۹
ورا ديگر خواب است. من پنجره رو به پارک را باز میکنم و به قدمزدن شبانه مادام «ت»
با شواليه جوان در بيرون قصر فکر میکنم. شبی فراموش نشدنی که از سه مرحله تشکيل می شد:
مرحله اول :آنها بازوبهبازو قدم می زنند. صحبت میکنند. نيمکتی پيدا میکنند و
مینشينند. هنوز بازو در بازوی هم دارند و گفتگو را ادامه میدهند. مهتاب است. امتداد
پارک بهتدريج به کناره رود سن منتهی میشود. صدای شرشر امواج با صدای پچپچه درختان
درهم میآميزد. بياييد به گوشهای از گفتوگوی آندو توجه کنيم:
شواليه بوسهای میخواهد. مادام «ت» پاسخ میدهد: «مخالفتی ندارم. اگر بگويم
نه، خودتان را خيلی خواهيد گرفت. خودپسندیتان باعث خواهد شد تصور کنيد که من از شما
میترسم.».
تمام آنچه مادام «ت» میگويد محصول يک هنر است: هنر مکالمه. هنری که تمام حرکات
را تفسير میکند و تمام آنچه را که میبايد گفته شود پيشاپيش تعيين میکند. مثلاً اينبار
او میگذارد شواليه بوسهای را که طلب کرده بگيرد، اما ابتدا اين حق را از او سلب میکند
که وی بخواهد بوسه را به دلخواه خود تعبير کند: اگر او به جوان اجازه می دهد وی را ببوسد
برای اين است که نمیخواهد به غرور او لطمه بزند.
وقتی زن با چنين بازی زيرکانهای، يک بوسه را تبديل به نمايشی از مقاومت میکند،
ديگر برای همه و از جمله شواليه جوان معلوم است که موضوع از چه قرار است. اما او بههرحال
بايد اين گفتهها را جدی تلقی کند چون آنها بخشهايی از يک فکر هستند که خود فکر ديگری را
بهعنوان پاسخ طلب میکنند. يک مکالمه، هدر دادن زمان نيست، برعکس مکالمه زمان را شکل
میدهد، هدايت میکند و قوانين خود را، که میبايست مورد احترام قرار بگيرند، تحميل
میکند.
در پايان مرحله اول شبشان، بوسهای که او اجازهاش را به شواليه دادهبود تا مبادا
او خيلی خودش را بگيرد، به بوسه ديگری منجر شد ... «بوسهها حرفها را پسزدند و جای آنها
را گرفتند...».
ناگهان زن بهقصد بازگشت از جا بلند میشود.
چه صحنهگردانیای! پساز آن سردرگمی اوليه حواس، حرکتی لازم بود تا نشان دهد که
هنوز زمان کامجويی فرا نرسيدهاست. قيمت را بايد بالاتر برد تا تقاضا هم بيشتر شود!
در اين مرحله يک حادثه کوچک، يک هيجان و نوعی انتظار مبهم لازم است. در راه بازگشت به
قصر، مادام «ت» وانمود میکند که پريشانحال است. البته او خوب میداند در پايان
کار، قدرت آن را خواهد داشت که جريان را عوض کند و ديدار را طولانیتر کند. تنها يک عبارت
لازم است که در هنر سخنگويی با پيشينه چندصد ساله، نمونههای فراوانی از آن پيدا میشود،
اما بهدليل يکجور عدم تمرکز، يا فقدان پيشبينی نشده الهام، او نمیتواند حتی يک
نمونه را بهياد بياورد. مثل هنرپيشهای است که ناگهان حرفهايش يادش رفتهباشد.
واقعيت اين است که او بايد نقش خود را از بر میبود. آن زمان مثل امروز نبود که يک زن جوان
بتواند بگويد: «تو میخواهی، من هم میخواهم، پس بيا وقت را از دست ندهيم!» برای آن دو چنين رکگويیای، فراسوی يک مانع قرارداشت که عبور از آن مانع (علیرغم
تمام باورهای متداول در زمينه عيش و خوشی) ناممکن بود. حال اگر هيچيک از آندو موفق
به يافتن بهانهای برای ادامه گردش نشوند، منطق ساده سکوتشان آنها را مجبور خواهد کرد
که به قصر داخل شوند و از هم خداحافظی کنند. آنها هرقدر با وضوح بيشتری میبينند که
بايد خيلی زود بهانهای برای ماندن پيدا کنند و آن را به زبان بياورند، همانقدر بيشتر
زبانشان بند میآيد. تمام عباراتی که میتوانستند کمکشان کنند، خود را از آندو که
مأيوسانه به ياری میطلبندشان، پنهان میکنند. به همين دليل است که در نزديکی در ورودی
«گامهايمان در اثر احساس غريزی مشترکی متوقف شدند».
خوشبختانه در آخرين لحظه زن آنچه را که میبايد بگويد، پيدا میکند. انگار سوفلور
بالاخره بيدار شده. او با لحن معترض به شواليه میگويد: «من چندان از شما خوشنود نيستم...»
آه! بله! بله! همهچيز کاملاً روشن است! او عصبانی میشود! او بهانهای برای يک
عصبانيت ساختگی يافته که میتواند باعث شود گردش آنها ادامه پيدا کند. زن با او صادقانه
رفتار کرده، اما چرا او کلمهای درباره معشوقه خود شاهزاده خانم نگفته است؟
زود! زود! اين موضوع بايد روشن شود! آنها بايد با هم حرف بزنند! گفتگو میتواند
ادامه پيدا کند و آندو بار ديگر در امتداد راهی که اينبار بدون هيچ مانعی آنها را به
آغوش عشق هدايت خواهد کرد، از قصر دور میشوند.
۱۰
مادام «ت» در گفتههای خود صحنه را نشان میدهد و برای آنچه در مرحله بعد قرار است
اتفاق بيافتد زمينهسازی میکند. به همراهش میفهماند که میبايست چطور فکر کند و چطور
رفتار کند. او اين کار را با ظرافت، نکتهبينی و غير مستقيم انجام میدهد، انگار
اصلاً دارد درباره چيز ديگری حرف میزند. او سردیِ خودخواهانه کنتس را به مرد جوان يادآوری
میکند، به اين منظور که مرد بتواند خود را از قيد وظيفه وفادار بودن رها سازد و در آستانه
شب پرماجرايی که مادام «ت» تدارکش را ديده، آرامش عصبی بيشتری داشتهباشد. او
وقتی به مرد میفهماند که بههيچ وجه قصد رقابت با کنتس را (که شواليه بههيچ وجه نبايد
ترکش کند) ندارد، درواقع نهفقط طرح آينده نزديک، که حتی طرح آينده دورتر را هم
ريخته است. او سريع و فشرده به مرد جوان درسهای مکتب دل را میآموزد و فلسفه عملیِ خود را
درباره عشق، که میبايد از تسلط ظالمانه قواعد اخلاقی دور بماند و مصلحت (اين والاترين
تقوی) ايجاب میکند که از آن پاسداری شود، با او تمرين میکند. حتی موفق میشود به
شکلی طبيعی و ساده به مرد بفهماند که فردا در حضور شوهر وی چگونه رفتاری میبايد پيشه کند.
آدم نمیفهمد که چه چيزی را بايد باور کند: در کجای اين فضا که بهگونهای کاملاً
منطقی شکل گرفته، علامتگذاری شده، خطکشی شده، محاسبه شده و اندازهگيری شده،
جايی برای يک عمل خودجوش و کمی «ديوانهوار» باقی ماندهاست؟ کجاست آن جنون، شهوت
کور، «عشق ديوانهوار» که سوررئاليستها میستودند؟
کجاست آن ازخود بیخبری؟ پس تمام آن چيزهای خوب غير عاقلانه، که تصوير ما از عشق را
میسازند، چه شدند؟ نه! اينجا برای آنها جايی وجود ندارد، چرا که مادام «ت»
ملکه منطق است. البته نه منطق انعطافناپذيری مانند منطق کنتس مرتويل، بلکه منطقی گرم و
نرم، منطقی که هدف نهايی آن پاسداری از عشق است.
من او را میبينم که زير نور مهتاب، شواليه را هدايت میکند. حالا
میايستد و طرح بنايی را که در پيش روی آنها از درون تاريکی هويدا میشود، نشانش میدهد.
آه! اين آلاچيق چه هوسرانیها که بهخود نديده است! زن میگويد افسوس که کليد را
همراه خود نياورده. آنها تا مقابل در پيش میروند. (چقدر عجيب! چقدر غير منتظره!)
در آلاچيق باز است!
چرا زن به او نگفت که ديگر مدتهاست در آلاچيق را قفل نمیکنند؟ همهچيز سازمانيافته،
از پيش آماده و صحنهسازیشده است. هيچ چيز آن طور که بهواقع هست، نيست. بهبيان
ديگر همه چيز هنر است. در اين مورد بخصوص میتوان آن را هنر کشدادن يک انتظار مبهم و يا
حتی بالاتر از آن، هنر زنده نگهداشتن هيجان تا حد ممکن دانست.
۱۱
دنون در هيچ جای کتاب در مورد ويژگیهای ظاهری مادام «ت» چيزی نمینويسد، اما من در
يک مورد کمابيش مطمئن هستم: گمان میکنم که او «کمر فربه و نرمی داشت» (لاکلو در «دلبستگیهای پرگزند» شهوت انگيزترين پيکر زنانه را اين طور توصيف میکند) و
انحناهای بدن موجب انحنا و کندی حرکات و ژستها میشوند. او بهگونهای مطبوع تنآسان
است. همهچيز را درباره آهستگی میداند و در فن آهستهسازی چيرهدستی تمام دارد. او
اين امر را بهويژه در مرحله دوم آن شب در آلاچيق ثابت میکند.
آنها داخل آلاچيق میشوند، همديگر را میبوسند، روی مبلی میافتند، باهم عشقبازی
میکنند. اما «همهچيز سريعتر از آنچه بايد اتفاق افتاد. ما متوجه شديم که اشتباه
کردهايم {...}. تعجيل نشانه کمبود حساسيت است. انسان در پی شکار لذت است و خوشی پيش از
آن را بهکلی از ياد میبرد».
هردوشان بلافاصله متوجه میشوند شتابی که باعث شد تا آنها کندی مطبوع را از دست
بدهند، اشتباه بوده است. اما من فکر نمیکنم که اين امر برای مادام «ت» چندان غيرمنتظره
بوده باشد. حتی فکر میکنم که او با آن اشتباه ناگزير و اجتنابناپذير آشنايی داشته و
منتظر آن بوده است. درست به همين دليل آنچه در آلاچيق اتفاق افتاد برای او حکم يک «ريتارداندو»(۱)
را داشت که میتوانست از شتاب اتفاقات قابل پيشبينی و پيشبينی شده بکاهد تا ماجرا در
مرحله سوم به اتکای چنان زمينهای با کندی دلنشينی جريان يابد. او عشقبازی در آلاچيق را ادامه نمیدهد. همراه مرد بيرون میرود و يکبار ديگر با او
قدم میزند. در ميان چمنها روی نيمکتی مینشيند و گفتگو را دوباره از سر میگيرد.
سپس شواليه را در داخل قصر به يک اتاق مخفی که در مجاورت خوابگاهش قرار دارد میبرد.
روزگاری همسرش اين اتاق را همچون معبد سحرانگيز عشق تزيين کرده بود. شواليه در آستانه در
میايستد و دهانش از حيرت باز میماند: آيينههايی که ديوارها را پوشاندهاند تصوير آنها را مکرر میکنند و مانند اين است که يکباره تعداد نامحدودی
جفت در دوروبر آنها يکديگر را میبوسند. اما آنها در آنجا عشقبازی نمیکنند.
انگار مادام «ت» میخواهد از انفجار بيشاز حد سريع احساسات جلوگيری کند و تا جايی که
ممکن است هيجان را طولانیتر سازد، پس مرد را به اتاقی ديگر در آن نزديکی میبرد. اتاقی
که شبيه يک غار تاريک پر از بالش است. سرانجام در آنجا کند و طولانی، تا پاسی از شب عشقبازی
میکنند.
مادام «ت» موفق شد با کند کردن آهنگ شب و تقسيم آن به مراحل مختلف، از فرصت کوتاهی که
آندو با هم داشتند، يک ساختار عالی بيافريند. درست مانند يک فرم. تحميل يک فرم به زمان
نه فقط ضرورت زيبايی که ضرورت حافظه هم هست، چرا که يک چيز فاقد فرم را نمیتوان دريافت و
نمیتوان به ياد سپرد. اينکه آنها ديدار خود را همچون يک فرم در نظر میگرفتند
برايشان دارای ارزش ويژهای بود. آخر، شب مشترک آنها فردايی بهدنبال نداشت و تنها در ياد
میتوانست تکرار شود. ميان کندی و حافظه و نيز ميان شتاب و فراموشی پيوند مرموزی وجود
دارد. بهعنوان مثال به يک مورد بسيار ساده و معمولی توجه میکنيم: مردی در خيابان میرود.
ناگهان میخواهد چيزی را به ياد بياورد، اما حافظهاش ياری نمیکند. او بیآنکه خود
بداند قدمهايش را کند میکند. يک نفر که میخواهد اتفاق ناگواری را که تازه برايش پيش
آمده فراموش کند، برعکس، بیآنکه خود متوجه باشد، سرعتش را زياد میکند تا شايد از
چيزی که از نظر زمانی به او هنوز نزديک است، دوری جويد. در رياضياتِ هستی، چنين تجربهای به شکل دو معادلهی
ساده درمیآيد: درجه کندی تناسب مستقيم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقيم با
شدت فراموشی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱-ritardando - اصطلاح موسيقی: آنجا که فاصله ميان نتها بيشتر و بيشتر میشود.
۱۲
در زمان حيات دنون فقط جمع کوچکی از نزديکان وی میدانستند که او نويسنده رمان «روز بیفردا»
است و اين راز تنها مدتها پساز مرگ او برای همگان و هميشه گشوده شد. سرنوشت رمان بهگونهای
حيرتآور به داستانی که تعريف میکند شباهت دارد. هردو به يکسان پيلهای از اسرار،
و رمزوراز گمنامی به دورشان تنيده شده است. دنون که طراح، خراط، سياستمدار،
سياح، هنرشناس و شيفته ضيافتها بود، مردی بود با سوابق درخشان در پشت سر، هرگز
نخواست از اعتبار هنری خود به نفع رمانش استفاده کند. نه اينکه بخواهد به چنين افتخاری
پشتپا بزند، بلکه به اين دليل که اين رمان در آن زمان کاربرد ديگری داشت. به نظر من چنين
میرسد که آن گروه کتابخوانهايی که او به آنها علاقمند بود و میخواست جلبشان کند،
آن توده ناشناسی نبود که نويسندههای امروز قصد جلبشان را دارند، بلکه جمع کوچکی بود که
او شخصاً میشناختشان و برايشان ارزش قائل بود.
لذتی که موفقيت در ميان خوانندگانش نصيب او میکرد، شبيه احساسی بود که در ضيافتها به
او دست میداد، وقتی که عدهای دورش را میگرفتند و او میتوانست بدرخشد. بهنظر من
دو نوع شهرت وجود دارد: شهرتی که به دوران پيش از اختراع عکاسی تعلق دارد و نوعی ديگر که به
دوران پس از آن متعلق است. پادشاه چک بهنام واسلاو در قرن ۱۴ دوست داشت به ميکدههای
پراگ برود و در آنجا با مردم گفتگو کند. او قدرت، شهرت و آزادی داشت.
پرنس چارلز انگليسی نه قدرت دارد و نه آزادی اما صاحب شهرت عظيمی است. او نه در دل جنگل،
نه در وان حمام خود و نه حتی در حفرهای که ۱۷ طبقه زير زمين واقع است از چشمهايی که میشناسندش
و تعقيبش میکنند، خلاصی ندارد. شهرت، تمام آزادیاش را از او سلب کردهاست و او میداند
که امروز فقط يک فرد ابله حاضر خواهد بود داوطلبانه يک شهرت دستوپاگير را بهدنبال
خود يدک بکشد.
شايد بگوييد که حتی اگر ماهيت افتخارات تغيير يابد، اين امر تنها در مورد افراد معدود و
برگزيدهای صدق خواهد کرد. اما اشتباه میکنيد! چراکه افتخارات تنها به افراد سرشناس
تعلق ندارند بلکه به هر فرد عادی نيز مربوطاند.
امروز مجلههای هفتگی و تلويزيون پر از افراد سرشناس است و آنها تخيل همه افراد را
تسخير کردهاند. هر فردی، حتی اگر شده فقط در رؤيا، خود را در موقعيت افتخارآميز
مشابهی فرض میکند (البته نه مانند شاه واسلاو که به ميخانه میرفت، بلکه مثل پرنس
چارلز که خود را در وان حمامش، ۱۷ طبقه زير زمين پنهان میکند). چنين احتمالی همچون
سايه بهدنبال هر فرد است و زندگی او را دگرگون میکند، زيرا هر احتمال نوی که هستی ارائه
میکند (و اين يکی از اصول ابتدايی و شناختهشده در رياضيات هستی است) حتی اگر ضعيفترين
آنها باشد، کل هستی را دگرگون میسازد.
۱۳
شايد اگر پونتوَن میدانست که اين اواخر برک روشنفکر را شخصی بهنام ايماکولاتا (يک همکلاسی
سابق در مدرسه که برک بيهوده هوس او را در سر پروراندهبود) چقدر آزار داده، آنقدر
نسبت به او سنگدل نمیبود.
پساز گذشت قريب بيست سال، يک روز ايماکولاتا در تلويزيون ديد که چطور برک مگسها را
از چهره يک دختربچه سياه میپراند. انگار برای ايماکولاتا معجزهای اتفاق افتاد.
انگار ناگهان کشف کرد که هميشه عاشق برک بوده است. همان روز برای برک نامهای نوشت و در آن
به عشق معصومانه قديمشان اشاره کرد. اما برک خوب يادش میآمد که آن عشق، تا جايی که به
او مربوط میشد، بسيار دور از معصوميت و خيلی هم داغ بوده است. نيز بهياد میآورد که
وقتی دختر خيلی راحت عذرش را خواست، چقدر خود را تحقيرشده احساس کرد. درست همين دلايل
باعث شد که برک با الهام گرفتن از نام کمی مضحک پيشخدمت پرتقالی پدر و مادرش، دختر را به
نام مستعار ايماکولاتا (پاکدامن) بنامد که هم اساطيری است و هم تراژيک.
دريافت چنان نامهای برای برک هيچ خوشآيند نبود (عجيب بود که پساز گذشت قريب بيست
سال هنوز نتوانستهبود آن شکست قديمی را هضم کند)، به همين جهت پاسخی هم نداد.
سکوت برک به زن سخت گران آمد، و باعث شد او نامه ديگری بنويسد و در آن نامههای عاشقانه
فراوانی را که برک زمانی برايش نوشتهبود، يادآوری کند. در يکی از آن نامهها او زن را
«پرنده شب که رؤيای شبانهام را آشفته میکند» توصيف کردهبود.
اين کلمات که برک مدتها بود فراموششان کردهبود، ناگهان به نظرش سخت احمقانه و تحملناپذير
آمدند و ديد هيچ مناسبتی ندارد که حالا زن بخواهد آنها را يادآوری کند.
بعدها از طريق شايعاتی که بهگوشش رسيد، خبردار شد که زن (که برک هرگز دامنش را
نيالود) در يک مهمانی شام بعد از ديدن برک معروف در تلويزيون، درباره عشق معصومانه برک
به خودش (يعنی زنی که زمانی موجب آشفتگی رؤياهای برک شدهبود) پرحرفی کردهاست.
برک خود را عريان و بیدفاع احساس کرد. برای نخستينبار در زندگیاش ميل شديدی به گمنام
بودن در او سر برداشت.
در نامه سوم زن از او درخواستی داشت، البته نه برای خودش، بلکه برای زن بيچاره همسايه
که در بيمارستان با او رفتار ظالمانهای شدهبود: زن بينوا در اثر اشتباه متخصص بيهوشی
نزديک بوده بميرد، حالا حتی نمیخواستند غرامت مختصری هم به او بپردازند. برک که آنقدر
به کودکان افريقايی اهميت میداد، خوب بود کمی هم به مردم عادی کشور خودش علاقه نشان بدهد،
هرچند که اين امر موقعيت خودنمايی در تلويزيون را برايش فراهم نکند.
چندی بعد هم زن همسايه، شخصاً نامهای برای برک نوشت و در آن به ايماکولاتا اشاره کرد:
«... موسيو، شما آن زن جوان را به ياد میآوريد که زمانی برايش نوشتهبوديد دوشيزه پاکدامن
شماست و شبهايتان را آشفته میکند...».
آيا صحت دارد؟ آيا صحت دارد؟ برک در آپارتمانش اينور و آنور میرفت و میغريد و
فرياد میزد و دشنام میداد. نامه را پارهپاره کرد، به آن تف کرد و در سطل آشغال
انداختش.
روزی برک از مدير يکی از کانالهای تلويزيون شنيد که تهيهکنندهای قصد دارد برنامهای
درباره او تهيه کند. ناگهان آن تذکر تمسخرآميز را درباره اينکه او دوست دارد در
مقابل تلويزيون خودنمايی کند به ياد آورد و آزرده شد، آخر تهيهکننده برنامه کسی نبود
جز شخص ايماکولاتا!
بدجوری گير افتاده بود: درواقع فکر میکرد بسيار عالی است که فيلمی درباره او تهيه
شود. آخر او هنوز داشت تلاش میکرد زندگیاش را به يک اثر هنری تبديل کند، اما هيچوقت
فکرش را نکردهبود که چنين اثر هنری ممکن است کمدی از آب دربيايد. در مقابل خطری که اينطور
ناگهانی سر برآورده بود، دلش میخواست ايماکولاتا تا جايی که ممکن است از او دور باشد،
پس از مدير مربوطه (که بهشدت از فروتنی او به تعجب افتاده بود) خواهش کرد که پروژه را به
تعويق بياندازد، چون او خود را هنوز خيلی جوانتر و بیاهميتتر از اينها میدانست که
دربارهاش فيلمی تهيه شود!
۱۴
اين داستان مرا بهياد شخص ديگری میاندازد که به برکت قفسه کتابهايی که ديوارهای
آپارتمان گوژار را پوشاندهاند، شانس آشنايی با وی را پيدا کردم.
يک بار وقتی داشتم از بیحوصلگی خود می ناليدم، او به يکی از طبقههای قفسه کتاب اشاره
کرد که روی آن برچسبی به خط خودش ديده میشد: «شاهکارهای طنز ناخواسته» و با لبخندی
شيطنتآميز کتابی را بيرون کشيد. نويسنده کتاب يک زن روزنامهنگار پاريسی بود. او کتاب
را در سال ۱۹۷۲ درباره عشق خود به کيسينجر نوشتهبود. نمیدانم آيا هنوز کسی معروفترين
سياستمدار آن سالها را که مشاور نيکسون و چهره پشت پرده صلح آمريکا و ويتنام بود، بهياد
میآورد يا نه؟ داستان از اين قرار است: نويسنده، کيسينجر را در واشينگتن ملاقات میکند:
يکبار برای اينکه با او برای مجلهای مصاحبه کند و يک بار ديگر برای مصاحبه تلويزيونی.
آنها چندين بار ديگر هم با يکديگر ملاقات میکنند اما هرگز از محدوده رابطه کاری جدی
خارج نمیشوند. يکیدو بار صرف شام پيش از آماده شدن پخش تلويزيونی، چند ملاقات در دفتر
کيسينجر در کاخ سفيد، ديداری تنها در خانه کيسينجر، بعد هم چند ديدار بههمراهی تيم
تلويزيون و غيره. کمکم کيسينجر احساس میکند که ميل دارد از زن دوری کند. او احمق نيست
و میفهمد موضوع از چه قرار است و برای اينکه زن را از خود دور نگه دارد، خيلی صريح از
جذابيت قدرت برای زنان حرف میزند و میافزايد که وظايفش او را ملزم میکند که از زندگی
خصوصی چشم بپوشد. زن با صداقت منقلب کنندهای تمام آن بهانهها را (که بههرحال مانع
از اين تصور در نزد او نشدند که آن دو نفر برای هم ساخته شدهاند!) برای خود توجيه میکند:
لابد دچار ترديد است و نمیخواهد احتياط را از دست بدهد. زن از اين بابت اصلاً متعجب نمیشود.
با آنهمه زنهای عجيب و غريبی که کيسينجر قبلاً میشناخته حق دارد اينطور فکر کند،
اما بهمحض اينکه بفهمد او چقدر عاشق وی است، تمام رنجها را فراموش خواهد کرد و احتياط
را کنار خواهد گذاشت. آه! زن چقدر به پاکی عشق خود اطمينان دارد! او واقعاً میتواند به
هر چيزی در جهان سوگند بخورد که عشق او از کشش جنسی ناشی نشدهاست.
زن مینويسد: «از نظر جنسی او برای من کاملاً فاقد جذابيت است» و بارها (با
ساديسم مادرانه عجيبی) تکرار میکند که او بدلباس است، خوشقيافه نيست، در مورد زنها
بد سليقه است و تأکيد میکند که «معشوق خوبی نيست» و باز بيشتر ابراز عشق میکند.
زن دو بچه دارد، کيسينجر هم همينطور. زن نقشه میکشد (بیآنکه مرد اصلاً خبر
داشتهباشد)، که چطور تعطيلاتشان را در کُتدازور خواهند گذراند و از اينکه برای
بچههای کيسينجر فرصتی دست خواهد داد که با آرامش زبان فرانسه بياموزند اظهار خوشحالی میکند.
يک روز زن تيم تلويزيون را برای فيلمبرداری به آپارتمان کيسينجر می فرستد، اما او که
ديگر تحملش تمام شده، آنها را مثل يک دسته متجاوز از خانهاش بيرون میکند. يک بار
ديگر کيسينجر زن را به دفترش میخواند و خيلی سرد و جدی بهوی توضيح میدهد که ديگر حاضر
نيست رفتار دوپهلوی او را تحمل کند.
زن ابتدا گيج میشود اما بعد کمکم افکارش در مسير ديگری میافتند.
طبيعی است! حتماً زن به دلايل سياسی برايش خطرناک است و حتماً از دستگاه ضدجاسوسی به او
گفته شده که ديگر نبايد با زن معاشرت نمايد. کيسينجر بهخوبی میداند که در دفترش
ميکروفونهای زيادی کار گذاشته شدهاست و آن کلمات خشن را نه خطاب به زن بلکه درواقع
خطاب به آن پليسهای ناپيدا که دارند حرفهای آنها را گوش میکنند، ادا میکند. زن
با لبخندی حاکی از درک و همدردی به او نگاه میکند. برای او تمام اين صحنه آکنده از يک
نوع زيبايی دردناک است (او صفت دردناک را بارها تکرار میکند) چراکه مرد در عينحال
که مجبور به راندن اوست، با نگاه عاشقانه به او مینگرد.
گوژار میخندد اما من به او میگويم که آن حقيقت بسيار روشن که از ميان تخيلات زن عاشق
خودنمايی میکند، درواقع آنقدر که او فکر میکند مهم نيست. آن حقيقت خيلی پيشپا
افتاده و زمينی است و حقيقتی است که در مقابل حقايق ديگر رنگ میبازد. اما حقيقت بالاتر
از آن، حقيقت کتاب است. از همان نخستين ديدار زن با کيسينجر محبوبش، اين کتاب بهگونهای
نامرئی، بهروی ميز کوچکی که بين آنها قرار داشت جلوس کرد و همواره نيز انگيزه واقعی،
هرچند ناآگاهانه و اقرارنشده او، در خلال ماجرايش با کيسينجر بودهاست.
کتاب؟ مگر اين کتاب برای زن چه سودی دربر داشت؟ کتابی درباره شخصيت کيسينجر؟ نه،
اصلاً! او اصلاً حرفی درباره کيسينجر ندارد که بزند. آنچه مورد نظر زن است، حقيقتی
درباره خودش است. او کيسينجر را نمیخواست، بهويژه تن او را («او که معشوق خوبی
نيست»)، او میخواست «منِ» خود را تعالی بخشد، میخواست آن را از دايره محدود
زندگيش بيرون بکشد و به ستارهای مبدل سازد. برای او کيسينجر يک وسيله نقليه اساطيری بود،
اسبی بالدار که «منِ» او بر آن فرود میآيد و با عظمت تمام در آسمان به گردش میپردازد.
گوژار میگويد: «زن احمقی بوده» و به تمام توضيحات زيبای من دهنکجی میکند. من
میگويم: «نه، بههيچوجه، همه کسانی که شاهد بودهاند، تأييد میکنند که باهوش
بوده. موضوع چيزی جز حماقت است. او به «برگزيده»بودن خود اطمينان داشته».
۱۵
برگزيده بودن يک مفهوم دينی است و معنايش اين است که شخص بیآنکه لياقتی ابراز کردهباشد
بهحکم قدرتی فوق طبيعی و بهخواست آزادانه، يا حتی بلهوسانه خداوند، انتخاب میشود
تا مقامی ويژه و بالاتر از ديگران بيابد. تنها چنين باوری بود که مقدسين را قادر میساخت
تاب تحمل سنگدلانهترين آزارها را داشتهباشند. مفاهيم دينی در ابتذال زندگی ما به
طنز شباهت پيدا میکنند. هرکدام از ما کموبيش رنج میبريم از اينکه زندگی ما تا اين
اندازه معمولی است. ما میخواهيم از همانند ديگران بودن بگريزيم و خود را به درجه عالیتری
ارتقاء بدهيم. هريک از ما با شدت و ضعف متفاوت به اين وهم دچار شدهايم که لايق اين
ارتقاء هستيم، که از پيش تعيين و برگزيده شدهايم.
مثلاً احساس برگزيدهبودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است. چنانکه در تعريف هم، عشق
هديهای است که به ما ارزانی میشود، بیآنکه برايش لياقتی نشان داده باشيم. دوستداشته
شدن بدون دليل، حتی خود دليلی تلقی میشود بر خالص بودن عشق. اگر زنی به من بگويد دوستت
دارم چون باهوش هستی، شريف هستی، برای من هديه میخری، به زنهای ديگر نظر نداری،
ظرف میشويی، آنوقت من مأيوس میشوم. چنين عشقی انگار میخواهد چيزی را بهچنگ
بياورد.
چقدر زيباتر است اگر انسان درعوض بشنود: «من ديوانه توام، هرچند که تو نهفقط
باهوش و درستکار نيستی، بلکه يک دروغگوی خودخواه و عوضی هم هستی». شايد انسان
احساس برگزيدهبودن را نخستينبار در نوزادی تجربه میکند، وقتیکه از مهر مادرانه،
بیآنکه خود را لايق آن نشان داده باشد بهرهمند میشود و باز آن را بيشتر و بيشتر
طلب میکند. وارد مدرسه شدن میبايست انسان را از اين توهم برهاند و برايش معلوم کند که
در زندگی بايد برای هر چيزی بهايی پرداخت. اما معمولاً ديگر آن موقع خيلی دير است. شما
حتماً آن دختر دهساله را ديدهايد که برای اينکه دوستانش را به حرفشنوی از خود وادار
سازد، موقعی که ديگر از عهده قانعکردن آنها برنمیآيد، ناگهان رک و راست و با
غروری غيرقابل توضيح میگويد: «چون من میگم» يا «چون من اينجور میخوام».
او خود را برگزيده احساس می کند. اما روزی خواهد رسيد که او يک بار ديگر بگويد «چون من اينجور
میخوام» تا تمام کسانی که حرفش را میشنوند از خنده رودهبر شوند.
پس انسانی که میخواهد خود را برگزيده احساس کند، چکار بايد بکند تا ثابت شود که او
واقعاً برگزيده است، تا هم خودش و هم بقيه باور کنند که او مانند هرکس ديگر نيست؟
فرارسيدن عصری جديد، که اساس آن اختراع عکاسی است، با تمام ستارهها، رقاصها و آدمهای
مشهور که همه تصوير عظيم آنها را از دور بر روی پرده میبينند و میستايند اما هيچکس به
آنها دسترسی ندارد، اين امکان را فراهم میکند: شخصی که خود را برگزيده احساس میکند،
با چسباندن خود به افراد سرشناس بهگونهای علنی و نمايشی، سعی میکند نشاندهد که به
سطح ديگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی، يعنی همسايهها، همکارها و همه کسانی که
او بهناچار زندگيش را با آنها قسمت کردهاست، فاصله میگيرد.
بهاين ترتيب، افراد سرشناس به چيزی شبيه تأسيسات عمومی از قبيل توالتهای عمومی،
ادارات خدمات اجتماعی، ادارات بيمه و بيمارستانهای روانی تبديل شدهاند، با اين فرق
که آنها فقط بهشرطی قابل استفاده هستند که دور از دسترس باقی بمانند. وقتی کسی میخواهد
برگزيدهبودن خود را با نشان دادن ارتباط شخصيش با يک فرد مشهور ثابت کند، خود را در معرض
اين خطر هم قرار می دهد که مثل آن زن عاشق کيسينجر، عذرش خواسته شود. پذيرفته نشدن از اين
دست در اصطلاح دينی هبوط ناميده میشود. درست به همين علت هم هست که آن زن عاشق کيسينجر در
کتابش خيلی آشکار و کاملاً بهحق از عشق فاجعهآميز خود به کيسينجر سخن میگويد چراکه
هبوط، هرقدر هم که به نظر گوژار مضحک بيايد، درواقع فاجعهآميز است.
پيشاز آنکه ايماکولاتا به عشق خود نسبت به برک آگاه شود، زندگيش مثل زندگی زنهای
ديگر بود: چند ازدواج، چند جدايی، چند معشوق که بارها و بارها در نهايت خونسردی
دلش را شکسته بودند. اما آخرين معشوقش او را کاملاً جور ديگری میپرستد. زن هم به نوبه
خود فکر میکند که او قابل تحملتر از سايرين است، چون مرد هم در مقابلش کوتاه میآيد و
هم به دردش میخورد. او فيلمساز است و زمانی که زن کارش را در تلويزيون شروع کرد، کمکهای
او برای روی غلتک افتادن کارهايش بسيار مؤثر بودند.
مرد کمی مسنتر از زن است اما به شاگردی شبيه است که تا ابد ستايشگر باقی میماند. مرد
فکر میکند که او زيباتر، زيرکتر و بخصوص حساستر از زنان ديگر است. برای مرد،
حساس بودن محبوبش، به منظرههای نقاشی رمانتيکهای آلمانی شباهت دارد: پوشيده از
درختان پر پيچوخم، و آن بالا در دوردست، آسمان: مسکن خداوند. هربار که مرد در
چنين فضايی وارد میشود، ميلی گريزناپذير او را وادار میکند زانو بزند و در همان حال
باقی بماند، تو گويی شاهد يک معجزه الهی است.
۱۶
عده زيادی در سالن جمع شدهاند. اکثر حشرهشناسها فرانسوی هستند اما در ميانشان
چند نفر خارجی هم پيدا میشوند، از جمله يک نفر چکِ شصتوچند ساله که گفته میشود در
رژيم جديد پست مهمی دارد. شايد وزير يا سخنگوی آکادمی علوم يا لااقل محققی در ارتباط با
آکادمی مزبور باشد. بههرحال برای آدمی که کنجکاو باشد، او کمابيش جالبترين فرد
اين جمع است (چون نماينده عصر تاريخی جديد پساز زوال کمونيسم است). با وجود اين او با
آن قد درازش، گيج و کاملاً تنها وسط آن جمعيت پر سروصدا ايستاده است. اولش مردم جلو
آمدند و بهاو سلام کردند و يکیدو سوأل هم پرسيدند، اما هربار گفتگو خيلی زودتر از
آن که انتظار میرفت به آخر رسيد. بعد از ردوبدل کردن چند عبارت، ديگر معلوم نبود چه
بايد بگويند. درواقع هم مگر آنها چه حرفی داشتند که بههم بزنند؟
فرانسویها خيلی زود صحبت را به مسايل مربوط به خودشان کشاندند. او هم البته سعی کرد با
آنها همراهی کند، چندبار هم با گفتن «در کشور من اما...» وارد صحبتشان شد، ولی
بعداز اينکه متوجه شد کسی علاقهای به دانستن اين که «در کشور من اما...» چه میگذرد
ندارد، با قيافه کمی مغموم (نه تلخ و نه ناراحت، بلکه واقعبين و عبوس) خود را کنار
کشيد.
همه در سالنی که بار در آن واقع است اجتماع کردهاند، اما مرد از آنجا به سالن کنفرانس
که در آن چهار ميز بلند به شکل يک مستطيل کنارهم چيده شدهاند میرود. کنار در، ميز
کوچکی قرار دارد که فهرست اسامی تمام دعوتشدگان روی آن گذاشته شده. در کنار ميز، زنی
جوان که بهنظر میرسد بهاندازه خود او تنهاست، نشستهاست. محقق چک بهاو تعظيم میکند
و اسم خود را میگويد. زن دوبار از او خواهش میکند اسمش را تکرار کند و چون جرأت نمیکند
برای سومينبار هم بپرسد بهناچار فهرست اسامی را از نظر میگذراند تا شايد تصادفاً به
اسمی شبيه آنچه شنيده برخورد کند. محقق چک با حالت محبتآميز پدرانهای روی ميز خم میشود،
اسم خود را در فهرست پيدا میکند و به زن نشان میدهد: Chechoripsky.
ـ آه! موسيو سه شوری پی؟
ـ تلفظ درستش چه_خو_ريپس_کیی يه!
ـ زياد آسون نيس.
ـ بله و تازه غلط هم نوشته شده.
مرد قلمی را که روی ميز است برمیدارد، روی حرف C و r علامت کوچکی میگذارد که بهشکل
عدد ۷ است.
خانم منشی ابتدا به علامتها و سپس به مرد نگاه میاندازد و با لحنی تأسفبار میگويد:
«خيلی سخته!».
ـ برعکس خيلی ساده است.
ـ ساده؟
ـ يان هوس رو میشناسين؟
منشی به فهرست مدعوين نگاهی میاندازد اما محقق چک فوری توضيح میدهد: «حتماً میدونين
که او از اصلاحگران کليسا بود، يکی از اسلاف لوتر. در دانشگاه کارل تدريس میکرد،
همون دانشگاهی که (حتماً میدونين) در سرزمين مقدس رم بهوسيله آلمانیها تأسيس شد.
اما چيزی که شما احتمالاً نمیدونين اينه که يان هوس در عينحال در زمينه املاء هم
اصلاحاتی داشته. اون موفق شد روش بسيار ساده و بینظيری برای اينکار ابداع کنه. مثلاً
برای املاء «چ» در زبان فرانسه از سه حرف t و c و h استفاده میشه و زبان آلمانی چهار حرف
لازم داره يعنی t و s و c و h. اما ما بهبرکت روش يان هوس، فقط يه حرف لازم داريم، c، بهاضافه
همين علامت کوچک شبيه ۷ بالاش».
محقق يکبار ديگر روی ميز منشی خم میشود و در گوشه فهرست مدعوين حرف C را درشت مینويسد
و بالايش هم يک ۷ کوچولو مینشاند: C. بعد توی چشمهای منشی نگاه میکند و خيلی بلند و
شمرده میگويد: «چ»! منشی هم بهنوبه خود توی چشمهای او نگاه میکند و تکرار میکند:
«چ»!
ـ درسته! عالی بود!
ـ خيلی جالبه. حيف که مردم راجع به اين اصلاحات لوتر چيزی نمیدونن، البته بهجز در
کشور شما.
محقق دربرابر اشتباه زن، خود را به نشنيدن میزند و میگويد: «روش يان هوس چندان
هم ناشناخته نيس. در يه کشور ديگه هم اين روش مورد استفاده قرار میگيره و شما حتماً میدونين
کدوم کشور، مگه نه؟
ـ نه!
ـ ليتوانی ديگه!
منشی نام ليتوانی را تکرار میکند و بيهوده به حافظهاش فشار میآورد تا شايد يادش
بيايد آن کشور در کجا واقع است.
ـ و نيز لتونی. حالا شما متوجه میشين که چرا ما چکها اينقدر به اين علامتهای کوچک
بالای حروف مینازيم.
مرد لبخندی میزند و اضافه میکند:
ـ ما آمادگی همهجور خيانت رو داريم اما برای اين علامتهای کوچولو، حاضريم تا آخرين
قطره خونمون بجنگيم.
يکبار ديگر در مقابل زن تعظيم میکند و بهسمت مستطيل متشکل از ميزها میرود. در
کنار هرصندلی کارت کوچکی هست که روی آن نامی نوشته شده. کارت خود را پيدا میکند. نگاهی
کشدار به آن میاندازد، کارت را برمیدارد و با لبخندی محزون ولی درعينحال اغماضگر،
آن را بالا میگيرد و به منشی نشان میدهد.
همان موقع حشرهشناس ديگری در مقابل ميزی که کنار در ورودی است میايستد تا منشی کنار
اسمش علامت بگذارد. منشی به محقق چک نگاه میکند و میگويد:
ـ آقای چیپیکی، لطفاً يه لحظه صبر کنين!
محقق حرکتی حاکی از اغماض میکند تا به منشی بفهماند که «خانم، نگران نباشيد، نياز
به عجله نيست». صبورانه و تاحدودی خجولانه در کنار ميز منتظر میماند (حالا دو حشرهشناس
ديگر هم در کنار ميز ايستادهاند) و وقتی بالاخره کار منشی تمام میشود، محقق کارت کوچک
را به او نشان میدهد و میگويد:
ـ نگاه کنين! میبينيد چقدر مضحکه؟
زن نگاه میکند اما نمیفهمد موضوع چيست:
ـ ولی موسيو شهنیپیکی، اينجا که اون دوتا علامت کوچولو گذاشته شده!
ـ بله، اما اينها شبيه عدد ۸ هستن. فراموش کردهان سروتهشون بکنن. تازه
ببينين کجا گذاشتهان! روی e و Chêechôripsky! o !
ـ حالا میبينم! شما حق دارين!
محقق با حالتی که بيشازپيش غمگين مینمايد میگويد:
ـ تعجب میکنم که چرا هميشه اين علامتها فراموش میشن. آخه اين علامتهای شبيه عدد ۷
خيلی شاعرانه هستن! شما تأييد نمیکنين؟ مثل پرندههای درحال پروازن! مثل کبوترهايی
هستن که بالهاشونو باز کردهان.
و سپس با لحن ملايمتری میافزايد
ـ يا اگه دوست داشتهباشين، مثل پروانهها!
آنوقت يک بار ديگر روی ميز خم میشود تا قلم را بردارد و اسمش را درست بنويسد. اين کار را
با احتياط زياد انجام میدهد، انگار میخواهد عذرخواهی کند. بعدهم بیآنکه حرفی
بزند، میرود.
منشی او را میبيند که دارد میرود. دراز و عجيب بیقواره است. ناگهان در وجود زن
احساس محبت مادرانهای نسبت به مرد پيدا میشود. در خيالش يک علامت کوچولو شبيه عدد ۷ را
بهشکل يک پروانه میبيند که به گرد سر محقق در پرواز است و بالاخره هم روی موهای سفيد او
مینشيند.
محقق چک همانطور که بهطرف جای خودش میرود، برمیگردد و لبخند گرم منشی را میبيند.
او هم بهنوبه خود با لبخندی جواب میدهد و تا رسيدن به جايش، اين کار را سه بار ديگر هم
تکرار میکند. لبخندهايی غمزده ولی مغرور. بله! غرور غمزده! میتوان محقق چک را
اينطور توصيف کرد.
ادامه