مقاله6
نويسنده
ايراني و آزادي دروني رضا
قاسمي اشاره: متن
حاضر، سخنراني نويسنده است در سمينار«دستاوردهاي
بيست سال حضور ايرانيان در خارج»، به سال
1999 در سوئد. در
بحث حاضر، مراد از آزادي دروني، در هم
شكستن آن سد و بندهايي
است كه اخلاقيات و عرف جامعه به
نويسنده تحميل ميكند، يا نويسنده خود از
ترس آبرو، ترس شهرت، و يا هر نوع ملاحظات
ديگري، تن ميدهد به آن. همينطور
سرسري اگر نگاهي بيندازيم به شاهنامهي
فردوسي، ويس و رامين فخرالدين اسعد
گرگاني، مثنوي مولوي، مقالات شمس، ديوان
عبيد زاكاني، رستم التواريخ، ديوان ايرج
ميرزا و معايب الرجال بي بي خانم
استرآبادي و اگر با سنگ اين آثار محك
بزنيم ادبيات پنج شش دههي
اخير را، به نظر ميرسد كه در اين هزاره اي
كه چيزي به پايانش نمانده است هر چه بيشتر
آمده ايم، نويسنده ايراني بيشتر محروم
شده است از آزادي دروني. و اين در حالي است
كه به حكم تحولات تاريخي، قاعدتا بايد
خلاف اين ميبود.
عمق اين ناسازه(پارادوكس)،
وقتي پرسش برانگيز ميشود كه ببينيم، در دهههاي
سي، چهل، پنجاه و شصت هجري شمسي، نه تنها،
نسبت به دو دههي
قبل، از اين نظر عقب تر رفته ايم بلكه از
چند استثنا اگر بگذريم، ميتوان ادعا كرد كه در طول اين
هزاره، هيچگاه به اندازهي اين چهار دهه، محروم نبودهايم
از آزادي دروني؛ و اين در حالي ست كه با
لائيك شدن جامعه و پا گرفتن نهادهاي
مدني، قاعدتا، بايد از جاي ديگري سر درميآورديم.
اين حركت ضدتاريخي، اين تناقض را چگونه
ميتوان توضيح داد؟ همه چيز را نميشود، سر استبداد پهلويها
خراب كرد. بگير و ببند آنها بيشتر از
آغامحمدخان و نادر و چنگيز و تيمور كه
نبوده است؟
در
اين هزار سال، به هر كلمه
اي
رسيده ايم به كارش برده ايم تا نگوييم "من".
بد نيست نگاهي بيندازيم به چندتايي از
اين كلمات: عبد ضعيف، اقل عباد، الاحقر،
حقير، جان نثار، چاكر، فدوي، اين كمترين،
اين نوكر، اين دعاگو، ارادتمند، بنده،
اينجانب . . . فهرست دراز است، قناعت ميكنم
به همين مسطوره. اينها
همه را گفته ايم تا نگوييم "من".
هر جا هم كه گفته ايم "من" ي بوده كلي
كه اگر وزن و قافيه اجازه ميداد
به راحتي ميشد به جايش گفت «ما»؛ و گفته ايم:
"ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم"
يا "چون دايره ما
ز پوست
پوشان توايم" . . . جالب اين است كه
پادشاهمان هم نميگفت
من، ميگفت
ما! اين
غيبت هويت فردي، در دوران پيش مدرن، آنهم
براي رعايايي كه هويت خودشان را از قبيله
و عشيره و ارباب و پادشاه ميگرفتند،
البته، پديده ايست قابل
فهم،
و دليل اينهمه حقارت و بندگي را هم، لابد،
سواي شرايط تاريخي، بايد در عرفان جست كه
"منيت" و "انانيت" را به شدت
نكوهش ميكرد.
حال
ميپرسم،
ما نويسندگان چند دههي
اخير، كه به هر صورت، در دوران مدرن ميزيسته
ايم، و با همهي زير و بالاها، اگر نه آزادي
سياسي، دست كم، آزاديهاي اجتماعي بيشتري
داشته ايم، چرا نسبت به اين "اقل عباد"
ها و اين "عبد ضعيف" ها، از آزادي
دروني كمتري برخوردار بوده ايم؟ ما كه در
دوران پهلويها، بيشتر، با سانسور سياسي
مواجه بوديم تا اخلاقي، پس چه شد كه دل و
جرئت عبيد و مولوي و ايرج ميرزا را از دست
داديم؟ به
اين اسامي توجه كنيد، شيخ فريدالدين
عطار، شيخ اجل سعدي، شيخ الرئيس ابوعلي
سينا، عبيدزاكاني، مولانا جلال الدين
رومي، ملا صدرا، حاج ملا هادي سبزواري.
همه ي اين مشايخ علم و ادب و فلسفهي اين آب و خاك، دستار به سر
داشته اند، عبا به دوش ميانداخته اند و در همان مدارسي
درس ميخواندهاند كه امروز "حوزههاي
علميه" ناميده ميشوند. به آن عبا و
عمامه هم ميگفتهاند "لباس اهل علم". اين
دوره ايست كه هنوز علم و هنر با دين
بيگانه نبود. در اين حوزه ها، ارسطو درس
ميدادند
و افلاطون، حساب و هندسه و جبر و، تا همين
اواخر هم، موسيقي. اما با گشايش مدارس
مدرن، كار حوزه هاي علميه منحصر شد به فقه
و فلسفهي
منجمد شدهي
سنتي. عكسهاي جواني عارف قزويني
و ملك الشعراي بهار، اين "نويسندگان
دوره ي گذار" هنوز عبا و عمامه به تن
دارد. هنرمند ايراني، با پا نهادن به عصر
تجدد، عبا و عمامهاش
را با كت و شلوار و كراوات عوض كرد ولي به
نظر ميرسد
كه درونش همان "كهن الگوي قديس" را
كه در مدارس علميه شكل گرفته بود، كم و
بيش حفظ كرد. اين كهن الگوي هنرمند، مثل
حافظ بادهاش
را پنهان ميخورد
اما قرآن را به چهارده روايت از حفظ است.
مثل سعدي معلم اخلاق است، اما "چون به
خلوت ميرود آن كار ديگر ميكند"
در ادبيات معاصر، نمونهي
اين كهن الگوي قديس، وقتي آشكارا خودش را
نشان ميدهد
كه داستان از زبان راوي اول شخص نوشته شده
باشد؛ يا از زبان سوم شخصي كه كاركرد اول
شخص را دارد. كافي است مثلا "مدير مدرسه"
را مقايسه كنيم با نمونه هاي غربي راوي
اول شخص؛ رمان "عاشق" مارگريت دوراس
مثلا، يا اصولا همان "سفر به انتهاي شب"
سلين كه آل احمد،
به اعتراف خودش، به آن اقتدا كرده. در هيچكدام
از اين راويان اول شخص ايراني، نه حسادت،
نه بزدلي، نه رذالت، نه حقارت، هيچ نشاني
از اين ضعفهاي انساني نيست، هر چه هست
نيكي است و سخاوت و عدالتجويي و دانايي.
در يك كلام،
راوي قديس است. پس عجيب هم نيست كه
نويسنده نه تنها كوششي نميكند
براي ممانعت از يكي گرفتن نويسنده با
راوي، كه اي بسا دامن هم ميزند
به تطابق اين دو. چون اين نويسنده، آن
نويسندهاي
نيست كه قدر بنهد به فرديت خويش و، بيپروا
از شكستن آن كهن الگوي قديس، نقب بزند به
اعماق وجود و بعد مثل پروست بگويد:
"هر
كتاب محصول "من ديگر" ي است متفاوت
با من ي كه ما در عادتهايمان،
در اجتماع، يا در معايب مان بروز ميدهيم،
"من" هر نويسنده، در هيچ كجا تجلي
نميكند مگر در كتاب هايش." اما
چرا نويسنده معاصر تن ميزند از چنين كاري؟ او كه ميداند
در غياب چالشي از اين دست، هيچ ادبيات
ارزشمندي پديد نميآيد؟
احتمال
اول: ناآگاهي به اينكه ادبيات وسيله
نيست، و به كار گرفتنش در راه مقاصد
مقطعي، اعم از سياسي يا اجتماعي، نه به
سياست كمك ميكند نه به اجتماع و نه به
ادبيات.
مشروطش ميكند
به زمان و تخته بندش ميكند به محدوده ي
ادبيات محلي. احتمال
دوم: ترس از آبرو. آبرو يا "صورت را با
سيلي سرخ نگه داشتن"، همان پنهان كردن
خود در آن پشت و پسله ها، و تكيه كردن به
هويت جمعي قبيله است. آبرو، در يك كلام
همان دو رويي است و حفظ نقاب. همه ي
نويسندگان اصيل خود را ويران ميكنند
تا ادبياتشان را بسازند. اما نويسنده ي
ايراني، غالبا، از ترس آبرو، ادبياتش را
ويران ميكند
تا خودش را بسازد. احتمال
سوم: خود گم كردگي. آثاري مثل "ويس و
رامين"، "خسرو و شيرين" نظامي كه
جاي خود دارد، نگاهي به همين شعرها، قصه
ها و بازيهاي عاميانه نظير "عموسبزي
فروش"، "خاله مورچه داره" نشان ميدهد
كه اروتيسم در هستي شناسي ايراني جايگاه
مهمي دارد.
چهار قرن پيش از چاه "جمهوري اسلامي"،
ما به چاه "پادشاهي اسلامي" در
افتاديم و هزار و چهار صد سال پيش از آن به
چاه "خلافت اسلامي". خلافت اسلامي با
ما آن نكرد كه "پادشاهي اسلامي" كرد.
زير فشار تشيع پادشاهان صفوي، نه فقط
اروتيسم كه همه چيز به آن پشت و پسله ها
رفت. سازهاي پرصدا از ميان رفتند و كم
صداترين شان باقي ماند. "مطرب" كه در
زمانه حافظ و سعدي شأني داشت، نام استاد
به خود نهاد و به تبعيت از آن "كهن
الگوي قديس" و نيز از ترس حاكم زهد
فروش، به نواختن قطعات آوازي قناعت كرد،
و نواختن قطعات ريتميك را وانهاد به قشر
"پستي" كه از اين پس نام توهين آميز
مطرب را يدك كشيد. كار شعر شد نوحه سرايي،
و كار بازي و تماشا، تعزيه. داستان پرداز
نابغه اي مثل ملاحسين واعظ كاشفي هم كارش
كشيد به مقتل نويسي و نوشتن روضه الشهدا.
آن شمايل بي چهرهي
قديسان در نقاشي هاي اين دوره ، شايد
استعاره گويايي باشد از بي چهره گي "كهن
الگوي قديس" و بي چهره گي هنرمند اين
دوره. در چنين زمانه اي، به آن دورويي كه
محصول هويت جمعي قبيله بود، تقيه هم
اضافه شد. با
لائيك شدن جامعه در دوران پهلوي ها،
قاعدتا بايد هويت فردي شكوفا ميشد. اما چه
شد كه آن «كهن الگوي قديس»
جان تازه گرفت، و بندهاي درونمان گره در
گره افتاد و باز هم عقب تر رفتيم؟ روشنفكر
ايراني، درست خلاف نوع غربي اش، به
دلايلي كاملا تاريخي، بند نافش با
ايدئولوژي چپ بريده شد. با رواج اين
ايدئولوژي آنهم از نوع "مركزيت
دمكراتيك" اش به نظر ميرسد هويت قبيلهاي جامه ي كهن نو كرد و در شكلي
تازه، مجال تركتازي يافت. دين ستيزي مرام
اشتراكي از يك سو، و شباهت ظاهريش با آئين
مزدكيان از ديگر سو، به معاندان فرصت ميداد
تا براي بدنام كردن چپ، از هر وسيله اي از
جمله متهم كردن آنها به بي اخلاقي،
استفاده كنند. براي بي اثر كردن اين حربه،
چپ بهايي بيش از
حد به اخلاق داد. و با اين كار، به نوبه ي
خود، در تعميق ذهنيت مذهبي و جان سخت كردن
آن كهن الگو نقش بازي كرد. نميخواهم همه ي
كاسه كوزه ها را سر "چپ ها" خراب كنم.
اما اگر ميپذيريم
كه اين جريان در رشد و گسترش ادبيات نوين
ايران نقشي اساسي داشته، پاي نقد كه به
ميان ميآيد، بايد بپذيريم كه
اشتباهات اين جريان هم در كشاندن ادبيات
ما به بيراهه نقشي اساسي داشته. فشار
اختناق از يكسو، و تمايل مخاطبان به
كشاندن تعارض به همه ي عرصه ها از جمله
عرصه ي هنر، از سوي ديگر، نويسنده را
واداشت كه از سر ريا يا رغبت، بيشتر،
مرتكب اعتراض شود تا ادبيات؛ و زير نگاه
تيز و بيرحم
مفتش، اين اعتراض، طبيعتا، بايد طوري
صورت ميگرفت
كه مخاطب بفهمد و مفتش نه. پس چنين
اعتراضي به ناچار در قالب مطالب كلي بيان
ميشد
و با توسل به همان تمثيلهاي
دوره ي حافظ و سعدي. نتيجهي چنين ادبياتي بازگشت همان
من كلي بود و آن نگاه كلي نگر كه فرسنگها
فاصله دارد از نگاه مدرن. مخاطب
نويسندهي معاصر، غالبا، همان
روشنفكراني بودند كه در تعارض با وضع
موجود به يك هويت جمعي رسيده بودند. پس
نويسنده يا بايد همصدا ميشد با جمع، يا اگر ميخواست
به هويت فردياش
پاي بند بماند، بايست ميپذيرفت كه به بازي گرفته نشود.
هدايت، فريدون هويدا و عباس نعلبنديان از
معدود نويسندگاني بودند كه راه دوم را
برگزيدند. در
دوره ي عبيد و مولوي، فن چاپ وجود نداشت.
اثر نويسنده را كاتباني رونويس ميكردند
براي امير يا وزيري، و اگر خطر خيلي بالا
بود، دوستان و نزديكان رونويس ميكردند
براي خويشتن. پس، مخاطب بينهايت
محدود بود، سرعت انتشار بغايت بطئي، و در
نتيجه، نه هراس از جمع وجود داشت و نه تشت
رسوايي نويسنده از بام به زير ميافتاد؛
طوري كه ميتوان
گفت آن شاعران و نويسندگان براي خلوت خود
مينوشتند،
نه غير. به
دوران معاصر كه ميرسيم، سرعت انتشار به حدي است
كه نوشتن، مثل برهنه شدن در
جمع است.
پس، حفظ آزادي دروني عين بي آبرويي است؛
و مساوي با درهم شكستن تصوير آن كهن الگوي
قديس. همه
ي اينها را اگر جمع بزنيم روشن خواهد شد
چرا در اين
چند
دههي
اخير ما
پايين ترين حد آزادي دروني را داشتهايم. حال، اجازه بدهيد
بپرسيم، اگر وظيفه ي ادبيات اين است كه
شناخت تازه اي از هستي به ما بدهد، ما
مخاطبان و نويسندگان، با تحميل اعتراض به
ادبيات، خودمان را محروم نكرده ايم از
شناخت هستي خود؟ و اگر نتيجهي آنهمه "ادبيات معترض"
همين حكومت اسلامي است، بهتر نيست كار
ادبيات را به ادبيات وانهيم؟ نتيجهي
يكصد
سال مبارزهي
ما براي آزادي سر درآوردن از جمهوري
اسلامي بود، از اين بوي عفن، نبايد نتيجه
گرفت كه ما، قبل از هر چيز، به آزادي
دروني نيازمنديم و بدون دستيابي به اين
يك، رسيدن به آن ديگري امري است محال؟ زلزلهاي
كه انقلاب در استخوان ما انداخت باعث شد
"هويت فردي" به مهمترين مسئله ي ما
بدل شود. بر بستر اين اتفاق خجسته، نزديك
به يك دهه است كه نويسندهي ايراني، چه در داخل و چه در
خارج از ايران، شروع كرده است به تكاندن
خود از غبار قرون. دارد رها ميكند
خودش را از بند هر تحميل و داوري. طناب
استبداد البته هنوز بر گردنهاست، اما
بندهايي را كه خود بسته بوديم به پاي
خويش، بياعتبار
كرده ايم. با اين همه، امروز بر سر راه مينهاي
تازه اي سبز ميشوند.
كهن الگوي قديس شكسته شده، اما سخت جان
است و ميخواهد
با جامهي بدل باززايي كند خودش را.
اين روزها، نقدهاي ادبي، پر شده است از
عباراتي مثل "نگاه عقب مانده ي نويسنده
به زن"، "ذهنيت مردسالار نويسنده"
. . . ميپرسم
رمان درخشان "خواب زمستاني" را اگر
به جاي گلي ترقي يك نويسنده مرد نوشته بود
آيا اين دوستان همين اتهامات را به
نويسنده اش نميچسپاندند؟
البته، ذهنيت نويسنده ي داستان را، مثل
ذهنيت هر كس ديگري، ميتوان به عنوان روانشناس،
جامعه شناس يا حتي باستان شناس مورد
مطالعه قرار داد و نيك يا بد، به هر نتيجه
اي رسيد. اما وقتي پاي نقد ادبي در ميان
است، اينگونه
داوري
ها به راستي چه محملي دارد؟ اگر اثري به
راستي ادبيات باشد، جهان نسبيت هاست. هيچ
چيز در اين جهان نه سپيد است و نه سياه. هر
كس، اعم از مرد يا زن شخصيتي است منحصر به
فرد، نه نماد و رمز همهي
زنها يا همهي مردها. و اگر داستاني، از
اين جنبه ها ميلنگد كل آن را بايد زير
سئوال برد، آن هم بيرحمانه.
ايراد گرفتن از "نقش ايوان" چه حاصلي
دارد وقتي "خانه از پاي بست ويران است"؟
صميمانه
بگويم، من احساس خطر ميكنم. به هر مكافاتي
بود، سرانجام از قيد پيشداوريهاي
سياسي در مورد ادبيات خلاص شديم، اما به
نظر ميرسد
تلاش سترگ زنان ما براي رهايي از قل و
زنجيرهايشان گاهي شكل ايدئولوژيك به خود
ميگيرد؛
و اين خطرناك است. اين خطر را خوشبختانه
پاره اي از زنان فمينيست
هم
دريافته اند. اين خطر بيشتر از آن جهت
اهميت دارد كه امروز بخش مهمي از افراد
كتابخوان ما زنان هستند. اين امر به خودي
خود، جاي فخر دارد. اما اگر پيشداوريهاي
ايدئولوژيك كنار زده نشوند، ترس هست كه
فمينيسم همان نقشي را در ادبيات امروز ما
ايفا كند كه سياست ايفا ميكرد
در ادبيات دهههاي پيش؛ يعني منزوي كردن
نويسندگاني كه به آزادي دروني رسيده اند.
يعني
نهايتا، ميداندار شدن ريا و بازگشت نقاب
قديس. من
به آن دسته از منتقداني كه در لواي دفاع
از زن ميكوشند
قيدهاي تازه اي را به ادبيات ما تحميل
كنند ميگويم:
من ميكوشم تو را بفهمم، اما تو هم
بكوش مرا بفهم. اگر ذهنيت من عقب مانده
است، عوض كردنش كار يك روز و دو روز نيست.
نگاه كن به همين غرب و جامعه ي دور و برت.
اگر ذهنيتم مردسالار است، چارهي
كار، پوشيدن دوبارهي
جامهي
قديس نيست. اگر من قديس نيام،
بخواه كه نگويم قديسم. كج و كوج هم اگر ميبينم،
من اگر زن را همانگونه بنويسم كه ميبينم،
اين بيشتر كمك ميكند به چاره ي درد،
تا زني را بنويسم كه آرماني است؛
زني كلي است و مثل مرد كلي، و مثل هر چيز
كلي ديگر، وجود ندارد، كليشه است و تمام.
و اين اتفاق بدبختانه افتاده است. نگاه
كنيد به رمان هاي ما؛ دارند پر ميشوند
از زن اثيري. تو نه اثيري نه لكاته. تو اگر
نوشته شوي نام خواهي داشت و هويتي منحصر
به خودت. همانطور كه مادام بواري داشت.
"اما بواري" نمايندهي
همه زنها نيست. يك زن خاص است. در شروع
كتاب به دنيا ميآيد
در انتها هم ميميرد. اگر هم آدرسش را ميخواهيد
منزلش همين بغل است، اسم واقعياش
هم گستاوفلوبر است. نخواه كه قديس بنمايم
اگر كه ابليسم. اگر من زن درونم را بنويسم
تو بهتر ميتواني
از پس جانوري برآيي كه منم. اگر من درختي
كجم، تو سعي نكن راست كني مرا. با اين كار
تو فقط مرا ميشكني. پس اين مين را سر راه
نويسندگان نگذار. در آن چند دهه اي كه
سياست مسلط بود به همه چيز، بيشترين لطمه
را شعر خورد و نمايش. قصه نويسي ما اگر از
آزادي دروني محروم بود اما،
در مجموع، تن نداد به ادبيات رمزي،
و كم و بيش نگاه جزيي نگرش را حفظ كرد. اما
در وضعيتي كه حالا گرفتار آنيم، بيش از
همه، اديبات داستاني است كه در خطر
گرفتار شدن به كلي گويي است. از ديدگاهي
صرفاً
ادبي، نويسنده اصلا وجود ندارد و اين
تنها متن است كه به هستي خود ادامه ميدهد.
بالزاك، در داستان سارازين، هنگام توصيف
خواجه ي آوازخواني
كه به هيئت زن درآمده، مينويسد:
"خود زن بود، با ترسهاي
نابهنگام، نگرانيهاي غريزي، گستاخيهاي
بي پروا، كولي بازي و حساسيتهاي
شيرين خاص خود." اين عبارات را اگر يك
نويسنده ي امروز ايراني نوشته بود چه
سرزنشها
كه نميشنيد.
سي و سه سال پيش، يعني در گرماگرم دوره اي
كه نويسندهي
ايراني گمان ميكرد به خواننده اش پيام ميدهد
و خواننده هم گمان ميكرد
اين پيام را دريافت ميكند، رولان بارت در مقالهي
مشهور "مرگ مولف" پس از نقل عبارات
بالا مينويسد: "اين سخنان را چه كسي ميگويد؟
آيا قهرمان داستان است كه وانمود ميكند
نميداند
در پشت هيئت اين زن، خواجهي
آوازخواني پنهان است؟ آيا خود بالزاك است
كه با بهره گيري استادانه از تجربهي
شخصي خويش در مورد فلسفهي
زن چنين ميگويد؟ آيا بالزاك نويسنده است
كه انديشه ادبي خود را درباره زنانگي پيش
ميكشد؟
آيا خرد كل است؟ يا روانشناس رمانتيك؟
هرگز درنخواهيم يافت، چرا كه نوشتن، از
ميان بردن هر آوا و هر سرچشمه ايست.
نوشتن، آن فضاي خنثي، مركب و اريبي است كه
در آن سوژه ي ما از دست ميرود؛ آن نگاتيوي است كه با
آغاز شكل
گيري خود
هويت پيكره ي نوشته، كل هويت در آن گم ميشود."
و چند سطر بعد، ضمن اعلام نظريهي "مرگ مولف" همصدا با
مالارمه ميگويد: "اين زبان است كه سخن
ميگويد
نه نويسنده" و كمي دورتر اضافه ميكند:
"زبان سوژه را ميشناسد، نه "شخص"
را." نظريه
ي "مرگ مولف" رولان بارت، البته، آيه
نيست. ميتوان
به آن ايراد گرفت؛ و گرفته اند. اما همهي
ايرادها، بيش از پيش در تقويت اين نظر
بوده كه هر متن حياتي دارد مستقل از
نويسنده اش. به راستي كداميك از ما به
هنگام قرائت متني از سوفكل، شكسپير،
سروانتس يا فاكنر به عقايد سياسي يا
اجتماعي اش كار داريم؟ كنجكاوي در زندگي
خصوصي نويسنده البته هميشه بوده و خواهد
بود. اما اين نوع سرگرمي كه لذتش در حد
همان لذت تخمه شكستن آدم بيكار است، چه
ربطي دارد به ادبيات؟ امروز
بخش مهمي از مخاطبان
ادبيات ما زنان
هستند. خوشبختانه، پا به پاي مردانهم
نويسندهي
زن هست. بهترين منتقدان ادبي ما هم،
غالباً،
زنان هستند. مقابله با پاره اي كجرويها
ميتواند
نيروي عظيم اين زنان فرهيخته را بدل كند
به عاملي تاريخي براي شتاب دادن به
ادبيات از بند رستهي
ما. مين
ديگري كه سر راه است، البته، خود ماييم؛
ما نويسندگاني كه زنجير گسسته ايم، و بي
اعتنا به هر قضاوت، متعهديم به ديدن
خويشتن چنانكه هست. رسيدن
به اين آزادي دروني نطفه اش در انقلاب
بسته شد. وقتي در بطري باز شد، هيولاهايي
از آن بيرون زد كه همه ي ما را غافلگير كرد
كه اينها كي هستند و تا به حال كجا بودند؟
نويسنده ي ايراني، ناچار، از خودش پرسيد،
ما كي هستيم؟ و طبعا چاره اي نداشت جز
اينكه ابتدا بپرسد من كي ام؟ براي
رسيدن به آزادي دروني، نويسنده ي تبعيدي،
طبعا، امكانات گسترده تري داشت. از هر چه
بگذريم خود تبعيد، اساساً به معناي رفتن
هويت زير پرسش است. وقتي دائم بپرسند كي
هستي؟ از كجا آمده اي؟ ايران كجاست؟ چرا
آمده اي ؟ چرا انقلاب شد، خواه ناخواه
پرسش اساسي آغاز
ميشود:
به راستي من كي هستم؟ سه
نمونهي
استثنايي ادبيات چند دههي
اخير، يعني هدايت، فروغ فرخزاد و فريدون
هويدا، هر كدام مدتي از عمر خود را در غرب
گذرانده اند. اين امر نشان ميدهد كه عواملي مثل زندگي در
محيطي باز، نفس زدن در هواي فرهنگ،
پذيرفتن هويت خود به عنوان يك فرد، و
آگاهي به نقش اين امر در رسيدن به آزاديهاي اجتماعي و سياسي، تا چه حد
نقش دارند در رسيدن نويسنده ي تبعيدي به
آزادي دروني. دلايل ديگري هم هست مخفي تر:
تيراژ پايين كتاب، نبودن بازتاب ماديِ يا
معنوي اثر، دور بودن از قبيلهي
خود و اساسا گسستن از زندگي قبيله اي، همه
ي اينها بار ديگر ما را به خلوت نويسنده
بازگردانده است. حالا بابت نوشته ي خود،
نه ميتوانيم
متوقع پاداش باشيم و نه مجبوريم به كسي
حساب پس بدهيم. پس اگر مينويسيم، ضرورتي اساسي ما را
به نوشتن واداشته است: وفاداري به حقيقت،
البته تا آنجا كه حصهي
ماست. اما در اين مسير، استفاده هيستريك
از آزادي، خطريست كه اگر هوشيار نباشيم
ميتواند
به بيراهه ببردمان. آزادي دروني به معناي
وقاحت نيست. شخصيت يك اثر ميتواند آدمي باشد بي چاك و دهن،
اما خود نويسنده، اگر ذاتا بي چاك و دهن
نيست، نبايد متانتش را از دست بدهد. در
اين زمينه هدايت الگوي مناسبي است. جز در
علويه خانم كه ركيك ترين فحش ها را از
زبان شخصيت زن داستان ميشنويم، در هيچ كجاي ديگر
هدايت متانتش را از دست نميدهد. آزادي دروني، به معناي
واقعي كلمه، اوج خودش را در بوف كور نشان
ميدهد؛ آنجا كه نويسنده بي هيچ ترس از
قضاوت اين و آن، نقاب قديس را پاره ميكند و مخفيترين
زاوياي روحش را روي دايره ميريزد.
اين همان رازي است كه هدايت را بر قلهاي مينشاند
كه تا به حال براي نويسندهي
ايراني دور از دست مينمود.
در اين چند دهه، نويسندگان ما داستانهايي
آفريده اند كه اگر به لحاظ فرم، انجام
ساختاري، و عمق نگاه، بهتر از كارهاي
هدايت نباشند، چيزي هم كم ندارند. حالا،
به يمن طلوع آزادي دروني ميتوان
اميدوار بود كه سرانجام، نويسندهي
ايراني هدايت را پشت سر بگذارد. اما اين
آزادي دروني
بسيار
شكننده است و
هنوز چنانکه
بايد درونی نشده. به اين زايمان كمك كنيم. بيم
آن هست كه سر
بچه كج بيرون بيايد. يا بند ناف خفه اش كند. پاريس
ـ ژوئيه 1999
|