نسيم خاكسار
سگي زير باران
يكي از آن بعد از ظهرهاي باراني و خسته كننده و كسالت آور يكشنبه بود. همه جا تعطيل بود و تنها جائي كه توي اين باران انتظارت را مي كشيد، توي باراني كه چهار روز بود يكريز ميباريد و حتي گاه كه سرپوش فلزي دودكش بخاري روي سقف كه قطرات باران روي آن ضرب ميگرفتند و صداش از توي اتاق هم شنيده مي شد از سر و صدا مي افتاد، باز ميدانستي كه دارد مي بارد، كافه اي بود با سه چهار تا و يا بيشتر آدم علاف مثل خودت تا در آن بنشيني و نم نم آبجو بنوشي و فكر كني تا پاسي از شب بگذرد و كپه
مرگت را بگذاري و بعد كابوس ببيني. كابوس پژمرده شدن و مردن همه شاديهايي كه به آن ها اميد بسته بودي. و بعد ديدن خودت چون تماشاگري ناتوان و وامانده در برابر آن همه مردن ها و پژمرده شدن ها و بعد سراسيمه برخاستن با دهاني تلخ و ديدن اين كه همان اتاق است و همان ميز و همان پنجره كه در پشت آن مي توانستي دو درخت توي كوچه را ببيني؛ با قطرات باران كه از نوك برگ هاشان مي چكيد. چكه، چكه، چكه. انگار آن ها نيز در تمام طول شب با تو گريه كرده بودند.
من ديگر از نشستن و قدم زدن توي اتاقم خسته شده بودم. حافظ و شمس هم ديگر ياريم نميكردند. اگر هوا آفتابي بود و اگر از توي پنجره مي شد برگ هاي درختان را كه زير آفتاب مي درخشيدند سبز و خندان ديد و يا سر و صداي بچه ها را از توي كوچه شنيد، شايد ميتوانستم بمانم.
جائي كه من در آن زندگي ميكردم، محله دورافتاده اي بود در شهر اوترخت كه نسبت به محله هاي ديگرش زياد خوشنام نبود. مردمش از آدم هاي پائين شهر بودند. بيكار و بيعارهائي كه تا هوا آفتابي مي شد، صندلي مي گذاشتند توي كوچه و تا نصفه هاي شب مي نشستند و آبجو مي نوشيدند. و بلندبلند با هم حرف مي زدند. وقتي هم حرفي براي زدن نداشتن نداشتند صداي راديو و يا ضبط صوت شان را آنقدر بلند مي كردند كه كوچه را صدا برميداشت. مردها سياه مست كه مي شدند، گاه ميافتادند به جان زن ها شان و همان
توي كوچه سخت آن ها را كتك مي زدند. زن ها مثل موش از مردهاشان مي ترسيدند. و هميشه با چهره هائي زرد و گاه پف كرده از بيخوابي در حالي كه لنگ هاي چاق ولاغرشان را بيرون انداخته بودند پا به پاي مردهاشان آبجو مي نوشيدند و وقتي يكي از آن ها رهگذري را زير متلك ميگرفت قاه قاه مي خنديدند. پيرزن تنهائي كه در طبقه پائين ساختماني كه من توش زندگي ميكردم مينشست هميشه از دست سر و صدا و لات بازي هاشان شكايت داشت. اما زورش به آن ها نميرسيد. همو بود كه براي بار اول به من گفت اين
جا محله آرامي نيست. البته اگر او هم نمي گفت بعد از يك دوهفته خودم اين را ميفهميدم.
آدم هاي محل با كساني كه از جنس خودشان نبودند، خوب تا نمي كردند. يكجوري به پر و پاي شان مي چسبيدند تا دك شان كنند. اين اخلاق به بچه هاي شان هم سرايت كرده بود. توي آن دوهفته اول بچه ها از دم ميآمدند و پشت در ورودي خانه ام مي شاشيدند. اوائل فكر ميكردم كار سگ هاست. و فكر مي كردم حتماً به دهن شان مزه كرده است كه آن همه پله را تا طبقه دوم بالا مي آيند تا در آن جا بشاشند. اما گاه خيسي شاش تا سر دستگيره در بالا ميرفت و باور كردن اين كه سگ ها بتوانند فواره وار بشاشند دور
از عقل بود. تا اين كه يك روز مچ يكي شان را گرفتم. پسرك شش ساله و همين حدود به نظر مي رسيد. تُپل و موبور. فكر كردم پسر آن شكم گنده خپله اي بود كه توي كوچه ليوان آبجو از دستش نمي افتاد. عين او با پاهاي از هم باز ايستاده بود. دوتا بازوي كلفت خالدار و يك شيشه آبجو هاينكن هلندي در دستش كم داشت تا او را با پدرش عوضي بگيري. وقتي از او پرسيدم چرا اين كار را ميكند، زُل زد توي صورتم و انگار به حقوق مسلم اش تجاوز شده باشد، با اخم گفت كه خوب كاري مي كند. ماندم
توش كه چه جوابي
به او بدهم. اما ديدم كار من از اين ها گذشته است كه اين جور بازي ها اذيتم كند. ناچار توي صورت كك مكي اش خنديدم و گفتم
« اوكي. اوكي.»
پسرك اما هنوز ول كن نبود. همانطور ايستاده بود و بّر و بّر با اخم نگاهم ميكرد.
گفتم:« انگار دلخوري. اگر بازم شاش داري بشاش!»
گفت :« نه. تمام شد. » و از جاش تكان نخورد
خواستم بگويم اگر فكر مي كند كم آورده است. مي تواند برود و تمام فك و فاميلش را صدا بزند تا آن ها هم بيايند و همين جا رودخانه راه بياندازند. اما نگفتم.
بعد از مدتي رفتارشان با من كمي عوض شد. بچه ها زودتر. روزنامه كهنه هايم را براي شان جمع مي كردم و آن ها با فروش آن بستني و سيب زميني پخته براي خودشان مي خريدند. براي بزرگترها هم بازي يك طرفه چندان لطفي نداشت. رابطه ام با پيرزن اما از همان اول بد نبود. گاه گاهي محض چاق سلامتي سري به او مي زدم.
پيرزن تنها بود. هميشه تنها بود. از صبح تا شب روي يك صندلي دسته دار كنار پنجره بزرگ خانه اش كه رو به كوچه بود مي نشست و پاش را روي چارپايه كوچكي كه بالشي روش بود دراز مي كرد و كتاب و داستان هاي سرگرم كننده مي خواند. يا تلويزيون تماشا ميكرد. پرده پشت پنجره اش را طوري مي كشيد كه زياد از بيرون ديده نشود. جز دختري كه هفته اي دوبار به او سرميزد و برايش غذا مي پخت و خانه اش را رفت و روب ميكرد، نديده بودم كسي به او سر بزند. سه دختر و يك پسر داشت كه در شهرهاي ديگر زندگي
ميكردند. پسرش تمبر جمع مي كرد و پيرزن تا مرا ميديد مي پرسيد نامه اي از ايران داشته ام يا نه. تا حالا هفت هشتائي تمبر به او داده بودم كه هنوز روي چارپايه بغل دستش بود. منتظر بود پسرش بيايد تا آن ها را به او بدهد. پيرزن چون چند وقتي در بيمارستان بستري بود و بغل دستش چند نفري بيمارعرب و ترك بود چند كلمه اي هم عربي و تركي مي دانست. آنقدر به همين سه چهار كلمه دلش خوش بود كه بدم نيامد سه چهار كلمه فارسي هم من يادش بدهم تا زبان بين المللي اش را كامل كند.
سرپوش فلزي دودكش بخاري روي سقف كه كمي از صدا افتاد، بارانيام را پوشيدم و بي هدف از خانه بيرون زدم. ديگر از پنجره به بيرون نگاه نكردم تا ديدن ريز باراني كه چهار روز بود مي آمد و سر ايستادن نداشت راي ام را نزند. در را كه باز كردم سگ سياه و پشمالو و كوچكي را ديدم كه پشت در ايستاده بود. سگ تا مرا ديد خودش را كشاند نزديك پاهايم و با حالتي مهربان سر و گوشش را به كفش هايم ماليد. بار اولي بود كه
او را مي ديدم. حالتش طوري بود كه انگار ساعت ها انتظار من را مي كشيد. خيلي
تعجب كردم. تا حالا رفتار خوشي از سگ ها در اين جا نديده بودم. از ترس آن ها كمتر توي پارك نزديك به خانه قدم مي زدم. هميشه تا از دور مي ديدم شان راهم را يك جورهائي كج مي كردم تا از دست واق واق و خيز برداشتن هاي ناگهاني شان فرار كنم. اما انگار اين سگ از جنس ديگري بود. با اين همه با احتياط خم شدم و طوري روي پشم هاي پشتش دست كشيدم تا اگر ناتوئي كرد آمادگي گريز داشته باشم. سگ آرام نشست و نشان داد كه پيش از اين ها نياز به مهرباني دارد. پشم هاي پشتش كمي خيس بود و معلوم بود
مدتي را زير باران بوده است. به ذهنم نمي رفت سگ بي صاحبي باشد. سگ ها اين جا معمولاً بيكس و كار نميماندند. وضع شان از آدم ها بهتر بود. فكر كردم حتماً مال يكي از آدم هاي ساختمان و يا يكي از اين همسايه هاي دورو بر است كه بيرونش كرده اند تا خودش را خالي كند. از پله ها كه پائين رفتم ديدم با احتياط دارد دنبالم ميآيد. به عادت هلندي ها كه به سگ هاشان امر ونهي مي كنند به او گفتم كه تكان نخورد. و همان جائي كه هست بنشيند. سگ اول نپذيرفت. انگار نفهميد چه گفتم. شايد هم تلفظ من
از كلمات هلندي برايش غريب بود. آما بعد آرام و رام سِرِ يكي از پله ها نشست. ولي تا دوباره راه افتادم مثل بچه اي سرتق پا شد و دنبالم دويد.
توي كوچه باران نم نم و يكنواخت مي باريد. همه جا خيس بود. پيرزن طبق معمول پشت پنجره نشسته بود و از خلوتي توي كوچه استفاده كرده بود و پرده پنجره را تا ته عقب كشيده بود. وقتي برايش دست تكان دادم با سر اشاره كرد كه كارم دارد. سگ هنوز دنبالم بود. با كمي فاصله ايستاده بود زير باران و نگاهم مي كرد. پيرزن در حالي كه با چوب زير بغل راه ميرفت از اتاق بيرون زد و آمد در را باز كرد.
گفتم: « چطوري ؟»
گفت: « بد نيستم. » بعد اضافه كرد:« اگر برايت زحمتي نيست بيا و چوب هاي زير تشك تختخوابم را جا بيانداز.»
با خنده گفتم :« چه شده؟»
گفت :« ديشب افتادند.» و با حركتي كه به سر و شانه اش داد به من فهماند كه تمام ديشب را كجكي روي تخت خوابيده .
آمدم كه بروم تو، سگ هم از لاي پاهايم خودش را كشاند توي خانه. پيرزن دادش درآمد:« نه! نه! برو بيرون. برو!»
سگ مظلومانه به من نگاه كرد. وقتي من شانه ام را با يك حالتي در برابرش بالا انداختم كه يعني بي تقصيرم، از در بيرون رفت. پيرزن در را كه بست تا اتاق خوابش را نشانم بدهد هنوز از دست سگ عصباني بود. همين طور كه با تكيه به چوب زير بغل راه مي رفت به سگ و صاحب سگ فحش مي داد.
يك طرف تختخواب پيرزن كاملاً روي زمين خوابيده بود. دلم برايش سوخت.
گفتم:« ديشب چطور روي آن خوابيدي؟»
گفت:«چاره اي نداشتم.» و دوباره به سگ فحش داد.
براي اولين بار بود كه اتاق خواب پيرزن را مي ديدم. روي تاقچه هاي چوبي ديوار بغل تختخوابش يك مشت عروسك كوچك چيني با رنگ هاي مختلف چيده شده بود. و عكس بزرگ قاب كرده دختري روي ديوار ديده مي شد كه فكر كردم عكس دختر اوست. اما وقتي از او پرسيدم گفت عكس دختري است كه پيشتر پرستاريش را مي كرده و دو سال پيش در اثر تصادف اتوميبلش مرده . دخترك توي عكس قيافه محزون و كودكانهاي داشت. پتوها و تشك بزرگ و سنگين او را با احتياط كه عروسك ها را نياندازم از روي تختخواب برداشتم. پيرزن
يك تخت فنري سنگين بدون پايه را به جاي كفي روي تخت گذاشته بود و چوب هاي افتاده زير آن بودند. چوب ها كمي كوتاه بودند و بايد طوري درعرض تخت ميچيدمشان كه از دو سر مساوي باشند و با تكان خوردن تخت دوباره نيافتند. پيرزن خودش راهنمائيام كرد چوب ها را چگونه بگذارم. كارم كه تمام شد گفتم:
« حالا امشب را راحت بگير بخواب.»
گفت:« متشكرم.» و در حالي كه دنبالم ميآمد دوباره حرف سگ را پيش كشيد.
گفتم:« چرا اينقدر با اين سگ بدي؟»
گفت:« سگ خيلي بدي است. محلش نگذار.»
گفتم:« به نظر من سگ بدي نيامد. تو بي خود با او چپ افتادي.»
گفت:« نه، خيلي بد است. به او رو نده. مثل صاحبش بد است.»
گفتم: « مگر مي داني مال كيه؟»
گفت :« آره.» و نشاني هاي صاحب سگ را داد. اما من درست نتوانستم او را بشناسم. پيرزن از پشت شيشه، خانه اي را در سمت چپ كوچه نشانم داد كه پنجره اش تاريك بود. شناختمش. يكي از همان آدم هائي بود كه هميشه مست ميكرد و سر و صدا راه مي انداخت و او از دست شان كلافه بود. پيرزن ازم خواست كه چند دقيقه اي پهلويش بنشينم و به فنجاني قهوه دعوتم كرد.
گفتم: « مي ترسم اسباب زحمت شود.»
گفت :« نه. قهوه حاضر است.»
خودم رفتم توي آشپزخانه و دو فنجان قهوه ريختم و به اتاق پذيرائي برگشتم. پيرزن برايم گفت پنج روزي است كه سگ ول شده است. و گفت پنج روز پيش نماينده « شركت سي و دو» كه مالك همه خانه هاي اين اطراف است با چند پليس گردن كلفت و يك كاميون باري و چند كارگر اينجا آمده بودند و صاحب سگ را كه مدتي بود اجاره خانه اش را نمي پرداخت با زن و بچه و تمام اثاثيه هاشان ريخته بودند توي كاميون و از اين جا برده بودند.
گفتم:« پس چرا سگ را نبردند؟»
پيرزن جوابي نداد.
گفتم:« حتماً وقتي ماموران آمدند، سگ توي كوچه بوده.»
گفت:« نمي شود كه از يادشان رفته باشد.»
گفتم: « پس چرا جاش گذاشتند؟»
گفت:« براي دله دزدي.»
گفتم:« بيچاره سگ. پس بي صاحب مانده.»
گفت:« دلت برايش نسوزد. يارو، صاحبش ، خودش مي آيد سراغش.»
گفتم:« چطور است يك چند روزي به او جا بدهم. »
گفت:« من ميدانم سراغش مي آيد. اگر به او جا بدهي با تو دعوا ميكند.»
گفتم:« چرا؟»
گفت :« اين ها اين جوري اند. تو هنوز آن ها را خوب نمي شناسي.»
وقتي از خانه پيرزن بيرون مي زدم، دوباره سگ را ديدم كه زير يكي از درختان توي كوچه ايستاده بود. شاخ و برگ هاي درخت ديگر نمي توانستند آب را در خود نگه دارند و باران حسابي خيسش كرده بود. سگ بيچاره طوري نگاهم مي كرد كه انگار منتظر بود صداش بزنم. دلم برايش سوخت. اما حرف هاي پيرزن كمي نگرانم كرده بود. حوصله يكي به دو و توضيح دادن به كسي را نداشتم. ناچار زير باران راه افتادم. وقتي از سر كوچه مي پيچيدم باز ديدمش كه همان جا ايستاده بود و گوئي منتظر بود تا صدايش بزنم.
نرم بادي كه گاه مي وزيد قطرات باران را روي صورتم مي ريخت. راه از سر شاخه و برگ هاي افتاده درختان پوشيده شده بود. گاه كه پايم روي آن ها مي رفت چرق چرق صدا مي كردند. باراني ام بد نبود. براي همين راهي نسبتاً طولاني را انتخاب كردم تا وقتي به مركز شهر مي رسم هوا تاريك شده باشد.
قدم زدن زير باران هميشه حس تنهائي را در من شديدتر مي كرد. اما انگار چاره اي نداشتم. هرگاه كه بيقراري تو شروع شد، حالتي كه از پيش هم خبر نميكند، ديگر نمي تواني در يكجا بماني. البته اين حالت ها ديگر بعد از مدتي پاره هاي هميشگي زندگي ات در تبعيد مي شود. از دستت هم كاري ساخته نيست. دلت نميخواهد بگذاري ياس بر تو چيره شود و افق را تاريك ببيني. اما مي شود. نمي خواهي احساس خستگي كني، اما پيش مي آيد. نمي خواهي با رنج و درد مردمت فاصله داشته باشي و احساس كني كه نقش
تماشاگري را يافته اي. تماشاگري كه ميبيند همه آن چيزهائي كه دوست شان مي داشت و مي دارد، دارند هركدام به شكلي ويران مي شوند، اما مي بيني كه يافته اي. آنگاه به گذشتهات برميگردي و از خودت ميپرسي راستي كه بودي؟ و چه ميخواستي؟ آيا همه آن رنج هاي زندگي ات به خاطر اين بود تا ساحل عافيتي بيابي و روح مرده ات را از صبح تا شب به اين جا و آن جا بكشاني . و ببيني كه جسم جوانت دارد پير ميشود. و تپش هاي قلبت كاستي ميگيرد. به خودت نهيب مي زدي كه نه! و هر روز كه از خواب
برميخواستي سعي ميكردي دوباره از نو شروع كني. از نو بسازي. اما انگار دير شده باشد . انگار خيلي دير شده باشد، ديگر نمي توانستي. حتي اگر مي خواستي هم نمي توانستي. و اين گونه بود كه چون قايقي بادباني تن به باد مي دادي. باد ويران كننده. باد مهاجم . تا كي ، يكي از اين روزها، قايق را بر صخره اي بكوبد و نقطه پاياني بر اين سفر تلخ بگذارد. نه مرغان دريائي كه با سفر آشنايند، مي توانند آواز غمناك اين سفر تلخ را بخوانند و نه امواج بيتاب دريا. و نه باد بيقرار. تنها، صخره بر
ساحل مانده مي داند كه در شكستن و خرد شدن آن قايق بادباني چه آواز سهمگيني خاموشي گرفت.
هوا ديگر تاريك شده بود كه به مركز شهر رسيدم. باران هنوز يكريز مي باريد. لجباز و يكدنده. حوصله تنها نشستن توي كافه را نداشتم. زير سايباني ايستادم و سيگاري روشنكردم. كسي توي خيابان ديده نمي شد. مجسمه اسب و اسب سواري كه در وسط ميدانچه بود از دور زير باران سياهي مي زد. سوار قوز كرده بود و ردائي كلفت شانه و پشت او را مي پوشاند. رداي سوار زير نور چراغ هاي خيابان برق سياهتابي داشت. ياد سگ كوچولو افتادم. فكر كردم هنوز بايد زير باران مانده باشد.زير همان درخت. و منتظر تا
يكي او را صدا بزند. شايد هم رفته بود توي ساختمان و روي يكي از پله ها خوابيده بود. توي اين چند روز حتماً يك غذاي درست و حسابي هم گيرش نيامده بود. بيچاره را پاك از ياد برده بودند. كاري كه توي شهر نداشتم. تصميم گرفتم با اتوبوس برگردم و او را اگر هنوز زير باران مانده است به خانه ببرم. باران تندتر شده بود. و جز صداي آن، صدائي ديگر شنيده نمي شد. از اتوبوس كه پياده شدم شروع به دويدن كردم. وقتي به كوچه مان رسيدم نفس نفس مي زدم. سگ كوچولوي پشمالو روبروي خانه خالي ايستاده
بود و داشت به پنجره تاريك آن نگاه ميكرد. به نظر مي آمد از يافتن سرپناهي ديگر نوميد شده بود. حالت ايستادنش در آن تاريكي مسلط، برابر آن خانه خالي به گونه اي بود كه گوئي هر آن انتظار مي كشيد چراغ خانه روشن شود و دستي از پشت شيشه پنجره او را به درون خانه دعوت كند. كمي ايستادم. بعد آرام آرام به او نزديك شدم. شُرشُر آب از سر و بدنش مي چكيد. خودم هم حسابي خيس و تيل شده بودم. آنقدر خسته كه وقتي خم شدم تا او را در بغل بگيرم زانوهايم ميلرزيد. سگ انگار ناگهان حضور بيگانه اي
را در كنارش احساس كرده باشد بي آن كه نگاهم كند جستي زد و تا انتهاي كوچه دويد. من هم دنبالش دويدم. سگ از سركوچه پيچيد و از روي نرده كوتاه آهني پارك كوچكي كه در همان نزديكي ها بود پريد و لاي شاخ و برگ انبوه تيغدار تمشك هاي وحشي و گياهان ديگر پنهان شد. من نزديك نرده آهني بودم كه سگ زير بوته ها رفت. اما وقتي توي پارك رفتم و پاي بوته ها خم شدم و صدايش كردم بيرون نيامد. هرچقدر سوت كشيدم و صدايش كردم جوابي نداد. فكركردم كجا ممكن است رفته باشد. بوته ها را دور زدم. و از
پشت، زير آن ها را نگاه كردم اما سگ در آن جا نبود. مشكل بود توي تاريكي و زير باراني كه تند مي باريد او را پيدا كنم. ناچار بعد از مدتي تقلا و اين سو و آن سو رفتن، خسته و كوفته به سمت خانه راه افتادم. چراغ اتاقي كه پيرزن معمولاً در آن جا روي صندلي مي نشست و بيرون را تماشا مي كرد هنوز روشن بود. تعجب كردم. او معمولاً در اين وقت شب مي خوابيد. تا حالا نديده بودم كه تا اين وقت شب بيدار مانده باشد. از جلو پنجره اش كه گذشتم، پيرزن انگار انتظار مرا ميكشيد دستش را تند تند
تكان داد. و سعي كرد از جاش برخيزد. فهميدم دوباره با من كار دارد. در را كه باز كرد روشنائي توي راهرو به بيرون تابيد. قطرات درشت باران كه پاي در مي ريختند توي نور پيدا شدند.
پيرزن گفت :« آه. تو بد طور خيس شدي. بيا، بيا تو.»
حس كردم چانه اش موقع حرف زدن مي لرزيد و اضطراب خاصي با او بود. صورتش زير نور چراغ مهتابي توي راهرو رنگ پريده تر به نظر مي رسيد.
گفتم : « چيزي شده ؟»
گفت : « بيا تو. تو حسابي خيس شدي.»
خواستم بگويم دنبال سگ بودم، اما نگفتم. پيرزن دوباره گفت: «بيا. بيا تو.»
باراني خيسم را درآوردم و همان جا پاي در گذاشتم. پيرزن در را كه بست حوله اي از روي جارختيِ توي راهرو برداشت و به من داد تا سر و رويم را خشك كنم.
دوباره پرسيدم: «چيزي شده؟»
گفت : « چوب ها دوباره افتادند.»
وقتي حوله را به او مي دادم گفتم :«عجيب است..»
گفت : «آره عجيب است.»
گفتم نگران نباش. درستش مي كنم.»
گفت:« فكر مي كني چرا افتادند؟»
گفتم : «چوب ها كوتاه بودند. حتماً وقتي داشتم كفي را روي شان ميگذاشتم جا به جا شدند.»
پيرزن ديگر چيزي نگفت. اما من حس كردم افتادن چوب ها او را ترسانده است. دوباره تشك و پتوها را از روي تخت برداشتم و چوب ها را مرتب چيدم. او در تمام اين مدت با دقت به چوب ها نگاه ميكرد، ولي حرفي نميزد. كارم كه تمام شد گفتم:
« بايد آن ها را عوض كرد. زيادي كوتاهند.»
پيرزن گفت: « من مي ترسم.»
گفتم:« از چه مي ترسي؟»
پيرزن سرش را پائين انداخت و دوباره گفت:« من مي ترسم.» و انگار سرش گيج رفته باشد تعادلش را كمي از دست داد. و چوب زير بغلش نزديك بود بيافتد. دست گذاشتم روي شانه اش و گفتم:« نترس. فكر نمي كنم اين بار، ديگر بيافتند.» . براي آن كه آرامش خاطري به او بدهم گفتم:
«فكر مي كنم توي انبار چند تا چوب بلند داشته باشم. فردا صبح برايت درستش ميكنم.»
پيرزن در حالي كه وحشتزده نگاهم مي كرد گفت :
« من مي ترسم. چرا دوباره چوب ها افتادند.»
گفتم: «بي خودي ميترسي. چيزي پيش نمي آيد.»
گفت: « سه سال است كه آن زيرند. چطور شده يكباره كوتاه شده اند؟»
گفتم :« پيش مي آيد.»
گفت :«من مي ترسم امشب تنها باشم. من مي ترسم اگر اتفاقي بيافتد تنها باشم.»
پيرزن ترسيد بگويد چه اتفاقي ممكن است بيافتد. اما كاملاً پيدا بود از چه مي ترسد. حباب چراغ خاموش بالاي سرش سايه اي وهمناك روي پيشاني و گونه اش انداخته بود. سربرگرداندم و به عروسك هاي كوچك چيني كه به رديف روي تاقچه چوبي چيده شده بودند نگاه كردم. به آن دوتا كه شكل فرشته بودند و دوتا بال كوچك چيني داشتند.
پيرزن گفت:« قول بده تا خوابم نرفته از اين جا نمي روي.»
گفتم: «باشد.»
گفت: «اگر بروي من تا صبح بيدار مي مانم.»
گفتم: «نترس. برو بگير بخواب. من توي اتاق پذيرائي مي نشينم.
گفت: «خيلي منتظرت بودم. كجا رفته بودي؟»
گفتم :« همين دور و برا.» و از دهنم پريد :« سگ بيچاره هنوز توي كوچه است.»
پيرزن وقتي اسم سگ را شنيد اين بار هيچ نگفت. رفت توي آشپزخانه كه برايم قهوه درست كند. گفتم كه شب ها قهوه نمي خورم. و اصلاً زياد اهل نوشيدن قهوه هم نيستم. و به او اصرار كردم كه برود بخوابد. پيرزن پذيرفت. و پيش از آن كه توي اتاق خوابش برود رفت دم در و شنيدم كه چندبار به هلندي سگ را صدا زد.
من كنار پنجره ايستادم و به شُرشُر باران كه صدايش شنيده مي شد گوش دادم. و فكر كردم سگ ممكن است كجا خودش را قايم كرده باشد.
دي ماه 1365.
اوترخت