گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

10/03/2006

یورک بکر[1]

مظنون

فارسی: ناصر غیاثی

اشاره :
یورک بکر به سال  1937 در لهستان، در گتوی یهودیان به دنیا آمد. 1945 همراه پدرش به برلین رفت و آن‌جا آلمانی آموخت. او جزو نویسندگان ِ ناراضی آلمان شرقی بود. رمان ِ «یاکوب ِ دروغ‌گو» مهم‌ترین اثر اوست. وی در سال 1997 در برلین از دنیا رفت.

 

خواهشمندم، باوربفرمایید به نظر ِ من امنیت ِ ملی امری است که ارزش دارد با تمام قدرت‌ از آن محافظت کنیم. پشت این اعتراف نه تملقی خوابیده است و نه این امیدی که براساس آن ارادت ِ من به اداره‌ی خاصی بتواند بیشتر از امروز بشود. این تنها یک نیاز من است، که به این اعتراف دست بزنم. اگرچه، از مدت‌ها پیش، مرا به چشم شخصی نگاه می‌کنند، که امنیت ِ مورد ِ اشاره را به خطر می‌اندازد.

ازاینکه اسمم چنین بد دررفته منقلب و شرمنده‌ام. بر اساس ِ شناخت ِ من، کوچک‌ترین بهانه‌ای به دست نداده‌ام تا، به هر دلیلی گو باشد، در معرض سوء‌ظن قرار بگیرم. از دوران کودکی‌ام شهروندی معتقد بوده‌ام، دست‌کم تلاشم در این جهت ‌است. نمی‌دانم کی و کجا می‌توانم اظهارنظری کرده‌باشم که با نظرات ِ حمایت‌شده از طرف ِ دولت و به این ترتیب با نظر ِ خود ِ من تطابقی نداشته باشد. و چنانچه چیزی از دهانم دررفته باشد، باید آن را تنها ناشی از حواس پرتی دانست. چشمان ِ حکومت- امیدوارم- به قدر کافی تیز و ورزیده هست که چنین خطراتی را بشناسد، همان‌طور که از خطرات ِ پیش پا افتاده‌ چشم‌پوشی کند، که همه چیز هستند الا خطرناک. اما، با همه‌ی این‌ها، باید چیزی در اطراف ِ من رخ داده باشد، که به اندازه‌ی کافی دلیل بوده، تا مراقب ِ من بشوند. شاید کسی حرف مرا بفهمد وقتی می‌گویم: حالا دیگر خوش‌حالم که نمی‌دانم آن چیز، چه بوده. احتمالاَ اگر می‌دانستم، تلاش می‌کردم آن تاثیرات ِ نامطلوب را محو و همه چیز را فقط خراب‌تر کنم. اما، با همه‌ی این‌ها، خیالم راحت است، دست‌کم دارد کم کم راحت می‌شود.

در این فاصله باید روشن شده باشد که من تحت نظرم. وضع ِ من از این لحاظ به غایت پیچیده‌تر می‌شود که چنین رفتاری را اصولاَ مفید یا حتا اجتناب‌ناپذیر می‌دانم. اما چنین رفتاری را در مورد خودم بی‌معنی و اگر اجازه بفرمایید بی‌پرده بگویم، حتا آزاردهنده نیز می‌دانم.

مردی به نام ِ بوگلین[1]، که تا اين زمان از نظر من فردی وفادار به دولت بود، یک روز به من گفت که مرا تحت ِ نظر قرار داده‌اند. طبیعی است که من بلافاصله رابطه‌ام را با او قطع کردم. یک کلمه از حرفش را باورنکردم. فکرمی‌کردم: من و تحت ِ نظر بودن؟! موضوع را دیگر تقریباَ از یاد برده بودم که نامه‌ی عجیبی به دستم رسید. در ابتدا به نظر می‌رسید نامه از طرف آشنایی در کشور همسایه باشد؛ کسی که من در دوران مدرسه با او دوستی نزدیکی داشته‌ام. پاکت نامه همانی بود که از سال‌ها پیش مورد استفاده قرارمی‌داد، روی پاکت دست‌خط او بود و پشت پاکت هم اسم ِ چاپ شده‌اش. اما نامه‌ای که از پاکت بیرون آوردم، نه هیچ ربطی به من داشت نه به او: نامه خطاب به اُسوالد شولته[2] بود و امضای خانمی به اسم تروده دانتسیگ[3] پای آن بود. دو تا آدمی که من تا آن لحظه از وجودشان بی‌اطلاع بودم. فوراَ تذکر ِ بوگلین به یادم آمد: باید جای نامه‌ها، بعد از کنترل در اداره‌ی حفاظت، ‌عوض شده باشد. حالا دیگر سند ِ معتبری مبنی بر‌ تحت نظربودم در دست داشتم.

