گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

کتابخانه دوات

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

 

 نسيم خاکسار

آشغالدانی

اشاره :

اين داستان پيش از اين در تازه ترين کتاب نسيم خاکسار (راسته آريزونا، نشر باران، سوئد) منتشر شده است. متن حاضر علاوه بر پيراسته شدن از غلط های چاپی، تفاوت هائی هم نسبت به متن قبلی  دارد که نتيجه ی اعمال نظر خود نويسنده است.
                                                                                        دوات

 

همسايه‌هلندي‌ام معتقد است پناهنده ها از دم Gek هستند. چيزي مثل كس خُل و مشنگ. من خيال مي‌كنم مي‌خواهد بگويد ‌شما پناهنده هاي ايراني، اما رويش نمي‌شود. چون تا به حال نشنيده و نديده ام جز با من و يكي دوتا از دوستان ايراني‌ام با پناهنده هائي از جاهاي ديگر رفت و آمد داشته باشد. باورش به كُس خلي ما، ‌از خودش شنيده ام،‌ به اين برمي‌گردد كه مي‌بيند ما همه اش سر چيزهايي كه به نظر او از ما دور است و ربط مهمي هم با ما ندارد با هم سر و كله مي زنيم ولي سر موضوعات مهم و بالفعل در زندگي مان كك مان هم نمي‌گزد. من تا امروز سر اين نظر با او به توافق نرسيده ام. به خصوص نتيجه گيري قاطعش كه اين بي اعتنائي به مشكلات بالفعل در زندگي روزي كار دستمان مي‌دهد. راستش را مي‌خواهيد بدانيد ته دلم هميشه اين عقيده او را عليرغم رفتار مهربان و صميمي‌اش  با خودم و دوستانم به اندكي عقايد نژادپرستانه او و يا حس ناسيوناليستي‌اش كه معتقدم در همه آدم ها پيدا مي‌شود نسبت داده ام. فكر هم نمي‌كنم نظرم زياد بي ربط باشد. سر موضوعي  كه دو سه هفته پيش رخ داده بود، وقتي باز بي اعتنائي من را ديد، بي مقدمه درآمد:‌Je bent echt gek  يعني تو واقعاً كُس خلي. گرچه اين حرفش به هم سخت برخورد اما چون با خنده گفت زياد جدي اش نگرفتم.

ماجرا به اين مربوط مي‌شد كه توي محله ما سر اين كه ‌آشغال داني بزرگ سيماني را در كدام نقطه كوچه بگذارند براي ماه ها بين همسايگان بحث بود و هست. من يك سالي است به اين جا آمده ام. وقتي زنم طلاقم داد و يا من طلاق گرفتم و خيلي راحت در سن پنجاه و چهارسالگي دوباره عزب شدم، به اين آپارتماني كه الان تويش هستم اسباب كشي كردم. اسباب كشي كه نه، تختخواب يكنفره ي فكسني و چند جلد كتابي را كه داشتم در چند نوبت، بار دوچرخه ام كردم و با كمك يكي از دوستانم كشان كشان آوردم اين جا تا سر فرصت چيزهاي ضروري يك خانه را از ماشين رختشوئي و يخچال و اجاق گازگرفته تا بشقاب و قاشق و چنگال بعدها تهيه كنم. خود اين موضوع جدائي ام هم وقتي با همسايه هلندي ام درميان گذاشتم مزيد بر علت gek بودنم شد. يادم است چند روز بعد از اين گفتگوي مان ،‌ وقتي من و خاتون، زن سابقم، را بر حسب تصادف در خيابان ديد كه دست در دست داريم قدم مي زنيم( زن سابقم چون خورده است زمين و مي‌لنگد گاهي وقت ها موقع راه رفتن احتياج به كمك دارد)  سرش را آورد نزديك گوشم و آن طور كه خاتون هم شنيد گفت‌:‌ «Jullie zijn echt gek » يعني جفت تان مشنگ هستيد. خاتون خنديد. چون سابقه اين كار را نمي‌دانست و هلندي اش هم بدتر از من بود خيال ‌كرد تنها به من فحش داده است. اما راستش اين بار، زيادي بهم  برخورد. چون در اين كار هيچ دليلي براي مشنگ بودن مان پيدا نمي‌كردم. دو نفر بعد از چند سال با هم زندگي كردن متوجه شده بودند با هم نمي‌سازند. اين كجايش عيب داشت كه به جاي توي سر وكله هم زدن، مثل دو آدم متمدن از هم جدا بشوند و دوستي شان را با هم حفظ كنند. راستش خواستم برگردم و با همان زبان الكن هلندي ام جد و آبادش را به گُه بكشم. اما هيچ نگفتم. نمي‌ارزيد. مدت هاست  به اين نتيجه رسيده ام نبايد سر چيزهائي الكي عصباني شد. به خودم گفته ام اصلاً قرار نيست سر هر حرفي كه مردم مي زنند آتشي شد و تمام بندهاي رابطه را با آن ها بُريد كه بعد ها پشيمان شد. من چون خيلي زود از كرده هايم پشيمان مي‌شوم سعي مي‌كنم زياد كار را خراب نكنم كه بعد ها نتوانم درستش كنم.

اما داشتم از آشغال داني مي‌گفتم. اين آشغال داني يك مكعب بزرگ سيماني است كه در بيشتر محله هاي شهرمان وجود دارد. حدود دو، تا سه متري طول و عرض دارند. يك سكوي سيماني پله مانندي هم معمولاً در بغل شان هست كه بايد روي آن بروي و بعد در يكي از دو آشغال داني هاي فلزي را كه توي آن مكعب بزرگ سيماني جاسازي شده اند بلند كني و بعد كيسه آشغالت را از همان بالا بيندازي آن تو. سر هفته هم ماشين شهرداري مي‌آيد و آن ها را خالي مي‌كند. اين آشغال داني از همان روز سكونتم در اين محله تازه باعث دل چركيني من از همسايگان ام شد. وقتي روز اول و يا دوم موقع تميز كردن اتاق ها داشتم آت و آشغال هاي جمع شده را كيسه كيسه توي آن مي چپاندم ديدم سر تعدادي از چوب ها از دل آشغال داني بيرون زده است. توجه نكردم. همانطور كه بودند آن ها را گذاشتم و بقيه خرت و پرت ها را كه توي آن جا نمي‌شد دور و برش چيدم. به نظر خودم كار خلافي نمي‌كردم. پيش از من خيلي هاي ديگر خرت و پرت هائي را كه توي آشغال داني نمي‌رفت همان جا گذاشته بودند. هنوز چند قدم از آشغال داني دور نشده بودم كه حس كردم يك چيزهائي دارد انگار پشت گردنم را مي‌سوزاند. وقتي سر برگرداندم اول پيرزن را ديدم. چند قدمي از ايوان خانه شان جلوتر آمده بود. پيرمرد را  بعد ديدم. پشت سر پيرزن توي ايوان خانه ايستاده بود و داشت برّ و برّ نگاهم مي‌كرد. نگاه جفت شان آن چنان تيز و سرد و دشمنانه بود كه زبانم را براي لحظه اي قفل كرد. پيرزن دوقدم جلوتر آمد و ايستاد. بعد با عصبانيت گفت:‌

«هه! سرش را انداخته پائين مي‌رود. هه!»

ماندم چه جوابي به او بدهم. فكر مي‌كنم در همين لحظه بود كه پيرمرد را،‌ البته اول چشمان و نوع نگاه كردنش را ديدم. نوع نگاهش مثل سوخت كمكي به موشكي بود كه بايد آن را جلوتر پرتاب كند. و موشك نگاه زن بود كه حالا دست به كمر ايستاده بود و منتظر عكس العمل من بود.

سرم را طوري تكان دادم يعني از حرفش سر درنياورده ام. پيرزن اين بار آتشي تر از پيش اشاره كرد به زباله داني و گفت:

‌«اين ها چيه از زباله داني زده است بيرون؟»

گفتم: «اشكال دارد؟»

«معلوم است كه دارد. زيبائي محله به كنار، چشم انداز جلو خانه مرا خراب كرده است.»

موشك كمكي هم به حرف درآمد:‌‌ «اهه! اهه!»

نفهيدم چرا دوبار.

وقتي اين بار نگاهشان كردم به نظرم رسيد جفت شان را همان وقت كه داشتم با آشغالداني ور مي‌رفتم ديده بودم. و حتي متوجه شده بودم نگاه منتظر و كنجكاوشان را روي خودم و كاري كه داشتم مي‌كردم. حالا چرا خيلي زود فراموش كرده بودم،‌ نمي‌دانم. نرفت به كله ام حتي، مگر داشتم سر بريده توي آشغال داني مي‌انداختم كه آن ها دارند اين طوري نگاهم مي‌كنند. نمي‌دانم اين بي توجهي بعدي را بايد به حساب چه گذاشت. راستش مي‌ترسم اگر مسئله را به اين شكل كش بدهم به نتايج تلخي درباره خودم برسم كه مشابهتي با حرف همسايه ام  داشته باشد.

پيرزن اين بار با فرياد گفت‌:‌ «براي چه اين چوب ها را اين طوري انداختي و رفتي؟ نمي بيني درست روبروي ايوان خانه ماست؟»

نمي دانستم بايد به او حق بدهم يا به خودم. من داشتم ساكن آن محله مي‌شدم. و اين حق طبيعي من بود از زباله داني عمومي آن جا استفاده كنم. اين را مي‌دانستم كه خانه هاي حتي دوكوچه آن طرفتر هم حق نداشتند از آن استفاده كنند. هر محله زباله داني خودش را داشت. اين بود كه با ادب و احترام و خيلي آرام ، البته وقتي بعد از آن وقفه طولاني و مكث روي نگاه هاي آن ها حالم كمي جا آمده بود، گفتم:‌

«شايد شما نمي‌دانيد كه من به اين جا اسباب كشي كرده ام؟ خانه ام اين جاست.» و اشاره كردم به طبقه سوم، جائي كه آپارتمانم بود.

پيرزن اين بار آتشي تر از پيش گفت:‌

«اسباب كشي كردي كه كردي. وقتي مي ‌بيني زباله داني جا ندارد،‌ بگذار در انبارت تا ماشين شهرداري بيايد.»

و باز با خشم اشاره كرد به سر چوب ها كه مثل علم يزيد از زباله داني زده بودند بيرون.

ديدم حرف اش درست است. از آن گذشته حركات موشك بيشتر عصبانيم مي‌كرد. با دور خودش چرخيدن و «اهه! اهه!» گفتن اش، انگار داشت مي‌گفت اين را باش كه با اين سن و سال قضيه اي به اين سادگي را نمي‌فهمد. براي اين كه قال قضيه را بكنم و شر بيشتر بالا نياورم كه اگر به گوش زن سابقم برسد خيال كند همه اين ها ناشي از رنج هاي دروني از جدائي‌مان است، دست ادب به سينه گداشتم و به سنت هندي ها، شايد هم ژاپني ها، سر خم كردم و با حالتي كه تو را به هرچه مي پرستيد قسم كوتاه بياييد، گفتم:‌ «چشم آن ها را مي‌برم.»

و خم شدم روي زباله داني و كيسه ديلاق ها را درآوردم و يكي يكي بردم گذاشتم توي انباري. پيرمرد تا وقتي آخرين كيسه را برمي‌داشتم همان جا ايستاده بود و نگاهم مي‌كرد. گوئي هر لحظه منتظر بود من از خستگي و يا تنبلي كيسه اي را جا بگذارم تا دوباره و دوبار بگويد:‌« اهه! اهه!»

گفتن همين ماجرا با همين جزئيات به همسايه هلندي‌ام در دوهفته بعد باعث دوستي بين مان شده بود. البته زنش معتقد است دال عدس تندي كه به آن ها داده ام بيشتر موجب آن بوده است. در اين مدت فهميده بودم كه هلندي ها از غذاهاي تند و عجيب و غريب خيلي خوششان مي‌آيد.

تا وقتي نامه اي از شهرداري به دستم نرسيده بود كه براي رسيدگي به مشكلي كه آشغال داني در محله مان به وجود آورده است در جلسه اي شركت كنم، هيچ فكر نمي‌كردم با قضيه اي جدي روبرو هستم. با اين همه چون اولين بار نبود كه با مشكل كيسه آشغال و آشغال داني روبرو مي‌شدم فكر مي‌كردم در هر صورت بالاخره راه حلي براي رفع مشكل خودم پيدا خواهم كرد.

سال اولي كه آمده بودم به هلند از خست و يا هرچي،‌ زورم مي‌آمد كيسه مخصوص آشغال از فروشگاه بخرم. آشغال هاي خانه ام را هميشه مي‌ريختم توي كيسه هاي پلاستيكي كوچكي كه هنگام خريد از فروشگاه هاي ترك ها و مراكشي ها مجاني به همه مي‌دادند. كيسه هاي پر از آشغال من در آشپزخانه تا ته هفته گاهي تعدادشان از دو و سه هم مي‌گذشت. براي آن ها بايد يك زباله داني عمومي پيدا مي‌كردم. چون در محله اي كه مي نشستم زباله داني عمومي وجود نداشت. همه مجبور بودند كه آشغال هاي شان را توي كيسه هاي بزرگي كه براي اين كار ساخته شده بود، با سرهاي  از بالا گره زده تا آخر هفته در خانه نگه دارند و بعد در عصر روز يكشنبه و يا صبح دوشنبه كول كنند و يا دست بگيرند و از چند پله بياورند پائين و بگذارند سر كوچه تا ماشين شهرداري ببرد. من راستش خجالت مي‌كشيدم كيسه هاي كوچك آشغالم را كنار كيسه هاي شيك و پيك ديگران بگذارم. بالاخره بعد از كمي جستجو يك آشغال داني كوچك پيدا كردم كه مال يك فروشگاه اغذيه گرم و سرد بود. صاحبش يك ويتنامي بود. زباله داني اغذيه فروشي ،‌ زباله داني محشري بود و درست در نزديك ترين مركز خريد به محل سكونتم قرار داشت. تنها عيب اش صاحبش بود. زياده از حد هواي آن را داشت. و مواظب بود كسي استفاده غيرقانوني از آن نكند. بعد از چند بار انداختن كيسه ام در آن جا و عوض شدن جاي زباله داني، فهميدم بايد كارم را چنان با مهارت انجام دهم كه گير نيافتم. ويتناميه كشيک مي كشيد ببيند چه كسي اين كار را مي‌كند. و من هر دو روز يك بار با انجام يك سلسله عمليات پارتيزاني،‌ بي آن كه او بتواند مچم را بگيرد كيسه كوچك و سبكم را پرت مي كردم آن تو و صحنه را بدون گذاشتن ردي از خودم ترك مي كردم. خوشبختانه قبل از آن كه دستم رو شود و يا در يكي از آن عمليات گير بيافتم، زنم از ايران آمد و من هم آز آن جا كوچ كردم. آپارتمان تازه اصلاً مشكل زباله داني نداشت. در پاگرد پله هاي بيرون از آپارتمان ها يك در ميان سوراخي توي ديوار بود كه تو مي‌توانستي هروقت كه دلت خواست كيسه زباله ات را از آن بالا پرتاب كني توي آن. و گوش بدهي به صداي سقوط آن كه يك ارتفاع ده بيست متري را طي مي‌كرد و با صداي دامب،  مثل ختم پر طنين يك آهنگ سنگين و دراماتيك مي‌افتاد توي زباله دان اصلي در زير زمين.

نامه شهرداري را بعد از خواندن انداختم گوشه اي. يك هفته بعد از آن، وقتي داشتم از پله‌ها پائين مي‌رفتم،‌همسايه هلندي ام را ديدم. گفت:‌

«راستي يادت نرود. امشب در ساعت هشت و نيم جلسه است.»

«براي چه؟» پاك موضوع را از ياد برده بودم.

«حل مسئله آشغال داني.»

براي اين كه از موضوع بيشتر سر دربياورم پرسيدم:

«مشكل اصلي چيست؟»

همسايه هلندي‌ام گوئي با موجود عجيب و غريبي روبرو شده باشد، با تعجب زل زد توي چشمانم و پرسيد:‌ «مگر نامه را نخوانده اي؟» و بعد انگار موج خشمي را از سر گذرانده باشد نفسي كشيد و خونسردانه گفت‌:‌ «بايد امشب تصميم بگيريم محل آشغال داني را تغيير بدهيم يا نه. چون ساكنين آن دو خانه روبرو معتقدند محل كنوني آشغال داني باعث زشتی چشم انداز ايوان شان شده است. فهميدي؟» و به شوخي يا جدي براي اين كه به شركت در جلسه تحريكم كند و يا از تاثير تعجب و خشم و پنهان وجودش كم كند گفت:‌

«موشك و موشك كمكي هم مي‌آيند.» و اضافه كرد:‌ «راستش طرف اصلي دعوا همان ها هستند.»

من براي آن كه آن موج اولي دوباره در وجود همسايه هلندي‌ام برنخيزد، مثل كودكي دبستاني برابر آموزگارش، گفتم:‌ «چشم.»

گفت‌:« حتماً بيائي ها!»

گفتم:‌«صد در صد. حالا كه قول داده ام، مي‌آيم.»

از بدشانسي نتوانستم بروم. يكي از دوستانم سر زده از آلمان آمد. و بعد صحبت از انتخابات در آلمان شد و بردن احتمالي  سبزها. و بعد بحث كرديم از استفاده اي كه جمهوري خواهان آمريكا دارند مي كنند از ماجراي رسوائي كلينتون. و همين حرف ها باعث شد قولي را كه به همسايه ام داده بودم پاك فراموش كنم. راستش اگر يادم مي‌ماند مي‌رفتم . به هر حال مي‌توانستم براي دوساعتي مهمانم را تنها بگذارم. در همان شب، ساعت ده و نيم، وقتي از شرابي كه خورد بودم سرم كمي گرم بود همسايه ام كه از جلسه برمي‌گشت با ديدن روشن بودن چراغ اتاق پذيرائي‌ام زنگ در خانه ام را زد. وقتي در را گشودم با ديدن او ياد قرار محكمي كه با او گذاشته بودم افتادم. در چشم هايش خواندم مي‌خواهد براي نيامدنم به جلسه اي كه از پيش درباره ضرورت شركت در آن مجاب شده بودم دليل قانع كننده اي از من بشنود. نمي توانستم همه گناهان را به گردن دوستم بيندازم. مي دانستم گفتن اين كه چون مهمانم از راه دور آمده بود و نمي‌توانستم تنهايش بگذارم، دليل بسيار قانع كننده اي نبود براي غيبت در جلسه اي كه يكي دوساعت بيشتر طول نمي‌كشيد. براي ايستادن روي چنان حرفي در وهله اول بايد خودم آن را باور مي‌كردم. پس با كمال صداقت درآمدم كه راستش قرارم را با او پاك فراموش كرده بودم. همسايه هلندي‌ام كمي نگاهم كرد و بعد همانطور كه لب و لوچه اش را، به سبك همه هلندي ها در اين طور مواقع، جمع مي‌كرد و چانه اش را تكان مي‌داد، بفهمي نفهمي انگشتش را به سمت شقيقه اش برد يعني انگار اينجات كار نمي كند. و گفت:‌ « اشكال ندارد. سعي كن ديگر فراموش نكني! براي جلسه بعد حتماً بيا!»

خوشحال از  اين كه جلسه اي ديگر هم هست و من مي‌توانم اين بدقولي ام را جبران كنم، دستش را چندبار فشردم  و گفتم :‌ « حتماً حتماً» و به زور دعوتش كردم بيايد تو و از شرابي كه دوستم از آلمان آورده است بنوشد. پذيرفت. با اين شرط كه وقتي ندارد زياد بنشيند.

وقتي آمد تو، براي اين كه همان چند دقيقه نشستن اش پيش ما به سكوت نگذرد و در ضمن حرفي هم نزنم كه ياد عدم حضورم در جلسه بيافتد، برايش توضيح دادم درباره چي داشتيم حرف مي‌زديم. همسايه هلندي‌ام با سكوت به حرف هايم گوش داد و شرابش را نوشيد و از جا بلند شد. وقتي داشت از در بيرون مي‌زد گفت كه جلسه آينده را فراموش نكنم. چيزي هم ميان حرفش پراند به اين معنا كه بهتر است به همين آشغال داني مان بچسبيم.

زد و باز از بدشانسي جلسه آينده در يكي دو ماه بعد خورد به وقتي كه بعد از مدت ها در شهرمان براي يك شاعر ايراني جلسه شعر خواني مي‌گذاشتند. من باز مانده بودم كه بين اين دو جلسه كدام را انتخاب كنم. براي اين كه به حساب بدقولي و يا بي‌توجهي‌ام گذاشته نشود شب قبل از جلسه، مسئله را با همسايه هلندي ام در ميان گذاشتم.

همسايه هلندي ام گفت‌: «ببين! مسئله خيلي مهم است. اين موضوع ديگر ربطي به تعيين جاي آشغال داني ندارد. به حس و درك تو در احترام به قراردادهاي اجتماعي كه ضامن دموكراسي است بستگي دارد.»

راستش از صحبت هاي بيش از حد جدي او و ربط آن به تضمين دمكراسي لجم گرفت. گفتم:

«اين ها چه ربطي به هم دارند. اصلاً من نمي‌دانم چرا بايد موضوعي به اين بي اهميتي اين قدر براي شما مهم شود. خوب اگر اين ها دوست ندارند آشغال داني آن جا باشد. جايش را عوض كنند. از اين سر كوچه ببرندش آن طرفتر!»

عصباني درآمد: « تو خيال مي‌كني همسايه آن طرف تر ‌به سادگي رضايت مي‌دهد. او و يا بقيه كه نمي‌دانيم چند نفرند، قبول نمي‌كنند، آقا!»

آقا را چنان با تاكيد گفت كه من ياد آقا گفتن مادر زن سابقم افتادم. وقتي از دست من عصباني مي‌شد به جاي آن كه اسمم را صدا كند چنان «آقا» ئي مي‌گفت كه از صدتا فحش بدتر بود.

پرسيدم:‌ «نمي‌شود نظر كتبي داد؟»

با عصبانيت گفت:‌ «هنوز كه به راي گيري نرسيديم؟» اين بار نگفت، آقا! انگار در صورتم خوانده بود ممكن است من هم از كوره دربروم. بعد از در مصلحت خواهي درآمد و به آرامي گفت: ‌«ببين براي خودت هم خوب است كه با بقيه آشنا شوي. شايد هم توانستي آن ها را مجاب كني. توي بحث هيچكس نمي‌داند چه پيش مي‌آيد. اصلاً جوهر تشكيل اين جلسات همين است. والا  از همه ما مي‌خواستند نظرمان را كتبي بدهيم. به هرحال ديدن و گوش دادن به حرف هاي يكديگر براي پيشبرد كار مفيد است.»

گفتم:‌‌  «راستش منطقش را قبول دارم. اما دوستان  ديگرم هم مي‌آيند، نمي شود اين جلسه شعرخواني را نروم.»

بي رودربايستي درآمد:‌ « شما پناهنده ها انگار يك چيزي تان مي‌شود!»

گفتم: « مثلاً؟»

گفت:‌ «بعدها مي‌گويم. اما بهتر است بيائي!.» و حالتي گرفت كه يعني بهتر است بحث را كوتاه  كنيم. با دلخوري از هم جدا شديم. شب جلسه يادم هست  يك اتفاق غريب افتاد و جلسه شعر خواني را هم كنار گذاشتم. ماجراي دستگيري اوجالان در كنيا رخ داده بود. از بس دوستان كرُدم نگراني نشان دادند آن ها را دعوت كردم به خانه ام تا با هم خبر را دنبال كنيم. بعد  از ده سال و اندي زندگي در تبعيد دستم آمده بود در اين طور مواقع با هم بودن خيلي بهتر از تنها ماندن است. در تنهائي هزار فكر و خيال ناجور به سرت مي زند. به خصوص اگر سياسي و جوان باشي.

صبح روز بعد وقتي از راه پله ها پائين مي رفتم با اطلاعيه اي كه يكي از همسايگان به ديوار زده بود فهميدم جنگ مغلوبه شده است و ساكنين روبروی آشغال داني حرف شان را به كرسي نشانده اند. و همين روزهاست كه آشغال داني را از سر جايش بردارند. و حدس مي شد زد با مخالفت ساكنين طرف ديگر كوچه مان در نصب آشغال داني در جلو خانه شان، ما عملاً بي اشغال داني مي‌شديم. با اين كه خيلي دلم مي‌خواست از طريق همسايه هلندي ام از جزئيات گفتگو در جلسه اطلاع  بيشتري كسب كنم سراغش نرفتم. ترسيدم يك مشت كلفت بارم كند و دعوامان شود. از متن اطلاعيه با همه بدفهمي ام از زبان هلندي فهميدم  به همسايه ها برخورده است و قرار است عليه آن هائي كه اين ماجرا را برپا كرده اند جنگ تازه اي را آغاز كنند. متن روي ديوار با چنان توپ و تشر و خشمي پايان مي‌گرفت كه من صداي دررفتن توپ و تانك را در گوشم مي‌شنيدم. خوشبختانه وقتي داشتم دوچرخه ام را از توي انبار در مي آوردم، نويسنده متن را توي راهرو ديدم.  با عصبانيت گفت هرگز تسليم نخواهند شد و گفت در آن جلسه تهديد كرده است در صورت بردن آشغال داني از محل، آشغالش را در جاي سابق آن ، روبرو به خانه هائي كه معترض به آن  بودند، خواهد گذاشت.

يك هفته  بعد، در شبي، غروبي، نمي‌دانم كي، ماشين شهرداري آمد و آشغال داني را بي خبر از ما از جا كند و برد. و ما يكباره بدون آشغال داني شديم و مربعي سفيد با اضلاعي تيره كه بر سطح آسفالت زمين كوچه از آن به جاي مانده بود، هر صبح به نيشخندي شكست مفتضحانه ما را به رخ مان مي‌كشد. به خصوص به رخ پيرمردي كه با اولين اطلاعيه اش جنگ تازه اي را در محله ما شروع كرده بود. در طول اين مدت بين من و دوست هلندي ام كلمه اي رد و بدل نشده بود. زنش اما كم و بيش با سلام و احوالپرسي ئي ساده و مختصر سعي مي‌كرد رابطه بين مان را نگه دارد. دو روز بعد وقتي پا به خيابان گذاشتم و دو سه كيسه آشغال را ميان آن مربع كمي تيره ديدم فهميدم نفر دو يا سومي هم به پيرمرد پيوسته است. روز بعد شماره كيسه ها به پنج تا رسيده بود. و روز بعد از آن به ده تا. من نمي‌دانستم در اين بازي تازه چگونه وارد شوم. كيسه هاي آشغال من هنوز همان كيسه هاي رنگ به رنگي بود كه به هنگام خريد ميوه و سبزي و بنشن از مغازه هاي تركي نصيبم مي‌شد. و استفاده از آن ها به جاي كيسه آشغال تنها  راهي بود كه مي‌توانست از تعداد آن ها در آشپزخانه و انبار كه روز به روز هم ناخواسته زياد مي‌شدند كم كند. تصميم گرفتم پيش از آن كه از موقعيت طرفين اين جنگ تازه و عواقب آن سر دربياورم با احتياط عمل كنم. اولين كاري كه بايد مي‌كردم پيدا كردن يك آشغال داني براي آن كيسه ها بود و بعد راهي برای سفت کردن پيچ هاي ارتباط تق و لق شده ام با همسايه هلندي ام. اولي را خيلي زود پيدا كردم نزديك به خانه مان يك ايستگاه اتوبوس بود كه آشغال داني كوچكي كنارش داشت. بدي اش اين بود كه فقظ درش تنگ بود. و من بايد به خاطر مي سپردم كه كيسه هايم تا نيمه پر شده باشند و گرنه از در آن تو  نمي‌رفتند.

ديدن منظره رديف كيسه هاي زباله در جاي سابق آشغال داني، درست روبروی ايوان خانه موشك و موشك كمكي، تو را به ياد سربازاني مي‌انداخت  كه بعد از فتح سرزميني حالا  لم داده بودند روي زمين جلو كاخ فرماندهي كشور شكست خورده و با تكيه به كوله پشتي هاشان داشتند شيشكي براي عابرين در مي‌كردند و از جريان فتح شان داستان هاي خنده دار براي هم می گفتند. معلوم بود اين  وضع نه قابل دوام بود و نه براي همسايه هاي پيروز در جنگ قابل تحمل. با رسيدن اخطاريه پليس به دستم فهميدم اوضاع به گونه اي ديگر خواهد شد. در اخطاريه پليس آمده بود اگر كسي غير از يكشنبه ها ،‌آن هم در غروب، كيسه زباله اش را بيرون بگذارد در بار اول به پرداخت جريمه اي نقدي معادل صد گلدن محكوم خواهد شد. از پيش معلوم بود با همين اخطاريه سربازان بي‌درنگ  عقب نشيني خواهند كرد. صد گلدن پول كمي نبود كه هلندي جماعت از آن مفت بگذرد.

روز بعد از اخطاريه پليس، از كيسه هاي آشغال در بيرون خبري نبود. سربازان به موقع عقب نشيني كرده بودند. با اين همه معلوم بود هنوز جنگ پايان نيافته است. چون كمي دور تر از محل سابق آشغال داني، بر زمين چمن نزديك به ايوان خانه موشك و موشك كمكي دو سه كيسه كوچك پلاستيكی كه توي آن روزنامه چپانده بودند افتاده بود. معلوم بود مسئوليت گذاشتن آن ها را كسي به عهده نگرفته بود. من كه در اين مدت  به تصادف يك آشغال داني كوچك ديگر نزديك به پارك خانه مان پيدا كرده بودم كه درش شكسته شده بود و راحت كيسه اشغال هاي ام را در خود جا مي‌داد، فارغ از اين جنگ و جدال ها، هر دو روز يك بار وقتي با دوچرخه ام ركاب زنان به محل كارم مي‌رفتم، كيسه آشغال ام را گِل فرمان دوچرخه مي كردم و وقتي در سر راهم به پارك مي‌رسيدم، بي زحمت پياده شدن از دوچرخه، كمي خم مي شدم و كيسه ام را در دل آشغال داني در شكسته جا مي‌دادم و بعد سوت زنان و ركاب زنان به سمت  كارم مي‌راندم.

ماجراي مبارزه مخفي با موشك و موشك كمكي به همان دو كيسه ختم نشد. بلكه به طور مداوم ادامه يافت. كسي زير بار گذاشتن آن ها در كوچه نمي‌رفت. پليس ها وقت و بي وقت با ماشين دوري توي كوچه ما مي زدند و با ديدن يكي دو كيسه بر سطح سبز چمن با  عصبانيت از ماشين پياده مي‌شدند و موشك و موشك كمكي هم بلافاصله به آن ها مي‌پيوستند تا افراد مشكوك محل را به آن ها گزارش دهند. با  تاريك شدن هوا مي‌توانستي همسايه ها را ببيني كه از لاي پرده هاي كلفت كمي كنار زده مواظب كوچه و خانه ها هستند. مي خواستند هم از كار چريك هاي مخفي كه كيسه هاي زباله شان را با مهارت  در كوچه پرتاب مي‌كردند سردربياورند و هم خودشان، با استفاده از چند لحظه غفلت  موشك و موشك كمكي كه حالا شغل كشيكچي را هم به عهده گرفته بودند، كيسه زباله اي در خيابان بگذارند. وضع من به عنوان يك غريبه از  همه خراب تر بود. سابقه  بدم در برابر دو همسايه مخالف ترسي در دلم نشانده بود كه نكند تمام كاسه كوزه ها سر من غريبه شكسته شود. براي همين خيلي با احتياط حركت مي‌كردم.  يك روز، وقتي داشتم طبق معمول كيسه كوچك زباله ام را در زباله داني در شكسته مي‌گذاشتم متوجه شدم دو كيسه قبلي ام هنوز سر جاي خودشان است. و رفتگرهاي شهرداري آن ها را نبرده اند. با اين كه كمي تعجب كرده بودم ولي زياد به جد نگرفتم. اما بعد از آن كه كمي از آن جا دور شدم، رفتم توي فكر. معمولاً در عرض هفته اين زباله داني ها يكي دوباري خالي مي‌شد. به خودم گفتم  نكند مي‌خواهند كيسه هاي اين اطراف را براي يافتن نشاني بگردند تا رد خرابكاران را بزنند. همين فكر باعث شد كه با سرعت برگردم و كيسه تازه و دو كيسه قبلي را باز گل فرمان دوچرخه ام كنم و ركاب زنان به اطرافم نگاه كنم، براي پيدا كردن جائي كه  از شر مدرك جرم راحت شوم. وقتي از جلو مجتمع مسكوني‌اي كه زن سابقم در آن جا مي نشست مي‌گذشتم، يكهو به ياد سوراخ زباله  داني توي ديوار راهرو پله هاي آن جا افتادم. به خودم گفتم چه جائي از اين امن تر. بلافاصله ترمز كردم. خوشبختانه هنوز كليد در بزرگ ورودی ساختمان را ميان دسته كليدهايم داشتم. آرام رفتم تو و در اولين طبقه ساختمان. زباله داني متحرك را از توي ديوار كشيدم بيرون، يكي يكي كيسه ها را  گذاشتم توي آن و برش گرداندم. بعد به سه صداي پر طنين دامب كه پشت سرهم توي زير زميني پيچيد گوش دادم. با آن سه ضربه گوئي پرده تاريكي از جلو  چشمانم كنار رفته باشد حس كردم به حل يكي از مشكلات بسيار پيچيده و در ضمن سابقه  دار تبعيدم در هلند موفق شده ام. به خودم گفتم از اين پس با خيال راحت مي‌توانم به كارهاي ديگرم برسم. سرم را بلند كردم و از همان پائين  پيام تشكري براي زن سابقم كه مي دانستم در آن وقت روز خواب است فرستادم.

در اين حيص و بيص جنگ بالكان هم شروع شده بود. ناتو در دفاع از «كوسووو» شهرهاي يوگسلاوي و مراكز نظامي و غير نظامي آن را بمباران مي‌كرد. و من بيشتر اوقات چشمم به اخبار تلويزيون بود. مي ترسيدم دامنه جنگ گسترده شود. مگر جنگ جهاني دوم از آشوب در يك آبجو فروشي در يكي از شهرهاي آلمان شروع  نشده بود؟ همسايه هلندي ام كه توانسته بودم در اين مدت گفتگوي كوتاهي با او داشته  باشم، آشوبي را كه سر ماجراي زباله داني در محله ما رخ داده بود تقصير من گذاشته بود و معتقد بود اگر من آن موقع در جلسات شركت مي‌كردم اين وضع پيش نمي‌آمد. و هر بار كه همديگر را مي‌ديديم متلكي مي‌پراند كه : «بيا دليل مشنگ بودن خودتان را مي‌ خواستي. اين هم دليل!»

من راستش نمي‌دانستم و هنوز هم نمي‌دانم چه جوابي به او بدهم. خاموش كار خودم را مي‌كنم و گاه كه خسته از تعقيب اخبار جنگ و غمگين از وضعي كه براي مردم بي پناه منطقه رخ داده، پرده هاي پنجره ام را كنار مي زنم تا بيرون را نگاه كنم و چشمم به آفتابي، ‌درختي بخورد،‌ از لاي پرده پنجره هاي مقابلم، همسايگان ام را  مي بينم كه با كنجكاوي و احتياط از اين كه ديده نشوند دارند كوچه را مي پايند. كوچه اي كه در آن در جاي آشغال داني اش يك مربع سفيد با اضلاعي تيره خودنمائي مي‌كند. و بر سطح سبز چمن اش هميشه يكي دو كيسه پلاستيكي زباله ولو است. و بعد من، اين غريبه مشنگ، از همين ها مي‌فهمم در كوچه ما جنگ بر سر آشغال داني هنوز ادامه دارد.

 

ماه جون 1999 اوترخت      

 

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می‌توانید لینک بدهید.

برگشت