Davat  
   

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

منتشر شد:

معمای ماهیار معمار
رضا قاسمی

حرکت با شماست مرکوشیو!
 رضا قاسمی
 

تماس

 

بهرام مرادي

 

در چنين روزي كه آمديد

 

در چنين روزي كه آمديد، خيابان‌هاي مركزي‌ي برلين، حال و هواي شهرهاي بزرگ در تابستان‌ها را داشت: مملو از توريست‌هايي كه حاضر نيستند ريسك كنند و به مناطق‌‌ِ ناشناخته‌ي چنين شهرهايي بروند. از اين مناطق در كتا‌ب‌هاي راهنما، به ذكرِ نامي اكتفا مي‌شود، ولي توصيه نمي‌شود؛ جاهايي كه زنده‌ترين مناطق‌ِ هر شهرِ بزرگي‌ هستند. به اين معنا، شهري كه در نگاه اول به چشم مي‌آمد، شهري خالي بود؛ و شما چهار نفر در يك لحظه فكر كرديد پا به شهري بدون‌ِ سكنه گذاشته‌ايد.

مُچ‌ِ پاي چپِ زيگريد درد مي‌كرد. يادش نمي‌آمد كجا بود كه پاش لغزيد. خسته بود؛ نه از شهر با بوتيك‌هاي گران‌ش، رستوران‌ها و بارهاي جوراجورش كه گاه يك قهوه‌ي معمولي را به سه برابر قيمت مي‌فروختند؛ و يا شلوغي‌ي تهديد‌كننده‌ و در عين‌حال آكنده از حس‌ِ امنيت‌ش؛ كه او دل‌بسته‌ي چنين شهرهايي‌ست. از چيزي دل‌زده بود كه شايد پادرد نمي‌گذاشت اسمي‌ روش بگذارد. دل‌ش نمي‌خواست باور كند وقت‌ش رسيده كه تصميم بگيرد برود خانه‌اش يا نه؛ دورن‌شتاين، چهل كيلومتري‌ي دورتموند. اگر رفتني بود، بعد از حساب‌كردن‌ِ پول‌ِ هتل و گذر از خيابان‌هاي برلين و افتادن توي اتوبان، تا شش ساعت ديگر خانه‌اش بود. از دستِ خودش عصباني بود. آمدن‌ش ديوانه‌گي بود، ماندن‌ش هم. انگار طلسم شده بود. همان شبِ اول مي‌بايست برگردد، يا فوق‌ش فرداش. مردكِ عرب، توي چَت‌ها، كلي دروغ‌دقم به‌ش غالب‌ كرده بود. زيگريد، رسيده‌نرسيده همه چيز را فهميده بود: طرف نه تنها مُطلقه نبود و زن و پنج تا بچه داشت، بلكه مادرزني داشت كه دم‌به‌ساعت زنگ مي‌زد مي‌خواهد بيايد خانه را تميز كند. مرد اعتراف كرد دروغ گفته، سعي كرده براي چند روز زن‌ش را بفرستد پيش‌ِ مادرش؛ ولي انگار بو برده‌ بودند. زيگريد پيله نكرد، در نهايت، مقصر ـ اگر مقصري در كار بود ـ خودش بود. اين اولين بار نبود كه خواسته بود درصدِ واقعيتِ دنياي آبزوردِ اينترنت را بسنجد. شب را سوا خوابيده بودند، روز بعد رفته بودند قصرِ معروف سن‌سوزي‌ي پوتسدام را ببينند، آن‌قدر دنبال جاي پارك گشته بودند كه از خيرِ قصر گذشته بود. زيگريد به طرف گفته بود نه پاركينگ‌ مي‌خواهد، نه قصر،‌ نه حتا گردش، فقط يك فنجان قهوه. مرد حتا نمي‌دانست مركز شهر، جايي كه مثل هر شهرِ ديگر آلمان مملو از كافه هست، كجاست. زيگريد وسطِ خيابان از پورشه‌ي قرمزش پياده شده بود و از يك راننده آدرس پرسيده بود، بي‌توجه به نگاه‌هاي حريص و كنج‌كاوِ مردها روي اندام و ساق‌هاي هوس‌انگيزش. و حالا، در اين عصرِ تابستاني‌ منطق‌ش مي‌گفت همين الان، سوارِ يكي از تاكسي‌هايي كه سرِ هر خيابانِ فرعي انتظار مسافر را مي‌كشند بشود، برود هتل، حساب كند، پورشه را از پاركينگ بيرون بياورد و بزند به جاده. اما مشكل اين‌جا بود كه نمي‌توانست تصميم بگيرد. خسته بود،‌ پاش كمي باد كرده بود، از صبح كه بيرون آمده بود، يك آب به صورت‌ش نزده بود، يك بار آرايش‌ش را تازه نكرده بود. از خودش بيزار بود، حاضر نبود به هيچ آينه يا شيشه‌ي فروش‌گاهي نگاه بكند. و عجيب اين بود كه هم‌چنان مي‌رفت، هم‌چنان وارد بوتيك‌ها مي‌شد، الكي لباس پروو مي‌كرد، تفنني قيمت‌ها را برانداز مي‌كرد و مي‌گفت گران‌ست، تا فروشنده لب‌خندي عاقلانه بزند و ادعا كند كه جنسِ اين بلوز اعلاست، مارك اين يكي لاگرفيلدست، چرم اين كفشِ پوزه‌باريك‌ِ تحريك‌كننده، اصل‌ست. هم‌چنان تاكسي‌هاي در حال تردد و ايستاده را مي‌ديد و رد مي‌شد. هم‌چنان به آن صداي هشداردهنده‌ بي‌اعتنايي مي‌كرد و مي‌گذشت. و سرانجام وسط‌ِ چهارراه شلوغ و بزرگي، ايستاد تا چراغ عابرپياده روشن بشود. يك مرسدس، آرام و صبور، پشت‌ِ چراغ قرمز ايستاد. راننده نگاهي به طرفِ او انداخت. نمي‌شد گفت به زيگريد نگاه كرد، عينك‌دودي داشت، فقط يك لحظه نگاه‌ش طول كشيد، سرش را برگرداند. موهاي قهو‌ه‌يي‌ و فرفري‌ش تا روي شانه مي‌رسيد. ريش‌ِ چند روزه‌ي سياهي داشت با تك‌دانه‌هاي سفيد. زيگريد به لحظه چسبيد، چند قدم رفت جلو، از راننده پرسيد مسيرِ قصرِ شارلوتن‌بورگ از كدام‌ورست؟ راننده با بي‌خيالي گفت لازم نيست برود، وقتِ بازديد موزه‌ها گذشته. زيگريد زنگِ يكي از آن خنده‌هاي بي‌پرواش را توي هوا رها كرد و گفت پس مي‌رود هتل. از جلوي مرسدس رد شد و ايستاد كنارِ درِ جلو. روي صندلي‌ي كنارِ مرد، پُر بود از كتاب و مجله و يك ساك‌‌دستي‌ي كوچك. مرد واكنشي نشان نداد. از اين صحنه‌ها زياد ديده بود؟ يا فكر مي‌كرد اين ايستادن چند ثانيه هم طول نمي‌كشد و اين زن‌ِ خوش‌خنده خودبه‌خود مجبور مي‌شود برود عقب سوار بشود؟ زيگريد ولي ايستاد تا همان چند ثانيه بگذرد و مرد عقب‌نشيني كند؛ كه كرد. همه‌ چيز را برداشت، بين بدن و در جا داد و زيگريد سوار شد و گذاشت دامن‌ِ كوتاه‌ش به هر كجا مي‌خواهد بسُرد و اسم هتل را داد. مرسدس راه افتاد

 

امروز كه وارد شديد، مشكل زيگريد بين رفتن يا نرفتن به جايي در چهل‌ كيلومتري‌ي دورتموند، با يك لب‌خند و چند جمله‌ي ساده، حل شد؛ يا شكل‌ِ ديگري به خود گرفت. در حالي كه مشكل شبنم، در قانع‌كردنِ پدرش براي خريد اتومبيلي كه دوست دارد، به بگومگويي طولاني كشيد و حل‌نشده باقي ماند. پدر مي‌گفت همان پيكان‌ وطني براي دست‌گرمي مناسب‌ست، بعدن هر چه بخواهد، بخواهد. شبنم نمي‌دانست بحث كند، داد بزند، تهديد كند، چه‌كار بكند اصلن، چه‌طور باباش را قانع كند كه واقعن دست‌به‌فرمان‌ش خوب‌ست، مي‌تواند امتحان بكند، او كه نديده چه‌ تروفرز با ماشين آموزش‌گاه راننده‌گي مي‌كند، خُب ده روز ديگر كه گواهي‌نامه گرفت، بنشيند بغل‌دست‌ش، مثل‌ِ يك ممتحن‌ِ سخت‌گير؛ او كه مطمئن‌ست به‌ خودش. فكر مي‌كرد اين مشكل آن‌قدر سخت و بزرگ و اعصاب‌خُردكن‌ست، كه هر كس ديگري هم بود، سرِ همه‌ي اعضاي خانه جيغ مي‌كشيد، از خانه مي‌زد بيرون و به دنبال‌ِ يكي ديگر مي‌گشت تا قدري به‌ش بپرد بلكه آسوده بشود. يكي ديگر از مشكلات، همين دو ماه قبل حل شده بود. مي‌دانست،‌ مطمئن بود حل خواهد شد، فقط كمي مُردد بود. در حقيقت بعدن فهميد از كمي هم بيش‌تر، يك جورهايي سخت يك جورهايي آسان. حدودِ يك سال قبل، زني براي او فال‌قهوه گرفته بود. گفته بود شبنم بايد نيت كند. نيت كرده بود فال، نشانه‌هاي مردِ ايده‌آل‌ِ آينده‌اش را بگويد. آن زمان مدتي بود با دوست‌پسرش قطع رابطه كرده بود. پدرِ پير، به پسر فشار مي‌آورد كه بايد هر چه زودتر ازدواج بكند تا او بتواند تكليفِ ارث را روشن كند. شبنم حاضر به ازدواج نبود. تازه نوزده‌سال‌ش شده بود و با غريزه‌ي زنانه‌يي كه با تجربه‌هاي زنان‌ِ دوروبرش تكميل مي‌شد، مي‌دانست ازدواج‌كردن در اين سن،‌ يعني خداحافظي‌ي قطعي با همه‌ي آرزوهاي روشن‌ِ ستاره‌باران، در هوايي لطيف. در حقيقت، شبنم مي‌خواست بداند اگر قرارست مردِ آينده‌اش همين پسر باشد، ديگر خودش و او را اذيت نكند، به سرنوشت تن بدهد و اگر نه، با خيال راحت، نه‌ي قطعي را بگويد. از روزِ فال‌گيري، شبنم منتظرِ آن ملاقاتِ غيرمنتظره بود كه حتم داشت بلاخره به‌وقوع خواهد پيوست. مشخصات فرهاد با آن پيش‌گويي مي‌خواند: موهاي فرفري‌ي بلندي داشت، از خارج آمده بود، مهربان، روشن‌فكر، باشخصيت و دنياديده بود؛ حول‌وحوشِ چهل هم بود. در يك مهماني‌ي خانواده‌گي، وقتي شبنم در گفت‌وگويي عمومي، آه كشيده بود و گفته بود اصلن احساسِ جوان‌بودن نمي‌كند، فرهاد به او خيره شده بود و گفته بود مي‌تواند بپرسد خانوم چند سال‌‌‌شان‌ست؟ ديدارشان چند بارِ ديگر، در جمع تكرار شد. و بعد فرهاد رفته بود. شبنم سرگردان در يأس، اندكي اميد و دنيايي ترديد، دو هفته‌يي با جهان‌ِ خارج از اتاق‌ش قطع رابطه كرده بود. فكر مي‌كرد فرهاد، ماهي‌ي زنده‌گي‌ش بوده كه به همان سرعت و آساني كه آمده بود، از دست‌ش ليز خورده و حل‌ شده بود در دنياي ناشناخته‌ي خودش. اين حس‌ِ سوزاننده‌، با اولين اي.ميلي كه فرهاد براي او فرستاده بود، به اندكي اميد تبديل شده بود. سريعن جواب داده بود. شما خطاب‌ش كرده بود، سعي كرده بود چيزهايي بگويد كه در ضمن چيزي نگويد. واهمه داشت يك تك كلمه، يك اشاره‌ي رقيق به حس‌ش، فرهاد را برَماند؛ از طرفي هم مي‌بايست جوري اين حس را برملا مي‌كرد. شم‌ِ زنانه‌اش مي‌گفت آرام‌تر، فقط رابطه را حفظ كن. فرهاد نوشته بود از وقتي برگشته برلين‌، دچار افسرده‌گي شده. حرف‌ش را فشرده كرده بود “من از ميان اقيانوس مهر، صفا، عشق، شور و شرر، افتاده‌ام توي بركه.” چند هفته بعد، طرفِ عصر، شبنم تازه كامپيوتر را روشن كرده بود كه ديد فرهاد هم On هست. با ترديد، روي اسم‌ِ او كليك كرد. نوشت “Salam!” فرهاد جواب داد “هي سلام! چه‌طوريد خانوم؟” و يك ساعت بعد، بعد از يك دوئل‌ِ طولاني‌ي نه چندان ماهرانه، دو نفري اعتراف كرده بودند كه در همان چند ديدارِ ميانِ جمع، اتفاق‌هايي افتاده. هيچ‌كدام كلمه‌ي خاصي را به‌كار نبردند؛ شبنم سوزشِ دست‌ش را مهار كرده بود كه ننويسد دوست‌ت دارم، در عوض نوشته بود “تو هم دست‌ِ راست‌ت درد مي‌كنه؟” فرهاد جواب داده بود “نه،‌ چه‌طور مگه؟” شبنم نوشته بود “من وقتي هيجان‌زده مي‌شم اين‌طوري مي‌شم.” فرهاد صريح‌تر بود “بين تمامِ زن‌هايي كه ديدم، تو از همه جذاب‌تر و دل‌نشين‌تر بودي، من از تو خوش‌م آمده، نمي‌دانم، ولي شايد اين همان” شبنم نوشته بود “اين همان چي؟” فرهاد نوشته بود “مي‌ترسم بگم. برخي كلمه‌ها ترس‌آورند برا ي من!” شبنم نمي‌توانست كوتاه بيايد، نيرويي غريب به‌ش حكم مي‌كرد نزول‌ِ آن كلمه‌ي ترس‌آور را روي صفحه‌ي مونيتور ببيند. نوشت “مثلن كدوم كلمه‌ها؟” فرهاد نوشت “عشق!” روزهاي بعد، ساعت‌ها با هم چَت مي‌كردند. شبنم، با تعجب ديده بود آن‌قدر دست‌هاي درازي دارد كه مي‌تواند ماهي را هزارها كيلومتر آن‌ورتر، هم‌چنان سفت نگه دارد. فكر كرده بود آن فال‌ِ قهوه خيلي چيزها به او گفت. نه، تصميم‌ش اشتباه نبوده؛ نه رها‌كردن‌ِ دوست‌پسرش، نه انتظارِ آمدن‌ِ آني كه مشخصات‌ش را فال گفته بود.

 

در چنين روزي كه آمديد، پرديس از دستِ خودش، از دستِ همه‌ي آن‌هايي كه دوروبرش را گرفته بودند بيزار بود. بيزار بود از اين همه سرويسي كه به اطرافيان‌ش مي‌دهد، بيزار بود از مردي هفتاد ساله، آن سرِ دنيا، توي تورنتو كه براش ميل زده بود“ حالا كه از همسرم جدا شده‌ام، پرنده‌يي آزاد هستم كه آرزوي سرگذاشتن بر سينه‌هاي تپنده‌ و بلورين‌ِ تو را دارم.” لج‌ش گرفته بود از چنين مردي كه گاه با دريده‌گي، اداي جوان‌هاي بيست سي ساله را درمي‌آورد و زور مي‌زند كلماتِ سانتي‌مانتال بسازد و به او تحويل بدهد. عُق‌ش مي‌گرفت از جواني ده سال از خودش كوچك‌تر كه ول‌ش نمي‌كرد، هي براش اي.ميل مي‌فرستاد كه بيايند آشتي كنند. مي‌‌آمد مي‌ايستاد جلوي محل كارش، تاكسي مي‌گرفت و مي‌گفت فقط دوست دارد برساندش تا خانه، بعد مي‌رود، نمي‌خواهد اذيت‌‌ش كند، قول‌‌ِ شرف مي‌دهد. مي‌رفت هم؛ ولي پرديس دل‌ش به هم مي‌خورد از اين مردي كه هنوز پسربچه مانده بود، هنوز به دنبالِ مادر مي‌گشت. لج‌ش مي‌گرفت از خودش گاهي كه چند روز خبري از «پسره» نمي‌شد، اسير دلهره و نگراني، فكر مي‌كرد نكند بلايي سرِ خودش آورده باشد، نكند خودكشي كرده باشد؟ اي.ميل مي‌فرستاد، زنگ مي‌زد و جواب كه مي‌گرفت، پشيمان مي‌شد. پرديس نگران بود، پرديس هميشه نگران‌ِ ديگران بود، هميشه آماده بود به ديگران كمك بكند.

 چرا پرديس هميشه نگران‌ِ ديگران بود؟

 تا همين دو ماه قبل هيچ‌وقت به اين چرايي فكر نكرده بود. هميشه فكر كرده بود بايد به ديگران كمك كرد، نشان‌ داد دوستي يعني چه، خودِ دوستي، نفس‌ِ دوستي؛ مهم هم نيست به چه كسي؛ دست‌گاه كمك‌به‌ديگران، خنثا بود، به فردِ بخصوصي نظر نداشت. تا آن‌شبي كه فرهاد آمده بود خانه‌اش و قدم‌به‌قدم برده بودش لبه‌ي پرت‌گاهي ناآشنا و هول‌آور، جايي رها شده در تاريكي‌ي غريزه؛ و همين سؤال را از او كرده بود و بعد محتاطانه گفته بود «اين‌ها دلايلِ ديگري دارند.» و به انكارهاي پرديس فقط گوش كرده بود. بعد از رفتنِ فرهاد به برلين، دو سه باري اي.ميل ردوبدل كرده بودند، در حدِ خوش‌وبش. از يك سال پيش كه در اتاق‌چَت با هم آشنا شده بودند و دوستي‌شان عميق شده بود، اخلاق‌ِ هم‌ديگر دست‌شان آمده بود. دو تايي مي‌دانستند پُشتِ اين ظاهرِ عادي چيزهايي نهفته‌ست. و پرديس گله كرده بود از مردِ سانتي‌مانتال‌ِ هفتاد ساله، پسره‌ي به‌دنبال‌ِ مادر؛ و فرهاد گلوله‌ي آتش‌نشده‌ي آن‌شب را شليك كرده بود، و چنان خورده بود به هدف كه پرديس يك‌‌باره غلتيده بود توي خاك‌وخون‌ِ خودش. فرهاد نوشته بود “تو مي‌خواهي با دادن‌ِ اين سرويس‌ها به ديگران، خودت را بباوراني. تو با اين كارها، از خودِ خودت، از همه‌ي آن تحقيرهايي كه ديده‌يي، از همه‌ي آن ديده‌نشدن‌هات، از همه‌ي آن بي‌اعتنايي‌هايي كه به‌ت شده، فرار مي‌كني، تو مي‌خواهي ديگران تو را ببينند، باورت كنند، ولي به قيمتِ نابودي‌ي روح‌ و روان‌ِ خودت.” پرسيده بود: اين تناقض نيست؟ بود. پرديس ديده بود هست. فرهاد همه‌ي اين‌ها را با مثال‌هايي از زنده‌گي‌ي خودش همراه كرده بود: از اين‌كه ده سال از زنده‌گي‌ش را بابت سياست هدر داده، براي چيزي و كساني كه حتا متنفر بوده از نشست و برخاست‌شان، از گفت‌ و شنيدشان، فقط براي اين‌كه به همان‌ها بگويد من هستم! نوشته بود تنها سال‌ها بعد، خيلي بعد، وقتي خودش با پاي خودش به آن پرت‌گاه موعود نزديك شد، اين سؤال را جلوش ديد كه چرا؟ چرا من؟ نوشته بود “من از جهنم خودم گذر كردم خانوم!”

 

تو زيگريد، اين‌ها را نمي‌داني، خيلي ساده نمي‌فهمي. خيلي ساده، هميشه مي‌گويي «من به دنبال‌ِ چيزي نمي‌گردم، من آن چيز را پيدا مي‌كنم!» اين شعار زنده‌گي‌‌ي توست، از همان سي و دو سه ساله‌گي كه آگاهانه تصميم گرفتي فاسق بگيري. شبنم براي تو خيلي دورست، البته مي‌تواني با همان انگليسي كه توي اتاق‌چَت مردها را به دام مي‌اندازي ـ يا به دام‌شان مي‌يفتي ـ  باهاش حرف بزني، اما نمي‌تواني به‌ش نزديك بشوي. پرديس كمي نزديك‌ترست. سال‌ها آلمان زنده‌گي كرده و از تكرار زباني‌ي “سال‌هاي گُهي” خسته نمي‌شود. سال‌هاي گُهي‌ي او، زنده‌گي زناشويي با مردي ايراني بوده كه بعدن ازش تلاق گرفته و بچه‌اش را برداشته و رفته ايران. با اين وجود، با پرديس يك‌جورهايي دوري؛ و يك جورهايي هم نزديك. مگر بينِ فاسق‌گرفتن و جدايي‌ي تو چه‌قدر فاصله بود؟ از همان زمان بود كه تو هي دور شدي؛ يا نزديك؟ جلوي هتل كه مي‌رسي، به فرهاد مي‌گويي «چه دنيايي! امروز به فكرِ تنها چيزي كه نبودم،‌ ُقرزدن‌ِ يه مرد بود. تو هم كه از اين سروروي ژوليده‌ات معلومه حال‌وحوصله‌ي اين‌كارا رو نداشتي و حالا، باورنكردني‌يه!» پرديس براي فرهاد نوشته بود از چي جاخورده؟ از اين‌كه يك دختر بيست ساله عاشق‌ش شده؟ نوشته بود “والا من از بچه‌گي عاشق‌ِ مردهاي بزرگ‌تر از خودم بودم.” پانزده ساله‌گي عاشق‌ِ معلم‌ِ سي و پنج ساله‌اش مي‌شود و روزي كه مي‌رود پيش‌ش، “پنج بار، دقيقن پنج بار استفراغ كردم.” تو، زيگريد، سعي مي‌كني وقتي داري به فرهاد نگاه مي‌كني اين صحنه را جلوي چشم‌ت مجسم كني. مي‌گويي «وحشت‌ناكه، آخه چرا؟» نه، زيگريد تو نمي‌فهمي. دليل‌ِ واضح‌ش هم اين‌ست كه وقتي به فرهاد مي‌گويي چل‌ و پنج‌ سال‌ت‌ست، انگار فقط مي‌خواهي يك عدد را ابلاغ كني كه هيچ ربطي به تو ندارد، اين عدد مي‌تواند چهل باشد، يا سي؛ سي، همان چيزي كه حس مي‌كني. مي‌گويي «پيري از اين‌جا شروع مي‌شه.» و به قلب‌ت اشاره مي‌كني. روي سينه‌ي چپ‌ت، يك مارمولكِ كوچك خال‌كوبي‌ كرده‌يي. مي‌داني همين مارمولكِ سبز چه‌قدر مردها را تحريك مي‌كند؟ مي‌داني؛ به همين خاطر هم هست كه بلوزهايي مي‌پوشي با يقه‌‌‌ي باز و كوتاه كه ناف‌ت بشود شكارگاه مَردها، و دامن‌هايي كوتاه؛ و خيلي وقت‌ها هم بدون‌ِ اسليپ. تو، تا وقتي كسي دقيقن به صورت‌ت نگاه نكند، نمي‌تواند سن‌ت را حدس بزند. يك زن‌ِ جاافتاده، از آن‌هايي كه مردها فكر مي‌كنند حالا قدرِ خيلي چيزها را مي‌دانند و تو مي‌داني منظورشان چي هست. وقتي مردها اين‌جور فكر مي‌كنند، تو چرا بايد زور بزني خلاف‌ش را ثابت كني؟ تازه به كي؟ پرديس جور ديگري فكر مي‌كند. شبنم هم. پرديس، آخرِ نامه‌هاي هميشه به‌هم ريخته‌اش، از فرهاد مي‌پرسد “پري‌ت چه‌طوره؟” فرهاد، شبنم را گاه پري، گاه مهتاب، گاهي ماهي مي‌نامد، هر چيزي كه به نظرش زيبا بيايد. فكر مي‌كند اين‌ها اسم‌ نيست، صفت‌ست. نامه‌هاي پرديس به قول خودش فوران‌ِ لحظه‌ست، هر چيزي كه به ذهن‌ش مي‌رسد، مي‌نويسد. مي‌نويسد “الان دوي صبح‌ست، نمي‌تونم بخوابم.” يا: “الان داشتم آش‌پزي مي‌كردم، تمام مدت راجع به تك‌تكِ‌ جمله‌هايي كه نوشته بودي، باهات حرف مي‌زدم، ديدم نمي‌تونم، بايد بيايم برات بنويسم‌شان.” فكر مي‌كند برخي جاهاي اين نامه‌ها فرهاد را شوكه مي‌كند. بي‌صبرانه منتظر مي‌ماند تا جواب بيايد. اگر نيايد، فرهاد را اي.ميل باران مي‌كند كه “پس چي شد؟ شليك كن ديگه!” فرهاد مي‌گويد «اين خدا اگر فقط روزي شش ساعت به اين بيست‌وچهار ساعت اضافه مي‌كرد، كلي از مشكلاتِ من حل مي‌شد.» با اين وجود، روزي دو سه ساعت مي‌نشيند با شبنم‌ماهي‌مهتاب‌پري‌عسل‌ش، چَت مي‌كند. مشكل‌ِ شبنم، جواني و خامي‌ست. نه زيگريد، نه، هي نگو «عجب عجب»، مگر خودت توي بيست‌ ساله‌گي چه‌طور بودي؟ خام نبودي؟ بودي، ولي فرق تو با شبنم در اين‌ست كه شبنم تحمل‌‌ِ اين خامي را ندارد. تحمل‌ِ ادامه‌دادن ندارد. آن‌وقت‌ها مشكل تو نان بود؛ به ساده‌گي‌ي همين كلمه‌ي نان. شوهركردن‌ت از سرِ دوست‌داشتن بود،‌ گفتي، قبول، ولي تو از وقتي يادت مي‌آيد، درگيرِ همين كلمه‌ي سه حرفي بودي. شبنم كاستِ كريس دِبورگوش مي‌دهد و جمله‌هاي شعر را به لاتين براي فرهاد مي‌نويسد. حتا گاه مي‌شود كه زنگ مي‌زند به موبايل‌ِ‌ فرهاد و فقط ترانه براش پخش مي‌كند، ترانه‌يي كه از دل‌تنگي مي‌گويد، از تنگ‌بودن‌ِ اين دنيا، از دل‌هايي كه براي عاشق‌شدن خيلي تنگ‌ اند، از همه‌چيز كه تراژيك‌ست. مي‌بيني چه‌قدر همه چيز تنگ‌ست؟ پرديس خنده‌اش مي‌گيرد. براي فرهاد نوشته حال‌ش از هر چي عشق و عاشقي‌ست به‌هم مي‌خورد. نوشته “فقط به حضورِ يك مرد محتاج‌ ام،‌ مرد!!!!!” جلوش هم همين علامت تعجب‌ها را گذاشته كه يعني دارد فرياد مي‌زند. فرهاد مي‌نويسد “نخير خانوم، خودآگاه زيركِ تو، اين‌جاها هم سرت را شيره مي‌مالد. حضور مُضور چيه ديگه؟ بگو سكس، چرا از همين كلمه استفاده نمي‌كني؟” پرديس مي‌نويسد “نخير! سكس‌ِ بدون‌ِ عشق واسه من معنا نداره!” فرهاد مي‌نويسد “اِ چرا پيچيده‌اش مي‌كني و شلوغ‌بازي راه‌ مي‌ندازي؟ خانوم جان سكسي كه براي دو طرف از روي ميل باشه و خريد و فروشي هم تو كار نباشه، اغلب با نوعي مهر و دل‌بسته‌گي همراهه؛ حتا اگه يه شبه باشه.” پرديس مي‌گويد “باشه، سكس. من همون رو مي‌خوام!!!!” نوشته: شايد من سكس را اين‌جوري مي‌فهمم كه اسم‌ش را مي‌گذارم حضور و دقيقن همين را منظورم‌ست. فرهاد مي‌نويسد نه تو فقط،‌ كه زن سكس را جورِ ديگري،‌ جوري نه مثل‌ِ مرد مي‌فهمد. پرديس چند بار اين جمله‌ي فرهاد را مي‌خواند “توي فلسفه‌‌ي چيني، مرد آتشه و زن آب. مرد با يك جرقه، به آتش كشيده مي‌شه و مي‌سوزه و خاكستر مي‌شه. زن، طول مي‌كشه تا به‌جوش بياد،‌ تازه وقتي به‌جوش آمد، خيلي طول مي‌كشه تا سرد بشه.” و پرديس تصاويرِ هم‌خوابه‌گي‌هاش را بازسازي مي‌كند و مي‌بيند هيچ‌وقت، هيچ‌وقت كسي نخواسته او را به جوش بياورد، چه رسد به اين‌كه بداند آرام‌آرام هم بايد سرد بشود. براي فرهاد مي‌نويسد “تو چه چيزهايي مي‌گي! آقاجان من مي‌خواستم برم توي بغل‌ِ شوهرم بشينم و خودم رو براش لوس كنم، بلافاصله مي‌پريد روم و خلاص.” فرهاد مي‌نويسد “تو الان رسيده‌يي به لبه‌ي پرت‌گاهِ‌ خودت: مدخل‌ِ جهنم. متوجه‌ هستي؟ توي اين مرحله فقط تصاوير زنده مي‌شن، آن‌قدر كه دائم حس مي‌كني تب داري. پس بگذار اين تصاوير بيايند، بعدن بشين به نبش‌قبركردن‌شان.” شبنم ولي سني ندارد كه به نبش‌قبركردن فكر كند. از خامي‌ش همين بس كه فكر مي‌كند چون سال‌هاست رابطه‌ي پدرومادرش به بن‌بست رسيده و او به عنوان بچه‌ي بزرگِ خانه بايد مواظب برادر و خواهر كوچك‌تر و افسرده‌گي‌هاي مادرش باشد، خيلي چيزها ديده و تجربيات تلخي را از سر گذرانده. با اين‌ها بيرون نمي‌رود. صبح‌ها مي‌رود توي پاركِ نزديك خانه‌شان، با خوآن ـ سگ‌‌ش ـ مي‌دود. فكر مي‌كند با سگ حرف‌زدن خيلي راحت‌تر از با آدم‌ها حرف‌زدن‌ست. براي فرهاد Off مي‌گذارد “الان چهار صبحه،‌ لباس ورزش پوشيدم برم بدوم. اگه بدوني چه هوايي‌ست، يك مه نازك از خودِ پارك تا اين‌جا،‌ تا پنجره‌ي اتاق‌م كشيده شده كه حالي‌به‌حالي‌م مي‌كنه، كاش بودي.” اين‌ها را به لاتين مي‌نويسد. فرهاد چند بار خواهش كرده، غر زده، كنايه زده كه شبنم بلاخره كي اين برنامه‌ي فارسي را راه مي‌اندازد تا بتوانند به فارسي براي هم‌ديگر بنويسند؟ شبنم جاخالي مي‌دهد. مي‌گويد بي‌حوصله‌ست، خاطراتِ گذشته به‌ مغزش هجوم مي‌آورند. براي فرهاد مي‌نويسد “حالا كه ديگه همه‌چيز تموم شده، ديگران راحت‌م نمي‌گذارند.” عمه‌اش از شهرستان آمده مهمان‌شان، با وجود اين‌كه مي‌داند آن پسره همين روزها عروسي دارد، ولي هي به شبنم مي‌گويد اشتباه كردي، از دست دادي. شبنم مي‌گويد خُب، دل‌ش براي او مي‌سوزد. نوشته “چند روز قبل اتفاقي تو خيابون ديدم‌ش، پرسيدم زنده‌گي چه‌طوره؟ گفت من هر وقت با زن‌م مي‌خوابم، چهره‌ي تو جلوم مي‌آد، من از سرِ تو نمي‌گذرم.” سعي مي‌كند سؤال‌ِ فرهاد ـ هنوز دوست‌ش داري؟ ـ را با گفتن‌ِ چيزهاي ديگري جواب ندهد. فرهاد مي‌نويسد “لازم نيست به من جواب بدهي، من حالا دارم از يك موضع‌ِ بي‌طرف با تو حرف مي‌زنم، هنوز دوست‌ش داري؟” شبنم مي‌نويسد “نمي‌دونم.” فرهاد مي‌نويسد “حتمن قيافه‌ت شده مثل‌ِ دختربچه‌هاي گناه‌كاري كه انتظارِ بخشش دارند.” آخرهاي چَت، فرهاد مي‌نويسد “ولي حاضرم با همه‌ي آن‌هايي كه ماهي‌م را آرام نمي‌گذارند دوئل بكنم!!!!” انگار ايستاده سرِ كوچه‌ي شبنم‌اينا و هماورد مي‌طلبد. چه مي‌گويي پرديس؟ يك‌جورهايي اين دل‌سوزي‌هاي شبنم، مثل استفراغ‌كردن‌هاي تو نيست؟ دعوت به دوئل‌ِ فرهاد را چه مي‌گويي؟

 

وقتي مي‌آمديد، اصلن نمي‌توانستيد ساعاتِ آينده را پيش‌بيني كنيد. ميان‌تان فقط زيگريد بود كه در كوتاه‌ترين زمان ممكن، اين‌كار را كرد. توي هتل خيلي سريع دوش گرفت، لباس عوض كرد و سوار پورشه‌ي قرمزش شد و با موهاي خيس جلو پاي فرهاد ترمز كرد. چه لب‌خندي مي‌زدي تو زيگريد! بعد پُشتِ مرسدسِ فرهاد راه افتادي و تا به خانه‌ي او برسي، همه‌ي اين چند روز،‌ مردِ عرب و اتاق چَت و همه‌ي آن مردهايي كه هر شب سرِ ساعت معيني انتظار تو را مي‌كشند، تبديل شده بودند به چيزهايي كه بوده‌اند و بعد از اين ساعات‌ِ تنفس هم خواهند بود. يك ساعت بعد، زيگريد به فرهاد مي‌گفت با صورتِ تراشيده خيلي‌ جوان‌تر نشان مي‌دهد؛ و حالا نمي‌داند آن قيافه‌ي ژوليده‌ بيش‌تر حشري‌ش مي‌كند يا اين يكي. فرهاد مبارزه‌جويانه نگاش كرد و گفت خودش ولي از اين قيافه خوش‌ش مي‌آيد. چه لب‌خندي ‌زدي تو زيگريد! سراسرِ مدتي كه توي كافه اِل‌زور بوديد، سراسرِ شب، سراسرِ فرداش هم اين لب‌خند روي لب‌هاي هميشه‌ قرمزت بود.

 

حرف‌هاي تو، پرديس‌، فرهاد را فكري كرده بود كه بلاخره صريحن از شبنم بپرسد “تو به من احساس پدري داري؟” مهتاب‌شبنم‌ماهي‌عسل‌دريا نوشت “نه خِنگلو!!!” داشت از يك آشناي پير‌ِ خانواده‌گي مي‌گفت كه نهار مهمان‌شان بوده. مي‌گفت وقتي او را نگاه مي‌كرده، آن آرامش، آن وقار، آن مهرباني را، فكر مي‌كرده فرهاد در اين سن احتمالن چنين مردي خواهد بود. فرهاد معترض شده بود “تكذيب مي‌كنم! نه، من پير نمي‌شم!” بعد نوشته بود “تو هم كه پيرپسندي!”. شبنم نوشته بود “آره، تازه فهميدي؟ زن‌هاي كمي اين‌جوري‌ اند ولي شما مردها!” فرهاد نوشت “من فرهاد هستم، نه هر مردي. ماهي‌ي خودم رو هم مي‌خوام.” فكر كرده بود همين شايد كافي باشد، و خيال‌ش راحت شده بود كه اين دريا، حداقل آگاهانه و به زبان، در فكرِ‌ جاي‌گزين‌كردن‌ِ او با پدرش نيست. ناخودآگاه چي؟ مي‌ديد اين دختر با آن شوري كه براي به دريا وصل‌شدن دارد، همه‌ چيزِ اطراف‌ش را سياه و تاريك مي‌بيند، مثل ماهي‌سياه‌كوچولوي انقلابي. پدر‌ِ شبنم را فقط يك‌بار ديده بود. شام مهمان‌ش كرده بودند. يك دسته‌گل بزرگ به سليقه‌ي خودش سفارش داده بود. فروشنده، از اين سليقه‌ي غيرايراني تو لب رفته بود. فرهاد توي راه فكر كرده بود دسته‌گل را به كي بدهد؟ ديده بود هيچ‌ راهي ندارد جز اين‌كه بدهدش به مادر شبنم. آن‌زمان، فرهاد فقط از شبنم خوش‌ش آمده بود. بين‌ِ تمام‌ِ زن‌ها و دخترهايي كه ديده بود، او را پرشروشورتر، باطراوت‌تر، صميمي‌تر ـ و زيباتر ـ يافته بود. حس‌ِ آن‌زمان‌ِ او فقط يك حس بود، تازه حسِ يك مردِ چل‌ ساله به يك دختر بيست‌ ساله، آن‌هم توي ايران. بعدها، شبنم با يادآوري‌ي آن‌شب، ِشكوه كرده بود “چرا دسته‌گل را به خودم ندادي؟” نوشته بود همه‌ي گل‌هاي سرخ‌ش را بالاي تخت‌ش آويزان كرده، حالا ديگر خشك شده‌اند. فرهاد نوشته بود “آخه دخترِ خوب، اگه به تو مي‌دادم كه خيلي سؤال‌برانگيز بود. نبود؟” وارد كه شده بود، شبنم و خواهر و مادرش جلوي در ايستاده بودند. چيزي، تمنايي توي چشم‌هاي شبنم بود كه فرهاد نمي‌توانست متوجه‌اش نشود، نوشته بود “فكر مي‌كردم گل‌ها را مي‌دهي به من.” طلبِ جسارت توي اين لحن بود. فرهاد نوشته بود “اگه دستِ خودم بود مي‌دادم. گند بزند به روابطِ آن‌جا كه برات تعيين مي‌كنند چه‌طور لباس بپوشي، چه‌طور نگاه كني، رفتار كني، حتا حرف بزني.” نوشته بود “فكر مي‌كردم براي من كه مهم نيست، ولي براي تويي كه آن‌جا زنده‌گي مي‌كني، شايد خراب‌كننده باشه، من چه مي‌دونستم مادر و خواهر تو همه چيز رو مي‌دونند.” اين همه چيز چي بود پرديس؟ فرهاد برات نوشته بود “ببين،‌ ما، آشنا و فاميل يك شب رفتيم كافه. از همين سنتي‌هاي مُدشده. شبنم هم بود. كنار هم نشسته بوديم. همين‌طور حرف مي‌زديم. من متوجه بودم كه ديگران يك‌جورِ خاصي به من و او نگاه مي‌كنند. بيش‌تر به من. انگار مي‌گفتند اين دختر كه خام و ساده‌ست‌، تو حواس‌ت باشد ها! بعد هم پخش و پلا شديم. همين. حالا مي‌گه همون ‌شب، تا ساعت سه‌ي صبح براي مادرش درددل‌ كرده كه مرد‌ِ دل‌خواه‌ش رو پيدا كرده. و اين مردِ دل‌خواه، دو سه روز بعد، با دسته‌گلي به قد يك آدم، وارد مي‌شه و بي‌خبر از همه‌جا، توي چشم و نگاه‌هاي كنج‌كاوي مي‌شينه كه از دل‌ِ دختر و خواهرشون خبر دارند.» و به پيوست عكسي فرستاده بود كه خواهرِ شبنم همان‌شب گرفته بود. فرهاد نشسته اين‌ور كاناپه و دارد حرف مي‌زند، شبنم و مادرش رو به او. فرهاد نوشته بود «به اين عكس خوب دقت كن، نگاه‌ها رو ببين: دل‌م براي خودم مي‌سوزه. مثل‌ِ خرگوشي‌ هستم كه نمي‌دونه خرگوشه و دو جفت چشم در حال‌ِ تشريح‌ش هستند.»

 

مي‌خندي پرديس؟ زيگريد هم مي‌خندد. تو ديگر براي چي مي‌خندي؟ از كافه اِل‌زور كه بيرون مي‌آييد، هوا تاريك شده‌ست. تابستان‌هاي برلين، باران هم كه نبارد، دم‌كرده‌ست، يك جور دم‌كرده‌گي كه مي‌چسبد. روزهاي اين نوع تابستان، اگر دماي هوا برود بالاي بيست و شش درجه، براي خودِ آلماني‌ها تبديل به جهنم مي‌شود. نصفِ بيش‌تر صحبت‌هاي معمولي، نق‌زدن راجع به گرماست. آلماني مفتون‌ِ غلوكردن‌ست، كم‌تر پيش‌ مي‌آيد كه از هوا ننالد. زمستان‌ش يك‌جور، تابستان‌ش يك‌جور. تازه اين‌جا كه چهارفصل ندارد، ميانگين بگيري، دو فصله‌ست: زمستان، بهار. مردم ريخته‌اند توي خيابان. كافه‌ها، صندلي چيده‌اند توي پياده‌روها. هنوز چيزي از اِل‌زور دور نشده‌ايد كه فرهاد مي‌ايستد بغل‌ت مي‌كند و مي‌بوسدت. چنان بوسه‌يي كه آخ‌واوخ‌ت درمي‌آيد (پرديس تو نگاه نكن، گو‌ش‌هات را هم بگير، تحريك‌كننده‌ست، براي وضع‌ِ فعلي‌ت خوب نيست!). دستاش دورِ بدن‌ت گره مي‌خورد. كمرت را رد مي‌كند و مي‌رسد به باسن، پايين‌تر مي‌رود و ران‌هات را لمس مي‌كند. بعد يواش‌يواش دست‌ش مي‌لغزد زيرِ دامن كوتاه‌ت. صدات در مي‌آيد «هي، چي‌كار مي‌كني؟» لازم بود بگويي؟ آن‌هم تو؟ تويي كه تو اين شهر غريبه‌يي و عاشق‌ِ عشق‌بازي تو كوچه‌خيابان؟ مي‌خواستي تحريك‌ترش كني؟ آخ زيگريد، زيگريد! تو به قول‌ِ خودتان يك روباه پير هستي، ما مي‌گوييم مكار!

 

 يك شب، شبنم، چَت كه مي‌كردند، نوشت “من امشب دارم كاراي بَدبَد مي‌كنم.” فرهاد نوشت “چي؟ من از كاراي بَدبَد خوش‌م مي‌آد!” شبنم نوشت نصفِ يك ويسكي را بالا آورده، اين هم بسته‌ي دوم سيگارست. بعد شروع كرده بود به شرح ماجرايي كه يكي دو سال پيش، شبي زمستاني با همان دوست پسرش داشته. دختره زنگ مي‌زند كه هيچ‌كس خانه نيست،‌ مشروب داري، وردار بيا. پسره مي‌آيد. مي‌خورند. آن‌زمان تازه به‌هم زده‌ بودند. تهديدات باباي پسره راجع به ارث و ميراث، كارِ خودش را كرده بوده. مي‌خورند و شبنم مي‌يفتد به گريه‌ و ناليدن از عشق و محبتي كه دارد از دست مي‌رود. پسره هم هي مي‌گفته گريه نكن، بعد يك‌هو خودش هاي‌هاي مي‌زند زيرِ گريه. بعد هم توي آن سرما، بلند مي‌شوند مي‌روند بالاي پشت‌بام به تماشاي ستاره‌ها (لوده‌گي نكن پرديس، نخند! پرديس!). فرهاد ساكت نشسته بود و به مونيتور خيره شده بود تا آخرِ اين داستانِ هيجان‌انگيزي را كه به‌نظرش شديدن آغشته به بوهاي اروتيك بود، بشنود. شبنم نوشت “آهاي هستي؟ dc شدي؟” فرهاد نوشت “نه، دارم گوش مي‌دم.” شبنم ادامه داده بود “باورت مي‌شه؟ روي همون پشت‌بوم، با صورتِ اشكي يه بار، فقط يه بار هم‌ديگه رو بوسيديم. بعد آمديم پايين. من كه يادم نيست چه‌طور رفتم روي تخت‌م و خوابيدم. او هم روي كاناپه‌ي نشيمن خوابيد.” فرهاد كه حسابي جا خورده بود،‌ نوشت “اِاِاِ يعني با هم نخوابيديد؟ شما ديگه چه‌قدر... بوديد.” شبنم نوشت “منظورت اينه‌ كه خيلي خر بوديم؟” فرهاد نوشت “چه‌جور هم! از اون خرهاي قبرسي‌ي ناب! خدا ازت نگذره كه جوون‌ِ مردم رو تشنه آوردي،‌ تشنه برش گردوندي.” شبنم نوشت “شايد همين چيزها باشه كه مي‌گه من از سرِ تو نمي‌گذرم.”

هي نگو باورت نمي‌شود زيگريد به اين پرديس خانوم نگاه نكن،‌ بايد هم اين‌طور غش‌وريسه برود،‌ خودش از همين فرهنگ، امروز با شما چهار نفر وارد شده. مي‌داند شبنم چه مي‌گويد. خودش براي فرهاد اعتراف كرده، همين دو سه ماه قبل، پسرعمويي كه بعد از سال‌ها آمده بوده ايران گشت‌وگذار، وقتي شبِ آخر مي‌آيد پيش‌ش‌، همين خانوم، مي‌گذارد كنارش دراز بكشد، لب بگيرد، نوازش‌ش كند، بعد وقتي خوب حشري‌ش مي‌كند، از خانه بيرون‌ش مي‌كند. بعد هم تا فرهاد مچ‌ش را نگيرد، اضافه كرده بود “آره، خودم گذاشتم‌ دستمالي‌م بكنه، خُب از اين‌كه مي‌ديدم حشري شده كيف مي‌كردم، از اين كه مي‌ديدم روش قدرت دارم كيف مي‌كردم، بعد هم وقتي با اون حال از در بيرون‌ش كردم، توي عرش بودم.” البته شبنم، پرديس نيست (هنوز نيست؛ ممكن‌ست زماني بشود)، تو هم هيچ‌كدام نيستي (ممكن‌ست زماني شبنم بوده‌ باشي)، هستي زيگريد؟ اصلن تو مي‌فهمي اين‌ها چه مي‌گويند؟

 

از وقتي شما چهار نفر آمده‌ايد، چند ساعت مي‌گذرد؟

 

 نيمه‌هاي شب‌ست. داريد برمي‌گرديد خانه‌ي فرهاد. اين خيابان‌ِ مملو از كافه‌، خلوتِ خلوت‌ست. فرهاد كنارت راه مي‌رود و باز هم دست‌ش مي‌سُرد روي كپل‌ت، بعد هم سُرين‌ت، بعد هم بندِ اسليپ‌ت. سُرين‌ت را جلو مي‌كشي، مي‌خندي و مي‌گويي «نكن!» فرهاد مي‌گويد چرا نكند؟ دوست دارد. مي‌گويد «ببين ما الان داريم وسطِ يكي از شلوغ‌ترين خيابوناي برلين راه مي‌ريم، من حال‌به‌حالي‌ مي‌شم دست‌م بره لاي لمبرهات.» مي‌گويي باشد. مي‌خندي «هي، من حوصله‌ي سكس توي هواي آزاد رو ندارم ها.» آن روبه‌رو، جايي كه كليساست، دارودرخت‌ها و نيمكت‌هايي‌ست كه فكر مي‌كني فرهاد را وسوسه مي‌كنند. فرهاد مي‌گويد «نه، من تو رو براي چندين ساعت مي‌خوام.» پرديس، تو اين‌ها را نمي‌داني. فرهاد هيچ‌وقت از تخت‌خواب‌ش براي تو نمي‌نويسد، ولي تو فكر مي‌كني او مردي‌ست كه هر شب با يكي به تخت مي‌رود وقتي مي‌نويسد “چيني‌ها معتقدند خوش‌بختي و بدبختي‌ي آدم‌ها مُسقيمن از اتاق‌خواب بيرون مي‌آد.” همان چيزي كه تو نداري. چَت كه مي‌كنيد، مي‌نويسي “يعني اگه الان به خونه‌ي همسايه برم و بذارم به آرزوش برسه، قضيه حله؟” فكر مي‌كني فرهاد شكم‌ش سيرست كه اين‌طور هميشه سرحال‌ست. البته گاهي هم سگ مي‌شود و جوابِ اي.ميل‌هات را نمي‌دهد و تو آن‌قدر مضطرب مي‌شوي كه فكر مي‌كني حتمن كاري كرده‌يي، چيزِ بدي نوشته‌يي كه ديگر جواب‌ت را نمي‌دهد. بعد مي‌روي نامه‌هاي اخيرت را مي‌خواني و دنبال‌ِ كلمه‌يي، جمله‌يي مي‌گردي كه بد باشد، برخورنده باشد، يا چيپ باشد. همين را هم براش مي‌نويسي “تو رو خدا، آخه مگه من چي گفتم كه جواب‌ نمي‌دي؟” فرهاد بلاخره چند سطر مي‌نويسد “خانوم جان، اوضاع‌‌ِ من گهي‌ست، تو چرا به خودت مشكوكي؟ از فشارهاي مالي دارم مي‌تركم. همين.” پري‌ماهي‌عسل‌دريا از اوضاع‌ِ مالي‌ي فرهاد بي‌اطلاع‌ست. به تنها چيزي كه فكر نمي‌كند پول‌ست. چند روز با خانواده مي‌رود دوبي. وقتي برمي‌گردد، فرهاد را Off باران مي‌كند. مي‌گويد توي فرودگاه، سه عروسكي را كه تازه خريده بود، با خودش مي‌خواسته ببرد داخلِ هواپيما. عروسك‌ها در نظر‌ِ اول آن‌قدر طبيعي اند كه زن و شوهرِ جواني فكر كرده‌اند واقعي‌ اند. زن يكي از عروسك‌ها را مي‌گيرد توي بغل‌ش. فرهاد وقتي اين‌ها را مي‌خواند، سعي مي‌كند صحنه را تصور كند. خيلي زور مي‌زند نخندد، ولي مي‌بيند زور مي‌زند اندوه را پس بزند. فكر مي‌كند آن زن، وقتي عروسك را توي بغل مي‌گرفته، چه‌طوري به مردش نگاه مي‌كرده، با چه‌گونه برقي توي چشم‌ها؟ چرا زوج‌ها، وقتي دارند از هم جدا مي‌شوند، هيچ‌كدام از اين لحظات را به ياد نمي‌آورند؟ زيگريد مي‌گويد شوهرِ سابق‌ش،‌ هنوز هم براي ديدن‌ِ بچه‌ها، هفته‌يي يك‌بار مي‌آيد خانه‌اش، مي‌نشيند توي آش‌پزخانه قهوه بخورد. زيگريد مي‌گويد «اصلن راحت نيست جلوي آدمي راه بري و بشيني و حرف بزني كه مي‌داني برق‌ِ نگاه حسرت‌بارش دنبال‌ِ توست.» فرهاد مي‌گويد «پس حسابي حشري‌ش مي‌كني.» زيگريد مي‌گويد «هي، تو فكر مي‌كني من چه‌طور زني هستم؟» مي‌خندد. خوب مي‌داند چه‌گونه زني‌ست. فرهاد مي‌گويد «بعضي زن‌ها Schwanzwhooper هستند، مي‌داني كه؟» زيگريد غش‌غش مي‌خندد «ولي من مردها رو دوست دارم، دست‌شون نمي‌ندازم. باور كن، من خودم‌م، هميني ام كه هستم.» سوارِ پورشه مي‌شوند و در مناطقي مي‌رانند كه توي كتاب‌ راهنماي توريست‌ها توصيه نمي‌شود.

 

امروز وقتي مي‌آمديد، پرديس به فرهاد گفته بود “همين‌جور تصويره كه يادم مي‌آد.” فرهاد گفته بود “عجله نكن. بذار فقط يادت بيان. بعدن وقت مي‌كني به‌ تك‌تك‌شون بپردازي، وقتي اشباع شدي. بعد به طورِ غريزي دسته‌بندي و موضوع‌‌بندي‌شون مي‌كني.” و پرديس پرسيده بود “به همين خاطره كه ديگه شليك نمي‌كني؟” فرهاد گفته بود “دقيقن. بعد هم خودت نوشته بودي كمي مرخصي مي‌خواي.” پرديس گفته بود ولي مي‌خواهد راجع به همين‌ها حرف بزند. و شروع كرده بود به رديف‌كردنِ يك عالمه خاطره‌، تصوير، شايد هم رويا. فرهاد نوشته بود “متوجه هستي داري چي مي‌نويسي؟ دختر تمام‌ِ اين‌ها فقط راجع به عشق‌ها و تجربياتِ جنسي‌ي توست.” پرديس گفته بود “آره مي‌دونم. خُب كه چي؟ يعني ننويسم؟” فرهاد گفته بود “من خرِ كي باشم كه بگم چي به ياد بيار و چي نه؟ ميل، ميل‌ِ سركار بانوست.” و پرديس يك نتيجه‌گيري‌ي عجيب كرده بود “من هر وقت به مردي كه دوست‌ش دارم نزديك مي‌شم، حال‌م، حال‌ِ جسمي‌م به هم مي‌خوره، به استفراغ‌هاي شديدِ چند ساعته مي‌يفتم.” فرهاد جا خورده، پرسيده بود “يعني چه؟ واقعن استفراغ؟ يا حس‌ِ استفراغ؟ بعد،‌ اصلن چرا؟” پرديس گفته بود “نمي‌دونم. تو چي فكر مي‌كني؟” فرهاد گفته بود در موردِ مردها مي‌داند كه وقتي ديوانه‌وار به دنبال‌ِ زني هستند، اغلب نمي‌توانند خودشان را كنترل كنند، حس و اراده‌ي كنترل‌ِ حسي و جنسي‌شان ضعيف مي‌شود، طوري كه هنوز شروع نكرده، انزال مي‌شوند. ولي زن‌ها را نمي‌داند، يعني اصلن براش قابل‌تصور نيست اين واكنش.

 زيگريد در همين چند ساعته، چنان شيفته‌ي فرهاد شده كه حتا ديگر زيرِ سي‌ سال مي‌زند. آن‌قدر شيطنت‌هاي دخترانه‌اش گل كرده كه خودش هم جا خورده. زيگريد،‌ راست‌ش را بگو، چرا تو آن‌قدر داغ بودي؟ تو، با آن همه تجربه. وقتي براي فرهاد، جريانِ سفرت را به ابوظبي تعريف كردي، اولين واكنش‌ِ او چي بود؟ تعجب. چي گفت؟ گفت «تو از اين‌جا بلند شدي و به اتكاي يك رابطه‌ي آبزوردِ اينترنتي، رفتي آن‌جا؟ مگر تو آلماني نيستي؟» خنديده بودي «شايد هم نباشم،‌ كي مي‌دونه مادرم، از كي منو گرفته؟» مَردكِ عرب به تو گفته بود (چه‌قدر هم تو گولِ عرب‌ها را مي‌خوري ها!) مُطلقه‌ي مجردست. بليت را هم خودش فرستاده بود. دو هفته مانده به رفتن، پيام‌هاي تهديد‌كننده‌يي به موبايل تو مي‌رسيد. ترسيده بودي، فكر كردي شايد زن‌ِ سابق‌ِ طرف بو برده. به مرد اطلاع دادي، او هم اقرار كرد عينِ همين پيام‌ها را مي‌گيرد. تو تهديد مي‌شدي كه اگر پات به ابوظبي برسد،‌ هر بلايي سرت بيايد،‌ تقصيرِ خودت‌ست، مرد هم تهديد مي‌شد بايد دورِ تو را خط بكشد. با اين‌همه، تو با پررويي‌ي تمام تصميم گرفتي بروي. نه، واقعن كدام آلماني از اين كله‌شقي‌هاي تو را مي‌كند؟ حالا بگذريم از اين كه وقتي واردِ فرودگاه شدي، طرف را ديدي با زن و چهار تا بچه‌ (مي‌بيني؟ تو اين دنياي آبزورد مي‌شود همه‌جور چاخان‌پاخاني كرد و باورانيد). زن البته روسري داشت، ولي انگليسي‌ش كامل بود و رفتارش معقول. خيلي تحويل‌ت گرفتند. نمي‌دانستي بايد چه‌كار كني. لااقل اگر مَرده، از قبل به‌ت گفته بود، مي‌توانستي نقش‌ت را كمي تمرين كني. ولي اين‌جوري خيلي شوكه شده بودي. زن بعدن به‌ت گفت قضيه‌ي تهديدات را شنيده، به مَردش گفته توجه نكن، مهمان‌ت هم قدم‌ش روي چشم. فرهاد داشت شاخ درمي‌آورد «يعني تو و جنابِ شيخ ابوقلبل با هم خوابيديد؟» با پُشتِ دست زدي روي سينه‌اش «نه، چي فكر كردي تو؟ رفتارِ زن، مرا ميخ‌كوب كرده بود. چنان دوست شده بوديم كه من حتا يك‌بار فكرِ‌ خوابيدن با مَرده به سرم نزد.» فرهاد قيه كشيد «عجب زنِ تيزهوشي بوده اين، چي بود اسم‌ش؟» گفتي «امينه.» گفت «غلط نكنم، اين امينه نسبتي با شهرزاد قصه‌گو دارد. ببين چه‌طور توي بشكه‌باروت را آچمز كرده!» گفتي «راست مي‌گي. راست‌ش كمي به‌م برخورده بود،‌ ولي صميميت‌ش طوري بود كه نمي‌تونستم كارِ ديگه‌يي بكنم.» پيچيدي به فرهاد. فكر كردي اين يكي از شب‌هاي فراموش‌ناشدني‌ي عمرت خواهد بود. همه‌چيز به‌گونه‌يي خودكار،‌ بدون‌ِ برنامه‌ريزي و در حدِ بالايي از جذابيت پيش رفته بود. مي‌خواستي بگويي چه شبِ هارمونيكي، كه فرهاد توي گوش‌ت زمزمه كرد «تو كه حالا اين‌طور هستي،‌ توي هفده ساله‌گي چه شيطاني بودي؟ لابد يك گوله آتيش‌ِ چرخان و غلتان، نه؟» صورت‌ش به صورت‌ت چسبيده بود و به چشمات نگاه مي‌كرد. گفتي «ما توي منطقه معروف بوديم، آخه اسم‌فاميل‌ِ ما عسل بود.» چيزي توي چشمات آمد و رفت كه انگار فرهاد هم متوجه شد، ولي چيزي نگفت، تو هم نگفتي. فرداش گفتي «فقيرترين خانواده‌ي منطقه. من هيچي، هيچي جز فقر و بدبختي از آن سال‌ها يادم نيست.» شايد همين آمد و رفتِ آن چيز بود كه فرهاد زمزمه كرد «تو الان شورِ يك دخترِ تازه‌بالغ را داري.» كشيدي‌ش روي خودت. لاي پاهات ليچ بود. صافِ صاف. يك تار مو هم حول‌ و ورِ بهشت‌ت نبود. فرهاد رفت پايين. و تازه آن‌وقت بود كه فهميدي اشتباه نكرده‌يي:‌ هنرِ اين مرد اين بود كه خيلي سريع مي‌توانست نقاطِ تحريك‌كننده‌ي زن را كشف كند.

پرديس نوشته بود “هيچ مردي منو نفهميده.” فرهاد جواب داده بود “اغلبِ مردهاي ايراني از ظرافت‌هاي سكس چيزي نمي‌دونند. كل‌ِ قضيه براشون در واژه‌ي كردن خلاصه مي‌شه. شما زن‌ها هم چيزي نمي‌دونيد.” يك بار اشاره كرده بود دور و برِ زن‌ِ ايراني نمي‌گردد. تعجب كرده بودي. گفته بود “زن‌هاي ايراني كُدهاي ديگه‌يي دارند توي رابطه‌گيري. كُدهايي به اسم‌ِ ناز و ادا. به حواشي‌ي دست‌وپاگير و مسخره خيلي اهميت مي‌دن. كلي بايد قربان‌صدقه‌شان بري تا راضي بشند باهات بخوابند، بعد هم صاف دراز مي‌كشند تا بكني تو و خلاص.” و كشف‌ِ تكان‌دهنده‌ي تو اين‌جا بود:‌ كشف كردي تو توي همه‌چيز تحت‌تأثيرِ مادرت هستي. حالا ديگر با به‌يادآوردن‌ِ ايمااشاره‌هاي مادرت مي‌توا‌نستي بفهمي كه او هيچ‌وقت سكس‌ِ خوبي با پدرت نداشته. با تأسف به اين نتيجه رسيده بودي كه او هيچ‌وقت ارضا نشده، و شايد به همين خاطر هم هميشه از همان بچه‌گي،‌ به كنج‌كاوي‌هاي جنسي‌ي تو با توپ‌وتشر برخورد مي‌كرد. وقتي با اشاره‌يي از سكس حرف مي‌زد، صورت‌ش را چنان در هم مي‌كشاند، چنان اشمئزازي در چشماش مي‌نشست كه حالا هم كه به‌يادش مي‌آوري، يك‌هو حس مي‌كني صورتِ خودت هم همان شكلي‌ست. مي‌پري جلوي آيينه و وحشت‌ مي‌كني: انگار بگو داري در كثافت غلت مي‌زني. براي فرهاد مي‌نويسي “آره، سكس براي من يعني يك چيزِ كثيف، گناه‌آلود، يك غريزه‌ي حيواني.” فرهاد مي‌نويسد “سكس حتا غريزه نيست، غريزه يعني چيزي كه هست و ناچار از تحمل‌ش هستيم. سكس خودِ زنده‌گي‌ست خانوم.” بعد با صراحت مي‌نويسد “لخت شو، تا همين‌جا بسه. همين الان لخت شو، لختِ لخت و اندام‌ِ خودت رو لمس كن وخوب دقت كن ببين كجاها رو وقتي دست مي‌كشي، سفت مي‌شن. من مطمئن‌م وقتي به ميان‌تنه‌ات مي‌رسي، عضلاتي فشرده مي‌شن، عضلاتي كه آن‌قدر ظريف عمل مي‌كنند كه ممكنه نفهمي. ولي دقت كن، حس‌شون كن و بعد برام بنويس كه چه حسي همون لحظه پس‌ِ كله‌ات مي‌آد و مي‌ره.” بعدن براش مي‌نويسي “عجيب بود. عجيبت‌ترين تجربه” يك جمله مي‌نويسد “تن، تنها گنجينه‌ي ماست!”

 

هي زيگريد، عسل‌دريا حتا همين تجربياتِ شكسته‌بسته‌ي پرديس را هم ندارد. باورت مي‌شود؟ اين دختر جمع‌ِ تپش و طراوت و خواهش‌ست، ولي تمام‌ِ تجربه‌اش به همان بوسه‌ي كذايي خلاصه مي‌شود. فرهادِ بي‌پروا، تو همان اولين چَت‌ ازش پرسيده بود “حالا يك سؤال‌ِ خصوصي.” شبنم كمي خودش را جمع‌وجور كرد. نوشت “بپرس.” فرهاد نوشت “اسمِ سپورِ محله‌تون چيه؟” نوشتي “؟؟؟؟؟؟؟” فرهاد نوشت “تا به حال سكس داشتي؟” كله‌پا شدي بين مسخره‌گي‌ي سؤالِ اول و بي‌حيايي‌ي سؤالِ دوم. نوشتي “تو آدم رو غافل‌گير مي‌كني. نه، نداشتم.” فرهاد نوشت چرا؟ نوشتي “آقاي عزيز، اين‌جا ايرانه!” فرهاد نوشت “خُب؟ ولي طبق آمار، شصت هفتاد ميليون آدم‌ِ زنده داره، يكي از جوون‌ترين جمعيت‌ها را هم. تو مگه دوست‌پسر نداشته‌يي؟” نوشتي “داشته‌ام، ولي من آن‌موقع‌ها خيلي مثل‌ِ راهبه‌ها فكر مي‌كردم.” فرهاد نوشت “حالا چي؟” نوشتي “حالا نه، يعني چيزهايي راجع به‌ش شنيده‌ام، با دوستام گاهي در موردش حرف مي‌زنم.” فرهاد نوشت: همين؟

 

همين؟ يعني چه همين؟ خُب يعني همين‌طوري همين؟

پس انگار زيگريدِ هفده‌ ساله و پرديس‌ِ پانزده‌ ساله و شبنم‌ِ بيست‌ ساله خيلي شبيه هم اند.

انگار قرار نيست چيزي سرِ وقت‌ش، به‌موقع رخ بدهد.

 

شايد هم رخ بدهد، شايد هم در همان لحظاتي كه فرهاد آن‌طور با ولع در كارِ ورزدادنِ اندام‌ِ تو، سُفتيدن‌ِ توست، تو به دركي هفده ساله مي‌رسي، به درك‌ِ بلوغ، آن‌زمان كه تمام‌ِ تن خواهش‌ست، و تن‌، گيجِ چيزهايي كه درك نمي‌كند؛ و انگار فقط مردهاي ميان‌سال ـ آن‌هم نه همه‌شان ـ نازك‌بين‌تر اند كه آن‌طور با ولع به هر جنبش‌ِ يك دخترِ هفده يا پانزده يا بيست ساله‌، انگار تجلي‌ي يك هستي‌ي ناب و تپنده مي‌نگرند. برمي‌گرداني‌ش روي تخت، نوكِ‌ سينه‌هاش را مي‌مكي با لرزشي به زبان. فرهاد مي‌لرزد و صيحه مي‌كشد، مي‌روي لاي پاهاش، نوك آلت‌ش را با زبان قلقلك مي دهي، به دهان مي‌بري و آرام‌آرام بيضه‌هاش را نوازش مي‌كني. زمان را توي آن اتاق‌خوابِ كوچك، با تختي دونفره، از ياد بُرده‌يي. معنايي ندارد. تنها چيزي كه مي‌داني اين‌ست كه ساعت‌هاست، همين ساعت را از ياد برده‌يي. آن‌قدر داغ هستيد و ليچ‌ِ مايعاتي كه از اندام‌تان تراوش مي‌كند كه حس مي‌كني در سونا هستي، چه حسِ دل‌چسبي!

 

آمدن‌تان جمعي بود، رفتن‌تان تكي. پرديس اين نيم ساعتِ آخر را تا تاكسي تلفني بيايد، وقت داشت كه با فرهاد چَت بكند. پس منتظر شده بود تا On بشود. كمي دير كرده بود. معمولن به وقتِ ايران ساعتِ چهار پنج مي‌آيد. به وقتِ تابستاني، برلين دو ساعت و نيم از ايران عقب‌ترست. شبنم هم اين‌وقتِ روز، اگر كلاس‌ِ راننده‌گي يا طراحي يا زبان نداشته باشد، On مي‌شود؛ داشته باشد، Off مي‌گذارد كه مثلن امروز كله‌ي سحر، خواب‌زده شده، به دوست‌ش زنگ زده و گفته:‌ اگر گفتي توي اين هوا چي مي‌چسبد؟ او هم گفته: كوه. قرار گذاشته‌اند و رفته‌اند. شبنم نوشته اين دوست‌ش (و اولين‌بارست كه اسمِ دوست‌ش را ننوشته، دخترست يا پسر؟) پاي كوه و ورزش اوست. مي‌روند توي كوه مي‌دوند، ورجه‌وورجه مي‌كنند، زور مي‌زنند همه‌ي انرژي‌هاي مانده را بريزند بيرون. مي‌گويد اين دوست‌ش، پاي بحث‌هاي بي‌پايان و جدلي‌ي او‌ راجع به خدا و داروين و انيشتن هم هست. مي‌پرسد “تو كوه رو دوست داري؟” فرهاد مي‌خواهد، ولي نمي‌نويسد كه كوه چه خاطراتي را براش زنده مي‌كند، فقط مي‌نويسد “آهاي عسل، تو كه باز هم مرا حالي‌به‌حالي كردي با اين Off سرصبح‌ت! عزيز جان بحث‌مَحث چيه؟ كوهتو برو... اين‌جا لامصب كوه موه ندارد،‌ دشت‌ست.” زيگريد بايد اين دشت را شش ساعت طي كند تا برسد دورن‌شتاين. جايي چل‌ كيلومتري‌ي دورتموندِ خاكستري (از بس معدن و كارخانه دارد). سرحال‌ست، با وجود‌ اين‌كه سه چهار ساعتي بيش‌تر نخوابيده، به فرهاد مي‌گويد اگر گرسنه‌اش نشده بود، اصلن دوست نداشت بيدار بشود. چشم‌ش را به فرهاد مي‌دوزد و مي‌گويد مي‌خواهد ازش تشكر كند. فرهاد با تعجب مي‌پرسد «بابتِ چي؟» مي‌گويي «من توي سكس وقتي به ارگاسم مي‌رسم كه دخول انجام بگيره. ولي براي اولين‌بار با تو بدون‌ِ دخول به ارگاسم رسيدم.» خوب دقت كن ببين توي چشم‌هاي فرهاد چي مي‌آيد و مي‌رود. نه، آن چيزِ آمدني و رفتني،‌ همان دفعه‌ي سوم بود كه بدون‌ِ دخول آمد و بلافاصله معذرت‌خواهي كرد. گفت نمي‌داند چرا تا مي‌خواست برود‌، حس مي‌كرد دارد مي‌آيد و نمي‌خواست،‌ تا بلاخره آمد. و شايد همين كه دوش گرفت و جلوت ايستاد تا ببوسدت، آن‌طور طولاني به چشمات نگاه كرد، چشم‌هايي كه مي‌خنديد و راحت‌ش كرد. بوسيدت. مي‌بوسدت. مي‌گويد «هيچ چيز براي يك مرد بدتر از اين نيست كه حس كند نتوانسته زن را ارضا كند.» مي‌گويي «ولي من ارضا شده‌ام. چه‌جور هم!» پرديس منتظرست. شبنم ساعتِ شش به وقتِ ايران بايد برود كلاس راننده‌گي. بلاخره راضي شده باباش يك پيكان‌ِ هشتاد و يك براش بخرد تا دست‌به‌فرمان‌ش خوب بشود

 

آهاي زيگريد، ديگر وقتِ رفتن‌ست. فرهاد را مي‌گذاري دم‌ِ خانه. اگر به تو بود، دوست داشتي امروز را هم، فردا را هم مي‌ماندي. ولي فرهاد مي‌گويد بايد كار بكند. ده دقيقه‌يي تو پارك‌ممنوع مي‌ايستي و با فرهاد لب مي‌روي، بيني‌ت را روي تن‌ش مي‌كشي تا بوش را بفرستي به اعماقِ سلول‌هات.

شبنم مي‌نويسد “كجايي تو؟ ديشب خوابِ تو رو ديدم. توي دنيا جنگ بود و تو تلفني با من حرف مي‌زدي. دل‌م برات تنگ شده، دوستت دارم‌م‌م‌م‌م!!!” تو پرديس مي‌آيي روي خط “!Salammm” فرهاد مي‌نويسد “لطفن مزاحم نشيد خانوم، با پري‌م هستم.” مي‌نويسي “پس من چه‌كار كنم؟” شبنم مي‌نويسد “آن‌قدر دير آمدي كه من ديگه بايد برم. مواظبِ خودت باش،‌ به خاطرِ من. باي” فرهاد براي پرديس مي‌نويسد “لُب‌كلام: وقت ندارم، حوصله ندارم، پول ندارم. بايد برم. هيچي نگو، هيچي نپرس. قول مي‌دم مفصل بنويسم. آديو...”

ديروز عصر آمديد، و امروز عصر رفتيد...

 

****

 

و امروز باز هم دسته‌جمعي وارد شديد. چه‌قدر گذشته؟ امروز اواخرِ آگوست‌ست. هوا رو به سردي مي‌رود. ديگر نمي‌شود با يك تا تي‌شِرت بيرون رفت. گاهي هم باران مي‌بارد. يكشنبه عصري‌ست. فرهاد چترش را برمي‌دارد برود توي جنگل‌ِ تيرگارتن قدم بزند. مي‌داند خواهد باريد. اين چتر، يادگارِ زماني‌ست كه هنوز جدا نشده بود. خيلي چيزهاي خانه‌اش يادگار آن‌ زمان‌ست. چتر، سبزرنگ‌ست، دو نفره. نرسيده سرِ پلي كه به طرفِ تيرگارتن مي‌رود، ريزبارش شروع مي‌شود. چتر را كه باز مي‌كند، پرديس و زيگريد و شبنم خودشان را مي‌رسانند زيرِ چتر. زيگريد مي‌گويد «هي، مي‌دونيد من كجا بوده‌ام؟ ابودَبي!» هيچ‌كس چيزي نمي‌گويد. پرديس مغموم‌ست. شبنم مبهوت. فرهاد فكر مي‌كند صد متر ديگر كه راه برود، بايد چند ثانيه جايي بنشيند، چمباتمه بزند تا دردِ پاي چپ‌ش كمي فروكش كند. فرهاد سياتيك دارد. فرهاد مي‌گويد «من از اسم‌ِ اين چيز وحشت دارم.» فرهاد نمي‌خواهد معالجه كند. يكي‌ از دوستان روان‌شناس‌ش به طعنه گفته بود «آن چيزي كه ازش وحشت داري پيري‌ست.» زيگريد مي‌گويد «مسخره‌ست آدم از هواي چل‌وپنج درجه بيايد توي اين هواي باراني، نه؟» كسي چيزي نمي‌گويد. پرديس فكر مي‌كند بايد تنها باشد؛ نمي‌خواهد تنها باشد، ولي بايد بتواند. فرهاد براش نوشته بود “اگر توانستي يك هفته، بدونِ ارتباط‌گيري با كسي زنده‌گي كني، از طرفِ من يك دسته‌گل به خودت بده.” پرديس نوشته بود “يعني تو فكر مي‌كني من بايد از همه بُبرم؟” قدري مست بود. نوشته بود “آخه بي‌انصاف، من كه كاري نكرده‌ام، براي يكي كه توي اتاق‌چت چند تا جوك بامزه گفت، اي.ميل زده‌ام، جواب‌م داده تو همون زني هستي كه سال‌هاست دنبال‌ش مي‌گردم. بعد در مي‌آد كه آقا تو شهرستان خواربارفروشي داره، زن و چهارتا بچه. عجيبه! آخه من نمي‌دونم چرا تا با يكي تماس برقرار مي‌كنم، مي‌خواد بپره روم.” زيگريد مي‌گويد «عالي بود. يك هفته‌ي تمام با يك تاجرِ عرب تنها بودم. سراسرِ هفته گفت‌وگويي عالي داشتيم.» باران شديدتر شده. شبنم گاهي از زيرِ چتر بيرون مي‌آيد، سرش را بالا مي‌گيرد و راه مي‌رود. فرهاد با دريغ نگاش مي‌كند. فكر مي‌كند چرا؟ چرا نفهميد؟ نه، فهميد. فهميده بوده. فرهاد مي‌داند، ياد گرفته كه خودش را گول نزند. مثل‌ِ رويا بود، هنوز هم هست. فكر مي‌كند بايد يك‌بارِ ديگر تمام اين دو سه ماهه را مرور بكند. فكر مي‌كند كه چه بشود؟ كارِ خسته‌كننده‌يي‌‌ست هي مُدام به پروپاي خود پيچيدن، هي مروركردن. پرديس دستاش را كرده توي جيبِ مانتوش، سرش را پايين گرفته و صورت‌ش اخموست. در يك لحظه تمنايي عميق به‌ش يورش آورده بود: تمناي شانه‌به‌شانه‌رفتن با يك مرد، هر كس باشد؛ فقط يك مرد. نوشته بود “مي‌داني من توي يك‌ماه گذشته صداي يك مرد را حتا تلفني نشنيده‌ام؟” و بعد مسلسل‌وار چيزهاي ديگري نوشته بود. و نوشته بود “آهاي، dc شدي؟ افتادي بيرون؟ چرا چيزي نمي‌گي؟” فرهاد هنوز توي تله‌ي آن جمله بود، توي اين جمله چه لحنِ كُشنده‌يي بود. شبنم ديگر هر روز هر روز نمي‌آمد پاي چَت. فرهاد مي‌دانست همين‌جوري‌ها شروع مي‌شود، مي‌دانست نمي‌تواند دل ببندد. همه چيز حاكي از نشدن‌ها بود، نشدن‌ِ آمدن‌ِ شبنم به برلين، نشدن‌ِ رفتن‌ِ او به ايران، نشدن‌ِ باز روياديدن. همه چيز مي‌گفت نمي‌شود آقا! ولي آقا نمي‌توانست باشد و شبنم نباشد. توي خيابان‌ها راننده‌گي مي‌كرد و صحنه‌ به صحنه، شبنم را در كنارِ خود كارگرداني مي‌كرد: ديدارِ او، اولين بوسه از او، اولين‌باري كه با هم مي‌خوابند. معلوم بود پرديس نمي‌تواند بخوابد كه توي اين وقتِ شب نشسته به چَت. به وقتِ ايران چيزي به صبح نمانده بود. فرهاد نوشته بود “مگه نمي‌خواي بري سرِ كار؟ اصلن اين وقتِ شب، يك زن‌ِ تنها توي اينترنت چه‌كار مي‌كنه؟” پرديس نوشته بود “زني كه آقابالاسر نداشته باشه، به‌تر از اين نمي‌شه، بايد بره الواتي.” فرهاد نوشته بود “ببين اين عكس‌ِ پري‌ي من توي بَك‌گرانده، هي حالي‌به‌حالي‌م مي‌كنه، مي‌خواي ببيني‌ش و صفا كني؟” پرديس نوشته بود: ok. عكس را فرستاده بود. پرديس فكر مي‌كند كاش به فرهاد گفته بود. نوشته بود “خوشگله!” فكر كرده بود چيزي توي نگاه اين عكس‌ست كه  ولي خُب، قضيه‌ي علف و بُزي‌ست، به او چه؟ زيگريد به فرهاد مي‌گويد «نه، باور كن فقط حرف زديم. آخه مي‌دوني، خيلي زشت بود. نه، همه‌ي مردهاي عرب كه زشت نيستند، ولي اين‌يكي شاه‌كار كائنات بود توي زشتي، باور كن، اما هم‌صحبتِ محشري بود.» اين اواخر، شبنم گاهي Off گذاشته بود. يك بار هم فرهاد، كه گيرش نياورده بود (اين‌ها همه توي همين فاصله‌ي رفتن و آمدنِ شماها اتفاق افتاده. متوجه كه هستيد؟) زنگ زده بود و يك ساعتي با هم حرف زده بودند. شبنم گفته بود «شنيدن‌ِ صداي تو برام شيرينه.» فرهاد گفته بود «اي مهتابِ اجل! مگه دست‌م به‌ت نرسه!» و بعد ديگر فاصله‌يي نبود بين اين تلفن، دو سه تا Off و دو چَت بعدي. Offها معمولي بودند: سلام، كجايي؟ سلام، چه‌طوري؟ سلام، تك زنگ زدم نبودي، مي‌خواستم ببينم‌ت شبنم تلفني گفته بود رفته‌ام موهام را رنگ كرده‌ام، مدل‌ِ ابروهام را عوض كرده‌ام. به فرهاد قول داده بود عكس‌هاي جديدش را بفرستد. چَت‌ِ ماقبل‌ِ آخر، چَت‌ِ عكسي بود. شبنم عكس مي‌فرستاد، فرهاد تفسير مي‌كرد: واي چه پُزهاي مردافكني، هوم‌م‌م‌م چه لباسِ مكش‌مرگ‌مايي در فاصله‌ي اين چَت تا چَت‌ِ آخر، هر بار كه On مي‌شد و شبنم نبود، عكس‌ها را نگاه مي‌كرد.

زمينِ جنگل، هنوز چندان خيس نيست. درخت‌هاي انبوه، خسيس‌ اند در صادركردن‌ِ مجوز براي باران. با اين‌وجود، فرهاد دوست ندارد چتر را ببندد. قدم‌زدن زيرِ اين چتر، نوعي حس‌ِ عميق‌ِ امنيتي سبز براش به‌وجود مي‌آورد. حالا ديگر فاصله‌ي ايستادن‌هاش كم‌تر شده. كناره‌راه جنگل، گاهي نيمكتي هست، گاهي هم پَرچيني از كنده‌ي درخت. فرهاد مي‌نشيند. زيگريد خودش را به او مي‌چسباند «هنوز هم قول‌ت سرجاش هست؟» فرهاد جواب نمي‌دهد. فكر مي‌كند بايد فكرش را مي‌كرده بوده. باخته؟ چي را؟ غافل‌گير شده؟ از چي؟ نه، او حالا ديگر با همين خُرده‌‌ريزها مي‌تواند تصويري كامل بسازد. همين خُرده‌ريزها. پرديس دستاش را زيرِ بغل مي‌زند، چشماي قهوه‌يي‌ش، حالا ديگر سياه اند، دودِ تلخي توي صورت‌ش جاري‌ست. حوصله‌‌ي باران را ندارد. تنهايي، حوصله‌اش را ندارد. نوشته بود “يعني مي‌گي رابطه‌هامو قطع كنم؟ باشه، مي‌كنم، از همين فردا! خوب‌ شد؟” فرهاد نوشته بود “خانوم جان آخه من چه‌كاره‌ام كه بگم چي‌كار كن، چي‌كار نكن؟ من مي‌گم كليدِ قصرِ تو پيشِ خودته. خودت چي مي‌گي؟” پرديس نوشته بود “ولي آخه بي‌معرفت، تو يك دفعه منو ول كردي، من كه نبايد به تو بگم، تو كه مي‌دوني من به توجه احتياج دارم، وقتي يك‌هو ديگه ننوشتي، افتادم توي چاه.” فرهاد چه‌كار بايد مي‌كرد؟ مي‌شد اصلن كاري بكند؟ شدن كه مي‌شد، ولي وقتي روزگارِ نشدن‌هاست، شدني‌ها هم مقاومت مي‌كنند براي نشدن، لج مي‌كنند كه نشوند. حتا زورهاش هم كه شبنم برنامه‌‌ي فارسي نصب كند ثمري نمي‌دهد، نمي‌شود. فرهاد زور مي‌زند بشود: سعي مي‌كند با حروفِ لاتين، فارسي‌ي سليس بنويسد، اين‌يكي مي‌شود (حتا گاهي اوقات خواندن‌ِ كلمات را راحت‌تر مي‌كند) ولي خودش نيست، خودِ آن حس نيست، خون ندارد. مي‌نويسد “آهاي عسل‌شبنم‌دريا‌مهتاب‌پري‌ماهي، تو كجايي؟” دريامهتاب‌عسل‌ماهي‌ مي‌نويسد ”اين‌ها كه نصف‌ش خودت بودي! Off هاي منو گرفتي؟ جريانِ باغ رو؟” فرهاد مي‌نويسد “جريان باغ؟ نه!” زيگريد مي‌گويد «خُب، البته كاري نكرديم. هي، تو چي فكر كردي؟ كه من با هر كسي مي‌خوابم؟ من فقط با اونايي مي‌خوابم كه خودت كه مي‌دوني! خُب حالا كي من بيام برلين؟ هي،‌ يادت باشه، دارم از حالا مي‌گم كه اين‌دفعه توي تخت من رهبرم ها!» شبنم مي‌رود كنارِ درياچه. دل‌ش مي‌خواهد مي‌توانست با چوبي چيزي، يكي از آن نيلوفرآبي‌هاي درشتِ وسط را از آب بكشد بيرون. آب! آب! شبنم آن‌قدر حسرتِ آب دارد كه زمستان و تابستان استخرش قطع نمي‌شود. شناگرِ قابلي‌ست. فكر كرده بود پس انگار كامل ننوشته، شايد اين‌طوري به‌تر باشد. فرهاد نوشته بود “خُب؟ جريان باغ چي بود؟” شبنم حس كرده بود نمي‌تواند ننويسد،‌ ولي نوشته بود “هفته‌ي قبل با بچه‌هاي گروهي كه داريم رفته بودم باغ‌ِ يكي از دوستام، استخر و اين چيزا با مهرداد” فرهاد نوشته بود “ مهرداد كي باشن خانوم؟ (با صداي ملك‌مطيعي!).” شبنم نوشته بود “مهرداد” پرديس نوشته بود “ولي نمي‌شه، باور كن من به اين روابط احتياج دارم‌م‌م‌م‌م.” فرهاد نوشته بود “باز كه داري قاتي مي‌كني خانوم. بيا مسائل‌تو دسته‌بندي كنيم، وازشون كنيم تا به‌تر بتونيم بفهميم‌شون: 1. سكس. 2. گذشته. 3. نقش‌ِ مورد علاقه‌ي تو: مادرترزا، مددكارِ اجتماعي. خُب؟ جدا نيستند، ولي تا گه‌گيجه نگيري بايد بتوني تفكيك‌شون كني، وگرنه از خودت نااميد مي‌شي و مي‌زايي‌ زيرش. بابا، هر كسي يا بايد از اين جهنم بگذره، يا تو ساخته‌مُردابِ خودش دست‌وپا بزنه! شيرفهم شد؟” فرهاد فكر مي‌كرد ولي شبنم هنوز جهنم ندارد، مُرداب دارد،‌ ولي هنوز خيلي مانده جهنم‌دار بشود. مگر خودش، يا همه‌ي اين آدم‌هاي ريزودرشتي كه دوروبرش بودند، در چند ساله‌گي به جهنم‌شان سرك كشيده بودند (يا اصلن كشيده بودند؟) يا لااقل فهميده بودند در مُرداب هستند؟ زيگريد دست مي‌بَرد ران‌ش را مي‌خارد، پشه‌ها را مي‌تاراند. مي‌گويد «خُب، من البته بعدش رفتم سراغ همان خانواده‌!» فرهاد نگاش نمي‌كند. دردِ پاش آرام گرفته. وقتي كلافه‌اش مي‌كند، هرجا كه هست، فرومي‌ريزد با آهي عميق، و فكر مي‌كند چه‌قدر صورت‌‌ش مچاله مي‌شود اين‌جور وقت‌ها. بلند مي‌شود. هم‌چنان چتر را بالاي سر گرفته‌ست. بقيه هم مي‌آيند زيرِ چتر. شبنم نيلوفرآبي‌ي سفيدِ بزرگي را از ساقه‌اش گرفته. دست‌ش در تركيبي بديع، ساقه‌ي باطراوت برگي تنهاست آب‌چكان. مبهوتِ برگ‌ست اين ساقه. نوشته بود “تو استخر بازي مي‌كرديم. مهرداد هي سرِ منو مي‌كرد زيرِ آب. عصباني شدم و حمله كردم به طرف‌ش. روي سينه و شكم‌ش ناخن كشيدم. بچه‌ها مي‌خنديدند و به‌ش مي‌گفتن تا برگردي انگليس ردش مي‌مونه” فرهاد ساكت بود. شبنم توي Off قبلي‌ نوشته بود “اصلن اين‌روزها همه‌ش خداحافظي‌ست، روزهاي جدايي!!!” فرهاد برگشت‌ بالاي صفحه‌ي Off. چيز‌هايي را نخوانده بود. خوانده بود،‌ نفهميده بود. شبنم نوشته بود “باغ و استخر و مهموني مهيا بود، ولي حالا كه مهرداد نيست، صفايي نداره ديگه” فرهاد نوشت “خُب بعد؟” شبنم ننوشت. فرهاد يكي دو دقيقه‌ منتظر ماند. جوابي نيامد. نوشت “چي شد؟ dc شدي؟ پريدي پروانه؟” بعد از پنج دقيقه، دوباره آمد. نوشت “نمي‌دونم چي شد” فرهاد نوشت “پروانه خسته نمي‌شود از پرواز، پروانه خسته شدن را نمي‌فهمد خب،‌ بعدش؟” شبنم نوشت “بعدش آمديم خانه‌. همه بوديم. مهرداد هي مي‌آمد مي‌گفت بيا آشتي كنيم، من دو سه روز ديگه مي‌رم و بعد دل‌ت واسم مي‌سوزه ها” فرهاد فكر مي‌كرد، هيچ‌ نمي‌گفت. شبنم باز طول‌ش داد. نمي‌نوشت. فرهاد نوشت “باز كجا پريدي پروانه؟ چين و ماچين؟ يا شايد” آمد بنويسد“ يا شايد پريده‌يي و نمي‌خواهي به زبان بياري؟” ننوشت. چيزي بود؟ شبنم سكوت كرده بود. فرهاد نوشت “نه، اين پروانه امروز با ما نيست، دل‌ش هم نيست! هست؟ كجاست‌؟” سكوت! سكوت، سكوت... d c  شده باز؟ نگاه كرد: چراغ‌ِ صورتكِ جلوي اسم‌ِ شبنم روشن بود. نه، بود. چرا پس نمي‌نوشت؟ پرديس‌، بعد از آن چَت، ساكت شد. برخلاف معمول هيچي ننوشت. چند روز بعد فرهاد براش اي.ميل زد “سلام،‌ من هستم، تو هستي، دنيا هست (چه بديهياتي!) گفتم سلامي بكنم. همين. مواظب خودت باش (تنهايي!)” زيگريد مي‌گويد «آره، بلاخره باهاش خوابيدم. رفتيم هتل. ظاهرن زن‌ش نفهميد. خُب مي‌دوني، من، چه‌جوري بگم، انگار روي دل‌م مانده بود كه چرا باهاش نخوابيده بودم آن دفعه‌ي اول، يا نه، بذار اين‌طور بگم كه من رفته بودم با او بخوابم، تو يك وضع‌ِ رودربايستي مونده بودم كه براي من‌ِ اروپايي ناآشناست، مي‌فهمي كه؟ ما يا مي‌خوايم يا نمي‌خوايم،‌ يا نه، يا آره. رودربايستي چرا؟» فرهاد نوشت “حس مي‌كنم هستي، ولي نمي‌خواي حرف بزني چون نمي‌توني. چرا؟ من همه گوش‌م، همه چشم‌م” فرهاد حس كرده بود شبنم گريه مي‌كند. هست، ولي نمي‌تواند بنويسد. هست، ولي نمي‌خواهد بگويد. چراغ‌ش روشن‌ست، ولي نمي‌نويسد، چون، شايد، اگر، انگار فرهاد ديگر ننوشته بود. به صفحه‌ نگاه كرده بود با طرح‌ِ دختروپسري كوچك بالاش كه دارند به هم شاخه‌گل مي‌دهند و هم‌را مي‌بوسند. رفت اول‌ِ صفحه. دوباره مرور كرد. تپش‌ِ چيزي را حس كرد ميان‌ِ كلماتِ لاتين‌ِ شبنم. ترسيد. يك‌هو حس كرد بايد خودش را دريابد، وگرنه پرت خواهد شد. زيگريد گفت «ولي يادت باشه قول‌ت ها! گفتم هم كه اين دفعه اين منم كه رهبرم! بعد من مي‌دونم و تو، مي‌فرستمت توي فارنهايت!» بلند شد و راه افتاد به طرفِ خروجي‌ي جنگل. ران‌هاي خوش‌تراش‌ش را باران برق مي‌انداخت. سُرينِ هوس‌انگيزش، مي‌رقصيد و تمناي عشق‌بازي زير باران، كنارِ درختي در همين حوالي را تيز مي‌كرد. فرهاد نگاه نمي‌كرد. چتر را صاف گرفته بود روي سرش. پرديس اي.ميل زده بود، تشكر كرده بود كه به فكرش بوده، ولي لحن‌ش خشك و رسمي بود. فرهاد فكر كرده بود چرا؟ زياده‌روي كرده؟ خُب باشد، او كه نبايد رفتارش را در چشم‌ِ ديگران اندازه‌گيري بكند. پرديس از زيرِ چتر خارج شد و به طرفِ جنگل‌ِ انبوه، جايي كه به بيشه‌مانندي يك‌سره سبز مي‌رسيد، رفت، هم‌چنان قوزكرده، هم‌چنان دست‌ها زيرِ بغل. موهاي كوتاه‌ش را باران خيس كرده بود. از كناره مي‌رفت، از زير درخت‌ها، تا خيس نشود. فرهاد فكر كرد توي آن بيشه‌ي وسيع بايد دويد، بايد رقصيد، توي آن فضاي روشن، سبز، با آسماني آسمان چه رنگي بود؟ شبنم نوشته بود “از استخر كه بيرون آمديم، رفتيم بازي من خسته بودم. آمدم نشستم كنار. يك‌هو چشم‌م به خورشيد افتاد كه داشت غروب مي‌كرد، غمي بزرگ روي دل‌م سنگيني مي‌كرد.” فرهاد فهميد ده‌دقيقه بعد، صورتكِ طلايي‌ي جلوي اسم‌ِ شبنم خاكستري شد. پس بوده، پس بوده و ننوشته، پس آن‌دفعه‌ي اول هم d  c نشده بود، پس بلند شد، لباس پوشيد، چَترِ دو نفره‌ي سبزرنگ را برداشت، راه افتاد برود توي تيرگارتن قدم بزند شبنم، ساقه‌ي دست‌ش را شكاند، نيلوفر سفيد را پرت كرد ميانِ درخت‌ها، دويد و جايي، پُشتِ پيچِ پلي كوچك دور شد. فرهاد چند ثانيه چمباتمه زد، ايستاد، فكر كرد عشق را اطميناني نيست؟ راه افتاد. فكر كرد تا برگردد به خانه، چند بار بايد بنشيند تا درد آرام بگيرد؟ فكر كرد نه، حالا حالاها نمي‌تواند برگردد، حالاحالاها دردش آرام نمي‌گرفت، مي‌رفت يا مي‌ايستاد فكر كرد چند وقت مي‌شود باور كرده زنده‌گي همين‌ست؟ باور كه كرده،‌ اما عادت ؟     

 

برلين آگوست دو صفر سه

bahram_moradi@hotmail.com

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می توانید لینک بدهید.

برگشت