بر همگان واضح و مبرهن است که آدمی در لحظات ِ بهت‌زدگی مستعد ِ سرآسیمگی است. حال من هم غیر از این نبود. هنوز نامه را تمام و کمال نخوانده، دفتر تلفن را برداشتم، شماره‌ی اُسوالد شولته را یافتم و به او تلفن کردم. پس از این‌که صدایش را شنیدم، پرسیدم آیا او تروده دانتسیگ را می‌شناسد؟ هرگونه پرسشی در مورد نامه به کلی بیهوده بود، اما آن‌چنان پریشان بودم، که پرسیدم. آقای شولته گفت، خانم دانتسیگ را خوب می‌شناسد و پرسید آیا پیغامی از طرف او دارم؟ نزدیک بود برایش توضیح بدهم چه چیز عجیبی ما را این‌طور به هم رسانده که در یک آن فهمیدم دارم دست به چه رفتار احمقانه‌ی وصف ناپذیری می‌زنم. گوشی را گذاشتم و ناامید نشستم. به خودم گفتم – گرچه حالا دیگر  کمی دیر بود- وقتی بدانی نامه‌هایت را نگاه می‌کنند، البته که برای تلفن‌ات هم شنود می‌گذارند. حالا، از نظر اداره، یکی از مظنونین در ارتباط با مظنون دیگری قرارگرفته بود. از همه بدتر این‌که پیش از آن‌که از نامه‌های عوض شده حرفی به میان آمده‌باشد، مکالمه را قطع کرده بودم. بله، البته می‌توانستم یک‌بار دیگر به اُسوالد شولته تلفن بزنم و قضیه را برای او روشن کنم. از نظر ِ کسی که شنود می‌کرد، این کار به مثابه تلاشی بود تا توسط آن خودم را از مخمصه نجات بدهم. علاوه براین‌که می‌شد آن را به آسانی به عنوان ِ افترا به اداره‌ی حفاظت تفسیرکرد. از این گذشته، از توضیح دادن چیزی به این آقای شولته، که بی‌خود و بی‌جهت او را تحت نظر نگرفته بودند، منزجربودم.

برای مدتی طولانی سکوت کردم تا دوباره دستپاچه نشوم. بعد نقشه‌ای ریختم. به خودم گفتم، یک مبداء اشتباه، منطقی خاص خودش ایجادمی‌کند، و نیز این‌که منطقی که ناگهان از این طریق ایجادمی‌شود، به نظر آن‌که اشتباه می‌کند، قانع‌کننده می‌نماید. سوء‌ظنی که به من داشتند، چنین مبداء اشتباهی بود و هر کار ِِ عادی ِ من، که در زمانی دیگر از نظر اداره‌ی حفاظت بی‌آزار و بی‌معنی بود، حالا می‌توانست تاییدی بر آن مبداء اشتباه باشد و دایم در حال قوت بخشیدن به آن. پس اگر می‌خواستم سوءظن را برطرف کنم، باید برای مدتی کافی هیچ‌کاری نکنم و هیچ‌چیزی نگویم. آن وقت ناچار می‌شوند به خاطر کمبود سوژه، از سوءظن دست بردارند. فکرمی‌کردم به عنوان کسی که ترجیح می‌‌دهد بشنود تا بگوید و ترجیح می‌دهد بیایستد تا راه برود، از عهده‌ی این امتحان برمی‌آیم. سرانجام به خودم گفتم: اگر با خودم جدی باشم، لازم نکرده زیاد در انتظار نجات باشم، این نجات هیچ ِ تعویقی را برنمی‌تابد.

اولین کاری که کردم، از دوستم، که احتمالاَ از دید ِ اداره‌ی حفاظت، زن خوبی برای من نبود، جدا شدم. برای مدت کوتاهی به نظرم رسید که ممکن است او متعلق به دایره‌ی کارمندان ِ اداره‌ی حفاظت باشد. آخر او در همه‌ی امور من خودی محسوب می‌شد. اما هیچ نشانه‌ای نیافتم که دال بر همکاری او باشد. بی‌آن‌که چنین ظنی به او داشته‌باشم، ترکش گفتم.  نمی‌خواهم مدعی شوم که این جدایی اذیتم نکرد، اما واقعه‌ی چندان ناگواری هم نبود. بهانه‌ای دم‌دستی جورکردم و کمی به آن شاخ و برگ دادم. دو روز بعد در خانه‌ی من دیگر چیزی پیدانمی‌شد که متعلق به او باشد. در اولین شب بعد از جدایی تنها بودم. دو شبِ اول را خواب‌های خوبی ندیدم. بعد دیگر از پس ِ درد ِ جدایی برآمده بودم.

