آهستگی
ميلان کوندرا
ترجمه‌ی دريا نيامی

 

 

۳۶

وقتی محقق چک متوجه آن‌دو شد که ديگر دير شده‌بود ونمی‌توانست ناديده‌شان بگيرد‌. به‌هر‌حال حالا سعی می‌کند وانمود کند که همه‌چيز عادی است و تلاش زيادی می‌کند که نگاهشان نکند‌. عصبی می‌شود‌. آخر او هنوز با شيوه زندگی مردم در غرب چندان آشنا نيست‌. در يک کشور کمونيستی‌، عشق‌بازی کردن در کنار استخر کاری غير ممکن بود‌، مثل خيلی کار‌های ديگر که حالا محقق چک بايد با صبر و حوصله بياموزد‌. حالا ديگر به کنار استخر رسيده‌. ميلی در او سر بر‌می‌دارد که برگردد و نگاه سريعی به آن زوج در حال نزديکی کردن بياندازد‌، چون سوألی ذهنش را مشغول می‌کند و آن اين‌که آيا مرد در حال عشق‌بازی‌، اندامش به‌اندازه او ورزيده هست يا نه‌؟ برای پرورش اندام عشق جسمانی مفيد‌تر است يا کار بدنی‌؟ موفق می‌شود خود را کنترل کند چون نمی‌خواهد فکر کنند که نديد‌بديد است‌.

رو‌به‌روی آن‌ها، در گوشه ديگر استخر، می‌ايستد و تمرين‌هايش را شروع می‌کند‌. ابتدا با زانو‌های خم‌شده به طرف بالا‌، به دويدنِ در‌جا می‌پردازد‌. بعد روی دست‌هايش می‌ايستد و پا‌هايش را در هوا بالا نگاه می‌دارد‌. از همان موقع که کودکی بود در انجام اين حرکت که ژيمناست‌ها آن را «‌بالانس زدن‌» می‌نامند‌، مهارت داشت‌. الآن هم او اين حرکت را به‌همان خوبی می‌تواند انجام دهد‌. باز سوألی به ذهنش راه پيدا می‌کند و آن اين‌که چند محقق بزرگ فرانسوی از عهده انجام آن حرکت بر‌می‌آيند‌؟ و يا چند وزير ممکن است بتوانند آن را انجام دهند‌؟ تک‌تک وزرای فرانسوی را که نامشان را می‌داند يا قيافه‌شان را به‌خاطر دارد از نظر می‌گذراند و سعی می‌کند آن‌ها را در حال انجام حرکت بالانس روی دست مجسم کند‌. نتيجه باعث رضايتش است‌، چون همه را ضعيف و دست‌و‌پا‌چلفتی می‌يابد‌. پس‌از اين که هفت بار بالانس روی دست را با موفقيت انجام می‌دهد‌، به روی شکم دراز می‌کشد و شروع می‌کند به شنا رفتن‌.

 

 

 

 

۳۷

نه ژولی و نه ونسان هيچ‌کدام توجه نمی‌کنند که در نزديکی‌شان چه می‌گذرد‌. آن‌ها اهل نمايش‌دادن نيسنتد و از نگاه ديگران به هيجان نمی‌آيند و به همين جهت قصد ندارند نگاه‌های ديگران را به‌خود جلب کنند و خود به تماشای کسی بپردازند که در حال تماشای آنان است‌. کاری‌که آن‌ها انجام می‌دهند عشق‌بازی گروهی نيست بلکه نمايشی است که در آن بازيگران قصد ندارند با نگاه‌های تماشاچيان‌شان برخورد کنند‌. ژولی باز بيش‌تر از ونسان تلاش می‌کند که هيچ‌چيز را نبيند‌، اما نگاهی که همين چند دقيقه پيش روی صورت او افتاد‌، آن‌قدر سنگين بود که ژولی خواه‌و‌ناخواه آن را احساس کرد‌.

ژولی به بالا نگاه می‌کند و زنی را می‌بيند‌. زن که پيراهن سفيد فوق‌العاده قشنگی به‌تن دارد‌، خيره به او نگاه می‌کند‌. نگاهش عجيب است‌. دور و در عين‌حال سنگين است‌، خيلی سنگين‌. به سنگينی ترديد‌. سنگينی‌ای که از آن «‌من نمی‌دانم چه‌بايد بکنم‌» استفهام می‌شود‌. ژولی خود را در زير آن سنگينی مفلوج احساس می‌کند‌. حرکاتش کند‌، منقطع و بعد کاملاً متوقف می‌شوند‌. چند بار ديگر از او صدای ناله شنيده می‌شود و بعد کاملاً ساکت می‌گردد‌.

زن سفيد‌پوش احساس می‌کند به‌شدت دلش می‌خواهد جيغ بزند‌، اما در مقابل اين ميل خود‌داری می‌کند‌. اين واقعيت که شخصی که او می‌خواهد به سرش فرياد بزند قادر به‌شنيدن صدايش نيست‌، تمايل او را باز‌هم شديد‌تر می‌کند و خلاصی از آن را دشوار‌تر‌. بالاخره هم توان مقاومت را از دست می‌دهد و جيغ وحشنتاکی می‌کشد‌.

ژولی از حالت فلج‌مانند خود بيرون می‌آيد‌. بلند می‌شود و شورتش را بر‌می‌دارد و می‌پوشد‌. به‌سرعت خود را با لباس‌هايی که اين‌جا و آن‌جا افتاده‌اند می‌پوشاند و پا به فرار می‌گذارد‌.

ونسان به‌اندازه او سريع نيست‌. پيراهن و شلوارش را می‌پوشد اما زير‌شلواريش گم شده و پيدا نمی‌شود‌. چند قدم عقب‌تر‌، مردی پيژامه‌به‌تن ايستاده ولی کسی او را نمی‌بيند‌. او هم ديگران را نمی‌بيند‌، چون فقط دارد زن سفيد‌پوش را نگاه می کند‌.

 

 

 

 

۳۸

وقتی زن نتوانست با اين فکر که برک دست رد به سينه‌اش زده کنار بيايد‌، دلش خواست سر‌به‌سر او بگذارد‌. می‌خواست زيبايی سفيد خود را در برابر او به‌نمايش بگذارد (‌آيا نمی‌توان زيبايی دست‌نخورده را زيبايی سفيد ناميد‌؟‌)‌. گردش او در راهرو‌ها و سالن‌های قصر نتيجه موفقيت‌آميزی نداشت‌، چون برک ناپديد شده‌بود‌. فيلم‌بردار به‌دنبال او می‌آمد اما نه مثل يک توله‌سگ مطيع‌، چرا‌که در تمام مدت به‌طرز ناخوشايندی به سر او داد می‌زد‌. زن موفق شد توجه‌ها را به خود جلب کند اما نه آن نوع توجهی را که دلش می خواست‌، بلکه توجهی توأم با ريشخند را‌. قدم‌هايش را تند‌تر کرد و از‌قضا حين فرار يکهو سر از استخر در‌آورد‌، و وقتی با آن زوج در حال نزديکی رو‌به‌رو شد‌، جيغ کشيد‌.

آن جيغ بيدارش کرد‌: ناگهان با وضوح تمام می‌بيند که در تله‌ای گرفتار شده‌. پشت سرش کسی است که دارد او را تعقيب می‌کند و در برابرش آب است‌. با وضوح تمام می‌بيند که در محاصره است و راه فراری ندارد‌. تنها راهی که برای نجات خود می‌تواند انتخاب کند‌، جنون‌آميز است و تنها کار عاقلانه‌ای که هنوز می‌تواند انجام دهد اين است که عملی کاملاً غير منطقی از او سر بزند‌. تمام قدرت اراده‌اش را به کمک می‌طلبد و بالاخره رفتار جنون‌آميز را انتخاب می‌کند‌. دو قدم به جلو بر‌می‌دارد و توی آب می‌پرد‌.

آن‌طور پريدن او توی آب کمی مضحک بود‌. او برعکس ژولی خوب بلد بود شيرجه بزند اما طوری خودش را توی آب انداخت که اول پا‌هايش و بعد بازو‌های از‌هم گشوده‌اش داخل آب شدند‌.

همه حالت‌های بدن‌، گذشته از کار‌برد عملی‌شان دارای محتوايی هستند فرا‌تر از آن‌چه انجام‌دهنده حرکات در نظر دارد‌. وقتی کسی توی آب می‌پرد آن‌چه بيننده به‌چشم می‌بيند‌، زيبايی آن حرکتی است که انجام می‌شود و بيننده نمی‌تواند چيزی از ترس احتمالی آن شخص را مشاهده کند‌. وقتی کسی با لباس توی آب می‌پرد موضوع کاملاً فرق می‌کند‌. فقط کسی با تمام لباس‌هايش توی آب می‌پرد که قصد دارد خودش را غرق کند و کسی‌که می‌ خواهد خودش را غرق کند با سر شيرجه نمی‌زند‌، بلکه خودش را ول می‌کند تا بيافتد‌. اين چيزی است که زبان کهن حرکات می‌گويد‌. درست به‌همين دليل بود که ايماکولاتا‌، با وجود اين‌که شناگر قابلی بود‌، جوری با پيراهن زيبايش توی آب پريد که فقط تأسف بيننده را بر‌می‌انگيخت‌.

حالا او بدون هيچ دليل منطقی توی آب است‌. او به اين خاطر آن‌جا است که تسليم حرکت خود شده و حالا محتوای آن حرکت کم‌کم دارد روحش را تسخير می‌کند‌. متوجه می‌شود اتفاقی که دارد می‌افتد‌، چيزی نيست جز خود‌کشی و غرق شدن او و هر عملی که از اين لحظه به‌بعد از او سر بزند‌، باله يا پانتوميمی است که در آن حرکات غم‌انگيز او گويای کلام بر‌زبان نيامده‌اش خواهند بود‌.

بعد‌از آن‌که توی آب می‌افتد‌، به خودش نگاهی می‌اندازد‌. استخر در آن‌جا تقريباً کم‌عمق است و آب تا کمرش می‌رسد‌. چند دقيقه به همان حال‌، با سر بالا‌گرفته و تنه خميده‌، باقی می‌ماند‌. بعد دو‌باره خودش را ول می کند تا بيافتد‌. از پيراهنش شالی جدا می‌شود و به‌دنبال او روان می‌گردد‌، درست مثل خاطره‌ای از پی يک مرده‌. دو‌باره بلند می‌شود‌. بازو‌هايش را از هم گشوده و سرش را کمی به عقب خم کرده‌. انگار که بخواهد بدود‌، چند قدم سريع به‌طرف جلو‌، جايی که عمق استخر بيش‌تر می‌شود‌، بر‌می‌دارد‌. بعد دو‌باره ناپديد می‌شود‌. به‌همان ترتيب پيش و پيش‌تر می‌رود‌، درست مثل يک حيوان آبزي، يک مرغابی و حتی مرغي افسانه‌ای که سر در آب فرو می‌کند‌، بار ديگر از آب سر بر‌می‌آورد و نگاهش را به‌طرف آسمان می‌گرداند‌. در حرکاتش می‌توان خواند که آرزو دارد يا هميشه در سطح آب زندگی کند و يا در عمق آن‌.

مردی که پيژاما به‌تن دارد ناگهان به زانو می‌افتد و گريه می‌کند‌:

ـ ‌برگرد‌، برگرد‌. من مقصرم‌، من مقصرم‌، برگرد‌!

 

 

 

 

۳۹

از آن‌طرف استخر‌، جايی که عمق آب بيش‌تر است‌، محقق چک همان‌طور که دارد شنا می‌رود‌، خيره و مبهوت نگاه می‌کند‌. او ابتدا تصور کرد زوجی که تازه وارد شده‌اند به زوج در‌حال عشق‌بازی ملحق خواهند شد و او بالاخره برای يک بار هم که شده‌، شاهد يکی از آن عشق‌بازی‌های دسته‌جمعی افسانه‌ای خواهد بود که کارگران ساختمانی در آن ديار منزه‌طلبی کمونيستی‌، در‌باره‌اش حرف‌ها می‌زدند‌. آنقدر خجالتی بود که پيش خود فکر کرد اگر عشق‌بازی گروهی در‌کار باشد‌، او می‌بايد آن‌جا را ترک کند و به اتاقش برگردد‌. آن‌وقت صدای جيغ را که کم‌مانده‌بود گوش‌هايش را سوراخ کند شنيد و با بازو‌های کاملاْ راست‌، انگار که سنگ شده‌باشد‌، از حرکت باز ماند و ديگر نتوانست شنا رفتن را ادامه دهد‌، هر‌چند که تا آن لحظه بيش‌از هژده‌بار شنا نرفته‌بود‌. زن سفيد‌پوش جلوی چشم‌های او توی آب افتاد و شالی هم‌راه با چند گل مصنوعی کوچک به‌رنگ‌های صورتی و آبی‌، به‌دنبالش شناور شد‌.

محقق چک همان‌جور که بالا‌تنه‌اش به‌طرف بالا خم شده‌، خشکش زده‌است‌. بالاخره می‌فهمد که آن زن قصد دارد خودش را غرق کند‌. او دارد سعی می‌کند سرش را زير آب نگه دارد اما چون انگيزه‌اش به‌اندازه کافی قوی نيست‌، هر‌بار سرش را بيرون می‌آورد‌. محقق چک شاهد خود‌کشی‌ای است که هرگز فکرش را هم نمی‌توانست بکند‌. آن زن لابد يا بيمار است‌، يا مصدوم و يا تحت تعقيب‌. باز روی آب می‌آيد و باز زير آب ناپديد می‌شود‌. باز و باز‌... لابد بلد نيست شنا کند‌. هر‌چه جلو‌تر می‌رود عمق آب بيش‌تر می‌شود‌. به‌زودی ديگر آب از سرش خواهد گذشت و زن درست جلوی چشم مرد پيژاما‌پوشی که قادر نيست حرکت کند و همان‌طور در کنار استخر زانو زده گريه می‌کند و زن را نگاه می‌کند‌، غرق خواهد شد‌.

محقق چک ديگر نمی‌تواند بيش‌از اين معطل کند‌. بلند می‌شود‌. به‌طرف جلو روی آب خم می‌شود‌، زانو‌ها را تا می‌کند و بازو‌ها را راست به‌طرف عقب می‌برد‌.

مردی که پيژاما به‌تن دارد ديگر زن را نمی‌بيند‌. او فقط حالت مردی ناشناس‌، دراز‌، درشت‌هيکل و عجيب بی‌قواره را می‌بيند که درست در مقابل او‌، در فاصله پانزده‌متريش دارد آماده می‌شود در درامی که هيچ ربطی به او ندارد دخالت کند‌؛ درامی که مرد پيژاما‌پوش با حسادت تمام می‌خواهد فقط برای خودش و زنی که دوست دارد حفظ کند‌. آری چنين است و کسی نمی‌تواند در اين مورد ترديد کند که او آن زن را دوست دارد‌. رنجش او گذرا بود‌. او نمی‌تواند واقعاً و برای هميشه از زن بيزار باشد‌، حتی اگر زن بيازاردش‌. او می‌داند که زن به‌فرمان حساسيت غير منطقی و غير‌قابل کنترل خود عمل می‌کند‌، حساسيتی شگفت‌انگيز که او هر‌چند درک نمی‌کند اما برايش قابل احترام است‌. درست است که مرد دقايقی پيش او را به‌باد اهانت گرفت اما ته دلش خوب می‌داند که زن بی‌گناه بود و مقصر اصلی در مشاجره غير منتظره آن‌ها شخص ديگری است‌. او نمی‌داند مقصر کيست و يا کجاست‌، با وجود اين کاملاً آماده است که به وی حمله کند‌. در آن وضعيت روحی‌، او مردی را که شبيه ورزشکار‌ها روی آب خم شده نگاه می‌کند‌. مثل آدم‌های هيپنوتيزم‌شده دارد اندام درشت و پر‌عضله و عجيب نامتناسبش را‌، ران‌های پهن زنانه و ساق‌های احمقانه‌اش را‌، هيکلی را که درست مثل نفس بی‌عدالتی ناخوشايند است تماشا می‌کند‌. او چيزی در‌باره آن مرد نمی‌داند‌، در هيچ موردی به او ظنين نيست اما کور از رنج خود‌، در آن مرد که تجسم زشتی است‌، تصويری از حادثه غير قابل توضيحی را که برای خودش روی‌داده می‌بيند و احساس می‌کند که چطور دارد به نفرتی غير‌منطقی نسبت به او دچار می‌شود‌.

محقق چک شيرجه می‌زند و با چند حرکت قوی خود را تقريباً به زن می‌رساند‌. مرد پيژاما‌پوش با غيظ فرياد می‌زند‌: «‌به او کاری نداشته باش‌!‌» و بعد خودش هم توی آب می‌پرد‌.

محقق بيش‌از دو متر از زن فاصله ندارد‌. پاهايش ديگر به کف استخر می‌رسد‌. مرد پيژاما‌پوش شنا‌کنان به سمت او می‌آيد و دوباره  می‌گويد‌: «‌به او کاری نداشته باش‌! دستش نزن‌!‌»‌.

محقق چک بازويش را تکيه‌گاه بدن زن می‌کند‌. زن خودش را جمع می‌کند و آه بلندی می‌کشد‌.

حالا ديگر مرد پيژاما‌پوش به آن‌ها رسيده است‌.

ـ ‌ولش کن‌، و‌گرنه می‌کشمت‌!

اشک چشمانش نمی‌گذارد چيزی ببيند‌. هيچ چيز مگر هيکلی بی‌قواره‌. دستش را دراز می‌کند‌. شانه او را می‌گيرد و تکانش می‌دهد‌. محقق سکندری می‌خورد و زن از دستش ول می‌شود‌. ديگر هيچ‌کدام از آن دو مرد توجهی به زن که به سمت پله شنا می‌کند و بعد از آن بالا می‌رود‌، ندارند‌. وقتی محقق در چشم‌های مردی که پيژاما به‌تن دارد نفرت را می‌بيند‌، از چشم‌های خود او نيز نفرت مشابهی زبانه می‌کشد‌.

مرد پيژاما‌پوش ديگر جلو خودش را نمی‌گيرد و حمله می‌کند‌.

محقق در دهانش دردی حس می‌کند‌. با زبان يکی‌از دندان‌های جلويی‌اش را معاينه می‌کند‌. دندان از جا کنده شده‌است‌. زمانی يک دندان‌پزشک اهل پراگ بعد‌از آن‌که با زحمت فراوان آن دندان مصنوعی را سر‌جايش پيچ کرد‌، خيلی دقيق برای او توضيح داد که درست همان دندان‌، ستون اتکای چندين دندان مصنوعي ديگر در اطراف خود است و لذا از‌دست‌دادن آن يک دندان‌، او را محتاج دندان عاريتی خواهد کرد (‌وحشتناک‌ترين چيزی که محقق چک می‌توانست فکرش را بکند‌)‌. زبانش به‌روی دندان از‌جا‌کنده‌شده می‌لغزد‌. رنگش ابتدا از ترس و بعد از شدت عصبانيت سفيد می‌شود‌. تمام زندگيش مانند صحنه‌های فيلمی از مقابل چشم‌هايش رد می‌شود و برای دومين‌بار در آن روز‌، چشمانش از اشک پر می‌شود‌. بله‌، او گريه می‌کند و از عمق گريه‌، فکری به سرش راه پيدا می‌کند‌: او همه‌چيز را باخته‌است‌. او ديگر جز ماهيچه‌هايش چيزی ندارد‌. آخر آن ماهيچه‌ها‌، آن ماهيچه‌های بيچاره دردی را از او دوا نمی‌کنند‌. آخر آن ماهيچه‌ها به چه دردش می‌خورند‌؟ اين پرسش بازوی راست او را مثل فنر از‌جا می‌پراند و به حرکت وحشتناکی وا‌می‌دارد‌، يعنی يک مشت می‌زند‌. مشتی که همه غم دندان از‌دست‌رفته را در خود انبار کرده است و به عظمت نيم قرن گائيدن بی‌امان در کنار تمام استخر‌های فرانسه است‌. مرد پيژاما‌پوش در زير آب ناپديد می‌شود‌. ناديديد شدن او آن‌قدر سريع و ساده اتفاق می‌افتد که محقق چک تصور می‌کند او را کشته است‌. ابتدا در‌جا خشکش می‌زند و نمی‌تواند حرکتی کند ولی بعد خم می‌شود‌، مرد را بلند می‌کند و چند چک آهسته به صورتش می‌زند‌. مرد چشم‌هايش را باز می کند‌. نگاه ناهشيارش روی آن مخلوق بی‌قواره متوقف می‌شود‌، بعد خود را رها می‌کند و شنا‌کنان به‌طرف پله‌ ها می‌رود تا به زن ملحق شود‌.

 

 

 

 

۴۰

زن به‌حالت قوز‌کرده کنار استخر نشسته‌، با دقت مرد پيژاما‌پوش را نگاه می‌کند و مبارزه و شکستش را می‌بيند‌. وقتی مرد به بيرون استخر پا می‌گذارد‌، زن از جا بلند می‌شود‌. بی‌آن‌که برگردد و پشت سرش را نگاهی کند به طرف پله‌ها می‌رود‌، اما آن‌قدر آرام حرکت می‌کند که مرد بتواند به او برسد‌. سر‌تا‌پا خيس و بدون آن‌که کلمه‌ای به زبان بياورند از ميان سالن (‌که ديگر مدت‌هاست خالی است‌) عبور می‌کنند‌، از راهرو‌ها رد می‌شوند تا به اتاقشان می‌رسند‌. از لباس‌هايشان آب می‌چکد‌. سردشان است و دارند می‌لرزند‌. بايد لباس‌هايشان را عوض کنند‌.

اما بعد چطور می‌شود‌؟

يعنی چه بعد چطور می‌شود‌؟ معلوم است که آن‌ها عشق‌بازی خواهند کرد‌. چه خيال کرده‌ايد‌؟ در اين شب آن‌ها هر‌دو ساکت خواهند بود‌. فقط زن ناله‌هايی خواهد کرد شبيه ناله‌های کسی که مورد آزار قرار گرفته‌. به‌اين‌ترتيب همه چيز می‌تواند ادامه پيدا کند و نمايش‌نامه‌ای که آن‌ها امشب برای نخستين بار اجرا کردند‌، در روز‌ها و هفته‌های آينده هم قابل اجرا خواهد بود‌. زن برای اين‌که نشان دهد در سطحی قرار دارد که از همه چيز‌های مبتذل و همه آدم‌های متوسطی که او تحقيرشان می‌کند بسيار بالا‌تر است‌، باز هم مرد را وادار خواهد کرد که در مقابلش زانو بزند‌. مرد خود را محکوم خواهد کرد و خواهد گريست‌. اين رفتار‌ها باعث خواهد شد که زن باز با او بی‌رحم‌تر باشد‌. زن فريبش خواهد داد و به مرد نشان خواهد داد که نسبت به او وفادار نيست‌. آزارش خواهد داد‌. مرد در برابر اين تحقير مقاومت خواهد کرد‌، سخنان درشت به‌زبان خواهد آورد‌، حالت تهديد‌کننده به‌خود خواهد گرفت و چيزی را که به بيان در نمی‌آيد با عمل قاطعانه نشان خواهد داد‌. گلدانی را خواهد شکست‌، نعره و فرياد خواهد کشيد و زن وانمود خواهد کرد که ترسيده است‌، او را متهم به تجاوز و کتک‌زدن خواهد کرد‌. مرد باز به‌زانو خواهد افتاد‌، بار ديگر خواهد گريست و آن‌گاه زن خواهد گذاشت تا او با وی بخوابد و همه اين‌ها هفته‌ها و ماه‌ها‌، سال‌ها و تا ابد ادامه خواهد يافت‌.

 

 

 

 

۴۱

اما محقق چک چه سرنوشتی می‌يابد‌؟ او در حالی که زبانش را به دندان کنده‌شده‌اش فشار می‌دهد با خود می‌گويد‌: اين‌ها تمام چيز‌هايی است که در زندگی برايم باقی مانده‌: يک دندان شکسته و وحشت بيمار‌گونه از دندان عاريتی‌. آيا جز اين هم چيزی باقی مانده‌؟ هيچ‌چيز باقی نمانده‌؟ نه‌! هيچ‌چيز باقی نمانده‌. در يک حالت شهود ناگهانی او گذشته خود را نه مانند ماجرايی فوق‌العاده‌، مملو از حوادث کم‌نظير و دراماتيک‌، بلکه همچون جزء ناچيزی از مجموعه حوادث عجيبی ديد که با چنان سرعتی سياره زمين را در‌نورديده که تشخيص اجزای آن غير ممکن شده است‌. شايد برک حق داشت که او را با يک لهستانی يا مجارستانی اشتباه بگيرد‌. در‌واقع هم شايد او مجارستانی‌، لهستانی‌، ترک‌، روس يا حتی يک کودک در حال مرگ سوماليايی باشد‌. وقتی حوادث بيش‌از اندازه سريع اتفاق بيافتد ديگر هيچ‌کس نمی‌تواند در‌باره چيزی اطمينان داشته‌باشد‌. در‌باره هيچ‌چيز‌، حتی خويشتن‌.

وقتی من از شب پر‌ماجرای مادام «‌ت‌» سخن گفتم به معادله مشهوری مربوط به يکی از فصل‌های ابتدايی کتاب درسی در‌باره رياضيات هستی اشاره کردم‌: درجه سرعت تناسب مستقيم با شدت فراموشی دارد‌. از اين معادله می‌توان به نتايج مشخصی رسيد‌، مثلاً اين‌که دوران ما در اسارت ديو سرعت است و به همين دليل اين‌قدر آسان خود را فراموش می‌کند‌. حالا می‌خواهم عکس اين گفته را بيان کنم‌: دوران ما گرايش شيفته‌واری به فراموش کردن خود دارد و برای اين‌که اين ميل را عملی سازد‌، خود را به دست ديو سرعت می‌سپارد‌. زمان بر شتاب خود می‌افزايد تا به‌ما بفهماند که ميل ندارد ما به‌يادش بياوريم‌، زيرا از خود خسته است‌، بيزار است و می‌خواهد شعله کوچک و لرزان خاطره را خاموش کند‌.

هم‌وطن و رفيق عزيز من‌، کاشف مشهور «‌پشه پراگی‌»‌، کارگر قهرمان مجتمع‌های ساختمانی‌، من ديگر تحمل ندارم تو را آن‌طور مانده در آب ببينم‌! آخر ممکن است ذات‌الريه کنی‌! دوست من‌! برادرم‌! خود را آزار نده‌! بيرون بيا‌! برو بخواب‌. خوشحال باش که فراموشت کرده‌اند‌. خود را در پتوی گرم‌و‌نرم فراموشی مطلق بپيچ‌. به خنده‌ای که موجب رنجش تو شد ديگر فکر نکن‌. آن خنده ديگر وجود ندارد‌. آری‌! ديگر وجود ندارد‌، سال‌های عمر تو در مجتمع‌های ساختمانی و افتخارات تو به‌دليل پيگرد و آزار حکومت نيز وجود ندارد‌. قصر در خواب است‌. پنجره‌ات را بگشا تا فضای اتاقت از عطر درختان آکنده شود‌. اين بلوط‌ها سيصد سال عمر دارند‌. صدای خش‌خش شاخ‌و‌برگ درختان درست همان‌جور است که مادام «‌ت‌» و شواليه حين عشق‌بازی در آلاچيق می‌شنيدند‌. در آن زمان می‌شد از پنجره اتاق تو آلاچيق را ديد اما حيف که امروز تو ديگر نمی‌توانی آن را ببينی‌. قريب پانزده سال پس‌از آن شب‌، در دوران انقلاب ۱۷۸۹‌، آن را خراب کردند و تنها يادگار باقی‌مانده از آلاچيق‌، همان است که در چند صفحه از رمان ويوان دنو‌، رمانی که تو آن را هيچ‌وقت نخوانده‌ای و به‌احتمال زياد هرگز هم نخواهی خواند‌، ثبت شده‌است‌.

 

 

 

 

۴۲

ونسان شورتش را پيدا نکرد‌. با تن خيس‌، شلوار و پيراهنش را پوشيد و به‌دنبال ژولی رفت‌، اما ژولی خيلی سريع رفت و او خيلی آهسته‌. مدتی در راهرو‌ها اين‌طرف و آن‌طرف دويد تا يقين حاصل کرد که ژولی ناپديد شده‌است‌. از آن‌جا که نمی‌داند ژولی در کدام اتاق سکونت دارد‌، نتيجه می‌گيرد که چندان اميدی به يافتن او نمی‌تواند داشته‌باشد‌، اما هم‌چنان به چرخيدن در راهرو‌ها ادامه می‌دهد تا شايد دری باز شود و ژولی بگويد‌: «‌بيا‌، ونسان‌، بيا‌!‌»‌، ليکن همه در خواب‌اند‌. هيچ صدايی شنيده نمی‌شود و هيچ دری هم گشوده نمی‌شود‌. ونسان چند بار زير لبی نام ژولی را صدا می‌زند‌، بعد کم‌کم صدايش را بلند‌تر می‌کند و دست آخر می‌غرد و فرياد می‌کشد اما پاسخش چيزی جز سکوت نيست‌. ژولی را در نظر خود مجسم می‌کند‌. چهره‌اش را در پرتو مهتاب به‌ياد می‌آورد‌. سوراخ کونش را مجسم می‌کند‌. آه‌! سوراخ کون برهنه او را که آن‌قدر نزديک بود‌، از دست داد‌. کاملاً از دست داد‌. نه لمسش کرد و نه نگاهش کرد‌. آه‌! آن تصوير وحشتناک باز خود را نشان می‌دهد و آلت بی‌چاره‌اش بيدار می‌شود‌، بلند می‌شود‌. آه‌! کاملاً بی‌مورد بلند می‌شود‌. بی‌آن‌که منطقی يا حد‌و‌مرزی بشناسد‌.

وقتی به اتاقش بر‌می‌گردد‌، خودش را روی يک صندلی می‌اندازد‌. جز فکر تصاحب ژولی فکری در سر ندارد‌. حاضر است برای پيدا‌کردن او دست به هر‌کاری بزند‌، اما نمی‌داند چکار کند‌. صبح فردا ژولی به سالن غذا‌خوری خواهد رفت که صبحانه بخورد اما در آن موقع او‌، ونسان‌، در دفتر کارش در پاريس خواهد بود‌. آخ‌! نه محل سکونت او را می‌داند و نه حتی نام فاميلش را و نه اين‌که او کجا کار می‌کند‌. ونسان با سرگشتگی بی‌حدش‌، که اندازه نامناسب آلتش گواه آن است‌، تنها می‌ماند‌.

اين آلت همين يک ساعت قبل با حفظ اندازه مناسب‌، درايت در‌خور ستايشی از خود نشان داد و در نطق جالب توجهی‌، چنان استدلال معقولی ارائه کرد که همه ما تحت تأثير قرار گرفتيم‌. اما حالا من در خصوص درايت اين آلت کمی دچار ترديد شده‌ام چون بدون اين‌که در دفاع از خود دليلی ارائه دهد‌، سر به آسمان کشيده؛ درست مثل سنفونی شماره ۹ بتهوون که در مقابل بشريت افسرده‌، سرود شادی را فرياد می‌زند‌.

 

 

 

 

۴۳

ورا برای دومين‌بار بيدار می‌شود‌.

ـ ‌مجبوری صدای راديو رو اين‌قدر بلند کنی‌؟ بيدارم کردی‌.

ـ ‌من که اصلاً راديو گوش نمی‌دم‌. از اين ساکت‌تر ديگه امکان نداره‌...

ـ تو داشتی راديو گوش می‌دادی‌. چرا ملاحظه نمی‌کنی‌! آخه من خواب بودم‌.

ـ ‌قسم می‌خورم‌!

ـ ‌چه سرود شادی مسخره‌ای‌! اصلاً چطور می‌تونی به اين جور چيزا گوش بدی‌؟

ـ ‌معذرت می‌خوام‌! بازم گناه از تخيلات من بود‌!

ـ ‌يعنی چه تخيلات تو‌؟ مگه سنفونی نهم رو تو نوشتی‌؟ نکنه داري خودتو با بتهوون عوضی می‌گيری‌؟

ـ ‌نه‌! منظورم چيز ديگه‌ای بود‌.

ـ ‌هيچ‌وقت اون سنفونی به‌نظرم اين‌قدر بی‌ربط‌، نامتناسب‌، وحشتناک و به‌شکل بچگانه‌ای پر‌طمطراق‌، احمقانه و مبتذل نيومده‌بود‌. ديگه تحملم تموم شد‌. صبرم به آخر رسيد‌. اين قصر پر‌از اشباحه‌. من ديگه حاضر نيستم حتی يک دقيقه اين‌جا بمونم‌. خواهش می‌کنم بيا بريم‌. تازه‌، هوا هم ديگه داره روشن می‌شه‌.

و بعد تختخواب را ترک می‌کند‌

 

 

 

 

۴۴

صبح زود است‌. من به آخرين صحنه داستان ويوان دنو فکر می‌کنم‌. شب عاشقانه در اتاق مخفی قصر‌، با ورود دوشيزه خدمتکار رازدار‌، که می‌خواهد دميدن صبح را به اطلاع آن زوج برساند‌، به‌سر می‌رسد‌. شواليه با عجله لباس به‌تن می‌کند‌. نگران است که لو برود‌. ترجيح می‌دهد به باغ برود و وانمود کند که در حال قدم‌زدن است‌، مثل کسی که تمام شب را خوب خوابيده و صبح زود بيدار شده‌. هنوز کمی پريشان‌خاطر است و سعی می‌کند توضيحی برای ماجرای اتفاق افتاده بيابد‌. آيا مادام «‌ت‌» رابطه‌اش را با معشوق خود مارکی به‌هم زده‌؟ آيا می‌خواهد رابطه ديگری را جانشين آن کند‌؟ يا شايد صرفاً می‌خواسته او را گوشمالی بدهد‌؟ پيامد شبی که ديگر به‌سر رسيده چه خواهد بود‌؟

در همان حال که فکرش با اين‌قبيل پرسش‌ها مشغول است‌، ناگهان مارکی‌، معشوق مادام «‌ت‌» را در برابر خود می‌يابد‌. او که هم‌اکنون وارد شده‌، با شتاب خود را به شواليه می‌رساند و با بی‌صبری می‌پرسد‌: «‌چطور شد‌؟‌»‌.

دنباله گفتگو سرانجام انگيزه پشت ماجرا را برای شواليه برملا می‌کند‌. قرار بر اين بوده که توجه شوهر به سمت يک معشوق دروغين منحرف شود و قرعه به‌نام او افتاده است‌. مارکی با خنده‌ای اذعان می‌کند که اين نقش نه‌تنها زيبا نيست‌، بلکه حتی مضحک هم هست‌. او انگار که بخواهد اين فداکاری شواليه را پاداش دهد‌، اسراری چند را برای او برملا می‌سازد‌: مادام «‌ت‌» زن فوق‌العاده‌ای است و از جمله الگوی وفاداری است‌. تنها نقطه ضعف او يک چيز است‌: سردی جنسی‌. آن‌دو با‌هم به قصر باز می‌گردند تا از شوهر مادام «‌ت‌» ديدن کنند‌. او با مارکی با گشاده‌رويی برخورد می‌کند اما رفتارش با شواليه اهانت‌آميز است‌. او به شواليه توصيه می‌کند که هر‌چه زود‌تر آن‌جا را ترک نمايد‌، لذا مارکی عزيز درشکه‌اش را در اختيار شواليه قرار می‌دهد‌.

پس‌از آن شواليه و مارکی به ديدار مادام «‌ت‌» می‌روند‌. در پايان گفتگو‌، وقتی آن‌دو در آستانه خروج از قصر هستند‌، مادام «‌ت‌» مجالی می‌يابد تا چند جمله محبت‌آميز خطاب به شواليه بگويد‌. اين مکالمه نهايی در داستان چنين نقل شده‌: «‌در اين لحظه‌، عشق به شما می‌گويد که محبوب‌تان لياقت اين عشق را دارد‌. بار ديگر بدرود‌، شما فوق‌العاده‌ايد‌... تصور نکنيد که من مانند کنتس هستم‌»‌.

«‌تصور نکنيد که من مانند کنتس هستم‌» آخرين جمله مادام «‌ت‌» خطاب به معشوق خود است‌.

بلافاصله پس‌از آن‌، آخرين جملات داستان می‌آيد‌:

«‌در درشکه‌ای که انتظارم را می‌کشيد سوار شدم‌. سعی کردم در ماجرايی که اتفاق افتاده‌بود درس عبرتی بيابم‌... چيزی نيافتم‌»‌.

اما به‌هر‌حال درس عبرتی می‌توان گرفت و مادام «‌ت‌» تجسم واقعی آن است‌. او هم به شوهرش‌، هم به مارکی و هم به شواليه جوان دروغ گفت‌. او شاگرد واقعی اپيکور است‌. دوستدار دوست‌داشتنی لذت‌. حامی دل‌نشين و دروغ‌گو‌. نگهبان دروازه سعادت‌.

 

 

 

 

۴۵

داستان با ضمير اول‌شخص‌، توسط شواليه روايت می‌شود‌. او در‌باره اين‌که مادام «‌ت‌» واقعاً چگونه می‌انديشد چيزی نمی‌داند و در بيان افکار و احساسات خود نيز خست به‌خرج می‌دهد‌. دنيای درونی دو شخصيت اصلی داستان کما‌بيش پوشيده می‌ماند‌.

وقتی آن روز صبح مارکی از سردی معشوقه خود سخن می‌گفت‌، شواليه می‌توانست زير‌جلی بخندد‌، زيرا آن زن درست خلاف آن را به او اثبات کرده‌بود‌. اما اين تنها چيزی بود که شواليه در‌باره‌اش اطمينان داشت‌. آيا آن‌چه ميان او و مادام «‌ت‌» گذشته‌بود برای زن عادی بود يا اين‌که برايش حادثه‌ای استثنايی و ماجرايی بی‌سابقه بود‌؟ آيا از آن در قلبش اثری باقی‌مانده يا نه‌؟ آيا آن شب عاشقانه حسد او را نسبت به کنتس بر‌نيانگيخته‌؟ وقتی او در آخرين حرف‌هايش شواليه را ترغيب به بازگشت به‌سوی کنتس می‌کرد‌، راست می‌گفت يا اين‌که موقعيت ايجاب می‌کرد آن‌طور حرف بزند‌؟ آيا غيبت شواليه موجب دل‌تنگی او خواهد شد يا نسبت به اين امر کاملاً بی‌تفاوت خواهد ماند‌؟

اما بپردازيم به شواليه جوان‌. وقتی صبح آن روز مارکی با وی با تمسخر بر‌خورد کرد‌، توانست خون‌سرديش را حفظ کند و با شوخی پاسخ او را بدهد‌. اما در‌واقع چه احساسی به وی دست داد‌؟ پس‌از ترک قصر چگونه احساسی خواهد داشت‌؟ در‌باره چه‌چيز فکر خواهد کرد‌؟ آيا افکارش متوجه لذتی خواهد بود که نصيبش شده‌بود يا متوجه شهرتش به‌عنوان يک جوان مضحک‌؟ آيا خود را پيروزمند احساس خواهد کرد يا شکست‌خورده‌؟ سعادت‌مند يا بدبخت‌؟

به‌بيان ديگر، آيا می‌توان با لذت و برای لذت زيست و احساس سعادت‌مندی کرد‌؟ آيا آرمان «‌عيش‌گرايی‌» تحقق‌پذير است‌؟ آيا چنين اميدی وجود دارد‌؟ آيا لا‌اقل کور‌سوی ضعيفی از اميد وجود دارد‌؟

 

 

 

 

۴۶

تا سر‌حد مرگ احساس خستگی می‌کند‌. چقدر دلش می‌خواست روی تخت دراز بکشد و بخوابد اما نگران است که نتواند به‌موقع بيدار شود‌. يک ساعت بعد بايد راه بيافتد و اصلاً نبايد دير کند‌. روی صندلی نشسته و کلاه‌خود موتور‌سواری را به سرش فشار می‌دهد‌، چون فکر می‌کند سنگينی کلاه‌خود مانع از اين خواهد شد که به‌خواب برود‌. اما چقدر بی‌معنی است که آدم کلاه‌خود را بر سر بگذارد و بنشيند که مبادا خوابش ببرد‌. از جا بلند می‌شود و عزم رفتن می‌کند‌.

سفری که در پيش دارد وی را به‌ياد پونتوَن می‌اندازد‌. اوه‌! پونتوَن‌! حتماً او را سؤال‌پيچ خواهد کرد‌. چه جوابی بايد بدهد‌؟ اگر تمام آن‌چه را که اتفاق افتاده تعريف کند‌، به‌نظر پونتوَن و ساير دوستانش خيلی جالب خواهد آمد‌. در اين‌مورد شکی نيست‌. هر‌گاه راوی در داستانی که نقل می‌کند نقش مضحکی برای خود قائل شود‌، به‌نظر همه جالب می‌آيد‌. هيچ‌کس هم به‌خوبی پونتوَن از عهده اين کار بر‌نمی‌آيد‌. همان داستان دختر‌خانم ماشين‌نويس که او مو‌هايش را کشيده چون وی را با دختر ديگری اشتباه گرفته بوده‌، مثال خوبی است‌. اما حواستان باشد‌! پو‌نتوَن بسيار زيرک است‌! همه متوجه می‌شوند که در پس اين داستان جالب‌، حقيقت ديگری نيز پنهان است‌. شنوندگان داستان به او حسد می‌برند که دوست دخترش از او می‌خواهد خشن باشد و نزد خود با حسادت تمام دختر خوشگلی را تجسم می‌کنند که خدا می‌داند او با وی چه کار‌ها که نمی‌کند‌.

اما اگر ونسان داستان عشق‌بازی دروغين خود در کنار استخر را برايشان تعريف کند‌، هر کلمه‌به‌کلمه حرف‌هايش را باور خواهند کرد و به اين امر که او هر‌گز موفق نشده کار را به انجام برساند خواهند خنديد‌.

ونسان با پريشانی در اتاقش اين‌طرف و آنطرف می‌رود و تلاش می‌کند داستان را تصحيح کند‌، تغييرش دهد‌، چيزی به آن بيافزايد يا چيزی را حذف کند‌. اولين کاری که بايد بکند اين است که آن عشق‌بازی قلابی را به يک عشق‌بازی واقعی تبديل کند‌. او افرادی را مجسم می‌کند که به سمت استخر می‌آيند و از ديدن هماغوشي عاشقانه آن‌دو‌، هم غافل‌گير و هم تحريک می‌شوند‌. آن‌وقت به‌سرعت لباس‌هايشان را در‌می‌آورند‌. چند نفر مشغول تماشای آن‌دو می‌شوند و چند نفر ديگر از آن‌ها تقليد می‌کنند‌. وقتی ونسان و ژولی می‌بينند که چطور در اطراف‌شان جمعی از زوج‌های در‌حال عشق‌بازی تشکيل شده‌، در اثر ذوقی که ناشی از نکته‌بينی آن‌ها در امر کارگردانی اين صحنه است‌، از جا بلند می‌شوند‌، به جفت‌هايی که در برابرشان مشغول معاشقه‌اند نظری می‌افکنند و درست مانند خدايان اساطيری که پس‌از آفرينش ناپديد می‌گردند‌، به راه خود می‌روند‌. همان‌طور که از راه‌های جداگانه آمده و به يک‌ديگر رسيده بودند‌، حالا هم هر‌يک از راه خود باز می‌گردد‌، تا ديگر هرگز يک‌ديگر را نبينند‌.

همين‌که افکارش به کلمات دردناک «‌ديگر هرگز يک‌ديگر را نبينند‌» می‌رسد‌، آلتش دو‌باره از خواب بيدار می‌شود‌. ونسان ديگر دلش می‌خواهد سرش را به ديوار بکوبد‌.

آخر خيلی عجيب است‌. موقعی که او در واقعيت داشت آن صحنه عشق‌بازی را به‌وجود می‌آورد‌، شهوتش کاملاً ناپديد شد اما حالا که دارد ژولی واقعی ولی غايب را به‌ياد می‌آورد‌، دو‌باره ديوانه‌وار تحريک می‌شود‌.

داستان عشق‌بازی دسته‌جمعی را که ساخته‌است می‌پسندد‌، آن را در مقابلش مجسم می‌کند و بار‌ها و بار‌ها برای خود تعريف می‌کند‌: آن‌ها عشق‌بازی می‌کنند‌، زوج‌هايی می‌آيند‌، آن‌ها را می‌بينند‌، لخت می‌شوند و کمی پس‌از آن دور‌تا‌دور استخر پر است از تعداد زيادی افراد در‌حال پيچ‌و‌تاب خوردن و عشق‌بازی کردن‌. کمی‌بعد‌، پس‌از اين‌که چند بار اين فيلم کوتاه سکسی را تماشا کرده‌، احساس می‌کند حالش کمی بهتر است‌. آلتش بار ديگر آرامش خود را به‌دست می‌آورد و ديگر تقريباً می‌خوابد‌. کافه گاسکونی را در نظر می‌آورد و دوستانش را که به‌او گوش می‌دهند‌. پونتوَن‌، ماچو که در حال نمايش خنده دل‌ربای خود است‌، گوژار که نظرات پر‌مغزش را ارائه می‌کند‌، و تمام ديگران‌. داستان را برای آن‌ها اين‌طور خلاصه خواهد کرد‌: «‌دوستان من‌، من به‌جای همه شما گائيدم‌. کير‌های همه شما در اين عشق‌بازی گروهی شکوهمند شرکت داشتند‌. من فرستاده شما‌، سفير شما‌، منتخب شما برای گائيدن‌، کير مزدور شما بودم‌. من کير در حالت جمع بودم‌!‌»‌.

در اتاق راه می‌رود و جمله آخر را چند بار با صدای بلند تکرار می‌کند‌. کير در حالت جمع‌! چه کشف اعلايی‌! ديگر از آن شوت وحشتناک اثری به‌جا نمانده‌. ونسان کيفش را بر‌می‌دارد و بيرون می‌رود‌.

 

 

 

۴۷

ورا برای پرداختن صورت‌حساب به دفتر هتل رفته و من با ساک کوچکی به طرف ماشين که در حياط است می‌روم‌. متأسفم که سنفونی نهم مانع از خواب همسرم شد و حالا ما مجبوريم اين محل را که به‌من احساس مطبوعی می‌دهد‌، زود‌تر ترک کنيم‌. با دل‌تنگی به دور‌و‌برم نظر می‌اندازم‌. پله‌های قصر را می‌بينم‌. آن‌جا بود که شوهر مادام «‌ت‌» سرد و مؤدب پيش آمد و از همسر خود و شواليه جوان در آستانه شب‌، پس‌از توقف درشکه استقبال کرد‌. هم‌آن‌جا بود که شواليه چند ساعت بعد تنها و بدون هم‌راه از قصر خارج شد‌.

وقتی درِ خواب‌گاه مادام «‌ت‌» پشت سر او بسته شد‌، صدای خنده مارکی به گوشش رسيد و لحظاتی بعد صدای خنده زنی نيز وی‌را هم‌راهی کرد‌. شواليه لحظه‌ای تأمل می‌کند‌. آن‌ها برای چه می‌خندند‌؟ آيا سر‌به‌سر او می‌گذارند‌؟ او ديگر دلش نمی‌خواهد بيش‌از آن چيزی بشنود‌، پس با قدم‌های چابک به‌طرف در خروجی می‌شتابد‌. اما در تمام مدت در درونش صدای آن خنده را می‌شنود‌. نمی‌تواند خود را از آن خلاص کند و هرگز هم از دست آن خلاصی نخواهد داشت‌. سخنان مارکی را به‌ياد می‌آورد که گفت‌: «‌آيا متوجه جنبه مضحک نقش خود هستيد‌؟‌»‌. وقتی‌که آن روز صبح مارکی چنين پرسشی از او کرد‌، شواليه موفق شد ظاهرش را حفظ نمايد‌. او می‌دانست که مارکی فريب خورده‌است و نزد خود با خوشحالی فکر کرد که يا مادام «‌ت‌» قصد دارد مارکی را ترک کند‌، که در اين صورت احتمال ملاقات مجدد او با مادام «‌ت‌» زياد است‌، و يا اين‌که مادام «‌ت‌» قصد داشته از مارکی انتقام بگيرد که در اين صورت هم باز احتمال ديدار مجدد او و مادام «‌ت‌» زياد است (‌آخر کسی که امروز انتقام می‌گيرد‌، فردا هم انتقام خواهد گرفت‌)‌. آری‌. ساعتی پيش او می‌توانست اين‌طور فکر کند‌، اما پس‌از آخرين سخنان مادام «‌ت‌»‌، ديگر همه‌چيز مشخص شد‌: آن شب ادامه اي در‌پی نخواهد داشت‌. فردايی وجود ندارد‌. در سرمای تنهايی صبح از قصر خارج می‌شود‌. با خود می‌انديشد از شبی که به‌تازگی از سر گذرانده چيزی برايش به‌جا نمانده جز همان خنده‌. حتماً اين داستان به‌زودی سر زبان‌ها خواهد افتاد و او را در چشم همه به موجودی مضحک بدل خواهد کرد و همه می‌دانند که هيچ زنی به يک موجود مضحک تمايل پيدا نخواهد کرد‌. آه‌! بی‌آن‌که به خودش بگويند‌، کلاه دلقکی به‌سرش گذاشته‌اند و او خودش را آن‌قدر قوی احساس نمی‌کند که بتواند تحملش کند‌. از درونش صدای اعتراضی می‌شنود که از او می‌خواهد تا داستانش را نقل کند‌، آن را همان‌گونه که بود‌، با صدای بلند و برای همه تعريف کند‌.

او می‌داند که توانايی اين کار را ندارد‌. رذل شناخته‌شدن حتی بد‌تر از مضحک معرفی شدن است‌. نه‌! او نبايد به مادام «‌ت‌» خيانت کند و چنين کاری هم نخواهد کرد‌.

 

 

 

۴۸

ونسان از در ديگری که کم‌تر در معرض ديد است و مستقيماً به دفتر هتل منتهی می‌گردد‌، از قصر خارج می‌شود‌. تمام مدت سعی می‌کند داستان مربوط به اتفاقات هيجان‌انگيز کنار استخر را برای خود نقل کند‌. نه برای اين‌که داستان شهوت‌انگيز است (‌حال‌و‌روز فعلی او چنان نيست که تحريک شود‌)‌، بلکه برای اين که به‌کمک آن داستان‌، خاطره دردناک و غير‌قابل تحملی را که از ژولی برايش باقی‌مانده فراموش کند‌. می‌داند که تنها آن داستان ساختگی می‌تواند او را کمک کند تا آن‌چه را که در واقعيت اتفاق افتاده فراموش کند‌. دلش می‌خواهد در اولين فرصت‌، با صدای بلند داستان را نقل کند‌، آن را آن‌قدر پر سر‌و‌صدا با شيپور جار بزند تا آن عشق‌بازی دروغين لعنتی را که موجب شد وی ژولی را از دست بدهد‌، محو کند‌؛ طوری‌که انگار هرگز چنين چيزی وجود نداشته است‌.

جمله «‌من کير در حالت جمع بودم‌» را برای خودش تکرار می‌کند و در جواب صدای خنده مزورانه پونتوَن را می‌شنود‌. ماچو را می‌بيند که با لبخند فريبنده‌اش می‌گويد‌: «‌تو يک کير جمعی هستی و ما از اين به‌بعد تو را جز کير جمعی‌، به اسم ديگری صدا نخواهيم زد‌»‌. از اين فکر خوشش می‌آيد و لبخند می‌زند‌.

وقتی به‌طرف موتورسيکلتش که آن‌طرف حياط پارک شده می‌رود‌، چشمش به مردی می‌افتد کمی جوان‌تر از خودش که لباسی رسمی متعلق به گذشته‌های دور به‌تن دارد و در حال آمدن به‌سمت وی است‌.

ونسان با حيرت به‌او چشم می‌دوزد‌. واقعاً که پس‌از آن شب جنون‌آميز پاک داغان شده‌. قادر نيست برای آن موجود عجيب توضيح منطقی‌ای بيابد‌. آيا او هنرپيشه‌ای است که شبيه به زمان‌های قديم لباس پوشيده‌؟ شايد بين او و آن خانم برازنده‌ای که از طرف تلويزيون آمده‌بود ارتباطی وجود دارد‌؟ شايد آن‌ها ديروز در همين قصر داشتند مثلاً برای يک فيلم تبليغاتی‌، فيلم‌برداری می‌کردند‌؟ اما وقتی‌که نگاه‌های دو مرد با يک‌ديگر تلاقی می‌کنند‌، ونسان در چشم‌های آن مرد جوان چنان حيرت خالص و واقعی‌ای مشاهده می‌کند که می‌داند هرگز هيچ هنرپيشه‌ای قادر نيست آن‌طور نقش بازی‌کند‌.

 

 

 

 

۴۹

شواليه  جوان به غريبه نگاه می‌کند‌. چيزی‌که بيش‌از همه توجه او را جلب می‌کند کلاه‌خود اوست‌. اين قبيل کلاه‌خود‌ها را سرباز‌ها در دويست سيصد سال قبل زمانی به‌سر می‌گذاشتند که عازم جنگ بودند‌. چيز ديگری که کم‌تر از آن کلاه‌خود تعجب‌آور نيست‌، سر‌و‌وضع نامرتب آن شخص است‌. شلوارش بلند و گشاد و بی‌قواره است و تنها فقير‌ترين دهقانان ممکن است چنين لباسی بپوشند‌، يا شايد راهبان‌.

او خسته و بی‌رمق است و تقريباً دارد حالش به‌هم می‌خورد‌. شايد در حال خواب ديدن است‌؟ شايد دچار وهم شده‌؟ بالاخره آن‌دو به‌هم می رسند و رو‌در‌روی هم می‌ايستند‌. مرد دهان باز می‌کند و عبارتی را ادا می‌کند که باز بيش‌تر موجب حيرت او می‌شود‌: «‌آيا تو از قرن ۱۸ آمده‌ای‌؟‌»‌.

سوأل عجيب و نامعقولی است اما عجيب‌تر از آن طرز بيان مرد است که لهجه‌ای ناشناس دارد‌، انگار که پيکی از يک امپراتوری بيگانه است و زبان فرانسه را در دربار‌، بدون آشنايی با کشور فرانسه آموخته است‌. به‌دليل اين لهجه و تلفظ غريب‌، شواليه کم‌کم باور می‌کند که شايد واقعاً مرد متعلق به زمان ديگری باشد‌. پس می‌گويد‌:

ـ‌ بله‌، خود تو چطور‌؟

ـ ‌من در قرن بيستم زندگی می‌کنم‌، اواخر قرن بيستم‌.

و ادامه می‌دهد‌:

ـ من شب بی‌نظيری را گذرانده‌ام‌.

شواليه با حالت تفاهم می‌گويد:

ـ ‌من‌هم همين‌طور‌.

مادام «‌ت‌» را در مقابل خود مجسم می‌کند و يک‌باره از احساس سپاس لب‌ريز می‌گردد‌. پناه بر خدا‌! او چطور توانست آن‌قدر برای خنده مارکی اهميت قائل شود‌؟ مگر مهم‌ترين چيز در تمام ماجرا‌، زيبايی شبی نبود که او از سر گذرانده‌بود‌؟ زيبايی‌ای که او هنوز چنان از آن سرمست است که اشباحی می‌بيند‌، رؤيا و واقعيت را با‌هم مخلوط می‌کند و خود را بيرونِ زمان می‌يابد‌.

مردی که کلاه‌خود به‌سر دارد با آن لهجه عجيبش دو‌باره می‌گويد‌:

ـ ‌من شب بی‌نظيری را گذرانده‌ام‌.

شواليه سرش را به علامت تأييد تکان می‌دهد‌: من تو را درک می‌کنم دوست من‌! چه کس ديگری ممکن بود بتواند تو را درک کند‌؟ آن‌گاه به‌ياد می‌آورد سوگند خورده که راز‌دار باشد‌، پس او هرگز نخواهد توانست آن‌چه را از سر گذرانده نقل کند‌. اما آيا راز‌دار بودن پس‌از دويست سال باز هم راز‌دار بودن است‌؟ به‌نظرش می‌آيد که شايد خدای «‌ليبرتی‌نيست‌ها‌» اين مرد را به سراغ او فرستاده‌باشد تا او بتواند با وی حرف بزند‌، تا در عين‌حال که سوگند راز‌دار بودن را زير پا نمی‌گذارد‌، بتواند رازش را با کسی در ميان گذارد‌، تا بتواند لحظه‌ای از زندگی خود را به‌جايی در آينده منتقل کند و آن را قرين افتخار سازد‌.

ـ ‌آيا تو واقعاً از قرن بيستم می‌آيی‌؟

ـ ‌البته دوست من‌. در اين سده اتفاق‌های عجيبی می‌افتد‌. آزادی اخلاقی‌. همان‌جور که گفتم‌، من شب بی‌نظيری را گذرانده‌ام‌.

ـ شواليه پاسخ می‌دهد‌: «‌من‌هم همين‌طور‌» و آماده می‌شود تا ماجرای خود را نقل کند‌.

ـ ‌شبی عجيب‌، فوق‌العاده عجيب و باور‌نکردنی‌.

شواليه در نگاه او ميل لجوجانه‌ای برای حرف زدن می‌بيند‌. در اين لجاجت چيزی وجود دارد که او را می‌آزارد‌. می‌فهمد که اين نياز توأم با کم‌طاقتی برای حرف زدن در عين‌حال نشان دهنده عدم تمايل لجوجانه به گوش‌دادن هم هست‌. شوق شواليه برای حرف زدن به نتيجه نمی‌رسد و او علاقه خود را به گفتن آن‌چه شايسته باز‌گو شدن بود از دست می‌دهد‌. بلافاصله به اين نتيجه می‌رسد که ديگر دليلی ندارد وقتش را تلف کند‌. احساس می‌کند که چگونه خستگی سراپای وجودش را فرا گرفته‌. دستی بر چهره‌اش می‌کشد و عطر عشق به‌يادگار مانده از مادام «‌ت‌» را بر انگشتانش می‌يابد‌. آن عطر دل‌تنگش می‌کند‌. حالا دلش می‌خواهد در درشکه تنها باشد تا به‌کندی و غرق در رؤيا به سمت پاريس حرکت کند‌.

 

 

 

۵۰

مردی‌که لباس قديمی به‌تن دارد به‌نظر ونسان خيلی جوان می‌آيد‌، به همين جهت ونسان او را تقريباً موظف می‌داند که به اعترافات فرد بزرگ‌تر از خود گوش دهد‌. ونسان دو بار به‌او گفته‌است که «‌من شب بی‌نظيری را گذرانده‌ام‌» و آن ديگری پاسخ داده است «‌من هم همين‌طور‌»‌. به نظرش می‌رسد که در چهره او حالت کنجکاوی ويژه‌ای وجود دارد‌، اما اين حالت يک‌باره و بی‌دليل ناپديد می‌شود و انگار در پس حالت بی‌تفاوتی متکبرانه‌ای پنهان می‌گردد‌. فضای دوستانه‌ای که می‌بايست اعتماد متقابل ايجاد کند‌، بيش‌از يک دقيقه دوام نياورد و از بين رفت‌. با آزردگی به لباس آن مرد نگاه می‌کند‌. آخر اين دلقک ديگر کيست‌؟ کفش‌هايش گيره‌های نقره‌ای دارد‌. شلوار بلند سفيد رنگش کاملاً چسب پا‌ها و نشيمن‌گاهش است و سينه‌اش با مخمل‌، نوار‌ها و تور‌های غير‌قابل توصيفی مزين است‌. ونسان دست دراز می‌کند‌، نوار سياهی را که به دور گردن جوان گره خورده می‌گيرد و با حالتی حاکی از تحسين دروغين به آن نگاه می‌کند‌.

اين حالت آشنا‌، مرد جوانی را که لباس قديمی به‌تن دارد سخت بر‌آشفته می‌کند‌. چهره‌اش در‌هم می‌رود و از نفرت پوشيده می‌شود‌. حرکتی به دست راستش می‌دهد‌، انگار که می‌خواهد به صورت آن مرد بی‌شرم سيلی بزند‌. ونسان نوار را رها می‌کند و قدمی به عقب بر‌می‌دارد‌. مرد نگاه تحقير‌آميزی به او می‌اندازد‌، پشت می‌کند و به سمت درشکه‌اش می‌رود‌.

وقتی نگاه تحقير‌آميزش مثل تفی به روی ونسان می‌افتد‌، او دو‌باره به‌ياد نگرانی‌های خود می‌افتد‌. ناگهان خودش را ضعيف احساس می‌کند‌. می‌داند که قادر نخواهد بود در‌باره آن عشق‌بازی‌، چيزی برای کسی تعريف کند‌. می‌داند که آن‌قدر قدرت ندارد که بتواند دروغ بگويد‌. غمگين‌تر از آن است که بتواند دروغ بگويد‌. دلش فقط يک چيز می‌خواهد و آن اين‌که هر‌چه زود‌تر آن شب را‌، آری تمام آن شب بی‌ثمر را فراموش کند‌، پاک کند‌، خط بزند‌، نابود کند و در همان حال عطش شديد به سرعت را‌، که به‌نظر می‌رسد غير‌قابل فرو‌نشاندن باشد‌، در خود احساس می‌کند‌.

با قدم‌های مصمم به‌طرف موتورسيکلتش می‌رود‌. او موتورسيکلتش را می خواهد‌، آن را با عشق تمام می‌خواهد‌. آری‌! عشق به موتورسيکلتی که او وقتی سوارش شود می‌تواند همه‌چيز را‌، خود را‌، فراموش کند‌.

 

 

 

۵۱

ورا می‌آيد و بغل‌دست من در اتوموبيل می‌نشيند‌. می‌گويم‌:

ـ ‌اون‌جا رو ببين‌!

ـ کجا رو‌؟

ـ ‌اون‌جا‌! ونسان رو‌! نمی‌شناسيش‌؟

ـ ونسان‌؟ همون که پشت موتورسيکلت نشسته‌؟

ـ آها‌. نگرانم که تند برونه‌. واقعاً براش نگرانم‌.

ـ ‌اون هم دوست داره تند برونه‌؟

ـ ‌نه هميشه‌. اما امروز مثل ديوونه‌ها خواهد روند‌.

ـ ‌اين قصر پر‌از اشباحه‌. برای همه بد‌شانسی می‌آره‌. خواهش می‌کنم زود‌تر راه بيفت‌.

ـ ‌کمی صبر کن‌.

می‌خواهم يک بار ديگر شواليه‌ام را که آهسته به‌سمت درشکه‌اش می‌رود تماشا کنم‌. می‌خواهم آهنگ قدم‌هايش را با تمام وجود احساس کنم‌. هر‌چه دور‌تر می‌شود‌، همان‌قدر آهسته تر حرکت می‌کند‌. من در اين آهستگي نشانی از سعادت می‌يابم‌.

درشکه‌چی به‌او سلام می‌گويد‌. او می‌ايستد‌، انگشتانش را زير بينی‌اش می‌گيرد‌، بالای درشکه می‌رود‌، می‌نشيند‌، در گوشه درشکه می‌نشيند و پا‌هايش را با آرامش دراز می‌کند‌، درشکه تاب می‌خورد‌، بزودی خوابش می‌برد و بعد بيدار خواهد شد‌. تمام مدت تلاش خواهد کرد تا جايی که ممکن است نزديک‌تر به شبی که با يک‌دندگی تمام دارد در روشنايی تحليل می‌رود‌، باقی بماند‌.

فردايی وجود ندارد‌.

شنونده‌ای وجود ندارد‌.

دوست‌من‌! از تو درخواست می‌کنم که سعادت‌مند باشی‌. احساس مبهمی در درونم می‌گويد که تنها اميد ما‌، بسته توانائي تو در سعادت‌مند بودن است‌.

درشکه ديگر در ميان مه ناپديد شده و من سويچ را می‌چرخانم و ماشين را روشن می‌کنم‌.

هرگونه استفاده ي از اين متن منوط است به اجازه ي مترجم. لينک دادن البته آزاد است

برگشت