سينا
برازجاني
اشكهاي مابَعدُ
الرَّحِمي
بالاخره بايد به مستراح ميرفتم.
احتياج مبرم به قضاي حاجت، منِ طفل
معصوم را به مستراح كشانده بود. و چه
حس ترسي و چه حس ترسي... خيلي آرام
درِ مستراح را باز كردم، به داخل سرك
كشيدم، سكوت و سكون…
سرم را چرخاندم، روي سقف هم چيزي
نديدم. خوشحال، آمادهي تخليهي
مثانهم شدم. ناگهان…
ناگهان و از پشت سيفون…
ترس تمام وجودم را فراگرفت. به جز
انگشتهاي پايم كه به صورت غيرارادي
جلوي دمپايي تكانتكان ميخوردند؛ هيچ
حركت ديگري نمیتوانستم انجام دهم.
انگار متوجهی من نبود... با سرعت
فزايندهیي از پشت سيفون به طرف پايين
حركت كرد. نميتوانستم حركت كنم.
انگار همين سكونِ من باعث شده بود مرا
نبيند. از سراميكهاي ديوار به سمت
پايين لغزيد... ديگر هدفِ نهاييش
مشخص شده بود؛ ميخواست به طرف سنگ
مستراح برود. جريانِ خيسي روي پاهايم…
حالا ديگر روي زمين؛ كفِ مستراح...
حركتش تندتر شده بود. هيچ وقت
نميتوانم آن لحظهیي كه از روي
دمپايي من گذشت و آن وجودِ منحوس
انگشتهاي معصومِ پايم را لمس كرد
فراموش كنم. به سرعت پايم را عقب
كشيدم. تازه متوجه حضورِ من شده بود.
انگار ترسانده بودمش. چند لحظه بعد
چيزي روي سنگ مستراح تكانتكان
ميخورد.
□
مارمولك؛ يكي از كريهترين موجوداتي
كه معمولاً در مناطقِ گرم و مرطوب
زندگي ميكند. البته اگر بتوان اين
كار را زندگي ناميد. مارمولك جانداري
خونسرد است. زيستن مارمولكي از نظري
مثلِ زيستن سايرِ موجوداتِ خونسرد
است: مارمولك در فصلِ گرم قابل مشاهده
است و اوقاتِ سردِ سال به خواب
زمستاني ميرود. در مناطق مسكونيِ
گرمسير احتمال حضور مارمولك در چند
نقطهي ساختمان بيشتر است. اول در
مجاورت كنتورِ برق، ديگري نزديك
لامپهاي مهتابي و سومی در مستراح.
حضور در مجاورتِ لامپ يا در مستراح به
دليلِ به دست آوردن قوتِ لايموت است.
قوتِ لايموتِ مارمولك، پشه و حشراتي
از اين قبيل است. اما يافتن مارمولك
در كنار يا پشتِ كنتورهاي برق معمّايِ
رمزآلودِ تا به حال حل نشدهیي است.
مارمولك مثل اكثرِ خونسردانِ
مهرهدار، تخمگذار است.
شهروندان محترمِ ساكن مناطق حاره!
جسمِ كوچكي كه غالباً روي ديوار به
شكل يك بيضي تيرهرنگ قابل مشاهده است
فضلهي مارمولك است.
به نظر اكثر مردمِ ساكن مناطقِ
مارمولكخيز، مارمولك صدايي توليد
نميكند ولي گاه گزارشهاي غير
رسمييي مبني بر شنيدن صداي مارمولك
به دست آمده است.
كشتن يكي از راههاي مرسوم و اصليِ
رهايي از شر اين موجود پليد است.
ابزار عمومي در مناطق حارهیي براي
قتل مارمولك استفاده از دمپايي است؛
در بعضي موارد استفاده از شيلنگِ آب و
تفنگِ بادي هم مشاهده شده است.
مارمولك غالباً روي ديوار يا سقف در
حالِ حركت يا سكون است و كمتر ديده
شده مارمولكي روي زمين حركت كند.
خاصيتي در پاهاي مارمولك است كه حركت
روي ديوار يا سقف را برايش امكانپذير
ميكند.
ديدن مارمولك در اكثر افراد يك حسِ
چندشِ همراه با ترسي را بهوجود
ميآورد. تقريباً تمامِ زنان و كودكان
با ديدن مارمولك دچارِ اين حس
ميشوند. درصدِ زيادي از مردان هم
تحمّلِ نزديكي زيادِ اين موجود را
ندارند؛ اما قانوني نانوشته انتظارِ
عمومي جامعهي حارهیي از مردانِ
حارهیي را در اين عرصه تحتِ تأثير
قرار داده است:
زن: من بايد برم دستشويي. لطفاً…
مرد: چشم عزيزم
و به همين سادگي يكي از حسهاي بسيار
مهمِ مردان حارهیي تحت فشارِ جامعه و
روند جامعهپذيري سركوب ميشود: حس
ترس از مارمولك. و دردمندي اينجاست كه
محل سركوب اين حس مكاني است كه آن را
مستراح ميناميم و تنها دليل اين
سركوب احساس نياز به تخليهي مثانه در
يك زن است.
معمولاً مارمولكهاي مستراحي را
ميتوان پشت در مستراح ديد اما احتمال
حضور مارمولك، تنها در آن نقطه نيست و
بارها و بارها فرار اين جانور به پشت
سيفون يا در مناطق ديگر ديده شده است.
بدترين نقطهي مستراح كه يك مارمولك
ميتواند براي پنهان شدن به آن پناه
ببرد كاسهي مستراح است؛ بله! كاسهي
مستراح. ديدنِ ناغافلِ مارمولك در اين
كاسه شايد بدترين شوك را به كسي كه
مشغول اِعمالِ اَعمالِ عاديِ مستراحي
است وارد كند. چند گزارش غيررسمي در
اين مورد ضبط شده است.
□
يكي از بازيها و طنازيهاي روزگار
براي من جلاي وطن بود. دوري از موطن
براي بسياري از افراد به دلايل مختلف
رخ ميدهد. شايد بارها به رفتن از
زادگاهم فكر كرده بودم ولي هيچوقت
به اين فكر نكرده بودم كه يك انسان
حارهیي چهطور ميتواند به زندگي در
مناطق سردسير ـ يا بهتر بگويم؛ بسيار
سردسيرـ عادت كند. بارها به خودم گفته
بودم انسان تابع شرايطش است. اما اين
نوع زندگي واقعاً برايم سخت و
تحملناپذير بود. زندگي چادري ـ زندگي
جادهیي ـ زندگي كوهي. شايد هيچوقت
نتوانم اسمِ كامل و درستي براي اين
نوع زندگي پيدا كنم.
شرايط زندگي من: مسيرِ نه چندان
طولانييي را بايد همراه با چند همراه
پياده طي ميكردم. هرچند كه طولِ
مسافت آن چندان زياد نبود اما مسير
كوهستاني، هواي بسيار سرد و سنگيني
بارِ سفر واقعاً اين طي طريق را
جانفرسا كرده بود. طبق پيشبيني ما كل
مسير 6 روز و 5 شب طي ميشد. روزِ سوم
به سر رسيده بود. شب سوم داشت شروع
ميشد.
□
بخشي از داستانِ فيزيولوژيكِ بدنِ
انسان: متابوليسم
انسان تابع شرايطش است. فيزيولوژي
انسان در شرايط مختلف واكنشهاي
متفاوتي از خود نشان ميدهد. نوع سوخت
و سازِ بدن هميشه يكسان نيست. در آب و
هواي گرم تعريق بدن بيشتر است و قسمت
عمدهیي از آب بدن به وسيلهی عرق
كردن دفع ميشود و همين باعث ميشود
تعداد دفعات به مستراح رفتن براي يك
نفر در اين آب و هوا كمتر از حالت
طبيعي باشد. در آب و هواي سرد مثانهي
نوعِ بشر كمي فعالتر از حالت طبيعي
است و همين، احساس نياز به قضاي حاجت
را در او بيشتر ميكند.
□
مارمولك هم مثل ساير جانداران حسي
دارد كه احتمالاً نامش حس ترس است.
بارها اتفاق افتاده كه يك مارمولك با
ديدن حس ترس يك انسان، وحشتزده شده و
حتا تعادل خود را از دست داده باشد.
مخصوصاً اگر اين «حس ترس يك انسان»
همراه با توليد صدا باشد؛ غالباً در
زنان و كودكان اينگونه است اما اين
يك قانون كلي نيست و در بعضي موارد
بُهت و سكوت و سكون جايگزينِ توليدِ
صدا ميشود.
مارمولكي كه روي زمين حركت كند بسيار
چندشآورتر از مارمولك ديواري يا
مارمولك سقفي است.
احتمال به زمين خوردن مارمولكي كه
تعادل خود را از دست داده بسيار زياد
است.
تنها توليد صدا نيست كه مارمولك را
دچار عدم تعادل ميكند. يك حركتِ سريع
از جانب فردي كه با ديدن مارمولك دچار
بِهت و سكوت و سكون شده است؛ يا اگر
دري در كار باشد، به هم زدن آن در هم
ميتواند تعادلِ مارمولك را به هم
بزند و آن را بدل به يك مارمولكِ
زميني كند.
□
با خودم فكر كردم تا به حال اينقدر
خسته نشده بودم. شب سوم بود. واقعاً
از خودم متنفر بودم. به زحمت پاهايم
را از چكمه بيرون آوردم. كمي
چكمههايم را تكاندم؛ دانههاي برفِ
يخ زده كف چادر ريخته شدند. دستم را
كمي گرم كرده بودم؛ باز هم گرم كردم.
جورابهايم را از پاهايم كندم. پاهايم
به دليلِ چند ساعت پيادهروي در برف
يخ زده بودند. انگار خون در آنها
جريان نداشت. كبود شده بودند. بايد
ميخوابيدم. قبل از خواب پاهايم را
كمي گرم كردم. حس ميكردم كمي يخ پايم
باز شد. خيلي خسته بودم. بايد
ميخوابيدم اما فشار مثانه سراغم
آمده بود. دراز كشيدم. طبق عادات
چادري دراز كشيدم: پاهايم را از زانو
خم كردم و در شكمم جمعشان كردم. در
اين آب و هوا، چادر واقعاً مكان
مطلوبي بود. بيرون سرما بيداد ميكرد
ولي چادر گرم بود... گرم و مرطوب...
□
بخشي از داستان فيزيولوژيكِ بدنِ
انسان: اُرولوژيسم
حجم مثانه چيزي حدودِ نيم ليتر است و
ادرار طي فرآيندي كه به آن جذب
ميگويند نهايتاً به مثانه وارد
ميشود و آن را پُر ميكند. وقتي حجم
ادرار در مثانه به دو ثُلثِ كلِ حجم
مثانه رسيد؛ احساسِ نياز به تخلیهی
بول در فرد به وجود ميآيد و ادرار از
مثانه به طرفِ محلِ دفع ادرار كه در
انتهاي يك جسم لولهیي شكل است حركت
ميكند. اين جسم لولهیي شكل داراي 2
دريچه است: دريچهي اول و دريچهي
دوم. دريچهي اول يك دريچهي غيرارادي
است كه به مثانه نزديكتر است و با
فشارِ ادرار باز ميشود. دريچهي دوم
كاركردي ارادي دارد يعني تا فرد
نخواهد باز نميشود و دفع ادرار رخ
نميدهد. دريچهي دوم، از بدو تولد تا
چند مدت بعد كاركردي مانند دريچهي
اول دارد يعني غيرارادي است و به همين
دليل بايد نوزادان را پوشك كرد. در
بعضي افراد اين اتفاق در دوران كهولت
هم رخ ميدهد. يعني قادر به كنترل
دريچهي دوم نيستند و همين باعث
ميشود كه خود را خيس كنند. البته
افرادي هم ديده شدهاند كه نه در
دوران نوزادي هستند و نه در دوران
كهولت ولي قادر به كنترل دريچهي دوم
نيستند. اين افراد به خودـادراري
مبتلا هستند.
□
قضاي حاجت، در دوران كودكي برايم
تبديل به يك مشكل اساسي شده بود؛ علي
الخصوص در فصل گرم سال. كمكم تابع
شرايطم ميشدم. شرايط اقتضا ميكرد
تا ميتوانم كمتر به مستراح بروم.
وحشت اساسي من حضور احتمالي مارمولك
در مستراح در فصل گرم سال بود. بارها
اتفاق افتاده بود طي يك روز يك بار هم
براي قضاي حاجت اقدامي نكنم. در هر
روزِ گرم و مرطوب سال بارها آرزو
ميكردم كه اي كاش در يك منطقهي
سردسير زندگي ميكردم. اما ميدانستم
كه مشكلِ من اصلاً رطوبت و گرمي هوا
نيست. مشكل من اين موجودِ چندشآور
بود. حالا كه به آن دوران فكر ميكنم
متوجه ميشوم بيآنكه بدانم آرزو
ميكردم چند سال به عقب برگردم و از
اين مكان گرم و مرطوب به مكان گرم و
مرطوبِ ديگري نقلِ مكان كنم: رَحِمِ
مادر.
حسرت دوري از رحم مادر در دوران كودكي
تمام زندگي مرا تحتِ تأثير قرار داده
بود. جايي كه زندگي ميكردم و
ميشاشيدم گرم و مرطوب بود؛ رحم مادر
هم گرم و مرطوب بود... اما مارمولكي
آنجا نبود.
□
شبِ سوم:
توان حركت كردن نداشتم. چكمه ها و
جوراب هايم را به گوشهیي انداختم.
دراز كشيدم. زانوهايم را در شكمم جمع
كردم و منتظر ماندم خواب به فشاري كه
از طرف مثانه بر من وارد ميشود غلبه
كند. انگار انتظار بيهودهیي بود...
داشتم تمام تلاشم را ميكردم.
ميدانستم بيفايده است: هر وقت تمام
تلاشم را براي خوابيدن به كار ميبرم
نتيجهیي به دست نميآورم. بايد براي
قضاي حاجت از چادر بيرون ميرفتم.
صداي حركت باد روي برف برايم صداي
رعبآوري بود. بايد بلند ميشدم...
بايد براي قضاي حاجتم كاري ميكردم.
اما نميتوانستم حتا براي يك لحظه اين
مكان گرم و مرطوب را ترك كنم. حس
ميكردم بايد تسليم خستگي و سرما شوم.
توان انجامِ هيچ كاري نداشتم. حتا
نميتوانستم از جايم بلند شوم...
كمي ميانهي بدنم را شُل گرفتم. در
پايينتنهم احساسِ خيسي و گرماي غريب
و آشنايي كردم. كمي روند خروج ادرار
را متوقف كردم. به آشنا بودنِ اين حس
بيش از غرابتش فكر كردم. فكر كردم
دوباره نوزاد شدهام. فكر كردم اينجا
ديگر مارمولكي نيست. خودم را رها
كردم. بدنم را شُل كردم. اين بار از
2 ناحيه احساسِ حركتِ خيسي كردم: اول
ميانهي بدن و پايينتنهم از حضور
ادرار و ديگري از چشمها و روي صورتم
به خاطر اشك.
□
دوران كودكي: زماني كه فرد دوران
نوزادي را به پايان رسانده. دوراني كه
ديگر فرد را پوشك نميكنند. دوراني كه
فرد بايد امور مستراحي خود را در
مستراح انجام دهد. دورهي آغازين
تمدنپذيري شخص. در اين دوران اولين
انتظار جامعه و خانواده از فردي كه
كودك ناميده ميشود اين است كه در خود
نشاشد و به پاسداشتِ مدنيّت و حفظ
تمدنِ بزرگ بشري اين اتفاق در مكان
ديگري انجام شود: مستراح؛ مكاني كه
اگر اختراع نميشد شايد تمامِ زحمات
بشريت براي رسيدن به تمدن به بادِ فنا
ميرفت. چيزي كه ما حالا با وجداني
آسوده جامعه ميناميمش را در نظر
آوريد در حالي كه پديدهیي به نامِ
مستراح در آن وجود نميداشت. حالا
كوچه و خيابان را تصور كنيد و به مردم
بيچارهیي هم فكر كنيد كه به دليلِ
شرايطشان مجبور به انجام اعمالي
هستند كه خوشبختانه حالا ميتوانيم
آنها را امورِ مستراحي بناميم. اگر
مستراح نميبود اين اعمال كجا انجام
ميگرفت؟
پس بياييد تمدن بشري را از اولين
سنگبناي آن حفظ كنيم. فراموشي اولين
نقطهي تمدني بشر ميتواند كلِ اين
مجموعه را نابود كند.
□
روزِ چهارم:
بوي بدي از من ساطع ميشود. اصلاً
اهميت نميدهم. همراهانم كمي از من
فاصله گرفتهاند. اين هم برايم مهم
نيست. سرماي هوا، سختي راه، برفِ
زياد، سنگيني بار و هر چيز ديگري كه
حالا دور و برم هست هم برايم
كوچكترين اهميتي ندارد. اصلاً انگار
در زمان حال به سر نميبرم. فقط به
ديشب فكر ميكنم و اتفاقي كه برايم
افتاد. بايد كبود شده باشم، از شدت
سرما يا شايد هم به خاطر اتفاق ديشب.
هيچ نميتوانستم حدس بزنم كه اين
اتفاق مرا به كجا ميبرد. هيچ
نميدانم كه اين اتفاق مرا به كجا
برده است... هيچ لحظهي اكنوني براي
خودم متصور نيستم. زمان معنادار برايم
قسمتي از گذشتهي نزديك است. قسمتي از
ديشب. قسمتِ خيسي از ديشب. تنها چيزي
كه از زمانِ حال برايم قابلِ لمس است
حركت خيسي روي گونههايم است كه از
گذشتهي نزديك تا اين لحظه ادامه پيدا
كرده است.
□
بخشي از داستانِ فيزيولوژيكِ بدنِ
مارمولك: خود ترميمي
مارمولك جانداري مهرهدار است. مثل
غالب مهرهدارانِ خونسرد انتهاي بدنش
دمي قرار گرفته است. مارمولك، تابع
شرايطش است و در مواقعِ اضطراري
عكسالعملهاي خاصِ خود را براي
ادامهي حيات بروز ميدهد. مارمولك
قادر است در مواقعي كه احساسِ خطر
ميكند يا زماني كه مورد حمله قرار
گرفته، دُمِ خود را بياندازد. بارها
مشاهده شده كه در پسِ يك حملهي ناكام
به يك مارمولك، آن موجود خود را به 2
بخش تقسيم ميكند: يكي بخشِ متأسفانه
هنوز زنده كه از سر شروع ميشود و تا
مخرجِ مارمولك ادامه دارد و ديگري
قسمتِ دُم كه به محض جدا شدن از تنهي
اصليِ مارمولك شروع به جهشهاي
هيستريك ميكند به نحوي كه نميتوان
آن را غيرِ زنده پنداشت. خوشبختانه
اين جهشها ديري نميپايند و پس از
مدت كوتاهي به كلي متوقف ميشوند.
البته مارمولكِ بدونِ دُم پس از مدتي
شروع به ترميمِ دُمِ خود ميكند تا
شكلِ آيروديناميكِ اوليهي خود را به
دست آورد. با از دست دادن دُم،
گرانيگاهِ مارمولك دچار اعوجاج ميشود
و همين شرايط باعث ميشود كه مارمولك
خود را ترميم كند؛ به نحوي كه پس از
مدتي تعقيبِ يك مارمولكِ دُم بريده
متوجهي جوانه زدنِ دُمِ جديد در قسمت
انتهايي بدن مارمولك ميشويم و خواهيم
فهميد به زودي در آن مكان دُمِ جديدي
خواهد روييد.
تابستانِ گرم و مرطوبِ 1386
بوشهر