آهستگی
ميلان کوندرا
ترجمه‌ی دريا نيامی

 

 

 

۱

 ناگهان هوس کرديم غروب و شب را در يک قصر بگذرانيم‌.
قصرهای زيادی را در فرانسه به‌صورت هتل باز‌سازی کرده‌اند‌؛ چهارگوشی از سبزی گمشده درگستره‌ای از زشتی بی‌سبزی‌؛ مجموعه کوچکی از باريکه‌راه‌ها‌، درخت‌ها و پرنده‌ها بين شبکه‌ای عظيم از بزرگ‌راه‌ها‌. همين‌طور که دارم رانندگی می‌کنم‌، توی آينه متوجه ماشينی در پشت سرم می‌شوم‌. راهنمای چپ ماشين چشمک می‌زند و ماشين انگار از فرط عجله می‌خواهد پرواز کند‌. راننده دنبال فرصتی است که از من جلو بزند‌، درست مثل باز شکاری که در کمين لحظه مناسب برای شکار گنجشک باشد‌.

همسرم «‌ورا‌» می‌گويد‌: «‌هر پنجاه دقيقه يک نفر در جاده‌های فرانسه کشته می‌شود‌. اين ديوانه‌ها را که دارند دور‌و‌بر ما می‌گردند ببين‌! اين‌ها همان آدم‌هايی هستند که وقتی کسی درست جلوی چشمشان در خيابان کيف پير‌زنی را می‌زند‌، خوب بلدند محافظه‌کار باشند‌، ولی وقتی پشت فرمان می‌نشينند ترس يادشان می‌رود‌»‌.

چه بگويم‌؟ شايد بايد بگويم‌: ‌مردی که پشت موتورسيکلت قوز کرده‌‌، فقط می‌تواند هوش و حواسش را روی اين لحظه پرواز متمرکز کند‌. او خود را به برشی از زمان آويخته که هم از گذشته و هم از آينده جداست‌. او از چنگ استمرار زمان گريخته‌. بيرون زمان مانده‌. به عبارت ديگر در حالت جذبه قرار گرفته‌. در چنان وضعی او ديگر چيزی درباره سن خود‌، همسرش‌، بچه هايش و نگرانی‌هايش نمی‌داند و در نتيجه ترسی هم ندارد‌. چرا که ترس ريشه در آينده دارد و کسی که از آينده رها است‌، لازم نيست از چيزی بترسد‌.

سرعت شکلی از جذبه است که انقلاب فنی برای بشر به ارمغان آورده‌. بر خلاف موتورسيکلت‌سوار‌، يک دونده همواره در بدن خود حضور دارد‌. او بايد مواظب تاول‌ها و تنگی نفس خود باشد‌. او حين دويدن‌، وزن و سن خود را به ياد دارد و بيش از هر موقع ديگر بر خود و زمان خود آگاهی دارد‌، اما وقتی که انسان اختيار سرعت را به دست ماشين می‌سپارد‌، ديگر جسم وی از بازی بيرون می‌افتد‌. خود را به دست سرعتی غير‌جسمانی و غير‌مادی می‌سپارد‌. سرعت ناب‌، خود سرعت‌، سرعت جذبه‌.

چه ترکيب غريبی است غير‌شخصی بودن سرد تکنولوژی‌، و آتش جذبه‌. از سی سال پيش زنی آمريکايی را به خاطر می‌آورم که انگار کارگزار اروتيسم بود و با شيوه‌ای جدی و متعهدانه (‌و در عين حال صرفاً نظری‌) برايم درباره آزادی جنسی سخنرانی می‌کرد‌. کلمه‌ای که او در توضيحاتش به کار می‌برد‌، کلمه ارگاسم بود. من شمردم‌، چهل بار شد‌. کيش ارگاسم‌. سود‌گرايی آسان‌طلبانه در زندگی جنسی‌. کار‌آئی به جای تن‌آسانی لذت‌بخش‌. تنزل عشق‌بازی تا حد مانعی که بايد در کوتاه‌ترين زمان ممکن از آن عبور کرد تا انفجار جذبه‌، که تنها هدف عشق و حيات است ميسر گردد‌.چرا لذت آهستگی از ميان رفته است؟

آه‌! کجايند آن دوره‌گرد‌های قديم‌، قهرمان‌های تصنيف‌های مردمی که از آسيابی تا آسياب ديگر را به گردش طی می‌کردند و شب را در فضای باز سحر می‌کردند‌؟ آيا آن‌ها هم هم‌زمان با چمن‌زار‌ها‌، دشت‌ها و در يک کلام طبيعت ناپديد شدند‌؟ يک ضرب‌المثل چکی تن آسانی آنان را با استعاره‌ای توصيف می‌کند‌: «‌آن‌ها تماشاگران پنجره خداوند‌اند‌»‌. 

کسی که تماشاگر پنجره خداوند است دچار ملال نمی‌شود و سعادت‌مند است‌. در جهان ما آسودگی به بيکارگی تبديل شده و فرق ميان اين دو بسيار است‌: فرد بی‌کاره مأيوس است‌، دچار ملال است و همواره به دنبال تحرکی است که کم‌بودش را احساس می‌کند‌.

به آينه پشت نظر می‌اندازم و باز همان اتوموبيل را می‌بينم‌. ترافيک مانع از اين است که او بتواند از من سبقت بگيرد‌. در کنار راننده زنی نشسته است‌. چرا مرد مطلب جالبی برای وی نقل نمی‌کند‌؟ چرا دستش را روی زانوی زن نمی‌گذارد‌؟ در عوض دارد به راننده ماشين جلوئی دشنام می‌دهد که چرا سريع‌تر نمی‌راند‌. زن نيز در اين فکر نيست که مرد را نوازش کند‌. در درونش او هم هم‌راه مرد در حال راندن است و او هم دارد به من ناسزا می‌گويد‌.

من به سفر ديگری‌، از پاريس تا يک قصر واقع در حومه شهر، که دويست سال پيش صورت گرفت، فکر می‌کنم‌. سفر مادام «‌ت‌» با همراهی شواليه جوان‌. نخستين بار است که آنها اين‌قدر نزديک به هم هستند و آن فضای غير‌قابل‌توصيف شهوانی که آن‌ها را در بر گرفته‌، از آهستگی ريتم ناشی شده است‌. بدن‌های آن‌ها در اثر حرکت درشکه تاب می‌خورد و با هم تماس می‌يابد‌. ابتدا بی‌هوا‌‌، و بعد با رغبت‌، و داستان آغاز می‌شود‌.

 

 

 

۲

ويوان دنون‌(Vivant Denon) داستان را چنين نقل می‌کند‌: نجيب‌زاده‌ای بيست ساله شبی به تئاتر می‌رود (‌نام و عنوان او مشخص نشده است اما من او را يک شواليه تصور می‌کنم‌)‌. شواليه در لژ مجاور بانوئی را می‌بيند (‌در داستان تنها حرف اول نام او گفته شده است‌: مادام «‌ت‌»‌)‌. مادام «‌ت‌» از دوستان کنتسی است که معشوقه شواليه می‌باشد‌. او از شواليه می‌خواهد که پس از پايان نمايش تا خانه هم‌راهيش کند‌. جوان از اين رفتار صريح زن متعجب می‌شود‌، خصوصاً که از رابطه مادام «‌ت‌» با يک مارکی هم خبر دارد‌(‌ما نبايد نام او را بدانيم‌، در اين جهان اسرار نام بردن از اشخاص ممکن نيست‌)‌. 

