بهرام مرادی
پدر*
پسر
*
روحالقدس
زنم تانترائيست شده. لباسهاي رنگي ميپوشد و بوي
عطر هندي ميدهد. دخترم لباسِ سياه و بلند
ميپوشد و لباش را ماتيكِ سياه ميزند، دورِ
گردنش قلادهيي دارد با خارهاي آهني. تو صورتش
جايي نمانده كه پيرسينگ آويزان نكرده باشد؛ جاهاي
ديگرش را نميدانم. من خودم هنوز به قولِ زنم
هيچكاره ام. پسرم هم هنوز هيچكارهست؛ البته
هنوز، چون با وجودِ تمهيداتِ من، هيچ هم معلوم
نيست بلاخره براي خودش كارهيي نشود.
وقتي من زنم را تانترائيست صدا ميزنم، لبخندي
را كه هميشه مثلِ ماسكي روي صورتشست، گلوگشادتر
ميكند و مدعي ميشود اگر سرم داد نميزند و به
قولِ خودش آگراسيو نميشود، به اين دليلست كه با
كلِ كهكشان احساسِ يگانهگي ميكند و نورآگين
شده. سابق بر اين، يعني تا همين يك سال قبل،
كهكشان سه مركزِ ظلماني داشت كه دائم در پيي
برهمزدنِ آرامشِ زنم بودند. آنزمان، من كه
ميدانستم دخترم پاش را كه از درِ خانه بيرون
ميگذارد، خودش را شكلِ سياهبرزنگيها ميكند و
آهنآلاتش را آويزان ميكند، نقشِ دستيارِ لالِ
او را داشتم. قبلش يك روز اتفاقي، تو مترو ديده
بودمش. خب اول كه نشناختم. اولِ اولش چشمم
پسرِ جواني را گرفته بود شبيه يك خوانندهي
مردِ آمريكايي كه زنم گفته بود شيطانپرستست و
دايم نعره ميكشيد. داشتم نگاش ميكردم كه سيگار
ميپيچيد و همينجور كه داشت با دختري حرف
ميزد، با كوچكترين حركتش دلنگ و دولنگ ميكرد
كه يك دفعه متوجهي نگاه دختره شدم كه خيلي
شبيهي دخترِ خودم بود. تو ايستگاه بعدي واگن
عوض كردم كه آن نيروي شيطاني هي سعي نكند قيافهي
او را با قيافهي دخترِ خودم منطبق بكند. شب،
دخترم كه هيچوقت، وقتي خانهست، از اتاقِ خودش
بيرون نميآيد و مُدام بايد به درِ اتاقش تقه
زد كه بابا جان ما به جهنم، اين همسايهها چهقدر
پليس خبر كنند با اين موزيكِ نعره و جيغ، زماني
كه زنم رفته بود بخوابد و من داشتم با كنترلِ
تلويزيون بازي بازي ميكردم، آهسته به نشيمن آمد و
تا من بيايم به خودم بجنبم، فقط گفت به مامان كه
نميگي؟ اين را طوري گفت كه موهاي بدنم سيخ شد.
از همينجا بود كه دستيارِ دستيارِ شيطان شدم.
ولي حالا ديگر همين هم نيستم. زنم همان اوايلِ
بازشدنِ پايش به مركزِ بهقولِ خودش عيشِ
مُدام، با ُپزِ مادري كه صندوقچهرازِ دخترشست،
به خيالِ خودش براي مُجابكردنِ من، استدلال كرد
حتا شيطان هم بلاخره جزوِ همين كهكشانست ديگر. و
چنان سنگِ تمام گذاشت و با حرارت از نورآگينشدن
و بهآغوشكشيدنِ كيهان يا خزيدن به آغوشِ
كائنات، حالا هر چي نفهميدم، حرف زد كه من ديدم
براي برنيانگيختنِ سوءظن و شنيدنِ حرفهاي
هميشهگيش ـ كه: هيچوقت تكيهگاهش نبودهام، كه
نشده حتا يك بار بهش انرژي بدهم، كه هميشه همه
چيزها را ازش مخفي ميكنم ـ بايد با همان حرارت
خواهش كنم اگر فقط يك بار هم كه شده مرا به يكي از
جلساتشان ببرد. زنم معتقد بود خطرناكست،
ممكنست نتوانم درك كنم و تاب بياورم. ولي تا دلسردم
نكند و شانسي بهم داده باشد تا شايد من هم
بلاخره كارهيي بشوم، راضي شد به يك شبِ تانترا
دنس ببردَم.
كت
و شلوار پوشيده و كراوات زده از اتاقخواب بيرون
آمدم كه قاهقاهش حتا دستيارِ شيطان را هم از
اتاقش بيرون كشيد. ميگفت فكر كردم كجا قرارست
برويم؟ آنجايي كه ميخواهيم برويم، هيچكس با
لباسهاي اينجوري نميآيد. آنجا آدمها ميآيند
فارغ از قيدوبندهاي پُر ِاسترس، بزنند و برقصند
و نور را بطلبند. يك تيشرتِ مندرس و پيژامه
ايروني داد تنم كردم و رفتيم. جايي بود تو طبقه
پنجمِ يك ساختمانِ قديمي. جلوي سالن مملو از كفش،
عينِ مسجدهاي خودمان. بوي عود تو تمامِ ساختمان
پيچيده بود. نورِ سالني به آن بزرگي فقط از
تعدادي شمعِ دورا دور بود. چند مجسمهي
عجيبغريبِ خوابيده و ايستادهي هندي هم اينور
آنور ولو بود. همه نوع موزيكي پخش ميشد. مرد و
زن ميرقصيدند. رقص كه خُب، ورجهورجه ميكردند،
قيه ميكشيدند، رو زمين غلت ميزدند. يك طرف هم
تشك ابري پهن كرده بودند و زن و مرد تو بغلِ هم
روش دراز كشيده بودند. نگاههاي سرشار از مهرشان
نشان ميداد كه احتمالن توانسته بودند نورآگين
بشوند. زنم كه اخلاقِ مرا ميدانست، سفارش كرد
بايد خودم را رها كنم. و بايد بخصوص هروقت احساس
كردم دستوپام دارند به مركزِ نور كشيده ميشوند،
بگذارم بروند دنبالِ كاري كه دوست دارند. خودش
آن وسط گاهي با زني، گاهي هم با مردي ميرقصيد.
رقص كه نه، اولش بله، ولي بعد كمكم به هم نزديكتر
ميشدند و همينطور كه چشماشان بسته بود، همديگر
را بغل ميكردند و تكانتكان ميخوردند. آنشب
هيچ ِقسم نوري ملتفتِ من نشد. و من كه از اولش
هم ميدانستم اين دستوپا تا آخرِ عمر به ريشم
بند اند و به جايي بدونِ من كشيده نخواهند شد،
بيرون آمدم به هواي كشيدنِ سيگار، كه فقط خارج از
ساختمان، تو حياط مجاز بود. بعد حس كردم مراكزِ
ديگري مرا به سوي خود ميكشند كه عاجلترينشان
مغازهيي بود زيرِ همان ساختمان كه معروفست خوشمزهترين
سوسيس كبابيي برلين را دارد، و حتا يكي از
مكانهاي جذابِ توريستيست. رفتم و يك سوسيسسيبزمينيي
اعلا خوردم. بعدش چون خوابم ميآمد، رفتم خانه.
زنم فرداش گفت ديدم كه نتوانستم تاب بياورم. و من
تا مشكوك نشود اخم كردم و كمي غر زدم كه آخر من هم
آدمم و تمرين لازم دارم و چي و دلم غنج ميزد كه
از اين يكي هم جَستم. زنم ادعا ميكرد اين كورسهاي
يك بار در هفته وقتتلفكردنست. مبلغِ كلاني داد
و اسمش را تو كورسِ ساليانهيي نوشت كه آخرهفتهها
برگذار ميشود. جمعه سرِ شب ميرود و يكشنبه
آخرِ شب برميگردد. احساسِ جمعههاي من، احساسِ
ديدنِ شمعيست كه تا آخر سوخته و بايد عوضش كرد.
احساسِ يكشنبهها، عوضشدنِ شمعست كه همهجا را
روشن ميكند؛ البته خب معلومست كه روشنايي به
قولِ زنم فقط به آنهايي ميتابد كه خواهانش
هستند، نه من كه هنوز هيچكاره ام و حتا زماني هم
كه دستيارِ دستيارِ شيطان بودهام نتوانستهام
وظايفم را درست انجام بدهم و زماني ديگر يك
تانترا دنسِ ساده را نتوانستهام تاب بياورم.
اما
قضيهي پسرم چيزِ ديگريست. خب او هم مثلِ خودم
هنوز هيچكاره است. با يك تفاوت: من با اين سن و
سال خيلي كارها كردهام و هنوز هيچكارهام و
نميدانم چهكاره بايد بشوم، ولي او خيلي كارها
نكرده و طبيعيست كه نداند هم كه ميخواهد چهكاره
بشود. خب البته با اين سنش آزمايشاتي كرده . من
خودم زماني ُكشتي يادش ميدادم. بلاخره ورزشِ
مليمانست ديگر. بعد فكر كردم شايد تار ياد
بگيرد، بتواند تارمان را به رخِ اينها بكشد.
نقاشي هم البته رفت. زنم آنزمانها يك اتاق را
كرده بود به قولِ خودش آتليه؛ هم خودش را رنگي
ميكرد هم پسرم را. ولي پسرم از رنگ متنفر بود.
بلاخره فرستادمش فوتبال. او هم كه فقط ميخواست
رونالدو بشود و نميتوانست بفهمد برزيل خيلي از
اينطرفها دورست، نرفت كه شايد حتا دروازهبان
بشود. تا دو ماه پيش.
تا
دو ماه پيش، كشفِ من، كه فكر ميكردم خيلي هم
هشيارانه كشفش كردهام، همچنان داشت كارِ خودش
را ميكرد. پسرم از مدرسه كه ميآمد، ميچپيد تو
اتاقش و گاهگداري يورش ميآورد به آشپزخانه و
ميرفت سروقتِ يخچال. زنم از وقتي پيي عيشِ
مُدامش بود، سفارشِ اكيد كرده بود اجازه ندارم
نه به او كه ِكرمِ كامپيوترست سخت بگيرم، نه به
دستيارِ شيطان كه اتاقش را علنن كرده مقرِ
شيطانپرستها و گاهي هم مرزهاش را گسترش ميدهد
به اتاقنشيمن و اگر زنم نباشد، جام تو اتاقخوابست.
اگر باشد، چون بايد لخت جلوي آينهي كمدلباس دراز
بكشد و شمعهاي جلوي بودا را روشن كند و چاكراهاش
را لايروبي كند و از جادهي صافِ عيشِ مُدام
برود به طرفِ نور، بايد بروم بيروني، خانهي
دوستي، يا همين مشروبفروشيي سرِ خيابان.
ِكرمِ كامپيوترمان البته بيشتر ِكرمِ بازيهاي
كامپيوتريست؛ ولي زنم دوست دارد او را مثلِ
دخترمان نابغهيي بداند كه از اقبالِ بلندمان،
دارد دورانِ كارآموزيش را تو خانهي ما ميگذراند
و ميگويد مگر اين بيل گيت از كجا شروع كرد؟ از گاراژِ
خانهشان ديگر. البته اينرا من، تو همان دورانِ
تارآگينِ زنم، كشف كرده بودم، ولي نخواستم به
رويش بياورم. اين آقا بيل گيت مدتهاست كلمهيي
فارسي يا حتا اين آلماني را صحبت نميكند. از وقتي
همين دو سال پيش يك سفر با زنم رفت
L.A،
و فقط يك ماه آنجاها با پسرخالهها و دخترداييهاش
پلكيد، ديگر بلكل از هر چه آلمانيست متنفر و
معبودش شده آمريكا. تو خانه و مدرسه و در و كوچه
فقط انگليسي حرف ميزند با لهجهي غليظِ بهقولِ
زنم خُلص نيويوركي. من كه حاليم نيست. فقط اين
را ميفهمم كه
L.A
اينورِ
آمريكاست و نيويورك آنورش، يا شايد هم برعكس.
آنروز،
يك صبحِ شنبه بود كه صداي زنگِ خانه بلند شد.
اين وقتِ روزهاي شنبه حتا شيطان هم خوابست چه
رسد به دستيارش. زنم هم كه تو ساختماني بالاي
معروفترين سوسيسفروشيي برلين يا در حالِ
تمرينِ عيشِ مُدامست يا كه دارد در معيتِ زني
يا مردي، چه فرقي مي كند، به طرفِ نور ميرود. كي
بود؟ داشتم تو اتاقخواب دنبالِ چيزي ميگشتم تنم
كنم كه شنيدم درِ اتاقِ پسرم باز شد و با گرومپ
گرومپِ قدمهاش كه احتمالن وجهمشخصهي همهي
نوابغست، به طرفِ درِ آپارتمان دويد. و اين
اولين اشتباهش بود در مسيري كه نزديك بود، يا
نزديكست به كارهييشدنش بينجامد؛ چون امكان
ندارد حتا اگر معروفترين و خلصترين شخصيتِ
نيويوركي هم جلوي در بيايد، پسرم به آن كلهي بيل
گيتيش بزند كه ممكنست او هم بتواند در را باز
كند. حرفهايي ردوبدل ميشد كه من فقط ميتوانستم
بفهمم به انگليسيست. صداها مردانه بود و خيلي هم
گرم و صميمي. در يك آن وحشت كردم. از تصورِ اينكه
اين يكي هم از جبههي من كنده بشود، و بخصوص كنده
بشود تا به طرفِ جبههيي برود كه مردها ميگردانندش،
مبهوت مانده بودم چه واكنشي بايد نشان بدهم. امكان
هم نداشت بتوانم از اتاق بيرون بروم و ببينم كي
اند، يا مثلن بعدش از پسرم پرسوجو كنم چون امان
از وقتي كه نورآگينشدهها تصميم بگيرند ظلماني
بشوند. بايد ميديدم اوضاع چه جور پيش ميرود كه
شنيدم مردها خداحافظي كردند و پسرم در را بست و با
نواي بومببومبِ بيل گيتي به اتاقش خزيد.
بلافاصله اين فكر به سرم زد كه مُجرم هميشه در
خانهست، بايد بتوانم سرنخ را پيدا كنم. از لاي
ِكركره بيرون را نگاه كردم و دو جوانِ شيك و
آراسته را ديدم كه از درِ ساختمان بيرون آمدند.
از كتوشلوارِ ماركِ هوگو بوس و كفشهاي براقِ
ايتاليايي و كيفهاي چرمييي كه زيرِ بغلشان
بود و مرسدسِ مشكيي ِالهگانس، بلافاصله
توانستم سناريو را تشخيص بدهم.
من
همانطور كه بعد از اين همه سال زندهگي تو آلمان
ميتوانم يك روس را از يك لهستاني تشخيص بدهم، يا
مثلن فرقِ سياهپوستِ گينهيي را از اتيوپيايي،
ميتوانم هم فرقِ شيكهاي اينجوري را با شيكهاي
آنجوري بفهمم؛ حتا اگر زنم هم بگويد كه من هنوز
هيچكارهام، لااقل تو اين رشته صاحبِ يك تخصصِ
شبه آكادميك هستم. شيكهاي اينجوري آنزمانها كه
ما تازهوارد بوديم، ميآمدند كه ميخواهند طريقِ
رستگاري را بهمان نشان بدهند. معلوم نبود ماها را
چهجوري پيدا ميكردند. ميگفتم علاقهيي نداريم،
ميگفتند ميتوانند بپرسند از كدام كشور ميآييم؟
ميگفتم براي چي ميپرسيد، ميگفتند: ترك؟ ميگفتم
نه. ميگفتند يوگسلاو؟ نه. ميگفتند عرب؟ بعدها
كشف كردم كه احتمالن از سُگرمههايي كه يك دفعه
درهم ميرفت بود كه بلافاصله ميگفتند پس ايراني
هستيد. دست ميكردند تو كيف چرميشان و يك مجله
به فارسي درميآوردند و ميخواستند، يعني در
كمالِ دوستي خواهش ميكردند، بخوانيم و دفعهي
بعد كه ميآيند در بارهاش حرف بزنيم. دفعهي بعد
كه ميآمدند، ديگر صاحبخانه بودند. با خنده و خوشرويي
و عطري كه آميزهيي بود از بويي ارزان و بوي عطرِ
ُاوپيوم، ميآمدند داخل و احتمالن چون ميدانستند
ايراني حتا اگر دشمنش به خانهاش بيايد عرضهي
بيرونكردنش را ندارد، منتظر ميماندند تا ازشان
بپرسيم قهوه مينوشيد يا آبميوه يا آب. حالا اگر
هم حتا صريحن ميگفتي نه، كه ميگفتم، آقا من اصلن
زدهام زيرِ اول و آخرِ اين دمودستگاه تو هر
فرمش، ميگفتند يهوه شبانِ مهربانيست. انگار
بگويند خب حالا كمكم ميآيي تو باغ. و اين از هر
فحشي بدتر بود. يادم نيست چهطور، ولي بلاخره، آها،
خانهمان را عوض كرديم و شرشان كنده شد.
خب،
واردشدنِ يهوه به خانهيي كه در گوشهييش شيطان
حكومت ميكرد و در گوشهي ديگرش بودا با شكمِ
برآمده و عيشِ مُدام و در رأسِ ديگرش بيل گيت،
چه فرمي ميگرفت؟ بنابر تجربهي بشري، يهوه تنها
كسيست كه تحمل هيچكس و هيچچيز را غيرِ خود
ندارد؛ حتا اگر جايي نزول كند مثلِ آپارتمانِ
هشتاد و يك متر و بيست و سه سانتيي ما. و لابد
اولين سنگرِ قابلِ فتحش من بودم كه با توقعِ
دستياري، شيطان و بودا و بيل گيت را جارو كنيم و
بريزيم تو زبالهداني. بايد كاري ميكردم.
عصري كه پسرم رفته بود تو ميدان بسكتبالِ محله،
برود تو جلدِ بچهسياهها و با دوستاش با لهجهي
نيويوركي دانكينگ بزند، يواشكي تا شيطان نفهمد،
رفتم تو اتاقش. دلم گواهي ميداد دستيارانِ
يهوه چيزي به پسرم دادهاند. اتاقش سمساريي
مُدرنيست. تعدادي هدفون و فرمانِ بازيي كامپيوتري
و سي.دي و يك توپ بسكتبال و چوب بيسبال و لباس
و مجلهي آمريكايي با عكسهاي زهلهآبكنِ سياههاي
ُيغر زير پام آمد و رفت تا بلاخره آن چيز را پُشتِ
مونيتورِ روي ميز پيدا كردم: يك انجيل به زبانِ
انگليسي و يك مجله كه روش جويباري نقاشي شده با
كلي سبزه و درخت و دختر و پسرِ جوان كه قيافههاشان
برق ميزند و همه جا كه خورشيد پَروپخشست و نوري
كه از زيرِ يك تكه ابر زده بيرون و سعي ميكند
رعبانگيز، ولي يكجورهايي هم مهربان بتابد. كتاب
و مجله را گذاشتم سرِ جاش و از اتاق بيرون آمدم
كه با خودِ شيطان روبهرو شدم كه داشت درِ دستشويي
را باز ميكرد برود داخل. شيطانِ جواني بود. اين
يكي را تا آنموقع نديده بودم. تا مرا ديد برگشت و
چشمهاي سُورمهكشيدهاش را به من دوخت. جاهايي
سورمه ُشره كرده بود تو صورتِ چپهتراشش.
زيرابروهاش را برداشته بود و ابروهاش را مثلِ
موهاي َلختِ بلندش رنگِ سياه زده بود. سراپا
سياه بود. لبادهاش تا زمين ميرسيد. احتمالن از
بازماندههاي اجلاسِ ديشبِ شياطين بود كه تصادفن
يادش رفته بود برود خانهشان. طوري نگام ميكرد انگار
بخواهد بپرسد تو كي هستي، يا تو با اين سروشكل تو
خانهي دستيارِ شيطان چه ميكني. از هيجان و
جاخوردهگي نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. پرسيدم
شما ميتوانيد به من كمك كنيد؟ پرسيد چهطور
واردِ اينجا شدي؟ گفتم اين مُهم نيست، مهم اينست
كه آيا من ميتوانم روي كمكِ شما حساب كنم؟ گفت
خواهش ميكنم. شيطانِ مؤدبي بود؛ احتمالن چون
هيجدهنوزده سالي بيشتر نداشت. دستم را گذاشتم
پُشتش و كشاندمش تو نشيمن. چشمم به اتاقِ
دخترم بود. گفتم ميبخشيد، حضرتِ استاد را كجا
ميشود زيارت كرد؟ گفت كدوم استاد؟ يك كم به آوت
فيتت برس، ميتواني بيايي تو ما. با لهجهي
غليظِ برليني حرف ميزد. گفتم من كه نميخواهم
عضو بشوم. گفت پس چي ميگي؟ گفتم بايد به خودشان
عرض كنم. انگشتاشارهاش را به پيشاني كوبيد و
برگشت برود دستشويي. انگار خيلي اضطراري بود.
بايد ميرفتم سرِ اصلِ مطلب. گفتم آقاي يهوه اين
خانه را شناسايي كرده و ميخواهد شبيخون بزند به
اينجا. كمي فكر كرد و گفت نه، نميشناسم. پيچيد
تو آشپزخانه و رفت سرِ يخچال و يك پاكت شير
بيرون آورد و سر كشيد. نزديك بود سفارشات زنم را
فراموش كنم. چراغِ آشپزخانه را روشن كردم كه
خونسرد بمانم. گفتم متوجه هستيد؟ خودِ يهوه.
استادِ شما در اينجور مواقع چهكار ميكند؟ يك
آروغ زد و پاكت را پرت كرد تو ظرفشويي. گفت استاد
ديگر چه خريست پيري؟ من چه ميدانم. برگشت به
اتاقِ دخترم. لبادهاش دورِ پاهاش ميپيچيد و
ُلغلغ صدا ميداد. از آن منچهميدانمش معلوم
شد هنوز نوخطست. با اين وجود روشن بود كه خبط
كردهام. اگر دستيارِ شيطان ميفهميد، چون شيطان
هم جزوِ كائنات بود ديگر، خودِ بودا خبردار
ميشد و چون بودا با نابغهها روابطِ حسنه داشت،
بهطورِ قطع بيل گيت بو ميبرد، و من جنگ را شروع
نكرده، باخته بودم.
از
خانه رفتم بيرون، بروم مشروبفروشيي سرِ خيابان
فكر كنم كه از دور پسرم را ديدم سرگرمِ بازي.
متوجه شدم بينِ همهي پسرهايي كه با لباسورزشي
سرگرمِ بازي اند، دو مرد با شلوار مشكي و
پيراهنِ سفيدِ اطوكشيده و كفشهاي براق ميانشان
هستند. دنبالهي كراواتشان را داده بودند تو
پيراهن و جهد ميكردند به پاي سياههاي نيويوركي
بدوند. خودشان بودند؛ همان دو دستيارِ جوانِ
يهوه. يعني به همين سادهگي داشتند پسرم را ُقر
ميزدند؟ اين ديگر آخرش بود. بايد نقشهيي ميكشيدم.
دو
سه روز كه گذشت شروع كردم به اجراي گامبهگامِ
نقشهام. بلندكردنِ ريش اولين مرحله بود.
مرحلهي بعد كوتاهكردنِ مو. ظاهرن كسي متوجهي
اين تغييرات نميشد. يك حسي بهم ميگفت خودِ
شيطان و حضرتِ بودا پشتيبانم هستند. قوتِ قلب
گرفتم و از راستهي كوتبوسردام، جايي كه تُركها
و عربها، چفتاچفت مغازه دارند، يك عرقچين و
دشداشهي سفيدِ دستِ دوم و يك تسبيحِ دانهدرشتِ
بدلي خريدم. تهيهي سي.دي تلاوتِ اوراد و ادعيه
ولي خيلي ازم وقت گرفت. بلاخره از يك عربِ
لبناني كه تو زوننآله تخمهفروشي دارد، با كلي
خواهشوتمنا يكي قرض كردم كه بسوزانم و بهش برگردانم.
در
تمامِ اين مدت رفتوآمدهاي پسرم را زيرِ نظر
داشتم. از قرار يهوه هنوز داشت دور و برِ خانه
ميپلكيد و منتظرِ موقعيتِ مناسبي بود و به همان
بسكتبالبازيكردن اكتفا ميكرد. بايد ميفهميدم
يهوه تا كجاها پسرم را تسخير كرده. اين از
سختترين مراحلِ عمليات بود. ريسكِ دوباره به
معناي بهخطرانداختنِ نقشهام بود. موفق شدم دو
بار در شرايطي كه خانه قرقِ هيچ كدامشان نبود،
با درنظرداشتنِ مجسمهي بودا تو اتاقخواب و بوي
نميدانم چي از اتاقِ دخترم و روحِ بيل گيت تو
اتاقِ پسرم و بخصوص سايهي يهوه كه دورِ خانه
ميچرخيد، واردِ اتاقِ او بشوم. لاي انجيل يك
پَر پيدا كردم. كنجكاو شده بودم كدام بخشش بايد
باشد، ولي فرصت نبود بروم و انجيلِ فارسي را
بياورم و مطابقت بدهم. مجله اما معلوم بود كه
جاهاييش خوانده شده. افتاده بود كنارِ مجلههاي
تمامرنگي و براقِ انگليسي با سياههاي عضلاني.
پس يهوه طبقِ اخلاقِ هميشهگيش، تا قبل از فتح
صبور بود و نقشهاش گامبهگام. و من هر كاري
ميكردم، بايد در همين مرحله ميكردم. صورتمسئله
به اين قرار بود:
تاكتيكِ بسكتبال نميتوانست طولاني باشد،
دستيارانِ يهوه مثلِ ويزيتورهاي بيمه ميمانند
كه هر چه زودتر بايد مُشتريي بالقوه را بالفعل
كنند و يكي ديگر را بچسبند
+
بيل گيت يك ماه ديگر شانزده ساله ميشود و طبقِ
قانون بالغ –
بيخياليي شيطان
×
عدمِ همكاريي عيشِ مُدام
÷
نقصِ نقشهي من
=
جاخوشكردنِ يهوه در اتاقِ پسرم (البته بهعنوانِ
گامِ اول).
كاري كه من بايد ميكردم، برطرفكردنِ نقصِ
نقشه بود. زيرمجموعهي اين نقص دو تا بود: كشفِ
قرارهاي يهوه با بيل گيت / واداركردنِ يهوه به
آمدن به خانهي من موقعي كه هيچكس جز خودم خانه
نبود. استخدامِ يك دستيار در دستوركار قرار
گرفت. يك مطالعهي سرسركي ثابت كرد تنها كسي كه
ميشد روش حساب كرد همان دستيارِ مؤدب و نوخطِ
شيطان بود. بلاخره با مدتي وقتگذاشتن تو مشروبفروشيي
سرِ خيابان، توانستم يك روز عصر وقتي داشت ميرفت
خانهي ما، تورش كنم. با دو تا آبجو و يك كوكتلِ
پرزيدنتوي كوبايي به استخدام درآمد و دربست قبول
كرد يك ليستِ كامل از قرارهاي ثابتِ آنها
برايم تهيه كند. قرارِ بعدي را تو همان مشروبفروشي
گذاشتم.
چند
روز بعد اطلاعاتم دقيقتر بود: هفتهيي سه روز،
عصرها بينِ ساعتِ سه تا پنج بسكتبالبازي.
دستيارِ نوخطِ شيطان ـ و حالا من ـ حتا درآورده
بود كه تو فواصلِ استراحت راجع به چه چيزهايي حرف
ميزنند. اينها براي نقشهي من زايد بود. داشتم
دنبالِ راهي ميگشتم براي رفعِ نقصِ دوم كه
همينجوري بابتِ حرافي ازش پرسيدم اينها را
چهجور درآورده؟ نخواستم بگويم يعني او با آن
سروشكلِ شيطاني چهطور توانسته بود تا معبدِ
بسكتبالِ يهوه رخنه كند؟ يك پرزيدنتوي ديگر سفارش
داد و چشمك زد: ميرود باهاشان بازي ميكند ديگر.
و حركتي به دستش داد كه نه با اين سروشكل، مثلِ
خودشان. ديدم بارقههاي استعدادكي دارد اين جوان
كه تشعشاتِ ديگرش نگذاشته من كشفشان كنم. ديگر
ترديد نكردم. خواهش كردم به عنوانِ جاسوسِ
دوجانبه به كارش ادامه دهد. او ميبايست يهوه را
قانع ميكرد كه هر چه زودتر براي فتحِ بيل گيت
دست به عمل بزند چرا كه مادرِ بيل گيت زني
سختگير و املست و پدرش يك الكليي قهار و خواهرش،
خودش ميداند چه بگويد. دستش را به پُشتم زد و
گفت پيري، ما فقط فنزِ مرلين ِمنسون هستيم.
نفهميدم چه ميگويد. حالا هر خري. مهم نبود. ادامه
دادم: و اگر درست روزِ تولدِ بيل گيت شبيخون زده
شود اينها ـ يعني ما ـ نميتوانند هيچ غلطي بكنند.
روزِ تولدِ بيل گيت را سه هفته عقب كشيدم.
قرارِ شبيخون ميبايست يك روز قبل و طوري به
اطلاعِ يهوه ميرسيد كه نتواند با پسرم تماس
بگيرد. وقتِ شبيخون هم زماني كه پسر و دخترم
مدرسه بودند و زنم وقتِ هفتهگيي ماساژِ
تايلندي داشت. دستيارِ نوخط چشمكي زد و مُشتي
دوستانه حوالهي سينهام كرد و گفت: كمك نميخواهيد؟
گفتم نه. گفت نكند بكشيشان! خنديدم. گفت آخر تيپم
خيلي تروريستي شده. گفتم سلام به حضرتِ استاد
برسانيد. گفت ميشود چند گيلاسي هم تكيلا بزند؟
امروز سرِ كار نرفتم. تا وقتي خانه خالي شد تو
تختخواب ماندم و الكي فينفين كردم و صد تا دستمالكاغذي
دورِ خودم ريختم. بعد دشداشه را پوشيدم و
عرقچين را روي سر گذاشتم و تسبيح بهدست گرفتم و
به جنابِ بودا كه ميانِ شمعها نشسته بود تعظيم
كردم. همچنان قاهقاه ميخنديد. به نظرم آمد
گوشتهاي شكمش ميلرزند. گفتم حالا بخند به اين
دكوپوزِ من. جلوي آينه ايستادم و فكر كردم اگر
زنم حتا تصور كند كه يكي با اين شكلوقيافه تو
آينهي تمريناتِ عيشِ مُدامش ايستاده، ديگر
نخواهد توانست تمركز بگيرد و نورآگين بشود. اين ديگر
مشكلِ بودا بود نه من. سي.دي را تو د.وي.دي گذاشتم
و افتادم به بالاپايينرفتن تو نشيمن. كمكم
متوجه شدم صداهاي عجيبغريبي از گلوم بيرون
ميدهم. اين زنم اگر حاليش بود ميرفت تو اين
راسته و براي خودش دكاني علم ميكرد.
رأسِ ساعتِ ده و نيمِ صبح زنگِ در را زدند. از
چشمي نگاه كردم ديدم سه نفر اند. همان دو تا جوان
به اضافهي يك مردِ مُسن. دستي به ريشم كشيدم و
اخم كردم و تسبيح را قرص و محكم گرفتم و در را باز
كردم و پرسشگر بهشان خيره شدم. همهگي با رويي
خوش و سرخ و سفيد صبحبهخير گفتند. يك هلوي
سرسركي گفتم و چشمام را ريز كردم. يكي از جوانها
آمد دهانش را باز كند كه مردِ مُسن يك قدم جلوتر
آمد و گفت بايد ببخشم كه اين وقتِ روز مزاحم ميشوند،
ولي آمدهاند با پسرم ديداري تازه كنند. پرسيدم
Wer?
همهگي باز هم لبخند زدند. مردِ مُسن گفت پسرِ
شما. گفتم
Und wer
Sie?
و
با سرِ تسبيح به هر سهشان اشاره كردم. گفت
مبلغانِ راهيانِ عقلِ هوشمند هستند و پسرم را
مدتيست ميشناسند، ايشان مايل اند رهرو شوند.
دستي به ريشم كشيدم و مقداري پيس و ِپس كردم و
سرم را تكان دادم. گفتم
Sie
Jesus?
گفت بله، مسيح، راهيانِ عقلِ هوشمند. اينجا بود
كه بايد كمي صدام را بالا ميبردم. چنان رفته بودم
تو حالِ اوراد و ادعيهيي كه با صداي جيغجيغويي
خانه را روي سرش گرفته بود كه گاهي اوقات موهام
سيخ ميشد. گفتم
Ich Muslim Frau Muslim Sohn Muslim Tochter
Muslim alle Muslim. Nee nicht Jesus.
برق
از كلهي هر سهشان پريد. دو جوان همچنان لبخند
بر لب برگشتند به طرفِ مردِ مُسن. او هم لبخندِ
مليحتري زد و گفت البته به عقايدِ من احترام
ميگذارد، ولي پسرم ديگر آنقدر بالغست كه بداند…
نگذاشتم ادامه بدهد. داد زدم
Wer geross? Sohn muss Muslim. Ich Muslim Frau
Muslim Mein Vater und Vater Vater alles Muslim.
Jesus nicht gut. Jesus Sünde.
مردك وانميداد. دويدم صداي دي.وي.دي را بلندتر
كردم. نزديك بود پاهام تو دشداشه بههم بپيچد و با
ملاج بخورم زمين. برگشتم جلوي در. گفتم
Das gut. Das Gott eschetime. Jesus Mickel
Jackson, Menson so so. Jesus alles Sünde.
و
به تكتكشان خيره شدم و هومهوم كردم. مردِ مُسن
نگاهي به دستيارانش انداخت و گفت پس اگر ممكنست
به پسرتان بگوييد ما آمديم ملاقاتش. حالا وقتِ
ضربهي اصلي بود. دستام را بردم به آسمان، سرم را
كشيدم بهطرفِ سقف، هر چي كلمهي عربي بلد بودم پُشتِ
سر هم از گلو ريختم بيرون. داد زدم
Ich
Binladen. Du, du, du muss nicht kommen.
Wenn kommen Binladen. Wenn kommen Bumben, Bang
Bang Bumb. Alese Kelar? Vereschtehen du
du?
و
صيحه كشيدم و به طرفشان يورش بردم:
Raus
Sie Sünde, Hau ab Michel Jackson.
سه
تايي وحشتزده از پلهها سرازير شدند پايين. درِ
ساختمان را باز كردند و پريدند بيرون. من همچنان
عربي سرهم ميكردم و از پژواكِ صدام تو ساختمان
رفته بودم تو حال و مورمورم ميشد. آمدم اتاقخواب
و از لاي ِكركره ديدم جوانترها پُشتِ سرِ
ديگري ميدوند و حرف ميزنند و دستهاشان را تكان
ميدهند. سوارِ ب.ام.وي گندهي مشكي شدند و رفتند.
افتادم روي تخت و خودم را در آينه ديدم. خارخارم
ميشد. بوي ماندهي عود مستم ميكرد.
يكدفعه
صداي بازشدنِ در را شنيدم. با عجله لباسِ
بنلادن را درآوردم و لخت و عور داشتم دنبالِ
لباسخانه ميگشتم كه زنم واردِ اتاقخواب شد.
اصلن مرا نديد. جلوي بودا كفِ دستاش را بههم چسباند
و تعظيم كرد و زمزمهكنان رفت يك سي.دي گذاشت و
شروع كرد به چرخيدن. به بودا چشمكي زدم و گفتم
ممنون.
با
اينهمه براي احتياط هم كه شده، تصميم ندارم حالا
ريشم را بتراشم. تا آنجايي كه من ميدانم يهوه
فرار ميكند، اما ممكنست برگردد؛ بنلادن هم كه
معلوم نيست مُرده يا جايي تو كوههاي بورابورا
زندهست.
برلين فوريه دو صفر شش
bahram.moradi@gmail.com