وُلفدیتریش شنوره
خاکسپاری
فارسی: ناصر غیاثی
وایسادم تو آشپزخونه رو یه صندلی. در میزنن.
میرم پایین. میخ و چکشو میذارم یه گوشه.
بازمیکنم: شب، بارون.
فک میکنم: دهه! در زده بودن که.
ناودون جیرجیرمیکنه.
میگم: بله؟
یکی پُش سرم دادمیزنه: « آهای! »
دوباره برمیگردم. یه نامه رو میزه.
ورش میدارم.
در، اون پایین، بسته میشه. نامه رو میذارم
سرجاش، میرم پایین، بازمیکنم: هیچی.
فک میکنم: عجیبه!
دوباره میرم بالا.
نامهه اونجاس، سفید با حاشیهی سیاه.
فک میکنم: حتمن یکی مُرده.
دوروبرمو نیگا میکنم.
دماغم میگه: « بوی کُندر میاد.»
فک میکنم: «راس میگی ها! قبلش که نبوده. عجیبه.»
نامه رو بازمیکنم. میشینم. عینکمو پاک میکنم.
خُب. درسته، آگهی مجلس ترحیمه. حرف به حرف
میخونم:
آنکه نه کسی دوستاش میداشت و نه کسی به او تنفر
میورزید، امروز پس از تحمل ِ رنجی طولانی با صبری
آسمانی مُرده است: گوت.
ریز، زیرش:
مراسم بهخاکسپاری امشب در سکوتی کامل در گورستان
ِ سن تسه به دویس
برگزارمیشود.
فکرمیکنم: میبینی؟ ترتیب اونوم داده، پیری رو؛
خُب دیگه. عینکو میذارم تو جاعینکی و پامیشم.
دادمیزنم: « زن! بارونیم.»
از اون بالا زرمیزنه: « واسه چی؟ »
میگم: « سوالای بیخود نکن! باید برم خاکسپاری.»
میناله: « آره جون خودت، میخوای بری اسکات
بزنی.»
میگم: « چرت و پرت نگو! گوت مُرده.»
میگه: « خُب که چی؟ لابد یه تاج گُلم میخری، نه؟
»
میگم: « نه بابا! ولی این کلاه سلیندر ِ فرانتسن
رو که میتونی بندازی بیرون. معلوم نیس کی اونجا
باشه.»
میگه: « اِهه! نه بابا؟ جیب خالی، پُز عالی؟ کور
خوندی. تازه ظلماته، هیشکی نمیبینه که کلاه
سلیندر سرته.»
فک میکنم، به جهنم. نده! پیرزن ِ خرف.
پالتومو میپوشم، یقه رو میزنم بالا و میرم
پایین، طرف در.
داره شرشر میباره.
فک میکنم: چتر! ولی چتر رو اِما
برداشته.
میگم: « حافظ» و در رو پشت سرم میبندم.
بیرون همهچی مث ِ همیشهس. آسفالت ِ پراز گل و
لا، یه کم نور ِ فانوس، یه چن تا ماشین، چن نفری
عابر پیاده. تراموام داره کارمیکنه.
از یکی میپرسم: « شنیدی؟ گُوت مُرده.»
یارو میگه: « اِی بابا! همین امرو؟»
بارون زیادمیشه. جلوم یه کیوسک سبزمیشه، با یه
لامپ ِ کاربیدی توش.
فک میکنم: صب کن بینم، باس ببینم.
سرمو میکنم تو، ورق میزنم، میگردم:
امروز:
هیچی. فردا: هیچی . جهان ِ نو:
هیچی. آینده: هیچی. اوقات ِ فراغت:
هیچی. یه خطم نیس. حتا تو اخبارکوتام
هیچی نیس.
میپرسم: « دیگه چیزی مونده؟ »
روزنامهفروش میگه: « روزنامهی اعلانات.»
میگم: « صب کن بینم. »
میگردم، پیداش میکنم: صفحهی آخر، تصادفی، زیر ِ
عنوان ِ وغیرو، خیلی ریز:
آنکه نه کسی دوستاش میداشت و نه کسی به او تنفر
میورزید، امروز پس از تحمل ِ رنجی طولانی با صبری
آسمانی مُرده است: گوت.
تموم شد، همین بود.
به روزنامهفروش نشونش میدم: « ها؟؟»
یارو میگه: « طفلک ِ معصوم. تعجب نداره. »
تو میدان پاراداه،
وسط مه، یه پاسبون وایساده.
میپرسم: « رادیو خبری نداده؟ »
میگه: « جنگ.»
میگم: « نه بابا! یه چیز ِ خاص.»
میگه: « نع.»
« هیشکی نمرده؟ میگن گوت مُرده.»
شونهاشو میندازه بالا: « حقشه!»
هوا تاریکتر میشه. خیابون باریک میشه.
سر ِ کادتن وگ
میخورم کله به کلهی یکی.
میگه: « از اینجا میرن قبرستون ِ تسه به دویس؟ »
میپرسم:« کشیشی؟ میری خاکسپاری؟ »
سرتکون میده.
« کیرو؟ »
میگه: « یکی به اسم کلوت
یا گوت! یا هم چه چیزی.»
با هم میریم، از بغل ِ پادگان ِ میتس،
دیوارای پوسته داده، فانوسای روشن. کشیشه
میپرسه:
« فامیل ِ مُردهای؟ »
میگم: « نه. همینجوری.»
پُش سرِ ما یه پنجره وا میشه.
یه زنه جیغ میکشه: « کممممک!»
یه گلدون می افته رو سنگفرش. روبرو یکی کرکره رو
میکشه بالا. نور میافته تو خیابون.
یکی جیغ میکشه: « ساکت بابا! »
کشیشه میپرسه: « خیلی مونده؟ »
میگم: « نه. همین بغله.»
حالا بارون اونقد زیادشده که دیگه به زحمت میشه
فانوسا رو دید. پیرنم خیس شده.
میگم: « اینجا، راست.»
خیابون ِ مارشاله، میخوره به میدون کولن،
که حالا با سیمخاردار دورشو گرفتن، قرنطینهی از
جنگ برگشتهها.
وایسادن تو بارون و منتظرن. چپ ِ قبرستان ِ
تسهبهدویس، بغلش، تنگ ِ دیوار پشتی سالن رقص ِ
والدهمار
مچاله شدن. راست، کارخانهی نیتروژن. پنجرههای
روغنیش روشنه. میشنه شنید، بازارشون سکهس.
دودکشاش از پایین روشنن، اون بالا تو مه گم میشن.
یه چیزی وایساده جلوی قبرستون. یک ماشین با یه
جعبه روش، چندتا آدم، یه اسب.
میگم: «سام علیک»
« کشیش تویی؟»
میگم: « نع! اونه.»
«بجنب. بگیر بینم.»
کشیشه دس به کارمیشه، ساکت. جعبه رو بلن میکنن،
میذارن رو دوششون و تلوتلوخوران از تو دروازه رد
میشن.
کالسکهچی دادمیزنه: « بجنبین دیگه.» جیم شده
رفته زیر یه پتو و تکیه داده به اسب. داره سیگار
میکشه. دروازهه رو که میبندم، قیژ قیژمیکنه.
یللیکنان دنبال ِ مردا راه میافتم.
دوتاشون بیل دارن. میشناسمشون، قبرکنن. سومی یه
روپوش ِ آبی تنشه. پشت ِ گوش ِ راستش یه دونه
سیگار خیس چسبیده؛ سپوری، چیزی باس باشه. اون
دوتای دیگه لباس ِ چرب ِ ارتشی تنشونه و کلاه ِ
ارتشی سرشون؛ شایدم از جنگبرگشتههای آسایشگان.
شیشمیشم کشیشهس.
حالا لنگ میزنن، جعبه رو شونههاشون کج شده.
تقصیر کشیشهس، نمیتونه صلیبو بیرون بکشه، آه
میکشه. یهو دادمیزنه: « بذارینش پایین! » سرشو
میدزده.
«بووووم » درش میافته پایین. عجب بلایی سرشون
اومد.
کشیشه میلنگه، جعبه افتاده رو پاش. مُردهه افتاده
بیرون. دراز به دراز افتاده اونجا، رنگ پریده. نور
ِ چراغ گازی آسایشگاه افتاده روش. یه پیرهن
خاکستری تنشه، لاغرمردنیه و روی دهن و ریشش یه کم
خون خشکیده. لبخند میزنه.
اونی که روپوش تنهشه میگه: « احمق! »
جعبه رو برمیگردونن و مرده رو میندازن توش.
یکی از جنگبرگشتهها میگه: « کثیفه، مواظب باش.»
یکی دیگه میگه: « خیلی خب بابا. »
در تابوتو که میذارن، دولا میشن.
قبرکنا دادمیزنن: « یا الله!»
« را بیفتین.»
کشیشه میلنگه.
رو یه تیکه زمین ِ له و لورده شده یه زنه منتظره.
میشناسمش. بازرسه. یه چتر سوراخ سوراخو واکرده که
از توش دودکشای روشن معلومن. دامنش از کرباسه. روش
نوشته: محصولات نیتروژنی ِ شهری.
دادمیزنه: « بیاین اینجا!»
کنار تودهی گل یه سوراخه. کنار سوراخ یه تیکه
طنابه. کنارش یک صلیب حلبی، با یه شماره روش.
بارکشا میپیچن.
قبرکنا فرمون میدن: « بذارینش پایین.»
جعبه میافته رو زمین. با گچ روش نوشتن: ها.
گوت.
زیرش یه تاریخ؛ ولی یه کم محو.
کشیشه سینه صاف میکنه.
یکی از جنگبرگشتهها میگه: « اوووف» و عرق
پیشانیشو پاک میکنه.
اون یکی پاشو میذاره رو جعبه و خم میشه. میگه: «
گه بزنه به این هوا .» و انگشتای پاشو که از نوک
کفش بیرون زده ، تکون میده.
خانم بازرسه میگه: « یاالله دیگه! تمومش کنین.»
یکی از قبرکنا سوراخو با دسته بیل اندازه میگیره.
میگه: « دیگه داره حالم بهم میخوره!»
اون یکی میپرسه: « چیه؟»
« کوتاهه.»
زمینو میکنن.
کلوخا که میافتن تو سوراخ، آب شلپ شلپ میپاچه؛
آب ِ زیرزمینی.
مرد ِ روپوشدار میگه: « جامیگیره.»
کشیشه سینه صاف میکنه، میگه: « حضار محترم »
یکی از قبرکنا میگه: « طنابو بگیر. خُب. حالا اون
چیزو بذار روش.»
جعبه رو بلن میکنن، میذارن رو طناب که چپ و
راستش هر طرف سه تا حلقه داره.
قبرکنا فرمان میدن: « همممممه باهم!»
جعبه رو سوراخ لق میزنه.
چراغای گازی همه جا رو مث ِ روز روشن کردن.
هیچکدوم از صلیبای حلبی ِ روی تپههای صاف از یک
گُل ِ کلم بلندتر نیستند.
همینجور داره بارون میباره.
از پشت ِ دیوار کپکزدهی سالن ِ رقص ِ والدهمار
یه لایه جدامیشه و دو تا صلیب ِ روی قبرا رو
میندازه پایین.
یکی از قبرکنا میگه: « شل کنین! یواش شل کنین.»
جعبه میره پایین.
میپرسم: « سرچی مُرده؟»
بازرس خمیازه میکشه: « من از کجا
بدونم؟» از تو محوطهی قرنطینه صدای سازدهنی میاد.
اون یکی قبرکنه میگه: « سه که گفتم، ول میکنین.»
میشمره: « یک... دو... »
کشیشه میگه: « صب کن! » پاشو از تو گودال میکشه
بیرون: « خُب.» «سه»
یه جوری صداخورد انگار یک گونی تالاپی بیافته تو
آب.
مرد روپوشدار میگه: « چه کثافتکاریی شده. » و
صورتشو پاک میکنه.
از جنگبرگشتهها کلاهاشونو از رو سراشون
برمیدارن. کشیشه دستارو میکنه تو همدیگه.
یکی از قبرکنا تف میکنه و طناب رو جم میکنه. «
خُب دیگه.»
بازرسه میگه: « حالا چی میشد یهخورده بیشتر
میکندین؟»
کشیشه دعاش تموم شده. یه تیکه گِل برمیداره و
میندازه تو سوراخ.
«بوووم» صدا میده. منم خم میشم.
«بوووم.»
مرد روپوشدار سهم خودشو با پا میندازه اون تو.
«بوووم.»
برا یه لحظه سکوت میشه. فقط صدای ترق و توروق
ماشینا از تو کارخونهی نیتروژن میاد. دوباره
موزیک شروع میشه، حالا بلندتر. از جنگبرگشتهها
حالا دوباره کلاشونو گذاشتن رو سرشون، کونشونو
تکون میدن و با هم پچپچ میکنن. مردروپوشدار
میپرسه: « تموم؟»
بازرپرسه میگه: « تموم. صلیبو خوب بُکُنین تو.»
کشیشه دستشو تمیزمیکنه. میگه: «حضار محترم.»
کالسکهچی از اون بیرون دادمیزنه: « اوهوی!»
روپوشداره میگه: « اومدم بابا! » کلاهشو
میتکونه و میگه: « شب همگی بخیر.»
از جنگبرگشتهها میگن: « شب بخیر.» و اونام
میرن.
بازپرسه دنبالشون میره. با اون دامن جمعشدش، شده
عین ِ یه شلغم.
قبرکنا شروع میکنن به بیل زدن.
« بووم. بووم» صدا میده «بووم».
یکیشون میگه: «کثافت لعنتی» و با پاشنهی پا گِل
رو از رو بیل میکنه.
اون یکی میپرسه: « امروز میرین اودئون؟»
کشیشه میخ ِ سالن رقص ِ والدممار شده. قبرکن ِ
اولی میگه: « هنوز ندیدیمشون. الان میریم.»
کالسکهچی از بیرون دادمیزنه: «هووووی»
من میگم: « شب بخیر.»
کشیشه از جاش تکون نمیخوره.
قبرکنا میگن: « شب بخیر.»
دروازیهی قبرستون، این جور که من میبندمش،
قیژقیژ میکنه. رو نردهها یکی یه یادداشت زده.
میکنمش. یه تیکه روزنامهس، بخش آگهی، بارون
نرمش کرده. چپ، بار ِ پاتریا
دنبال یه گارسون ِ خوشتیپ میگرده که لباسشو خودش
بیاره. راست، یکی میخواد یه روتختی رو با یه
ماهیتابه تاق بزنه. اون وسط ، با حاشیهی سیاه،
آگهی ِ ترحیم: آنکه نه کسی دوستاش میداشت و
نه کسی به او تنفر میورزید، امروز پس از تحمل ِ
رنجی طولانی با صبری آسمانی مُرده است: گوت.
سربرمیگردونم.
یکی از قبرکنا پریده تو سوراخ و داره خاک رو
میکوبه. اون یکی دماغشو میگیره و فین رو با تکون
دادن از رو انگشت پاک میکنه.
تو کارخونهی نیتروژن ماشینا تلق تلق میکنن.
دودکشاش از پایین روشنن. اون بالا تو مه گم میشن.
پشت سیمخاردارا تو میدون کوهل از جنگبرگشتهها
وایسادن و منتظرن.
بارون میباره. لامپا هوا رو مث ِ روز روشن کردن،
اونجا که نورشون نمیرسه، شبه.
حالا دوباره صدای سازدهنی میاد. یکی داره باهاش
میخونه: لا پالوما اُهه.
دروازهی قبرستون قیژ قیژ میکنه. کشیشهس.
میلنگه.
ترجمه از کتاب ِ :
Sonderbare Geschichten von heute
DTV, 1979, München
S. 150-156
http://naserghiasi.com