جوان نمی‌داند موضوع از چه قرار است اما خواه‌نا‌خواه يک‌باره خود را در درشکه‌ای نشسته در کنار بانوی زيبا می‌يابد‌. پس از يک سفر راحت و دل‌نشين‌، درشکه در خارج شهر در مقابل پله‌های قصری توقف می‌کند و همسر ترشروی مادام «‌ت‌» به استقبال شان‌ می‌آيد‌. 

آن‌ها سه نفری با هم شام می‌خورند و سپس شوهر اجازه مرخص شدن می‌خواهد و آن دو را تنها می‌گذارد‌.

شب آن دو آغاز می‌شود‌. شبی که فرمش به يک «‌تابلوی‌سه‌لته‌ای‌»‌‌(۱) ‌شبيه است. شبی چون يک سفر سه‌مرحله‌ای‌. آنها ابتدا در پارک قدم می‌زنند‌، سپس در يک آلاچيق عشقبازی می‌کنند و بالاخره هم در يک اتاق مخفی در داخل قصر به عشق‌بازی ادامه می‌دهند‌.

سحرگاه از هم جدا می‌شوند‌. شواليه موفق به يافتن اتاق خود در آن سرسرا‌های پيچ‌در‌پيچ نمی‌شود‌، به باغ بر‌می‌گردد و آنجا در نهايت تعجب با مارکی رو‌به‌رو می‌شود‌. جوان می‌داند که مارکی معشوقه مادام «‌ت‌» است‌. مارکی که درست همان موقع وارد قصر شده‌، با او با خوش‌روئی برخورد می‌کند و علت آن دعوت مرموز را برايش توضيح می‌دهد‌: مادام «‌ت‌» احتياج به يک «بدل» داشته تا سوء‌ظن‌های شوهرش نسبت به مارکی از بين برود‌. مارکی اظهار خوشحالی می‌کند از اين که نقشه با موفقيت پيش رفته و سر‌به‌سر شواليه جوان می‌گذارد که اجباراًً نقش مضحک معشوقه دروغين را بازی کرده است‌. 

جوان که پس از سپری کردن يک شب عاشقانه‌، سخت خسته است‌، با درشکه‌ای که مارکی در اختيارش می‌گذارد‌به پاريس باز‌می‌گردد‌.

اين قصه نخستين بار تحت عنوان «‌روز بی‌فردا‌» (۲) در سال ۱۷۷۷ منتشر شد‌. جای نام نويسنده را شش حرف اسرار‌آميز م‌.‌د‌.‌گ‌.‌و‌.‌د‌.‌ر‌. گرفته بود (‌آخر در جهان رمز و راز به سر می‌بريم‌)‌. می‌شود فرض کرد که حروف فوق مخفف"Monsieur Denon, Gentilhomme Ordinarie du Roi" بوده است‌. چاپ مجدد کتاب به صورت کاملاً ناشناس و با تيراژ بسيار کم در سال ۱۷۷۹ صورت گرفت ولی يک سال پس از آن هم به نام نويسنده ديگری تجديد چاپ گرديد‌. باز هم در سال‌های ۱۸۰۲ و ۱۸۱۲ کتاب مزبور تجديد چاپ شد ولی نام واقعی نويسنده کماکان نامعلوم بود‌. سرانجام کتاب در سال ۱۸۶۶‌، پس از قريب نيم قرن که به فراموشی سپرده شده بود‌، بار ديگر چاپ شد‌. از آن زمان به ويوان دنون نسبت داده شد و در سده ما شهرت روز‌افزونی يافت‌. امروز اين اثر جزو آثار ادبی که به بهترين نحو نمايان‌گر هنر و روح قرن هژدهم هستند‌، شمرده می‌شود‌.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱-‌مجموعه نقاشی متشکل از سه تابلو (Triptych‌)‌.
۲-‌نام کتاب‌: Point de lendemain‌.

 

 

 

 

۳

اصطلاح عيش‌گرائی‌(Hedonism) در زبان روزمره به گرايش غير‌اخلاقی به زندگی لذت‌جويانه (‌اگر نگوئيم فساد‌کارانه‌) اطلاق می‌شود‌. البته که اين تعريف درست نيست‌. اپيکور نخستين نظريه‌پرداز بزرگ لذت‌، نسبت به ممکن بودن سعادت سخت بد‌گمان بود‌. لذت را کسی می‌تواند احساس کند که رنج نمی‌برد‌. 

بنابر‌اين فرض، در عيش‌گرائی رنج است که اهميت بنيادی دارد‌. انسان در صورتی سعادتمند خواهد‌بود که بتواند رنج را از خود دور نمايد ولی از آن‌جا که لذت‌جوئی غالباً بيش‌تر رنج به بار می‌آورد تا لذت‌، آن‌چه اپيکور توصيه می‌کند‌، لذت بردن توأم با احتياط و خود‌داری است‌. 

حکمت اپيکوری مبتنی بر سرنوشت غم‌انگيزی است‌: انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب می‌شود و کم‌کم پی می‌برد که يگانه ارزش بديهی و قابل اعتماد‌، لذتی است که او خود بتو‌اند احساس کند‌، هر قدر هم که ناچيز باشد‌: جرعه‌ای آب گوارا‌، نگاهی به سوی آسمان (‌به سوی پنجره خداوند‌) و يا نوازشی‌.

لذت‌، چه کم و چه زياد‌، تنها متعلق به فردی است که آن را تجربه می‌کند‌. 

فيلسوف حق دارد از عيش‌گرائی به دليل آن که ريشه در خود دارد‌، انتقاد کند‌. با وجود اين به نظر من پاشنه آشيل عيش‌گرائی در خود‌مدار بودن آن نيست‌، بلکه در اين است که به نحوی مذبوحانه ناکجا‌آبادی است (‌و ای‌کاش در اين مورد اشتباه از من باشد‌)‌. در واقع من شک دارم که کمال مطلوب عيش‌گرائی دست‌يافتنی باشد و می‌ترسم زندگی‌ای که عيش‌گرائی ما را بدان ره‌نمون می‌شود‌، با طبيعت بشر سازگار نباشد‌.

