احمد آرام
كُنتراست·
1
مردي كه مي خواهد زنش را ترك كند
،
زني
كه دوستش داشته ، زني كه هنوز هم
دوستش دارد
.
آن
شب ، همه چيز با يك ناله شروع شد
.
و
بعد از آن صدايي
شنيدم . برگشتم و به تابلوي
جيغ
نگاه
كردم . سومين سيگارم را گيرانده بودم
.
ته
سيگار اول را روي پاتختي خاموش كرده بودم ، سيگار
دوم را توي گلداني كه يك
كاكتوس به اندازه يك پنجه ي گنده ي واقعي از تويش
بيرون زده بود ، و ته سيگار سوم
هنوز توي دستم بود و داشتم فكر مي كردم كه مناسب
ترين جا براي خاموش كردنش كجاست
.
نيمه شب بود . باران يك ريز مي باريد . رفتم طرف
پنجره اي كه پشت آن يك خيابانِ تنگ
خيس
دراز شده بود . رديف درختها با برگهايي كه از
باران برق مي زد ، همچون آدم هايي
سياه پوش و بلند بالا ، دو طرف خيابان صف كشيده
بودند . نه من و نه هيچ كس ديگري كه
توي
اين خيابان زندگي مي كرد نمي دانستند نام اين درخت
هاي بومي ،كه بسيار هم زشت
بودند ، چيست ؟ حتا گياه شناسان زبده نيز
نتوانستند نامي برايشان انتخاب كنند . سر
انجام يكي از آن ها با تلخكامي كابوسي كه ديده بود
گفته بود كه ، بهتر است نامي
نداشته باشند وگرنه شبيه درخت هايي مي شوند كه از
تن اشباح تغذيه مي كنند
:
درخت هاي اشباح
.
او
مي گفت چنين درخت هايي را در هند
ديده است و بعد كه به اينجا برگشته بود شبح آن
درخت ها همراهش آمده بودند و هنوز كه
هنوز است آن درخت هاي بي نام هندي در خواب هاش پرسه
مي زنند . اهالي خيابان نه حرف
او
را قبول داشتند و نه حرف مرا كه گفته بودم به اين
درخت ها بگوييم درخت جيغ
.
براي انتخاب اين نام دليلي داشتم و آن دليل زماني
ثابت مي شد كه باد توي آن درخت ها
مي
پيچيد و صداي جيغ مانندشان آشكار مي شد . به همين
دليل همسرم براي تجليل از ذوق
و
سليقه و شورِ اجتماعي من ، در روز تولدم تابلويي
به من هديه داد كه نام آن ‹ جيغ
›
بود
. يك سال بعد پي بردم كه مي خواسته با من شوخي
كرده باشد . گرچه بعدها آن
هديه را هم جزو اموالش ضبط كرد و با خودش برد
.
مي
نشينم كنار پنجره
(
هم
اكنون كه مي نشينم كنار
پنجره همسرم در بستر نيست ، و جاي تابلوي جيغ روي
ديوار خالي است و تنها چيزي كه آز
آن
بر جا مانده ، مربعي است كه از رنگ ديوار اتاق نو
تر است . ) . در تطابق زمانيِ
شگفت انگيزي به سر مي برم : اكنون مصادف است با
همان ساعتي از نيمه شب ، كه او در
بستر دراز كشيده بود و به نحو عجيبي نفس مي كشيد .
اما اين بار با ناله هاي او از
بستر بيرون نيامده بودم ، بلكه پس از شنيدن صداي
ناله هايي ممتد وحشتزده از جا
پريدم
و سيگاري گيراندم و بعد به جاي خالي اش نگاه كردم
. تمركزم را كه بدست آوردم
حدس
زدم كه آن ناله ها ، از خودم بوده . بياد مي آورم
كه يكماه پيش مترصد بودم كه
سومين ته سيگارم را كجا خاموش كنم و بالاخره تصميم
گرفتم كه كنار پنجره بنشينم و پك
آخر
را هم بزنم و سپس ته سيگار را روي هره ي پنجره ،
كه از سنگ مرمر رگه دارِ كرم
رنگي ساخته شده بود ، خاموش كنم ؛ كردم ، و بعد آن
را از لاي پنجره انداخته بودم
روي
درخت سياه باد كرده اي كه زير دانه هاي ريز باران
، مانند شنل چرمي گنده اي ،
برق
مي زد
.
آن
شب ، او توي خواب ناله اي كرد و
چيزي
گفت
.
من
بلند شدم و
رفتم توي راهرو تا ته سيگار دومم را توي گلدان
كاكتوس خاموش كنم . وقتي كه بر مي
گشتم از ميان ناله اش صدايي شنيدم ، انگار چيزي
گفت
: ‘‘
هم
ديگر
را ترك كنيم
؟
’’
پس
از شنيدن صدايش سيگار سوم را گيراندم . با چند پك
محكم به جايي رسيدم كه
مي
بايست تصميم مي گرفتم تا ته سيگارم را خاموش كنم .
و بالاخره صداي ريزِ باران
مرا
كشاند پشت پنجره اي كه آن طرفش خيابان خيس نيمه شب
، انگار جانور گنده اي كه
دمر
خوابيده باشد ، مرا ترساند . او هم سفت و سخت نفس
مي كشيد . گاهي فكر مي كردم
كه
صداي نفس كشيدنش دارد از توي تابلوي جيغِ
مونش··
،
كه
بالاي تخت مان نصب كرده
بوديم ، بيرون مي زند
.
وقتي كه لاي پنجره را باز كردم و بوي نمور
درخت ها و خيابان تو زد ، او دوبار توي خواب جمله
اش را تكرار كرد
: ‘‘
هم
ديگر را ترك كنيم
؟
’’
ته
سيگار را
روي
هره ي مرمري پنجره خاموش كردم و آن را انداختم روي
درخت سياه باد كرده اي كه
برق
مي زد . دوباره صدايش از روي تخت فرفوژه بالا زد
: ‘‘
هم
ديگر را ترك كنيم
؟
’’
ضرباهنگ اين صدا به نحو دلخراشي با ضرباهنگ صداهاي
قبلي فرق مي كرد
.
به
خودم مي گفتم اين صدا با هشياري و دقت بيشتري دارد
دنبال مخاطبش مي گردد
.
برگشتم تا صورتش را ببينم . باز هم به خودم گفتم
از اين صورت صامت ، كه انگار قرن
هاست فراموش شده ، بايد صداهاي خوابزده بيرون بزند
؛ اين صدايي را كه شنيده بودم
صدايي از درون بيداري بود
.
هم
اكنون كه پشت پنجره نشسته ام
صداي
سگهاي نيمه شب را مي شنوم ؛ انگار شب را لاي
دندانهايشان گرفته و بي رحمانه آن
را
لت و پار مي كنند
.
عوعوي
زير
باران و صداي چلپ و چلوپ پاهايشان توي آب هاي راكد
، از لاي پنجره ، توي اتاق
مي
ريزد و با سايه هاي كژ و كوژي كه آباژور روي
ديوارها انداخته است ، هماهنگ مي
شود
. بگذاريد حالا كه پاي سگ ها هم به ميان آمده است
اين مطلب را نيز گفته باشم كه
ساكنان اين خيابان ، برخلاف من ، معتقدند كه تا
كنون نه صداي سگها را شنيده اند و
نه
آنها را ديده اند . من به همسرم مي گفتم اگر اين
طور باشد كه فقط من با شنيدن
صدايشان از خواب مي پرم پس بدون شك گرفتار نوعي
بيماري شده ام . آن روز همسرم پس از
سكوتي نيمه طولاني براي اولين بار اعتراف كرد كه
او هم تاكنون صداي سگها را نشنيده
است
، و اگر آن روزها كه حرف مرا تأييد مي كرده بخاطر
اين بوده كه من احساس تنهايي
نكنم . به خودم گفتم پس آن همه عو عوي وحشيانه مي
بايست از درون تابلوي جيغ بيرون
زده
باشد ، يا از درون درختهاي زشت و بد تركيب . هيچ
كدام از اين ها را هم نتوانسته
بودم ثابت كنم
.
يكماه از آن روزي كه همديگر را با
توافق دوجانبه ترك كرده ايم ، مي گذرد
.
او
رفته و آپارتماني را كه روبروي اين خانه است ،
اجاره كرده . جايي كه
پنجره هاش درست روبروي پنجره هاي اتاق خواب است .
ته سيگارم را مانند تكه اي سنگ
كوچك پرت مي كنم لاي عوعوي سگها . ساعت سه صبح است
. پنجره ي اتاق او هم روشن است
.
به
گمانم او هم مانند من بي خوابي به سرش زده است .
سايه اش را كه روي پرده اتاقش
افتاده است مي بينم . به چپ و راست مي رود ، مي
نشيند ، بلند مي شود ، دستهايش را
تكان مي دهد ؛ بعد چراغ را خاموش مي كند و دوباره
روشن مي كند و ديگر ديده نمي شود
.
يادم مي آيد كه آن تكه ي روزنامه ي
بريده شده را بار ديگر مرور كنم
: ‘‘
مردي پس از ترك همسرش در مي يابد كه او به
روسپي گري پناه برده است و مي خواهد با حيله و
تدبير خاصي او را بكشد . پليس اولين
كسي
بود كه دريافت روسپيِ مقتول توسط مردي كه تغيير
قيافه داده بود به قتل رسيده
است
. ’’مدت
هاست كه خودم را با اين پاراگراف صفحه ي حوادث
مشغول كرده ام . گاه
كه
خسته مي شوم مي نشينم و زور مي زنم تا در هيئت
همان قاتل به سراغ همسرم بروم ،
همان گونه كه او براي يافتن همسرش به سه مكان غير
اخلاقي سر زده بود ؛ و سرانجام در
مكان سوم او را قيمه قيمه كرده بود . اگر من نيز
براي يافتن همسر اسبقم همان مسير
را
ادامه مي دادم به چه نتيجه اي مي رسيدم ؟ به بريده
ي روزنامه نگاه مي كنم و مكان
ها
را از نظر مي گذرانم
:
1
:
يك
رستوران نيمه
تاريك ارزان قيمت
.
2
:
زير
رديف هاي
تيرِ برقِ معروفه ها
.
:
محله ي بدنام
‹
پاريس ـ تگزاس
› .
يك
رستوران نيمه تاريك ارزان قيمت
:
اكر
يك سبيل ، مدل
كلارك
گيبل
زير
دماغم بچسبانم ، كلاه شاپو بر سر بگذارم و با يك
كت و شلوار عاريه اي
و
عينك دودي به آن رستوران نيمه تاريك بروم ، به
گمانم او را خواهم ديد كه در كنج
رستوران ، با صد قلم آرايش ، نشسته و دارد سيگار
دود مي كند
.
به
گمانم مي تواند هر ازگاهي چيزي را هم مزه مزه
كند
يا بجود . شايد براي ديگران اهميتي نداشته باشد كه
او چند ساله است و چرا در
رستوراني نيمه تاريك ، كه محل تردد آدمهاي مجرد
است ، اين گونه تنها و ستم كشيده
نشسته است ؛ اما براي من بسيار مهم و پر اهميت است
كه او سي و پنج سال سن دارد ، و
دو
بچه به دنيا آورده كه هردو با يك بيماري مرموز و
مشابه ، مرده اند و هر پزشكي به
او
توصيه كرده است كه ديگر بچه دار نشود ، مي دانيد
كه ، او همسر من است كه حتماً
با
يك نام مستعارِ جذاب و دهن پُركن در كنج آن
رستوران نيمه تاريك ارزان قيمت نشسته
است
و دارد يك سيگار خوش بو دود مي كند ( مثلاً يك
سيگار نعنايي ) . به گمانم بايد
با
اعتماد بنفس و جسارت بسيار ، يقه ي كتم را بالا مي
زدم و به او نزديك مي شدم و
سرانجام او را بلند مي كردم
.
