رضا
قاسمی
براستی عقل اين
روشنفکران کجا رفته ؟
برای آزادی زندانيان هرکاری که
از دست برآيد بايد کرد. اما، براستی، هرکاری؟
آيا همان تحصن شجاعانه و بی نظير
در جلوی زندان اوين کافی نبود؟
آيا براستی حيرت نمی کنيد وقتی
اين اعلاميه را می خوانيد؟
چند سال پيش هم که يکی از
نويسندگان به شلاق مجکوم شده بود، همين روشنفکران
به جای بازی کردن در زمين خودشان، به جای توسل به
فکر و قلم، به جای پيش کشيدن تاريخ شلاق، به جای
آنکه نشان بدهند که شلاق نه فقط در شأن انسان نيست
که حتا برای حيوان هم خشونتی ست غيرقابل بخشايش،
از بزرگ و کوچک به ميدان آمدند که «شلاق را ميان
ما تقسيم کنيد» و عجبا که هرکس هم ميزان دقيق سهم
خود را اعلام کرد! انگار که دعوا بر سر تعداد شلاق
است و نه خود شلاق! حالا هم همين روشنفکران به جای
نشان دادن عمق تراژی_کميک اين مضحکه ی اولترا
کافکايی که در آن بجای قاتلان، وکيل مقتولان به
بند کشيده می شود، می خواهند زندان زرافشان را
قسمت کنند ميان خود!
می توان پرسيد که در زمانه ای که
خود رژيم، تحت فشارهای فزاينده ی بين المللی، در
به در به دنبال مفری می گردد که با سرافکندگی
کمتری اين زندانيان را رها بکند، آيا اساساَ شرکت
در اين بازی ضرورتی دارد؟ بی ترديد اگر اين
زندانيان همين امروز آزاد بشوند بهتر از فرداست و،
برای کمک به اين امر، رواست اگر نيروهای آزدايخواه
هم نقش کوچکی بازی بکنند هرچند که اين ايفای نقش
فرصت توجيه بدهد به رژيم که « به خاطر رضايت مردم
زندانيان را آزاد کرده است نه به خاطر رها شدن از
شر فشار خارجيان». بله وارد شدن به اين بازی شايد
مجاز باشد، اما جدی گرفتن اين بازی هم مجاز است؟
آنهم تا حد غرق شدن در نقش؟ و به چه قيمت؟
رها کردن جانب فکر، و وارد شدن
از در «مظلوميت» شايد چند روزی يا چند هفته ای جلو
بيندازد آزادی اين زندانيان را، اما می ارزد که
اين آزادی به قيمت درونی کردن همه ی آن سنت های
مذهبی پوسيده ای باشد که اين رژيم پيدائی و حياتش
را به آن مديون است؟
و براستی وقتی روشنفکری ابزار
حقيقی خودش (قلم و فکر ) را زمين بگذارد و با
اسلحه ی عوام (مظلوميت و تعزيه) به ميدان بيايد
آيا جائی هم باقی می گذارد برای دفاع از ماهيت
روشنفکری خود ؟
شايد در شرايط خاصی بايد قلم را
زمين گذاشت و شمشر به دست گرفت. ولی آيا شرايطی هم
هست که نشان بدهد شمشير را بايد از تيغه اش به دست
گرفت؟
پذيرفتن نقش قربانی، و سبقت
گرفتن بر يکديگر برای قربانی شدن، نخستين بار در
قرن نهم هجری در کتاب « روضه الشهدا» ی ملاحسين
واعظ کاشفی، و کمی بعدتر در تعزيه طفلان مسلم است
که سر بر می کند و به لحاظ تأثير احساسی وحشتناکش
به سرعت تبديل می شود به يک رويه ی عمومی.
برای رسيدن به هدفی واحد (آزادی
زندان سياسی) به فاصله ی کمتر از يک هفته،
روشنفکران دو حرکت کاملاَ متضاد می کنند: يکی
معطوف به آزادی (تحصن شجاعانه در برابر زندان
اوين) يکی معطوف به زندان (اعلاميه سهيم شدن آنان
در زندان) . يکی معطوف به عقل يکی معطوف به
احساسات. يکی تعرضی و يکی انفعالی. می توان تصور
کرد که در شرايط وحشتناک و ناامن تحصن، و در شرايط
سرکوب مأموران، و شايد (از همه مهمتر) در شرايط
استيصال، بايد تصميمی گرفته می شد و اين اعلاميه
محصول چنين شرايطی است. اما بار پيش که چنين
شرايطی وجود نداشت؟ پس خطا از جای عميق تری می
آيد.
شايد فرهنگ شيعه حق داشته باشد
که برای پيشبرد منوياتش متوسل شود به احساسات. اما
روشنفکران اگرچنين کنند اين به معنای واگذار کردن
بازی به حريف مقابل است.
برای آزادی زندانيان هرکاری که
از دست برآيد بايد کرد؛ اما نه هر کاری !