رضا فرخفال
مقامۀ میکدۀ گرجی
آن میکدۀ گرجی و دخترک، بگوییم ساقی مجلس، در لحظهای
همچون گردبادی او را درمیان گرفته
بودند و او چشم در چشم گردباد، انگار
در خوابی به بیداری، بر زبانش آمده
بود که پس این همان چهره است که در
خواب دیده بودم و جز این نبوده است...
جملهای که نه چیزی را میپرسید و نه
اثبات میکرد، آنچنانکه فقط در خواب
اتفاق میافتد...
اگر بپذیریم که بیتی از یک غزل حافظ را میتوان به
خواب دید، آن طور که این دوست قدیمی
من میگفت ( و لابد با مناظر و
مرایایی غلو شده چنانکه طبیعت رؤیاست)،
چرا نتوانیم بپذیریم که گاهی ممکن است
آدم گذارش به جایی بیفتد، مثلا میکدهای
در تفلیس، و ببیند که آنجا را پیشتر
در یکی از خوابهایش دیده است؟
نرم بادی که در شاخههای درخت بید پیچیده بود شعلۀ
شمع روی میز را خاموش کرد. دخترک ساقی
فقط طرۀ پیچان مویش را از روی پیشانی
کنار زده بود.
این دوست قدیمی، شهریار مهرورزی ( نامی که همیشه در
گوش من زنگ نامی مستعار را داشت)، در
یکی از سفرهای گاه و بیگاهش، سفرهایی
به اصطلاح تجاری از طرف شرکتی که خودش
هم صاحب و هم مدیر آن بود، در یک غروب
تابستان گذارش به میکدهای در نقطهای
از شهر تفلیس پایتخت گرجستان افتاده
بود. در اینجا باید صحنۀ این رؤیا یا
واقعیت را بیشتر مجسم کنیم: در فضای
بیرونی میکده ، باغچهای دلباز،
شهریار مهرورزی که ظاهرش نشان میداد
توریستی خارجی است، مردی میانسال با
کت و شلوار کتانی تابستانه، سفید
یکدست، تک و تنها سرمیزی نشسته بود تا
کسی بیاید و از او سفارش مشروبی و
غذایی بگیرد. در آن ساعت اعضای ارکستری
محلی تک و تک و کاهلانه، شاید هم مست،
روی صحنه میآمدند و مشغول کوک کردن
سازهایشان میشدند. دخترک گرجی بیاعتنا
به این اولین مشتری شب زیر آسمانهای
چوبی با دقت گیلاسهای شراب را با تکه
پارچهای جلا میداده و روی تخته
پیشخان میچیده است. میکده و باغچهاش
جایی برسینهکش کوه قرار داشت. در
همان سمت ورودی ایوانچهای بود که از
پشت نردههایش نگاه را میبرد به
منظرهای از شهر با بامهای اخرایی
رنگ و برجهای ناقوس مشتعل از نور
برفراز کلیساها. در پایین آن، در عمقی
سرگیجه آور، رودخانهای پهناور جریان
داشت که همۀ آسمان غروب را در خود
منعکس کرده بود. از جهات دیگر، باغچه
محصور بود در میان دیوارکهایی پوشیده
از پیچک و گلهای کبود رنگ که هر لحظه
بیشتر در سایههای تاریک فرو میرفتند.
روی هر میز شمعی خاموش را در مردنگیهای
شیشهای گذاشته بودند، و در گوشهای،
درخت بیدی تناور شاخههای سرسبزش را
روی حیاط میکده فروآورده بود.
من او را بعد از سالها بود که میدیدم: " او را که
به حکم آمیزش تربت با من قرابتی داشت
و حالا به آویزش غربت..."
حوالی بندر کهنه مونترآل جایی نشسته بودیم و این
دوست قدیمی شراب مرغوبی سفارش داده
بود و میگفت که گاهی بیتی از یک غزل
حافظ را در خواب میدیده است... انگار
همین دیروز بود آخرین دیداری که با هم
داشتیم و حالا رشته صحبت را دوباره از
سرگرفته بودیم. در نشئه آن شراب عالی
که به قول او آدم را کم کم به فطرت
خود نزدیک میکرد، برای من چه فرقی
داشت که نقل خاطره او از آن میکده
گرجی از کجا آغاز شده و به کجا
میخواست بکشد. آن روز هم از اتفاق
همان کت و شلوار سفید کتانی را به تن
داشت که در آن میکده گرجی پوشیده بود.
" هیچ کار بخصوصی در آن سفر نداشتم. حتا اگر به باکو
هم نمیرفتم طرفهایم ترتیب کارها را
میدادند، اما حسی، دنباله یک خواب،
به من می گفت که آن بندر نفتی مقصد
نهایی من نیست..."
جایی در ساحل باکو محو آسمان گشوده بر دریا آبهای
وطن را در خیال خود تصور کرده بود،
کفآلود و بیقرار، در آنسوها که چشمان
دور افتادۀ او دیگر کار نمیکرد.
بیاختیار پا سست کرده بود و سرانجام
مثل کسی که ناگهان تصمیم خود را گرفته
باشد، روی پاشنۀ یک پا چرخی زده و به
طرف هتل چهار ستارۀ محل اقامتش راه
افتاده بود . بله !.. سر راه برگشت به
پاریس حتما در تفلیس توقف کوتاهی
میکرد!..
رانندهای که او را به آن میکده برده بود مرد گرجی
چهارشانهای بود با سبیلی پرپشت که
اگر حلقهای در لاله گوشش نداشت
شهریار مهرورزی حتم میکرد که به یکی
از یاران استالین جوان در تفلیس
برخورده است. اما حالا از آن دوران
فقط ساختمانهای مخروبه سیمانی برجا
مانده بود. تفلیس در نگاه اول با رنگ
خاکستری کهنهاش به کلی او را ناامید
کرده بود. در خیابانهای مرکزی شهر
ساعتها بیهدف پرسه زده بود،
درحالیکه باخود کلمات بیمعنایی را
زمزمه میکرد: " بال بل بلا بول بالا
بل..." پس کجا بودند آن زنان زیبای
گرجی که آنهمه در وصفشان خوانده
بود؟.. به انگلیسی و چند کلمهای که
به ترکی میدانست به راننده حالی کرده
بود که او را به رستورانی با شراب
محلی گرجی ببرد. راننده با حرکت سر و
با کلماتی که به خرخری در گلو
میمانست به او پاسخ داده بود که
مقصودش را میفهمد. از مارپیچ
جادههای کوهستانی رو به بالا میراند
و به نظر میرسید که بیخودی طول راه
را کش میدهد تا بالاخره جایی ایستاد
و با انگشت به آن طرف جاده باریک
اشاره کرد که چراغی ازلابلای شاخ و
برگ درختان بربالای سردری آجری روشن
بود. در را به احترام برای او بازکرد
تا پیاده شود و وقتی مهرورزی پول
درشت کرایه و انعام را به دلار کف
دستش گذاشت مرد گرجی تا کمر خم شد
طوری که انگار میخواست دست او را
ببوسد. از کریاس نیمه تاریک میکده به
داخل رفت، و در هوای آزاد، پیش از
آنکه سر یکی از میزها برود، روی
ایوانچه میخانه لحظهای ایستاد و به
منظره شهر و رودخانه زیر پایش نگاه
کرد. مسیر آمدن را به کلی ازیاد برده
بود.
" یادم باشد شب در مستی موقع برگشتن به این آبهای
رودخانه نگاه نکنم!"
تارهای سفید شده در اطراف شقیقهها اگر نبود مشکل
میتوانستم باورکنم که عمری بر او
گذشته است و بر من هم . سابقه آشنایی
ما به زمانی پیش از انقلاب برمیگشت.
پیمانکاری موفق، عتیقهباز و عاشق
نقاشی که اغلب او را در شبهای افتتاح
نمایشگاههای نقاشی میدیدم و همیشه
هم به همراه زنانی زیبا که من را به
عنوان سردبیر صفحه هنری روزنامهای که
در آن کار میکردم به آنها معرفی
میکرد. از همکاران روزنامه شنیده
بودم که او ثروتش را در آن سالهای
فوران دلارهای نفتی سوای هوش و نبوغ
ذاتی خود از راه ازدواج با دختری از
خانوادهای تروتمند و با نفوذ به دست
آورده است. به ادبیات هم علاقه داشت و
با گرمتر شدن رفاقتمان من کم کم به
صورت "وجدان ادبی" او در آمده بودم.
