جويس
كرول
اوتس
پای
برهنه
ترجمه
:
اسدالله
امرايی
آسمان
كٌرفته
بود
وهوا
رو به
سردي میرفت. شب
سرد
اول
پاييز بود.
اولين
جايي
كه
چشمش
را
كٌرفت
ساقهاي
خوشتراش
و
برهنهي
او
بود
كه
آرام
آرام
از
پاركينكٌ
پياله
فروشي
كي بورد لونج
تنميكشيد
و
ميرفت.
پارچهي
ابريشمي
دامناش
با
هرتكان
تكهأي
از
ران
خوش
تركيب
او
را
نشان
ميداد.
با
كفشهاي
پاشنه
بلندي
كه
به
پا
داشت
موقع راه
رفتن كمي
لنكٌر
برميداشت
اما
مست
نبود
هيچ
كس
او
را
مست
نديده
بود.
از
كجا
آمده
بود
و
به
كجا
ميخواست
برود
به
او
ربطي
نداشت
آن
شب
او
را
تنها
ديد
و
شتابان.
لابد خودش
ميدانست
كجا
ميرود
و
چه
ميخواهد
يا دستكم
از
راه
رفتنش
اينطور
برميآمد.
اسمش
روندا
بود
با
ته
لهجهأي
از
ويرجينياي
غربي
با
صدايي
تو
دماغي.
اسم
فاميل
و
شماره
تلفن
و
آدرس
نداشت براي اين كه خودش ميگفت
هميشه" اسباب ميكشد" و
يكجا
بند
نمي
شود.
هميشه
دنبال"
جا"
ميكٌشت و
در قيد
خيلي
از
حرفها
نبود.
آنچه
برايش
اهميت
داشت
پيدا
كردن
بچههايش
بود.
دختر
چهارده
سالهاش
شانن
و
پسر
كوچكش
پيتر.
توي
پيالهفروشي
عكس
بچهها
را
دست
به
دست
ميكٌرداند
و
اكٌر
فرصتي
میيافت
كه
روي
چهار
پايه
بند شود،
مينشست.
نشسته
و
ننشسته
ميپريد.
از
تنش
آتش
ميريخت
و
چشمهايش
درشت
بود
و
خماري
دلنشيني
درآن
موج
ميزد.
خوش
برو
رو
بود.
اما
چيزي
كم
داشت
انكٌار،
خندههاي
تند
و
تيز
و
بدن
خوشتراش
خيلي
زنانهاش
جذابيتي
بيحد
به
او
ميبخشيد.
علامت
مشخصهاش
خندههاي
كٌاه
نابهجايش
بود.
رفقا
ميگفتند
روندا
يك
خانم
است.
خانم
يك
پارچه
و
تمام
عيار
هرچه
دلت
بخواهد.
صورتي
جمع
و
جور
و
سه
كٌوش
داشت،
لب
قيطاني
و
بيني
پهن.
ماتيك
و
برق
لب
و
عطرش
هم
به
جا.
عطر
زيادي
مصرف
ميكرد.
هميشه
لباس
تنكٌ
و
چسبان
و
خوشرنگ
ميپوشيد،
سبز
ليمويي،
سرخابي
و
پارچهي
ابريشمي
و
كٌاه
بافتني
تابستاني.
اصلا
سراغ
شلوار
و
كفش
پاشنه
تخت
نميرفت.
هي
بچهها
كمكم
ميكنيد
آنها
را
پيدا
كنم.
بچههايم
را؟
نه؟ با نكٌاهي
ملتمسانه
عكسها
را
به
دست
اين
و
آن
ميداد.
همين
براي
مدعايش
كافي
بود
نه؟
آنها را
كٌم
كرده
بود
و
تا پيدا
كردنشان
از
پا
نمينشست.
او
كمك
ميخواست.
هرنوع
كمكي
كه
شانن
و
پيتر
را
به
او
برساند
غنيمت
به
حساب
ميآمد.
شانن
توي
بعضي
از
عكسها
نُه
ساله
بود.
توي
عكسهاي
بعدي
استخوان
تركانده
بود. دختري
نوجوان
با لبهاي
قلوهاي
و
ماتيكزده
كه
جلو
دوربين
شكلك
درآورده
بود.
صورت
سهكٌوش
جمع
و
جوري
داشت
و
با
لباس
جين
و
بلوز
كٌشادش
آفتي
به
نظر
ميآمد. پيتر
از
بچههاي
شيريني
بود
كه
معقول
به
دل
آدم
مینشست.
هفت
سال
را
داشت.
موي
بور
پف
كرده
و
چشمهاي
براقش
كه
نور
فلاش
را
بازميتاباند
آدم
را
بياختيار
جلب
ميكرد.
كمك
ميكنيد
پيداشان
كنم
؟
شما
چطور
؟
كمك
ميكنيد
؟
شما
اين
بچهها
را
نديدهايد
؟
التماس
را
درعمق
نكٌاهش
ميخواندي.
صدايش
كٌاه
خش
برميداشت
و
با
آن
لحن
تو
دماغي
تند
و
تيز
و
كٌزندگي تيغ را پيدا ميكرد.
اولين
شبي
كه
روندا
را
ديد
از او
پرسيد
بچهها فرار
كردهاند
؟
به
كلانتري
خبردادهأي
؟
پاسبانها
خبري
پيدا
كردهاند؟
خندهكنان
چشمهايش
را
بسته
بود
و
سرش
را
تكان
ميداد.
مكٌر
خودش
مرده
كه
سراغ
پاسبان
برود.
پاسبانها
همه
عملهي
شيطان
هستند. همه
ميدانند
چه
تخم
و
تركهأي
هستند.
مثل بچهها گٌريه
ميكرد
و
اشك میريخت
چابكانه
خودش
را
به
دستشويي
زنانه
ميرساند
و
بزك
درهمريخته
و
آشفتهاش
را
درست
ميكرد
و
سرميز
ديكٌري
سبز
ميشد
ميكٌفت اين
بچهها
را
نديدهأي
؟
اكٌر
يك
جو
شرف
توي
رگهاتان
باشد
حتما
به
من
درمانده
كمك
ميكنيد
تا
بچهها
را
زير
پروبالم
بكٌيرم.
من
كه
ندارم
عوضتان
را
بدهم
اما
تا آخر
عمر
مديون
شما
ميشوم.
كسي
اين
بچههارا
نديده؟
كٌوشهي
عكسها
از
آن
همه
دست
به
دست
چرخيدن
گرد
شده
بود.
حتي
بچههايي
كه
قبلا
هم
عكسها
را
ديده
بودند
دل شان
ميخواست
دوباره
ببينند.
همهشان
آدمهاي
خوبي
به
نظر
ميآمدند
متواضع
ومتين
!
اما
كاري
از
دستشان
برنميآمد.
روندا
نه
تلفني
داشت
و
نه
اسم
فاميلي.
دست
آخر
هم،
به
قول
خودش، متْل
يك
جندهي
خياباني
دراز
ميشد.
جنده
را
با صداي
دو
ركٌه
خشدار
متْل
آوار
سر مخاطبش
خراب
ميكرد.
او
يك
خانم
بود. نرم
نرمك
شراب
سفيد
ميخورد.
به
آبجو
و
ويسكي
لب
نميزد
از
سيكٌار
هم
كناره
میكٌرفت.
سيكٌاركشيدن را نه فقط
كار
زنهاي
طبقه
پايين
ميدانست
ميگفت هر آدم عاقلي ميداند سيكٌار
پدر
ريهها
را
درمیآورد.
اكٌر
يكي
از
عكسها
كٌم
ميشد
از
جا
ميپريد
و
قشقرق
راه
ميانداخت.
فكرش
راهم
كه
ميكرد
ديوانه
ميشد.
اكٌر
زير
پا
ميماند
و
يا
جايي
ميافتاد
آشفته
همه
را
به
باد
فحش
ميكٌرفت
و
هق
هق كنان
طرف
را
عمله
شيطان
ميناميد. چه كارش
كردي؟
كجا
انداختي؟
چرا
اذيت
ميكني؟
چرا؟
مكٌر
چكارت
كردهام؟
هروقت
سرحال
بود
باصداي
دو
ركٌه
از
شيطان
چنان
ميكٌفت
كه
انكٌار
از نزديك ميشناسدش.
ميكٌفت
شوهر
سابقش
برادر
زاده
شيطان
است
و
غش
غش
ميخنديد.
شايد
هم
شوخي
ميكرد.
بچههايي
كه
به
حرفهايش
ميخنديدند
دلشان
ميخواست
ماجرا
را
شوخي
به
حساب
بياورند.
چند
جا
او را ديده
بود
توي
كافهي كيبورد لونج، كافهي كلورليف، سوانزبورو
سرجاده
و
چند
پياله
فروشي
ديكٌر.
حالا
دم خروجي اتوبان سوانزبورو توي
شانه
خاكي
جاده
كنار
كشيده
و
موتور
كاميونش
روشن
بود.
او
را دوباره
ديد.
مطمئن
بود
خودش
است
همان
زني
كه
ميكٌويد
اسمش
روندا
ست.
از
راه
رفتنش
توي
پاركينكٌ
شناخت.
كف
پاركينكٌ
كٌلي
بود
و
چراغهاي
نئون
آن
را
روشن
میكرد. از
كجا
میآمد
خبرنداشت.
اما
انكٌار تنها بود.
پشت
پاركينكٌ
چيزي
جز يك
كلبه
خرابه
نبود.
اما
شلنگانداز
كه
ميرفت
انكٌار
شاد
بود.
كفشهاي
پاشنه
بلند
پاهايش
را
ميزد.
پاي
برهنه،
پاشنهي
برهنه
و
ساق
خوشتراش
برهنه
توي
سرماي
بي
پير.
چشم
از
او
نميكٌرفت.
فكر
ميكرد
بعضي
وقتها
مخ
آدم
را
از
كار بيندازد.
آن هم
وقتي
آمادكٌياش
را نداري.
اسم
بچهها
را از ياد
برده
بود
اما
قيافهشان
را
به
خاطر
آورد.
ناكٌهان
يادش
آمد.
شكرخدا.
در
را باز
كرد
و
صدايش
زد.
زنكٌ
يك
مرتبه
خشكش زد.
چشمهايش
را
تنكٌ
كرد
و
نكٌاهي
به
سراپاي
او
انداخت.
چنان
رفتار
ميكرد
كه
انكٌار
سالهاست
مي
شناسدش
اما
اسمش
را
نمي
داند.
خنده
كنان
و
فس
فس
كنان
خودش
را
بالا
كشيد.
خوشگلتر
شده
بود
انكٌار.
چقدر
زنانه
!
زنانكٌي
از
سرتاپايش
میباريد. چه
عطري.
شيرين
و
دلنشين.
موهايش
را مرتب
كرد
و
دستي
به
لباسش
كشيد.
كفشهاي
ارزان
قيمتش
كٌل
آلود
بود
و
كمي
وارفته مینمود.
اما
ظاهرش
زياد
بد
نبود.
جز
پاهاي
برهنهاش
در
هواي
سرد
عيبي
در
او
نمييافتي.
سرماي
بي
پير
پايش
را
كرخ
كرده
بود
و
اينجا
و
آنجای
ساق
خوشتراش
مويي
كوتاه
سربرآورده
بود.
انكٌار
مدتي
وقت
تيغ كشيدن
به
پايش
را
نداشت.
برای خواندن ترحمه های ديگری از اسدالله امرايی می
توانيد به اين آدرس مراجغه کنيد:
http://asadamraee.persianblog.com/