و بعد چكيدههاي متورم خون كه از حاشيهي عمودي صندلي ميگذشت و روي كف زمين ميريخت را نگاه كردم. اتاق ريخته بود پر از تاريكي و چاكيدگيي روي پوستهاي تن تو. شده بودي به روي باريكههاي ديوار ميخ ايستاده كه فرو رفته بودي و كسي نميتوانست از اين صافيي فرو رفته بيرونت بياورد. رفتي تا روز ملاقات، كنار ميلههاي سرد اين ديوار
بخواهم از آنها كه ببينمت از نزديك. نرفتي، تو را بردند. تاريك بود اما هالهي نور از پنجرهي بالاي اتاق تا روي صورت من كه روبرويت نشته بودم، كشيده ميشد. وقتي كه در را باز كردند، آن گوشه نشسته بودي و تا بيايي سيگار را از دستت بياندازي و دستهايت را پشت كمرم بگذاري يا خودت را بچسباني به من و بگويي: خستهام ... خيلي
ميترسم.
من تمام پيراهنت را خيس از اشكهايم كردهام.
ـ خانوم شما نميتوني به اون دست بزني. در ضمن از وضعيت ظاهريش هم نبايد به كسي چيزي بگي.
لختههاي دود سيگارت، كشيدههاي نور پنجره را پخش ميكرد.
ـ نگهبانا نميذارن هر روز پيش من بياي. من اينجا با كسي نميتونم صحبت كنم، ولي وقتي كه از اينجا ميري بدون هميشه دارم باهات صحبت ميكنم. يادت نره، حواست به من باشه، هنوز چند روز ديگه مونده.
تا به حال سوختن خانهها را ديدهاي، خرده سفيدههاي شيشه و انباشتههاي وحشي آتش، مي بينم همهي آنها روي صورتم ميپاشند.
من دستهاي تو را ميتوانستم بگيرم و بدون اينكه كسي ببيند حتا هيچكس، با هم برويم تا همهِي كودكيمان را با همين دستهاي رشد كرده به هم نشان بدهيم تا فرامكوش نكني وقتي كه لباس تو را با ماژيك كشيده كشيده رنگي ميكردم، ميخواستم بگويم: از همهي بقيه برايم فرق داشتي و اين همين تو بودي كه هيچ وقت باور نكردي.
پدر تور ماهي را با ريز خندههايش ميكشيد بالا، تو ميرفتي تا آنها را از تور بيرون بياوري و با هم مينشستيم و مرده پريدنهاي آنها را ميديديم. هيچ وقت با او به بازار ماهيفروشها نرفتي. آجرهاي كوچه باريكها را ميشمردم و تنم را به آنها ميدادم. نميدانم، ولي حتمن صورتم به تنهي سردشان ميچسبيد تا تمام بدنم از بوي آنها
پر شود و بعد برود دوباره به همان كوچههاي تاريك زده، بيآنكه به تو گفته باشم تو را هر گوشه از گذشتههايم جا بدهم. خودت هم ميگفتي بارها ديدهاي كه رفتهايم به همان سركوچهها، منتظر كوچك دختراني كه از مدرسه ميآمدند و تا ميآمدند از كنارمان بگذرند زل ميزديم به چشمهايشان، بيآنكه چيزي بگوييم يا دستمان را دراز كنيم روي
شانههايشان. نگاهمان غير از كفشهايمان كه روي خردهخاكها مي سابيديم، جاي ديگري را نميديد. چشمهايي كه التماس ميكرد و غرور ترسويي كه نميگذاشت جز سكوت چيز ديگري بينمان برقرار شود. فراموش كردي يادت نميآيد، بوي پونهها، با زردي انبوه كلزاها ...
صداي خشك شدهي كفشهاي پدر را ميشنوي. ميترسم، تو ميآيي و خودت را ميچسباني به من.
ـ خانوم شما نميتوني به اون دست بزني. وقتتون تموم شده.
دور بوده، خيلي، آنقدر كه نميشد دستهاي كوچكت را به آنها نزديك كني. پير مرد زاغچشم را كه با گاري دستياش هر روز از كوچهيمان ميگذشت، اين را بايد يادت بيايد. كنارمان مينشست و هر بار كه دستش را ميگذاشت لاي پاهايت، بلند ميشدي و از ترس بيآنكه پشت سرت را نگاه كني، فرار ميكردي. ميگفتي، خيلي ميگفتي كه توي خواب
ميبينمش كه پشت سرم ايستاده. خس خس نفسهايش را پشت سرم ميشنوم. از كنار باريكههاي نورِ افتاده از ميلهي پنجره گذشت و خودش را از آبيي چشمهايش و آسمان تاريك اتاق خالي ميديد. برگشت، شايد آخرين نگاههايش را ميديد.
ـ بايد بياين بيرون.
سربازها بودند، انبوهانبوه كه از روبروي خانهها ميگذشتند و با گامهاي پوتينييشان محكم به زمين ميكوبيدند. استخوان ميلهاي ساقها را ميشد ديد. ميشد در گوشم، پنبهاي بگذارم و سرم را لاي پاهايم يا حتا چشمانم را ببندم ولي نميشد. صداها توي سرم بودند. هنوز ميكوبيدند ... يك ... دو ... سه ... ...
تورها با صداي مرده ماهيها و من توي تورها كه دست و پا ميزدم، وقتي دستهاي يخزده تو بيآنكه كاري كنند، غرق ميشدند. ماشينها ميآمدند، خيابانها پشتسرهم و او ميرفت كنار ماشينها، زير چرخهايشان. با سنگينيي يك لاستيك چگونه ميتوانست سرش را از زير آب بيرون بياورد.
همه ميخواستند به دنبال تابوت كه روي دوش ميكشيد، بيايند. پزشكيي قانوني گفته بود او را كشتهاند. چيزي از صورتش نمانده بود.
چاقوها، سوراخهاي صورتش، چاقوكندههاي فرو رفته تا استخوان گونهها، كسي آنجا نميتوانست ببيند.
وقتي كه رفتم كنارش، ديگر تكانههاي جان كندنش تمام شدهبود. كبودي آميخته با سفيد تنش و بوي خون كه تمام تنش را گرفته بود. شبها از تورم نبود تو بيزارم كه روزها هرزهگردي را در اين ناكجا خيابانها و اين كوبيدن سر به ديوار را سبب ميشود. همههايي كه از نبود تو و چهرهي كبود شدهات، فرو رفته در سپيدي پارچه را نميخواهم.
خندههايم را نتوانستند تحمل كنند. ريختن خاك به روي تو وقتي كه همهي كارها تمام شده، و داخل قبر دراز كشيدهاي، شايد ديدن داشت ولي من نديدم. مرا از آنجا بردند.
ـ چرا چيزي نميگي... تكون بخور... هي با توام...
رسيدن به صداي دور شدهات، خيلي برايت سخت است.
تا كنار اين تاريكِ صندلي و حاشيهي عمودياش، كه من روبروي تو مينشينم و بعد آبي چشمهايت كه به دنبالش ميآيد همهي اين نگاهها و ميشوند يك درد از استخوانهاي سوخته داغ كمرت، تا اين پيشاني كه لبانمان روي پوستههاي چروكيدهاش ميماسد. و بعد بعدي من ميمانم با تنها بودگيي چركينم...
ديماه 82