|
|
/ صفحه ی نخست/ مقاله / داستان / شعر / الواح شيشه ای / گفتگو / طنز / درباره دوات/ |
تبعيد و بال های ايکاروس رضا قاسمی اشاره: اين متن سخنرانی دو سال پيش نويسنده است در دانشگاه لندن(سواز). در نوامبر 2002
در «خانه ی ادبيات» برلين هم همين متن عيناْ قرائت شد. بسياری از چيزها در اين متن واگذار شده است به توضيحات شفاهی نويسنده
در هنگام قرائت متن. چاپ آن در اينجا، اميدوارم سوء تفاهمی برنيانگيزد.
در اين چهارده سالی که دور از وطن زندگی کرده ام، هرگاه که موردی پيش آمده، در برابر خوردن برچسب تبعيدی به پيشانی ام از خود مقاومت
نشان داده ام. از خودم می پرسم چرا؟ آيا به اين خاطر که کشورم را از راه قانونی ترک کرده ام؟ آيا می خواهم رعايت شأن کسانی را بکنم که
جانشان در خطر بوده و به ناچار از راه کوه و کمر خود را به خطه ی امنی رسانده اند؟ يا به اين خاطر که از هر نوع هويت جمعی بيزارم و
مايلم که هويتم را از هيچ جای ديگری جز نوشته هايم کسب نکنم؟ احتمالاْ به همه ی اين دلايل.
اما دليل ديگری هم هست که از همه ی اينها مهم تر است: تبعيد امريست متعلق به دنيای پيشامدرن، يعنی دورانی که سفر از دهی به ده ديگر
گاه زمانی می طلبيد بسيار بيشتر از زمانی که حالا صرف می شود برای سفر از قاره ای به قاره ی ديگر. پس دو عامل مهم در شکل گرفتن مفهوم
تبعيد زمان و مکان است. در دوران پيشامدرن که زمان و مکان بر هستی آدمی سنگينی انکار ناپذيری داشت، هرکس هويتش را از
جمع می گرفت؛ از طايفه و قبيله و عشيره. در اين شرايط، تبعيد نه فقط دورافتادن از زن و فرزند و يار و ديار که بيرون افتادن از مدار
هستی بود، جدا شدن عضوی از پيکر اصلی؛ محکوم به پوسيدن. اگر نخستين روايت مکتوب تبعيد
همان حکايت رانده شدن آدمی باشد از بهشت، پذيرفتن برچسب تبعيد متضمن پذيرفتن اين نکته است که کشوری که ترکش کرده ايم بهشت بوده و جايی
که به آن پا نهاده ايم جهنم است. آيا اين حقيقت دارد؟ گمان نکنم. اگر چنين تلقی ای درست باشد آنگاه بايد گفت وجه مميز يک مهاجر از يک تبعيدی در اينست که مهاجر کشور
خودش را جهنم می بيند و تبعيدی بهشت. پس اين مفاهيم محتاج بازبينی اند. اگر مفهوم تبعيد با دو عامل
زمان و مکان گره خورده، و اگر در دوران مدرن، به ويژه امروزه که به لحاظ سرعت خارق العاده ی وسايل ارتباطی، به قول پل ويريليو ما به
پای ديواره ی زمان رسيده ايم، تبعيد امريست ناممکن، پس نام وضعيتی که در آن گرفتاريم چيست؟ تنها چيزی که می توانم گفت اينست که من،
خيلی ساده، کشورم را از دست داده ام. آيا اين فاجعه است؟ همه چيز بستگی دارد به زاويه ی ديد ما. تبعيدی مثل بازيگری
ست که ناگهان دريابد روی صحنه ای ايستاده که جايگاه تماشاگرانش يکسره خالی ست. می توان به وجه غم انگيز اين وضع چسبيد و برای هميشه
پشت مرزها باقی ماند. اما من به جای فکر کردن به اين خلاء مکنده ی مرگبار(يعنی تماشاگران از دست رفته) ترجيح می دهم به دستاوردی
بينديشم که حاصل وقوف به اين تنهائی ست. دورافتادن ما از وطن مان بی
شباهت نيست به پرواز ايکاروس. می دانيم که برای خيره شدن به اشياء تا جائی که ممکن است بايد فاصله را با شیء کم کرد. اما بينائی هم
رسم و راه خودش را دارد. اگر بيشتر از حد معينی نزديک بشويم به اشياء، ديگر نمی بينيم. اين را هم بايد گفت که تماس نزديک با اشياء
اگرچه بر دانش ما نسبت به جزئيات آن شیء اضافه می کند اما در همان حال رابطه ی آن شیء را با مجموعه ای که احاطه اش کرده پنهان می کند
از چشم. فاصله گرفتن گاه گاهی نقاش از تابلو برای ديدن همين رابطه ها و نسبت هائيست که از فاصله ی نزديک ناديدنی اند. اينطور بود که
با دور شدنم از وطن ياد گرفتم که به کشورم و به خودم با فاصله نگاه کنم. در همان روزهای نخست ورودم به
پاريس، يکبار همينطور که جعبه ی ساز دستم بود از کوچه ای عبور می کردم. سگی که از سمت مقابل می آمد ناگهان حمله کرد به من. واکنش شديد
من کاملاْ ناخودآگاه بود. و من نابهنجاری وجودی ام را هنگامی دريافتم که چشمم افتاد به چهره ی شگفت زده ی پيرزنی که دستپاچه قلاده ی
سگ را به طرف خود می کشيد و در همان حال با خشم مرا می نگريست. اجازه بدهيد کمی وضعيت را تشريح کنم. من جعبه ی سازم را نه برای دفاع
که به قصد حمله ی متقابل به کار برده بودم؛ همچون اسلحه ای. خوشبختانه ضربه ی من نخورده بود به سگ، و تنها او را از ادامه ی تهاجم
منصرف کرده بود. سگ و پيرزن رفتند. اما پرسش های من تازه آغاز شده بود. می ديدم که به جای دفاع دست به حمله ی متقابل زده ام. و اين
يعنی که ياد نگرفته ام از خودم دفاع بکنم. از خودم می پرسيدم آيا واقعاْ سگ قصد تکه پاره کردن مرا داشت؟ يا اين فقط يک حرکت
بازيگوشانه بود؟ اگرچه بعدها مواردی هم ديده شد که سگی کسی را تکه پاره کند، اما بهت پيرزن جای ترديدی باقی نمی گذاشت که زندگی در سايه ی حکومت های درنده مرا هم مثل بسياری از
هموطنانم به پارانويا مبتلا کرده. هنوز هم پس از گذشت چهارده سال چهره ی بهت زده و خشماگين پيرزن از خاطرم نرفته است. سنگينی پرسشی
که در نگاه او بود به من يادآور می شد که رفتار من هم مثل رفتار بسياری از هموطنانم غالباْ غريزی ست نه عقلانی. و مهمتر از همه، اين
نگاه بهت زده به من می گفت اينجا کشور من نيست و رفتارهائی از اين دست، درست مثل لکه ی جوهر روی ملافه ی سپيد، سخت به چشم می آيد.
فاصله گرفتن از وطن کم کم آثار خودش را آشکار می کرد. از خودم می پرسيدم چرا وقتی در خيابان يا مترو چشم مان به چشم هموطنی می افتد به
جای آنکه ذوق زده شويم هر دو می کوشيم خودمان را بزنيم به نديدن، و از هم فرار کنيم؟ خيلی زود آشکار شد که هرکس به ديگری به چشم
گناهکار اصلی می نگرد. چرا؟ لابد خطای بزرگی مرتکب شده ايم. و به جستجوی ريشه های اين گناه کبيره بود که نگاهم خيره می شد به غلغل ديگ
جوشانی در بهمن ماه پنجاه و هفت و غلغل ديگ های جوشان ديگری در دهه ها و سده های دورتر. اينطور بود که من به مضامين رمانها و
نمايشنامه هايی رسيدم که در اين سالهای دور از وطن نوشته ام؛ مضامينی که هديه ی بی واسطه ی اين نگاه با فاصله اند به خودم، به
هموطنانم، و به تاريخ کشورم. می دانستم که اين نگاه ِ با فاصله تنها موهبتی ست که به ما نويسندگان خارج از کشور داده شده. اما
در همان حال از اين نکته هم غافل نبوده ام که در ازای اين موهبت خطری هم هست که نويسنده ی خارج از کشور را تهديد می کند: دچار شدن به
سرنوشت ايکاروس. در فرهنگ اساطير يونان و روم
آمده است: « ايکاروس پسر ددال و يکی از کنيزان مينوس به نام نائوکراته است. پس از آنکه ددال طريقه ی نجات تزه از لابيرنت را به آريان
آموخت، و تزه، مينوتور را کشت مينوس، متغير از اين پيش آمد، ددال و پسر او را در لابيرنت زندانی ساخت. ولی ددال که هنوز قريحه و قدرت
ابتکار سرشاری داشت برای خود و ايکاروس بال هايی ساخت و آنها را به وسيله ی موم به شانه های خود و پسر خود وصل کرد و هر دو به پرواز
درآمدند. قبل از پرواز، ددال به پسر توصيه کرد که نه چندان اوج گيرد و نه در ارتفاع کم پرواز کند. ولی ايکاروس از شدت غرور پند پدر
را به کار نبست و چندان اوج گرفت که نزديک خورشيد رسيد. حرارت خورشيد موم بال ها را ذوب کرد و ايکاروس به دريا فروافتاد.»
ما به وجه اخلاقی اين روايت کاری نداريم. اگر تمايل فزاينده ی ايکاروس را به گرفتن فاصله از زمين ناشی از شوقی بدانيم که ديدار مناظر
بديع زير پاش در او بر می انگيخت، آنگاه ذوب شدن بالهاش قاعدتاْ بايد حد نهائی پرواز را به ما بياموزد؛ نقطه ی سوزان دورافتادگی را.
اين تبعيد اگرچه به لحاظ فراهم کردن امکان نگاهی با فاصله سودمند بود برای ما، اما به درازا کشيدنش می تواند پرهايمان را بسوزاند.
حتماْ پيش آمده است که از پنجره ی هواپيمائی که در حال برخاستن است خيره شويد به زمين. ابتدا ابعاد هندسی و ترکيب کلی زمينی را می
بينيم که ترکش کرده ايم؛ منظره ای بديع که تا آن پائين بوديم هرگز به چشم نمی آمد. بعد رفته رفته شکل ها درهم و ناخوانا می شوند و
بعد... ديگر هيچ. نويسنده ی تبعيدی اگر برای چنين روزی چاره ای نينديشد سرنوشت غم انگيز ايکاروس حتمی است.
بالزاک می گفت: « ما بايد بتوانيم با ثبت احوال رقابت کنيم». اگر کسانی از اين سخن بالزاک جزئيات نگاری افراطی قرن
نوزدهم را اراده می کنند مختارند. اما من آن را اينطور می فهمم که اگر ما نويسندگان خارج از کشور از زندگی اين چهار ميليون آدمی
ننويسيم که وطن شان را از دست داده اند هيچکس ديگری صلاحيتش را ندارد که اين هستی ها را از فراموشی نجات بدهد.
با اين مقدمات، شخصيت های اصلی آثار من همگی در اينجا زندگی می کنند؛ در غرب. آنها در رفتار روزمره شان پای آدم ها
و مکان های غربی را به ميان داستان می کشند و در خاطره ها و کابوس هايشان پای آدم ها و مکان های وطن را. يا آنطور که اخيراْ در مصاحبه
ای گفته ام آنها زندگی روزمره شان با
تقويم ميلادی است اما کابوس هايشان با تقويم هجری. با طولانی شدن اين اقامت اجباری، اگر کم رنگ شدن بخش ايرانی رمان امريست اجتناب ناپذير، برای احتراز از دچار شدن به سرنوشت ايکاروس تنها چاره ای که می شناسم پر رنگ کردن بخش غربی کار است. و اين يعنی تلاشی سهمگين برای نقب زدن به همين زمين زيرپا، و فهم کردن آدم ها و مکان های غرب. و مگر فرقی هم می کند که شخصيت های داستان به کدام سرزمين تعلق داشته باشند؟ من
سرزمينم را از دست داده ام و به قول آدورنو «برای کسی که سرزمينش
را ازدست داده است نوشتن مکانی برای زيستن است». پاريس
ـ 2000 |
|