در قرن هژدهم‌، لذت‌جوئی پس از آن که غبار اخلاق از آن زدوده شد وارد عرصه هنر گرديد‌. چيزی متولد شد که ما آن را ليبرتين‌(Libertine) می‌ناميم و ريشه در تابلوهای «‌فراگونار‌» و «‌واتو‌» و نوشته‌های «‌سادم سر بيلون‌» جوان و «‌چارلز دوکلو‌» دارد‌. به همين دليل است که دوست جوان من ونسان آن سده را ستايش می‌کند‌. او اگر می‌توانست‌، دوست داشت به جای نشان داخل کتش‌، تصوير نيم‌رخ «‌مارکی‌دو‌ساد‌» را بنشاند‌. من با نظر ستايش‌آميز وی موافق هستم اما می‌خواهم اين را هم اضافه کنم (‌هرچند می‌دانم درکم نخواهند کرد‌) که عظمت واقعی هنر آن دوره نه در تبليغ عيش‌گرائی‌، بلکه در تجزيه و تحليل آن نهفته است‌. درست به همين علت است که من معتقدم «‌دل‌بستگی‌های پرگزند‌» (Les Liaisons dangereuse) اثر «‌شودرلو دلاکلو‌»‌، يکی از بزرگ‌ترين داستان‌های تاريخ است‌.

شخصيت‌های اين داستان پيوسته در تلاش دست يافتن به لذت هستند اما به‌هر‌حال خواننده به تدريج متوجه می‌شود که انگيزه واقعی آنها نه نيل به لذت‌، بلکه ميل به غلبه کردن است‌. ساز‌ها برای اين کوک نمی‌شوند که لذت بيافرينند‌، بلکه برای اين که پيروزی را اعلام کنند‌. آن‌چه در ابتدا يک بازی غير‌جدی و سرگرم‌کننده بود‌، به گونه‌ای نامرئی و گريز‌ناپذير به نبرد مرگ و زندگی تبديل
می‌شود‌. اما وجه مشترک نبرد و عيش‌گرائی چيست؟

‌اپيکور می‌نويسد‌: «‌انسان خردمند را با هر‌آن‌چه به جنگ ارتباط داشته باشد کاری نيست‌»‌.

شيوه نگارش انتخاب شده برای «‌دل‌بستگی‌های پرگزند‌» يعنی شکل نامه‌، نمی‌توانست با شکل ديگری جای‌گزين شود‌. اين شکل به‌خودی‌خود گويا است و به ما می‌گويد آن‌چه شخصيت‌ها تجربه کرده‌اند‌، از آن رو تجربه کرده‌اند که بعداً برای ما نقل کنند‌. برای منتقل کردن‌، ارتباط برقرار کردن‌، اعتراف کردن و نوشتن‌. 

در جهانی که در آن همه چيز نقل می‌شود‌، نزديک‌ترين وسيله در دست‌رس‌، اسلحه است و مرگ‌آفرين‌ترين حادثه‌، آگاه شدن‌.

قهرمان داستان مزبور‌، والمون‌، به زنی که فريب داده نامه‌ای به نيت جدائی می‌فرستد که سبب خرد شدن زن می‌گردد‌. نامه را مارکيز مرتويل‌، بانويی از دوستانش‌، کلمه به کلمه به او ديکته کرده است‌. در ادامه داستان می‌بينيم که مرتويل به قصد انتقام‌، نامه سری والمون را به رقيب وی نشان می‌دهد‌. رقيب والمون او را به دوئل فرامی‌خواند و والمون کشته ميشود‌. پس از مرگ او‌، نامه‌نگاری‌های خصوصی‌اش با مارکيز مرتويل آشکار می‌شود و سر‌انجام مارکيز زندگی خود را در حقارت‌، بدبختی و انزوا به پايان می‌رساند‌.

در اين داستان هيچ چيز به صورت رازی ويژه ميان آن دو باقی نمی‌ماند‌. گوئی همه در درون صدف عظيم پر‌آوائی جای دارند که در آن هر صدائی تقويت می‌شود و به صدائی فرعی با طنين‌های بی‌پايان و متعدد تبديل می‌گردد‌. 

در کودکی شنيده بودم که اگر صدفی را به گوشم بچسبانم‌، صدای غرش ابدی امواج دريا را از آن خو‌اهم شنيد‌. درست به همان گونه‌که هر‌کلمه‌ای که در جهان «‌لاکلو‌» ادا می‌شود‌، تا ابد شنيده خو‌اهد شد‌. 

آيا اين آوا‌ها از آن قرن هژدهم است‌؟ آيا آوا‌های بهشت لذايذ است‌؟ يا شايد انسان بی آن‌که خود بداند همواره در درون چنان صدف پر‌طنينی زيسته است‌؟ يک صدف پر‌طنين‌، به‌هر‌حال چيزی نيست که اپيکور به شاگردانش توصيه می‌کرد آن‌گاه که می‌گفت‌: «‌خود را عيان نکنيد‌»‌!

 

 

 

 

۴

مردی که در دفتر هتل کار می‌کند آدم مهربانی است (‌پر محبت‌تر از آن‌چه در اين شغل معمول است‌)‌. او به ياد دارد که ما دو سال پيش هم آن‌جا بوده‌ايم و خبردارمان می‌کند که از آن زمان تا به حال خيلی چيز‌ها تغيير کرده‌است‌. يک تالار سخنرانی برای انواع سمينار‌ها در نظر گرفته شده و نيز يک استخر شنای خوب ساخته شده است‌. مورد اخير کنج‌کاوی ما را تحريک می‌کند‌. از را‌هروی روشنی که پنجره‌های بزرگ رو به پارک دارد عبور می‌کنيم‌. پله‌های عريض انتهای راهرو به استخر بزرگ کاشی‌کاری شده‌ای با سقف شيشه‌ای منتهی می‌شود‌. 

ورا ياد‌آوری می‌کند که‌:‌«‌دفعه قبل اين‌جا يک گل‌خانه کوچک بود‌»‌.

پس از بازکردن چمدان‌هايمان‌، اتاق را به قصد پارک ترک می‌کنيم‌. 

تراس‌های متوالی سر‌سبز آن‌جا تا کناره رود «‌سن‌» در پائين امتداد می‌يابند‌. زيبائی آن جا ما را تحت تأثير قرار می‌دهد و تصميم می‌گيريم پياده‌روی طولانی‌ای بکنيم‌. چند دقيقه بعد به جاده‌ای می‌رسيم‌. اتوموبيل‌ها با سرعت رد می‌شوند‌. برمی‌گرديم‌.

شام عالی است و همه لباس خوب به تن دارند‌. گوئی مراسم بزرگ‌داشت دوران سپری شده‌ای است که خاطره آن در زير سقف سالن موج می‌زند‌. 

در کنار ما زوجی با دو بچه خود نشسته‌اند‌. يکی از بچه‌ها با صدای بلند آواز می‌خواند‌. پيشخدمت سينی به دست‌، روی ميز آن‌ها خم می‌شود‌. مادر نگاهش را به پيشخدمت دوخته و منتظر است که او بچه را‌، که مغرور از مورد توجه همگان بودن‌، روی صندلی رفته و صدايش را هم کمی بلند‌تر کرده‌، تحسين کند‌. چهره پدر با لبخند رضايتی گشوده می‌شود‌.

شراب بوردوی عالی‌، اردک و دسر مخصوص رستوران را می‌خوريم‌. سير و راضی مشغول گپ زدن می‌شويم‌؛ بی آن‌که چيزی مايه نگرانی‌مان باشد‌. 

به اتاق خود بر‌می‌گرديم‌. تلويزيون را روشن می‌کنم‌. 

باز‌هم بچه‌ها‌. اين بار اما همه سياه و مردنی هستند‌. اقامت ما در قصر مصادف است با زمانی که هفته‌های پی‌در پی‌، هر روز تصاويری از کودکان يک کشور آفريقائی‌، که حالا اسمش را به ياد نمی‌آورم‌، نشان داده می‌شود‌(‌همه اين‌ها حد‌اقل سه سال پيش اتفاق افتاده‌، چطور می‌شود همه اسم‌ها را به ياد داشت‌؟!‌)‌؛ کشوری دچار جنگ داخلی و قحطی‌. بچه‌ها چنان نحيف و بی‌رمق‌اند که حتی توان دور کردن مگس‌هايی را که روی صورت‌شان می‌نشينند‌، ندارند‌.

ورا از من می‌پرسد‌: « مگر در آن کشور پير‌ها هم نمی‌ميرند‌؟‌»‌.

نه‌. به‌هيچ‌وجه‌. آن‌چه در مورد اين قحطی جالب است و آن را از ميليون‌ها فاجعه گرسنگی ديگر که کره زمين به آن‌ها دچار شده متمايز می‌کند‌، درست همين نکته است که قربانيانِ آن همه کودک‌اند‌. 

ما در تلويزيون حتی يک آدمِ بزرگ‌سال نديديم که رنج ببرد‌، آن هم با وجودی که درست برای پی بردن به همين نکته‌، که شايد ديگران به آن توجه نکرده بودند‌، هر روز اخبار را نگاه می‌کرديم‌.

به‌اين‌ترتيب چندان جای تعجب نبود که نه بزرگ‌سالان‌، بلکه بچه‌ها عليه اين بی‌رحمی بزرگ‌تر‌ها شورش کردند و به شکلی کاملاً خود‌جوش‌، آن‌طور که فقط از عهده بچه‌ها برمی‌آيد‌، کارزاری با شعار «کودکان اروپا برای کودکان سومالی برنج می‌فرستند‌»‌، ترتيب دادند‌. سومالی‌! درست است‌! اين شعار باعث شد نامی را که فراموش کرده بودم به ياد بياورم‌. 

افسوس که تمام ماجرا امروز ديگر فراموش شده است‌. 

بچه‌ها به مقدار زياد بسته‌های برنج خريدند‌. پدر و مادرها هم که از هم‌بستگی جهانی کودکان متأثر شده بودند‌، کمک مالی کردند و سازمان‌های مختلف هم به سهم خود کمکی اهدا نمودند‌. برنج را در مدرسه‌ها جمع آوری کردند‌، به بندر‌ها فرستادند‌، بارِ کشتی‌هایِ عازم آفريقا کردند و همگان توانستند داستان هيجان‌انگيز برنج را دنبال کنند‌. بلاقاصله جای بچه‌های مردنی را که بر صفحه تلويزيون ديده می‌شدند‌، بچه‌های ديگری می‌گيرند‌: دختر‌بچه‌های شش تا هشت ساله‌ای که مثل آدم بزرگ‌ها لباس پوشيده‌اند و مثل بزرگ‌سالانی که در لاس زدن باتجربه‌اند‌، رفتار می‌کنند‌.

آه که چه‌قدر جالب‌، عجيب و بانمک است وقتی بچه‌ها ادای بزرگ‌تر‌ها را در‌می‌آورند‌! دختربچه‌ها و پسربچه‌ها لب‌های يک‌ديگر را می‌بوسند‌. ناگهان مردی ظاهر می‌شود که کودک نوزادی در آغوش دارد و همان موقع که مرد دارد برای ما توضيح می‌دهد بهترين روش برای شستن لباس‌های زيری که بچه نوزادش به تازگی کثيف کرده‌ چيست‌، زن زيبايی پديدار می‌شود‌. زن لبانش را از هم باز می‌کند‌، زبان بی‌نهايت شهوت‌انگيز خود را بيرون می‌آورد و به ميان لب‌های فوق‌العاده نرمِ مردی که نوزاد را در بغل دارد‌، فرو می‌کند‌.

ورا می‌گويد‌: «‌ديگه بخوابيم‌» و تلويزيون را خاموش می‌کند‌.

 

 

 

 

۵

کودکان فرانسوی که برای کمک به دوستان کوچک آفريقايیِ خود پا پيش می‌گذارند‌، همه‌اش مرا به ياد برک روشنفکر می‌اندازند‌. آن روز‌ها‌، روز‌های پر‌شکوهِ وی بودند و چنان که معمولاً اتفاق می‌افتد‌، افتخاراتِ او در جريان يک شکست کسب شده بودند‌. 

يک چيز را نبايد فراموش کنيم‌: در دهه هشتاد قرن حاضر‌، جهان با بيماری تازه‌ای به نام ايدز رو‌به‌رو شد که از طريق رابطه جنسی سرايت می‌کند‌. 

شيوع اوليه اين بيماری در ميان هم‌جنس‌گرايان بود‌. در همان حال که اشخاص متعصب اين بيماری واگيردار را مجازات عادلانه‌ای از جانب خدايان می‌دانستند و از مبتلايان به ايدز‌، همانند بيماران طاعون‌زده دوری می‌جستند‌، انسان‌های صبور‌تر رفتار برادرانه در پيش گرفتند و سعی کردند ثابت کنند که معاشرت با آن بيماران خطری در بر ندارد‌.

به اين ترتيب بود که دوبرک منتخب مردم و برک روشنفکر‌، در يکی از رستوران‌های معروف پاريس با گروهی از بيماران مبتلا به ايدز ناهار خوردند‌. غذا در فضای دل‌نشينی خورده شد و دوبرک که نمی‌خواست يک فرصت عالی را برای نشان دادن رفتار نمونه به ديگران از دست بدهد‌، پيشاپيش چنان سازمان‌دهی کرده بود که موقع صرف دسر‌، چند دوربين تلويزيون در محل حاضر باشند‌. به محض آن که آن‌ها از در وارد شدند‌، دوبرک ناگهان از جا بلند شد‌، به طرف يکی از بيماران رفت‌، او را از صندلی‌اش بلند کرد و دهانِ وی را که هنوز پر از کرم‌شکلات بود‌، بوسيد‌. برک غافل‌گير شد‌. بلافاصله متوجه شد که وقتی بوسه داغ دوبرک در عکس و فيلم ثبت شود‌، جاودانی خواهد شد‌. 

از جايش بلند شد‌، انگار که او هم می‌بايست يک بيمار ايدزی را ببوسد‌. ابتدا اين وسوسه را از خود دور کرد چون کاملاً مطمئن نبود که بوسيدنِ دهان يک بيمار‌، باعث سرايت بيماری نخواهد شد‌. در مرحله بعد تصميم گرفت به اين ترس خود غلبه کند چون تشخيص داد که تصوير بوسه او‌، به اين خطر کردن می‌ارزد‌. اما در مرحله سوم فکر ديگری مانع از اين شد که به طرف بيماری برود‌: اگر او هم بيماری را ببوسد‌، در واقع با اين عمل در رديف دوبرک قرار نخواهد گرفت بلکه برعکس‌، تا حد يک ميمون مقلد تنزل خواهد کرد‌؛ ميمونی که ادای ديگری را در‌می‌آورد‌؛ يا حتی يک نوکر که بلافاصله اطاعت می‌کند و در نتيجه فقط باعث خواهد شد که ديگری عظمت بيشتری پيدا کند‌.

به اين ترتيب با لبخند ابلهانه‌ای بر لب‌، سر جايش ايستاد و کاری نکرد‌. اما آن لحظات ترديد برايش سخت گران تمام شد‌، چرا که دوربين‌ها در محل حاضر بودند و همه مردم فرانسه در برنامه اخبار تلويزيون‌، آن سه مرحله سرگشتگی را ديدند و به او خنديدند‌. 

اما بچه‌هايی که برای کودکان سومالی برنج جمع‌آوری می‌کردند‌، به موقع به دادش رسيدند‌. او از هر موقعيت مناسب استفاده کرد تا شعار زيبای «‌تنها کودکان در جهان واقعی زندگی می‌کنند‌» را ترويج کند‌. بعد هم به آفريقا سفر کرد و با دختر‌بچه‌ای سياه و مردنی که مگس‌های فراوانی روی صورتش نشسته بودند‌، عکس گرفت‌. آن عکس در سرار جهان مشهور شد‌؛ حتی خيلی بيش‌تر از عکس دوبرک در حال بوسيدن بيمار مبتلا به ايدز و اين نکته‌ای بسيار بديهی بود که دوبرک در آن موقع درک نکرده بود‌.

دوبرک نخواست زير بار اين شکست برود و باز چند روز بعد در تلويزيون ظاهر شد‌. او که فرد مؤمنی بود و می‌دانست برک به خدا اعتقاد ندارد‌، فکری به نظرش رسيد‌: يک شمع برداشت (‌اسلحه‌ای که حتی خشک‌ترين افراد خدا‌ناشناس در مقابلش سر فرود می‌آورند‌) و در حين مصاحبه با خبرنگار‌، شمع را از جيب خود در‌آورد و روشن کرد‌. او که قصد داشت به گونه‌ای موذيانه هم‌دردی‌های برک با کودکان کشورهای بيگانه را مورد سوأل قرار دهد‌، از کودکان فقير کشور خودمان‌، در جامعه خودمان و در محله‌های پيرامونی شهرهای خودمان سخن گفت و تمام هم‌وطنان را فرا‌خواند تا شمعی در دست‌، به خيابان بروند و دسته‌جمعی‌، به نشانه هم‌بستگی با کودکان رنج‌ديده‌، پاريس را زير پا بگذارند‌. سپس با لبخندی زير‌جلکی از برک نام برد و از او دعوت کرد که دوشا‌دوش وی اين صف را رهبری کند‌.

برک مجبور به انتخاب بود‌: يا بايد شمع به دست در راه‌پيمايی شرکت کند (‌مثل گوساله‌ای دنبال دوبرک بيافتد‌) و يا از اين کار امتناع کند و انتقاد‌ها را به جان بخرد‌. 

برای نجات يافتن از اين تله‌، او می‌بايست کاری به همان اندازه شجاعانه و غير‌منتظره انجام دهد‌. تصميم گرفت بلافاصله به کشوری آسيايی که مردم آن قيام کرده بودند سفر کند و در آن‌جا آشکارا و با صدای بلند حمايت خود را از استثمار‌شدگان اعلام نمايد‌. اما متأسفانه جغرافيای او ضعيف بود‌. برای او دنيا تقسيم می‌شد به فرانسه و غير‌فرانسه‌ای متشکل از مناطق نامشخص که هميشه عوضی‌شان می‌گرفت‌. خلاصه به اشتباه سر از کشور ديگری درآورد که از قضا در آن صلح و صفا حاکم بود‌. فرودگاه کشور مزبور در يک منطقه دور‌افتاده و بسيار سرد کوهستانی واقع بود‌. برک مجبور شد يک هفته آن‌جا گرسنه و سرما‌خورده انتظار بکشد تا بالاخره با هواپيمايی به پاريس برگردد‌.

پونتوَن چنين اظهار نظر کرد که‌: «‌بين رقاص‌ها‌، برک مثل شاه شهيدان است‌»‌.

معنی اصطلاح «‌رقاص‌» را تنها جمع کوچکی از اطرافيان پونتوَن می‌دانند‌. در واقع اين کشف بزرگ او بود و آدم تأسف می‌خورد که چرا هرگز برای ترويج آن‌، کتابی ننوشت و يا آنرا به عنوان موضوعی برای سمينارهای بين‌المللی ارائه نکرد‌.لابد به اين دليل که او از شهرت عمومی روی‌گردان بود و به‌علاوه‌، در جمع دوستانش علاقه و توجه بيش‌تری نسبت به نظرات خود سراغ داشت‌.

 

 

۶

بنا‌به گفته پونتوَن از يک سو همه سياستمداران امروزکمی رقاص هستند و از سوی ديگر‌، همه رقاص‌ها هم در امور سياسی دخالت می‌کنند‌؛ اما اين امر نبايد باعث شود که ما اين دو گروه را با هم عوضی بگيريم‌. 

رقاص از اين نظر از سياستمدار متمايز است که هدف وی نه کسب قدرت‌‌، بلکه کسب افتخار است‌. او سعی نمی‌کند که يک نظم اجتماعی را به جهان تحميل کند (‌اصلاً برای اين قبيل مسائل اهميتی قائل نيست‌)‌‌، بلکه به دنبال آن است که تمام صحنه را با «‌منِ‌» خود روشن سازد‌.

برای در اختيار داشتن تمام صحنه‌، انسان مجبور است ديگران را به پايين هل بدهد و لازمه اين کار هم‌، استفاده از فن نبرد ويژه‌ای است‌. پونتوَن اين نبردِ رقاص را «‌جودوی اخلاقی‌» می‌نامد‌. 

رقاص در پهنه جهان حريف می‌جويد و می‌پرسد‌: «‌چه کسی در اين جهان می‌تواند نشان دهد که اخلاق‌گرا‌تر‌(‌شجاع‌تر‌، صادق‌تر‌، درست‌کار‌تر‌، فداکار‌تر و حقيقت‌جو‌تر‌) از من است‌؟‌» و تمام شيوه‌های لازم را برای آن‌که خود را از نظر اخلاقی بر‌تر نشان دهد‌، بلد است‌.

اگر يک رقاص امکان دخالت در بازی سياسی را پيدا کند‌، تمام مذاکرات پشت پرده را (‌که در تمام زمان‌ها عرصه اصلی سياست بوده است‌) رد خواهد کرد و آن‌ها را دروغين‌، غير‌صادقانه‌، رياکارانه و کثيف خواهد ناميد‌. او آن‌چه را که می‌خواهد بگويد علنی‌، روی صحنه‌، با رقص و آواز می‌گويد و ديگران را نيز فرا می‌خواند تا از او تبعيت کنند‌. 

رقاص به تماشاگران امکان نمی‌دهد که فرصت انديشيدن‌ و بحث کردن درباره پيشنهاد‌های مخالف احتمالی را بيابند‌، بلکه جسورانه و علنی و غير‌منتظره از ايشان می‌پرسد‌: «‌آيا شما هم (‌مثل من‌) حاضر هستيد حقوق ماهِ مارس‌تان را به کودکان سومالی اهدا کنيد‌؟‌»‌ 

مردم جا می‌خورند و دو راه بيش‌تر پيش رو ندارند‌: يا بايد بگويند «‌نه‌» و ننگ دشمنی با بچه‌ها را به جان بخرند و يا تحتِ فشار‌، به رغم رنج و عذابِ بسيار (‌که دوربين هم آن را به شکل مضحکی نشان خواهد داد‌، همانطور که ترديدِ برک بيچاره را در پايان ناهار با بيماران ايدز نمايش داد‌) بگويند «‌بله‌»‌. 

«‌دکتر «‌ح‌» چرا شما درباره تجاوز به حقوق بشر در کشورتان سکوت می‌کنيد‌؟‌»‌

اين سوأل زمانی از دکتر «‌ح‌» پرسيده شد که وی مشغول عمل جراحی يک بيمار بود و نمی‌توانست به آن پاسخ دهد‌، اما بعد‌از اين که شکمِ بريده شده را دوخته بود‌، آن‌قدر از سکوت خود شرمنده بود که هم هر‌آن‌چه را که توقع داشتند بگويد و هم حتی کمی بيش‌تر از آن را‌، به زبان آورد‌. 

آن وقت رقاصی که زبان او را باز کرده بود (‌و اين يک فن بسيار ويژه و وحشتناک جودوی اخلاقی است‌) گفت‌: «‌خُب‌، هر‌چند يه مقدار ديره‌...‌»‌.

موضع‌گيری علنی در برخی شرايط‌ (‌مثلاً در شرايط ديکتاتوری‌) می‌تواند خطرناک باشد‌، اما يک رقاص به اندازه ديگران در معرض خطر نيست‌، چرا که او هميشه در پرتو نور‌افکن‌ها حرکت می‌کند و از همه طرف قابل رؤيت است و توجه جهانيان پوشش محافظ اوست‌‌. اما او هواداران ناشناسی هم دارد که درخواست‌های عالی و در عين حال فاقد دور‌انديشی‌اش را دنبال می‌کنند‌، زير بيانيه‌ها امضاء می‌گذارند‌، در جلسه‌های غير‌قانونی شرکت می‌کنند و در خيابان‌ها تظاهرات می‌کنند‌. با اين هواداران بی‌رحمانه رفتار می‌شود‌، اما رقاص هرگز به‌خاطر آن‌ها دچار عذاب وجدان نمی‌شود و خود را به‌خاطر مشکلاتی که آنان

دچارش می‌شوند سرزنش نمی‌کند‌، چرا‌که می‌داند يک هدف والا‌، ارزشی به‌مراتب بالا‌تر از زندگی يک فرد گم‌نام دارد‌. ونسان به پونتوَن اعتراض می‌کند و می‌گويد‌: «‌همه می‌دونن که تو از برک بدت می‌آد و ما همگی جانب تو رو می‌گيريم‌. درسته که اون آدم احمقی يه اما از چيز‌هايی حمايت کرده‌، يا بهتره بگم خود‌بينی‌اش اونو در موضع حمايت از چيز‌هايی قرار داده که به‌نظر ما هم صحيح هستند‌. حالا من يه چيز رو می‌خوام بدونم‌: اگه بنا باشه در مورد يه اختلاف علنی نظر بدی‌، توجه عمومی رو به يه چيز وحشتناک جلب کنی‌، کسی رو که تحت تعقيبه کمک کنی‌، در اين زمانه چطور می‌تونی از عهده بر‌بيآی بدون اون که يه رقاص بشی يا يه رقاص به‌نظر بيای‌؟‌»‌

پونتوَن با حالتی مرموز جواب می‌دهد‌: «‌تو اگه فکر می‌کنی که من به رقاص‌ها حمله می‌کنم‌، اشتباه می‌کنی‌. من از اون‌ها حمايت می‌کنم‌. هر‌کسی که بخواد با رقاص‌ها لج کنه يا بخواد بد‌نامشون کنه‌، حتماً به يه مانع غير قابل عبور بر می‌خوره‌: حسن شهرت اون‌ها‌. يه رقاص که دائم خودش رو به عموم عرضه می‌کنه‌، هيچ‌وقت محکوم نخواهد شد‌. البته اون مثل فاوست با شيطان عهد نبسته بلکه با فرشته عهد بسته‌. اون می‌خواد زندگيش رو به يه اثر هنری تبديل کنه و فرشته در اين کار کمکش خواهد کرد‌. يادت نره‌! رقص هنره‌! جذبه ديدن زندگی خودش به‌مثابه يک موضوع هنری اونو فرا‌گرفته و اين واقعيت درونی اونه که نه به شکل يه موعظه اخلاقی بلکه به شکل يه رقص عرضه می‌شه‌! اون می‌خواد جهان رو با زيبايی زندگی خودش متحير و متأثر کنه‌! همون‌طور که يه پيکر‌تراش عاشق پيکره‌ای يه که می‌خواد بسازه‌، اون هم شيفته زندگی خودشه‌.‌»

 

 

 

 

۷

من نمی‌دانم چرا پونتوَن اين انديشه‌های جالب را برای عموم عرضه نمی‌کند‌؟ اين دکتر فلسفه تاريخ‌، در دفتر کارش در کتابخانه ملی کار چندانی ندارد و حوصله‌اش حسابی سر می‌رود‌. آخر مگر رواج تئوری‌هايش برای او اهميتی ندارد‌؟

راستش را بخواهيد او اصلاً از چنين چيزی وحشت دارد‌.

کسی که افکار خود را علنی منتشر می‌کند‌، در واقع دارد خطر قانع شدن مردم نسبت به درستی عقايدش را می‌پذيرد و به بيان ديگر‌، او هم در رديف افرادی قرار می‌گيرد که نيت تغيير دادن جهان را دارند‌. تغيير دادن جهان‌!

برای پونتوَن اين فکر واقعاً وحشتناک است‌. نه به اين خاطر که جهان همان‌طور که هست به نظر او عالی می‌آيد‌، بلکه به‌اين علت که هر تغييری به‌ناگزير به تغيير اساسی‌تری منجر می‌شود‌. به‌علاوه‌، از يک زاويه ديدِ خود‌خواهانه‌تر که نگاه کنيم‌، می‌بينيم که هر انديشه‌ای که عمومی می شود‌، دير يا زود تف سر‌بالايی می‌شود برای صاحب آن انديشه و لذتی را که وی از پروردن آن فکر احساس کرده‌بود‌، از او پس می‌گيرد‌. پونتوَن يکی از شاگردان خوب اپيکور است‌: او نکاتی را کشف می کند و انديشه‌هايی را می‌پروراند فقط به اين دليل که از اين کار لذت می‌برد‌. او بشريت را‌، که در نظر وی منبع بی‌پايان انديشه‌های سطحی و خام است‌، تحقير نمی‌کند اما ميل چندانی هم ندارد که به آن نزديک شود‌. با جمعی از دوستان که پاتوق‌شان کافه گاسکون است معاشرت دارد و همين نمونه کوچک بشريت برای او کفايت می‌کند‌. در ميان اين جمع دوستان‌، ونسان معصوم‌ترين و نيز ترحم‌انگيز‌ترين‌شان است‌. او از هم‌دردی يک‌جانبه من بر‌خوردار است و تنها چيزی که به‌خاطرش او را سرزنش می‌کنم (‌راستش با کمی حسادت‌)‌، حالت ستايش اغراق‌آميز و کودکانه‌ای است که نسبت به پونتوَن دارد‌. اما حتی در اين دوستی هم چيز ترحم‌انگيزی وجود دارد‌. ونسان از تنها بودن با او خوشحال می‌شود چون آن‌ها در‌باره موضوع‌های متعدد مورد علاقه‌شان‌، از فلسفه گرفته تا سياست و کتاب‌های مختلف‌، حرف می زنند‌. افکار عجيب و تحريک‌آميز ونسان برای پونتوَن جالب است‌. پونتوَن سعی می‌کند شاگردش را تصحيح کند‌، به او الهام بدهد و نيز تشويقش کند‌. اما کافی است پای نفر سومی هم به ميان بيايد تا ونسان دلخور شود‌، چرا که پونتوَن بلافاصله جور ديگری می‌شود‌: با صدای بلند‌تری حرف می‌زند و سعی می‌کند باعث تفريح (‌به نظر ونسان تفريح بيش از حد لزوم‌) بشود‌.

به‌عنوان مثال‌، آن‌ها تنها در کافه نشسته‌اند و ونسان می‌پرسد‌: «‌تو در‌باره اتفاقاتی که در سومالی می‌افتد واقعاً چی فکر می‌کنی‌؟‌»‌ 

پونتوَن با حوصله فراوان برای او در‌باره آفريقا سخنرانی می‌کند‌. ونسان در مواردی مخالفت می‌کند‌. بحث می کنند و گاهی هم شوخی می‌کنند اما نه برای خود‌نمايی‌، بلکه برای اين که در ميان آن گفتگوی بسيار جدی‌، لحظاتی امکان تمدد اعصاب داشته‌باشند‌.

در اين موقع ماچو هم‌راه با يک غريبه زيبا وارد می‌شود‌. ونسان می‌خواهد بحث را ادامه دهد‌: «‌اما بگو ببينم پونتوَن ‌، فکر نمی‌کنی شايد اشتباه باشه وقتی می‌گی که‌...‌» و به اين ترتيب نظری جالب در مورد تئوری‌های دوستش ارائه می‌دهد‌.

پونتوَن مکثی طولانی می‌کند‌. او استاد مکث‌های طولانی است و می‌داند که فقط آدم‌های خجالتی از چنين چيزی می‌ترسند و هر‌وقت پاسخی ندارند‌، به حاشيه‌روی‌های خسته کننده می‌پردازند که در نهايت آن‌ها را مسخره جلوه می‌دهد‌. اما پونتوَن بلد است سکوت کند‌، آن‌قدر که حتی کهکشان راه شيری هم تحت تأثير سکوتش قرار بگيرد و منتظر پاسخ بماند‌. او بی‌آن‌که کلمه‌ای به‌زبان بياورد به ونسان‌، که معلوم نيست از چه رو خجالت‌زده نگاهش را به پايين دوخته‌، نظری می‌اندازد و بعد به زن لبخندی می‌زند و آن‌وقت مجدداً نگاهش را به طرف ونسان بر می‌گرداند‌:

ـ ‌اين‌همه يک‌دندگی تو برای اين که در حضور يه خانم‌، عقايد فوق‌العاده هوش‌مندانه ارائه کنی‌، نشون ميده که ليبيدوی تو اشکالی داره‌!

لبخند احمقانه و آشنای ماچو در چهره‌اش پخش می‌شود‌. زن زيبا نگاهی حاکی از تحقير و تمسخر به ونسان می‌اندازد‌. ونسان سرخ می‌شود‌. رنجيده است‌. يک دوست که تا دقيقه‌ای پيش تمام توجه خود را به او معطوف کرده‌بود حالا حاضر است برای خوش‌آيند يک خانم او را برنجاند‌.

دوستان ديگری می‌آيند‌، می نشينند و شروع به گفتگو می‌کنند‌. ماچو چند داستان تعريف می‌کند‌؛ گوژار با چند تذکر خشک‌، سواد کتابی خود را به رخ می‌کشد‌، چند زن قهقهه‌های بلند سر می‌دهند‌. 

پونتوَن ساکت نشسته و منتظر است و وقتی‌که احساس می‌کند سکوتش به اندازه کافی طول کشيده می‌گويد‌:

ـ دوست دخترم همه‌اش از من می‌خواد که خشن باشم‌!

آخ که چه خوب می‌داند چه بايد بگويد‌. حتی کسانی هم که سر ميز‌های مجاور نشسته‌اند ساکت می‌شوند و گوش می‌دهند و آدم احساس می‌کند که خنده بی‌صبرانه در فضا معلق است‌. آخر مگر کجای اين حرف که دوست دخترش از او می‌خواهد خشن باشد‌، اين‌قدر جالب است‌؟

همه‌ی اين‌ها به‌خاطر صدای جادويی پونتوَن است‌. ونسان نمی‌تواند حسادت نکند‌، آخر صدای او در مقايسه با صدای پونتوَن مثل سوت کشيدن فلوت حقيری است که تمام تلاش خود را می‌کند که با يک ويولونسل رقابت کند‌. پونتوَن آرام حرف می‌زند‌، بدون آن‌که به حنجره‌اش فشار بياورد‌. با وجود اين صدايش تمام سالن را پر می‌کند و ديگر هيچ‌کس از باقی سر‌و‌صدا‌ها چيزی نمی‌شنود‌.

پونتوَن در ادامه صحبتش می‌گويد‌:

ـ خشن باشم‌.... من نمی‌تونم‌. من خشن نيستم‌. با‌ملاحظه‌تر از اونم که بتونم خشن باشم‌!

خنده هم‌چنان در فضا معلق است و پونتوَن برای آن‌که خوب احساسش کند‌، مکث می‌کند‌. بعد می‌گويد‌:

«گاهی يه دختر خانم ماشين‌نويس به خونه من می‌آد‌. يه روز من همين‌طور که داشتم براش ديکته می‌کردم‌، مو‌هاش رو گرفتم و کشيدم و اونو از صندلی بلند کردم‌. اصلاً هم منظور بدی نداشتم‌، ولی در نيمه راه رختخواب ولش کردم و به خنده افتادم‌. اوه‌! عجب حماقتی‌! کسی که دوست داشت من خشن رفتار کنم شما نبوديد‌! اوه‌! مادموازل‌، ببخشيد‌! معذرت می‌خوام‌!‌»‌.

تمام حاضرين در کافه دارند می‌خندند‌. حتی ونسان هم‌، که دو‌باره احساس می‌کند استادش را دوست دارد‌، در حال خنديدن است‌.

 

 

 

 

۸

اما روز بعد ونسان با لحن سرزنش‌آميز به پونتوَن گفت‌:

ـ تو نه‌فقط نظريه‌پرداز بزرگ رقاص‌ها هستی‌، بلکه خودت هم رقاص بزرگی هستی‌!

پونتوَن با کمی دلخوری جواب داد‌:

ـ تو داری مفاهيم رو با‌هم قاطی می‌کنی‌.

ونسان گفت‌: «‌هميشه وقتی من‌و‌تو با هم هستيم و کس ديگری به ما ملحق می‌شه يکهو جايی که ما در اون هستيم به دو بخش تقسيم می‌شه‌. من و اون تازه‌وارد روی صندلی‌های تماشاگران می‌شينيم و تو هم روی صحنه شروع به رقصيدن می‌کنی‌.‌»

ـ همون جور که گفتم داری مفاهيم رو با هم قاطی می‌کنی‌. اصطلاح رقاص فقط و فقط برای افرادی که دوست دارن خودشونو در «‌ملاء عام‌» به نمايش بذارن استفاده می‌شه و من از «‌ملاء عام‌» بيزارم‌.

ـ ديروز تو در حضور اون زن درست همون جور رفتار کردی که برک در مقابل فيلم‌بردار تلويزيون‌. تو می‌خواستی تمام توجه اونو به خودت جلب کنی‌. تو می‌خواستی نشون بدی که بهترين و باهوش‌ترين هستی و در مقابله با من به مبتذل‌ترين جودوی نمايشی متوسل شدی‌.

ـ جودوی نمايشی شايد‌، اما جودوی اخلاقی نه‌! و درست به همين جهته که تو اشتباه می‌کنی وقتی می‌گی که من هم رقاص هستم‌. رقاص می‌خواد اخلاقی‌تر از سايرين باشه در صورتی‌که من کاملاً بر‌عکس‌، می‌خواستم بد‌تر از تو به نظر بيام‌.

ـ رقاص به اين خاطر می‌خواد اخلاقی‌تر از ديگران به نظر بياد که اکثريت تماشاگرانش خام هستن و ژست‌های اخلاقی به نظرشون زيبا می‌آد‌. اما اين جمع کوچک تماشاگران ما‌، سرکش‌اند‌، خاطی و ضد‌اخلاق هستن‌. تو جودوی ضد‌اخلاقی رو عليه من به‌کار بردی و اين به هيچ وجه نفی نمی‌کنه که تو هم در باطن يه رقاص هستی‌.

پونتوَن ناگهان لحنش را عوض کرد و خيلی صادقانه گفت‌:

ـ ونسان‌، اگه تو رو رنجوندم معذرت می‌خوام‌!

ونسان که از عذر‌خواهی پونتوَن جا خورده بود‌، گفت‌:

ـ ‌لازم نيست از من معذرت بخوای‌، می‌دونم که می‌خواستی شوخی کنی‌.

اين که آن‌ها در کافه گاسکون جمع می‌شوند تصادفی نيست‌. از ميان فرشتگان محافظ آن‌ها‌، *d'Artanian بزرگ‌ترين‌شان است‌: فرشته محافظ دوستی‌، و دوستی تنها ارزشی است که برای آن‌ها مقدس است‌.

پونتوَن در ادامه صحبتش گفت‌: «‌اگر خيلی کلی در نظر بگيريم (‌و در اين مورد تو کاملاً حق داری‌) همه ما در درون خود يه رقاص داريم‌. من کاملاً تأييد می‌کنم که وقتی با زنی برخورد می‌کنم‌، ده‌برابر بيش‌تر از ديگران رقاص هستم‌. چکار می‌تونم بکنم‌؟ دست خودم نيست‌!‌»‌.

ونسان دوستانه خنديد و بيش‌از پيش منقلب شد‌. پونتوَن با لحن آشتی‌جويانه ادامه داد‌:

ـ ‌به هر حال اگه من‌، اون جور که تو گفتی‌، بزرگ‌ترين نظريه‌پرداز رقاص‌ها هستم‌، لابد بايد من و اون‌ها کمابيش چيز مشترکی داشته باشيم‌. وجوه مشترک لازم هستن تا من بتونم اون‌ها رو درک کنم‌. بله ونسان‌، من به تو در اين خصوص حق می‌دم‌.

صحبت به اين‌جا که رسيد پونتوَن دو‌باره نظريه‌پرداز شد‌:

ـ ‌اما فقط «‌کما‌بيش‌»‌! چون با اون مفهوم دقيقی که من از اصطلاح رقاص در نظر دارم‌، وجوه تشابه من و يه رقاص چندان زياد نيست‌. به نظر من به‌احتمال قريب به يقين‌، يه رقاص واقعی‌، کسی مثل برک يا دوبرک‌، در مقابل يه زن هيچ ميلی به خودنمايی يا اغواگری نشون نمی‌ده‌. اصلاً حتی فکرش رو هم نمی‌کنه که داستانی در‌باره يه دختر‌خانم ماشين‌نويس نقل کنه که مو‌هاش رو کشيده و به طرف رختخواب برده‌، چون اونو با يکی ديگه عوضی گرفته بوده‌، آخه تماشاگرانی که اون قصد اغواشونو داره‌، چند زن واقعی و قابل رؤيت نيستن‌، بلکه يه توده نامرئی هستن‌! می‌شنوی‌! در مورد نظريه رقاص‌ها به اين موضوع مهم بايد توجه کرد که تماشاچيان رقاص هميشه نامرئی هستن‌. درست همين نکته است که در مورد اين شخصيت به‌اندازه حيرت‌انگيزی مدرنه‌. رقاص خودش رو نه در مقابل من يا تو‌، بلکه در برابر تمام جهانيان به نمايش می‌ذاره و تمام جهانيان يعنی چه‌؟ بی‌نهايتی فاقد چهره‌! يک تجريد‌!‌»‌.

در ميان گفتگو گوژار با همراهی ماچو وارد شد‌. ماچو به‌محض ورود رو به ونسان کرد و گفت‌:

ـ تو گفته‌بودی که قصد داری در سمينار حشره‌شناسی شرکت کنی‌. برات خبری دارم‌! برک هم قراره اون‌جا باشه‌.

پونتوَن گفت‌:

ـ بازم اون‌؟! اون که همه‌جا سر‌و‌کله‌اش پيدا می‌شه‌!

ونسان پرسيد‌: «‌اون ديگه برای چی می‌آد اون‌جا‌؟‌»‌

و ماچو جواب داد‌: «‌تو که خودت حشره‌شناس هستی بايد بدونی چرا‌!‌»‌.

گوژار گفت‌: «‌اون موقع که هنوز دانشجو بود‌، يه سال هم توی دانشکده حشره‌شناسی درس خونده‌بود‌. قراره توی اين سمينار بهش عنوان حشره‌شناس افتخاری بديم‌!‌»‌

پونتوَن گفت‌: «‌بايد ما هم بياييم و برنامه رو به‌هم بزنيم‌.‌»‌، بعد رو به ونسان کرد و افزود‌: «‌تو بايد ما رو قاچاقی ببری اون‌جا‌!‌»‌
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*يکی از سه تفنگدار

 

ادامه

 نقل مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به منبع آن لينک بدهيد

برگشت