مساله زن و پوزش از صاحب نظران
امير حسين رسائل
زن موجودی بی ارزش و در عين حال بسيار موثر است؛
اگر اين را بپذيريم هم می توانيم بوف کور
بنويسيم و هم مانند رضا قاسمی پس از سال ها
سپری شدن از زمان نگارش بوف کور و محاکمه،
اثری در هجو و ستايش اين دو مولود قريب ادبيات
بنويسيم.
پس آيا ما با اثری غريب در ادبيات فارسی
مواجهه ايم؟ نمی دانم، اما از آن
جا که به گمان بنده بررسی داستانی چون "همنوايی
شبانه ارکستر چوبها" بدون توجه به سرگذشت
نويسنده و کنکاش در احوال او بی نتيجه می ماند
می توان با صراحت گفت که اين داستان – يا
نويسنده آن – نويد شکوفايی داستان ايرانی پس
از گذشت از همه تجربه گرايی های پس از هدايت
است. و چون در اين بررسی نمی توانم از مطابقت
بعضی از خصوصيات "همنوايی
شبانه" با "محاکمه"
کافکا گذر کنم می خواهم مانند بعضی از منتقدان
مشابهت ياب، رضا قاسمی را کوندرای ايرانی
بنامم.
پيش از ورود به بحث اصلی که بررسی "همنوايی
شبانه" است می خواهم بر نکته
ای درنگ کنم و آن وضعيت ادبيات فارسی و
نويسندگان ايرانی خارج ازکشور است. در بسياری
از محافل به طور شفاهی می گويم که به گمان
نگارنده رهيافت آينده و شايد امروز ادبيات
فارسی در حوزه داستان، ظهور چهره ها و جريان
های خارج از کشور است. صلاحيت اظهار نظر در
باره ادبيات کلاسيک و کهن را ندارم اما شايد
وضعيت داستان نويسی اين روزها پهلو بزند به
سبک هندی در شعر که مجبور به خروج از مرزها ی
ايران آن روز بود. البته اين فرضيه بر دلايل
سياسی متکی نيست که در دو دهه اخير آثار
بسياری را از نويسندگان مقيم خارج از کشور
شاهد بوديم که فاقد حداقل ظرايف ادبی بوده و
هستند. آن آثار که فقط دليلی برای حضور
نويسنده به عنوان خلاقيتی سرکوب شده از منظر
کشورها، سازمان ها و نهادهای مهاجر پذير
هستند مد نظر ما نبوده و از اين بررسی مستثنا
هستند. گرچه در نگاه اول، رضا
قاسمی
و
داستان او شايد در اين دوسيه قرار گيرند اما
هميشه فکر کرده ام که ادبيات، يا حداقل آن نوع
ادبيات که من به آن دلبندم عصاره ته نشين شده
زندگی آدميان است.
با اين اوصاف برآيند آن چه از ادبيات فارسی و
نويسندگان ايرانی خارج از کشور در اين دو دهه
می بينم را می توان در سه زير مجموعه تقسيم
بندی کرد. اول: ادبيات مخالف حکومت کاملا توجه
کنيم اين گونه ی ادبی هيچ ربط و مشابهتی با
ادبيات سياسی ندارد. دوم :
نويسندگان ايرانی که به زبان های ديگر می
نوِيسند. سوم: آثاری چون "همنوايی
شبانه ..." و "آقای
نون" زنَش را
بيشتر از مصدق دوست دارد"
نوشته حميد رحيميان.
در مورد گروه اول گمان می برم گفتن هر چِيز
آنقدر سوء تفاهم برانگيز است که بهتر است از
خير آن بگذريم. اما در مورد گروه دوم در سال
های اخير شاهد ظهور نويسندگانی هستيم که نه
تنها به فارسی نمی نويسند بلکه موضوعات مورد
توجه آن ها نيز ربطی به عوالم ما ايرانيان
داخل کشور نداشته و ندارد.اين نويسندگان که
اکثرا نسل دوم ايرانيان مهاجر هستند پس از
تسلط کامل بر زبان غير مادريشان به نوشتن روی
آورده و در برخی موارد نيز در محافل ادبی خارج
از کشور درخشيدند. از نمونه های متاخر اين
نويسندگان می توان به سالار عبدو اشاره کرد که
رمان "بازی شاعر" او که در
ژانر داستان های پليسی – معمايی است در رقابت
با آثار غربی در آمريکا به رده های بالای جدول
پرفروش ها رسيده است. البته در اين ميان
داستان های نويسندگان صرفا مخالف با حکومت
ايران را نيز می توان مشاهده کرد که به زبان
های فرنگی نوشته شده اند. ولی از آن جا که
نگارنده بر هيچ زبانی غير از زبان مادری يا
پدری خود آشنايی ندارد به يافته های آماری
اتکا کرده و از ارائه دريافت های شخصی يا
شنيداری خودداری می کند.
و سرانجام گروه سوم که داستان "همنوايی
شبانه ..." نوشته رضا قاسمی از
اين گروه، مد نظر ما بوده و قرار
است مورد بررسی قرار گيرد. رضا قاسمی در
اتمسفر هنری و روشنفکری پيش از انقلاب و اوايل
انقلاب نامی ناشناخته نبود. اما به دلايلی که
در خود کتاب نيز به آن اشاراتی هست مجبور به
مهاجرت از ايران می شود. در تحقيقات ميدانی ای
که نگارنده به انجام رسانده است معلوم شد آقای
رضا قاسمی همان طور که باز در متن موجود است
پيشتر به تئاتر می پرداخته و اين شاخه هنری را
مورد توجه داشته است. البته به قول راويان
چندان استعدادی در نمايشگری و به خصوص
بازيگری نداشته است و در آن ايام با پشتکاری
که از خود در آموختن نوازندگی سه تار نشان می
دهد خلا توانايی در بازيگری را با نوازندگی
خوب خود می پوشاند. البته همه اين ها را می
توان به نوعی از خلال لايه های روايت خود
نويسنده دريافت کرد ولی متاسفيم که شرح حال
نويسنده ايی فارسی نويس و در قيد حيات چونان
بايد در هاله ايی ناشناخته و رمز آلود باشد تا
بعد ها بتوان با هر دريافتی از اوضاع و احوال
او شگفت زده شد! مثل اين که می شنويم در پاريس
راننده تاکسی است و يا کس ديگر می گويد ساز
تعليم می دهد و گفته است اگر بتواند با درآمد
تدريس موسيقی در ايران زندگی کند حتما به
تهران برخواهد گشت.
به هر حال اکنون با اثری از نويسنده ای ايرانی
و مقيم خارج از کشور مواجه ايم که می توان با
نگاهی اوليه آن را در کليه جوانب شکل، روايت،
محتوا و ... مترقی دانست. حالا چرا پس از اين مدت
که از انتشار آن می گذرد کسی اين ور آب خبر دار
نشده است بحثی ديگر است گرچه می دانيم ترجمه
فرانسه آن زودتر از چاپ داخل ايران منتشر شده
است.
با خواندن همنوايی شبانه و ديدن مشابهت های
اين اثر با برخی از آثار ادبی در اين مدل، به
ياد حرف های فوئنتس درباره "آئورا"
افتادم که گفته بود آثار من و به خصوص خود
آئورا ناگزير از پيوند با خواهر خوانده ها و
برادر خوانده هايی ادبی است که همواره در ذهن
من حضور داشته اند و اين وابستگی ها خصوصيت
آثار من است. در داستان رضا قاسمی هم بی توجه
به اين خصوصيت نمی توان بود که البته خود
نويسنده هم از اين موضوع غافل نبوده و دائم
کليد هايی را برای گشودن روزنه ايی به سوی
داستان ها و تصوير های حک شده در ذهن خويش به
دست خواننده می دهد. اين رمز گشايی البته کار
چندان دشواری نيست و رجوعی اوليه و يادآوری "بوف
کور" و "محاکمه"
خواننده را با فضای ذهن نويسنده
آشنا می کند و درست از اين نقطه است که داستان
همنوايی شبانه آغاز می شود. يعنی لازم است شما
ابتدا در يک موقعيت "مل بروکس" ی قرار
بگيريد و تازه از آن جا با نويسنده سفر خود را
در اين همنوايی آغاز کنيد.
رضا قاسمی در داستان خود ابتدا راوی ای مشابه
راوی بوف کور را با مرض های ذهنی مشابه ولی در
موقعيتی حقيقی آفريده و بعد او را در پانسيونی
مانند همان جايی که " ژوزف.ک"
زندگی می کرد قرار می دهد تا سپس او را به
محاکمه ای طولانی بفرستد. خوب البته به دليل
اين که راوی در همنوايی شبانه آدمی به روز تر
است تصاوير امروزی تری را در داستان روايت می
کند و چونان است که اصل اتهام او نيز نگارش
داستانی است با عنوان "همنوايی شبانه
ارکستر چوبها" که کنايه ای است از سوی راوی
و رضا قاسمی به خانه ای که در آن زندگی کرده
اند و داستان در آن می گذرد.
زمانه به هر حال عوض شده و نويسنده ما هم
اوضاعی متفاوت از هدايت يا کافکا دارد. اين
گونه است که با وجود آن که هر سه دغدغه های
مشابهی دارند فضای همنوايی شبانه بسيار روز
آمد و به خصوص طنز آلودتر شده است. طنز مستتر
در داستان و خصوصيات ديگری چون بهره گيری به
جا از تاريخ و ادبيات کهن به نوشته فضا و طعمی
چون آثار کوندرا می بخشد. چنين است که اگر مثلا
شخصيت های غريب بوف کور از سرزمين باستانی ری
می گذشتند در همنوايی شبانه محاکمه گران راوی
که به واقع نکير و منکر شب اول قبر هستند يکی
فاوست مورنائو می شود، ديگری سرخ پوست فيلم
"ديوانه از قفس پريد " يا "پرواز بر
فراز آشيانه فاخته". هم اويی که آبسرد کن را
بلند می کند و از پنجره می اندازد بيرون و آخر
سر هم بالشت را آن قدر مانع تنفس جک نيکلسن می
کند تا او بميرد. پس داستان ما مربوط به دوران
پس از ميلوش فورمن می شود. آيا اين دليلی است
که ما با اثری پست مدرن به لحاظ تقسيم بندی
تاريخی روبه رو هستيم؟
اين جا در ابتدا لازم است که يادآور
شوم به دليل فقر مطالعاتی که نگارنده به آن
دچار است حق خود ندانسته و نمی تواند وارد
مباحث عميق و شگرفی چون موضوع پست مدرن و
پيوند آن با ادبيات گردد. ولی به دليل عبور
اجباری از اين مبحث برای بررسی صحيح تر داستان
همنوايی شبانه سعی خواهد کرد بدون اسائه ادب
به بزرگوارانی که در اين وادی راه می پيمايند
اشاراتی در حاشيه آن کرده باشد.
هميشه فکر کرده ام فاصله ما با موقعيت پست
مدرن مانند تفاوتی است که به لحاظ قد و هيکل با
اکثر مردمان مغرب زمين داريم. متخصصان امور
نژادی و پژوهشگران علوم پزشکی بخشی از اين
کاستی را – البته اگر آن را کاستی بدانيم-
محصول سوء تغذيه و يا تفاوت تغذيه ما با
غربيان می دانند. اين البته امری پنهان و
پوشيده نيست که به راحتی از شکل و ظاهر هر
غذايی می توان به ميزان پروتئين ها، ويتامين
ها و ديگر مواد مفيد آن پی برد و در سايه اين
دريافت به رمز تپل بودن يک بچه غربی و تکيدگی
يکی از عموم فرزندان اين سرزمين آگاه شد. از
اين منظر ابتدايی است که می خواهم به راز
نزديکی همنوايی شبانه به يک اثر پست مدرن و يا
هر عنون ديگری که شما خواننده فهيم اطلاق می
کنيد پی ببرم. چرا که شايد رضا
قاسمی و ديگر نويسندگان مستعد خارج از کشور و
به خصوص نسل دوم مهاجران در پرتو همين محيط
منطبق با شرايط پست مدرن باشد که فارغ از هر
تلاش مضاعفی توانسته اند اثری با موقعيتی اين
گونه بيافرينند.
بنده موقعيت پست مدرن را معادل لحظه ای می
دانم که انسان به اوج مستی می رسد. در اين
وضعيت چند حالت برای شما رخ می دهد. يا منقلب
می شويد و آن چه خارج از پذيرش و ظرفيت شماست
پس می زنيد. يا به خواب می رويد که پس از بيداری
با مشکلات عديده ای به لحاظ جسمی و روحی روبه
رو خواهيد بود. يا با گيراندن سيگاری بدون
نوشيدن بيشتر سعی در حفظ حالت موجود می کنيد و
يا از آن نقطه ای که در آن قرار گرفته ايد به
تدريج پايين آمده و به مرحله نخست باز می
گرديد. گرچه اين مرحله آخر بسيار دشوار است و
نياز به تبحر و تجربه بسيار دارد ولی درک آن
بسيار عجيب و سودمند است. به اعتقاذ نگارنده
نيز خصوصيت همنوايی شبانه،
رسيدن رضا قاسمی به اين مرحله و طی آن در پروسه
ای دشوار است. که البته چنين تجربه ای با زهم
مديون زيست نويسنده خارج از محيط بومی سرزمين
خود و حضور در بخشی از عالم بوده که چنين
ملزومات و امکاناتی را در اختيار او قرار داده
است.
اگر لايه اوليه داستان که همان سرگذشت راوی در
ميان ديگر ايرانيان تبعيدی است را کنار
گذاشته و به ديگر لايه های آن بپردازيم – بخش
اعظم جذابيت داستان برای خواننده داخل ايران
تصوير متفاوتی است که قاسمی از وضعيت آدم های
سياسی خارج از کشور در اين سال ها می سازد-
متوجه می شويم که پيوند های اين اثر حداقل با
بسياری از داستان ها ی مرغوب
ايرانی که در ذهن مان حک شده مديون محورهايی
ثابت است. حالا اگر باز هم موقعيت هايی چون
جدال راوی با سايه اش، ترس از مرگ و مرگ
نابهنگام و به خصوص تعليق در جهان واقع و رويا
را کنار بگذاريم به يک چيز می رسيم و آن مساله
زن است.
مساله زن در ادبيات فارسی از ديرباز تا کنون
از مسائلی است که ناديده گرفتن آن مانند خروج
از ادبيات است. جدال زنان با مردان چه به طور
ظاهری و عينی و چه به اشکال ذهنی و نامرئی غالب
ترين گرايشی است که همواره در ادبيات ما
مشاهده شده است. زن در ادبيات فارسی پس از بوف
کور وارد مرحله جديدی از حيات خود می شود که
البته بر کسی پوشيده نيست و با تمام تلاش هايی
که نويسندگان- اين جا منظور حتما نويسندگان
مرد است- ايرانی پس از بوف کور تا کنون در حل
مساله زن کرده اند هنوز هم به نتيجه مشخصی
نرسيده اند- و طبيِعی است چرا که اين مساله
هنوز در جامعه ما مساله ای است- و موقعيت زن در
داستان ايرانی همچنان بين لکاتگی و اثيری گری
متغيير است.
در مورد همنوايی شبانه نيز نمی توان به صراحت
گفت که تکليف اين موضوع روشن شده است ولی می
شود چنين نتيجه گرفت که رضا قاسمی يا راوی
داستان به نتايجی نايل آمده اند ( رجوع شود به
مانيفست بخش پانزده از فصل دوم کتاب). از ظاهر
امر چنين می توان برداشت کرد از آن جايی که زن
موجود بسيار موثر و در عين حال بی ارزشی است می
توان از کنار آن گذشت و يا حداقل به آن فکر
نکرد – البته اين کار بسيار دشواری است- حتی
می توان عنين شد (و يا کوهنورد!) و يا برای
فرونشاندن انگيزه جنسی تلاش کرد. خلاصه اين که
محاسن زن هيچ گاه بيشتر از مضرات آن نخواهد
بود پس می توان از هرگونه رابطه – با احتمال
مساوی موفقيت يا شکست- در رابطه با اين موجود
صرفنظر کرد.
والسلام
بخشی از فصل دوم کتاب

برگرفته از سایت هشتاد:
literature@hashtad.com