Davat

گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

کارهای رضا قاسمی
 روی انترنت

دعوت به مراسم کتابخوانی

کتابخانه الکترونيکی دوات

تماس


چاه بابل
رضا قاسمی
چاپ دوم
نشر باران ـ سوئد


وردی که بره ها می خوانند
رضا قاسمی
پاريس ـ انتشارات
خاوران


 
همنوايی شبانه ارکسترچوبها
 رضا قاسمی 
چاپ ;دوازدهم
 تهران ـ انتشارات نيلوفر

 

mercredi, 20 avril 2016 

 Siegfried Lenz

 زیگفرید لنتس

 لوکاس، خدمتکار متین

ترجمه: فرهاد سلمانیان
 

اشاره‌‌:

زیگفرید لنتس در هفدهم مارس سال ۱۹۲۶ در شهر كوچک لیک، در شمال شرقی آلمان به دنیا آمد. پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان، انجام خدمت در نیروی دریایی و گذراندن دوران دو ساله‌ی اسارت به دست انگلیسی‌ها؛ تحصیل در رشته‌‌ی زبان و ادبیات انگلیسی را در دانشگاه هامبورگ آغاز كرد.  او یکی از  نویسندگان "گروه ۴۷ " بود  كه در سال ۱۹۴۷ با هدف رشد ادبیات نوپای پس از جنگ در آلمان شكل گرفت. پس از نگارش رمان "ساعت انشا" كه در آن به‌صورت تمثیلی به رفتار نظام  ناسیونال- سوسیالیستی آلمان در دوران نازی‌ها  اشاره می‌شود، او تبدیل به نویسنده‌‌ی معروف دوران بعد از جنگ شد. داستان‌های كوتاه او اهمیتی مشابه آثار هینریش بل، دیگر نویسنده معاصر وی دارند. از دیگر كارهای وی می‌توان "یک دقیقه سکوت"، " زولایکن بسیار دوست داشتنی بود"، "كشتی آتش"، "بازی مخرب"، "شكارچی مسخره"، رمان‌های‌ " قوش‌ها در آسمان بودند"، "نان و بازی"، نمایشنامه‌ی رادیویی "عصر بیگناهان- عصرگناهكاران" و ... را نام برد. از آثار متأخر او می‌توان "گمانه‌زنی‌هایی درباره‌ی آینده‌ی ادبیات"را نام برد كه در سال ۲۰۰۱ منتشر شده‌ است. وی در برخی از آثار خود، ناظر شكاكی‌ست كه وضعیت اجتماعی زمان خود را به نقد می‌كشد، اما در نهایت برای برون‌شد از بحران‌های موجود راه حلی ارائه نمی‌كند. لنتس در روز هفتم اکتبر سال ۲۰۱۴ در شهر هامبورگ درگذشت.

این ترجمه ابتدا در سال ۱۳۸۳ در شماره‌ی۶۱ فصل‌نامه‌‌ی «نگاه نو» منتشر شده است.

 

  

        در جنوب علف‌ها می‌سوخت. سریع و تقریباً بدون آنكه دود كند. علف‌ها رو به سوی كوه‌ها می‌سوخت، در مقابل كوه‌های كنیا. آتش به سمت چراگاه فیل‌ها در حركت بود و باد داغ و شدیدی به پا كرده بود. این باد مزه‌ی دود و خاكستر می‌داد. آن‌ها یکبار در سال علف‌ها را آتش می زدند و آتش همان راه قدیمی‌اش را به سوی كوه‌ها پیش می‌گرفت،‌ به سوی كوه‌های كنیا و در مقابل همان كوه‌ها هم فرو می‌نشست. همراه آتش، باد هم فرو می‌نشست و بعد غزال‌ها و شغال‌ها برمی‌گشتند. اما دیگر علفی در كار نبود. یک بار در سال علف‌ها را آتش می‌زدند و وقتی علف‌ها می‌سوخت، زمین را شخم می‌زدند. زمین را می‌كندند و شخم می‌زدند. خاكسترهای تازه روی خاكسترهای كهنه را می‌گرفت. آن‌ها در زمینی از خاكستر و سنگ، دانه‌های ذرت می‌پاشیدند و ذرت‌ها رشد می‌كردند و دانه‌های درشتی می‌دادند. من با ماشین، آتش را دور زدم و با طی كردن قوس عریضی به سمت رودخانه، به طرف نیزار سرازیر شدم. بین بوته‌ها و چراگاه فیل‌ها با سرعت كمی آتش را دور زدم و باد داغ و شدیدی را كه آتش به‌وجود می‌آورد، روی پوستم حس كردم و مزه‌ی دود را چشیدم. می‌خواستم در امتداد رودخانه حركت كنم، از كنار نیزار. موفق شدم محوطه‌ی آتش را رد كنم. اگر آن قسمت را پشت سر می‌گذاشتم، می‌توانستم به علفزار برگردم. راهم زیاد دور نمی‌شد. فقط می‌بایست ۱۵ مایل می‌راندم؛ پنج مایل جلوتر از كامبیو[۱]. به‌علاوه می‌توانستم قبل از تاریک شدن هوا به خانه برسم. مجبور بودم قبل از تاریکی در خانه باشم.

 

        اما بعد با آن‌ها روبرو شدم یا آن‌ها با من روبرو شدند. نمی‌دانم آیا انتظار مرا می‌كشیدند یا نه. كنار رودخانه نشسته بودند. بیش‌تر از بیست مرد از میان نیزار آهسته پیش آمدند. آرام و استوار. بیست مرد لاغراندام و بلند قد بودند. روی پیشانی، رد زخم‌هایی کوچک و بر بدن داغ سرخ نفرت داشتند و قمه‌های پانگا در دست گرفته بودند. قمه‌های خمیده و سنگین و كوتاهی كه با آن زنان و فرزندان ما، افراد خودشان و همین طور دام‌ها را می‌كشتند. آن‌ها ماشین را محاصره كردند. به من خیره شدند. منتظر ماندند. چند نفر از آن‌ها در چراگاه فیل‌ها و چند نفر دیگر هم پشت خارها ایستاده بودند. با وجود این كه دیدند تنها هستم، نزدیک‌تر نیامدند. قمه‌های پانگای‌شان را نزدیک ران پایشان نگه داشته و ساكت بودند. آن‌ها بیست سیاه پوست لاغراندام و بلند قد از قبیله‌ی كیکویو [۲] بودند و با متانت و آرامش به من نگاه می‌كردند. نگاه‌شان توأم با ترحمی آمیخته به نخوت بود. ماشین را خاموش كردم و همان‌طور سر جایم نشستم. هفت‌تیرم در یکی از داشپورت‌ها بود. می‌توانستم ببینمش، اما جرأت نمی‌كردم دستم را از روی فرمان ماشین بردارم. آن‌ها متوجه دست‌هایم بودند. خونسرد و ظاهراً بی‌تفاوت مراقب حركت‌هایم بودند. هفت‌تیر را سر جایش باقی گذاشتم. از دور صدای گرگر آتش را در چراگاه فیل‌ها می‌شنیدم. سپس یکی از آن‌ها چاقویش را درآورد و فوراَ آن را به سمت من گرفت. از ماشین پیاده شدم. آرام پیاده شدم و هفت تیر را سر جایش باقی گذاشتم. بلافاصله چشمم به كسی افتاد كه چاقویش را به طرفم گرفت. او لوكاس بود، خدمتكار مزرعه‌ام. خودش بود. همان كیکویوی پیر با اندامی لاغر و كشیده. یکی از شلوارهای نخی مرا به پا داشت. شلوار تمیز بود، اما بوته‌های خار آن را پاره كرده بودند. لوكاس مردی بود ساكت و متین. از چهارده سال قبل در مزرعه به من خدمت می‌كرد. به طرفش رفتم. اسمش را صدا زدم، اما او جواب نداد و وانمود كرد كه مرا ندیده است. به كوه‌های كنیا نگاه می‌كرد، به علف‌های در حال سوختن، به غزال‌هایی كه در حال گریختن بودند. او مرا نشناخت. صورتم را برگرداندم و به چهره‌ی تک تک آن‌ها نگاه كردم، آن‌ها را برانداز كردم و سخت به حافظه‌ام فشار آوردم تا ببینم آیا از بین آن‌ها كسی را قبلاً دیده‌ام یا نه. كسی كه دست كم سری تكان دهد و تأیید كند كه این لوكاس است كه در برابر من ایستاده. لوكاس، خدمتكار متین من كه از چهارده سال قبل در مزرعه‌ام مشغول كار بود. همه‌ی چهره‌ها ناآشنا بودند و نگاه مرا پس می‌زدند. چهره‌هایی غریب و ناآشنا كه از هوای شرجی نیزار عرق كرده بودند. حلقه‌ی محاصره با كنار رفتن دو مرد باز شد و من از كنار آن‌ها گذشتم و به میان بوته‌های خار رفتم. خارها به پیراهنم می‌گرفت و پوست چروكیده و زردگونه‌ی مرا می‌خراشید. خارهای خشک و سختی بودند. به لباسم گیر می‌كردند و محكم می‌چسبیدند و بعد می‌شكستند. قسمت جلوی پیراهنم پاره پاره شده بود. ما برای خارها اصطلاح خاصی داریم، اسم آن‌ها را گذاشته‌ایم: «دست‌انداز آدم‌ها». صدای چپ شدن ماشینم را  شنیدم. بعد ماشین را در همان وضع رها كردند و دنبالم راه افتادند. آن را آتش نزدند. در همان وضع رهایش كردند و همین كافی بود. در سرزمین خواب‌های سنگین و ویرانی همین كافی بود. دیگر هیچ‌كس آن ماشین را دوباره روی چرخ‌هایش برنخواهد گرداند. شاید كسی آن را به رودخانه بیندازد. وقتی ماشین را دوباره بالا بیاورند، دیگر هرگز نمی‌توانم از آن استفاده كنم. همه‌ی آن‌ها دنبالم می‌آمدند. بیشتر از بیست مرد پشت سرم می آمدند. از بین خارها رد شدیم، انگار همه‌ی ما، یعنی من و آن‌ها یک مقصد مشترک داشتیم. لوكاس پشت سرم می‌آمد. صدای برخورد قمه‌اش را با خارها می‌شنیدم. خارهایی كه بدنم آن‌ها را به جلو خم می‌كرد و بعد با سرعت به عقب برمی‌گشتند. گاهی می‌ایستادم تا لوكاس به من برسد. هنوز از تصمیم خود برای صحبت با او صرف نظر نکرده بودم. اما او هر بار متوجه نیتم می‌شد و قدم‌هایش را آهسته‌تر می‌كرد. وقتی برمی‌گشتم، به پشت سرش نگاه می‌كرد یا وانمود می‌كرد كه مرا ندیده است. با آنكه جلوتر از همه حركت می‌كردم، دنبال آنها رفتم. تا نزدیک رودخانه دنبال آن‌ها رفتم و مقابل رودخانه ایستادم. مقابل رودخانه‌ی صاف و آرامی كه در گذشته دو بار از آن رد شده بودم. دو بار تا كمر در گل و لای فرو رفته بودم. یک بار در زمان جنگ و یکبار وقتی آن مبلغ مذهبی تصادف كرده بود. از آن ماجرا مدت‌ها می‌گذشت. اما من خاطره‌ی آن را فراموش نكرده بودم. مقابل رودخانه ایستادم و آن‌ها به طرفم آمدند و دورم حلقه زدند. بیشتر از بیست مرد بودند كه قمه‌های سنگین پانگا در دست و صورت‌هایی ناآشنا و خشن داشتند كه رد زخم‌های كوچک نفرت روی آن دیده می‌شد. اردک‌های سیاه با شتاب به حاشیه‌ی دیگر رودخانه گریختند و از آنجا به ما خیره شدند. من در حلقه‌ای كه رودخانه آن  را كامل می‌كرد، ایستاده بودم. در مركز حلقه‌ی نفرت قرار داشتم.

 

روی زمین نشستند. قمه‌ها را روی زانوی‌شان گذاشته و ساكت بودند. سكوت آن‌ها قدمتی همسنگ سكوت این سرزمین داشت. آن سكوت را می‌شناختم. از ۴۶ سال قبل، آن را تحمل كرده بودم. هنگامی كه ما از انگلیس آمدیم، این سرزمین با سكوت از ما استقبال كرد. وقتی ما مشغول ساختن خانه و مرزبندی زمین‌ها بودیم، این سرزمین همچنان ساكت بود. هنگامی كه ما می‌كاشتیم و برمی‌داشتیم، این سرزمین همچنان ساكت بود. این سرزمین همیشه ساكت بود. ما باید می‌دانستیم كه این سرزمین روزی سخن خواهد گفت.

 

ماری روی آب رودخانه شنا می‌كرد. از نیزار بیرون آمده بود. سرش را بیرون آب ثابت نگه داشته بود. مار کوچکی بود كه سر صافی داشت و لابه‌لای دیواره‌ی نی‌های حاشیه‌ی رود ناپدید شد و نگاه من درست متوجه همان نقطه بود. سرم را برگرداندم و به چهره‌ی آن مردان نگاه كردم. می‌خواستم بدانم، آن‌ها هم متوجه آن مار شده‌اند یا نه. می‌خواستم به آن‌ها نزدیک شوم، چون از لحظه‌ی شروع حرف زدن آن‌ها می‌ترسیدم. به سكوت‌شان عادت كرده بودم. به همین خاطر از سخن گفتن‌شان می‌ترسیدم. اما آن‌ها ساكت ماندند و به من خیره شدند. طوری رفتار می‌كردند كه انگار من نگهبان‌شان هستم و آن‌ها بی هیچ حرفی تسلیم من هستند. آن‌ها ساكت بودند، انگار زندگی‌شان به زندگی من وابسته باشد. آن قدر مرا در حلقه‌ی خود نگه داشتند تا هوا تاریک شد. سعی كردم، روی زمین بنشینم. پیراهنم به پشتم چسبیده بود. زانوهایم می‌لرزید. نسیم شرجی‌ای كه از نیزار می‌آمد، مرا سست كرده بود. اما با هر سختی‌ای كه بود، نشستم.  بعد لوكاس با حركت مختصری از سر بی‌اعتنایی قمه‌اش را تكان داد. فقط كمی نوک آن را بالا آورد و من فهمیدم كه باید بلند شوم. مطمئن بودم كه آن‌ها مرا می‌كشند. مدت زیادی با دقت تمام به تک‌تک آن‌ها نگاه كردم. همین‌طور به لوكاس، خدمتكار متینی كه از چهارده سال قبل در مزرعه‌ام كار می‌كرد. به آن‌ها خیره شدم و سعی كردم قاتل خودم را پیدا كنم. اما موفق نشدم.

 

وقتی هوا كاملاً تاریک شد، چند نفر از آن‌ها بلند شدند و رفتند. اما كمی بعد برگشتند در حالی كه پشته‌ای از خاربوته‌های خشک بر پشت داشتند. بوته‌ها را روی تلِّ سوختبار ریختند و در وسط حلقه‌ای كه به‌وجود آورده بودند، آتش کوچکی درست كردند. یکی از آن‌ها كنار آتش نشسته بود و آن را روشن نگاه می‌داشت. یاد دورانی افتادم كه با لوكاس سپری كرده بودم. درست همین دو روز پیش بود كه غیبش زد. به سكوت آمیخته با غرور و تمایلش به پیچیده كردن زندگی فكر می‌كردم. نگاهی به آن مرد‌ها انداختم و به اعدام‌های آیینی آن‌ها فكر كردم و یادم آمد كه زمانی آن‌ها دزدان قبیله را بین برگ‌های خشک ‌پیچیده و آتش ‌زده بودند. در این ۴۶ سال حرف‌های بسیاری درباره‌ی خیالبافی، آداب و رسوم قربانی كردن و خشونت معصومانه‌ی آن‌ها شنیده بودم. یک سیاه پوست كیکویو خیالباف‌تر از تمام سفیدپوست‌های كنیاست. اما این خیالبافی بی‌رحمانه و خشن است. ما سعی داشتیم آن‌ها را از حالت خشونت ذاتی‌شان درآوریم، اما با این كار آن‌ها را فقیرتر كردیم. ما سعی داشتیم، عهد و پیمان‌های پنهان قبیله، جشن‌های عیش‌آلود و وردهای جادویی آن‌ها را از اعتبار بیندازیم. با این كار زندگی آن‌ها كسل‌كننده و پوچ شد. آن‌ها نه تنها قصد داشتند سرزمین خود را پس بگیرند، بلكه می‌خواستند دوباره نیروی جادویی، آداب و رسوم و خشونت ذاتی خود را داشته باشند. برای فهمیدن این موضوع فقط یک نگاه به چهره‌هایشان كافی بود. در چهره‌هایشان عشق به سرزمین و اشتیاق و دلتنگی برای آن روح كهن به چشم می‌خورد. در تمام آن چهره‌ها كه نور ضعیف آتش  بر آن‌ها افتاده بود.

 

فكر كردم آیا بهتر نیست فرار كنم؟! هیچ‌ وقت در آن قسمت رودخانه تمساحی ندیده بودم. اما شاید تمساح‌ها در علف‌های كنار رودخانه دراز كشیده باشند. آن طرف لای نی‌ها یا شاید با تاریک شدن هوا به داخل آب رفته باشند. می‌توانستم زیرآبی شنا كنم. با وجود سن بالایم شناگر ماهری بودم و امكان موفقیتم وجود داشت. اما آن وقت مسلماً مردانی كه دور من حلقه زده بودند، دیگر معطل نمی‌ماندند و ساكت روی زمین نمی‌نشستند تا فرار مرا تماشا كنند. وحشت‌زده چهره‌هایشان را برانداز كردم. می‌ترسیدم فكرم را خوانده باشند. چهره‌هایشان ناآشنا و گرفته بود. همین‌طور چهره‌‌ی لوكاس، خدمتكار متین مزرعه‌ام كه از چهارده سال پیش برایم كار می‌كرد. شاید آن‌ها منتظر بودند كه فرار كنم. شاید فقط منتظر آن بودند كه درون رودخانه بپرم. از چهره‌هایشان به نظر می‌رسید، منتظر همین باشند. لوكاس بلند شد و رفت كنار آتش، كنار آن چمباتمه زد و به شعله خیره شد. بازو‌هایش روی زانو‌هایش آرام گرفت. یک كیکویوی پیر با اندامی كشیده كه در خاطرات غرق شده بود. می‌توانستم به طرفش حمله كنم. نزدیک پاهایم نشسته بود. غرق در خاطرات و آسوده‌خاطر. اگر خودم را روی او پرت می‌كردم، هیچ فایده‌ای نداشت، چون قمه جلویش بود و نوک آن در آتش قرار داشت. چند سانتی‌متر آن طرف‌تر از دست‌های بزرگ و لاغرش. به نظر می‌رسید، لوكاس در رویا به سر می‌برد.

 

كمی بعد دو مرد از بین خارها بیرون آمدند كه تا آن لحظه ندیده بود‌‌‌م‌شان. آن‌ها را به جمع خود راه دادند. دو مرد پابرهنه با پیراهن‌هایی از نخ پنبه. به نظر می‌رسید در شهر زندگی كرده باشند. در نایروبی یا نیری. پشت سر لوكاس روی زمین نشستند و همه‌‌ی چشم‌ها به آن‌ها خیره شد. با خودشان برگ‌های لوله‌‌شده‌ی درخت موز آورده بودند. هر یک از آن‌ها، دو برگ بزرگ در دست داشت. برگ‌ها را جلوی لوكاس گذاشتند و منتظر ماندند. مردان قوی و درشت‌هیکلی بودند. سینه‌های‌شان برآمده بود. مثل لوكاس و همقطارانش اندامی نحیف، كشیده و دست‌هایی لاغر و آویزان نداشتند. چهره‌هایشان هم طور دیگری بود. نگاه‌شان بیگانه، بی‌تفاوت و خیره به افق‌های دست‌نیافتنی نبود. چهره‌هایی صمیمی داشتند. با نگاهی تیز و نافذ. چشم‌های‌شان داد می‌زد كه در شهر زندگی كرده‌اند. وقتی وارد جمع می‌شدند، این را از نگاه‌هایشان فهمیدم. علاوه بر این متوجه شدم، وقتی لوكاس را كنار آتش دیدند، سر و وضع خود را تغییر دادند. چهره‌هایشان دگرگون شد. به نظر می‌آمد یاد خاطره‌ای دردناک در گذشته‌ای دور افتاده‌اند و این دوری آن‌ها را بیگانه و مات و مبهوت كرده است.

 

لوكاس قمه‌اش را از آتش درآورد. او نمی‌توانست ببیند كه آن دو مرد آمده‌اند. اما ظاهراً می‌دانست كه پشت سرش نشسته‌اند. با چرخیدن روی نوک پاهایش به طرف آنها برگشت. وقتی داشت می‌چرخید، صدای له شدن علف‌‌ها را زیر پاهایش شنیدم. این تنها صدایی بود كه او تا آن لحظه ایجاد كرده بود. لوكاس با سر به یکی از آن دو علامت داد و او كه متوجه علامت شده بود، پیراهن نخی‌اش را در آورد، آن را پشت سرش انداخت و بعد نزدیک لوكاس رفت و مقابل او نشست. سریع و با كمی اشتیاق. لوكاس قمه‌اش را بلند كرد و آن را روی پهنای كتف مرد فشار داد. وقتی قمه‌ی گداخته به بدنش خورد، صدای سوختن آمد و مرد یکباره بالا تنه‌ی خود را صاف كرد. سرش را به‌سرعت عقب كشید. دندان‌های به‌هم‌فشرده و چهره‌ی درهم كشیده‌اش را می‌دیدم. چشم‌هایش را بسته و لب‌هایش را كاملاً از هم باز كرده بود. ناله‌ای نكرد و لوكاس، خدمتكار متین من كه از چهارده سال قبل در مزرعه‌ام كار می‌كرد، قمه را روی قسمت دیگری از بدن مرد قرار داد. هفت بار این كار را كرد. قمه را روی شانه، سینه و پیشانی مرد گذاشت. وقتی دومین داغ روی بدنش نشست، به خود لرزید. بعد بر درد خود چیره شد. پس از دومین داغ آرام به قمه نگاه كرد. شانه‌اش را به قمه نزدیک كرد. سینه‌اش را مقابل قمه آورد. هنگام نشاندن آن نقش‌های کوچک بر بدنش، زمان برایش به كندی می‌گذشت. این نشان همیشگی دسیسه و توطئه بود. داغ نفرت. كمی بعد داغ‌‌ها روی بدنش حک شد و لوكاس او را سر جایش فرستاد. مرد به طرف جایش خزید و نشست و لوكاس قمه را در آتش گذاشت و پس از مدتی با تكان دادن سر به مرد دوم علامت داد و مرد دوم هم پیراهن نخی‌اش را درآورد. قمه بر شانه‌ی او فرونشست. صدای سوختن آمد و بوی گوشت سوخته بلند شد. او هم پس از دومین داغ بی‌حس شد و آرام گرفت. بر بدن او هم هفت داغ زده شد و بعد به طرف جایش خزید. صدای رعد را در دوردست شنیدم و به افق نگاه كردم، انگار رعد می‌توانست باعث نجاتم شود. صدای رعد دیگر شنیده نشد و من تنها به آتشی نگاه می‌كردم كه مقابل كوه‌ها در علفزار پیش می‌رفت. ماه درآمد. تصویرش روی آب آرام رودخانه شناور بود. صدای حركت آب از حاشیه‌ی دیگر رودخانه می‌آمد. آب به سمت ما می‌آمد. در نیزار سكوت حاكم بود.

دیدم كه لوكاس برگ‌های موز را به طرف خود كشید. آن‌ها را با احتیاط از هم باز كرد و لای یکی از آن‌ها یک قوطی حلبی دیدم. قوطی حلبی را نزدیک آتش گذاشت. پر بود. مایعی تیره و غلیظ درونش بود. لوكاس كمی از آن را خالی كرد و لای برگ دیگری ریخت. متوجه شدم كه آن مایع محتویات شكم یک حیوان است. شاید یک گوسفند.  برگ را در دست گرفت و آن را تكه تكه كرد و یک تكه از آن را در قوطی حلبی انداخت. سپس داخل قوطی دانه و آرد ریخت و آهسته شروع كرد به خواندن. ـ در طول آن چهارده سال هرگز آواز خواندنش را نشنیده بودم. ـ در حین خواندن خمیری را ورز می‌داد. دقت می‌كردم كه چطور خمیر را می‌کوبد و ورز می‌دهد. با خواندن آوازی آرام، آن را زیر و رو كرد تا این كه خمیر سفت شد. خمیری سفت كه در نهایت لوكاس آن را با دو دست برداشت و به شكل چانه‌ای بزرگ درآورد. بعد تكه‌ای کوچک از آن را كند و با كف دست‌هایش مشغول گرد كردن‌اش شد. گلوله‌ی کوچکی از آن درست كرد. خمیر هنوز خیس بود. صدای چسبیدن خمیر به دست‌هایش را می‌شنیدم. چهارده گلوله‌ی کوچک درست كرد. دو ردیف هفت تایی از خمیرهای خیس گرد شده. آن‌ها را در دو ردیف مقابل خود چیده بود. همه را كنار یکدیگر چید و وقتی كارش تمام شد، با سر به یکی از مردانی كه روبه‌رویش نشسته بودند، علامت داد و او به طرفش آمد، زانو زد، چشمانش را بست و سرش را كاملاً جلو آورد. دهانش را باز كرد و لوكاس یکی از گلوله‌های خیس خمیر را برداشت و آن را میان دندان‌های مرد گذاشت. صورت مرد برق می‌زد. خمیر را فروداد. پایین رفتن خمیر را از گلویش دیدم. چند بار برای فرو دادن آن سعی كرد. سرش به جلو و عقب حركت كرد. به جلو و عقب حركت كرد و دوباره آرام ایستاد. لب‌هایش ناگهان از هم باز شدند و تكه خمیر دیگری را با اندكی ولع در خود گرفتند و لوكاس تكه‌ی دیگری در دهان او گذاشت. لوكاس جادوگر و خدمتكار متین مزرعه‌ی من خمیر نفرت را به آن مرد خوراند. هفت بار این كار را كرد و هنگامی كه این كار به تعداد لازم تكرار شد، او را سر جایش فرستاد و پس از مدتی با سر به مرد دوم علامت داد و او آمد و دهانش را باز كرد و با ادای سوگند تكه‌های خمیر را به سختی فرو داد. چهره‌اش برق می‌زد. او هم هفت بار خمیر نفرت را خورد و با اشاره‌ سر جایش برگشت. او ایستاده سر جایش رفت، پیراهن نخی‌اش را برداشت، آن را پوشید و به جمعی پیوست كه دور من حلقه زده بودند. یادم آمد كه هفت عدد مخصوص آن‌هاست. عدد مقدس سیاهپوستان قبیله‌ی كیکویو. طی آن چهل و شش سال بارها این موضوع را شنیده بودم. حالا آن را به چشم می‌دیدم.

 

چرا به من اجازه داده بودند آن مراسم را ببینم؟ چرا گذاشتند من آنجا بایستم؟ حساب من از آن‌ها جدا بود. تمام آن زخم‌ها و داغ‌های تازه، به‌خاطر من بر بدن آن مردان به‌وجود آمده بود. هدف كینه‌ورزی آن‌ها من بودم. پس چرا مرا نمی‌كشتند؟ چرا معطل می‌كردند؟ چرا لوكاس در گرفتن قمه‌ی سنگینش به طرف من تأخیر می‌كرد؟ چرا مرا هم مانند بسیاری دیگر كه قبلاً طعم مرگ را چشیده بودند، نمی‌كشتند؟ آیا روش خاصی را برای كشتن من در نظر گرفته بودند؟ آیا لوكاس، آن مرد متین، شیوه‌ی خاصی را برای كشتن من در نظر گرفته بود؟ شیوه‌ای كه طی چهارده سال كار در مزرعه به آن اندیشیده بود. در این چهارده سال كمتر با هم حرف زده بودیم. لوكاس همیشه ساكت بود و خوب كار می‌كرد. حتا یک‌ بار او را دعوت كرده بودم تا با ما غذا بخورد. بعضی وقت‌ها هنگامی كه از دور او را در حال كار می‌دیدم، به طرفش می‌رفتم و او را به خانه دعوت می‌كردم، اما او هیچ وقت نمی‌آمد. همیشه بهانه‌های ساده‌ای می‌آورد و با اظهار تأسف مؤدبانه‌ای دعوت مرا رد می‌كرد. هیچكس بهتر از لوكاس برایم كار نمی‌كرد. او خدمتكار فوق‌العاده‌ای بود. راستی او چه شیوه‌ای برای كشتن من در نظر گرفته بود؟

لوكاس برخاست و از كنار من به طرف رودخانه رفت. آهسته در كنار رودخانه به این طرف و آن طرف رفت. نگاه كرد و گوش داد. صاف روی زمین دراز كشید و به آب خیره شد. شاخه‌ای را برداشت، آن را وسط آب آرام رودخانه پرتاب و به نقطه‌ی فرود آمدنش نگاه كرد و منتظر ماند. بعد برگشت و همان لحظه به طرفم آمد. در برابرم ایستاد، اما چمشانش از نگاه كردن به من طفره می‌رفت. با این كه به من چشم دوخته بود، نگاهش به من نمی‌افتاد. در برابرم ایستاد. قمه در دستش بود. بعد شروع به حرف زدن كرد. بلافاصله صدایش را شناختم. صدای آرام و ملایم‌اش را. از من خواست بروم. طوری با من حرف می‌زد كه انگار از من خواهش می‌كند. گفت: «حالا وقتش است. لطفاً برو!» با دست به رودخانه و نیزار و به جایی اشاره كرد كه مزرعه‌ی من در آن قرار داشت. از من خواست به جایی بروم كه فِنی زندگی می كند. فِنی زنم بود و شیلا دخترم. لوكاس از من خواست پیش آن‌ها برگردم. او گفت: «آن‌ها به تو احتیاج دارند. فردا هنگام غروب آفتاب آن‌ها به تو نیاز دارند. دیگر معطل نكن! باید فنی و شیلا را خبر كنی! چون فردا مزرعه آتش می‌گیرد. آتش بزرگی در مزرعه درخواهدگرفت و تو باید كنار آن‌ها باشی.» می‌خواست رویش را برگرداند. به اندازه‌ی كافی برایم حرف زده بود. اما هنوز به او اجازه نداده بودم، برود. دستم را بالا آوردم، به رودخانه‌ی تیره اشاره كردم و او از این كار به سوالم پی برد و برایم توضیح داد و گفت: «در این نزدیکی‌ها تمساحی نیست. من رودخانه را نگاه كردم. می توانی بروی. خطری وجود ندارد.»

 

به‌ترتیب به صورت‌های ناآشنا و گرفته‌ی آن جمع نگاه كردم كه نور ضعیف آتش رویشان افتاده بود. لوكاس برگشت و او نیز به حلقه‌ی آن‌ها پیوست و نشست. در این میان من تنها ماندم و به نیزار نگاه كردم، نسیم شرجی‌ای را كه به طرفم می‌وزید، احساس كردم. احساس كردم خطر و توطئه‌ای در كار است. بنابراین پایم را در آب گذاشتم و راه افتادم. آرام به وسط رودخانه رفتم. پاهایم در گل و لای نرم بستر رودخانه فرو رفت. آب دور بدنم را گرفت، تا كمرم بالا آمد و به سینه‌ام رسید.‌ آب تیره و ولرم رودخانه نی‌های شكسته و شاخه‌های قطور را به سویم می‌آورد و وقتی شاخه‌ای به بدنم می‌خورد، می‌ترسیدم و می‌ایستادم. حتا یک بار هم پشت سرم را نگاه نكردم. با خودم فكر می‌كردم، چرا آن‌ها گذاشته بودند بروم؟ حتماً منظوری داشته‌اند كه مرا نكشتند. چه حكمتی در این كار نهفته است كه آن‌ها مرا به خانه فرستادند؟ دلیل آن كار را نمی‌دانستم و با وجود این‌كه صدها حیله و نیرنگ موذیانه و زننده از آن‌ها سراغ داشتم، نمی‌توانستم بفهمم چرا آن‌ها گذاشته بودند بروم. پایم به جسم سختی خورد كه روی گل و لای قرار داشت. خودم را پس كشیدم. اگر آن‌ها كنار رودخانه نبودند، از وحشت فریاد می‌زدم. به‌سرعت خودم را روی آب انداختم. با شناور شدن سریع‌تر از راه رفتن در آن پیش می‌رفتم. با دست و پا زدن‌های بیم‌زده و مأیوسانه خود را به وسط آب رساندم. جسم سختی كه پایم به آن خورد،  باید تنه‌ی غرق شده‌ی یک درخت بوده باشد. جریان آب آرام ماند و حركتی در رودخانه به‌وجود نیامد. دوباره به آرامی روی پاهایم ایستادم و با حركت دادن دست‌ها و گام‌های بلند و با احتیاط روی گل و لای حركت كردم. سومین باری بود كه از آن رودخانه می‌گذشتم.

 

از آزاد كردن من چه حیله‌ای در سر داشتند؟ چرا به من اجازه داده بودند بروم؟ چرا لوكاس مرا به خانه فرستاد؟ لوكاسِ خدمتكار و جادوگر چه نوع مرگی را برایم در نظر گرفته بود؟ وقتی در میان آن رودخانه‌ی آرام، گام برمی‌داشتم، درباره‌ی این موضوع فكر می‌كردم. سعی داشتم از آن حیله ‌سر دربیاورم. وقتی به طرف دیگر رودخانه رسیدم، خودم را با كمک یک نی نورس و گیاهان خزنده‌ی جدا شده از ساقه، بالا كشیدم و همچنان فكر می‌كردم. آن‌ها كه با آن اطمینان دور هم حلقه زده و محاصره‌ام كرده بودند، پس چرا تصمیم به رها كردنم گرفتند و این فرصت را از دست دادند؟ شاید جمع آن‌ها باز هم ادامه می‌داد، تا آنجا ادامه می‌داد كه دیگر هرگز نتوانم از دست‌شان خلاص شوم، یا این كه اجازه داشتم فقط پانزده مایل دور شوم، بدون این‌كه واقعاً آن جمع را ترک كرده باشم. آیا آن‌ها واقعاً این قدر به خود مطمئن بودند؟

 

لوكاس كوتاه‌ترین راه را به من نشان داده بود و این راه از میان رودخانه و نیزار می‌گذشت. می‌دانستم كه از پشت آن نیزار، علفزار آغاز می‌شود. علفزار محنت و رنج. و من به یاد داشتم كه باید از كنار كشتزار‌های ذرت و یک مزرعه بگذرم. با خودم فكر كردم كه موفق به انجام این كار خواهم شد و پانزده مایل بعدی را تا فردا شب پشت سر خواهم گذاشت. شاید مک كارمیک در قسمت آخر راه، مرا با ماشینش برساند. مزرعه متعلق به او بود.

 

نی‌ها با فاصله‌ی بسیار كمی كنار هم قرار گرفته بودند. به‌سختی می‌توانستم پیش بروم. مجبور بودم به‌زور از میان نی‌های جدا از هم عبور كنم. وضع ناامیدكننده‌ای بود، راه خشکی هم بسیار خطرناک بود. شاخ و برگ‌ها زمین را تا پای نی‌ها پوشانده بودند. نمی‌توانستم تشخیص بدهم، پایم را كجا می‌گذارم. مدام در گل و لای فرو می‌رفتم. تا كمرگاه فرو می‌رفتم و از جلو به زمین می افتادم. نمی‌شد به راه ادامه داد. ایستادم و به پشت سر نگاه كردم. آنها رفته بودند. آتش دیگر نمی‌سوخت. من تنها بودم. در هوای شرجی نیزار تنها بودم. لباس خیس‌ام را روی پوستم حس می‌كردم. زانوهایم می‌لرزید. حس می‌كردم تحت نظرم. حس می‌كردم از همه طرف چشم‌هایی به من خیره شده‌اند. با نگا‌ه‌هایی بی‌تفاوت، در انتظار و بی‌تحرک. هیچ اسلحه‌ای همراه نداشتم. نمی‌توانستم به راه ادامه بدهم. همه جا ساكت بود. فقط گهگاهی این سكوت می‌شكست. پرنده‌ای در تاریکی فریاد می‌زد، یا حیوانی از به‌هم خوردن خوابش به صدا در می‌آمد. قصد داشتم از شب استفاده كنم و در امتداد رودخانه بالا بروم. با این كار می‌توانستم در شرایط مناسب، تا صبح دو مایل از آن مسیر طاقت‌فرسا را طی كنم. با وجود این، تصمیم گرفتم، به همین راه ادامه دهم. دلم می‌خواست پیش از آن كه لوكاس آن آتش مهیب را در مزرعه به پا كند، در خانه باشم. باید به دخترم و فِنی، همسرم، خبر می‌دادم.

 

بار دیگر وارد رودخانه شدم. آب تا ساق پاهایم بالا آمد. بدون توجه به تمام آن سروصداها، به طرف بالای رودخانه راه افتادم. برخلاف انتظار به‌خوبی پیش می‌رفتم. عكس ماه روی آب افتاده بود. اگر ماه نبود، راه نمی‌افتادم. گاهی یک جفت چشم سبز و خیره در میان بوته‌ها می‌دیدم. بی‌اختیار به وسط رودخانه حركت كردم. می‌ترسیدم، اما خود را وادار به غلبه بر ترس می‌كردم. چون قصد داشتم به موقع به مزرعه برسم، نمی‌بایست اجازه می‌دادم كه بازیچه‌ی دست ترس شوم. آن چشم‌ها گاهی در كنار رودخانه نیز مرا تعقیب می‌كردند. آرام و سرد به سمت بالای رودخانه دنبال من می‌آمدند. سر یا بدنی نمی‌دیدم. به نظر می‌رسید آن چشم‌ها در فاصله‌ای از زمین در میان نیزار و علف‌های پیچک‌وارش معلق‌اند و من می‌دانستم كه آن شب آبستن حادثه‌ای‌ست، می‌دانستم كه به‌دنبال این غریبه ‌می‌آید و می‌خواهد سوء‌ظن او را با سكوت و عطر خود از بین ببرد. در حاشیه‌ی رودخانه گل‌های رنگارنگی می‌دیدم، زیبایی آن‌ها تا حد بسیار زیادی در اثر سوختگی از بین رفته بود. بعضی جاها در تاریکی گل‌ها در ارتفاعی به اندازه‌ی قد یک آدم شعله‌ور بودند. روی یک درخت یا لای بوته‌ها گل‌های سمی به چشم می‌خوردند كه زیرشان پلنگی كمین كرده بود.

 

از آزاد كردن من چه حیله‌ای در سر داشتند؟ چرا اجازه داده بودند بروم، در حالی كه به‌خاطر من داغ خشم بر بدن‌شان زدند. آیا به درستی كارشان اطمینان داشتند؟

 

به‌خوبی پیش می‌رفتم. اگر همه چیز همان‌طور پیش می‌رفت، می‌توانستم حتا سه مایل را هم پشت سر بگذارم. می‌تواستم زودتر از آنچه فِنی و دخترم تصور می‌كردند، پیش آن‌ها باشم. به فِنی فكر می‌كردم. می‌دیدم كه روی ایوان چوبی خانه نشسته، تپانچه‌ی ارتشی قدیمی را روی نرده‌های ایوان گذاشته و در تاریکی گوش می‌اندازد. معمولاً باید مدت‌ها پیش از این در خانه پیش آن‌ها می‌بودم. شاید او از این فاصله‌ی دور حس كرده بود كه برایم اتفاقی افتاده است. او حس ششم خوبی داشت. از زمانی كه هر دو تكروی و خودسری خود را بیشتر كرده بودیم، حس ششم او قوی‌تر شده بود. آن سرزمین خواب و ویرانی به ما نشان داده بود كه انسان ذاتاً موجودی خودسر است، یک شكارچی گمشده و تنها در تعقیب ردپایی به سوی خویشتن. كمی بعد از به‌دنیا آمدن شِیلا هر یک از ما راه خود را پیش گرفت. گاهی هر دوی ما فكر می‌كردیم كه می‌توانیم بدون دیگری دوام بیاوریم. تنها و ساكت كار می‌كردیم. هر كدام به كار خود مشغول بودیم. به محض آن كه زندگی می‌خواست ما را به یک نقطه‌ی مشترک برساند، از سر راه هم كنار می‌رفتیم. فنی و من در یک جهت حركت می‌كردیم. هدف و درد ما یکی بود، اما با فاصله‌ی زیادی از هم به طرف آن هدف در حركت بودیم. ما همه چیز را با هم در میان گذاشته و بی چون و چرا به هم اعتماد كرده بودیم. و به این ترتیب زمانی فرا رسید كه در سكوت هم حرف هم را می‌فهمیدیم، در حالی كه اغلب در تمام روز با هم هیچ حرفی نمی‌زدیم و با وجود این، كارها به‌خوبی جریان داشت.

 

رودخانه باریک‌تر می‌شد. چند تخته سنگ از آب بیرون زده بودند. هر جا ممكن بود، از سنگی به سنگ دیگر می‌پریدم و دیگر نیازی به عبور از داخل آب نداشتم. آب سردتر شده بود. داشت سردم می‌شد. روی یک سنگ ایستادم و شكم و پاهایم را كمی مالیدم. پیراهنم در قسمت روی سینه كاملاً پاره پاره شده بود. وقتی خم می‌شدم، پاره‌های آن به صورتم می‌گرفت. بوی مطبوع نمزدگی و پوسیدگی می‌داد. با پاره‌های پیراهن به دقت پوست بدنم را پوشاندم. سعی كردم آن را بكشم و زیر كمربندم قرار دهم؛ چون به مرور زمان بیشتر سردم می‌شد و دلم هوای همان گل و لای گرم پایین رودخانه را كرده بود، همان قسمت رودخانه كه آن‌ها مرا از حلقه‌ی محاصره‌ی خود آزاد كرده بودند.

به لوكاس آن خدمتكار متین فکر می‌کردم كه از چهارده سال قبل برایم كار می‌كرد. پیش خودم تصور می‌كردم كه حالا كنار آتش دیگری نشسته و مردان دیگری در برابرش چمباتمه زده‌اند و خمیر نفرت را كه او به‌شكل گلوله درآورده و در دهان‌شان می‌گذارد، به‌سختی فرو می‌دهند. در خیال خود می‌دیدم كه چطور شانه‌های‌شان را در مقابل قمه‌ی پانگای سنگینش نگه می‌دارند و صورت‌شان از هوای شرجی و حرارت گذاشتن داغ بر بدن می‌درخشد. پیش خودم تصور می‌كردم كه لوكاسِ جادوگر، همان خدمتكار ساكت و سربه‌زیر خانه، در تمام آن سرزمین می‌گردد و می‌دیدم هركجا كه او پا بر علف‌ها می‌گذارد، آتش از آنجا برمی‌خیزد. آتش مدام به دنبال او می‌رفت، مسیر خود را با تغییر جهت او تغییر می‌داد و وقتی او امر می‌كرد، آتش فرو‌می‌نشست. لوكاس فرمانروای آتش بود. به روزی فكر می‌كردم كه برای اولین بار او را ‌دیدم. مثل سایر هم‌قبیله‌هایش به شمال گریخته بود. طاعون گاوی تقریباً تمام گله‌های‌شان را نابود كرده بود و آن‌ها همراه آخرین دام‌های باقیمانده‌ی خود به شمال پناه برده بودند. در طول مدتی كه آن‌ها در شمال به‌سر می‌بردند، ما زمین های‌شان را گرفتیم و شروع به كاشتن كردیم.

 

اما بعد از آنكه ما كاشتیم و برداشتیم، از شمال برگشتند. قافله‌ی آرام آن‌ها را كه از دره بالا می‌آمد، دیدم. زن‌هایشان جلو حركت می‌كردند، پشت سرشان دام‌ها و پشت آن‌ها مردان قبیله می‌آمدند. ما به آن‌ها گفتیم كه با رفتن‌شان زمین‌ها را از دست داده‌اند و آن‌ها سكوت كردند. ما به آن‌ها پول دادیم. پول را قبول كردند، با آسودگی ‌خاطر آن را در لباس‌هایشان مخفی و سكوت كردند. سكوت كردند، چون خود را صاحب آن زمین‌ها احساس می‌كردند، چون برای یک كیکویو فروش زمین تنها هنگامی دارای اعتبار می‌شود كه واگذاری آن طی وقف مذهبی صورت بگیرد. پول دادن ما به‌ آن‌ها بی‌معنا بود. ما بدون انجام مراسم وقف مذهبی زمین‌ها را مرزبندی كرده بودیم، به همین دلیل زمین‌ها هرگز به ما تعلق نداشتند. به یاد دارم كه لوكاس هم همراه یکی از آن دسته‌ها از آن دره‌ی طولانی بالا آمد. او در انتهای دسته می‌آمد. همان لحظه نظرم را جلب كرد. صورت پیر و مهربانش توجه‌ام را جلب كرد. صورتی كه به نظر می‌رسید، هرگز دوران جوانی را به خود ندیده است. و وقتی من گفتم كه دیگر زمین را پس نمی‌دهم، آن صورت آرام ماند. زمینی كه من برای خودم گرفته بودم، به لوكاس تعلق داشت. هنگامی كه این موضوع را فهمید، سكوت كرد و وقتی دسته‌ی آن‌ها به حركت درآمد و برای جست و جوی خاموش زمین‌های از دست رفته‌ به راه خود ادامه داد؛ لوكاس هم همراه آن‌ها رفت. او را دیدم كه روی علف‌ها گام برمی‌دارد و دلم نیامد، بگذارم او برود. صدایش زدم كه برگردد و از او پرسیدم: «می‌خواهی پیش من بمانی؟» او هم بدون هیچ حرفی سرش را به علامت موافقت تكان داد و به دنبال كارش رفت. انگار فقط برای مدت كوتاهی كارش را رها كرده و حالا دوباره برگشته بود تا آن را به پایان برساند. او با سكوت و بردباری كار می‌كرد. هیچ وقت مجبور نشدم زیاد با او حرف بزنم. سعی می‌كردم بعضی چیزها را به او یاد بدهم. تلاش ‌می‌كردم كارش را آسان كنم. او مودبانه به حرف‌هایم گوش می‌داد و صبر می‌كرد تا او را مرخص كنم و كمی بعد امر و نهی‌های مرا فراموش می‌كرد. در ماجرای آزاد كردن من چه حیله‌ای در كار بود؟ لوكاس، آن خدمتكار شگفت‌انگیز و متین چه خوابی برایم دیده بود؟ آیا او طی آن چهارده سال این حیله را در سر پرورانده بود؟

 

تا صبح به طرف بالای رودخانه ‌می‌رفتم. در این سرزمین شب‌ها بسیار طولانی‌اند و من حدوداً چهار مایل را طی كرده بودم، یعنی بیش از آنچه تصور كرده بودم. به آسمان، به بریدگی نسبتاً بلند آسمان كه بالای رودخانه قرار گرفته بود، نگاه كردم و به نظرم رسید كه می‌خواهد رعد و برق بزند. تكّه ابری تیره آسمان را پوشانده بود. ابر روی رودخانه قرار گرفته بود. حاشیه‌هایش تیره بود و در وسط آن، میان تیرگی ابر، رد پای شنگرفی به چشم می‌زد. ردّ پای آتش. و من فكر كردم كه این ممكن است رد پای لوكاس باشد. فكر كردم آیا لزومی دارد تحت چنین شرایطی از میان نیزار بگذرم. اما به فنی،‌ آن دختر و فرصت باقی‌مانده فكر كردم و تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی از میان نیزار عبور كنم. برای نخستین بار در طول راه احساس گرسنگی می‌كردم، اما چیزی پیدا نكردم كه بخواهم برای خوردن‌اش تصمیم بگیرم و برای رفع تشنگی از آب تلخ رودخانه ‌نوشیدم. وقتی به حاشیه‌ی رودخانه رسیدم، در پاهایم احساس بی‌رمقی و سستی می‌كردم. دیدم كه دست‌هایم می‌لرزند. حس می‌كردم پرده‌ای در برابر چشمانم قرار دارد. نباید می‌ایستادم. باید به راه ادامه ‌می‌دادم. باید می‌گذاشتم جریان راه‌پیمایی طاقت‌فرسایی كه مدتی پیش آغاز شده بود، مرا همان‌طور تا مزرعه پیش ببرد. می‌دانستم كه در این كار موفق می‌شوم. در حالی كه كاملا ً به جلو خم شده بودم، از یک بلندی بالا رفتم. در هر قدم دستم را به ساقه‌های نی،‌ ریشه‌ها و گیاهان پیچک‌مانند نیزار می‌گرفتم و به كمک آن‌ها خودم را جلو می‌كشیدم. باید خودم را با احتیاط جلو می‌كشیدم، چون گاهی دستم را به ریشه‌ی نی‌های شكسته و از بین رفته می‌گرفتم كه خشک شده و همچنان در جای خود ایستاده بودند، چون در میان انبوه نی‌ها جایی برای افتادن وجود نداشت. وقتی می‌خواستم خودم را با كمک ساقه‌ی شكسته و از بین رفته‌ی نی‌هایی كه در جای خود ایستاده بودند، بالا بكشم، از جا در می‌آمدند، ریشه‌هایشان كنده می‌شد و در برابرم به زمین می‌افتادند. گاهی هنگام سقوط به ساقه‌ی نی‌های دیگر برمی‌خوردند و صدای كنده شدن ریشه‌های‌شان را می‌شنیدم، خودم را روی زمین می‌انداختم و سرم را میان دست‌هایم پنهان می‌كردم.