شبی از شبهای همصحبتی با او بود که
از زبان خودش شنیدم که زنش هرگز او را
دوست نداشته است. میگفت،
" اگر من را دوست نداشت در عجبم که کدام مردی را
میتوانست در زندگیش دوست داشته باشد؟
"
حاصل آن ازدواج ظاهرا ناموفق تنها یک
دختر بود که حالا برای دیدنش به شهر
ما آمده بود. مدتی پیش از انقلاب، و
پیش از آنکه کار از کار بگذرد، انگار
که در پاسخ ندایی غیبی این دختر را
همراه با کلکسیون نقاشیها و عتیقهها
و هرآنچه را از داراییهاش توانسته
بود به پول نقد تبدیل کند، از ایران
خارج کرده بود و حالا به دنبال اوجی
ناگهانی در فرودی آرام هیچ کار بخصوصی
نمیکرد. آن قدر پول داشت که اینجا و
آنجا بدون هیچ خطر کردنی و با حد اقل
ممکنی از سرمایه گاه به گاهی به قول
خودش بازی بازیی بکند.
هردو گیلاس روی میز را از شراب لبریز
کرد و گفت،
" بیشتر وقتها... یعنی اغلب اتفاق
میافتاد که بیتی را در خواب میدیدم،
اما به بیداری به یاد نمیآوردم."
مثل آن وقتها، و این را خوب به یاد
می آوردم، که وقتی شراب در او عمل
میکرد ته رنگ سرخ گونههاش سرختر
میشد و چشمهایش لبخند میزد. در
پاسخش گفتم،
" خب، این خاصیت شعر حافظ است. هر
بیتی از غزل او برای خودش تمام و کامل
است طوری که میتوان آنرا در خواب هم
دید و کلماتش را در رویا زمزمه
کرد..."
توضیح من چندان روشن نبود. او انگار
که بخواهد رازی را با من در میان
بگذارد، حرف خود را ادامه داد که
"
مدتی پیش از آن سفر بود که شبی خوابی
دیدم و چه خواب عجیبی بود... بیتی از
یک غزل حافظ را به خواب دیده بوده
بودم با کلماتش متجسم در چهرهای،
چهرۀ یک زن، و من آن کلمات را در عالم
خواب بر زبان آورده بودم. نمیدانستم
آن چهره را کجا دیدهام اما چقدر آشنا
بود. از خواب بیدار شدم، یا بهتر است
بگویم از وضوح باورنکردنی آن چهره، از
خواب پریدم، در حالیکه حس میکردم
سینهام پر از عطر غریبی شده... گلی
انگار در همان نزدیکی بود و من هنوز
عطر آن را میبوییدم.
عجیب
اینکه، تا روزها بعد، به بیداری آن
عطر را حس میکردم حتا در جاهایی که
هیچ مناسبتی با آن نداشت... میدانی
که در زندگی من زنها کم نبوده اند،
آمدهاند و رفتهاند... همیشه هم در
اوج ماجرا، وقتی در اغوای زنی کاملا
موفق بودهام، حسی دیگر به جانم
میافتاده و توی گوشم میخوانده که
این نیز بگذرد ...و بعد حتا خلاف میل
خودم، دیگر رابطه یک جورهایی به آخر
خط می رسید . احمقانه است، نه؟.. اما
آن چهره، چهرهای که درخواب دیدم،
انگار همانی بود که همیشه باید می
بود،
اما نبود... "
" چهره اولین و آخرین... ما همیشه به دنبال یک چهره
و فقط یک چهره می گردیم. این را کجا
خوانده ام؟ ..اَه ... پاک از یادم
رفته..."
دخترک گرجی با صورت غذا سر میز آن تنها مشتری خارجی
آمد و او با تکرار کلمه شراب به
زبانهایی که میدانست و با انگشت
اشاره روی صورت غذا سفارش خود را
داد. دخترک با پلکهای بلند آرمیده
روی چشمها، او را نگاه نمیکرد، فقط صدایی مثل" هوم" از دهانش شنیده شد.
موهایش را با دستمال سری ارغوانی رنگ
محکم بسته بود. دامن بلند چاکدارش که
روی آن پیشبندی از کمر آویخته بود،
چرخی زد و از سر میز او رفت. چنان از
روی سنگفرش و علفهای کف حیاط قدم
برمیداشت و دور میشد که انگار هیچ
وزنی نداشت.
ارکسترآهنگ والس مانندی را با دو آکوردئون وسازهای
محلی مینواخت و زن و مردی مسن روی
صحنه با آن آهنگ میرقصیدند. مهرورزی
اولین جرعة شراب را مزمزه کرد.
" گس بود، با ته مزهای ازخاک، مثل شرابهای آن
وقتهای خودمان..."
میتوانیم یک لحظه او را به صورت توریست خارجی خوش
گذرانی تصور کنیم که فکر میکرد با
پول همه چیز را میشود خرید. برای
چنین آدمی قلب دخترکی میزپا در کشوری
دوردست چه ارزان بود! اما این
بیانصافی است. در آن بالا، در آسمان
نیلی تفلیس که هنوز ته ماندهای از
رنگ سرخ روز را در خود داشت، هلال
باریک ماه و دو ستاره نور میپاشیدند.
مهرورزی سر خوش از شراب مثل کسی که از
دیدن شعبدهای به وجد آمده باشد،
از دیدن آسمان
بیاختیار لبخندی بر لبهایش آمده
بود. چرا نام آن دو ستاره را
نمیدانست؟ وقتی سر فرود آورد متوجه
شد که چند قدم آن سوتر دخترک از سر
میزی به او نگاه میکند. دخترک نگاهش
را درجا از او برگرداند و مشغول روشن
کردن شمع روی میز شد.
" این زنها فقط با چشم ما را نگاه نمیکنند. حتا
وقتی که به ما نگاه نمیکنند ما را میبینند. با پوستشان ما را
میبینند..."
لحظهای در سکوت هرآنچه تصویر فضایی یا مکانی را در
شعر حافظ به خاطر میآوردم در ذهن
مرور کردم که ببینم او یک بیت از یک
غزل را در خواب چگونه میدیده است:
دشتی پوشیده از لالههای سرخ، سواحل
ارس؛ تابوتی از چوب سرو و شارع
میخانه... بیهوده بود. بعضی رویاها
هست که هرکس باید برای خود و به
تنهایی ببیند.
دوست قدیمی سکوت من را شکست و گفت،
" پس با این حساب که تو میگویی هیچ توالی منطقی در
میان ابیات یک غزل نیست. نه نظمی نه
قاعدهای... آیا حرفت را درست
فهمیدهام؟"
در جوابش گفتم،
" هر تلاشی برای پیدا کردن توالی منطقی در ابیات
غزل حافظ کار بیهودهای است. کدام
منطق؟ منطق کی؟ اقدم نسخ؟ این هم از
آن حرفهاست. وقتی ما میدانیم که خود
حضرتش در طول عمر بارها در یک غزل
دستکاری میکرده و فکر کن آن هم در روزگاری که صنعت چاپ نبود - این یعنی
اینکه، هیچ متنی یکبار و برای همیشه
امکان تثبیت نداشت- ما چطور
میتوانیم آن لحظه آغازین یا نهایی
سرایش یک شعر را تعیین کنیم؟ آن لحظه
به کی برمیگردد؟ به جوانی شاعر یا به
میانسالگی و پختگی او؟"
" این که میشود آشفتگی دریک غزل...
این طوری پس هیچ به اصطلاح وحدتی در
یک غزل نیست و..."
" چرا آشفتگی دوست عزیز؟ من منکر
بدخوانیها
و کج سلیقگیهای ناسخان نیستم. مگر تو
همه این تصحیحهای هم عصر ما را از
دیوان میپسندی؟"
" البته که نه. "
" همه آن دخالتهای احتمالی ناسخان هم قسمتی از عمر
یک غزل است. غزل حافظ که همین دیروز
به دست ما نرسیده. متنها عمری دارند.
پس بگذار به جای آشفتگی لفظ دیگری را
از زبان خود حافظ بهکار بگیریم و
بگوییم پریشانی. و به جای وحدت- وحدت
به تعریف کی و در چه زمانی؟ به معنای
مدرن کلمه؟- باز هم از زبان خود حضرتش
بگوییم که ما در هر غزل با یک مجموعیت
طرف هستیم در عین پریشانی. "
" تعبیر قشنگی است، اما خودمانیم این دو که به
اصطلاح مانعه الجمع هستند. چطور یک
چیز میتواند هم مجموع باشد هم پریشان
؟"
" مسئله این است که شهریار عزیز تحمیل هر به اصطلاح
نظمی به مجموعه یک غزل عملی
دلبخواهانه است. مثل این است که ما
خودمان را در جایگاه حافظ نشانده
باشیم. در حالیکه، حافظی در کارنیست.
حافظ همین نسخههایی است که از شعر او
به دست ما رسیده..."
جامش را بالابرد و گفت،
" بگو دوست عزیز... من همیشه از صحبت با تو لذت
بردهام."
" ما برای پیدا کردن مجموعیت یک غزل باید در جای
دیگری بگردیم. این نه در توالی منطقی
ابیات است، نه در قوافی و نه حتا در
تخلص یک غزل. میدانی که تخلص گاهی در
بیت ماقبل آخر اتفاق میافتد. پس اول
و آخری هم در کارنیست."
" بله، درست است."
" مجموعیت یک غزل برمیگردد به خود قالب یک غزل. یا
بگوییم غزل به عنوان یک قالب ."
" غزل به عنوان یک قالب... یعنی عنصری که در همه
غزلیات تکرار می شود، در همان حال که
من میتوانم گاهی یک بیت را از یک غزل
در خوابهایم تمام و کامل ببینم."
میدانستم که عشق اول او نقاشی است، پس رشته صحبت را
به نقاشی کشاندم،
" مثل قاب نقاشی... درست است که قاب را کس دیگری
ساخته و تابلو را کس دیگری، اما
نمیتوانی در آخر قاب را از خود نقاشی
جدا کنی. منظورم از قاب البته آن تکه
چوب یا باریکه فلزی چهار گوش نیست و
از قالب هم مقصودم طول و عرض یک غزل
بر صفحۀ کاغذ نیست."
" می فهمم، یعنی فکر می کنم مقصودت را گرفتهام. "
" این قالب یک اقتضا است، آن پریشانی را همین قالب
اقتضا میکند. اما توجه کن که این
اقتضا فقط یک چیز صوری نیست، یک
اقتضای زمانی است یا اگر دلمان بخواهد
میتوانیم بگوییم یک اقتضای تاریخی
است برای آوردن حداکثر معنا در حداقلی
از فضای کلامی..."
چند بار کلمۀ " اقتضا" را زیر لب با خود زمزمه کرد،
انگار که نخستین بار بود که آن را میشنید. من ادامه دادم،
" حتا میتوانم بگویم که ما نمیتوانیم و نباید
بیتها را برحسب سلسلهای از تداعی
بخوانیم، چراکه ربط دادن ابیات به یکدیگر
برحسب نوعی تداعی هم مثل گذاشتن علامت
تعجب یا علامت سوآل در آخر یک مصراع
یا بیت یک جور اخلال یا بهتر است
بگویم یک جور فضولی در کار کسانی است
که در گذشته آن مصرع یا بیت را خواندهاند
و یا در آینده خواهند خواند."
رقصندۀ مردی که آواز هم میخواند با چکمههای ساق
بلند نوک تیز و شمشیری تزیینی پرِ کمر
بعد از رقصی تک نفره حالا آواز میخواند.
دخترک که معلوم نبود کی دستمال سرش را
بازکرده با گیسوان تابدارش رها شده از
دو طرف صورت تا روی شانهها سر میز او
خم شده بود و میخواست شمع روی میز را
روشن کند. از نرم بادی که درهوا وزید
شعله شمع پت پت کرد، خاموش شد و زبانۀ
آبی رنگی از دود به هوا برخاست. دخترک
باردیگر کبریت کشید. مهرورزی دستش را
پیش برد، آن را حفاظ شمع کرد و این
بار شمع روشن شد. ما نمیدانیم و
دقیقاً نمیتوانیم بگوییم از چه مدت
یا تا چه مدت بعد از شعله ور شدن شمع
بود که همه چیز انگار ناگهان در یک بی
زمانی مطلق فرو رفت وآدم این داستان،
شهریار مهروزی، احساس کرد که چهره
دخترک را درست در همین لحظه، با وضوح
کامل، در یکی از خوابهایش دیده است.
آن را فقط نمیدید، به یاد هم میآورد.
" ... شوخی، گَشی، نگاری !"
دخترک با سر انگشت بلندش طرهای از مویش را از روی پیشانی
کنار زد. همچنان خم شده روی میز، رو
در روی او، به نشانه تشکر لبخند
میزد. هیچ عجلهای برای رفتن از سر
میز او نداشت. این دیگر خوابی نبود
که از نهیب آن آدم این داستان ناگهان
به عالم بیداری پرتاب شود. دخترک چشم
در چشم به او نگاه میکرد و رایحۀ
خنک گیسوانش به شدت واقعی بود، رایحهای
که عجیب به دل قرار میداد، اما در
همان حال مهرورزی نمیدانست تاکجای
واقعیت یا رؤیا قرار است آن چشمها او
را با خود ببرند. فقط دلش میخواست
رایحه گیسوان دخترک را با تمام نفس به
درون سینه خود فرو بکشد.
حالا به یاد نمیآورد که بعد از آن چه گذشت. خواننده
ارکستر را رها کرده و به میان میزها
آمده بود و دست زنان میچرخید و شکلکهایی
با صورتش درمیآورد و با صدای بلندی
که به نعره شبیه بود، مشترهایها را
دعوت میکرد برای رقص همه به روی صحنه
بیایند. چشمهایش از نزدیک چه برق
جهندهای داشت! مهرورزی یک لحظه که به
خود آمد، مست و دست در دست دخترک، در
دایرهای از مشترهای دیگر کافه با
ریتم تند آکوردئونها و صدای خواننده
پا میکوبید. این دخترک بود که بار دیگر
سر میز او آمده بود و به زبان گرجی او
را دعوت کرده بود که به رقصندگان دیگر
بپیوندد. دایره در آخرین دور و با
تغییر آهنگ از هم گسیخت و حالا
مهرورزی هر دو دست دخترک را دردست
داشت (تقریبا او را گونه به گونه در
آغوش گرفته بود) و بیاعتنا به سازهای
ارکستر، انگار که در دنیایی دیگر و با
ضرباهنگی دیگر، دو نفری با هم میرقصیدند.
در میان وقفه کوتاه میان دو آهنگ رقص
دخترک او را از میان زوجهای دیگر به
طرف پیشخان کشاند. از یکی از کشوها
آینهای کوچک و روژ لبی را از کیفی
کوچک بیرون آورد. روژ را برلبها
مالید. رنگ تند قرمزی داشت. در آینه
لبهایش را غنچه کرد. به نظر رنگ
لبها راضیاش نکرده بود. از روی
پیشخان دستمال کاغذی تا خوردهای را
برداشت. انگار که میخواست دستمال را
ببوسد، آن را بر لبهای خود کشید، و
یکبار دیگر روژ را با دقت تا گوشههای
لبها مالید. آیا این رسم زنهای آنجا
بود که در رنگ سرخ لبهایشان غلو
کنند؟ دخترک دوباره دست مهرورزی را
گرفت و او را با خود به میان رقصندگان
برد.
هرگز آیا شده که در اوج مستی و در حال رقص از چهرهای
تنها پرهیبی از آنرا در مقابل خود
ببینی با تموج سرخی از لبها و چشمهایی
که ترا خراب میکنند؟.. دستی محکم روی
شانه عریان دخترک فرو آمد. دست خوانندۀ
چکمه پوش بود که او را از بغل مهرورزی
بیرون کشید، و با تغییر ناگهانی آهنگ،
رقصی تند را با او آغاز کرد با حرکاتی
شهوی و همراه با صدای کرکنندۀ سازها.
رقصندگان دیگر کنار رفته بودند و برای
خواننده و دخترک دست میزدند.
" چرا راه دور برویم دوست من... نقاشی و قاب را فعلا
فراموش کن. مثال بهتری بزنم. آن گیسوان
دخترک ساقی را بیاد بیاور! آن طرۀ پیجان
بر پیشانی را. آیا آن گیسوان چهره
زیبای او را تکمیل میکرد یا خود آن
زیبایی بود؟ "
" خود آن زیبایی بود. به آن گویایی میداد."
" بله درست است. غزل هم به عنوان یک قالب با ابیات
خود یک همچو نسبتی را دارد. این دو
مدام به هم ارجاع میدهند..."
" اما به هرحال بیتها هرکدام حرف خودشان را میزنند
... "
" دقیقا، و بگذار به جای اقتضا بگوییم فرصت، یعنی آن
مجال اندکی که میان گذشته و آینده در
اختیار شاعر قرار گرفته و یحتمل که دیگر
هرگز به دست نمیآمده است... و این را
شاعر از پیش میدانسته. "
" پس فرق میان غزل با رباعی چیست؟ رباعی هم که یک
قالب کوتاه است."
" رباعی دربهترین حالت اغلب قالبی فقط برای بیان
منظوم نکتهای اخلاقی یا فلسفی است.
یک طور گزیده گویی است به زبان شعری.
در حالیکه در غزل اگر نکتهای میآید
صورت تلمیح و اشاره دارد، یک جور
آرایش سخن است. غزل اما جای نکته
پرانی نیست. غزل فضای یک اشتیاق است.
کسی برای پند و اندرز غزل سرایی
نمیکند."
" بسیار خوب و قبول. اما من هنوز با خواندن هربیت به
صورت جدا مشکل دارم. یعنی هیچ پیوند
معنایی با هم ندارند؟ غزل هیچ معنای
واحدی را در کل به ما نمیرساند؟"
" البته که میرساند. اما مشکل تو این بوده که هر
بیت را به صورت جملهای از یک پاره
کلامی گندهتر میخواندهای. در
حالیکه، هربیت یک فضای معنایی است و
غزل مجموعهای ازین فضاهاست. آن معنا
که به دنبالش میگردی حاصل جع این
فضاها نیست، حاصل تضریب آنها است."
" فضاهای تو در تو ...متداخل."
" دقیقا. متداخل و یا گاه متنافر...که نه براساس یک
توالی خطی بلکه در تجاوری اتفاقی در
یک جا گرد آمدهاند. به این ترتیب که
در فضای بیت سوم غوطه میخوری در
حالیکه هنوز از فضای بیت دوم بیرون
نیامدهای و در فضای بیت سوم هستی که
فضای بیت چهارم در برابرت سرباز
میکند و همین طور الی آخر... قالب
غزل این را اقتضا کرده و اگر بخواهیم
میتوانیم کلمهای را از خود حافظ
بیاوریم و بگوییم غزل آرامگه این
فضاهای گریزان است... که اگر قالب غزل
نبود محال بود این فضاهای معنایی در
کنار هم بیایند..."
" آرامگه یار..."
" بله، و آرامگه به دو معنا. هم به معنای مکان آرام
گرفتن و هم به معنای زمان آرام
گرفتن... واژهای را با این دو معنایی
مشکل بتوانیم در زبان دیگری غیر از
زبان مادری خودمان پیدا کنیم. خب دوست
عزیز، حالا از نظربازی خودت با آن
دخترک گرجی بگو ..از ملاطفات پنهان
عشق..."
" از ملاطفات عشق برایت بگویم یا از
قهریات عشق؟.. میدانی رضای عزیز،
شاید شنیدن این حرف از زبان من،
شهریار مهرورزی، برایت باور کردنی
نباشد. حتماً فکر میکنی که من در
زندگیم به هرچه خواستهام رسیدهام.
اما باید بگویم که خودم مدتهاست به
این نتیجه رسیدهام که هرآنچه زیبایی
در زندگیم بوده فقط در خیال بوده،
حالا یا در خواب یا در خوابهایی که
به بیداری دیدهام... فردای آن روز،
آخرین روز اقامت کوتاهم در تفلیس،
بنا را برآن گذاشتم که میکده و آن
دخترک شب پیش حتما یکی دیگر از خوابهایم
به بیداری بوده ، یا خاطرهای بعید از
یک شب مستی، که باید در هوشیاری
فراموش میکردم. اما باید بگویم که
شوق دیدن دوبارۀ دخترک رقصنده با همه
خطری که احیانا برای مسافر غریبی مثل
من داشت، دست از سرم برنمیداشت. این
بود که نزدیکیهای غروب از هتل تاکسی
خبرکردم و راه افتادم...هرچه باداباد."
" خب، خب..."
" افسوس!.. باید بگویم که جستجویم بیفایده بود.
راننده آن مرد دیروزی نبود. این بار
گرجی خندهرو و سیاه چردهای بودکه با
انگلیسی شکسته بستهاش سعی میکرد به
من کمک کند. هوا رو به تاریکی میرفت
و ما همه جا را گشته بودیم، اما اثری
از آن میکده نبود..."
در اینجا همصحبت من لحظهای در سکوت فرو رفت. انگار
داشت در ذهن خود به دنبال کلمۀ گمشدهای
میگشت که آن را نمییافت. بالاخره
ادامه داد،
"...این را هم برایت بگویم که جایی بربلندی جادهای
مشرف به شهر از راننده خواستم که
بایستد و از ماشین پیاده شدیم. خودم
را لعنت میکردم که چرا هیچوقت حس جهتیابی
درستی نداشتهام. حتا اسم آن میکده را
هم نمیدانستم. فکری به خاطرم رسید.
از جیبم قلمی بیرون آوردم و همچنانکه
دنبال تکه کاغذی در جیبهایم میگشتم،
همین کت را پوشیده بودم، تکه دستمال کاغذی
چروکیدهای را ته جیبم پیدا کردم. سعی
کردم با نوک قلم رواننویس و با تمام
مهارتم در طراحی از فضای بیرونی میکده
طرحی بزنم و به راننده نشان دهم که
میگفت همۀ کنج و پسلههای خرابات شهر
را بلد است. بفرمایید، آنجا ایوان و
نردهها بود... و این هم صحنه رقص...
و آن هم پیشخانی که دخترک پشت آن
ایستاده بود و میزها، تک تک، و درخت
بید... مرد راننده ناامیدانه فقط سرتکان
میداد. اما پیش از آنکه دستمال کاغذی
را دور بیندازم، ناباورانه نگاهم
متوجه سرخی رنگی شد که در پسزمینه
طرح سردستی من نشت کرده بود. بیشتر
دقت کردم. اثر لبهای دخترک بود. این
همان دستمالی بود که او بر لبهای خود
کشیده بود و پیش از رفتن روی صحنه
رقص، در آن حال بی خبری، توی دست من گذاشته
بود. زیر پای ما شهر با همۀ چراغهایش
روشن بود و من میدانستم که جایی، در
نقطهای، حالا باید دخترک هم شمعهایش
را روشن کرده باشد. در راه برگشتن
شیشه پنجره را پایین کشیدم. آن تکه
دستمال کاغذی را یکبار دیگر نگاه
کردم. خط و نشانهای به جامانده از یک
رؤیا به بیداری، وَه.. که چه بی
معناست!.. بی اختیار آن را بوسیدم و
سریک پیچ جاده، طوریکه راننده متوجه
نشود، دستم را از پنجره ماشین بیرون
بردم و گذاشتم که تکه دستمال کاغذی را
جریان باد با خود ببرد..."
در ادامه صحبت به این نتیجه رسیدیم که درغزل حافظ در
واقع بیتها، این فضاهای مستقل معنایی
را، ما همزمان و باهم میخوانیم و پس
هیچ ترتیب و توالیی خطی را نمیتوان
برای آنها در نظر گرفت.
" فکر کن مثل این جرعههای شراب که من و تو از سرشب
تا حالا خوردهایم . کدام جرعۀ اول
بوده یا کدام جرعۀ دوم یا سوم؟ به حال
ما دیگر چه فرقی میکند؟ "
از هرکدام از این فضاها میتوان به مجموعۀ آنها وارد
شد. مهم این است که ما در میان این
فضاهای متداخل و گاه متنافر از جایی
وارد شویم. میتوان در فضای یک بیت به
دلخواه درنگ کرد و از آن به فضا یا
فضاهای دیگر رفت و باز به همان فضای
اولی برگشت. در این صورت تجربه ما از
خواندن یک غزل بیانتهاست و میتوان
یک بیت را هم در فضایی بیانتها از یک
رویا و به صورت یک رؤیا دید. صحبت را
به اینجا خاتمه دادیم. من او را تا پشت
در شیشهای چرخان هتل همراهی کردم و
به هنگام خداحافظی همدیگر را سخت در
بغل گرفتیم. لحظهای دیگر او، همچون
خیالی سفید پوش، به داخل رفت و از
نظرم ناپدید شد.