« مثل اسبي بودم كه پيشاپسش وقوع فاجعه را حس كرده باشد. ديده اي چه طور حدقه هايش از هم مي درند و خوفي را كه در كاسه ي سرش پيچيده باد مي كند توي منخرين لرزانش؟ ديده اي چه طور شيهه مي كشد و سم مي
كوبد به زمين؟
نه، من هم نديده ام. ولي، اگر اسبي بودم هراس خود را اين طور برملا مي كرد. (كسي چه مي داند؟ كنيز بسيار است كدو هم بسيار؛ شايد روزي مادري از مادران من چهار پايه اي گذاشته باشد زير شكم چارپايي تا در آن كنج خلوت و نمناك طويله ي كاهگلي و در آن تاريك و روشناي آغشته به بوي علف و سرگين نطفه ي مرا بگيرد و در
لفافي از حسرت و تمنا بپيچاند.)
اما نه شيهه كشيدم نه سم كوبيدم. خيلي سريع، پله ها را چند تا يكي پايين رفتم و زنگ طبقه ي چهارم را به صدا درآوردم.»
همنوايی شبانه... صفحه نخست
« بیخو د نبود كه از پروفت هيچ صدايی نمیآمد. هيچ صيادی به وقتِ شكار حضور خودش را اعلام نمیكند. آنقدر به مرگهای متوالی در فواصلِ منظمِ دم و بازدم تن میدهد تا قربانِی در ذره ذرهی هوای اطرافش بوی نيستی او را استشمام كند. خوب
كه رگهاش از لذت آسودگی كرخت شد وقت فرود آوردن ضربه است. و من كه شكاری بودم كه از بدِ حادثه به قوانينِ تخطیناپذيرِ صيد آگاه است حالا سكوت و نيستیِ شكارچی فقط میتوانست مضطربم كند. میمردم بیآنكه ، دستكم ، دمِ پيش از مرگ رگهام از لذت آسودگی كرخت شود. »
همنوايی شبانه... ص 127