گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 


آنتونيو تابوکی

خوابی از فرانسوا ويون

شاعر و تبهکار

ترجمه ی نازنین قازیاری

در غروب کریسمس1451 هنگامی که فرانسوا ويون شاعر و تبهکار در آخرین لحظات خوابش غوطه ور بود به خواب دید که ماه شب چهارده است واز زمین بایر و متروکه ای گذر می کند. ایستاد ، تکه نانی برای خوردن از خورجینش بیرون کشید. بر صخره ای نشست. به آسمان نگاه کرد و دلهره ی عجیبی به او دست داد. سپس دوباره به راهش ادامه داد تا به مسافرخانه ای رسید. مسافرخانه تاریک و ساکت بود. شاید همه خواب بودند. فرانسوا ويون با سماجت تمام به در کوبید، زن مسافرخانه چی در را به رویش باز کرد و از او پرسید: رهگذر، در این وقت شب به دنبال چه می گردی؟ فرانسوا ويون جواب داد : دنبال برادرم می گردم، او را آخرین بار در این حوالی دیدم و می خواهم او را پیدا کنم. وارد مسافرخانه شد، همه جا تاریک بود و تنها نورآنجا شعله ی کم سوی آتش بود. پشت میزی نشست و دستور گوشت گوسفند و شراب  داد و به انتظار آن نشست. زن مسافرخانه چی با بشقابی سیب زمینیِ شب مانده و لیوانی آب سیب وارد شد. گفت: رهگذر، خوشحال باش  که همین را هم داریم چون پلیس در این حوالی گشت می زد وهمه ی غذا ها تمام شده.

هنگامی که ويون مشغول خوردن بود، مردی سالخورده وارد شد. صورتش با تکه پارچه ی کهنه ای پوشیده شده بود. او یک جذامی بود و برای راه رفتن به چوبی تکیه می کرد. فرانسوا نگاهی به او کرد و چیزی نگفت. جذامی آنطرف اتاق در کنار آتش نشست، و گفت: به من گفته اند که دنبال برادرت می گردی.

دست ويون با سرعت به سمت خنجرش رفت، ولی جذامی او را با اشاره ای متوقف کرد و گفت: من با پلیس ها نیستم، من با بزِهکاران هستم و می توانم تو را پیش برادرت ببرم. در حالی که به چوبدستی تکیه زده بود به سمت در رفت و ويون او را دنبال کرد. آنها درهوای سرد زمستانی از در خارج شدند. شبِ صاف و روشنی بود و برفها روی زمین یخ بسته بود. اطراف آنها را زمین های بایر و بیهوده در بر گرفته بود، در حاشیه، تصویری از  تپه های سیاهِ پوشیده از جنگل نمایان بود. جذامی کوره راه نامعلومی را بسوی تپه ها، در پیش گرفت. ويون در حالی که دستش را روی خنجرش گرفته بود، به دنبال او می رفت.

هنگامی که جاده به سربالایی رسید، جذامی توقف کرد و بر صخره ای نشست. سازی از کوله پشتی اش بیرون آورد و شروع به نواختن ملودی غمگینی کرد. هراز گاهی آن را قطع می کرد و چند بندی از افسانه ی" تشنه ی خون" را می خواند که از تجاوز واعمال شیطانی، در دام افتادن ها، و ژاندارم ها سخن  می گفت. ويون به آن گوش داد و به خود لرزید، می دانست که داستان در مورد اوست. و پس از آن نوعی ترس درش ایجاد شد، و دلش را خالی کرد. ولی ترس از چه؟ خودش هم نمی دانست، زیرا او نه از ژاندارم ها باکی داشت ، نه از تاریکی و نه از جذامی. حس کرد این ترس نوعی علامت است، نوعی علامت تأسف.

پس جذامی برخاست، ويون او را در جنگل دنبال کرد. و زمانی که به اولین درخت رسیدند، ويون جسد مردی را دید که از درخت حلق آویز شده و تکان می خورد. زبانش از دهان بیرون افتاده بود، ونور نازک ماه بر او می تابید. جسدِ مردِ ناشناخته ای بود، و ويون به راهش ادامه داد. و از درخت بعدی مرد دیگری آویخته بود، و ويون او را هم نمی شناخت. به اطرافش نگاه کرد،  جنگل پر از جنازه هایی بود که ازدرختان آویخته شده بودند. یک به یک با دقت به همه ی آنها نگاه کرد و در میان آنهمه پاهای آویخته که با وزش باد حرکت می کردند ، برادرش را پیدا کرد. او را پایین آورد و با خنجر ریسمان ها را برید و او را روی علف ها خواباند. جسد از مرگ و سرما شکننده شده بود. فرانسوا ويون پیشانی اش را بوسید. جسد به حرف آمد و گفت : زندگی در اینجا پُر از پروانه های سفید است و انتظار تو را می کشد، و آنها همه نوزاد و کرمینه(Larvae) هستند.

فرانسوا ويون، گیج و حیران سرش را بلند کرد. همراهش ناپدید شده بود، از جنگل صدای آوایی ملایم همچون آوای تشییع جنازه های بزرگ برخاست، آوای افسانه ی جذامی، فضا را پر کرد.                                     

برگرفته از کتاب  Dreams of Dreams

                     Antonio Tabucchi

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت