گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

ساناز سيد اصفهانی

اليزابت دوم

 

- ديشب آوردنش.
منتظر شد ببيند چه كار مي كند... دستش را به سر تراشيده اش كشيد. ديد كه از روي پلهها بالا مي رود و به صفحه رنگي موبايلش نگاه مي كند و دكمههايي را فشار ميدهد... منتظر بود چيزي از دهانش بشنود.. دوباره گفت: " ديشب آوردنش هاا! " ديد كه نگاهش از صفحه موبايل به لاك پاي خانم (ج) چرخيد... دنبالش رفت.. برايش خانم (ج) مهم نبود... برايش مهم نبود كه سرش تراشيده است. خجالت نمي كشيد... نه از خودش و نه از رئيس و همكاران مسيول پرفسور خوك. با او از حياط تا ميز پذيرش رفت... دورش چرخيد و مدام راجع به ساعت 12:19 ديشب صحبت كرد.. مي دانست كه با اين كارها تنبيه يا تبعيد خواهد شد اما ته دلش دوست داشت حرص خوردن "پرفسورخوك" را ببيند... پرستار (پ) پشت ميز پذيرش پرونده هاي وصل شده به شاسي ها را به پرفسور داد و ازلاي مژههاي ريمل زده اش به گردن و بليز پرفسور چشم دوخت و بعد ناخن اشاره دست چپش را در گوشت كف دست راستش فرو برد... ديد كه سر تراشيده چشم دوخته به پرفسور و دورش ميچرخد... پرستار(پ) لبهايش را باز كرد و گفت:"فقط همين يك مورد دكتر... ديشب آوردنش. دستش را به سر تراشيدهاش كشيد اخم كردو به پرفسور خوك و خانم(پ) نگاه كرد.. ابرو بالا انداخت و گفت: "البته بايد به عرض برسونم كه ديشب خانم (ج) با سامسونگشون به ايشون اطلاع دادند... حتي گفتند كه تو اتاق 330 بستريه" بعد عمداَ دهانش را به طرف دكتر گرفت و آروق بلندي توي صورتش زد... پرستار (پ) لبش را گاز گرفت... و به سر تراشيده او چشم دوخت... او لاغر بود و مثل همه زن هاي بخش بنفشه پيراهن سبز بلند پوشيده بود... و هر روز مراسم ويژه اي در بخش بنفشه اجرا مي كرد كه به قول خودش حرمت پيراهن سبز را از بين مي برد... به پرفسور خوك نگاه كرد كه دستش را روي ميز بذيرش زير صورتش ستون كرده و باسنش را عقب داده بود... دو سه بار دستش را به سر تراشيده اش كشيد و با تعجب گفت: "هي؟ چي كار مي كني... اين جوري رفي تو بحر كاغذا چشات نيفته رو ميز... چيه؟ مورد خاصي نيست. ميتونست وضعش بدتر باشه نه؟... آخي... نبينم مرد گنده رنگ از رو لپ هاي آويزونش بپره..." پرفسور صاف ايستاد و گفت: " ديگه داري زياد حرف مي زني ها!!!؟ "... و پرونده اتاق 330 را برداشت و به طرف ديگر بخش رفت... خانم (پ) ناخن سوهان كشيدهاش را با دست كند و انداختش روي زمين... و ديد كه قوزي ريزه افتاد دنبال پرفسور و با او رفت.

پيراهن سبزش برايش بلند بود و به زمين مي خورد و موقع راه رفتن دم پايي هاي پلاستيكي اش صداي ساييدگي مي داد... گفت: "پرفسور جان 330 اون طرف رارهروست نابغه!" موبايل پرفسور زنگ زد كه به اتاق آقاي انوري رسيدند... پرفسور همين طور كه صحبت مي كرد در اتاق را باز كرد و پشت سرش قوزي ريزه آمد تو...آقاي انوري پرچم شير و خورشيد را به دوشش انداخته بود و از جلو يقه اش پاپيون زده بود..راه مي رفت و سكسكه مي كرد مثل هر بار برايش فرق نمي كرد كه چه كسي وارد اتاقش شده است....به در نگاه نمي كرد......راه مي رفت و به زمين چشم دوخته بود و تلفن هايي كه به اتاقش وصل مي شد را جواب نمي داد..فقط گاهي كه اليزابت 2  آن جا بود گوشي را بر مي داشت و مي گفت كه انوري سلامت است و گاهي هم با او لي لي بازي مي كنند و گاهي هم كه يواشكي ويسكي مي خورند با هم تخته مي زنند و ورق بازي مي كنند...انوري گاهي بافتني هاي اليزابت 2 را مي بافت و كمكش مي كرد. اين بار سكسكه اش گرفته بود راه مي رفت و به زمين نگاه مي كرد...پرفسور خوك رفت طرف پنجره و گفت: " جانم. حالا بگو آنتن داد..." و پشتش را به اليزابت 2 و انوري كرد... اليزابت 2 دستش را به سر تراشيده اش كشيد و گفت: ِ مردي تو ..كه...... يه ليوان آب زهر مار كن خوب مي شي..." انوري از راست به چپ مي رفت و مي آمد. همين طور كه سرش رو به پايين بود گفت: "خيلي آب زهر مار كردم دارم منفجر مي شم"... اليزابت 2 به پرفسور خوك اشاره كرد وگفت: " نگاهش كن عين خيالش نيست كه نيست!!!!"...انوري ايستاد سكسكه اش قطع شد. پرسيد:" يعني تا الان نرفه بهش سر بزنه؟"...اليزابت 2 با تاكيد گفت:"نع! "..:" هي بهش مي گم ديشب يه فرشته مرده آوردن. اين جوريه فلان بيساره... انوري خم شد و در گوش اليزابت2 چيزي گفت... اليزابت 2 هم با حركت سر حرف انوري را تاييد كرد... و بعد سينه صاف كرد و با داد به دكتر گفت: "جناب دكتر بريد يه جا ديگه صحبت كنيد... من هيچ حوصله ندارم... دكتر موبايلش را خاموش كرد و خنديد.. و دستش را روي شانه او گذاشت... انوري دست دكتر را پس زد... پرفسور خوك شروع كرد به پرسيدن همان چيزهاي هميشگي... و انوري مثل هميشه جواب نداد... اليزابت 2 يك نخ سيگار از روي ميز انوري برداشت و روشن كرد... دستش را به كمرش زد و گفت: "پرفسور خوك... خيلي ريلكسي. چيه؟ مي گم ديشب يه زنده مرده آوردن، از خوشگلي عين فرشته... منتها ديشب مرده بود... ميدوني كه 330 رو ميگم... مي دوني كه حال نداره. مي دوني ام كه چرا... حالا پيدا كنيد ميوه فروش ر؟ "... و بعد غش غش خنديد... پرفسورانگشتانش را به هم چنگ كرد و به جلو كشيد...خودش را كش و قوس داد و خميازه درازي كشيد... صورت انوري سرخ شد دويد طرف در و بازش كرد و داد زد برو بيرون خوك برو بيرون... زود باش". اليزابت2 كه قوز كرده بود و سيگار مي كشيد گفت: "اسم خوبي روش گذاشتيم". دكتر از جيب كتش روان نويس را درآورد و روي كاغذ كنار تخت بيمار كه مخصوص قرص و غذا بود چيزهايي نوشت...بعد چشمك زد و گفت: زود خوب مي شي منور!! و از اتاق خارج شد... سر را ه خانم پرستار(آ) را ديد. ايستاد و حال روحي - جسمي اش را جويا شد.

اليزابت دوم كنار دكتر نبود... اتاق انوري هم نبود... (آ) گفت: راستي اليزابت2 كو؟ دكتر...

ـ  بهتر كه نيست.

***

ساعت يك ربع از يك گذشته بود... آفتاب از لاي كركره افتاده بود روي موهاي بلند شرابي مريض 330 كه دراز كشيده بود... رويش به ديوار بود دست چپش سرم. پاهايش را به هم مي ماليد و هنوز ضربان شقيقه هايش را حس مي كرد... شنيد كه در باز شد و بسته شد... مي دانست كه اوست... بويش را مي شناخت.....قدم هايش را مي شنيد كه به تخت نزديك مي شد... سرش را چرخاند و نگاهش كرد... پرفسور آب دهانش را قورت داد..گفت: "ا پس بيداريد؟ "...  به زحمت بلند شد و روي تخت نشست موهايش را كه شرابي بود انداخت پشتش... لب هاي خشكش را باز كرد و با چشمان آويزاني كه زيرش گود رفته بود زل زد به دكتر... ابروي نازكش را بالا انداخت و گفت: " دير اومدي؟  ... مي دوني تنها چيزي كه اين جا من رو به وجد آورد اسمي بود كه روي تو گذاشته اند... برازندت "... -مرد رفت و روي صندلي چرمي اتاق330 نشست شانه هايش را بالا انداخت و گفت: "مهم نيست... كه تو اين جا اين آدما چي به من مي گن!... خوب وقت رو تلف نكنيم... فقط به سؤالات جواب بديد... دختر اتاق 330 خنديد... مژه هايش از گريه زياد به هم چسبيده بود و رگهاي نازك قرمزي توي سفيده چشمش ريشه درآورده بود. ـ خوب  با چي؟

دختر يادش افتاد كه قبلا اين قدر متفاوت و وحشتناك نديده بودتش... جواب داد: "چه فرقي مي كنه پرفسور خوك؟  كلونازپام  يا لورازپام....اما بدون مخصوصا اون قدر نخوردم كه بميرم... تو يه حيون كثيفي... باهات يه عالمه كار دارم"

 مرد خميازه كشان پشت گوشش را خاراند و گفت: " شما قرص هايي رو كه من بهتون تجويز كرده بودم رو..." نگذاشت ادامه دهد اشك از چشم هايش مي ريخت كه گفت: "تو تو مي دونستي كه چقدر دوستش داشتم... چقدر عاشقش بودم. چرا اين كار رو كردي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همين لحظه در باز شد و اليزابت 2 با شنلي قرمز و نيم تاج و عصا وارد شد... در را بست و رفت روي تخت دختر نشست و به دكتر زل زد... پاهايش به زمين نمي رسيد... به دكتر گفت: "دكتر جون راحت باش" مرد بلند شد و در روان نويسش را باز كرد و روي كاغذ قرص و دواي بيمار چيزي نوشت و گفت: "شما فردا مرخصيد؟"

دختر داد زد كه اگر بري ازت شكايت مي كنم مي دوني كه مي تونم... مرد دستگيره در را رها كرد گفت: "جيغ نزنيد لطفا. خوب چي كار كنم. من كه شما رو نكشتم. شما خودتون خودكشي كرديد"... اليزابت دوم انحناي عصايش را حلقه كرد دور گردن پرفسور خوك و كشيدش جلو... به دختر نگاه كرد و گفت: " بهت گفتم اين خوك با منم همين كار رو كرد... شوهر من هم مثل شوهر تو طلاقم داد اما من بهش خيانت كرده بودم اساسي... محرم رازم هم اين آقاي خوك بود...

مرد با حلقه عصا كه دور گردنش بود ورمي رفت. البزابت حلقه را از گردنش در آورد... مرد فكر كرد اگر (ج) يا (آ) يا (ت) ناگهان بيايند تو و او را در اين وضعيت ببينند ديگر به او اعتماد نخواهند كرد و مسيوليت پزشکي و اخلاقي اش به باد خواهد رفت... ترجيح داد ساكت بنشيند و بگذارد اين دو نفر داد نزنند... اليزابت 2 گقت: "اعتراف كن.

خوك گفت: " آره بابا... اه شوهر اين خانم بهش شك داشت چون مي دونست مي آد پيش من مشاوره بهم پول مي داد تا ازش حرف بكشم... من هم به شوهرش گفتم هنوز عاشق پسرعموشه و اون رو دوست داره."

اليزابت دوم دوباره عصا را دور گردن خوك انداخت و گفت: "دوست داشته... سر و سر كه نداشته!"... رو كرد به دختر و گفت: "سر و سر داشتي؟... هان... ديشب گفتي كه نداشتي؟ "

 10 مهرماه 1383

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت