گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 


ا‍ُ.  هنری
O. Henry

(1862-1910)
O Henry

هديه‌ی‌ كريسمس‌
ترجمه: داريوش دل‌آرا


يك‌ دلار هشتادوهفت‌ سنت‌. همه‌اش‌ همين‌ بود؛ تازه‌ شصت‌ سنت‌ آن‌ هم‌ سكه‌هاي‌ يك‌ سنتي‌ بود؛ سكه‌هايي‌ يك‌ سنتي‌ كه‌ ماحصل‌ چانه‌ زدن‌ با بقال‌ و سبزي‌فروش‌ و قصاب‌، آن‌ هم‌ در طي‌ مدتي‌ مديد بود؛ سكه‌هايي‌ كه‌ نتيجه‌ي‌ تحمل‌ حرف‌هاي‌ پركنايه‌ي‌ فروشنده‌ها و تهمت‌هاشان‌ به‌ خساست‌ و پول‌پرستي‌ گرد هم‌ جمع‌ آمده‌ بود.  او همه‌ي‌ اين‌ تلخي‌ها را به‌ خود هموار كرده‌ بود، به‌ اميد آن‌ كه‌ بتواند در پايان‌ سال‌ مبلغي‌ مختصر براي‌ خود پس‌انداز كند.
يك‌ بار ديگر به‌دقت‌ پول‌ها را شمرد.  درست‌ بود؛ اشتباه‌ نكرده‌ بود؛ يك‌ دلار و هشتاد و هفت‌ سنت‌؛ پول‌ ناچيزي‌ كه‌ با آن‌ ممكن‌ نيست‌ چيز قشنگي‌ خريد؛ چيزي‌ كه‌ ارزش‌ هديه‌ دادن‌ را داشته‌ باشد.  و فردا هم‌ كريسمس‌ بود.
دلا، زني‌ جوان‌، رنگ‌پريده‌، افسرده‌ و دل‌شكسته‌، سرش‌ را بلند كرد.  چه‌ كار كند؟ چاره‌اي‌ نداشت‌ جز اين‌ كه‌ خود را بر روي‌ نيمكت‌ رنگ‌ورورفته‌ بيندازد و گريه‌ كند.  واقعاً زندگي‌ چيزي‌ نيست‌ جز مجموعه‌اي‌ از زاري‌ها و اشكباري‌ها كه‌ به‌ندرت‌ در ميان‌ آن‌ لب‌خندي‌ ديده‌ مي‌شود.  اگر هم‌ باشد، عمرش‌ از عمر شبنمي‌ در سپيده‌دم‌ يك‌ روز بهاري‌ كوتاهتر است‌.
دلا بر سرنوشت‌ تباه‌ خود اشك‌ ماتم‌ مي‌ريخت‌.  خانه‌اش‌ عمارتي‌ محقر بود كه‌ هفته‌اي‌ هشت‌ دلار اجاره‌ آن‌ را مي‌پرداخت‌.  هر تازه‌واردي‌ در همان‌ نگاه‌ اول‌ مي‌فهميد كه‌ اينجا كاشانه‌ي‌ خانواده‌اي‌ بي‌نوا و تهيدست‌ است‌.  هر گوشه‌ و همه‌ي‌ اسباب‌ و اثاثه‌اش‌ از اين‌ تهيدستي‌ و درماندگي‌ حكايت‌ مي‌كرد.  اتاق‌ طبقه‌ي‌ پايين‌ به‌ دهليز محقري‌ مي‌مانست‌؛ بيشتر شبيه‌ صندوق‌ پستي‌اي‌ بود كه‌ هيچوقت‌ در آن‌ نامه‌اي‌ فرو نمي‌افتاد.  خانه‌اي‌ كه‌ هيچوقت‌ انگشتي‌ بر زنگ‌ آن‌ فرو نمي‌نشست‌.  كنار زنگ‌ در، لوحه‌اي‌ ديده‌ مي‌شد كه‌ بر رويش‌ نوشته‌ بود: «جيمز ديلينگهام‌ يانگ‌».
سال‌ها قبل‌، مستأجر اين‌ خانه‌ زن‌ و شوهر جواني‌ بودند كه‌ آفتاب‌ اقبال‌ كم‌وبيش‌ بر رويشان‌ لبخند مي‌زد؛ در آن‌ موقع‌ مرد مبلغي‌ در حدود سي‌ دلار در هفته‌ حقوق‌ مي‌گرفت‌ و اين‌ پول‌ تاحدودي‌ كفاف‌ زندگي‌ آن‌ دو را مي‌كرد.  اتفاقاتي‌ پيش‌ آمد و درآمدشان‌ به‌ بيست‌ دلار در هفته‌ تقليل‌ يافت‌.  همين‌ امر سبب‌ شد شالوده‌ي‌ زندگي‌شان‌ بهم‌ بخورد.  عفريت‌ فقر بر كاشانه‌شان‌ سايه‌ افكند و آسايش‌ و قرارشان‌ را سلب‌ كرد.  گويي‌ از آن‌ تاريخ‌، بر لوحه‌ي‌ اسمش‌ بر در ورودي‌ نيز حجابي‌ تيره‌ و تار پرده‌ افكنده‌ بود، تا از دور و با زبان‌ ناگوياي‌ خود فقر و درماندگي‌ صاحبش‌ را بيان‌ كند.
با اين‌ حال‌، مرد هر زمان‌ به‌ محوطه‌ي‌ نيمه‌ويران‌ خانه‌ي‌ خود پا مي‌گذاشت‌، همسرش‌ با گشاده‌رويي‌ از او استقبال‌ مي‌كرد و او را جيم‌ صدا مي‌كرد و قلب‌ ماتم‌زده‌اش‌ را با تبسمي‌ زيبا و اميدبخش‌ روشن‌ مي‌ساخت‌.
زن‌ زيباي‌ دل‌شكسته‌ اشكباري‌ خود را به‌ پايان‌ برد.  برخاست‌ و حيران‌ چندي‌ در طول‌ اتاق‌ قدم‌ زد.  سيماي‌ بي‌فروغش‌ را با مختصر پودري‌ آرايش‌ بخشيد.  سپس‌ به‌ كنار پنجره‌ رفت‌ و با خاطري‌ گرفته‌ به‌ حياط‌ مقابل‌ چشم‌ دوخت‌؛ گربه‌ي‌ خاكستري‌رنگي‌ بر روي‌ سنگ‌چين‌ حياط‌ راه‌ مي‌رفت‌.  فكر فردا دقيقه‌اي‌ رهايش‌ نمي‌كرد.  فردا كريسمس‌ بود و او براي‌ شادي‌ خاطر شوهرش‌ بايد هديه‌اي‌ به‌ او مي‌داد، ولو هديه‌اي‌ حقير و ناچيز.  در حالي‌ كه‌ از مجموع‌ پس‌انداز درازمدت‌ خود بيش‌ از يك‌ دلار و هشتاد و هفت‌ سنت‌ چيزي‌ در بساط‌ نداشت‌.  ماه‌هاي‌ متوالي‌اي‌ را به‌ اميد چنين‌ روزي‌، يك‌ سنت‌ و دو سنت‌ از خرجي‌ خانه‌ صرفه‌جويي‌ كرده‌ بود، و حالا آنچه‌ برايش‌ گرد آمده‌ بود چيزي‌ نبود جز اين‌ مبلغ‌ ناچيز.  بيست‌ دلار حقوق‌ در هفته‌ و هزينه‌ي‌ سنگين‌ زندگي‌، ديگر محلي‌ براي‌ پس‌انداز باقي‌ نمي‌گذاشت‌.  علاوه‌ بر آن‌، در اين‌ اواخر مخارج‌ خورد و خوراك‌ به‌مراتب‌ بيش‌ از آنچه‌ او حساب‌ مي‌كرد بالا رفته‌ بود.  و حالا كه‌ پس‌ از گذشت‌ يك‌ سال‌ متمادي‌، سال‌ نو نزديك‌ مي‌شد و لازم‌ بود براي‌ شوهرش‌ هديه‌اي‌ بخرد؛ هديه‌اي‌ كه‌ يادبودي‌ باشد از وفاداري‌ و مهرباني‌ او نسبت‌ به‌ شوهرش‌.  از هفته‌ها پيش‌ متوجه‌ نزديكي‌ كريسمس‌ شده‌ بود و روزهاي‌ متوالي‌ با خود انديشيده‌ بود كه‌ چه‌ چيزي‌ براي‌ جيمز محبوبش‌ بخرد؛ چيزي‌ كه‌ در عين‌ مناسبت‌، ارزش‌ شأن‌ و مقام‌ شوهرش‌ را داشته‌ باشد.  اما اكنون‌ ماحصل‌ ماه‌ها رنج‌ خود را بيش‌ از يك‌ دلار و هشتاد و هفت‌ سنت‌ نمي‌يافت‌.
بي‌اختيار خود را مقابل‌ آيينه‌ي‌ زردي‌ يافت‌ كه‌ بين‌ دو پنجره‌ قرار گرفته‌ بود.  نگاهي‌ به‌ آن‌ انداخت‌؛ چهره‌اي‌ ظريف‌ و زيبا كه‌ در آن‌ دو چشم‌ درخشان‌ مي‌درخشيد و هاله‌اي‌ از گيسوان‌ طلايي‌ گردش‌ فرو ريخته‌ بود.  لحظاتي‌ چند مغموم‌ و متفكر به‌ آن‌ نگاه‌ كرد.  سپس‌ دستش‌ را پيش‌ برد و بند گيسوان‌ را از هم‌ گشود.  در يك‌ لحظه‌ آبشاري‌ از تارهاي‌ طلايي‌ بر روي‌ شانه‌هايش‌ فرو غلطيد.
در اين‌ كاشانه‌ي‌ ماتم‌ و فقرزده‌ و در ميان‌ افراد خانواده‌، فقط‌ دو چيز بود كه‌ براي‌ صاحبانشان‌ غرور و مباهات‌ فراوان‌ ايجاد مي‌كرد: يكي‌ ساعت‌ طلاي‌ جيبي‌ جيم‌ كه‌ از پدربزرگش‌ به‌ او به‌ ارث‌ رسيده‌ بود و تنها دارايي‌ قيمتي‌ آن‌ خانواده‌ محسوب‌ مي‌شد، و ديگري‌ گيسوان‌ فريبنده‌ و روح‌نواز دلا كه‌ هر تماشاگري‌ را بي‌اختيار به‌ تحسين‌ و ستايش‌ وا مي‌داشت‌.  تارهاي‌ زريني‌ كه‌ به‌قدري‌ زيبا و شفاف‌ بودند كه‌ اگر ملكه‌ي‌ سبا با آن‌همه‌ ثروت‌ و مكنت‌ در آن‌ حوالي‌ مي‌زيست‌، دلا هر روز صبح‌ براي‌ اينكه‌ جواهرات‌ كم‌نظير ملكه‌ را از رونق‌ و جلا بيندازد، تعمداً گيسوان‌ خود را از پنجره‌ به‌ بيرون‌ مي‌افكند و به‌ دست‌ نسيم‌ فرحناك‌ مي‌سپرد.  از سويي‌ ديگر، جيم‌ هم‌ به‌قدري‌ به‌ تنها يادبود گران‌بهاي‌ خانوادگي‌ خود افتخار مي‌كرد كه‌ اگر حضرت‌ سليمان‌ با تمام‌ گنجينه‌ي‌ بي‌حسابش‌ در همسايگي‌شان‌ منزل‌ مي‌گرفت‌، هر روز مخصوصاً ساعت‌ طلا را برابر چشمش‌ از جيب‌ بيرون‌ مي‌آورد تا سرانجام‌ پادشاه‌ توانگر را از خشم‌ و حسد ديوانه‌ كند!
زن‌ زيبا بي‌حركت‌ برابر آيينه‌ ايستاده‌ بود و چشم‌ از آن‌ آبشار درخشان‌ برنمي‌داشت‌.  تارهاي‌ زرينش‌ به‌قدري‌ بلند و انبوه‌ بود كه‌ تا نزديك‌ زانوانش‌ مي‌رسيد و هاله‌ و پوششي‌ لطيف‌ و نوازش‌دهنده‌ بر اندام‌ موزون‌ او پديد مي‌آورد.
اين‌ كه‌ اين‌ بهت‌ و سرگشتگي‌ چه‌ مدتي‌ به‌ طول‌ انجاميد خدا عالم‌ است‌.  افكار گوناگوني‌ از مخيله‌اش‌ مي‌گذشت‌ و طوفان‌ سهمناكي‌ روحش‌ را مي‌لرزاند.  سرانجام‌ فكري‌ به‌ خاطرش‌ نقش‌ بست‌؛ فكري‌ كه‌ همچون‌ بارقه‌اي‌ ضعيف‌ در لحظه‌اي‌ مقابلش‌ درخشيدن‌ گرفت‌ و عالم‌ ظلماني‌ اطرافش‌ را روشن‌ ساخت‌.  اما با تجسم‌ اين‌ خيال‌، بي‌اختيار دو قطره‌ اشك‌ گرم‌ و سوزان‌ از ديدگان‌ بي‌فروغ‌ و زيبايش‌ سرازير شد و بر فرش‌ كهنه‌ي‌ اتاق‌ آرام‌ گرفت‌.  آن‌ فكر، آن‌ انديشه‌ي‌ كوتاه‌ و آني‌، گرچه‌ بسيار تلخ‌ و دردناك‌ بود، اما مرهمي‌ بود بر مشكلاتش‌ و او را به‌ آرزوي‌ كوچك‌ قلب‌ مغمومش‌ مي‌رساند.
ديگر بيش‌ از آن‌ صبر و تحمل‌ را جايز نمي‌دانست‌.  پالتوي‌ مندرسش‌ را بر تن‌ كرد و كلاه‌ فرسوده‌اش‌ را بر سر گذاشت‌.  با سرعت‌ از پلكان‌ پايين‌ آمد و وارد كوچه‌ شد.  سپس‌ با همان‌ شتاب‌ مسافتي‌ را طي‌ كرد.  خود را مقابل‌ مغازه‌اي‌ يافت‌ كه‌ تابلويي‌ در بالاي‌ آن‌ به‌ اين‌ عبارت‌ نصب‌ شده‌ بود: «مادام‌ سوفروني‌، فروشنده‌ي‌ كلاه‌گيس‌».
با عجله‌ داخل‌ مغازه‌ شد.  زني‌ چاق‌ و ميان‌سال‌ در آن‌ سوي‌ پيشخوان‌ ايستاده‌ بود.  دلا دقايقي‌ چند با حيرت‌ به‌ او نگاه‌ كرد.  سپس‌ با آهنگي‌ گرفته‌ پرسيد: «خانم‌، موهاي‌ مرا مي‌خريد؟»
مادام‌ با كنجكاوي‌ نگاهي‌ به‌ گيسوان‌ تازه‌وارد انداخت‌.  آنگاه‌ جواب‌ داد: «كار من‌ خريد و فروش‌ موست‌.  كلاهت‌ را بردار تا بهتر ببينم‌. »
دلا با دست‌ مرتعش‌ كلاهش‌ را از سر برداشت‌.  و ناگهان‌ در لحظه‌اي‌ موج‌ گيسوان‌ بر روي‌ شانه‌اش‌ ريخت‌ و متعاقب‌ آن‌ برقي‌ از مسرت‌ در چشمان‌ بهت‌زده‌ي‌ خريدار درخشيدن‌ گرفت‌.  نزديك‌تر آمد و چندبار تارهاي‌ مواج‌ را با انگشتانش‌ پس‌ و پيش‌ كرد و سپس‌ گفت‌: «بيست‌ دلار مي‌خرم‌!»
زن‌ جوان‌ بلافاصله‌ گفت‌: «عاليه‌! خواهش‌ مي‌كنم‌ پولش‌ را زودتر به‌ من‌ بدهيد. »
چند ساعتي‌، همچون‌ بادي‌ زودگذر سپري‌ شد.  در آن‌ موقع‌ دلا پس‌ از گردش‌ و جستجوي‌ بسيار در مقابل‌ مغازه‌اي‌ ايستاده‌ بود و چشم‌ به‌ هديه‌ي‌ مورد توجه‌ خودش‌ دوخته‌ بود.  عاقبت‌ آنچه‌ را كه‌ در عالم‌ رؤيا در جستجويش‌ بود يافته‌ بود.  بهترين‌ هديه‌ براي‌ شوهر محبوبش‌.  سراسر مغازه‌ها را گشته‌ بود تا سرانجام‌ مطلوب‌ خويش‌ را يافته‌ بود.  زنجيري‌ بود ساده‌ و زيبا كه‌ به‌ دست‌ استادي‌ چيره‌دست‌ از پلاتين‌ ساخته‌ شده‌ بود.  همچنين‌ دريافت‌ كه‌ با شأن‌ و ارزش‌ چنان‌ ساعتي‌ كه‌ شوهرش‌ آن‌ را آن‌همه‌ عزيز و گرامي‌ مي‌داشت‌ مطابقت‌ مي‌كند.  به‌قدري‌ ظريف‌ و دلربا بود كه‌ دلا با يك‌ نگاه‌ شيفته‌ آن‌ شد و فهميد كه‌ از آن‌ بهتر نمي‌تواند هديه‌اي‌ پيدا كند.  حتي‌ سادگي‌ و ظرافت‌ آن‌ با شخصيت‌ و مناعت‌ شوهرش‌ هم‌ درست‌ مي‌آمد.  خوش‌بختانه‌ قيمتش‌ هم‌ خيلي‌ زياد نبود، در حدود همان‌ پولي‌ كه‌ دلا با خود همراه‌ داشت‌: بيست‌ و يك‌ دلار.  فقط‌ هشتاد و هفت‌ سنت‌ برايش‌ باقي‌ مي‌ماند.  وقتي‌ آن‌ را در دست‌ گرفت‌ و به‌ طرف‌ خانه‌ رهسپار شد، در تمام‌ طول‌ راه‌ در اين‌ انديشه‌ غوطه‌ور بود كه‌ حتماً شوهرش‌ از ديدن‌ آن‌ بيش‌ از حد انتظار مسرور و خوشحال‌ مي‌شود و طبعاً ساعتش‌ را بيش‌ از پيش‌ گرامي‌ مي‌دارد.
داخل‌ خانه‌ شد و با شتاب‌ به‌ طبقه‌ي‌ بالا رفت‌.  مست‌ باده‌ي‌ رضايت‌ و غرور بود، اما با اين‌ حال‌ جانب‌ احتياط‌ را از دست‌ نداد.  با خود گفت‌ بهتر است‌ كمي‌ موهاي‌ كوتاهش‌ را آرايش‌ كند تا در نظر شوهرش‌ زياد غيرعادي‌ و زشت‌ به‌ نظر نرسد.  فِر آهنين‌ را در آتش‌ گذاشت‌ و وقتي‌ كه‌ داغ‌ شد، با زحمت‌ زياد موهاي‌ كوتاه‌ خود را فر زد.  حالا بهتر شده‌ بود، گرچه‌ كمي‌ مثل‌ پسربچه‌هاي‌ مدرسه‌اي‌ به‌ نظر مي‌رسيد.
وقتي‌ با دقت‌ به‌ آيينه‌ نگريست‌، آهسته‌ زير لب‌ گفت‌: «خدا كند جيم‌ از من‌ بدش‌ نيايد.  اگر شكل‌ مرا نپسندد، آن‌ وقت‌ چه‌ كنم‌؟ اگر مرا به‌ باد ملامت‌ گرفت‌ كه‌ تو شبيه‌ دخترهاي‌ آوازه‌خوان‌ جزيره‌ي‌ كاني‌آيلند شده‌اي‌، آن‌وقت‌ چه‌ جوابي‌ به‌ او بدهم‌؟»
و دوباره‌ به‌ فكر فرو رفت‌.  اثر ندامت‌ از چهره‌ي‌ بي‌فروغش‌ نمايان‌ بود.
با خود گفت‌: «ولي‌ چه‌ كاري‌ غير از اين‌ از دستم‌ برمي‌آمد؟ با يك‌ دلار هشتاد و هفت‌ سنت‌ كه‌ ممكن‌ نبود چيزي‌ خريد. »
غروب‌ از راه‌ مي‌رسيد و تاريكي‌ همه‌جا را فرا مي‌گرفت‌.  دلا به‌ عادت‌ هميشگي‌ ابتدا قهوه‌اي‌ درست‌ كرد، سپس‌ ماهي‌تابه‌ را بر روي‌ اجاق‌ گذاشت‌ تا شام‌ را تهيه‌ كند.  هر آن‌ منتظر بود در گشوده‌ شود و جيم‌ پا درون‌ خانه‌ بگذارد.  چند مرتبه‌ي‌ ديگر با اضطراب‌ و نگراني‌، خود را در آيينه‌ ورانداز كرد.  سپس‌ زنجير ظريفي‌ را كه‌ آن‌همه‌ در جستجو و خريدش‌ غصه‌ خورده‌ بود، به‌ دست‌ گرفت‌ و به‌ آن‌ چشم‌ دوخت‌.
در همين‌ لحظات‌، صداي‌ باز شدن‌ در بيرون‌ به‌ گوشش‌ رسيد.  جيم‌ همچون‌ گذشته‌ و بنا به‌ رسم‌ معمول‌ سر ساعت‌ به‌ خانه‌ بازگشته‌ بود.  در تمام‌ مدتي‌ كه‌ با دلا ازدواج‌ كرده‌ بود هيچ‌وقت‌ نشده‌ بود كه‌ دير به‌ خانه‌ باز گردد.  وقتي‌ طنين‌ گام‌هايش‌ در دهليز پيچيد، قلب‌ دلا به‌شدت‌ شروع‌ به‌ تپيدن‌ كرد.  زن‌ زيبا هميشه‌ و در هر حال‌ با خداي‌ خود زمزمه‌ و راز و نياز داشت‌ و از او در موفقيت‌ كارها ياري‌ مي‌طلبيد.  در اينجا هم‌ بي‌اختيار نگاهش‌ متوجه‌ آسمان‌ شد و زير لب‌ زمزمه‌ كرد: «خداوندا، كاري‌ نكن‌ كه‌ جيم‌ از من‌ بدش‌ بيايد.  لطفت‌ را از من‌ دريغ‌ ندار و به‌ من‌ كمك‌ كن‌ تا باز هم‌ در نظر او زيبا جلوه‌ كنم‌. »
يك‌مرتبه‌ در گشوده‌ شد و جيم‌ وارد اتاق‌ شد.  همچون‌ هميشه‌ خسته‌ و كوفته‌ بود.  چهره‌ي‌ متفكر و لاغرش‌ نشان‌ مي‌داد كه‌ خيلي‌ كار مي‌كند.  هر كسي‌ با نگاهي‌ به‌ صورتش‌ مي‌فهميد كه‌ جيم‌ مرد مسني‌ نيست‌.  شايد بيش‌ از بيست‌ و دو سال‌ از عمرش‌ نمي‌گذشت‌، منتها گذشت‌ روزگار و مشقت‌هاي‌ زندگي‌ چهره‌اش‌ را پير مي‌نمود.  با دستي‌ كه‌ از شدت‌ سرما سرخ‌ و متورم‌ شده‌ بود، در را پشت‌ سرش‌ بست‌ و قدمي‌ به‌ پيش‌ آمد.  اما يك‌مرتبه‌ تكاني‌ خورد و سر جايش‌ ايستاد.  چشمش‌ به‌ دلا افتاده‌ بود؛ آنچه‌ را در پيش‌ روي‌ مي‌ديد نمي‌توانست‌ باور كند.  آيا او واقعاً زنش‌ بود كه‌ به‌ اين‌ قيافه‌ درآمده‌ بود؟ خيره‌خيره‌ نگاه‌ مي‌كرد و حرفي‌ نمي‌زد.  دلا هم‌ با سيماي‌ متبسم‌ ولي‌ آميخته‌ با نگراني‌ شوهرش‌ را مي‌نگريست‌.  زن‌ جوان‌ از نگاه‌هاي‌ او ابداً چيزي‌ نمي‌توانست‌ بفهمد.  نه‌ اثر خوشحالي‌ در آن‌ مي‌ديد، نه‌ اثر رنجش‌ و نااميدي‌.  نه‌ مي‌توانست‌ بفهمد آيا شوهرش‌ از كار او رنجيده‌، و نه‌ قادر بود درك‌ كند كه‌ از عمل‌ او راضي‌ است‌.
اين‌ ثانيه‌ها و دقايقِ پُراضطراب‌ به‌قدري‌ سخت‌ ادامه‌ يافت‌ كه‌ دلا بيش‌ از اين‌ طاقت‌ نياورد.  ميز را به‌ كناري‌ زد و نزديك‌تر رفت‌.  با صدايي‌ بلند گفت‌: «جيم‌، عزيز دلم‌، چرا اين‌طوري‌ نگاه‌ مي‌كني‌؟ چرا اين‌قدر متعجب‌ شده‌اي‌؟ اگر مي‌بيني‌ كه‌ موهايم‌ را كوتاه‌ كرده‌ام‌ دليلي‌ داشت‌.  ببين‌ محبوبم‌، فردا كريسمس‌ است‌ و من‌ نمي‌توانستم‌ ببينم‌ كه‌ صبح‌ عيد چيزي‌ به‌ تو عيدي‌ ندهم‌.  چون‌ وضع‌ مالي‌مان‌ خوب‌ نيست‌، و تو خودت‌ هم‌ خوب‌ مي‌داني‌، به‌ همين‌ دليل‌ موهايم‌ را فروختم‌ تا بتوانم‌ چيزي‌ برايت‌ بخرم‌.  حالا اميدوارم‌ تو از موي‌ كوتاه‌ من‌ بدت‌ نيايد.  اگر اين‌طور دوست‌ نداري‌، ناراحت‌ نشو؛ مي‌داني‌ كه‌ زود در خواهد آمد.  خيلي‌ زود. . .  موهاي‌ من‌ زود بلند مي‌شود. . .  من‌ هم‌ چاره‌اي‌ جز اين‌ كار نداشتم‌ لااقل‌ به‌ خاطر عيد به‌ من‌ تبريك‌ بگو و بيا خوشحال‌ باشيم‌.  تو نمي‌داني‌ كه‌ من‌ چه‌ چيز كوچك‌ قشنگي‌ برايت‌ تهيه‌ كرده‌ام‌!»
مرد جوان‌ همان‌طور مبهوت‌ و حيرت‌زده‌ او را نگاه‌ مي‌كرد و هر دم‌ بر ميزان‌ وحشت‌ و نگراني‌ زن‌ مي‌افزود.  ديگر چيزي‌ نمانده‌ بود كه‌ دلا شروع‌ به‌ گريه‌ كند.  سرانجام‌ سكوت‌ را شكست‌ و با آهنگ‌ گرفته‌اي‌ كه‌ از آن‌ اندوه‌ و ندامت‌ آشكار بود گفت‌: «چقدر عوض‌ شدي‌. . .  پس‌ موهايت‌ را كوتاه‌ كردي‌ و. . . »
دلا به‌ ميان‌ حرفش‌ دويد: «آري‌ عزيزم‌، كوتاه‌ كردم‌ و فروختم‌.  حالا به‌ من‌ بگو خيلي‌ زشت‌ شده‌ام‌؟ اين‌طور مرا دوست‌ نداري‌؟»
جيم‌ نگاهش‌ را از روي‌ صورتش‌ برگرفت‌ و به‌ گرداگرد اتاق‌ به‌ گردش‌ درآورد.
زن‌ مضطرب‌ بار ديگر پرسيد: «كجا را نگاه‌ مي‌كني‌؟ دنبال‌ چي‌ مي‌گردي‌؟ به‌ تو گفتم‌ كه‌ آنها را فروخته‌ام‌.  قيافه‌ات‌ را باز كن‌.  كمي‌ بخند؛ امشب‌ شب‌ عيد است‌.  با من‌ بداخلاقي‌ نكن‌؛ من‌ اين‌ موها را به‌ خاطر تو از دست‌ داده‌ام‌، اما ذره‌اي‌ غصه‌ و نگراني‌ ندارد.  باز هم‌ درخواهد آمد.  اگر آنها خوب‌ بودند و تو آنها را دوست‌ داشتي‌، در عوض‌ بدان‌ كه‌ من‌ هم‌ ترا خيلي‌ دوست‌ دارم‌.  اين‌ كار را فقط‌ به‌ خاطر تو كردم‌. . . »
و قدمي‌ ديگر به‌ جيم‌ نزديك‌ شد و با تبسم‌ گفت‌: «خب‌، حالا موضوع‌ را فراموش‌ كن‌، بيا بنشين‌ تا شام‌ را برايت‌ آماده‌ كنم‌. . . »
جيم‌ كمي‌ به‌ خود آمد و از آن‌ رؤياي‌ سنگين‌ بيدار شد.  گويي‌ فهميد كه‌ اگر دقيقه‌اي‌ ديگر سكوت‌ كند و حرفي‌ بر زبان‌ جاري‌ نكند، سيل‌ اشك‌ از چشمان‌ همسرش‌ سرازير خواهد شد.  نزديكش‌ آمد و با مهرباني‌ او را در آغوش‌ خود فشرد.  ديگر هرچه‌ بود به‌ پايان‌ رسيده‌ بود.  غصه‌ و پشيماني‌ چه‌ فايده‌اي‌ داشت‌؟ خواب‌ طلايي‌اش‌ به‌ بيداري‌ وحشت‌انگيزي‌ منتهي‌ شده‌ بود.  ديگر آن‌ هديه‌ي‌ زيبايي‌ را كه‌ براي‌ زن‌ دلبندش‌ خريده‌ بود و با شوق‌ و ذوق‌ فراوان‌ همراه‌ خود آورده‌ بود، در آن‌ شرايط‌ يأس‌آور به‌ چه‌ درد مي‌خورد؟ فرض‌ كنيم‌ كه‌ جيم‌ در آن‌ لحظه‌ به‌ جاي‌ هشت‌ دلار در هفته‌، يك‌ ميليون‌ دلار در سال‌ حقوق‌ مي‌گرفت‌، در آن‌ دقيقه‌ و تحت‌ آن‌ شرايط‌، ديگر چه‌ نتيجه‌اي‌ داشت‌؟ كار از كار گذشته‌ بود.  كدام‌ منطقي‌ در عالم‌ مي‌توانست‌ در آن‌ لحظات‌، روح‌ مضطرب‌ و قلب‌ سوزان‌ و آتش‌گرفته‌ي‌ او را تسكين‌ و آرامش‌ ببخشد.
جيم‌ بسته‌ي‌ عيدي‌ را از جيب‌ پالتوي‌ كهنه‌اش‌ درآورد و با بي‌اعتنايي‌ روي‌ ميز انداخت‌ و گفت‌: «بگير دلا جان‌، اين‌ هديه‌ي‌ ناقابلي‌ است‌ كه‌ برايت‌ خريدم‌، ولي‌ متأسفم‌ كه‌ ديگر به‌ دردت‌ نمي‌خورد.  اما طوري‌ نيست‌.  بازش‌ كن‌ و ببين‌ چرا من‌ از ديدن‌ موي‌ كوتاه‌ تو ناراحت‌ شدم‌.  خيال‌ نكن‌ كه‌ اگر تو موهايت‌ را زدي‌، از محبت‌ من‌ نسبت‌ به‌ تو كم‌ شده‌، نه‌، فقط‌ دليلش‌ همين‌ بود. . . »
دلا با انگشتان‌ مرتعش‌ بندها را از هم‌ باز كرد و به‌ داخل‌ بسته‌ نظر انداخت‌.  ناگهان‌ فريادي‌ از سر ذوق‌ كشيد، ولي‌ بلافاصله‌ ساكت‌ شد.  حقيقت‌ دردناكي‌ را دريافته‌ بود.  قطرات‌ اشك‌ سوزان‌ از چشمانش‌ بر سيماي‌ مغموم‌ و زيبايش‌ سرازير گشت‌.
در ميان‌ بسته‌ يك‌ سري‌ شانه‌ي‌ طلايي‌رنگ‌ زيبا قرار گرفته‌ بود.  شانه‌هاي‌ ظريفي‌ كه‌ دلا از مدت‌ها پيش‌ آرزو مي‌كرد آنها را براي‌ زينت‌ موهاي‌ خود بخرد، ولي‌ هيچوقت‌ اين‌ آرزو جامه‌ي‌ عمل‌ به‌ خود نگرفته‌ بود.  بارها آنها را از پشت‌ ويترين‌ يكي‌ از مغازه‌هاي‌ «برادوي‌» تماشا كرده‌ بود، اما چون‌ قيمتش‌ نسبتاً گران‌ بود، هرگز تصور نمي‌كرد روزي‌ صاحب‌ آنها شود.
 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت