دورا ديامانت
زندگيي من با فرانتس كافكا
براي
نخستينبار در كنار درياي شمال به كافكا برخوردم، در تابستانِ 1923. آن وقتها بسيار جوان
بودم، نوزده سال { داشتم } و داوطلبانه در يكي از اردوگاههاي آسايشگاهِ عموميي[i]
برلين در موريتس[ii]، حوالي شتِتين[iii] كارميكردم. يك روز
ديدم خانوادهاي در ساحل مشغول بازي است، پدر و مادر و دو كودك. مرد توجهي مرا به سختي جلب
كرد، نميتوانستم از تاثيري { كه بر من گذاشتهبود } رها شوم. حتا تا شهر هم دنبالشان كردم
و بعدها دوباره آنها را ديدم. يك روز در آسايشگاه خبردادند كه آقاي دكتر فرانتس كافكا براي
صرفِ غذا ميآيند. در آن لحظه در آشپزخانه مشغول بودم. وقتي سرم را بلند كردم - اتاق تاريك
شده بود، كسي بيرون، جلوي پنجره ايستاده بود- آن مردِ كنار ساحل را بازشناختم. بعد او داخل
شد. نميدانستم كه كافكا است و زني كه با او در ساحل ديده بودم، خواهرش است. با صداي نرمي گفت:
“ چنين دستانِ لطيفي بايد كاري چنين خونآلود انجام بدهند!” ( آن وقتها كافكا
گياهخواربود). عصر ها همهي ما روي نيمكتِ دور ميزهاي بلند مينشستيم. پسربچهاي بلند شد و موقعِ بيرون رفتن آن قدر دستپاچه شد، كه افتاد. كافكا با
چشماني كه از تحسين ميدرخشيد، گفت: “ چه بامهارت افتادي و چه با مهارت هم دوباره بلندشدي!
”. بعدها وقتي دوباره به اين كلمات ميانديشيدم، به نظرم ميآمد كه ميخواهند اين را بيان
كنند كه همهچيز را بايد نجات داد، غير از كافكا را. كافكا نجات دادني نبود.
قد بلند و
لاغربود، پوست تيرهاي داشت و گامهاي آن چنان بلندي برميداشت، كه اوايل خيال ميكردم،
بايد يك دورگهي سرخ پوست باشد و نه اروپايي. كمي كج راه ميرفت، اما هميشه خودش را خيلي
راست نگه ميداشت. فقط سرش را هميشه اندكي كج ميكرد، رفتارِ آدمِ تنهايي را داشت، كه
هميشه رابطهاي با چيزي كه بيرون از او است، برقرارميكند. در
واقع گوشخواباندن نبود، چيز بسيارمحبتآميزي هم در آن بود؛ مايلم آن را به نشانهاي
بيروني، از نياز به يك رابطه توصيف كنم، آنگونه كه انگار ميخواست بگويد: “ من به تنهايي
هيچ چيز نيستم، تنها در رابطه با جهانِ بيرون است، كه چيزي هستم.”
چرا كافكا چنين تاثيري قوي بر من ميگذاشت؟ من شرقي بودم، به عنوان
مخلوقي تاريك، پر از رويا و پيش آگاهيها، گويا پديدآمده از يكي از رمانهاي
داستايوفسكي. دربارهي غرب بسيارشنيده بودم، دربارهي دانشش، روشنياش و سبك زندگياش.
اين چنين، با روحي آمادهي پذيرش، به آلمان آمدم و غرب به من خيلي {چيزها} داد. اما همواره
اين احساس را داشتم، كه انسانهاي آنجا، به چيزي نيازدارند كه من ميتوانم به آنها بدهم.
پس از فاجعهي جنگ همه از شرق انتظار نجات داشتند. من اما از شرق گريخته بودم، زيرا گمان ميكردم،
كه نور از غرب ميآيد. بعدترها روياهايم كم توقعترشدند: اروپا انتظارات مرا برنياورده و
انسانهايش در اعماقِ قلب شان ناآرام بودند. چيزي كم داشتند. در شرق انسان را ميشناختند.
شايد آنجا نميشد خيلي آزادنه در اجتماع حركت كرد و نميشد خود را به آساني بيان كرد، اما
انسانِ { آنجا } از وحدانيتِ انسان و كائنات باخبر بود. هنگامي كه براي نخستين بار كافكا
را ديدم، تصوير او فورن تصورِ مرا از انسان برآورده كرد. اما كافكا هم
توجهاش را {آنگونه} به من معطوف ميكرد، كه انگار از من چيزي انتظاردارد.
برجسته
ترين { عضو} چهرهاش، چشمانش بودند، كه باز و گاهي حتا بسيار بازبودند. او گفتن يا شنيدن
را دوست داشت. آنگونه كه گاهي درباره اش ادعا ميشد، { چشمانش} به طرز وحشتناكي خيره نميشدند،
بلكه بيشتر بياني از شگفتي در آنها بود. چشمان قهوهايِ شرمزدهاي داشت، كه وقتي حرف
ميزد، ميدرخشيدند. جرقهاي از مزاح[iv] در آن
نمايان بود، كه اما كمتر كنايهآميزبود، تا تمسخرآميز. آنگونه كه انگار او از چيزهايي
خبردارد، كه ديگران نميشناسند. اما كاملن فاقدِ حسِ شادي بود. معمولن به نوعي بسيار
جاندار حرف ميزد و از حرف زدن خوشش ميآمد. شيوهي بياناش در گفتگو همانقدر گويا بود كه
در آثارش. وقتي موفق ميشد به خوبي آنچه را كه در برابرش شكل ميگرفت، به تصوير بكشد، آن
چنان رضايت خاطري داشت، كه ظاهرن يك صنعتگر وقتي در انجام كاري موفق ميشود، از آن
برخوردار است. مچهاي دستش بسيارلاغربود و انگشتانش دراز و اثيري. وقتي داستاني تعريف ميكرد،اين
انگشتان جان ميگرفتند و درحين گفتگو كلماتش را همراهي ميكردند. خيلي بيشتر با انگشتانش
حرف ميزد تا با دستهايش. اغلب محضِ تفريح با دستهايمان طرحِ اشباحي را روي ديوار ميانداختيم،
كاري كه او تردستي خارقالعادهاي در آن داشت. كافكا هميشه سرحال بود. بازي كردن را دوست
داشت، همبازيي مادرزادي بود، كه هميشه شوخيهايي در چنته داشت. باور ندارم كه افسردگي
مشخصهي برجستهاش بود. اين افسردگياش در فواصلِ متناوبي بازنميگشت و اكثرن دليلِ
بلاواسطهاي داشت، كه ميشد دقيق معلومش كرد. به مثل وقتي كه از شهر به خانه ميآمد. آن وقت
اغلب {حالي} بيشتر از افسردگي داشت، تمام وجودش عصيان ميكرد. دوران تورم بود. كافكا به سختي
از شرايط زندگي بيروني رنج ميبرد. اما نسبت به خودش رفتاري بسيار سختگيرانه داشت. به نظرش
حق نداشت خودش را از آنچه كه در پيرامونش ميگذرد، استثنا كند. به اين خاطر راه به شهر براي
او هميشه نوعي جلجتا بود، امري كه او را از نظرجسمي تقريبن در هم شكست. ميتوانست ساعتها
در صف بايستد، آن هم نه فقط به خاطر اينكه چيزي بخرد، بلكه براساس اين احساس كه: اينجا خونِ
شهيد جاريست و به اين خاطر بايد خون او هم جاري شود. او همدلي با يك ملتِ نگون بخت را در
زماني نگون بخت تجربه ميكرد. براي من كاملن آشكار است كه اين مضمونِ اساسي « محاكمه »
است، آنجا كه كا. را محكوم مي كند، زيرا او نميخواست زندگياش را به مصلوبيتي ابدي تبديل كند. زندگي اما فقط در « مصلوبيت » وجود دارد و در برابر دادگاه
هيچكس آزاد نميشود. اين تاويل من است. آن وقتها به من ميگفت: “ چگونه ممكن است روزي اوضاع بگونهاي ديگري بشود؟ فقط هلفه ريش[v]، هيلفه دينگ[vi]
و راته ناو[vii] وجود دارند، اما نه كمكي و نه چارهاي” به
نظرش ميرسيد كه انگار مردم جرات نداشتند چيزها را با نامِ درستشان بخوانند و ميكوشيدند
تمام تراژدي را پشت كلامي راحت و بيدردسر پنهان كنند.
وقتي كه
برلين بوديم، كافكا اغلب به پارك شتگليتس[viii] ميرفت. گاهي من همراهياش ميكردم. روزي
به دختربچهاي برخورديم كه ميگريست و سخت نااميد به نظرميآمد. با او حرف زديم. فرانتس
از او دربارهي غصهاش پرسيد و فهميديم كه عروسكش را گُم كرده است. او فورن يك داستانِ
باوركردني ساخت تا ناپديدشدنِ عروسك را توضيح بدهد: « الان عروسك تو فقط به سفر رفته است؛
من خبر دارم، برايم نامه فرستاد. » دختركمي مردد است: « نامه الان پيش تو هست؟ » « نه، در خانه
جاگذاشتهام، اما فردا برايت ميآورمش.” دختركِ كنجكاو شده ديگر نيمي از غصه اش را
فراموش كرده بود و فرانتس فورن به منزل برگشت تا نامه را بنويسد.
با آن چنان
جديتي به كارپرداخت كه گويي پاي خلقِ يك اثر درميان است. او در همان وضعيت هيجان زدهاي
بود كه هميشه به محض اينكه پشت ميزتحريرش مينشست، دچارش ميشد؛ فرقي نميكرد كه يك نامه
مينويسد يا يك كارت پستال. در ضمن نوشتنِ نامه يك كارِ واقعي بود كه همانقدر اساسي بود
كه ديگر كارها. زيرا به هر قيمتي شده بايد از نااميدي كودك جلوگيري شده و واقعن قانع ميشد.
يعني بايد دروغ از طريقِ حقيقتِ خيال به حقيقت دگرديسي مييافت. فردا نامه را براي
دخترك كه در پارك منتظرش بود، برد. چون دخترك نميتوانست بخواند، خودش نامه را براي او
خواند. عروسك در آن نامه شرح ميداد كه ديگر حوصلهاش از اين كه هميشه در يك خانواده زندگي
كند سررفته، و مايل است هوا عوض كند. در يك كلام ميخواست از دخترك، كه خيلي هم دوستش دارد،
براي مدتي جدا بشود. عروسك قول داد هر روز نامه بنويسد. و واقعن هم كافكا هر روز يك نامه مينوشت،
كه طي آن هربار از ماجراي تازهاي گزارش ميداد، كه طبقِ ريتمِ خاصِ زندگيي
عروسك به سرعت گسترش مييافت. پس از چند روز كودك از دست دادنِ واقعيي اسباب بازياش را
فراموش كرده بود و فقط به افسانهاي[ix] ميانديشيد كه به عنوان جانشين به او عرضه
ميشد. فرانتس هرجمله از رمان را آنقدر دقيق و مبسوط و مطايبهآميز مينوشت كه وضعيتِ
عروسك كاملن قابل درك شد: عروسك بزرگ شده، به مدرسه رفته و با آدم هاي ديگر آشنا شده بود.
مرتب به عشقش نسبت به كودك به او اطمينان ميداد. اما در ضمن به مشكلاتِ زندگياش اشاره
داشت و به ديگر وظايف و علايقش كه در اين لحظه به او اجازه نميداد تا زندگيي مشترك را
دوباره از سربگيرند. از دخترك خواسته شد در اين باره بيانديشد و به اين ترتيب براي گذشتي
اجتناب ناپذير آماده شد.
بازي حداقل
سه هفته طول كشيد. فرانتس از اين انديشه كه چگونه بازي را به پايان
ببرد، ترس وحشتناكي داشت. چرا كه اين پايان بايد پاياني درست ميبود، يعني بايد نظمي را
ممكن ميساخت كه جايگزين آن بينظميي بشود كه به خاطرِ ازدست دادنِ اسباب بازي ايجاد
شده بود. مدتها گشت تا سرانجام تصميم گرفت بگذارد عروسك ازدواج كند. او ابتدا مرد جوان،
جشن نامزدي، تداركات ازدواج و سپس خانهي تازه عروس و تازه داماد را با
ذكرجزئيات توصيف كرد: “ خودت خواهي پذيرفت كه ما از يك ديدارِ دوباره در آينده بايد
بگذريم. ” فرانتس مشكلِ كوچكِ كودكي را از طريق هنر حل كرده بود، از طريق وسيلهي موثري
كه در اختيار شخصِ خودش بود تا به جهان نظم بدهد.
ما ابتدا
در شتگليتس زندگي ميكرديم، سپس در تسلندورف[x]، نخست يك اتاق، بعدها دو اتاق داشتيم.
از خانهي اول به خاطر صاحبخانه اسبابكشي كرديم. كافكا در ‹ يك زن كوچك › او را توصيف
كرد: « فقط از فرط انزجار، از فرط انزجاري پايان ناپذير، كه عامل محركِ جاودانهاش بود،
به ما ميپرداخت.»[xi]
كافكا بايد
مينوشت زيرا نوشتن هواي زندگياش بود. او اين هوا را در ريتم روزهايي كه مينوشت، تنفس ميكرد.
وقتي دربارهاش ميگويند كه او چهارده روز نوشت، به اين معني است كه او چهارده روز و
چهارده شب پشت سر هم به نوشتن ادامه ميداد. بطور معمول، پيش از اينكه شروع به نوشتن بكند،
كُند ميشد و بدون رغبت پرسه ميزد. سپس كم حرف ميشد، بي اشتها غذاميخورد، به همه چيز بي
توجه ميشد و سخت دلشكسته بود؛ ميخواست تنها باشد. اوايل حالِ او را نميفهميدم،
بعدترها هميشه وقتي شروع به نوشتن ميكرد، حالش را حس ميكردم. غير از اين حتا براي بياهميتترين
چيزها علاقهي وافري نشان ميداد، اما در روزهايي كه مينوشت، اين حال كاملن ناپديد ميشد.
من ميتوانم آن روزها را از نظر ميزان هيجان زدگياش فقط از طريق سنجش با رنگها از
يكديگر تفكيك كنم: روزهاي قرمز ارغواني، سبز تيره يا آبي. بعدها
دوست داشت وقتي دارد مينويسد من در اتاق باشم. يك بار بعد از شام شروع كرد به نوشتن؛ آنقدر
نوشت كه من، با وجود نور چراغ برق، روي مبل بخواب رفتم. ناگهان كنار من نشسته بود، بيدار شدم
و به او نگاه كردم. در چهرهاش يك دگرگوني كه بطور واضح قابل درك بود، پديدآمده بود؛
ردپاي تلاشهاي سختِ روحي آنچنان عيان بود كه به چهرهاش يك دگرديسيي كامل داده بود.
يكي از
آخرين داستانهايش ‹ بنا › تنها در يك شب نوشته شد. زمستان بود؛ سر شب شروع و حوالي صبح
تمام كرد، بعد دوباره رويش كاركرد. از اين داستان به شوخي و جدي برايم حرف زد. يك داستان
اتوبيوگرافيك بود و چه بسا پيش آگاهيي از بازگشت به خانهي پدري و پايانِ آزادي بود،
كه آن حسِ خوف انگيزِ ترس را در او برميانگيخت. برايم توضيح داد كه بورگ پلاتس[xii]
در اين “ بنا ” من هستم. اغلب آنچه را كه نوشته بود برايم ميخواند، اما هيچگاه تحليل نميكرد
يا توضيح نميداد. گاهي به نظرم پر از مطايبهاي بود آميخته به اندكي به كنايه به خود. گاه
گداري ميگفت: « خيلي دلم ميخواهد بدانم كه آيا از دست اشباح گريختهام {يا نه}». او تحت اين عنوان، تمام آنچه كه او را پيش از آمدنش به برلين رنج ميداد،
جمع ميبست. به نظر ميرسيد شيفتهي اين تصوراست، كه در آن كم و بيش يك عصيان كردنِ
تسلادهنده قرارداشت. براي اينكه روحش را از دست اين “اشباح” رهايي ببخشد، ميخواست همهي
آنچه را كه نوشته بود، بسوزاند. به خواستهاش احترام ميگذاشتم و هنگامي بيمار و در
بستربود، برخي از كارهايش را در برابر چشمانش سوزاندم. { با خودم فكرمي كردم } آنچه را كه
واقعن ميخواهد بنويسد، بعدترها خواهد نوشت، هنگامي كه به “آزادي” اش دست يافته است.
ادبيات براي او امري مقدس بود، مطلق، ترديدناپذير، پاك و عظيم. منظور كافكا از «ادبيات»
ادبيات روز نبود. از آنجا كه از بابت بسياري از چيزهاي زندگي كاملن مطمئن نبود، حرفهايش را
بسيار محتاطانه بيان ميكرد. اما وقتي پاي ادبيات در ميان بود، نميگذاشت با او چانه بزنند
و به هيچ سازشي تن نميداد، زيرا ادبيات به تمام هستياش مربوط ميشد. او نه تنها ميخواست
اساسِ چيزها را دربيابد، بلكه خود او به اساس رسيده بود. اما وقتي پاي حلِ آشفتگيهاي
انساني در ميان بود، مايل نبود به نواقص بسنده كند. زندگي را به شكل هزارتويي تجربه كرده
بود، كه راه چارهاي { براي خروج از آن } نميديد. هميشه فقط تا مرز ياس ميرسيد. همه چيز
برايش به علتهاي ماورا زميني مربوط ميشد، حتا روزمره ترينِ چيزها. اين موضع را در شرق هم ميتوان يافت، اين خواستِ تماميتِ زندگي را. در شرق، پيششرطهاي روحيي وجود دارد، كه وقتي آدم نميخواهد، ناتوان از
زيستن باشد، بايد بدونِ قيد وشرط برآورده شوند. كافكا اين را حس ميكرد.غرب اين را
ازيادبرده و خدا هم به همين خاطر او را ترك گفتهاست. به همين خاطر اينهمه اتفاقاتي كه ما
تجربه كردهايم، توانست پيش بيايد. به نظرم ميرسد اين يكي از دلايلي باشد، كه چرا امروز
كافكا اينهمه مورد علاقه واقع شده: آگاهي به اينكه خدا ما را ترك گفتهاست.
سرزنشم
كرده اند كه برخي از كارهاي كافكا را سوزاندهام. آن موقع خيلي جوان بودم و آدم جوان در زمانِ
حال زندگي ميكند، يا دست كم در آينده. در تحليل نهايي همه چيز براي او وسيلهاي بوده است
براي خودرهايي و در برلين كافكا خيال ميكرد خود را عملن از استبدادِ گذشتهاش نجات داده
است. اما مشكلات گذشتهاش سخت متصل به زندگياش بودند. به محض اينكه به يكي از سيمهاي آن
مشكلات دست ميزديم، تمام بقيهاش به لرزه درميآمدند. زندگي درونياش بيكران عميق و
غيرقابلِ تحمل بود. در واقع او از پراگ متنفر نبود، مثل يك اروپايي كه از اروپا حرف ميزند،
درباره اين شهر حرف ميزد. بيشتر از همه اين ترس او را رنج ميداد كه بار ديگر وابسته به
خانوادهاش بشود. اين وابستگي «بنا» يش را به مخاطره ميانداخت،
و همين علت قناعتِ فوقالعادهاش بود. ميخواست به زندگيي ساده[xiii] عادت
كند. در برلين براي مدتي باوركرده بود كه براي پريشانيي درون و بيرون يك راه حلِ شخصي
يافته است، كه اميدواربود با آن زندگياش را نجات بدهد. ميخواست خود را كاملن يك آدمِ
متوسطِ عاديي كوچك حس كند، بدون نياز و آرزوي خاصي. طرحهاي زيادي ريختيم: يك بار
فكركرديم يك كافهي كوچك بازكنيم، كه ميخواست خودش گارسون آنجا باشد. از اين طريق ميشد
همه چيز را زيرنظرگرفت، بيآن كه ديده شد؛ و درست در ميانهي وقايع روزانه قرارگرفت. در
اساس او اين كار را ميكرد، اگر چه به شيوهي خاصِ خودش .
براي او
بسيار اهميت داشت كه خوب لباس بپوشد. از نظر او بيادبي بود كه كسي با كراواتي كه سهلانگارانه
بسته شده به جايي برود. لباسهايش را ميداد به يك خياطِ درجه يك كه برايش بدوزد. و هميشه
براي لباس پوشيدن وقتِ زيادي ميگذاشت، اما نه از روي خودخواهي. موشكافانه و منتقدانه به
خودش در آينه نگاه ميكرد، بدون هرگونه غرور و با اين قصد كه در
محيطِ اطرافش ايجاد كراهت نكند.
از
خريدكردن خيلي خوشش ميآمد، زيرا عاشقِ مردم ساده بود. او با سبدِ خريد يا ظرف شير در
دست، در محلهي ما پديدهي آشنايي بود. صبحها اغلب به تنهايي
به قدم زدن ميرفت. روزهايش دقيقن تقسيم شده بود، آن هم با توجه به كار نويسندگياش. موقع
قدم زدن يك دفترچهي يادداشت با خود ميبرد. و اگر يك بار فراموشش ميكرد، سر راه يكي
ديگر ميخريد. عاشق طبيعت بود، اگر چه من اين را هيچوقت بطور صريح از او نشنيدهام.
يكي از
چيزهاي كه او بطور خاصي دوستش داشت، ساعتِ جيبياش بود. موقعي كه ما با صاحبخانهمان
سر نور برق اختلاف داشتيم – چون كافكا بيشتر وقتها
سراسرِ شب را مينوشت – يك چراغ نفتي خريدم. از نور لطيف و جانبخشِ او خوشش ميآمد و هميشه
ميخواست كه خودش توي آن نفت بريزد. بعد هم عادت داشت با فتيلهاش بازي كند و مرتب خواصِ
جديدي در چراغش كشف ميكرد. برعكس از تلفن كراهت داشت و از صداي زنگش رنج ميبرد. من بايد به
تمام تلفنها جواب ميدادم. فكرميكنم ماشين و تمام چيزهاي مكانيكي ناآرامش ميكردند.
عاشقِتقويمم بود كه در هر برگش كلمات قصاري نوشته شده بود. بعدترها هر كداممان يك تقويم
داشتيم و كافكا عادت داشت در مواردِ خاص « از تقويم بپرسد ». يك بار وقتي داشتم در يك ديسِ
شيشهاي كه در آن انگور ميشستم، ( انگور و آنانس را بسيار دوست داشت) شكست، بلافاصله تقويم به دست در آشپزخانه ظاهرشد و با چشماني سخت گشاده گفت:
« يك لحظه ميتواند همه چيز را نابود كند!» بعد آن صفحه را به من داد. حقيقت بسيار مبتذل به
گوش مينشست. او لبخند ميزد.
اگرچه
كافكا نميگذاشت زياد مزاحمش بشوند، اما اغلب مهمان داشتيم. من هنوز ويلي هاس[xiv] ناشرِ
“ ليتراتيشن ولت ”[xv] و رودولف كايزر[xvi] از “ نويهي روند شاو ”[xvii] را به يادميآورم. يك بار ورفل[xviii] آمد تا تازه ترين
كتابش براي كافكا بخواند. بعد از اينكه مدت زيادي با هم بودند، ديدم ورفل اشك ريزان دارد
ميرود. وقتي من وارد اتاق شدم، كافكا كاملن ازپاافتاده آنجا
نشسته بود و چند بار زير لب غرميزد: « { تعجب ميكنم } كه چنين چيز وحشتناكي ميتواند وجود
داشته باشد. » او هم ميگريست. گذاشته بود ورفل برود بدون آنكه بتواند حتا يك كلمه دربارهي
كتابش چيزي به او بگويد. هركس كه خود را تحويل كافكا ميداد يا تاييديهي
محكم او را دريافت ميكرد، يا بايد نااميد ميشد. چيزي مياني وجود نداشت.
با همين سختگيريي نرمش ناپذير با كارهاي خودش برخورد ميكرد. و اگرچه هيچگاه
باورنداشت كه واقعن به مقاصدش رسيده باشد، اما به نظر من هيچ وقت به خودش به چشم يك متفنن
نگاه نميكرد.
هيچ كس در
نزد كافكا احساس ناراحتي نميكرد، برعكس همه كس را جلب ميكرد و مردم با حسِ خاصِ شاديآميزي
به ملاقاتش ميآمدند، انگار كه آدم با احتياط روي نوك انگشتان پا يا
روي قاليهاي لطيف راه برود. اما معمولن تنها بوديم و اغلب كافكا با صداي بلند برايم { كتاب } ميخواند، از افسانههاي برادران گريم[xix]، يا
اندرزن[xx]، داستانِ گربهاي به اسمِ مور[xxi] از اِ تِ آ هوفمن[xxii] يا كتابِ ‹ جعبهي جواهرات › از هبل[xxiii] را. مثلن
يكي از آنها داستانِ عاشقانهي كارگرِ معدني بود كه
محبوبش او را تا دم گور همراهي كرد و قرار بود از آن پس هيچگاه او زنده نبيند. زندگياش ميگذشت،
او پير ميشد و موهايش خاكستري. تا اينكه يك روز جنازهي مرد در يكي از چاههاي معدن پيدا
شد. جنازه با گاز كنسرو شده بود و كاملن تغييرنيافته باقي مانده بود. پيرزن گامي به سوي او
برداشت و معشوقش را بوسيد؛ سالها در انتظارِ او بود، اكنون همزمان عروسي ميكردند و
به گورميرفتند[xxiv]. كافكا به خاطر « كمالِ » اين داستان عاشقش بود، زيرا داستان
همانقدر طبيعي بود كه هميشه همهي چيزهاي عظيم طبيعي هستند. و ديگر اينكه عاشق كلايست[xxv] بود. ميتوانست داستان ‹ ماركيزه فون اُ ›[xxvi]
را برايم پنج يا شش بار پشت سر هم بخواند. اغلب داستان ‹ هرمان و دوروتا [xxvii]› ي گوته را
هم ميخواند، كه در آن علاوه بر چيزهاي ديگرِ { اين كتاب } عشق به امورِ زندگيي روزمره
او را به شدت جلب ميكرد. اميد به اينكه بتواند آنگونه زندگي كند كه مطابقِ ميلِ خودش
باشد، باعث ميشد وارد يك رابطهي عيني با وطن، پول و خانواده بشود، طبيعي ست كه منظور يك
رابطه كاملن غير خورده بورژوايي[xxviii] است. براين نكته تاكيد دارم، چون به ياد ميآورم،
چگونه كافكا با آرامشِ بسيار و بيطرفانه از نامزدِقبلياش براي
من حرف ميزد. او دختري فوقالعاده اما كاملن خورده بورژوا بود. كافكا حس ميكرد كه ازدواج
با او همزمان به معناي ازدواج با كُلِ دروغِ اروپاست. و ديگر اينكه ميترسيد وقتي براي
نوشتن نداشته باشد. از طرف ديگر اين نامزدي تلاشي بود براي عادت كردن به زندگيي طبقهي
متوسط و همزمان تا حدودي بيان يك كنجكاوي بود. ميخواست با همه چيز آشنا شود، خودش ردِ همه
چيز را بگيرد . يك خونريزي كه مربوط به سلِ او ميشد، او را از همهي ترديدهايش رهانيد.
رهايي از
دست پراگ – اين بود دستاوردِ بزرگِ زندگياش، دستاوردي كه بدون آن انگار روا
نبود بميرد،اگر چه بسيار دير پيش آمد. بازگشت به خانهي پدري براي او به معناي بازگشت به
زندگيي غيرحرفهاي بود. اين بيش از همه كافكا را ميآزُرد. ميشد اين را در فشارهاي
روانيي كه به او وارد ميشد، ديد.
من در
برلين ماندم. كافكا نميخواست كه
من به پراگ و در خانهاي بروم كه تمام نگونبختياش از آن پديد آمده بود. نفرت از پدرش و
احساسِ گناهِ ناشي از اين نفرت بخشي از مجموعهي عقدههايش بود. اعتقاد دارم كه او پدرش
را چند باري در روياهايش كشتهاست. آن موقع روزانه از او نامه دريافت ميكردم. بعدها
گشتاپو آن نامهها را با دفترهاي يادداشتِ روزانهاش برد و با وجود همهي تلاشها تا
امروز پيدانشدند. تقريبن سي و پنج نامه بود. در يكي از آنها كافكا از « اشتباه تكنيكي »ي
انسانها در رفتار با خويش ميگفت. آن زمان به حلقهي خودرهاييي تولستوي ميپرداخت و در
آن برخي از اين « اشتباهاتِ تكنيكي» را يافتهبود. يك بار ديگر از خوابي تعريف ميكرد
كه ديده بود. دزدهاي خياباني او را از آپارتمانش در برلين ربوده و در پشت خانهاي در يك
آلونك زنداني كرده و دهانش را بسته بودند. « ميدانستم كه كارم تمام است، زيرا تو نميتواني
پيدايم بكني.» و ناگهان شنيد كه من در همان نزديكي هستم، تلاش كرد خودش را آزاد كند،
فكرميكند آزاد شده و حتا موفق شد كه چسب را از روي دهانش بردارد. كافي بود فقط صدايش را
بشنوم. اما درست در همين لحظه دزدها دوباره پيدايش ميكنند و از نو دهانش را ميبندند.
مخوفترين
چيز در بيماري كُشندهي كافكا آغازناگهانيي آن بود. حس ميكردم كه او اين آغاز را اتفاقن
به زور به سمت خود كشانيده است. شروع بيماري براي او مثلِ يك رهايي از راه رسيد: حالا ديگر
از تصميم گرفتن راحت شده بود. كافكا مستقيمن به بيماري خوشآمد گفت، اگرچه در آخرين لحظاتِ
زندگياش دوست داشت به زندگياش ادامه بدهد.
او پراگ را
به عنوانِ مردي بيمار، گرچه همراه با طراوتِ كاملِ روحي، ترك گفت. در آسايشگاهي در
وينه والد، كه خواهرش او را به آنجا برده بود، دوباره او را ديدم. آنجا بود كه براي نخستين
بار معلوم شد مبتلا به سلِ حنجره هست. اجازه نداشت حرف بزند و همه چيز را برايم مينوشت،
بيش ازهمه از تاثير نابودكنندهاي كه پراگ روي او داشت. سه هفته آنجا ماند. وقتي كه بيمارياش
وخيم شد، او را پيش يك متخصص در بيمارستانِ وين بردند. آنجا با چندين بيمار ديگر كه حالشان
وخيم بود، در يك اتاق بستري بود. هر شب يكي از بيماران ميمرد. كافكا در حاليكه لال به صفحهي
خاليي كاغذ اشاره ميكرد، خبر مرگ آن ها را به من ميداد. يك بار بيماري را نشانم داد كه
يك جوان خوش مشرب بود و خيلي اين طرف و آن طرف ميرفت و اگر چه در گلويش يك لوله كارگذاشته
بودند،از غذا خوردن خوشش ميآمد. او سبيل و چشمانِ درخشاني داشت. كافكا از خوش اشتهاييي
آن مرد بسيار خوشحال بود. فردا صفحهي خالي را نشان داد، اما بيشتر سخت آزرده بود تا وحشتزده،
انگار كه نميتوانست درك كند كه چگونه مردي همواره چنين سرزنده ميبايست بميرد. هيچگاه
لبخندٍِ كمي شرور و كنايهآميزش را از ياد نخواهم برد.
كافكا را
از بيمارستان به آسايشگاهي در كلوستر نوي بورگ كيرلينگ[xxix] در نزديكيي وين بردند. آنجا
يك اتاقِ بالكندارِ خيلي خوب داشت كه در تمام طول روز آفتابگير بود. من با او آنجا
ماندم. بعدها دوستش دكتر كلوپ شتوك[xxx] هم آمد. كافكا از اين آسايشگاه نامههاي
مختلفي به پدرومادر، برادران و خواهران و ماكس برود
نوشت. برود براي اينكه كافكا متوجه نشود، به نظر او بيمارياش چه اندازه خطرناك است، ابتدا
پس از اينكه در وين داستانخواني داشت، به ملافاتش آمد. در طول مدتي كه كافكا در آسايشگاه
بود تقريبن كارنميكرد، مگر روي “ گفتگوها ” كه بايد در مالكيت دكتر
كلوپ شتوك باشد. شب قبل از مرگش تصحيحات را ميخواند. حدود چهار
صبح دكتر كلوپ شتوك را خبركردم، چون كافكا مشكل تنفس داشت. دكتر كلوپ شتوك فورن بحران را
شناخت و پزشك را بيدار كرد. پزشك يك كيسه يخ روي گلويش گذاشت. حدود ظهر فردا كافكا مُرد. سوم
اوت 1924 بود.
سالها پس
از آن اغلب كتابهاي كافكا را خواندهام، همواره با اين خاطره كه
خود او چگونه برايم ميخواند. آنجا حس ميكردم كه زبانِ آلماني چقدر برايم دشواربود.
آلماني زباني بسيار مدرن و بسيار امروزي است، تمام جهانِ كافكا زبان قديميتري را ميطلبد؛
در او آگاهيي كهني وجود داشت، چيزهاي كهن و ترسي كهن. مغزش جزئياتي عاليتر از آن ميشناخت
كه مغز مدرن بتواند اساسن دركشان كند. او به اندازهي خيلي كمي نمايندهي يك عصر هست، تا
نمايندهي يك ملت و سرنوشتش. واقع گرايي او زندگي روزمره را هم حتا بازنميتاباند: اين
منطق، مطلقِ موجزي است كه فقط براي چند لحظهي كوتاه ميشود
در آن زيست.
مترجم: ناصر غياثي
[xi] ترجمهي اين داستان را در همين دفتر ميخوانيد.
[xxiv] ترجمهي اين داستان را به نام “ ديدار
عيرمنتظره ”، از همين قلم در اين دفتر ميخوانيد.
[xxvi] Die Marquise von O ماركيز لقبي اشرافي و ماركيزه لقبِ همسراو
بوده است. (م)
[xxix] Klosterneuburg -
Kierling