به
گمانم وقتي كه به بوي عطر زير
گردن و پشت لاله ي گوشش مي رسيدم ، بايد خم مي شدم
و چيزي پرِ گوشش مي گفتم
(
اين
قرارداد استاندارد و
كليشه ايِ بسيار رايج در اين گونه رستوران هاي
تاريك فقر زده متداول است ). اگر اين
كار
را به درستي و با دقت انجام مي دادم ، به احتمال
قوي او از من خوشش مي آمد و
راه
را باز مي كرد تا در كنارش بنشينم . به گمانم در
آن لحظه اول به چشم هايش نگاه
مي
كردم و بعد به شانه ، سينه ها و پايين تنه اش .
كاري كه هر آدم دانايي قبل از مخ
زدن
انجام مي دهد . در اين جاست كه او را مي پسنديدم و
يحتملاً او هم از تيپ دهه ي
سيِ
من لذت مي بُرد . اولين جايش را كه لمس مي كردم
دست تُپل و سفيدش بود . در آن
جا
به خودم مي گفتم كه ممكن است شك كند كه چرا
مستقيماً به سراغ دستهايش رفته ام
(
كاري كه هميشه با او مي كردم)؛ ممكن بود در اين
هنگام به ياد شوهراسبقش بيافتد و
آيا
اين نشانه او را به طبيعت زِبر دستهاي آن شوهر
نزديك مي كرد ؟ شايد . از طرفي
ديگر به خودم مي گفتم كه او اول شك خواهد كرد و
بعد به خودش خواهد گفت كه اين
اتفاقِ پيش آمده را مي گذارد به حساب حسن تصادف .
و همه چيز به خير و خوشي تمام مي
شد
. گمان مي برم وقتي كه سر قيمت به توافق مي رسيديم
او از من مي پرسيد در كجا
بقيه شب را بگذرانيم ؟ خوب ، در اين هنگام بود كه
به او پشت مي كردم و به صداي
افسر شهيدي
گوش
مي دادم . بعد از آن كه كمي دمغ مي شدم او را به
حال خودش
رها
مي كردم تا با كس ديگري از آن جا بيرون بزند . نه
، نه ، اين كار را نمي كردم
بلكه او را توي دستشويي مي كشاندم و دست و پايش را
مي بستم و بعد از آن مي زدم به
چاك
.
زير
رديف هاي تير برقِ معروفه ها
:
به
گمانم اين بار مي بايست به محل
ديگري مي رفتم ؛ دو مين مكاني كه قاتل ، همسرش را
ملاقات كرده بود
:
زير
رديف هاي چراغ برق معروفه ها
:
خياباني كه رديف چراغ برق هاي آن
،
نه براي روشنايي شب ، بلكه در جهت برپايي ايستگاه
هاي سرپايي و خدمات رساني شهري
،
در دسترس عموم قرار داشت . او احتمالاً زير يكي از
آن چراغ برق هايي كه نور كسل
كننده ي زردش مانند هاله اي از تقدس دور كله اش
چرخيده است ، ايستاده و اين پا و آن
پا
مي كند . اول نور بالا مي زنم تا كسي ديگر را عوضي
نگيرم . و بعد كه مطمئن مي
شوم
، اتومبيلم را ( يك وسيله ي نقليه كه مي بايست قرض
مي گرفتم ) كنار كفشهاي مدل
جادويي اش پارك مي كردم ، سپس بوق مي زدم .
احتمالاً جلو مي آمد و با همان ژستي كه
سيگار مي كشيد خم مي شد تا كله اش را بياورد توي
اتومبيل . او با ديدن صورتي رنگ
پريده و پُر از كك و مك همراه با يك سبيل آويزان
دل بهم زن ( بايد با لوازم آرايش
به
جا مانده اش ، خودم را به اين ريخت در مي آوردم )،
جا مي خورد و بعد به خودش مي
گفت
گور باباش من پولم را مي شناسم . وقتي كه نرخش را
از پشت صداي چلپ و چلپ آدامسش
بيرون مي ريخت و من سر تكان مي دادم ، كه يعني آن
نرخ بسيار مطلوب است ، در اين
هنگام او با ظرافت در را باز مي كرد و مانتوش را
از پشت بالا مي كشيد تا به راحتي
كنار دست من بنشيند . حتماً در آن لحظه پي مي بردم
كه عطر هميشگي اش را عوض كرده ؛
مانند آرايشش كه انگار صورتش را به يك نقاش ناشي
سپرده باشد ، چندش آور مي بود
.
اولين جمله اي كه به او مي گفتم اين طور شروع مي
شد : ‘‘ حيف شما نيس كه تو اين
راسته كار مي كنين ’’ به احتمال قوي او اندكي فكر
مي كرد و بعد غمزه مي آمد و مي
گفت
: ‘‘ خب ، هيچ كاريش نمي شه كرد ، پيش مياد ’’
دوباره ماتيك مي ماليد روي لب
قيطاني اش ، دوباره به خودش فشار مي آورد كه طوري
بنشيند تا برجستگي هايش را به رخم
بكشد ، بدون شك ، دوباره دستش را روي دستم مي
گذاشت ، همان دستي كه روي دنده بود ،
و
دوباره مي پرسيد : ‘‘ دوره يا نزديك؟ ’’ و من بدون
تأمل مي گفتم : ‘‘ همين
نزديكاس ’’ . مي چرخاندمش توي همان خيابان هايي كه
آن روزها مي چرخيديم ، مي رفتيم
توي
همان پيتزاييِ تر و تميزِ
خرچنگ صورتي
،
كه بعد از ازدواج كشفش كرده
بوديم ، و بعد از آن جا بيرون مي زديم و مي رفتيم
تا دسرمان را توي همان كافي شاپي
بخوريم كه او از رنگ ميز و صندلي و ديوارهاش خوشش
مي آمد . حتماً بعد از آن رو مي
كرد
به من و مي گفت اين مكان ها چقدر آشناست ! من نه
نگاهش مي كردم و نه لبخند مي
زدم
و نه جنبشي از خودم نشان مي دادم ؛ يعني با يك عكس
العمل سريع تمام آن نشانه
هاي
يك آدم مرده را تحويلش مي دادم : عبوس ، نا اميد ،
سردرگم ، هاج و واج ، با
صورتي از فلز . شايد در اين لحظه شانه هايم را تند
ِ تند تكان بدهد كه اتومبيل را
در
جايي تاريك پارك كنم ، و به گمانم بعد از آن از من
مي خواست تا با او كارهايي
بكنم . در اين لحظه ، با دور انديشيِ يك بيوه مرد
، در اتو مبيل را باز مي كردم و
مانند موش كور توي نزديك ترين تاريكي گم مي شدم .
يا اين كه بعد از كمي تأمل بر مي
گشتم و نقشه مي كشيدم كه چه گونه پليس جنايي را با
يك طرح پيچيده سر در گم نگه دارم
.
محله ي بدنام پاريس ـ
تگزاس
آن
مرد در همين مكان تبديل به قاتل
مي
شود ، انگار همه چيز از روز ازل مهيا گرديده بود
كه او يك روز به آن جا قدم
بگذارد و براي نخستين بار از كارد آشپزخانه اش
استفاده اي غير قانوني ببرد
(
در
روز بازجويي فهميده
بود
كه به آن وسيله ي قتاله ، اسلحه ي سرد هم مي گويند
) . او با ديدن چيزهايي كه
تا
كنون نديده بود ، فكر مي كرد كه چه گونه به آيينه
ي گنده اي كه آن طرفش خبرهايي
بود
هجوم ببرد . سرجا شيشه ي آيينه مانند را خرد مي
كند و مي پرد توي اتاقي كه
همسرش نيمه عريان وسط آن ايستاده بود . او ، يك
روز مانده به اعدامش پي مي برد كه
آن
رقص آرام عذاب دهنده اي كه يك موسيقي تب زده ي
خواب آلود همراهي اش مي كرد ،
استريپ تيز
نام
داشت
.
به
گمانم مي بايست با اين تيپ وارد
پاريس ـ تگزاس مي شدم
:
كلاه
كشي
، بدون ريش و سبيل ، داشتن يك زگيلِ زشت و درشت ِ
مصنوعي در كنار بيني ،
ابروهاي پُرپشت و يك كافشن به رنگ روشن ، و البته
همراه با همان عينك دودي كذايي
.
به
گمانم در اين هنگام صداي زني از
توي
بلندگوي اتاق انتظار شنيده مي شد
: ‘‘غرفه
ي 25 . ’’ و من خودم را مي انداختم توي اتاق
تاريكي كه يك صندلي
مقابل آيينه ي بزرگش قرار داشت و يك تلفن هم روي
پيشخوان پايين آيينه ديده مي شد
.
مي
بايست مي نشستم روي صندلي و منتظر مي ماندم تا
چراغ پشت آيينه روشن شود و اتاقي
پر
از رنگ با يك كاناپه به چشم بخورد . و او كه
پيدايش مي شد با غمزه ي شتري به
بدنش پيچ و تاب مي داد كه : ‘‘ سلام ’’ به گمانم
در اين موقعيت دشوار قادر مي بودم
كه
صدايم را تغيير دهم و بگويم : ‘‘ سلام ’’ . او نمي
توانست مرا ببيند اما من به
راحتي مي توانستم اتاق كوچكي را ببينم كه زني وسط
آن ايستاده و منتظر فرمان من است
.
همان گونه كه گوشي تلفن توي مشت عرق كرده ام قرار
داشت سكوت مي كردم تا حالت هاي
ديگرش ، از پس آن همه ناز و كرشمه ، بيرون مي زد .
به گمانم گفتگوي زير بين ما آغاز
مي
شد
:
‹
شما
اونجا هستين ؟
›·
نگاهش مي كردم و به دهان گشاد و لب
قيطاني اش زُل مي زدم
.
‹
خب
، مي بينم كه
چراغ شما هنوز روشنه ، حدس مي زنم كه بايد اون جا
باشين
.›
سكوت من باعث مي شود تا او بيشتر
حرف
بزند
.
به
گمانم در اينجا
به
خودم مي گفتم كه او چه لوند شده است ، اين كلمات
را از كجا ياد گرفته است ! اگر
مي
گفت
:
‹
عيبي نداره بشينم
؟!
›
ناخودآگاه جوابش مي دادم
: ‹
نه
›
‹
مي
دونين با اينكه
شما
مي تونين منو ببينين ، من نمي تونم شما رو ببينم
.
حالا به من بگين ، آيا من دارم به صورت
شما
نگاه مي كنم ؟
›
جوابي نخواهم داد ، در
عوض.
به
انگشت ها و ناخنهاي لاك
خورده اش نگاه مي كردم كه با يك گردنبند بدل بازي
مي كرد
.
