برک آن حرفهای خشن خطاب به ايماکولاتا را با صدای آهسته ادا کرد، طوری که حتی کسانی که
در نزديکیشان بودند هم نفهميدند که مقابل چشمانشان چه حادثهای دارد اتفاق میافتد.
ايماکولاتا آنقدر خوب ظاهر را حفظ کرد که انگار هيچ اتفاقی نيافتاده. بعداز رفتن برک،
او هم از پلهها بالا رفت و ابتدا پساز آنکه در راهروهای خلوت که به اتاقها منتهی میشدند،
تنها ماند، متوجه شد که قادر نيست روی پاهايش بايستد.
نيمساعت بعد، فيلمبردار بیخبر از همهجا به اتاق مشترکشان وارد شد و ديد
ايماکولاتا روی تخت بهشکم افتادهاست.
زن به او جوابی نداد.
مرد کنارش نشست و دستش را روی سر او گذاشت. زن طوری دست او را پس زد که انگار میخواهد
ماری را از خودش دور کند.
مرد چندين بار ديگر هم همان سوأل را تکرار کرد تا اينکه زن بالاخره گفت:
ـ لطفاً برو قرقره کن. من ديگه تحمل بوی بد دهنتو ندارم.
نفس مرد بدبو نبود. هميشه همهجای بدنش تميز بود و هميشه هم بوی صابون میداد، برای
همين میدانست که زن دروغ میگويد. با اينهمه به حمام رفت و کاری را که زن خواستهبود
انجام داد.
گفته ايماکولاتا راجع به بوی بد دهان درواقع بیمناسبت نبود و علتش خاطره نزديکی بود
که او بهسرعت از ذهنش دور کردهبود ولی حالا يکهو سر برآوردهبود: خاطره نفس بدبوی
برک. آن موقع که او دلشکسته به حرفهای تند برک گوش میداد در چنان حالی نبود که بتواند
به نفس بدبوی او توجه کند اما انگار ناظری پنهان در درونش، بهجای او آن بوی نامطبوع را
احساس کرد و حتی از آن نتيجه گرفت که مردی با نفسی چنين بدبو نمیتواند معشوقهای داشته
باشد. هيچکس نمیتواند اين بوی بد را تحمل کند. هرکسی در چنين موقعيتی سعی میکرد به
او بفهماند که دهانش بوی بد میدهد و بايد برای آن چارهای بيانديشد. حين شنيدن حرفهای
درشت برک، ايماکولاتا انگار اين اظهارنظر بیصدا را هم شنيد و از آن غرق شادی و اميد شد
چون فهميد که برک، با وجود تمام زنان زيبا و زيرکی که دورش را گرفتهاند، ديگر خيلی وقت
است ماجرای رمانتيکی نداشته و ديگر کسی در کنار او در رختخوابش نمیخوابد.
همان موقع که فيلمبردار، مردی هم رمانتيک و هم اهل عمل، مشغول قرقره کردن بود، پيش
خودش فکر کرد که تنها راه ممکن برای فروخواباندن خشم زن همراهش اين است که هرچه زودتر
با او عشقبازی کند. پس در حمام پيژامهاش را پوشيد و رفت با کمی ترديد روی تخت کنار زن
نشست.
ديگر جرأت ندارد به او دست بزند اما يکبار ديگر هم میپرسد: «موضوع از چه قراره؟».
زن با هشياری تمام جواب میدهد: «اگه چيزی غيراز اين جمله احمقانه نداری که بگی،
بهتره از خير حرفزدن با تو بگذرم، چون فايدهای نداره».
زن بلند میشود و بهطرف کمد لباس میرود. آن را باز میکند و به پيراهنهای معدودی که
در آن آويزان است نظر میاندازد. لباسها او را وسوسه میکنند و ميلی مبهم و در عينحال
قوی در او برمیانگيزند که از ميدان بهدر نرود و صحنه را خالی نگذارد؛ که باز خطههای
حقارت را زير پا بگذارد؛ که شکست خود را نپذيرد و حتی اگر هم واقعاً شکست خوردهباشد،
باخت خود را به نمايش بزرگی تبديل کند که در آن زيبايی ناديده گرفتهاش و غرور سرکشش مجال
ظهور يابد.
مرد میپرسد: «چکار داری میکنی؟ کجا میخوای بری؟».
ـ هيچ فرقی نمیکنه. مهم اينه که با تو تنها نمونم.
ـ آخه به من بگو موضوع چيه؟
ايماکولاتا دارد پيراهنها را تماشا میکند و پيش خود فکر میکند: «دفعه هفتم» و
مطمئن است که اشتباه حساب نکرده.
فيلمبردار که تصميم گرفته بدخلقی زن را ناديده بگيرد میگويد: «تو واقعاً محشر
بودی. عجب کار درستی کرديم که اينجا اومديم. نقشههای تو راجع به کار با برک درست پيش
رفته. من يه بطر شامپانی سفارش دادهام که به اتاق بيارن».
ـ تو میتونی هرچی دلت خواست، با هرکی دلت خواست، بنوشی.
ـ آخه بگو ببينم موضوع چيه؟
ـ اين هفتمين بار بود. من ديگه با تو کاری ندارم. تا ابد. من از بوی دهنت خسته شدهام.
تو برای من مثل کابوس هستی و من کابوس نمیخوام. تو برای من مايه رسوايی، شرم و تحقير
هستی. من از تو منزجرم. اينها رو بايد بگم. رک و پوستکنده و بدون شک و ترديد. اين
داستان رو که هيچ عاقبتی نداره نبايد بيشتر از اين کش داد.
زن در مقابل درهای باز کمد ايستاده است. پشت به فيلمبردار دارد. آرام و شمرده و با
صدای آهسته حرف میزند. سپس شروع به درآوردن لباسهايش میکند.
۳۱
اولين بار است که او اينطور بدون خجالت و با حالتی نمايشی و بیتفاوت در مقابل او لخت میشود.
اينطور لخت شدن او معنايش اين است که: برايم اهميت ندارد، حتی ذرهای اهميت ندارد،
که تو در مقابلم ايستادهباشی. برايم مثل يک سگ يا يک موش هستی. نگاههای تو در تن من هيچ
واکنشی بر نمیانگيزند. برای من فرقی نمیکند که در برابر تو مشغول انجام چه کاری هستم.
حتی میتوانم ناپسندترين کارها را هم پيش چشم تو انجام بدهم: میتوانم استفراغ کنم،
گوشهايم يا پايينتنهام را بشويم، جلق بزنم و يا بشاشم. تو برای من بیچشم، بیگوش
و بیسر هستی. بیتفاوتی پرغرور من مثل پوششی است که باعث میشود من در مقابل تو آزادی
کامل داشتهباشم و ذرهای خجالت نکشم.
فيلمبردار میبيند که تن معشوقهاش کاملاً تغيير کردهاست. اين تن که تا آن موقع آنقدر
ساده و آسان مال او بود، انگار حالا در برابر او مانند يک پيکره يونانی به روی يک سکوی صدمتری،
قد میکشد. کششی شديد در مرد پيدا میشود. کششی عجيب که نمود احساسی ندارد، ولی سر او
را، و فقط سر او را، پر کردهاست. کششی شبيه به يک جاذبه ذهنی، يک جنون اسرارآميز و
علم به اين که درست همين تن و نه هيچ تن ديگری زندگی او را، تمام زندگی او را در اختيار خود
خواهد گرفت.
زن احساس میکند که مرد چطور تحت تأثير قرار گرفته و نگاهش به پوست او ميخکوب شده.
احساس سرما مانند موجی از درونش سر بلند میکند و او را شگفتزده میکند، چون پيشتر
هرگز چنين موجی را احساس نکردهبود. موج سرما وجود دارد، همانطور که موج گرما، موج
خشم و موج اشتياق هم وجود دارد. آخر اين سرما واقعاً نوعی اشتياق هم هست؛ انگار محبوب
فيلمبردار بودن و طردشدن از جانب برک، دو وجه نفرينی هستند که او میخواهد از آن رهايی
يابد. انگار طردشدن از جانب برک برای اين بوده که او دوباره در آغوش معشوق معموليش
بيافتد، پس تنها چارهاش ابراز تنفر تمام و کمال نسبت به اين معشوق است. به همين جهت است
که زن با چنان برافروختگی او را از خود طرد میکند و میخواهد او را به موش تبديل کند،
موش را به عنکبوت، عنکبوت را به مگسی که توسط عنکبوت ديگری بلعيده میشود.
حالا ديگر زن لباسش را عوض کرده و پيراهن سفيدرنگی پوشيده. تصميم گرفته به طبقه پايين
برود و خود را به برک و ديگران نشان دهد. خوشحال است که پيراهن سفيدی با خود بههمراه دارد،
سفيد مثل پيراهن عروس. آخر احساس بخصوصی دارد. انگار میخواهد به عروسی برود. يک عروسی
که چيزی در آن متفاوت است. غمانگيز و بدون داماد است. زن در پشت پيراهن سفيدش زخمی دارد،
جراحتی ناشی از بیعدالتی، و او احساس میکند آن زخم باعث شده که او عظمت بيشتری بيابد
و زيباتر شود. همانطور که شخصيتهای يک تراژدی پساز گذشت حادثهای بر آنها، زيباتر
میشوند. بهطرف در میرود و میداند که ديگری مثل يک سگ باوفا، همانطور پيژاما بهتن،
از پیاش خواهد آمد. زن دلش میخواهد که آندو درست بههمان وضع در قصر بگردند، زوجی
که هيچ تناسبی ميانشان نيست، مانند ملکهای که تولهسگی دنبالش میدود.
۳۲
اما کسی که او به سگ تبديلش کرده، سخت موجب تعجب زن میشود. مرد با قامت راست در مقابل
در ايستاده و عصبانی بهنظر میآيد. حالا ديگر هيچ اثری از تسليم در او ديده نمیشود.
ميلی آميخته با يأس او را به ايستادگی در برابر اين موجود زيبا که آنطور بیرحمانه و غير
منصفانه او را تحقير کردهاست، وادار میکند. آنقدر گستاخ نيست که به او سيلی بزند،
کتکش بزند، روی تخت پرتش کند و به او تجاوز نمايد. اما درست به همين دليل، بازهم بيشتر
دلش میخواهد که عمل غير قابل جبرانی انجام دهد، عملی بشدت مبتذل يا خشونتآميز.
زن مجبور میشود در مقابل در توقف کند.
ـ بذار رد شم!
ـ نمیذارم بری!
ـ تو ديگه برای من وجود نداری.
ـ چطور من ديگه برای تو وجود ندارم؟
ـ من ديگه تو رو نمیشناسم!
ـ پس تو ديگه منو نمیشناسی؟
مرد خنده تشنجآميزی سر میدهد. صدايش را بلندتر میکند و میگويد:
ـ همين امروز صبح من کردمت!
ـ من به تو اجازه نمیدم با من اينطور حرف بزنی! اجازه نمیدم همچو کلماتی بهکار
ببری!
ـ همين امروز صبح تو دقيقاً گفتی: منو بکن! بکن! بکن!
ـ اون تا موقعی بود که من هنوز دوستت داشتم.
سپس زن با کمی شرمندگی اضافه کرد:
ـ اما حالا اينجور کلمات خيلی مبتذلاند.
مرد فرياد میزند: با وجود اين من کردمت!
ـ من به تو اجازه نمیدم!
ـ همين ديشب هم کردمت، کردمت، کردمت!
ـ بس کن!
ـ چطوره که تو صبح تحمل تن منو داری اما شب نه؟
ـ تو خوب میدونی که من از همه چيزای مبتذل بدم میآد.
ـ به من چه که تو از چی بدت میآد! پتياره!
کاش مرد درست اين کلمه آخر را بهزبان نياوردهبود! همان کلمهای که برک هم به او گفتهبود.
زن فرياد میزند:
ـ من از هرچيز مبتذلی حالم بههم میخوره. از تو هم حالم بههم میخوره!
مرد هم بهنوبه خود فرياد میزند:
ـ پس تو به کسی که از اون حالت بههم میخوره دادی! وقتی زن به يه مرد که از اون حالش بههم
میخوره بده، چيزی نيس جز پتياره، پتياره، پتياره!
فيلمبردار رفتهرفته بددهانتر میشود و بهنظر میآيد که ايماکولاتا ترسيده است.
ترسيده؟ آيا واقعاً او از مرد ترسيده؟ من فکر نمیکنم. او ته دلش میداند که نبايد اين
سرکشی را از آنچه واقعاً هست جدیتر بگيرد. میداند که فيلمبردار بزدل است و هنوز هم
در اين مورد کاملاً مطمئن است. او میداند که اگر مرد به او فحش میدهد برای اين است که میخواهد
صدايش شنيده شود، خودش ديده شود و مورد توجه قرار گيرد. او اگر فحش میدهد برای اين است
که ضعيف است و بهجای عضلاتش فقط به کلمات زشت میتواند متوسل شود، کلماتی که بتوانند
خشمش را بيان کنند. اگر زن تا آن حد نسبت به او بیعلاقه نبود، اين انفجار ناشی از ضعف
علاج ناپذير، ترحمش را جلب میکرد. اما زن بهجای ترحم، میخواهد که باز بيشتر
برنجاندش. درست به همين علت تصميم میگيرد که تمام گفتههای او را بهخود بگيرد، فحشهای
او را باور کند و بترسد. درست به همين دليل با نگاهی که میبايد نمايانگر ترس باشد،
خيره به مرد نگاه میکند.
مرد ترس را در چهره ايماکولاتا میبيند و جرأتش بيشتر میشود، آخر معمولاً اوست که
میترسد، کوتاه میآيد و معذرت میخواهد. اما حالا که او قدرت و خشم خود را نشان میدهد،
اينبار زن است که ناگهان از ترس میلرزد. او فکر میکند حالا است که ايماکولاتا به ضعف
خود اعتراف کند و تسليم بشود، پس صدايش را بلندتر میکند و مزخرفات خشن و بیمعنی خود
را فرياد میزند. بیچاره نمیداند که درواقع در تمام مدت او بازيچه زن بوده است و زن
هدايتش کرده است، حتی درست همان موقعی که تصور میکرد در اثر خشم خود، قدرت و آزاديش را
باز يافتهاست.
ـ تو منو میترسونی. وحشتناکی! خشنی!
مرد بيچاره نمیداند که اين اتهامی است که هرگز پاک نخواهد شد و او، مرد بیآزاری که هرگز
حرف زور نزده، يکباره و برای هميشه متجاوز قلمداد خواهد شد.
زن يکبار ديگر میگويد: «تو منو میترسونی» و مرد را پس میزند و بيرون میرود.
مرد میگذارد زن رد بشود و خود بهدنبالش میرود. مثل تولهسگی که بهدنبال ملکهای
بدود.
۳۳برهنگی. من بريده نشريه «نوول اوبزرواتور» شماره ماه اکتبر سال ۱۹۹۳، درباره يک
نظرخواهی را نگه داشتهام. هزارودويست نفر که خود را چپ میدانند، فهرستی شامل
دويستوده کلمه دريافت کردند و میبايست از ميان اين کلمات، آنهايی را که برايشان
جذاب يا جالب بود؛ کلماتی را که توجهشان را جلب میکرد و نسبت به آنها حساس بودند،
مشخص میکردند. چند سال پيشتر هم نظرخواهی مشابهی انجام شدهبود. آن زمان از بين
دويستوده کلمهای که هواداران چپ دريافت کرده بودند، ۱۸ کلمه از طرف همه انتخاب شدهبودند
و میشد نتيجه گرفت که آنها حس مشترکی نسبت به آن کلمات دارند. در نظرخواهی دوم،
کلمات انتخابشده مشترک فقط سهتا بودند. آيا هواداران چپ فقط در مورد سه کلمه توافق نظر
دارند؟ آه چه تنزلی و چه زوالی! آن سه کلمه کدامها هستند؟ گوش کنيد: قيام، سرخ،
برهنگی. قيام و سرخ بهخودیخود گويا هستند. اما اينکه بهجز آن دو، فقط کلمه
برهنگی قلب هواداران چپ را به تپش وامیدارد، اينکه ديگر تنها برهنگی ميراث نمونهوار
و مشترک آنهاست، باعث تعجب میشود. آيا اين تمام چيزی است که دويست سال تاريخ درخشان،
که با انقلاب فرانسه به گونهای باشکوه آغاز شد، از خود بهيادگار گذاشته؟ آيا ميراث
روبسپير، دانتون، ژورس، رزا لوکزامبورگ، لنين، گرامشی، آراگون و چهگوارا فقط
همين است؟ برهنگی؟ شکم برهنه، دول برهنه، باسن برهنه؟ آيا پساز گذشت اينهمه سال،
اين تنها بيرقی است که آخرين بازماندگان چپ با گرد آمدن در زير آن میتوانند وانمود کنند که
گذر شکوهمندشان از خلال قرنها ادامه دارد؟
اما چرا درست کلمه برهنگی؟ مگر اين کلمه که همه طرفداران چپ در فهرستی که مؤسسه نظرخواهی
برايشان ارسال کردهبود انتخاب کردند، برای آنها چه مفهومی داشت؟ يادم میآيد که در
دهه هفتاد هواداران چپ در يک راهپيمايی برای نشاندادن خشم خود عليه چيزی (عليه نيروگاه
هستهای، جنگ، قدرت پول و يا نمیدانم چه چيز ديگر) برهنه و دادوفرياد کنان، در
خيابانهای يکیاز شهرهای بزرگ آلمان به اينسو و آنسو میدويدند.
آنها با برهنگی خود چه چيزی را میخواستند بيان کنند؟
فرضيه نخست: برهنگی برای آنها بزرگترين آزادیای بود که هنوز باقی ماندهبود و نيز
ارزشی بود که بيشاز تمام ارزشها مورد تهديد بود. هواداران چپ آلمان درست همانگونه با
آلتهای برهنهشان در خيابانهای شهر راهپيمايی کردند که مسيحيان تحت تعقيب با صليبی
چوبی بر روی شانههاشان بهسوی مرگ روان شدند.
فرضيه دوم: هواداران چپ نمیخواستند بيانگر ارزشی باشند، بلکه تنها قصد داشتند به
جمعيتی که مورد انزجارشان بود اهانت کنند. آری! توهين کنند، بترسانند، منقلب کنند.
تاپاله فيل رويشان بريزند. در باتلاق جهان غرقشان کنند. چه تناقض عجيبی! آيا برهنگی
سمبل بالاترين ارزشها است يا بیارزشترين آشغالی که میشود مثل گُه به روی دسته دشمن
ريخت؟
و مفهوم برهنگی در نزد ونسان چيست که يک بار ديگر به ژولی میگويد: «لباسهاتو در
بيار» و میافزايد: «جلوی چشم همه بدبختهايی که بدجوری کونشون گذاشتن اتفاق جالبی
داره میافته!»؟
مفهوم برهنگی برای ژولی چيست که به حالت تسليم و حتی شايد بشود گفت با اشتياق پاسخ میدهد
«باشه» و دگمههای پيراهنش را باز میکند؟
۳۴ونسان برهنه است. خودش هم از اين امر کمی تعجب میکند و ناگهان قهقههای سر میدهد که
بيشتر برای خودش است تا برای ژولی، آخر اينطور برهنه ايستادن در يک اتاق شيشهای بزرگ
برای او کاملاً تازگی دارد، به همين جهت بهچيزی جز اين نمیتواند فکر کند که تمام ماجرا
چقدر عجيب است. ژولی ديگر سينهبند و شورتش را هم از تن درآورده ولی ونسان درواقع او را
نمیبيند. او متوجه برهنگی ژولی هست اما اصلاً نمیبيند که ژولیِ برهنه چه شکلی است.
يادتان میآيد که همين چند دقيقه پيش او نمیتوانست به چيزی جز سوراخ کون ژولی فکر کند؟
آيا حالا هم که آن سوراخ کون از پوشش شورت ابريشمی بهدر آمده، باز ونسان دارد به آن فکر
میکند؟ نه. او ديگر اصلاً کمترين توجهی به سوراخ کون ندارد. بهجای اينکه با دقت
تمام بدنی را که در حضور او برهنه شده تماشا کند، بهجای آنکه به آن نزديک شود، بهکندی
آن را کشف کند، يا شايد حتی لمس کند، رويش را برمیگرداند و شيرجه میزند.
ونسان شخصيت عجيبی دارد. او که میخواهد رقاصها را تکهپاره کند و ماه شيفتهاش میکند،
درواقع خلقيات ورزشکاران را دارد. شيرجه میزند و شروع میکند به شنا کردن و در آن لحظه
ديگر برهنگی خودش و ژولی را فراموش میکند و به شنای کرال سينه خود فکر میکند. پشتسر او
ژولی که بلد نيست شيرجه بزند، دارد با احتياط از پلهها پايين میآيد که داخل آب شود.
ونسان حتی برنمیگردد که به او نگاهی بياندازد! چقدر حيف! چقدر ژولی زيباست! فوقالعاده
زيباست! تنش گويی میدرخشد. نه از اين رو که او خجالتی است، بلکه بهدليل ديگری که
همان اندازه زيباست: در تنهايی و خلوت خودش يکجور رفتار ناشيانه دارد. ونسان سرش زير آب
است و ژولی مطمئن است که کسی او را نمیبيند. عمق استخر آنقدر هست که آب تا نوک موهايش
برسد. آب استخر بهنظرش سرد میآيد. دلش میخواهد خودش را توی آب رها کند، اما جرأت
نمیکند. لحظاتی بالای پلهها میايستد و دچار ترديد میشود. آنگاه با احتياط يک پله
ديگر پايين میآيد. آب تا نافش میرسد. دستش را در آب فرو میکند و سپس به پستانهايش
میمالد. چه منظره زيبايی. ونسان سادهدل هيچ چيز نمیفهمد، اما من سرانجام در مقابل
خود برهنگیای میبينم که نمايانگر هيچچيز نيست، نه آزادی، نه زوال. برهنگیای
عاری از هرگونه محتوی، برهنگیِ برهنه. تنها همان که خود است و نه هيچچيز ديگر.
برهنگیای که هر مردی را جادو میکند.
بالاخره شروع میکند به شنا کردن. خيلی کندتر از ونسان شنا میکند و با ناشيگری سرش
را بالای سطح آب نگه میدارد. تا وقتی که او به پله برسد و از آن بالا برود، ونسان سهبار
طول پانزده متری استخر را شنا کردهاست. ونسان به دنبال ژولی با عجله از پلهها بالا میرود
و وقتی هردو به لب استخر پا میگذارند از سالن طبقه بالا صداهايی شنيده میشود.
شنيدن صداهايی آنقدر نزديک، هرچند که صاحبانشان ديده نمیشوند باعث میشود که
ونسان بهخود بيايد. او ناگهان فرياد میزند: «میخواهم از پشت بکنمت» و پساز
گفتن اين حرف مثل ربالنوع تشنگی جنسی لبخند میزند و خود را بهروی ژولی میاندازد.
معلوم نيست چرا او که وقت قدمزدن در خلوت، جرأت گفتن کمترين حرف مستهجنی را نداشت،
حالا که ممکن است هرکسی حرفهايش را بشنود، اينقدر بددهانی میکند.
درست به اين دليلکه او بهگونهای نامحسوس، از محدودهای خصوصی خارج شدهاست.
کلمهای که در اتاقی کوچک و محصور ادا میشود با همان کلمه وقتیکه در سالن نمايش طنينانداز
میشود، فرق دارد. آن کلمه ديگر چيزی نيست که او بهتنهايی مسئول آن باشد و خطاب به طرف
مقابل او گفته شود، بلکه کلمهای است که ديگران میخواهند گفته شود؛ ديگرانی که در آنجا
حضور دارند و آنها را میبينند. حال درست است که سالن نمايش خالی است اما آن تماشاچيان
فرضی و خيالی و احتمالی در آنجا، با آندو هستند.
میشود از خود پرسيد که آن تماشاچيان چهکسانی هستند؟ من فکر میکنم ونسان کسانی را
که در کنفرانس ديدهبود در نظر داشتهباشد. تماشاچيانی که حالا او را احاطه کردهاند،
زياد، يکدنده، متوقع، هيجانزده و کنجکاو هستند اما در عينحال مشخص کردن هويتشان
ناممکن است. آيا آن تماشاچيان محو که او در نظر میآورد درست همانهايی نيستند که يک رقاص
آرزويشان را دارد، يعنی تماشاچيان نامرئی؟ يعنی همان تماشاچيانی که تئوریهای پونتوَن
مد نظر دارد، يعنی تمام جهانيان؟ يعنی يک بینهايت فاقد چهره؟ يک تجريد؟ اما اين امر
صحت ندارد چون از ميان انبوه جمعيت ناشناس، چهرههای مشخصی خودنمايی میکنند:
پونتوَن و ساير رفقايشان. آنها با علاقه حوادث روی صحنه را تعقيب میکنند. آنها نهفقط
ونسان و ژولی را، بلکه حتی آن جمعيت ناشناسی را هم که آنان را احاطه کرده زير نظر دارند.
بهخاطر آنها است که ونسان آن کلمات را فرياد میزند. او قصد جلب تأييد و تحسين آنان را
دارد.
ژولی که اصلاً چيزی درباره پونتوَن نمیداند فرياد میزند: «اصلاً قرار نيست منو
از پشت بکنی». درواقع حتی خطاب ژولی هم به تماشاچيانی است که در آنجا حضور ندارند،
اما میتوانستند حضور داشتهباشند. آيا او هم تحسين آنان را میخواهد؟ بله، اما او
آن را فقط برای خوشايند ونسان میخواهد. او میخواهد تماشاچيانی ناشناس و نامرئی برايش
کف بزنند تا مردی که او برای آن شب و کسی چه میداند شايد بسياری شبهای ديگر برگزيده،
دوستش داشتهباشد. ژولی دور استخر میدود و دو پستان برهنهاش بهگونهای دلنشين به
جلو و عقب تاب میخورند.
کلمات ونسان بازهم جسورانهتر میشود. تنها چيزی که زنندگی آنها را کمی پنهان میکند
لحن استعارهای حرفهايش است.
ـ میخوام با کيرم تو رو از وسط سوراخ کنم و به ديوار بدوزم!
ـ
اصلاً قرار نيست منو بهجايی بدوزی!
ـ تو رو روی سقف استخر به صليب میکشم!
ـ اصلاً نمیذارم کسی منو به صليب بکشه!
ـ
من سوراخ کون تو رو تکهپاره میکنم که همه بتونن ببيننش!
ـ قرار نيست اينجا چيزی تکهپاره بشه!
ـ
میخوام همه بتونن سوراخ کونتو ببينن.
ـ هيشکی نمیتونه سوراخ کون منو ببينه.
در همان لحظه دوباره صداهايی از فاصله بسيار نزديک شنيده میشود. صداها انگار قدمهای
سبک ژولی را سنگين میکنند و به او امر میکنند که بايستد. ژولی بنا میکند به جيغ زدن و
دادوفرياد کردن، مثل زنی که دارد مورد تجاوز قرار میگيرد. ونسان میگيردش و با او
روی زمين میافتد. ژولی با چشمهای گشاد باز نگاهش میکند و منتظر است که مرد در او دخول
کند. عملی که ژولی پيشاپيش تصميم گرفته از آن ممانعت نکند. پاهايش را ازهم باز میکند.
چشمهايش را میبندد و صورتش را کمی به کنار برمیگرداند.
۳۵
مرد هرگز در او دخول نکرد. ونسان به اين علت هرگز در او دخول نکرد که آلتش کوچک است،
درست مثل يک توتفرنگی پلاسيده و يا مثل انگشتانه مادر مادربزرگ.
ولی آخر چرا آنقدر کوچک؟
من اين سوأل را مستقيم خطاب به آلت ونسان طرح میکنم و آلت که سخت تعجب کرده اينطور
جوابم را میدهد: «چرا کوچک نمانم؟ اصلاً لازم نديدم که بزرگ بشوم! باور کن که اصلاً
چنين چيزی به فکرم هم خطور نکرد! به من پيشاپيش هيچ هشداری داده نشده بود. من در نهايت
تفاهم با ونسان، آن دوندگی عجيب به دور استخر را تعقيب میکردم و بيشتر بهاين فکر بودم
که ببينم بالاخره چه اتفاقی میافتد! برايم جالب بود! حالا لابد میخواهيد به ونسان
تهمت بزنيد که ناتوان است! خواهش میکنم! چنين چيزی باعث خواهد شد من خودم را سخت گناهکار
احساس کنم و اين اصلاً عادلانه نيست، چون ما در هماهنگی کامل با يکديگر زندگی میکنيم و
من بهشما اطمينان میدهم که هرگز يکی از ما ديگری را مأيوس نمیکند. من هميشه بهاو
افتخار کردهام و او به من!».
آلت کاملاً درست میگفت. ونسان هم چندان از رفتار آلتش عصبانی نبود. اگر چنين رفتاری
در يک موقعيت خصوصی، مثلاً در آپارتمان محل سکونتش سر زده بود، او هرگز نمیبخشيدش.
اما در اينجا ونسان کاملاً آمادگی دارد که آن عکسالعمل را معقول و متناسب ارزيابی کند.
به اين ترتيب ونسان تصميم میگيرد آنچه را پيش آمده نپذيرد و شروع میکند به اين که ادای
نزديکی را در بياورد.
حتی ژولی هم ناراحت يا عصبانی نيست. البته اينکه بدن ونسان روی او در جنبش است اما او
در داخل خود چيزی حس نمیکند، تا حدودی عجيب است اما نه آنقدر که به نظرش بيايد اشکالی
در کار است و ژولی هم با حرکاتش به تماسهای تن جفتش پاسخ میدهد.
صداهايی که آنها میشنيدند فروکش کردهاند اما صدای تازهای در استخر طنينانداز
میشود و آن صدای قدمهای يک دونده است که از فاصله بسيار نزديک از کنار آنها بهدو رد میشود.
ونسان با شدت و سروصدای بيشتری نفسنفس میزند. او نعره و فرياد میزند و ژولی آهوناله
میکند، هم به اين دليل که حرکات بلاانقطاع بدن خيس ونسان بر روی تن او، ناراحتش میکند
و هم برای اينکه به اين ترتيب فريادهای او را پاسخ دادهباشد.
ادامه