 

سرمایی كه هنگام صبح آزارم داده بود، دیگر نمی‌گذاشت پیش بروم. آن راهپیمایی طاقت‌فرسا عرقم را درآورده بود. پیراهنم به پشتم چسبیده بود و وقتی صورتم را روی زمین می‌گذاشتم، نفسم پس از برخورد با برگ‌ها به صورتم می‌خورد كه دیگر داغ شده بود. جاری شدن عرق را روی گونه‌هایم حس می‌كردم. وقتی زبانم را روی لبانم می‌كشیدم، طعم خفیف و شورمانند آن را حس می‌‌كردم. تصمیم گرفتم، كمی در مزرعه‌ی ذرت استراحت كنم. نه می‌خواستم دراز بكشم و نه بنشینم. ممكن بود خیلی خطرناک باشد. برای آن كه خستگی و خواب بر من غلبه نكند، قصد داشتم ایستاده استراحت كنم. می‌خواستم لحظه‌ای بایستم و یک بلال بكنم. قبلاً این كار را كرده بودم. طعم نسبتاً‌ شیرین و آردمانند دانه‌های ذرت روی زبانم مانده بود. فكر كردن به این موضوع خوشایند بود.

 

خودم را نزدیک درخت سرو سیاهی رساندم. دستم را میان بوته‌ا‌ی از علف‌های پیچک مانند بردم كه به گیاهان نرم و چرم‌مانندی شبیه مار خورد. دستم را میان آن‌ها فرو بردم و خودم را به‌طرف درخت كشاندم و وقتی روی ریشه‌های آن ایستادم، چشمم به منطقه‌ای بدون درخت افتاد. از میان پرده‌ای كه از خستگی جلوی چشمانم را گرفته بود، آنجا را دیدم و وقتی نزدیک‌تر رفتم، تعداد زیادی پرنده‌ی بزرگ و سیاه همانجا دور جسمی جمع شده بودند. بی سر و صدا دور آن جسم به این طرف و آن طرف می‌پریدند. آرام و با حركت ضعیف بال‌های‌شان دور آن می‌چرخیدند. تعدادی از آن‌ها هم روی آن جسم نشسته بودند و عده‌ای را كه تازه از راه می رسیدند، پس می‌راندند. پرنده‌های سیاهی بودند. جسمی كه آن‌ها یکدیگر را از آن دور می‌كردند، كنده‌ی یک درخت بود. ظاهراً آن‌ها تنها می‌خواستند رویش بنشینند و چون تعدادشان خیلی زیاد بود، آن دعوای بی سرو صدا به‌وجود آمده بود. به طرف كنده‌ی درخت گام برداشتم، به آن تكیه دادم و سرانجام تسلیم وسوسه‌ی نشستن شدم. وسط كنده‌ی درخت نشستم و با چوبدستی از خیزران پرنده‌ها را دور كردم. نمی‌توانستم آن‌ها را برای همیشه دور كنم. روی زمین می‌جهیدند، آرام و بی‌رغبت. به كندی دور پاهای من می جهیدند و در حالی كه سرهایشان را مایل نگه‌داشته بودند، به من خیره می‌شدند. پس از مدتی اولین پرنده سعی كرد، روی كنده‌ی درخت بپرد. سرم را دزدیدم، چون فكر كردم،‌ به طرف من می‌پرد. اما وقتی دیدم كه فقط می‌خواهد كنار من بنشیند، مانعش نشدم و به او توجهی نكردم. كامل به كنده‌ی درخت تكیه دادم، به آسمان چشم دوختم و همان ابری را كه ردپای شنگرفی بر آن نقش بسته بود، دیدم كه همچنان در طرف غرب قرار دارد. دیگر رعد و برقی در كار نبود. به ادامه‌ی راه امیدوار و خوشبین بودم. آهسته بلند شدم و از میان پرنده‌ها به همان قسمت بی‌درخت رفتم. آن‌ها تكان نخوردند. روی زمین چمباتمه زده بودند، با نگاه‌شان مرا دنبال می‌كردند و در چشم‌هایشان غم نشسته بود.

 

به چشم‌های لوكاس فكر ‌‌می‌كردم،‌ به نگاهش كه پر از غمی لطیف بود. در حالی كه برای پیش رفتن با نی‌ها می‌جنگیدم، به نگاه او فكر می‌كردم. كم كم می‌توانستم لوكاس و همه‌ی كسان دیگری را كه نشان نفرت را بر بد‌‌‌ن‌های‌شان حک كرده بودند،‌ درک كنم. فكر می‌كردم، فهمیده‌ام چرا آن‌ها آن لقمه‌ها را می‌خوردند. ما خیلی چیزها به آن‌ها دادیم و به همین ترتیب خیلی چیزها را از آن‌ها گرفتیم. آن‌ها می‌خواهند آنچه را كه از آن‌ها گرفتیم، دوباره پس بگیرند و آنچه را كه بدون هیچ سوء‌ نیتی به آن‌ها دادیم، به ما پس بدهند.

 

لوكاس چه حیله‌ای اندیشیده بود؟ چرا به من اجازه داده بود بروم؟ منی كه در گرفتن همه چیز او مقصر بودم. باید پیش از غروب آفتاب به مزرعه می‌رسیدم. به فنی و آن دختر فكر می‌كردم. هنوز می‌دیدم كه در ایوان چوبی خانه نشسته‌اند و آن تپانچه‌ی ارتشی قدیمی را كنارشان گذاشته‌اند. می‌دانستم كه در آن شب نخوابیده‌اند.

 

وقتی نیزار را پشت سر گذاشتم، آن قدر خسته بودم كه فكر می‌كردم دیگر نمی‌توانم به رفتن ادامه بدهم. بدنم شدیداً نیاز به استراحت داشت و مرا به نشستن وامی‌داشت. در میان علف‌های بلند چراگاه فیل‌ها ایستادم. اگر به ساقه‌ی یک نی تكیه نكرده بودم، خوابم می‌برد و به زمین می‌افتادم. آن‌قدر بی‌رمق شده بودم كه بی‌تفاوتی عمیقی وجودم را فرا گرفته بود. سرنوشت فنی برایم بی‌اهمیت شده بود و در حالی كه با خود می‌گفتم او به‌خوبی می‌تواند تیراندازی كند و در دفاع از خانه چیزی از من كم ندارد؛ خودم را تسكین می‌دادم. اگر گرسنه نبودم، دراز می‌كشیدم. گرسنگی وادارم می‌كرد، چشم‌هایم را باز نگه دارم. چوبدست خیزرانی را بالا ‌بردم،‌ آن را در زمین فرو كردم و راه افتادم. میان علف‌های بلند چراگاه فیل‌ها رفتم كه ارتفا‌ع‌شان تا كمرم می‌رسید. لب‌هایم می‌سوخت. خون در انگشتانم زُُق زُُق می‌كرد. نزدیک ظهر به مزرعه‌ی ذرت رسیدم. عصای خیزرانی را دورانداختم. در حالی كه قوس بزرگی در هوا به‌وجود آورد، در فضای وسیع علفزار افتاد. چند بلال كندم. روی زمین نشستم. بلال‌ها را روی زانویم گذاشتم. پوست لیمویی رنگ و خشک یکی از آن‌ها را كندم و گازش زدم. وقتم را صرف درآوردن دانه‌های ذرت با انگشت‌هایم نكردم. دانه‌ها ‌مزه‌ی آرد شیرین می‌دادند.

 

بعد از این كه آن‌ها را خوردم، میان ساقه‌های ذرت خزیدم. آنجا خنكی و سایه‌‌ی ساقه‌ها را حس می‌كردم. احساس امنیت عجیبی داشتم. آنجا، در مزرعه‌ی ذرت احساس اطمینان می‌كردم. سینه‌خیز تمام مزرعه را طی كردم. تصور می‌كردم با این كار می‌توانم تجدید قوا كنم. حس می‌كردم سرحال آمده‌ام، چشمانم را بالا آوردم، به جلو نگاه كردم و از میان ساقه‌های ذرت مزرعه را دیدم. روی یک تپه قرار داشت. آن خانه‌ی بزرگ، ایوان آن و آلونک حلبی پْر چین و شكنش را كه در گوشه‌ی راست خانه قرار گرفته بود، دیدم. مزرعه‌ی متروك آنجا قرار داشت. مک كارمیک چهار سگ داشت. قبلاً هر وقت از آنجا عبور می‌كردم، یکی از آن‌ها را می‌دیدم. یکی از آن‌ها همیشه جلوی ایوان روی زمین خاكی دراز می‌كشید. در آن لحظه نمی‌توانستم هیچكدام از آن‌ها را ببینم. می‌خواستم مزرعه ذرت را ترک كنم و از آنجا رد شوم. از جا بلند شده بودم و می‌خواستم از سایه قدم بیرون بگذارم كه آن‌ها از مزرعه بیرون آمدند. آن‌ها شش مرد بلند قد و لاغر از قبیله‌ی كیکویو بودند‌ كه قمه‌های پانگا به‌دست داشتند. از پله‌های ایوان پایین آمدند. آرام و با گام‌هایی مطمئن. به‌نظر می‌رسید هیچ عجله‌ای در كارشان ندارند. یک لحظه پشت آن آلونک حلبی پر چین و شكن ناپدید شدند و بعد دوباره آن‌ها را دیدم. شش مرد لاغراندام. از میان حیاط قدم زنان رد شدند و از كنار یک دسته درخت گذشتند. آن‌ها از میان علف‌ها یک‌راست به‌سمت نیزار و بعد بطرف رودخانه گام برداشتند. نتوانستم ببینم آیا لوكاس هم با آن‌هاست یا نه. آن‌ها خیلی دور شده بودند. فقط حس می‌كردم او هم با آن‌هاست. حس درونی من حضور او را تأیید می‌كرد. با نگاهم آن‌ها را دنبال كردم تا این‌كه پشت علفزار ناپدید شدند. می‌دانستم كه حالا دیگر بی‌فایده است، به داخل مزرعه بروم و از مک كارمیک ماشینش را بخواهم. دیگر هرگز نمی‌توانستم از او چیزی بخواهم. دلم برایش می‌سوخت، چون او تازه شش سال قبل، درست بعد از جنگ به اینجا آمده بود. او مردی بود صمیمی با موهایی سرخ كه دوست داشت با دیگران حرف بزند و هر سال یک ماه غیبش می‌زد. می‌گفتند در طول یک ماهی كه به نحو اسرارآمیزی غیبیش می‌‌زند، به نایروبی می‌رود.

 

كسی در مزرعه دیده نمی‌شد و من دوباره خودم را به داخل مزرعه‌ی ذرت كشیدم و تصمیم گرفتم، وقتی در خانه ترتیب امور را دادم، دوباره به مزرعه‌ی مك كارمیک برگردم.

 

در همان جهتی كه جاده‌ی باریک نیز ادامه داشت، سینه‌خیز رفتم. جاده‌ای كه یک طرفِ مزرعه‌ی ذرت را مسدود می‌كرد. این جاده به خانه‌ی من منتهی می‌شد. دشوارترین قسمت راه را پشت سر گذاشته، استراحت كرده و چیزی خورده بودم. بر بی‌تفاوتی و تشنگی چیره شده بودم. شک نداشتم كه تا مدت زیادی پیش از غروب آفتاب در مزرعه‌ام خواهم بود. هر چه نزدیک می شدم،‌ ترسم از حیله‌ی آن‌ها و سوء‌ظنم نسبت به آزاد شدنم بیشتر می‌شد. چرا لوكاس گذاشته بود بروم؟ لوكاس،‌ آن خدمتكار متین، آن جادوگر، چه حیله‌ای برایم اندیشیده بود؟ ترس باعث شد، در میان ساقه‌های ذرت از جا بلند شوم. دست‌هایم را جلوی سینه گرفتم و با تمام توان شروع به دویدن كردم. در امتداد یک بریدگی دویدم، بعد ایستادم و گوش دادم. صدای تپیدن قلبم را شنیدم و تلوتلو‌خوران به دویدن ادامه دادم. حس می‌كردم عضلات ران‌هایم گرفته‌ و خشک و بی‌حس شده‌‌اند. متوجه خراش‌های کوچک و دلمه‌بسته‌ای روی سینه‌ام شدم كه رد خار بود. دست‌هایم می‌لرزید. دهانم باز مانده بود. بالاتنه‌ام تا حد زیادی به جلو خم شده بود. همان‌طور میان ذرت‌ها می‌دویدم و وقتی به انتهای مزرعه رسیدم،‌ دیگر آرامش را بر خود روا نمی‌دیدم. به طرف خیابان دویدم. فكر می‌كردم كه هنوز دارم می دوم. صدای خوردن گام‌هایم به زمین را شنیدم و باور كردم كه هنوز دارم می‌دوم. اما اگر دویده‌ بودم، می‌بایست زودتر به مقصد می‌رسیدم؟! تلوتلوخوران جلو رفتم. ترس و گرمای شدید رمقم را گرفته بود.

 

بعد دوباره به یک كشتزار ذرت رسیدم. مدت زیادی پیش از غروب آفتاب. و این كشتزار ذرت خودم بود. مزرعه پشت آن قرار داشت. آخرین مرحله‌ی آن راهپیمایی طاقت‌فرسا و بعد به مزرعه می‌رسیدم. با آن‌كه ذرت‌ها از دیدم پنهانش می‌كردند، مزرعه را در برابرم می‌دیدم. مزرعه‌ی من، مزرعه‌ی لوكاس. جاده را دور زدم و میان ذرت‌ها دویدم. به نظر می‌رسید ساقه‌ها محكم‌تر و بلند‌تر و بلال‌ها بزرگ‌تر از آن هستند که در مزرعه‌ی مک كارمین دیده بودم. تا رسیدن به یک بریدگی‌ دویدم. لوكاس آن را در زمین ایجاد كرده بود یا من این كار را كرده بودم؟ خودم را دست كم گرفته بودم. توانایی‌های خودم را بسیار ناچیز دیده بودم. حالا می‌فهمیدم كه هنوز چه توانایی‌هایی دارم.

 

ساقه‌ها از هم بازتر شدند. این انتهای مزرعه بود. از كشتزار ذرت خارج شدم. دست‌هایم را روی سینه فشار دادم. سرم را بالا آوردم و به طرف درخت‌های نان[۳]، جایی كه مزرعه قرار داشت، نگاه كردم. مزرعه دیگر وجود نداشت و هنوز مدت زیادی تا غروب آفتاب مانده بود. به طرف درخت‌های نان رفتم و به خاكسترها چشم دوختم. زانو زدم و  با هر دو دست خاكسترها را در مشت گرفتم.

آن‌ها سرد بودند.                                           

 

[1]  Kambiu

۲. کیکویو نام قبیله‌ای از سیاه پوستان كنیاست كه جنبشی با نام «مائو مائو» را نیز شکل دادند. م.   

 ۳. درختی گرمسیری از نوع آرتوكارپوس دارای میوه‌ی خوراكی (وزن این میوه گاهی به ۲ كیلوگرم هم می‌رسد و چون پخته شود شبیه به نان است) و چوب قابل استفاده كه بیشتر در جزایر اندونزی و گینه‌ی نو می روید و ارتفاع آن گاهی تا ۲۰ متر نیز می‌رسد.  م.

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت