نشريه ادبی

 
منيرو روانی پور

 
چهارمين نفر


حالا مدتها بود كه فقط می خواست چهارمی را بشناسد. چهارمين نفر كه بتواند گوشه ای از تابوت را بر شانه بگيرد و در شهر بگردد، همچنان كه سالها بود مردان سه گانه، در كوچه ها، خيابانها و شهرهای مختلف به دنبال او می گشتند و باور كرده بود كه تا چهارمين نفر را نشناسد، آنها به او نخواهند رسيد و او را نخواهند يافت.
اين بود كه تعجب كرد. درست زمانی آمده بودند كه روبروی آينه مدوری نشسته بود و تارهای باريك و بلند موهای سفيدش را می كند.
در كوچه باد می آمد. غباری زردرنگ بر شهر می باريد، غليظ، انگار باران ببارد، يكريز. مثل آن روز كه اولي را ديده بود و آسمان جنون گرفته بود، می باريد و او خم شده بود تا شلاق باران بر گرده اش بنشيند و گلهای شقايق زير انگشتان باريك و بلند آسمان له نشود... مثل آن روز كه آسمان لج كرده بود.
از غبار زرد رنگ فهميده بود كه بايد همين نزديكی ها باشند، اما نه اين همه نزديك و چهارمی؟ كجا بود؟
يك بار ديگر در آينه مدور نگاه كرد. آخرين تار موی سفيدش را كند، لبخند گنگي زد. دست به سوی شانه برد. اما صدای ممتد زنگ در آينه مدور پيچيد، بلند شد، يك دست به ديوار، روی ساق پاهايش تلوتلو خورد و از پشت آيفون پرسيد:
" كجا را می خواستيد ؟
"
صدای بمی كه می شناخت گفت:
"هر جا كه شما باشيد "
مردد از پشت پنجره سرك كشيد و ديدشان. مردان سه گانه زير سه گوشه تابوت را گرفته بودند. تابوتی كه انگار بر شانه هايشان روييده بود. و اگر چهره هايشان را به ياد نداشت خيال مي كرد به اشتباه آمده اند.
دوباره پشت آيفون آمد و پرسيد:
"زود نيست؟"
صداي مردان سه گانه را شنيد كه با هم گفتند:
"راه درازی در پيش است."
صدايش را صاف كرد تا آنها كه با هم حرف می زدند، با هم دست تكان می دادند و با هم زنگ در را به صدا درمی آوردند لرزش آن را نشنوند.
"اما گوشه چهارم؟"
مردان سه گانه گفتند:
"ما ديگر خسته ايم، اين تابوت را بايد جايی به زمين بگذاريم، يكی بايد راه را به ما نشان بدهد."
"مگر كارتان اين نيست؟"
"هست. اما تو دست نمی كشی، دست نمی كشی. "
می خواست بی اعتنايی  كند تا آنها گشت ديگری بزنند، شايد بتواند چهارمين نفر را بيابد . . . سالها گشته بود هر خاطره بسته ای را باز كرده بود، همه پوك. مانند گردويی كپك زده، هرچند می دانست كه تا پيدا شود بايد برود . . .
صدای جيغ مردان سه گانه را شنيد:
"چهارمين نفر در آينه زندگی می كند"
اما صدای ممتد زنگ نمی گذاشت حتی به آينه نگاه كند. اتاق زير صدای زنگ سنگ می شد، حيات آرام آرام عقب می نشست و مردان سه گانه دستان خود را از روی زنگ برنمی داشتند. زهرخندی بر لبانش نشست: "وقت رفتن است." چهار بسته را از توی چمدانی بيرون كشيد. سه بسته رنگ و رو رفته و بسته چهارم! نو. انبوه نامه هايی كه نوشته بود، براي آنها و براي خودش. آن روزها مانند گل شقايق ساق های ترد و جوانی داشت. اولين نفر گفته بود: "شقايق؟"
و او به خاطر چشمانی كه گل شقايق را نديده بود، گريه كرد . همان روز كه باران باريد يكريز، و آسمان لج كرد. . .
"پلاك يك، پيدا كردنش مشكل نيست. . ."
"پلاك يك، با دسته ای گل شقايق و موهای بافته . . ." در كوچه های تنگ و تاريك شهر گشته بود . . . پلاك يك . . . كوچه ها، كوچه های پيچ در پيچ و تاريك. صدای وهم انگيزی كه پيدا و ناپيدا بود . . . نگاهش به سر در خانه ها و پنجره ها . . . همه زنگار بسته و همه پلاك يك . .. تقه كدام در را بگيرد؟ زنگ كدام در را بزند؟ يك خانه . . . دو خانه . . . سه خانه . . . پلاك يك . . . سرانجام تقه دری را كوبيده بود. چقدر طول كشيد تا آن در باز شود؟ صدای وهم انگيزی نمی گذاشت . . . محكمتر كوبيده بود، چندين بار و در روی پاشنه چرخيده بود:
" دو ساعت است كه زنگ می زنم."
"كار می كردم."
"چه كاری؟"
"سفارش گرفته ام سفارش ساختن چيزی، از همان روز كه تو را ديدم."
دستهايش را تكان داده بود و به درخت گل ابريشم اشاره كرده بود. "بايد از تنه اين درخت چيزی بسازم. . . صبر كن." گلهای شقايق را زير زانوانش گذاشته بود و دسته اره را كه در تنه درخت فرو رفته بود، گرفته بود.
"يك لحظه صبر كن."
غبار زرد رنگ از همانجا ديگر رهايش نكرد. خاك اره های درخت گل ابريشم . . . يك لحظه صبر كن . . .
درخت را اره می كرد، هر ازگاهی برمی گشت، نگاه می كرد و می خنديد. و خنده هايش هربار بيشتر از شكل خنده آدمی دور می شدند و هوا تاريك بود كه حفره ای در صورت مرد باز شد، باز، تا همه چيز را ببلعد و او گريخت. از خانه مردی كه بوی تخته می داد و از روزی كه او را ديده بود، چيزی سفارش گرفته بود كه نمی گفت چيست و با هر پرسشی او می خنديد و خنده هايش از هيئت خنده انسانی دور می شد ...
غبار زرد رنگ و خنده، در تمام سالها، مانند طنابی كه به گردنش بسته باشند رد او را می گرفتند و سر به دنبالش می گذاشتند و اين بود كه دومی را پيدا كرد تا بگويد هوا چقدر غبارآلود است و انعكاس خنده ای خشك و بيمار چطور ذهنش را شب و روز تكه تكه می كند.
توی كوچه باغی بود كه پروانه ای را ديد. نگاهش به جانب پروانه چرخيد. دست دراز كرد كه بگيردش. پروانه گريخت و در اين لحظه بود كه او را ديد، مردی كه به دنبال پروانه می دويد . . . و ايستاد تا دومين نفر تا انتهای كوچه باغ رفت و وقتی برگشت، نفس نفس می زد:
"نتوانستم بگيرمش . . . اما شكلش را ديدم، زرد با خالهای سياه . . ."
دومين نفر به چشمانش نگاه نكرده بود، اما او توانست خنده پنهانش را ببيند، خنده ای كه انگار می خواست بتركد و تمام چيزهای دور و برش را تكه تكه كند.
خيلی طول كشيد تا آن صدا را شنيد. . . يك سال، دو سال، سه سال و آن غبار زردرنگ هم بود . . . اما در ذهنش خاطرات تكه تكه می شدند، انگار خنده ای دايم در ميانشان منفجر شود و تكه پاره های خاطرات را پخش و پلا كند. اين بود كه نمی توانست چيزی را دنبال كند يا شايد نمی خواست . . .
"نگاه كن . . . اين غبار زردرنگ ."
"با تو آمده، با تو می رود و هر كجا كه باشی . . . هست"
و نيمه شبی بود كه از خواب پريد. او را در كنار خود نديد. صدای وهم انگيز آشنايی می آمد و او رد صدا را گرفت. زانوانش می لرزيد. نمی خواست ببيند، اما می رفت. دالانهايی پيچ در پيچ را طی كرد به اتاقی رسيد و او را ديد اره به دست كه با تخته ای
كلنجار ميرود ... بوي تخته!
"می خواهم چيزی نيمه تمام را تمام كنم . . . نگاه كن."
مرد تخته درازی را نشانش داده بود. برق لذتی در چشمانش درخشيده بود. و لبانش كج شده بود، قاه قاه خنديده بود.
بسته سوم را كه باز كرد به گريه افتاد. چقدر ادای پرنده ها را درآورده بود، دستهايش را مثل بالهای پرنده ای تكان تكان داده بود و گفته بود . . . جيك جيك . . . تا سومين نفر كه پرنده های زنده را خشك می كرد، او را ببيند و او جوری نگاهش می كرد كه انگار می خواست بداند چطور می تواند او را خشك كند و آن بو، بوی تخته زيادتر شده بود و غبار زرد رنگ بيشتر و سومين نفر هيچ چيز را پنهان نمی كرد، گاه و بيگاه تخته ها را می ساييد، اره می كرد و او يك روز توانست وقتی كه چهار تخته دراز به هم متصل شدند و مستطيلی را تشكيل دادند  پروانه حك شده ای را روی تخته ها ببيند كه زرد بود و خالهای سياهی داشت.
"روزی كه تمام شد می گريزم."
آن روز مرد دستش را گرفت، مهربان شده بود:
"فقط می خواهم بدانم اندازه است يا نه !"
گفته بود جيك جيك . . . بالهايش را تكان تكان داده بود و سومين نفر خيز برداشته بود به سويش، با مشت به صورتش كوبيده بود و او يك بار ديگر گريخته بود.
وقتي آتش روی كاغذهای مانده و قديمي زبانه كشيد، بلند شد، از اتاق بيرون آمد و راه پله های تنگ و تاريك را پيش گرفت. در راه نگاه كرد كه شايد روزنی ببيند و نگاهی تا با او حكايت گلهای شقايق و پروانه ای با خالهای سياه را بگويد . . . اما همه جا تاريك بود و صدای ممتد زنگ همه جا پيچيده بود.
پايين كنار در، مردان سه گانه در انتظارش دهان دره می كردند. هراسان نگاه كرد بلكه رهگذری صدای دلش را بشنود، اما هيچ كس انگار او را نمی ديد و مردان سه گانه را. . .
" آن را پايين بياوريد، تا بتوانم تويش دراز بكشم."
مردان سه گانه خنديدند:
"پس چه كسی راه را نشان خواهد داد؟"
و گوشه چهارم را نشان دادند. انگار چيزی نامريی و مرموز او را به جانب خود كشيد، پاهايش به اختيار خودش نبود و صدای خنده خشك آنها را می شنيد:
"چهارمين نفر . . ."
و ديد كه زير گوشه چهارم به سرعت باد می دود، رو به گورستانی ناپيدا و نامعلوم و می توانست آنها را ببيند كه هر از گاهی برمی گشتند، می خنديدند
و نگاهش می كردند، مردانی يك شكل، يك قد كه مثل هم می خنديدند، مثل هم دستانشان را تكان می دادند و چطور اين همه دير فهميده بود كه جنس مردان سه گانه از تخته است؟
هراسان دست روی تنش كشيد تا مطمئن شود . . . انگار روی مخمل دست می كشيد، نگاه كرد هزاران گياه كوچك از پوست تنش تجه می زدند، بغضی در گلويش نشست و يك بار ديگر سرگرداند، اميدوار تا شايد دراين مسير كسی را ببيند كه گلهای شقايق را بشناسد و بتواند پروانه ای را برايش بگيرد كه زرد بود با خالهای سياه.


ارديبهشت ماه 71
 

 

 

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت