صفحهی نخست
مقاله
داستان
شعر
گفت و گو
نمايشنامه
طنز
مواد خام ادبی
دربارهی دوات
کارهای رضا قاسمی روی انترنت
دعوت به مراسم کتابخوانی
کتابخانه
الکترونيکی دوات
تماس
|
mercredi, 20 avril 2016
آرمان صالحی
پرندهای در آسانسور
اشاره:
آرمان صالحی متولد
1370است و ساکن تهران. پيش از اين، يک
کار از او در سایت ادبی والس منتشر
شده است و یک کار هم در روزنامه شرق.
دوات
داستانم را با مردی که عصر سهشنبه از
پاگرد طبقهی اول به طرف آسانسور
میرفت شروع میکنم. اگر بخواهم
دربارهی او بگویم زیاد به همه چیز
او گیر نخواهم داد؛ مثلا درمورد رنگ
ریش سن و قد و وزناش نخواهم گفت.
برای اینکه او در حال انجام یک کار
اسطورهای نیست که با گفتن اینگونه
مشخصات بخواهم با وسواس قهرمانی را
انتخاب کنم. وقتی وسواسی در کار نباشد
پس رنگ ریش یک نفر هم به تنهایی مهم
نیست. او صرفا داشت سوار آسانسور
میشد و ما گاهی مجبوریم از بس
آدمهای داستانها هیچ کار اسطورهای
و دن کیشوتی نمیکنند به جای انکه
دربارهی خودشان بگوییم درباره ی
چیزهایشان بگوییم مثل کفشها ، کیف و
یا ساختمانشان . مثلا میتوانیم
بگوییم او در ساختمانی زندگی میکند
که ده طبقه دارد و او در طبقهی نهم
ساکن است. و گاهی میتوانیم دربارهی
همسایهها و دوست دخترها و یا الگوها
و بازیگرها و خوانندههای مورد
علاقهشان بگوییم. او که داشت میرفت
به طرف آسانسور همسایهی طبقهی
ششماش در را برای او نگه داشت که
داخل بشود اما همسایهاش هم کار
اسطورهای نمیکند پس فقط میتوانم
درمورد ساختمان آدم داستانام بگویم.
آدم داستان من تنها یک شاهد است و به
خاطر همین خودش زیاد مهم نیست. و شاهد
شاهد یعنی همسایهاش فقط یک سایه است
اما در کل داستان در آسانسور با هم
بودند و شاهد در کنار سایه فکر میکرد
. و به آینه نگاه میکرد.
دو نفرشان سوار آسانسور شدند. احساس
کرد وقتی دو نفر سوار آسانسور میشوند
و حتا قبل از سلام دادن دکمهی طبقه
شان را فشار میدهند دارند با هم
میروند داخل مغازه و میخواهند با هم
صحبت کنند. قبلاش به مغازه دار
میگویند سفارشاتی که میدهیم جدا
جداست. حواست باشد که آنها را یکجا
حساب نکنی. تا بعدش با خیال راحت با
هم صحبت کنند. هرچند که آن دو نفر
اصلا با هم صحبت نکردند. همسایهاش
طبقهی ششم را زد و او طبقهی نهم را
و بعد به هم لبخند زدند .
آنروز سهشنبه بود. و از همهی
روزهای دیگر زودتر از سرکارش
آمده بود خانه. چون که اخراج شده بود.
در اتاق کارش نشسته بود. در هم بسته
بود. پنجره را کامل باز کرده بود و
شروع کرده بود به سیگار کشیدن .
رئيساش سیگار کشیدن را ممنوع کرده
بود. اگر رییس او را میدید دارد
سیگار میکشد فکر میکرد کار هر روزش
است. درحالی که اولین بار بود در محل
کارش هوس کرده بود سیگار بکشد. تکیه
داده بود به صندلیاش برای خودش چرخ
میخورد. ترانهای هم زیر لب زمزمه
میکرد و حتا وقتی هم چرخ میخورد باز
سرش را به سمت پنجره برمیگرداند و زل
میزد به بالا ی ساختمان روبهرویی که
بر آن پرندهای نشسته بود. پرندهای
که در دود سیگار او بود. با نوک اتشین
سیگارش پرنده را در هوا رسم کرده و
فکر کرده بود وقتی بچه بود موقع بازی
با کبریتها بستهی کبریت را کامل باز
کرده و سعی کرده با نیمه سوزاندنش و
قهوهای کردنش پرندهای روی مقوای
بستهی کبریت بکشد . کشیده بود ولی شک
داشت که کاملا شبیه پرنده شده باشد
نمیتوانست به دیگران هم نشان بدهد.
چون دعوایش میکردند چرا با کبریت
بازی کردی با خودش گفته بود آدم اگر
پرندهای میکشد باید کسی باشد که
بتواند به دیگران نشان بدهد اگر نه
غلط میکند میکشد. و بعد وسطش شک کند
پرنده است یا نه .آنوقت نتواند برای
پرندهاش هیچ چیزی بکشد. نه ذوقش را
داشته باشد و یا فکر کند شاید چیز
دیگری باشد و اشتباه است برایش مثلا
ابر کشیدن. بعدش نقاشیش را سوازنده
بود. یعنی یک مقوا ی سیاه انگار همه
رنگهایی بود که برای نقاشیاش دست
نخورده باقی مانده بود. حالا همگی
یکجا جمع شدند و سیاه. پرندهای که به
آن زل زده بود مدتها بود از جایش
تکان نخورده بود. اسم آن پرنده را
نمیدانست ولی کاملا شبیه یک پرنده
معمولی بود. سرش را از پنجره برگرداند
خم شد طرف میز سیگارش در دست راستش
بود که در باز شد. و این بار هم
رئيساش بود. تا سیگار را در دست او
دید مثل کسی که اشتباه آمده زود در را
بست و رفت. از صدای پایش فهمید
رئيساش رفته در دفتر خودش. حالا رییس
فکر میکند او هر روز سیگار میکشد.
او هم فکر کرد هر بار رییس ناگهانی
میاید داخل در اصل کاری نداشته فقط
میخواسته او را بپاید. مطمئن بود به
خاطر سیگار اخراج نمیشود. کافی بود
برود عذرخواهی. یک عذر خواهی وقت گیر.
پرندهای که روی ساختمان بود کمی سرش
را به پنجره برگرداند و بعد بال زد و
رفت.
چند لحظه بعد او داشت نامهای مینوشت
که در آن تعهد میکرد دیگر سیگار
نمیکشد و صرفا اینبار به علت خستگی
و کار زیاد بوده است.
اما بلافاصله بلند نشد سیگارش را کامل
کشید و بعد آن را روی پاکت سیگار روی
میز خاموش کرد. با خودش گفت بگذار
رییس فکر کند این مدت را صرف نوشتن
نامه کرده و چه قدر پاکنویس و تصحیح
کرده که اینقدر طول کشیده و حتما
حرفهای بیشتری درین نامه بوده که
برای رسمی بودن نامه خط خورده و
رئيساش کنجکاو شود آن خط خوردگیها
چه بوده و شاید حتا بعد از ساعت اداری
بیاید سطل اشغالش را ببیند اما جز دو
ته سیگاری که هیمن امروز کشیده چیزی
پیدا نکند.
نوشته را کامل کرد. اما با در دست
گرفتنش و رفتن به اتاق رییس حس میکرد
برگه بیشتر شبیه الت جرم است که آن را
تسلیم میکنند و حتا هوس کرد باز نرود
در دفتر رییس و بنشیند سیگار سوماش
را هم بکشد و کاری کند روی برگه جای
سوختگی سیگار باشد.
چند لحظه بعد مقابل در اتاق رئيساش
بود. در زد و بفرمایید را شنید.
بلافاصله داخل شد با سکوت کامل برگه
را روی میز رییس گذاشت و از میز فاصله
گرفت.
رئيساش با یک دست برگه را برداشت و
با دو دست نگرفت تا نشان بدهد برایش
بیاهمیت است و مثل پیشخدمتهایی که
انعام را میگیرند آن را در سینی
میگذارند و با همهی ذوقشان تا رفتن
به آشپزخانه انعام را برنمیدارند که
بشمارندش. رئيساش هم برگه را گرفت و
فورا آن را پشت و رو روی میز گذاشت تا
وقتی او از اتاق بیرون میرود نوشته
را با ولع بخواند.
سکوت ادامه داشت فکر کرد حتما رئيساش
منتظر است او یک بار برگه را از حفظ
بخواند. ولی رئيساش ناگهان گفت: من
که احمق نیستم بیایم بگویم ازین به
بعد هر صبح فندک و سیگارت را میدهی و
بعد ظهرها آن را پس میگیری.
درمورد رئيساش چیز زیادی نمیدانست.
میدانست که همسرش را چهار سال پیش از
دست داده بود . و بعد از همسرش زن
هایی مدام میآمدند به دفترش و با او
رابطه داشتند. میتوانست مشخصات دقیق
همهی ان زنها را بگوید. یک بار هم
صدای رئيساش را شنیده بود که برای
دوستش جوری صحبت میکرد که فکر
میکردی دارد به دوستش میگوید ببین
من تا حالا با تعداد زیادی از دخترهای
محل کارمان خوابیدهام به خاطر همین
باید نصیحتهایم را گوش کنی.
انگار خوابیدن با بیشتر از نصف
دخترها نشان میداد حرفهایش مهمتر
است مثل کسی که سفر به خارج کرده باشد
و وقتی برمیگردد باید حرفهایش را
حرفهایی با ربط به همه چیزحساب کنند
حتا اگر احمقانه باشند و او در خیالش
فکر کرد وقتی رئيساش با دخترها
میخوابد چه شکلی میشود و وقتی با
دخترها حرف میزند چه چیزی میگوید که
این هم شبیه سفر به خارج باشد تا باعث
شود حرفهایش را مهم در نظر بگیرند.
به دخترها که نمیتوانست بگوید با
دخترهای زیادی قبل از تو رابطه
داشتهام. قیافهی رئيساش اصلا شبیه
قیافهی زنبارهها نبود. حتا قیافهای
داشت قابل دلسوزی. اما او آنموقع دوست
داشت به رئيساش بگوید خفه شو و زودتر
قضیه را بیخیال شو . میخواست برود
به اتاقش و در را ببندد.
وقتی از رئيساش متنفر شده بود که یکی
از زنهایی که به دفتر رئيساش میآمد
را میشناخت. اولش مطمئن نبود. باید
صبر میکرد تا هفتهی دیگر مطمئن شود.
معلوم نبود چه ساعتی از چهارشنبهها .
برخلاف همهی روزهای دیگر، دراتاقش را
چهارشنبهها کلا باز میگذاشت. و
انتظار هم داشت چون با باز گذاشتن در
معجزه میشود و کسی را میبنید که
دیدن او معجزه است کسی هم مزاحمش
نشود. اصلا از آنها بود که راحت گول
میخورند کافیست یک سکه داشته باشد
بگویی خاکش کن تا زیادتر شود و فکر
کند چون قرار است جادویی رخ بدهد پس
حتا اگر وسط راه هم بگذارد کسی سکه را
نمیدزدد یا برنمیدارد اما هیمشه
چهارشنبهها منشی سوء استفاده میکرد
و زیاد رد میشد تا بببیند او در
اتاقش چه کار میکند.
رئيساش گفت بنشینید و بعد برگه را
برداشت و با قیافهای درهم شروع به
خواندن کرد. او رفت روی صندلی نشست.
از پشت کامپیوترش مشتی سیم رد میشد
تا پایین صندلی او هم میآمد. احساس
کرد که بند کفش کسی که جلوی او میرود
و دستور میدهد دنبالش بیاید و مدام
غر میزند و قیافهی درهم رئيساش را
دارد ولو است و او آن پشت سر میخواهد
بند کفش را له کند تا طرف جلوییاش با
کله بر زمین بیفتد.
رئيساش نطق خود را شروع کرد تا
بتواند برسد به آنجا که بپرسد که جز
سیگار چیز دیگری که نمیکشید؟
از پرحرفی رئيساش عصبی شده بود. آن
روز اصلا وقتش نبود. جواب داد بعضی
اوقات وقتی حواستان نبود توی اتاق
خودم فقط سیگار میکشیدم خاکسترهایش
را در پاکت سیگارها میریختم. و همهی
این ها را در سطل آشغال. و بعد کارم
را میکردم. البته خیلی بدم میامد
آشغال سیگارم را در پاکت بریزم. چون
بعضی اوقات سیگارهای گران قیمت
میخریدم و میخواستم پاکتهای آن را
نگه دارم میفهمید که؟
گاهی برای خودش سیگار گران قیمت
میخرید و بعد از آن مجبور بود همهاش
سیگارهای ارزان بکشد. انگار مجموع
همهی سیگارهایی که میکشید یک سیگار
بزرگ و طویلی باشد در دهان او . و
وقتی دیگر پول سیگار گران را نداشت
فروشندگان سیگار که نمیتوانستند
ناگهان آن سیگار طویل را از دهانش
بکنند پس در آن سیگار طویل سیگارهای
ارزان را با باقی ماندهی پولش به هر
صورتی جا میدادند اینطور سیگارهای
گران قیمت را از او میگرفتند بیانکه
ناگهان سیگار را از دهانش بیرون
بکشند. و وقتی سیگار های ارزان را
میکشید احساس بیماری را داشت که در
بیمارستان گران قیمت رفته باشد پولش
نرسیده باشد تا بماند پس او را در
راهرو خوابانده باشند بیآنکه ماسک
اکسیژن را از دهانش ناگهانی بردارند.
با سیگارهای ارزان احساس سر راه بودن
میکرد. حتا ممکن بود ته سیگارهای
ارزانش را در خیابان نریزد. چون ممکن
بود دعوایش کنند. و این بار آن سیگار
طویل را از دهانش بیرون بکشند.
آسانسور به طبقه ی چهارم رسید.هر وقت
با کسی در آسانسور میماند به کفشهای
طرف توجه میکرد در حالیکه در جاهای
دیگر به کفش آدمها کاری نداشت. اصلا
هم اهل این حرف ها نبود که کفشهای هر
کس نشانهی شخصیت اوست. اما آذر،
همسرش، به این چیزها اهمیت میداد.
کفشهای همسایهاش ولی واقعا گل بود و
اگر بیرون نبود فکر میکرد باران
باریده. آذر آنشب خانه نبود قبلش به
او گفته بود میرود خانهی پدرش.
از جواب خودش پشیمان شده بود اصلا به
موقع نبود. رییس هم لحن کنایهآمیز او
را متوجه نشده بود و گفته بود پس هر
روز سیگار میکشید گفتید که جز سیگار
چیزی نمیکشید که؟ او با تکان دادن سر
نه را گفت و بعد رئيساش گفت ازین به
بعد مثل همهی همکارها فقط وقتهایی
که بیرون از ادارهاید سیگار بکشید
متوجهید؟
او با صدای بلند گفت بله. رفت سمت در
وقتی دستش روی دستگیره در بود با خودش
گفت فردا چرا میخواهی چیزی را که
مطئنی باز ببینی؟ چرا سوالهایت را
الان نپرسی خودش از برگشت خودش جاخورد
وقتی برگشت رئيساش طرف چوب لباسی پشت
به او ایستاده بود و داشت کتاش را از
روی چوبلباسی برمیداشت او گفت
میخواستم سوالی را درمورد دختری که
هر چهارشنبه پیشتان میآید بپرسم و
بعد مکث کرد رئيساش جا خورده بود و
همینطور خشک ایستاده بود هنوز پشتش به
او بود. و با دو دستش کتش را چنگ زده
بود. انگار به رئيساش حمله کرده
باشند کتاش را گرفته باشند همه جایش
را گشته باشند حسابی زده باشندش وبعد
که چیزی پیدا نکرده باشند کتش را پس
داده باشند و حرف و تهدیدشان را
بگویند رییس هم کت را با چنگ و
قدردانی پس گرفته باشد. و با عصبانیت
منتظر شنیدن حرفهایشان باشد. حالا
رئيساش منتظر سوال بود.
آماده بود سوال را بپرسد. اما نتوانست
وقتی که یادش آمد اگر بپرسد رئيساش
به خاطر حماقتش هم که شده میرود فردا
همه چیز را به آن زن میگوید. اصلا
مگر آن زن خوشبخت به نظر نمیرسید؟
نپرسید و جایش گفت معذرت میخواهم.
فقط میخواستم بگویم چه قدر زیبا
هستند. باز متاسفم. زود از اتاق بیرون
رفت.
اینبار هم وقتش بود که مثل قبل شود
یک اشتباه انجام شود یکی از دو نقش
خطا کار و خطاگیر صحنه را ترک کند.
خودش صحنه را ترک کرد. دیگر
نمیتوانست چهارشبنههای سرکارش را
تحمل کند. دنبال کاغذ میگشت تا
استعفا بدهد.
همسایهاش در طبقهی ششم پیاده شد. به
چهرهاش در آینه نگاه میکرد. چهرهای
که خواهر آذر پس از سالها دیگر
نمیشناخت؛ وقتی هر چهارشنبه رد میشد
و او از در باز اتاقش او را میپایید
که پیش رئيساش میرود. باید در فرصتی
که به طبقهی خودش میرسید تکلیفش را
با آینهی سمج که اینها را یادش
میانداخت مشخص میکرد او درحالی که
با آسانسور به خانهاش میرسید آینه
هم دنبالش میآمد. آسانسور ماموری بود
که میگفت وقت ملاقات گذشته است. و او
را میکشید و آینه هم حرفهایش را
همینطور که او برده میشد میگفت. در
حالی که خودش خونسرد فقط میدید که چه
قدر تغییر کرده. اینجور موقعهاست که
آدم داستانت رنگ ریشش قدش و وزنش مهم
میشود. مردی سی و چند ساله با قدی
متوسط بود و خیلی وقت بود که ریشهای
قرمزش را نتراشیده بود.
پرندهای که روی ساختمان بود کمی سرش
را به پنجره برگرداند و بعد بال زد و
رفت.
پرنده بال زد و رفت برای آنکه او
همانطور که روی صندلیاش لم داده بود
و سیگار میکشید برایش دست تکان داده
بود. پرنده اولش متوجه دست تکان
دادنها نشده بود بعد که نگاه کرده
بود به جای انکه بیشتر نگاه کند زود
رفته بود همیشه اینجور بودند از پشت
شیشه هیچ وقت نمیترسند اما اگر احساس
کنند با آنهایی میروند. انگار ارتباط
با آنها قدغن است.
پرندهها مامورهایی هستند که وظیفه
دارند آنقدر پروزا کنند و آنقدر
بیاعتنا جلوی آدمها بایستند که
عکسالعمل آدمها را برانگیزند و وقتی
هم آدمی عکسالعملی نشان داد، انگار
که اعترافش را کرده یا لو رفته، زود
بروند پی کارشان چون ماندنشان به این
معناست که ماموری بودند که جایی
فرستاده شدند وقتی کار را انجام دادند
زود نیایند بیرون و خودشان هم با سوژه
کمی حال کنند و لذت ببرند آنوقت مجرم
شناخته میشوند. پرندهها هم
نمیخواهند سرگرم قابلیتهای آدمها
شوند قابلیت او که میتواند چه قدر با
حس و هیجان برای یک پرنده دست تکان
دهد وقتی حتا رئيساش حالش را گرفته
باشد.
او با خودش فکر کرد که یک پرنده است.
وقتی هر چهارشنبه در اتاقش کمین
میکند و خواهر آذر را میبیند و به
جای آنکه بیشتر ببیند کاری کرده
اخراجش کردند و زود پر زده و رفته.
حالا در آسانسور به جای آنکه به کسی
بگوید دارد به چهرهی خودش در آینه
نگاه میکند و اصلا فراموش کرده که
جدی جدی اخراج شده و گاهی هم که هوس
میکند همهی ماجرا را به مرد همسایه
بگوید باز جلوی خودش را میگیرد.
بله! او یک پرنده است تصویرش در آینه
را که نگاه میکند. کلهاش آنقدر دیگر
شبیه خودش نیست که کلهی پرندهای که
در کودکی کشیده بود شبیه کلهی خود
پرنده نبود. حالا خواهر آذر او را
دیده و نشناخته.
آن پرندهای هم که امروز پرید اشتباه
کرده که فکر میکرده او بیگانه است او
بیگانه نبود.
آن پرنده زود پر زد تا پیش رئيساش
برود از کجا معلوم خودش زودتر به رئیس
نرسد؟ حتما آن پرنده هم مثل بقیهی
پرندهها در سفری که تا رئيساشان
دارد شبها میخوابد و روزها سفر
میکند اما او خودش از شبها خوشش
میآمد. آنشب که آذر خانه نبود
میتوانست کل چراغهای خانه را بی
غرغر آذر روشن کند و در خانه قدم
بزند. به اتاق خوابها نرود آنجا پر
از آیینه است و حوصلهی آیینهها را
ندارد. میتواند قدم بزند بی غر غر
آذر که بگوید بچه ها خوابند. آذر از
تاریکی میترسید و شبها فقط چراغ
خواب را روشن میکرد.
وقتی در طول خانه مدام راه رفت دید چه
قدر مسافت کل خانه به جز اتاق خوابها
او را یاد فاصلهی در اتاق رئیس
قبلیاش با منشی میاندازد. گاهی وسط
راه رفتنش از وسط دور میزد. برای
خودش چای میریخت. از آشپزخانه خوشاش
نمیامد. برای همین با وجود همهی
علاقهاش به چای وقتی تنها بود کمتر
چای میخورد. چون نمیخواست برود
آشپزخانه و چای بریزد. آشپزخانه
پنجرههایش مات بود و از پشت آن
نمیشد پرندهها را دید. آسانسور حالا
داشت از طبقهی هشتم رد میشد. رویش
را از آینه برگرداند. آسانسور به
طبقهی نهم رسید. پیاده شد.
آبان ماه 89
|