در اداره‌ای که کارمندش هستم، تظاهر به چیزی درباره‌‌ی تارهای صوتی‌ام کردم که موقع حرف زدن دردآوراست. چند بار این را در حالی‌که با صدایی گرفته حرف زدم، ادعاکردم. به این ترتیب کسی متوجه نشد که سکوت پیشه کرده‌ام. همکارانم چنان دورم خط کشیدند که پس از مدت کوتاهی  آن خط چنان بدیهی شد که دیگر نیازی نداشتم تارهای صوتیام را بهانه‌ کنم. خوش‌حال بودم که می‌دیدم با گذشت زمان دیگران کم و بیش دیگر مرا نمی‌بینند. دیگر برای نهار به غذاخوری ِ اداره نمی‌رفتم، با خودم ساندویچ و نوشیدنی می‌بردم و پشت میزم می‌ماندم. می‌کوشیدم دایم ظاهر آدمی را داشته باشم که مشغول تفکراست و مایل نیست کسی مزاحمش بشود. حتا فکرکردم چطور است خودم را از یک کارمند وظیفه‌شناس به یک کارمند ِ بی‌انظباط تبدیل کنم. اما گفتم غیرممکن است داشتن ِ وجدانِ کار، که همواره برای من امری بدیهی به شمارمی‌رفت، موجب برانگیختن سوءظن شده باشد. تازه اهمال‌کاری می توانست دلیل دیگری بشود که چشم از من برندارند. به این ترتیب، از ميان عادات‌هایم این تنها عادتی بود که تغییرنکرد. کارم را به موقع و دقیق انجام می‌دادم.

یک بار حرف‌های دو تا از همکارانم را  درباره‌ی خودم در توالت شنیدم. مثل آخرین پت پت کردن ِ علاقه‌شان  درباره‌ی مسایل ِ من بود. یکی‌شان گفت، فکر می‌کند من حتماَ باید یک گرفتاری داشته‌باشم، شادابی ِ گذشته‌ام را از دست داده‌ام. آن یکی جواب داد: خُب این هم هست که گاه گداری آدم حال و حوصله‌ی جمع را ندارد. آن یکی گفت: شاید لازم باشد کمی به من برسند. شاید در مرحله‌ای از زندگی هستم که به حرف‌های دل‌گرم کننده احتیاج دارم. آن یکی گفتگوی‌شان را با این سئوال به آخررساند که: اصلاَ به ما چه مربوط؟ سئوالی که بابتش از صمیم قلب از او سپاسگزار بودم.

تصمیم قاطعی هم داشتم که تلفنم را قطع کنم، اما این کار را نکردم. ممکن بود موجب برانگیختن این استنباط بشود که انگار می‌خواهم به این وسیله یکی از امکانات ِ مراقبت را از بین ببرم. با این وصف دیگر از تلفن استفاده نمی‌کردم. به کسی تلفن نمی‌زدم و وقتی یکی به من تلفن می‌زد، به گوشی دست نمی‌زدم. چند هفته نگذشته دیگر کسی به من تلفن نمی‌زد. با تردستی مشکل تلفن را حل کرده‌بودم. کمی بعد، از خودم پرسیدم آیا خود ِ این سوءظن‌برانگیز نیست که به عنوان دارنده‌ی تلفن، هیچ‌وقت تلفن نکنی. به خودم جواب دادم باید بین یکی از این دو قطب متضاد تصمیم بگیرم. نمی‌توانستم هر دو  را به یک اندازه سو‌ء‌ظن برانگیز بدانم، وگرنه چاره‌ای جز دیوانه شدن نداشتم.

هرجا که عادتی در خودم کشف می‌کردم، رفتارم را در آن مورد عوض می‌کردم. به این منظور با حوصله‌ی زیادی خودم را مورد مطالعه قراردادم. بعضی از تغییرات به نظرم اغراق‌آمیز بودند، در مورد برخی دیگر احساس بلاهت می‌کردم. با این وصف دست بکارشان ‌شدم، چون به خودم ‌گفتم: کی می‌داند سوء‌ظن چگونه ایجاد می‌شود؟ گرچه از لباس‌هایی با رنگ ِ تند خوشم می‌آید، یک دست کت و شلوار ِ قهوه‌ای خریدم. اعتقادم براین بود که در حال ِ حاضر آن چیزی است که من دوست دارم از همه بی‌اهمیت‌تر است. دیگر تا زمانی که کاری حیاتی نداشتم، از خانه بیرون نمی‌رفتم. کرایه‌ی خانه‌ام را دیگر ازپیش و نقد به دست صاحب‌خانه نمی‌دادم، بلکه از طریق پست حواله می‌کردم. اخطاریه‌ی عدم پرداخت ِ کرایه، چیزی را که تا آن موقع دریافت نکرده بودم، به جان خریدم. گاهی با تراموا می‌رفتم سرکار و گاهی هم این راه طولانی را پیاده می‌رفتم. یک روز صبح یک بچه محصل از من ساعت را پرسید. ساعتم را گرفتم جلویش. از فردا ساعت را گذاشتم منزل. تا سرحد خستگی ِ مفرط به این فکر‌کردم که در رفتارم چه چیز از سر عادت است و چه چیز از سر اتفاق. اغلب نمی‌توانستم جواب قاطعی بدهم. در چنین مواردی جانب ِ عادت را می‌گرفتم.

خیال خامی است اگر ‌که بگویم احساس می‌کردم در خانه‌ی خودم تحت‌نظر نیستم. در این مورد هم فکرمی‌کردم: از کجا معلوم؟؟ همه‌ی کتاب‌ها و مجلاتی که می‌توانست باعث ِ زیرزره‌بین‌ قرارگرفتن ِ صاحبش بشود، دورریختم. اوایل مطمئن بودم که چنین نوشته‌هایی در خانه‌ی من وجود ندارند، اما بعداَ، از این‌ که چه چیزهایی به خانه‌ام راه پیداکرده بود، غافل‌گیر شدم. گاه گداری رادیو و تلویزیون را روشن می‌کردم. معلوم است فقط برنامه‌هایی را می‌دیدم و می‌شنیدم که قبل‌ترها نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم. همان‌طور که می‌شود حدس زد، از آن برنامه‌ها خوشم نمی‌آمد و به این ترتیب این مشکل هم حل شده بود.

در هفته‌های اول اغلب ساعت‌ها پشت پرده می‌ایستادم و آن اتفاقات ِ اندکی را که در بیرون می‌افتاد، تماشا می‌کردم. اما دچار شک شدم. چون کسی که ساعت‌ها پشت پنجره می‌ایستد، سرانجام جزو کسانی به شمارمی‌رود که مراقب و یا منتظر یک علامت است. پرده کرکره را پایین کشیدم. این را هم به جان خریدم که ممکن است کشیدن پرده کرکره باعث به وجود آمدن ِ این فکر بشود که می‌خواهم خودم یا چیزی را پنهان کنم.

زندگی در خانه‌ام با نور چراغ می‌گذشت. اما دیگر تقریباَ نیازی به نور نداشتم. وقتی از اداره به خانه برمی‌گشتم، کمی غذامی‌خوردم، و درازمی‌کشیدم و اگر حال و حوصله داشتم، فکرمی‌کردم. اگر حالش را نداشتم، در عالم هپروت سیرمی‌کردم و به حالت نرم و مطبوعی می‌رسیدم که تفاوت چندانی با خواب نداشت. یا واقعاَ به خواب فرومی‌رفتم تا فردا، تا این‌که ساعت ِ شماطه‌دار بیدارم کند. و این دور تسلسل ادامه داشت. در آن روزها گاهی از رویاهایم لجم می‌گرفت. درهم‌برهم و آشفته بودند و هیچ ربطی به زندگی واقعی ِ من نداشتند. پیش خودم  به خاطرشان کمی خجالت می‌کشیدم و فکرمی‌کردم، چه خوب است که نمی‌توانند آن‌جا هم مرا زیرنظر بگیرند. ولی بعد فکرکردم: از کجا معلوم؟ فکر‌کردم: از دهان ِ آدمی که خوابیده کلمه‌ای درمی‌رود که چه بسا نزد مامور چیزی را لو بدهد. به نظرم - در وضعیتی که من بودم - ساده‌لوحی بود اگر خاطرم جمع باشد، که چنان‌چه از رویاهایم اطلاع پیداکنند، مرا مسئولش ندانند. پس تلاش کردم از دست‌شان راحت شوم، امری که خیلی آسان به انجام آن موفق شدم. نمی‌توانم بگویم این موفقیت چگونه ایجاد شد. سکوت و یک‌نواختی ِ روزهای من مطمئناَ همان‌قدر به من کمک کردند که تصمیم راسخم مبنی بر رها شدن از خواب دیدن. به هرحال به زودی خواب من شبیه مرگ شد و وقتی صبح زنگ ساعت بیدارم می‌کرد، از درون سوراخ ِ سیاهی به میان زندگی وارد می‌شدم.

گاه گداری موقع خرید یا در اداره، ردوبدل کردن یکی دو سه کلمه اجتناب‌ناپذیر بود. به نظر خودم این کلمات سطحی بودند، اما ناچار بودم آن ها را بر زبان بیاورم تا تاثیر بدی روی دیگران نگذارم. با تمام قدرتم طوری رفتارمی‌کردم که لازم نبود کسی چیزی از من بپرسد. با وجود این، وقتی مجبور بودم حرف بزنم، کلمات خودم در گوشم طنین می‌انداختند. زبانم بسته می‌شد و در برابر سوء استفاده مقاومت می‌کرد.

به زودی عادت ِ نگاه کردن به مردم را هم ترک کردم. مجبور به دیدن ِ برخی مناظر زشت نبودم. حواسم را جمع چیزهایی می‌کردم که واقعن مهم بودند. می‌دانیم که یک نگاه مستقیم به چشم دیگران چه آسان به درخواستی برای حرف زدن تلقی می‌شود. اما حالا دیگر چنین چیزی در مورد من محال بود. مواظب راه ِ خودم بودم، مواظب بودم که چه چیز را باید بگیرم یا از خودم برانم. در خانه نیاز چندانی به چشم نداشتم. به نظرم می‌آمد حالا مطمئن‌تر راه می‌روم، تقریباَ دیگر هیچ وقت سکندری نمی‌خوردم و به کسی تنه نمی‌زدم. بعد از این تجربه به خودم اجازه می‌دهم ادعا کنم که یک نگاه سربه‌زیر، نگاهی طبیعی است. می‌پرسم چه فایده دارد، وقتی یکی با غرور سرش را بلند کرده و نتیجه‌اش خطاهای متوالی است؟ از دست این هم خلاص شدم که دیگران چطور به من نگاه می‌کنند، دوستانه، موذیانه، با هم‌دردی یا تحقیر. دیگر لازم نبود آن‌ها را ملاک قراربدهم. دیگر تقریباَ نمی‌دانستم سروکارم با کیست و این کمک زیادی به آرامش درونی‌ام می‌کرد.

به این ترتیب یک سال گذشت. برای این جور زندگی هیچ مهلتی تعیین نکرده بودم، اما حالا بعد از مدتی چنین طولانی این آرزو در من بیدارشده بود که خدا کند به زودی همه چیز تمام بشود. حس کردم انگار بر سر دو راهی قرارگرفته‌ام: این‌که توانایی ِ زندگی ِ روزمره‌ی مثل ِ سابق تکه تکه از دست می‌رود. به خودم می‌گفتم: اگر این را می‌خواهی، بفرما، می‌توانی در آینده هم همین‌طور به زندگی‌ات ادامه بدهی. اما اگر این را نمی‌خواهی، حالا دیگر باید قال قضیه را بکنی. در عین حال آن اشتیاقی که ناگهان نسبت به زمان‌های گذشته در خودم احساس می‌کردم، به نظرم کاملاَ کودکانه و نیز غیرمنطقی می‌آمد. با وجود این اما این اشتیاق با تمام قدرت موجود بود. به نظرم محتمل بود، سوء‌ظنی  که نسبت به من در اداره‌ی حفاظت وجود داشت، حالا دیگر در این مدت از بین رفته باشد. امکان ِ معقول ِ دیگری وجود نداشت.

غروب یک روز دوشنبه تصمیم گرفتم بروم بیرون. در اتاق تاریکم ایستاده بودم. نه میل به خواب داشتم و نه سیرکردن در عالم هپروت. پرده کرکره را بالا کشیدم، نه فقط کمی، بلکه تا آخر. بعد هم چراغ را روشن کردم. از کشو پول برداشتم – می‌خواهم اشاره کنم که ناگهان ديدم کلی پول دارم، چون در طول سال درآمدم عادی بود، اما خیلی کم خرج کرده بودم. پول را توی جیبم گذاشتم. درست و حسابی نمی‌دانستم برای چه. فکرکردم: شاید خوردن یک آبجو پُر بدک نباشد.

وقتی پایم به خیابان رسید، قلبم آن‌چنان می‌زد که نگو. بی آن‌که هدف مشخصی داشته باشم، شروع کردم به راه رفتن. این را می‌دانستم که آن کافه‌ی تابستانی که پاتوق من بود، در این فاصله دیگر بسته شده بود. می‌خواستم به اولین می‌خانه‌ای که نظرم را جلب کرد، وارد بشوم. فکرکردم احتمالاَ این اولین میخانه‌ای است که سر راهم قراردارد. اما تصمیم گرفتم همین شب اول زیاده‌روی نکنم: کافیست یک آبجوی بخورم، به چند نفر آدم نگاه کنم و کمی به حرف‌هایشان گوش بدهم. این‌که خودم حرف بزنم، به نظرم زودرس می‌آمد. در آینده برای این کار موقعیت خواهد بود، یکی یکی. اما وقتی جلوی اولین می‌خانه رسیدم، قادر نبودم درش را بازکنم. به نظر خودم رفتارم کودکانه آمد. با وجود این ناچار بودم به راهم ادامه دهم. ناگهان ترسیدم مبادا به محض این‌که پایم به در برسد، همه‌ی مشتری‌ها نگاه‌شان را به من بدوزند. بعد از چند قدم به خودم قول قاطعی دادم که در برابر می‌خانه‌ی بعدی دوباره تسلیم چنین ترس ابلهانه‌ای نشوم. کاملاَ برحسب تصادف سربرگرداندم. مردی را دیدم که در تعقیب من بود.

طبیعی است که در لحظه‌ی اول نمی‌توانستم حدس بزنم که او در تعقیب من است. بعد از چند دقیقه دیگر یقین داشتم، چون از احمقانه‌ترین راه‌های فرعی می‌رفتم، اما از شرش خلاصی نداشتم. حتا وقتی که کمی تند راه می‌رفتم، همیشه در فاصله‌ی معینی پشت سر من می‌آمد. به نظرم رسید انگار برایش مهم نیست که من متوجه‌ی او شده‌ام یا نه. نمی‌خواهم ادعا کنم، احساس می‌کردم، مورد تهدید واقع شده‌ام. با وجود این وحشت سراپایم را فراگرفته بود. فکرکردم: بعد از یک سال هنوز در روی همان پاشنه می‌چرخد. هم‌چنان مثل سابق یک خطرامنیتی به شمارمی‌روم. ولی آخر مگر من چکارمی‌کنم؟ بعد فکرکردم: اما از همه بدتر این است که همه‌ی این‌ها ‌ظاهراَ هیچ ربطی به رفتارم ندارد. سوء‌ظن زندگی مستقل خودش را داشت. گرچه به من مربوط می‌شد، اما من هیچ ربطی به آن نداشتم. این را موقعی فکرکردم که جلوتر از آن مرد راه می‌رفتم.

وقتی به خانه رسیدم، کرکره را دوباره پایین کشیدم. به تخت‌خواب رفتم تا درباره‌ی آینده‌ام فکرکنم. متوجه شدم که تصمیم ندارم یک سال دیگر هم این‌طور زندگی کنم. به خودم گفتم: البته فقط زمانی می‌شود امنیت حکومت را حفظ کرد، که محافظانش در برخی موارد زیاده از حد محتاط‌اند. در مورد من هم اتفاق دیگری نیافتاده و این روند هم‌چنان ادامه دارد. سرانجام دیگر تحت‌نظر بودن آزاردهنده نبود. فکرکردم، سال گذشته را کسی به من تحمیل نکرده بود. لازم نبود دنبال مقصر بگردم. خودم آن را برای خودم مقرر کرده بودم.

بعد با بی‌صبری ِ کامل به خواب رفتم. قبل از صدای زنگ ِ ساعت بیدار شدم. دلم پرمی‌کشید تا به چشمان اولین کسی که به من سلام می‌کند، نگاه کنم و به «روز بخیر» جواب بگویم، نتیجه‌اش هرچه که می‌خواهد بشود. 


Bogelin [1]

Oswald Schulte  [2]

[3]  Trude Danzig

 

 

Deutsche Kurzgeschichte II (داستان کوتاه آلمانی/دو ) 

Reclam, Stuttgart, 2003,

S. 74-82

http://naserghiasi.blogspot.com/

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت