کورت وونه گات
فصلی از کتاب مردی
بدون کشور نوشته
اين
هم درسي براي نوشتن خلاقه
ترجمه: مجتبا پورمحسن
خندهدارترين
جوك عالم:
“ديشب خواب
ديدم
كيك فلانل
ميخورم
بيدار كه شدم
ديگر پتو رويم
نبود!”
اين هم درسي
براي نوشتن خلاقه.
اولين قاعده:
از نقطه ويرگول استفاده نكنيد. نقطه
ويرگولها، هرمافروديتهاي زن جامهاي هستند كه
بيانگر چيزي نيستند. آنها فقط به اين درد ميخورند
كه نشان دهند شما در دانشگاه درس خواندهايد.
درك ميكنم
كه بعضي از شما در تشخيص اينكه شوخي ميكنم
يا جدي حرف ميزنم به مشكل بربخوريد.
بنابراين از حالا به بعد هر وقت كه حرفي را
به شوخي ميزنم به شما خواهم گفت. براي
مثال به گارد ملي ياتفنگداران دريايي بپيونديد
و دموكراسي درس بدهيد. شوخي ميكنم.
حملهي
القاعده عليه ما قريب الوقوع است. موج فرو
ميافتد اگر آنها را داشته باشيد. به نظر ميرسد
كه آنها را ميترساند. شوخي ميكنم.
اگر ميخواهيد
پدر و مادرتان را اذيت كنيد و حوصله نداريد كه
سر كيف باشيد، حداقل كاري كه ميتوانيد بكنيد
اين است كه سراغ هنر برويد. شوخي نميكنم.
هنر، شيوهاي بسيار انساني براي تحمل پذير
كردن زندگي است.
تمرين كردن
در يك رشتهي هنري - مهم نيست بد يا خوب -
راهي براي تعالي روحتان براي بهشت است. زير
دوش آواز بخوانيد. با موزيكي كه از راديو پخش
ميشود برقصيد. داستان بگوييد. براي يكي از
دوستانتان شعر بنويسيد. شعري مزخرف هم اگر شد
اشكالي ندارد. اماهرچه ميتوانيد بيشتر بخوانيد،
برقصيد و بنويسيد. پاداش بزرگي دريافت خواهيد
كرد. يك چيزي خلق ميكنيد. ميخواستم تجربياتي
را كه كسب كردهام در اختيارتان بگذارم. روي
تخته سياه پشت سرم ميكشم تا راحتتر درك
كنيم. [يك خط عمودي روي تخته سياه ميكشد.]
اين محور خ - ب است: خوشبختي - بدبختي. مرگ،
بيماري و فقر وحشتناك، اين پايين. موفقيت بزرگ
و سلامتي كامل آن بالا. وضعيت متوسط كار و
بار شما اينجا در وسط [به ترتيب به پايين،
بالا و وسط خط اشاره ميكند.]

اين محور ش -
پ است. ش به خاطر شروع و پ به خاطر پايان.
خب همهي داستانها اين شكل ساده را ندارند.
شكل قشنگي كه حتا يك كامپيوتر هم ميتواند
آن را بفهمد. [خطي افقي ميكشد و از وسط محور
خ - ب ميگذراند] حالا اجازه بدهيد به موضوع
مهمي اشاره كنم كه در فروش كتاب بسيار موثر
است. آدمهايي كه ميتوانند پول بدهند و كتاب و
مجله بخرند و به سينما بروند دوست ندارند
قصهي آدمهاي فقير و مريض را بشنوند. پس
داستان را از اين بالا شروع كنيم. [به بالاي
محور خ - ب اشاره ميكند.] با اين داستان
بارها و بارها مواجه شدهايد.
مردم اين
نوع داستان را دوست دارند و حق نوشتن
دوبارهي اين داستانها محفوظ نيست. داستان،
“مرد در گودال” نام دارد. اما لازم نيست دربارهي
يك مرد يا يك گودال باشد. داستان چيزي توي
اين مايه هاست: يك نفر توي دردسر ميافتد و
بعد از شرش راحت ميشود [خط الف را ميكشد]
تصادفي نيست كه خط به نقطهاي بالاتر از
جايي كه شروع شده بود ميرسد. اين اتفاق
براي خواننده دلگرم كننده است.
نوع ديگر
داستان “پسر دختر را ميبيند” نام دارد. اما
لازم نيست كه حتما پسري دختري ببيند [خط ب
را ميكشد] داستان اينجوري است: يك نفر، يك
آدم معمولي در يك روز، روزي ديگر را دوست
دارد روزي كه همه چيز به طور كامل حيرت انگيز
از كار درميآيد: “اوه پسر، امروز روز شانس
منه!” ... [خط را رو به پايين ميكشد] “لعنتي!”
... [خط را دوباره رو به بالا ميكشد] و
دوباره بالا ميرود.
حالا نميخواهم
شما را بترسانم. اما پس از جنگ - بعد از فارغ
التحصيل شدن در رشتهي داروسازي از دانشگاه
كرنل - به دانشگاه شيكاگو رفتم و انسان شناسي
خواندم و در اين رشته به درجه استادي رسيدم.
ساول بلو هم در همين گروه آموزشي بود و
هيچكدام از ما سفري زميني نداشت. به كتابخانه
رفتم تا گزارشهايي درباره محققان نژادهاي
مختلف، واعظان و جهانگردان - استعمارگران -
پيدا كنم و بفهمم كه چه نوع داستانهايي از
انسانهاي بدوي جمع كردهاند. گرفتن مدرك در
رشتهي انسان شناسي اشتباه بزرگي بود كه
مرتكب شدم چون من نميتوانستم انسانهاي
بدوي را تحمل كنم. آنها خيلي احمق بودند. اما
به هر حال من اين داستانها كه از انسانهاي
بدوي سراسر جهان جمع شده بود را يكي پس از
ديگري خواندم از انسانهايي كه سرنوشتشان
مثل خيلي خب. انسانهاي بدوي بايد با
داستانهاي مزخرفشان از بين ميرفتند. آنها
واقعا عقب ماندهاند. به فراز و فرود شگفت انگيز
قصههاي ما نگاه كنيد.

يكي از
مشهورترين قصههاي تاريخ از اينجا شروع ميشود
(خط پ را از پايين محور ش - پ ميكشد.) اين
آدم غمگين كيست؟ اودختري پانزده يا شانزده
ساله است كه مادرش مرده. پس چرا نبايد افسرده
باشد؟ پدرش با زني پاچه در ماليده ازدواج
كرده كه دو تا دختر بدجنس دارد. داستانش را
نشنيدهايد؟
قرار است يك
مهماني در كاخ برگزار شود. دختر قصه به
نامادري و دو ناخواهري بدجنسش كمك ميكند تا
آنها براي رفتن به مهماني آماده شوند. اما
خود او در خانه ميماند. آيا او حالا ناراحتتر
است؟ نه. او دختري دل شكسته است. مرگ مادر
براي ناراحتياش كافي است. اوضاع بدتر از اين
ديگر نميتواند باشد. پس خب همهي آنها به
مهماني ميروند. فرشته نجات دختر از راه ميرسد.
[خط را رو به بالا ميكشد] به او جوراب شلواري،
ريمل و وسيلهاي براي رفتن به مهماني ميدهد.
وقتي دختر در
مهماني حاضر ميشود زيباترين دختر مجلس رقص
است [خط را بالاتر ميبرد] او آن قدر تغيير
كرده كه حتا اعضاي خانوادهاش او را به جا
نميآورند. بعد ساعت دوازده ميشود و طبق وعده،
همه چيز به حالت اول بر ميگردد [خط را به
سمت پايين ميكشد] زمان زيادي طول نميكشد تا
ساعت دوازده بار صدا بدهد. بنابراين او درباره
به زندگي قبلياش بر ميگردد. آيا واقعا همه چيز
مثل اولش ميشود؟ نه بعد از آن هر اتفاقي هم
كه بيفتد او زماني را به ياد خواهد داشت كه
شاهزاده، اسير عشق او شده بود و او زيباترين
دختر مهماني بود.
حالا ميرسيم
به داستاني از فرانتس كافكا [خط ث را پايين
محور خ - ب ميكشد] يك مرد جوان كه جذاب و
خوش قيافه نيست، خانوادهي درست و حسابي هم
ندارد. شغلهاي زيادي را تجربه كرد. اما توي
هيچ كدامشان شانس نياورده. آن قدر هم پول
ندارد كه برود با دوست دخترش برقصد يا به فروشگاه
برود و با يك دوست آبجو بخورد. يك روز صبح
وقتي بيدار ميشود كه برود سركار متوجه ميشود
به يك سوسك تبديل شده است. [خط را به سمت
پايين ميكشد و بعد علامت بينهايت را ميگذارد]
اين يك داستان بدبينانه است.
سوال اين است
آيا سيستمي كه من تعبيه كردم به ما در
ارزشيابي ادبيات كمك ميكند؟ شايد يك شاهكار
ادبي در اين قاعده نگنجد. هملت چه طور؟ بايد
بگويم كه هملت نمونهي خيلي خوبي است.

آيا كسي پيدا
ميشود كه اعتقاد داشته باشد، هملت يك شاهكار
نيست؟ براي اين اثر نبايد خط جديدي بكشم. چون
هملت وضعيتي مشابه سيندرلا دارد. تنها تفاوتشان
اين است كه در هملت، جاي شخصيتهاي مرد و زن
عوض ميشود. پدر هملت مرده و او ناراحت است و
بلافاصله مادر هملت با عمويش كه آدم ناكسي
است ازدواج ميكند. داستان هملت مثل داستان
سيندرلا پيش ميرود وقتي دوستش هورايتو به او
ميگويد: “هملت، يك صداهايي از بالاي ديوار ميآيد.
فكر ميكنم شايد بهتر باشد كه با او حرف بزني
صداي پدرت است.” هملت ميرود آنجا و با شبح
واقعي حرف ميزند و شبح چنين چيزهايي
ميگويد: “من پدر تو هستم. من به قتل رسيدهام،
تو بايد انتقام مرا بگيري. عمويت مرا كشته است.
“خب اين خبري خوب است يا بد؟ تا امروز ما
نميدانيم كه آيا الان روح واقعا پدر هملت
بوده يا نه. اگر دور و بر اويجا1 بگرديد ميدانيد
كه ارواح خبيثي آن دور و بر ميپلكند كه ميخواهند
به شما چيزهايي بگويند وشما نبايد حرفهايشان را
باور كنيد. مادام بلا واتسكي كه بيش از هر كس
ديگري از جهان ارواح اطلاع دارد معتقد است
كسي كه اشباح را جدي بگيرد احمق است چون
اشباح اغلب خبيث و متعلق به كساني هستند كه
به قتل رسيدهاند، خودكشي كردهاند يا به
روشهاي مختلف در زندگي فريب خوردهاند. آنها
بيرون هستند تا انتقام بگيرند.
پس ما نميدانيم
كه اين شبح واقعا پدر او بوده يا نه و خبر
خوب يا بدي به او داده است. هملت هم نميداند.
اما ميگويد خب حرفهايش را بررسي ميكنم.
ميروم بازيگراني را اجير ميكنم تا نمايشي
بازي كنند كه در آن همان طور كه روح گفته پدرم
به دست عمويم به قتل ميرسد. اين نمايش را
برپا ميكنم و ميبينم عمويم چه واكنشي نشان
ميدهد. بر اين اساس او نمايش را به صحنه
ميبرد. اما قضيه مثل داستانهاي پري ميسن
نميشود. عمويش عقلش را از دست نميدهد و
نميگويد: “من... من... تو مچم را گرفتي. من
پدرت را كشتم.” نقشهي هملت شكست ميخورد. نه
خبري خوب نه خبري بد. پس از اين شكست هملت
با مادرش حرف ميزند. پرده كه تكان ميخورد،
هملت فكر ميكند عمويش پشت پرده ايستاده است.
به همين دليل ميگويد: “خيلي خب، خيلي
متاسفم از اينكه اين شك لعنتي افتاده توي
دلم.” و شمشيرش را در پرده فرو ميكند. خب چه
كسي ميافتد؟ پولونيوس روده دراز. شكسپير او را
آدمي احمق و دور انداختني فرض ميكند.
ميدانيد
والدين احمق فكر ميكنند توصيهاي كه پولونيوس
براي بچههايش دارد. همانهايي است كه والدين
وقت مرگشان بايد به بچههايشان بگويند واين
احمقانهترين توصيه است. حتا خود شكسپير هم آن
را مضحك ميداند: “نه از كسي قرض كنيد نه به
كسي قرض بدهيد.” اما زندگي چيست جز بده
بستان بيپايان، قرض دادن و قرض كردن؟ خود
شيفته باش! “بهتره با خودت رو راست باشي.”
نه خبر بد، نه
خبر خوب. هملت دستگير نميشود. او شاهزاده است.
او ميتواند هر كسي را كه دلش ميخواهد بكشد.
او پيش ميرود و نهايتا در يك دوئل شركت
ميكند و كشته ميشود. خب او به بهشت ميرود
يا جهنم؟ تفاوت از زمين تا آسمان است. سيندرلا
يا سوسك كافكا؟ فكر نميكنم شكسپير بيشتر از من
به بهشت و جهنم اعتقاد داشت.
بنابراين ما
نميدانيم كه خبر خوبي است يا خبري بد. به
شما نشان دادهام كه شكسپير همان قدر قصه
گوست كه هر آدم امل آراپاهو ميتواند قصه
بگويد اما به يك دليل ما “هملت را يك شاهكار
ميدانيم. شكسپير به ما حقيقت را گفت و آدمها
به ندرت در اين فراز و فرودها حقيقت را به ما
ميگويند [به تخته سياه اشاره ميكند.] حقيقت
اين است كه ما چيز زيادي از زندگي نميدانيم.
ما واقعا نميدانيم كه چه چيزي خوب است و
چه چيز بد.
و اگر من -
بلا به دور - بميرم، دوست دارم به بهشت بروم
و از كسي كه مسوول آنجاست بپرسم: “هي چه
خبري خوب است، چه خبري بد.”