ورا برای پرداختن صورتحساب به دفتر هتل رفته و من با ساک کوچکی به طرف ماشين که در
حياط است میروم. متأسفم که سنفونی نهم مانع از خواب همسرم شد و حالا ما مجبوريم اين محل
را که بهمن احساس مطبوعی میدهد، زودتر ترک کنيم. با دلتنگی به دوروبرم نظر میاندازم.
پلههای قصر را میبينم. آنجا بود که شوهر مادام «ت» سرد و مؤدب پيش آمد و از همسر
خود و شواليه جوان در آستانه شب، پساز توقف درشکه استقبال کرد. همآنجا بود که
شواليه چند ساعت بعد تنها و بدون همراه از قصر خارج شد.
وقتی درِ خوابگاه مادام «ت» پشت سر او بسته شد، صدای خنده مارکی به گوشش رسيد و
لحظاتی بعد صدای خنده زنی نيز ویرا همراهی کرد. شواليه لحظهای تأمل میکند. آنها
برای چه میخندند؟ آيا سربهسر او میگذارند؟ او ديگر دلش نمیخواهد بيشاز آن
چيزی بشنود، پس با قدمهای چابک بهطرف در خروجی میشتابد. اما در تمام مدت در درونش
صدای آن خنده را میشنود. نمیتواند خود را از آن خلاص کند و هرگز هم از دست آن خلاصی
نخواهد داشت. سخنان مارکی را بهياد میآورد که گفت: «آيا متوجه جنبه مضحک نقش خود
هستيد؟». وقتیکه آن روز صبح مارکی چنين پرسشی از او کرد، شواليه موفق شد ظاهرش را
حفظ نمايد. او میدانست که مارکی فريب خوردهاست و نزد خود با خوشحالی فکر کرد که يا
مادام «ت» قصد دارد مارکی را ترک کند، که در اين صورت احتمال ملاقات مجدد او با مادام «ت»
زياد است، و يا اينکه مادام «ت» قصد داشته از مارکی انتقام بگيرد که در اين صورت هم
باز احتمال ديدار مجدد او و مادام «ت» زياد است (آخر کسی که امروز انتقام میگيرد،
فردا هم انتقام خواهد گرفت). آری. ساعتی پيش او میتوانست اينطور فکر کند، اما پساز
آخرين سخنان مادام «ت»، ديگر همهچيز مشخص شد: آن شب ادامه اي درپی نخواهد داشت.
فردايی وجود ندارد. در سرمای تنهايی صبح از قصر خارج میشود. با خود میانديشد از شبی که
بهتازگی از سر گذرانده چيزی برايش بهجا نمانده جز همان خنده. حتماً اين داستان بهزودی
سر زبانها خواهد افتاد و او را در چشم همه به موجودی مضحک بدل خواهد کرد و همه میدانند که
هيچ زنی به يک موجود مضحک تمايل پيدا نخواهد کرد. آه! بیآنکه به خودش بگويند، کلاه
دلقکی بهسرش گذاشتهاند و او خودش را آنقدر قوی احساس نمیکند که بتواند تحملش کند.
از درونش صدای اعتراضی میشنود که از او میخواهد تا داستانش را نقل کند، آن را همانگونه
که بود، با صدای بلند و برای همه تعريف کند.
او میداند که توانايی اين کار را ندارد. رذل شناختهشدن حتی بدتر از مضحک معرفی شدن
است. نه! او نبايد به مادام «ت» خيانت کند و چنين کاری هم نخواهد کرد.
۴۸ونسان از در ديگری که کمتر در معرض ديد است و مستقيماً به دفتر هتل منتهی میگردد،
از قصر خارج میشود. تمام مدت سعی میکند داستان مربوط به اتفاقات هيجانانگيز کنار
استخر را برای خود نقل کند. نه برای اينکه داستان شهوتانگيز است (حالوروز فعلی او
چنان نيست که تحريک شود)، بلکه برای اين که بهکمک آن داستان، خاطره دردناک و غيرقابل
تحملی را که از ژولی برايش باقیمانده فراموش کند. میداند که تنها آن داستان ساختگی میتواند
او را کمک کند تا آنچه را که در واقعيت اتفاق افتاده فراموش کند. دلش میخواهد در اولين
فرصت، با صدای بلند داستان را نقل کند، آن را آنقدر پر سروصدا با شيپور جار بزند تا
آن عشقبازی دروغين لعنتی را که موجب شد وی ژولی را از دست بدهد، محو کند؛ طوریکه
انگار هرگز چنين چيزی وجود نداشته است.
جمله «من کير در حالت جمع بودم» را برای خودش تکرار میکند و در جواب صدای خنده
مزورانه پونتوَن را میشنود. ماچو را میبيند که با لبخند فريبندهاش میگويد: «تو
يک کير جمعی هستی و ما از اين بهبعد تو را جز کير جمعی، به اسم ديگری صدا نخواهيم زد».
از اين فکر خوشش میآيد و لبخند میزند.
وقتی بهطرف موتورسيکلتش که آنطرف حياط پارک شده میرود، چشمش به مردی میافتد کمی
جوانتر از خودش که لباسی رسمی متعلق به گذشتههای دور بهتن دارد و در حال آمدن بهسمت
وی است.
ونسان با حيرت بهاو چشم میدوزد. واقعاً که پساز آن شب جنونآميز پاک داغان شده.
قادر نيست برای آن موجود عجيب توضيح منطقیای بيابد. آيا او هنرپيشهای است که شبيه به
زمانهای قديم لباس پوشيده؟ شايد بين او و آن خانم برازندهای که از طرف تلويزيون آمدهبود
ارتباطی وجود دارد؟ شايد آنها ديروز در همين قصر داشتند مثلاً برای يک فيلم تبليغاتی،
فيلمبرداری میکردند؟ اما وقتیکه نگاههای دو مرد با يکديگر تلاقی میکنند،
ونسان در چشمهای آن مرد جوان چنان حيرت خالص و واقعیای مشاهده میکند که میداند هرگز
هيچ هنرپيشهای قادر نيست آنطور نقش بازیکند.
۴۹شواليه
جوان به غريبه نگاه میکند. چيزیکه بيشاز همه توجه او را جلب میکند کلاهخود
اوست. اين قبيل کلاهخودها را سربازها در دويست سيصد سال قبل زمانی بهسر میگذاشتند
که عازم جنگ بودند. چيز ديگری که کمتر از آن کلاهخود تعجبآور نيست، سرووضع
نامرتب آن شخص است. شلوارش بلند و گشاد و بیقواره است و تنها فقيرترين دهقانان ممکن است
چنين لباسی بپوشند، يا شايد راهبان.
او خسته و بیرمق است و تقريباً دارد حالش بههم میخورد. شايد در حال خواب ديدن است؟
شايد دچار وهم شده؟ بالاخره آندو بههم می رسند و رودرروی هم میايستند. مرد دهان
باز میکند و عبارتی را ادا میکند که باز بيشتر موجب حيرت او میشود: «آيا تو از قرن
۱۸ آمدهای؟».
سوأل عجيب و نامعقولی است اما عجيبتر از آن طرز بيان مرد است که لهجهای ناشناس دارد،
انگار که پيکی از يک امپراتوری بيگانه است و زبان فرانسه را در دربار، بدون آشنايی با کشور
فرانسه آموخته است. بهدليل اين لهجه و تلفظ غريب، شواليه کمکم باور میکند که شايد
واقعاً مرد متعلق به زمان ديگری باشد. پس میگويد:
ـ بله، خود تو چطور؟
ـ
من در قرن بيستم زندگی میکنم، اواخر قرن بيستم.
و ادامه میدهد:
ـ
من شب بینظيری را گذراندهام.
شواليه با حالت تفاهم میگويد:
ـ
منهم همينطور.
مادام «ت» را در مقابل خود مجسم میکند و يکباره از احساس سپاس لبريز میگردد.
پناه بر خدا! او چطور توانست آنقدر برای خنده مارکی اهميت قائل شود؟ مگر مهمترين چيز
در تمام ماجرا، زيبايی شبی نبود که او از سر گذراندهبود؟ زيبايیای که او هنوز چنان از
آن سرمست است که اشباحی میبيند، رؤيا و واقعيت را باهم مخلوط میکند و خود را بيرونِ
زمان میيابد.
مردی که کلاهخود بهسر دارد با آن لهجه عجيبش دوباره میگويد:
ـ
من شب بینظيری را گذراندهام.
شواليه سرش را به علامت تأييد تکان میدهد: من تو را درک میکنم دوست من! چه کس ديگری
ممکن بود بتواند تو را درک کند؟ آنگاه بهياد میآورد سوگند خورده که رازدار باشد،
پس او هرگز نخواهد توانست آنچه را از سر گذرانده نقل کند. اما آيا رازدار بودن پساز
دويست سال باز هم رازدار بودن است؟ بهنظرش میآيد که شايد خدای «ليبرتینيستها»
اين مرد را به سراغ او فرستادهباشد تا او بتواند با وی حرف بزند، تا در عينحال که سوگند
رازدار بودن را زير پا نمیگذارد، بتواند رازش را با کسی در ميان گذارد، تا بتواند
لحظهای از زندگی خود را بهجايی در آينده منتقل کند و آن را قرين افتخار سازد.
ـ
آيا تو واقعاً از قرن بيستم میآيی؟
ـ البته دوست من. در اين سده اتفاقهای عجيبی میافتد. آزادی اخلاقی. همانجور که
گفتم، من شب بینظيری را گذراندهام.
ـ شواليه پاسخ میدهد: «منهم همينطور» و آماده میشود تا ماجرای خود را نقل کند.
ـ
شبی عجيب، فوقالعاده عجيب و باورنکردنی.
شواليه در نگاه او ميل لجوجانهای برای حرف زدن میبيند. در اين لجاجت چيزی وجود دارد
که او را میآزارد. میفهمد که اين نياز توأم با کمطاقتی برای حرف زدن در عينحال نشان
دهنده عدم تمايل لجوجانه به گوشدادن هم هست. شوق شواليه برای حرف زدن به نتيجه نمیرسد و
او علاقه خود را به گفتن آنچه شايسته بازگو شدن بود از دست میدهد. بلافاصله به اين
نتيجه میرسد که ديگر دليلی ندارد وقتش را تلف کند. احساس میکند که چگونه خستگی سراپای
وجودش را فرا گرفته. دستی بر چهرهاش میکشد و عطر عشق بهيادگار مانده از مادام «ت»
را بر انگشتانش میيابد. آن عطر دلتنگش میکند. حالا دلش میخواهد در درشکه تنها باشد
تا بهکندی و غرق در رؤيا به سمت پاريس حرکت کند.
۵۰مردیکه لباس قديمی بهتن دارد بهنظر ونسان خيلی جوان میآيد، به همين جهت ونسان
او را تقريباً موظف میداند که به اعترافات فرد بزرگتر از خود گوش دهد. ونسان دو بار بهاو
گفتهاست که «من شب بینظيری را گذراندهام» و آن ديگری پاسخ داده است «من هم همينطور».
به نظرش میرسد که در چهره او حالت کنجکاوی ويژهای وجود دارد، اما اين حالت يکباره و
بیدليل ناپديد میشود و انگار در پس حالت بیتفاوتی متکبرانهای پنهان میگردد. فضای
دوستانهای که میبايست اعتماد متقابل ايجاد کند، بيشاز يک دقيقه دوام نياورد و از بين
رفت. با آزردگی به لباس آن مرد نگاه میکند. آخر اين دلقک ديگر کيست؟ کفشهايش گيرههای
نقرهای دارد. شلوار بلند سفيد رنگش کاملاً چسب پاها و نشيمنگاهش است و سينهاش با
مخمل، نوارها و تورهای غيرقابل توصيفی مزين است. ونسان دست دراز میکند، نوار
سياهی را که به دور گردن جوان گره خورده میگيرد و با حالتی حاکی از تحسين دروغين به آن نگاه
میکند.
اين حالت آشنا، مرد جوانی را که لباس قديمی بهتن دارد سخت برآشفته میکند. چهرهاش
درهم میرود و از نفرت پوشيده میشود. حرکتی به دست راستش میدهد، انگار که میخواهد
به صورت آن مرد بیشرم سيلی بزند. ونسان نوار را رها میکند و قدمی به عقب برمیدارد.
مرد نگاه تحقيرآميزی به او میاندازد، پشت میکند و به سمت درشکهاش میرود.
وقتی نگاه تحقيرآميزش مثل تفی به روی ونسان میافتد، او دوباره بهياد نگرانیهای
خود میافتد. ناگهان خودش را ضعيف احساس میکند. میداند که قادر نخواهد بود درباره
آن عشقبازی، چيزی برای کسی تعريف کند. میداند که آنقدر قدرت ندارد که بتواند دروغ
بگويد. غمگينتر از آن است که بتواند دروغ بگويد. دلش فقط يک چيز میخواهد و آن اينکه
هرچه زودتر آن شب را، آری تمام آن شب بیثمر را فراموش کند، پاک کند، خط بزند،
نابود کند و در همان حال عطش شديد به سرعت را، که بهنظر میرسد غيرقابل فرونشاندن
باشد، در خود احساس میکند.
با قدمهای مصمم بهطرف موتورسيکلتش میرود. او موتورسيکلتش را می خواهد، آن را با
عشق تمام میخواهد. آری! عشق به موتورسيکلتی که او وقتی سوارش شود میتواند همهچيز را،
خود را، فراموش کند.
۵۱
ورا میآيد و بغلدست من در اتوموبيل مینشيند. میگويم:
ـ اونجا رو ببين!
ـ کجا رو؟
ـ اونجا! ونسان رو! نمیشناسيش؟
ـ ونسان؟ همون که پشت موتورسيکلت نشسته؟
ـ آها. نگرانم که تند برونه. واقعاً براش نگرانم.
ـ اون هم دوست داره تند برونه؟
ـ نه هميشه. اما امروز مثل ديوونهها خواهد روند.
ـ اين قصر پراز اشباحه. برای همه بدشانسی میآره. خواهش میکنم زودتر راه
بيفت.
ـ کمی صبر کن.
میخواهم يک بار ديگر شواليهام را که
آهسته بهسمت درشکهاش میرود تماشا کنم.
میخواهم آهنگ قدمهايش را با تمام وجود احساس کنم. هرچه دورتر میشود، همانقدر
آهسته تر حرکت میکند. من در اين آهستگي نشانی از سعادت میيابم.
درشکهچی بهاو سلام میگويد. او میايستد، انگشتانش را زير بينیاش میگيرد،
بالای درشکه میرود، مینشيند، در گوشه درشکه مینشيند و پاهايش را با آرامش دراز میکند،
درشکه تاب میخورد، بزودی خوابش میبرد و بعد بيدار خواهد شد. تمام مدت تلاش خواهد کرد
تا جايی که ممکن است نزديکتر به شبی که با يکدندگی تمام دارد در روشنايی تحليل میرود،
باقی بماند.
فردايی وجود ندارد.
شنوندهای وجود ندارد.
دوستمن! از تو درخواست میکنم که سعادتمند باشی. احساس مبهمی در درونم میگويد که
تنها اميد ما، بسته توانائي تو در سعادتمند بودن است.
درشکه ديگر در ميان مه ناپديد شده و من سويچ را میچرخانم و ماشين را روشن میکنم.