‹
…
كاري هست كه
…
نميدونم ، كاري
هست
كه بتونم براتون انجام بدم ؟
›
بله
به گمانم در اين قسمت تصميم
خواهد گرفت كه استريپ تيز بكند و لباس هايش را
بيرون بياورد
.
در
اين لحظه به خودم خواهم پيچيد و همراه با دردي
كه
از راه مي رسد صورتم را بر مي گردانم و نعره خواهم
زد كه : ‹ نه › . جنون آني
همين است ؛ شايد مي رفتم روي آن صندلي و با لگد
شيشه ي آيينه مانند را مي شكستم تا
بعدها با دستبند عكسم را توي صفحه ي حوادث روزنامه
ها بياندازند و قبل از اعدام كلي
مشهور بشوم ؛ يا اينكه بهش پشت مي كردم و به آرامي
غرفه ي شماره ي 25 را ترك مي
كردم ، يا شايد مي گذاشتم تا تمام لباس هايش را
بكند و آخرين بار به خال روي بازويش
زل
مي زدم و بعد براي ادامه ي زندگي به شهر دور
افتاده اي كوچ مي كردم
.
2
زني
كه مي خواهد مردش را ترك كند ،
مردي كه دوستش داشته ، مردي كه هنوز
هم
دوستش دارد
.
آن
شب ، همه چيز با يك ناله شروع شد
.
از
خواب پريدم و ترس برم داشت
.
با
خودم فكر كردم كه آيا اين ناله ها محصول درخت هاي
وحشي و بدويِ توي خيابان است
؟
درخت هايي كه قسمتي از شاخ و برگ هايشان ، مانند
ناخن هاي آدمي ، به شيشه ي پنجره
كشيده مي شوند و با وزش اندكي باد ، عيژ و غيژ راه
مي اندازند . ساكنان خيابان
طوماري امضاء كرده اند كه شهرداري همه ي آن درخت
هاي زشت و بد تركيب را قطع كند
.
درخت هايي كه هيچ اسمي نداشتند و در روشنايي صبح
مانند صورتي اخمو ديده مي شدند ، و
شبها هم مانند قامت هاي پف كرده به يكديگر چسبيده
بودند و باعث وحشت عابران پياده
مي
شدند . شايد اگر اسمي داشتند ما كمتر مي ترسيديم ،
اما حتا عاشقان محيط زيست نيز
نتوانسته اند اسمي برايشان انتخاب كنند كه آرامش
دهنده يا با مسما باشد
.
به
او پشت كردم و دوباره خوابيدم
.
اين
بار با شروع ناله ،
در
ميان خواب و بيداري ، به سمت او غلت زدم و شانه
عوض كردم و به دهانش خيره شدم
.
دهاني نيمه باز ؛ مانند دهان مجسمه هايي كه مي
خواهند براي ابد اين چنين باشند
.
شكاف لب هاش به اندازه اي باز مانده بود تا ناله
هاش با صوتي يك نواخت بيرون بزند
.
ولي
حالا ، پس از ناله ، داشتم صدايي مي شنيدم ، اول
كمي نامفهوم بود و بعد كه به
دهانش نزديك شدم شنيدم كه مي گفت
: ‘‘
هم
ديگر را ترك
كنيم
؟
’’ تُن صدايش شبيه تُن صدايي كه در هنگام بيداريش
بگوش مي رسيد نبود
.
دوباره سر جايم نشستم . نمي دانم چه طور شد كه
برگشتم و به تابلوي جيغ نگاه كردم ؛
هديه اي كه در روز تولدش برايش خريده بودم . بعد
رفتم و از توي تاريكي راهرو گذشتم
تا
به آشپزخانه برسم و آب بخورم . در يخچال را كه باز
كردم ، آن همه نور سفيدي كه
تو
مانده بود پاشيده شد به صورتم ، خواب از چشم هام
پريد . اين بار صدايش آن قدر
رسا
به گوشم رسيد كه بي اختيار به سمت اتاق خواب دويدم
؛ چون به خودم گفتم اين صدا
صدايي نيست كه در حين خواب از دهان كسي بيرون بزند
، به خودم گفتم او حتماً بيدار
شده
و دارد فرياد مي زند
: ‘‘
هم
ديگر را ترك كنيم
؟
’’
بالاي سرش كه ايستادم به خودم گفتم
خواب است
.
بعد
مطمئن شدم
كه
او خواب است . به سمت پنجره مي رفتم و به تاريكي
توي خيابان نگاه مي كردم . يكي
از
پنجره هاي آن سمت خيابان كه توي طبقه دوم ، بالاي
نوك درختهاي بد شكل قرار دارد
،
روشن است . حتماً در آنجا نيز كسي مانند من بيدار
است و بي خوابي به سرش زده است
.
دوباره در خواب مي گويد
:‘‘
هم
ديگر را ترك كنيم
؟
’’
مي
خواهم به آشپزخانه برگردم تا يك قرص خواب آور
بخورم . تا وسط راه مي روم و بعد
پشيمان مي شوم . به خودم مي گويم اگر به تاريكي
راهرو برسم دوباره صدايش شنيده مي
شود
و حسابي ترس برم مي دارد . وقتي كه به پشت خوابيد
چيزي خش و خش كرد . به طرف او
رفتم و خم شدم روي دستي كه مشت كرده بود . توي
مشتش همان پاراگراف كذاييِ مربوط به
صفحه ي حوادث روزنامه ي چهارشنبه ، ديده شد : ‘‘
مردي
پس
از جدايي از همسرش در
مي
يابد كه او روسپي شده است و براي پيدا كردن او به
سه مكان مشهور سر مي زند و
بالاخره او را در يكي از همان مكان هاي ممنوعه با
ضربات كارد آشپز خانه از پاي در
مي
آورد
. ’’وقتي
كه اين پاراگراف كوتاه را براي من
خوانده بود ، در اوج مشاجرات روزمره بوديم : زيرا
من از او مي خواستم كه به پنجره ي
اتاق خواب نزديك نشود ؛ همان پنجره اي كه مشرف به
خيابان ، و روبروي پنجره اي است
كه
تا دَم دَماي صبح چراغش روشن است . فكر مي كرد كه
من زني نادان و بدبختم . من
بارها آن زن تنها ، كه شوهر بيچاره اش را ترك كرده
بود ، مي ديدم . او مدام با شبحي
تكيده و بلند بالا پشت پنجره ي اتاقش در رفت و آمد
بود و گاهي از لاي پرده ي پنجره
اش
به بيرون نگاه مي كرد . آن روزها به خودم مي گفتم
آن زن آنقدر رفت و آمدهايش را
تكرار خواهد كرد تا شبيه يك عكس فوري توي قاب
پنجره حك شود و ما هر روز او را مانند
پورتره اي خواب زده ببينيم . شوهرم هم گاهي به
بهانه ي خاموش كردن سيگارش عميقاً به
آن
پورتره خيره مي شد و خدا مي داند كه توي مغزش چه
مي گذشت . اين طوري فكر مي كردم
(
خدا
مرا ببخشد به گمانم همه ي اين بدبيني ها بر اثر
وجود آن همه درخت هاي بد
قواره ي توي خيابان است ). شايد احمقانه باشد ولي
اين طوري فكر مي كردم . يك شب به
او
گفتم كه من و تو بايد هرچه زودتر تصميم خودمان را
بگيريم ، قبل از آن كه ديگران
براي ما نقشه اي بكشند . براق شد و نگاهم كرد ،
گفت : ‘‘ خب ، كه چه ؟ ’’ كم آوردم
و
نتوانستم مستقيماً بروم سر اصل موضوع . گفت : ‘‘
بي خود نيست كه مي گويند زن ها
حسودند .’’ گفت : ‘‘ يكي اش را مي شناسم كه به
خاطر يك سوء تفاهم همسرش را تو خواب
خفه
كرد . بعد جسدش را روي همان تختي كه بيست سال
خوابيده بودند آتيش زد ’’ . حالا
نوبت من بود كه حرف بزنم . آمدم روبرويش ايستادم
تا مستقيماً به چشم هاش نگاه كنم
.
ولي
او به من مجال نداد و گفت : ‘‘ مي داني ، يك زماني
فكر مي كردم كه سرنوشت ما به
هم
گره خورده و تا روز ازل ادامه خواهد داشت .’’ اين
جمله را طوري گفت كه من برگشتم
تا
به ديوار نگاه كنم بفهمي نفهمي مي خواستم گريه كنم
؛ چون او هم پوست صورتش باز
شد
و چشم هاش با حالتي غم انگيز توي پهناي صورتش فرو
رفت ، كوچك و كوچكتر شد . در
اين
گونه مواقع بدون اشك پلك مي زد و بغض اش را توي
گلو نگه مي داشت . رهايش كردم
.
حالا دارم او را از توي اتاقش مي
بينم
.
هنوز بيدار است
.
باران ريزي مي بارد كه مانند حريري نازك و شيري
رنگ خيابان را محو كرده است ، اما
لامپ پُر نور اتاقش تمام وجود او ، و حتا آتش
سيگارش را هم ، نشان مي دهد . گاه
پرده را عقب مي زدم و گاهي آن را كيپ تا كيپ مي
بستم . مي خواستم رفتاري مشابه آن
زن
تنها داشته باشم كه روزگاري توي همين اتاق مانند
شبحي مي پلكيد . او هرگز فكر
نمي
كرد كه پس از جدايي به اين آپارتمان يك اتاقه ي
تاريك نقل مكان كنم . روزهايي
كه
او را در خيابان مي بينم خودم را پنهان مي كنم تا
با ياد آن جمله ي كذايي عذاب
نكشم
: ‘‘
هم
ديگر را ترك كنيم
؟
’’
نمي
دانم چرا همه اش فكر مي كنم كه
او
يك روز به سراغ همان زن تنها خواهد رفت ؛ زني كه
مي گفتند ممكن است از زور بي
پولي به روسپي گري پناه برده باشد
(
رفت
و آمدهاي مشكوك داشت و با كسي دَم گفت نمي شد ) .
آن زن را بياد مي
آورم : صورت گرد ، لبهاي قيطاني ، موهاي چتري ،
چشم ها و دماغ معمولي ، يك خال قهوه
اي
زيبا روي گونه ي راست ، و اندامي كشيده با لبخندي
غم انگيز . به خودم مي گويم
احتمالاً آن زن نيز در سه مكانِ بدنام ، كه توي
پاراگراف صفحه ي حوادث ذكري از آن
رفته بود ، مشغول كاسبي است . آن سه مكان را بياد
مي آورم
:
1
ـ
يك رستوران نيمه
تاريك ارزان قيمت
.
2
ـ
زير رديف هاي تير
برق
معروفه ها
.
3
ـ
محله ي بدنام
پاريس ، تگزاس
.
روبروي آيينه كه مي نشينم به خودم
مي
گويم چه شباهت هايي با آن زن تنها دارم
!
اگر
بخواهم مي توانم به شكل او درآيم و به آن سه
مكان بروم . شايد بتوانم شوهرم را در آن جا گير
بيندازم . معمولاً مردها در آن دَم
،
هر زني را كه مي بينند عاشقش مي شوند ؛ گرچه اين
عشق تا جاهايي جلو مي رود ولي
بعد
كه برايشان عادي مي شود لرزان لرزان تن مي كشند و
ناپديد مي شوند ؛ انگار هيچ
وقت
ً اتفاقي نيفتاده اسن
.
.
يك
رستوران نيمه تاريك ارزان قيمت
:
به
گمانم از بدو ورودِ به آن
رستوران نمي بايست به كسي نگاه مي كردم ؛ خصوصاً
به آدم هاي ميانسال بدبختي كه
حتماً زنهايشان آن ها را ترك كرده بودند و حالا
مانند اشباح روي غذاي مختصرشان خم
شده
اند و گاهي كه فرصت بدست مي آوردند براي زن هاي
جوان چشمك مي زدند ، صحنه هايي
مانند فيلم هاي سياه سفيد دهه ي پنجاه
.
اگر
به آن جا قدم مي گذاشتم چشم چشم
مي
كردم تا پيدايش كنم
.
احتمالاً پيدايش مي كردم : گوشه ي چپ سالن زير
تابلويي از
ولاسكوئز
،
كه زن
عرياني را روي كاناپه نقاشي كرده است ( اين تابلو
در هر مكان بدنامي ديده مي شود ؛
خصوصاً در فيلم هاي موزيكال آمريكايي : انگار به
ديوار نصب شده تا ستاره فيلم يك
راست برود و لخت و پتي زيرش دراز بكشد و با افه
هاي مصنوعي خودي نشان بدهد ) . همان
جا
، پشت ميزِ گرد كائوچويي نشسته . جلو مي رفتم تا
آنجايي كه مي شد رنگ چشم هايش
را
تشخيص داد . گمان مي برم كه او پس از ديدن زني با
آن ريخت شوكه مي شد و دست و
پايش را گم مي كرد ، سپس با لبخندي ملايم و چشم
هايي شيطاني از من دعوت مي كرد كه
كنارش بنشينم . خوب پس مرا با او اشتباه گرفته است
. مي نشستم و او از جزء جزء
اندامم تعريف مي كرد و به زن سابقش فحش مي داد .
در اين هنگام كه مي ديدم هنوز
نتوانسته است به هويّت واقعي من پي ببرد ، در پوست
خودم نمي گنجيدم . بعد ، از من
دعوت مي كرد تا به ديدن فيلم پاريس ، تگزاس برويم
( همان كاري كه در روز اولين
آشنايي مان انجام داده بود ) . توي تاريكي سالن
كنار هم مي نشستيم و به
هري
دين
استانتون
·
نگاه مي كرديم كه چگونه با آن چشم هاي ماتم زده
وارد غرفه ي مُتل مي شد تا
ناستاسيا كينسكي
··
همسرش را ببيند كه قصد استريپ تيز داشت
.
به
گمانم او در اين لحظه سعي مي كرد تا
در
تاريكي سينما انگشتهايم را پيدا كند و آنها را سفت
و سخت توي مشتش بگيرد ، درست
در
حالي كه به ديالوگها گوش مي داديم
:
جين
: ‹
عيبي نداره بشينم ؟!
›
تراويس
: ‹
نه
›
جين
:
‹
متشكرم ، خيلي ايستادم ، پاهام يك كمي خسته شده ،
اولين باره مياين اينجا ؟
›
تراويس
: ‹
بله
›
انگشت هايم را پيدا نمي كرد و در
عوض
شانه اش را به شانه ام مي ماليد و توي گوشم مي گفت
دوستت دارم
.
جين
:
‹
كاري
هست
كه … نمي دونم ، كاري هست كه بتونم براتون انجام
بدم ؟
›
جين
مي خواهد عريان شود كه تراويس
عكس
العمل نشان مي دهد
:
تراويس
: ‹
نه
، نه ، نه ! اين كار رو نكن ! خواهش مي كنم
!
خواهش مي كنم بذار تنت باشه
! »
جين
: ‹
متأسفم ، من واقعاً نمي دونم شما چي مي خواين
. ›
تراويس
: ‹
من
چيزي نمي خوام
. ›
در
اينجا به بهانه ي دستشويي بايد
از
سالن بيرون بزنم
.
او
بعد از
غيبت نيمه طولاني من ابتدا هاج و واج به اطراف
نگاه مي كرد و بعد سراسيمه به تمام
جاهاي تاريك سرك مي كشيد ، حتا مدتها توي بوفه ي
سينما ، مانند آدم هاي بدبخت ، پا
به
پا مي شد و توي هال نيمه تاريك چشم مي دراند تا
دوباره مرا گير بيندازد . گوشه
اي
مي ايستادم و عصبيت مردانه اش را مي پاييدم : گاهي
به ديوار تكيه مي داد و گاهي
سفت
و محكم قدم مي زد . حتا سايه اش كه زير پاهاش ،
روي سراميك هاي برّاق ، باهاش
مي
رفت و مي آمد هم عصبي شده بود . بعد كه خسته مي شد
يك نوشيدني خنك مي گرفت و قلپ
قلپ
سر مي كشيد و سرش را تكان مي داد تا خواب از چشم
هايش بپرد . از آنجايي كه
ايستاده بودم هنوز صداي جين و بئاتريس را مي شنيدم
.
زير
رديف هاي تير برق معروفه ها
:
به
گمانم با همان شكل و شمايل مي
رفتم و زير يكي از چراغ هايي كه نور كسل كننده
داشت مي ايستادم و سيگار مي كشيدم
.
او
با همان اتومبيل دست دومش
به
يكي يكيِ خانم ها چراغ مي زد تا مي رسيد به من .
بعد شيشه را پايين مي كشيد و
چشمك مي زد . من آخرين دود سيگار را توي صورتش ول
مي كردم و با صداي لاتي لوطي چيزي
مي
پراندم . مثلاً اگر مي گفت : ‘‘ چه طوري؟ ’’ جوابش
مي دادم : ‘‘ مث پلوِ تو دوري
’’
و
از رو مي رفت . ولي احتمالاً او مي گفت : ‘‘ نخي
چند؟ ’’ و من چيز ي مي پراندم
و
مي گرفت . وقتي كه به توافق مي رسيديم كنار دستش
مي نشستم . حتماً او دزدكي سر و
گردن و بقيه جاهايم را ديد مي زد و بعد اين طوري
با هم حرف مي زديم
:
مي
گفت
:
خوبي ؟
مي
گفتم
:
من
خوبم ، تو خوبي ؟
مي
گفت
:
مرسي
.
به
گمانم بعد از چند بار كه مرا توي
تنها خيابان هايي كه بلد بود ، مي چرخاند ، مي گفت
:
‹
ازت
خوشم اومده ،
خيلي با نمكي
! ›
‹
مرسي
›
‹
كاري كنيم تا
همديگه رو بيشتر ببينيم ، منم يه مرد تنهام ، مث
تو
. ›
وقتي كه بهش جواب نمي دادم مي گفت
:
‹
بريم يه چيزي
بخوريم ؟›
‹
بريم
.
بعدش ؟›
‹
بعدش مي ريم خونه
ما
.›
من
يك گاز كوچولو به پيتزا مي زدم و
او
، انگاري داشت مرا مي خورد ، چشم تو چشم من
،گازهاي گنده مي زد و به چانه ام
نگاه مي كرد
.
مي
گفت
:
‹
موز
هم مي خريم
.›
من
به آرامي قارچ هاي لاي پيتزا را
مي
جويدم و او دوباره مي گفت
:
‹
زن
بدي داشتم
.
چقدر موي چتري
به
صورتت مي آيد
›
بعد
از زير ميز نوك كفشش را به كفشم
مي
ماليد و مي گفت:
‹
اوضاع كه خوبه ؟
خوشبختانه خانه ي من تو خيابان تاريكيه كه هيچكس
كسي رو نمي پاد
.
خيلي عجيبه از شما خوشم اومده
.
زن
سابق من رفته
توي
همان آپارتماني كه قبلاً تو مي نشستي ، اونجا رو
اجاره كرده
.
او
هميشه ناراحت مي شد كه من
تو
را با لياس خانگي از اونجا ديد بزنم
.
خب
زنا حسودن
.
بيشتر تو را از دور ديده بودم ، ولي حالا ، ا ز
نزديك ، چيز ديگه اي هستي
.
اگه
حمل بر بي نزاكتي نباشه ، يه تيكه ي درست و
حسابي هستي ، خيلي معركه اي
.
اگه
بخواي مي تونيم يه جوري با هم قاطي شيم و بعد
بريم اسم هامونو بزنيم تو شناسنامه هاي همديگه
.حال
مي ده نه ؟›
در
اينجا ، به احتمال قوي ، مي
خنديد و چشمك مي زد
.
منم
مي
خنديدم و الكي به يك جايي دور از دسترس نگاه مي
كردم . او مي توانست در اين لحظه به
اطرافش نگاه كند و بعد كه آن جا را پيدا مي كرد ،
مي چپيد آن تو . من هم پس از بسته
شدن
در دستشويي مي زدم به چاك . فكر مي كنم همين طور
هم مي شد
.
محله ي بد نام پاريس ، تگزاس
:
حالا بايد اداي جين را در مي آوردم
.
و
منتظر مي ماندم تا تلفن مرا
مي
خواست . وقتي كه مي رفتم توي اتاق صدايش را از توي
بلندگو مي شنيدم . او مرا مي
ديد
و من نمي توانستم او را ببينم . از پشت آيينه ي
شيشه مانند اين جوري حرف مي زد
:
‹
پس
درست اومدم
. ›
من
خودم را مي زدم به آن راه و مي
گفتم
:
‹
شما
؟
›
حرفي نمي زد
.
من
حتماً مي بايست مي گفتم : ‹ در خدمت شما هستم
›
و
او مي گفت : ‹ هوم . › و من مي گفتم : ‹ هومِ خالي
كه بدرد نمي خوره ، چي دوس
داري ؟ رقصيدن ؟ آواز خوندن ؟ درد دل كردن ؟ يا
استريپ تيز ؟ › بد جوري سكوت مي كرد
.
من
كه نمي توانستم صورتش را ببينم . بهش مي گفتم اگر
آن تكمه را فشار بدهي چراغ
جايي كه نشسته اي روشن مي شود و آن وقت من مي
توانم تو را ببينم . گرچه اين خلاف
مقررات بود . به گمانم بازهم حرفي نمي زد . مي
گويم كه هر كاري دوست داري بگو تا
انجام بدهم . مي گويد
:
‹
فرار كنيم
›
مي
گويم
:
‹
ما
حق نداريم بيرون
از
اينجا كسي رو ملاقات كنيم
. ›
چراغ را كه روشن مي كند من هم او را
مي
بينم
.
دستپاچه است . قدم مي
زند
و دست هايش را تكان مي دهد تا حرفي بزند ولي چيزي
نمي گويد . همان دست ها را با
عصبيت توي موهايش مي برد و مي چسبيد به شيشه
:
‹
مي
تونم تو رو يه
مدت
مخفي كنم و بعد
… ›
بهش
مي گفتم نمي توانم
.
نمي
گذارند كه كسي ما را
ببيند . مي گفتم ما از طريق يك راه زير زميني از
توي خياباني كه خيلي از اينجا
فاصله دارد بيرون مي آييم . مي گفت مي تواند شيشه
را بشكند . مي گفتم اگر اين كار
را
بكني كتك مفصلي مي خوري . مي گفت پس چه كار كند ؟
مي گفتم بايد به اين فاصله
عادت كني . بغض مي كرد و با غيظ به من خيره مي شد
. در اينجا من مي توانستم چراغم
را
خاموش كنم . يا اين كه آرايشم را پاك مي كردم تا
او زن واقعي خودش را ببيند
.
1384
ـ
شيراز