عبور از حلقه‌ی آتش ـ 2

روزنوشت هاي رضا قاسمي

(از 10اوت 2001 تا 17 سپتامبر 2002)

يكشنبه 11 نوامبر 
خاتمی و تصويرهای ژنتيكی 
كم كم بايد اين صفحه را موضوعی كنم. يكی از موضوعاتی كه اميدوارم اگر نه هر روز ، دست كم گاه گاهی به آن بپردازم «تصويرهای ژنتيكی» است. اين اصطلاح را از خودم درآورده‌ام. غرض تصويرهايی است منحصر به فرد، از اشخاص دور يا نزديك، كه در ذهن ما ضبط شده است؛ طوری كه به محض فكردن به ان شخص، آن تصوير يا تصاوير منحصر به فرد فوراً پيش چشم‌مان حاضر می‌شود. اين تصويرها، درست مثل ژن‌های درون يك سلول، تمام تحولات بعدی آدم‌ها را در خود ذخيره كرده‌اند. از خلال اين تصويرها می‌توان نقاط عطف يك زندگی (تاريخ، زندگينامه) را نوشت؛ و اگر ژن‌شناس باشيم می‌شود تحولات بعدی را پيشبينی كرد؛ يا دست كم چيزی را ديد كه درحال وقوع است اما با چشم غيرمسلح به ديد نمی‌آيد. من اغلب دوستان يا دشمنانم را با تصوير يا تصويرهايی از اين دست به ياد می‌آورم؛ يك حركت كوچك، يك ژست خاص كه در يك زمان و مكان خاص از آنها سر زده و برای هميشه در ذهنم ضبط شده است. تصاويری كه گويی عصاره‌ی همه‌ی فضائل يا رذائل آنهاست. تصاويری وجودی. در مورد اشخاص سرشناس(سياستمداران، هنرمندان و ...) اين تصوير می‌تواند يك عكس چاپ شده در روزنامه باشد، يا گزارشی در تلويزيون. تصاوير نوع اول ذهنی و تصاوير نوع دوم عينی اند. اما از نظر عملكرد هيچ تفاوتی ميانشان نيست. هر دو تصاويری ژنتيكی‌اند، يا به تعبيری تصاويری وجودی(اگزيستانسيل). ادعای پيشگويی، ادعای گزافی‌ست. «پيشخوانی» شايد حرف درست‌تری باشد. در هر حال همين هم با هيچ محك علمی قابل اثبات نيست. اما اين شيوه‌ايست شخصی كه به كمك آن جهان را برای خودم، اگر ممكن باشد، قابل فهم می‌كنم. خوردن چوب كج فهمی هم، البته، هميشه امكانش هست. با اين مقدمات می‌خواهم امروز درباره‌ی دو تصوير صحبت كنم؛ هر دو از خاتمی. نخستين تصوير مربوط است به مراسم تحليف رياست جمهوری. فرمان تنفيذ را آقای رفسنجانی به خاتمی می‌دهد(طبق كدام قانون؟). شاهرودی هم كه طبق قانون بايد مراسم سوگند را برگزار كند، سخنرانی می‌كند( طبق كدام قانون؟). اين تصوير ژنتيكی نشانه‌ايست ازآغاز پايان رئيس جمهور اصلاح طلب و شعارهای قانون مدارانه‌اش. حال اگر به اين تصوير در زمينه‌ی گروكشی‌های شورای نگهبان و تأخير خفت‌بار مراسم تحليف نگاه كنيم، آيا تحولات بعدی(احضارهای پياپی نمايندگان، و معرفی آن كابينه‌ی كذائی توسط خاتمی) چيز عجيبی به نظر می‌آيند؟ 
تصوير دوم را همين چند روز پيش در يكی از روزنامه‌ها، احتمالاً نوروز يا شايد هم حيات نو ديدم. (بدبختانه هنوز راه كپي كردن عكس يا مطالب آكروبات ريدرز را نمی‌دانم. بنابراين به توصيف آن قناعت می‌كنم). تصوير مربوط است به يكی از «شرفيابی»های اخير. رهبر نشسته است روی صندلی بقيه روی زمين. نفر اول از سمت راست رفسنجانی است، و نفر اول از سمت چپ هم شاهرودی(دو مقام انتصابی). خاتمی و كروبی(دو مقام انتخابی) هم مثل دو گربه‌ی يتيم، نشسته‌اند دو طرف؛ يكی بعد از رفسنجانی، و ديگری بعد از شاهرودی. با اين اوصاف، چيز عجيبی است اگر كه تكليف قوانين را «مجمع تشخيص مصلحت» روشن می‌كند و تكليف سياست خارجی را قوه‌ی قضائيه؟ اگر تصوير ژنتيكی اول نشانه‌‌ی آغاز پايان است، تصوير دوم نشانه‌ی قطعی پايان نيست؟ برای من چرا. منتها نه پايان جنبش اصلاحات برای مردم؛ به دلايلی كه در روزهای آينده خواهم گفت. برغم گويايی اين دو تصوير، روزهايی كه در پيش است روزهای عقب نشينی حاكميت در برابر پاره‌ای از مطالبات مردم است. متناقض است، نه؟ گمان نمی‌كنم. روزهای آينده را تصاوير ژنتيكی ديگری رقم زده‌اند. 
***
من هم از اين پس كلمه‌ی وبلاگنويس را به كار می‌برم؛ چون وبلاگ‌صاحاب را می‌خواهم به عنوان نامی برای اين صفحه نگه دارم؛ مگر اينكه زور زياد باشد! فردا می‌خواهم نگاهی داشته باشم به وبلاگنويسی و وبلاگنويسان. خدا را چه ديده‌ايد؟ شايد عده ديگری را هم با خودم دشمن كردم. بعد هم نگاهی خواهم داشت به بعضی از كتابهايی كه اخيراً خوانده‌ام.
16

سه شنبه 13 نوامبر
يازده سپتامبر و تصويرهای ژنتيكی 
تصوير اصابت هواپيماها به برج‌های ورد تريد سنتر در ذهن همه‌ی ما ثبت شده است. و شايد بيش از هركسي در ذهن من كه آنروز تازه از اتاق عمل بيرون آمده بودم و هيچ كار ديگری ازم برنمی‌آمد جز اينكه، همينطور درازكش روی تخت، خيره شوم به تلويزيون و صدبار اين صحنه را تماشا كنم. اين تصوير ژنتيكی كه نشانه‌ی پايان يك دوره از تمدن غرب است، مشخصات جهان بعد از يازده سپتامبر را در خودش حمل می‌كند. به گمان من همانطور كه كشورهای سرمايه داری برای مقابله با كمونيسم ناچار شدند، با تشكيل دولت‌های رفاه، امتيازات قابل توجهی به كارگران و افراد تهيدست بدهند، حالا هم غرب و بويژه آمريكا دريافته‌است كه بدون تجديد نظری اساسی در سياست‌هايش رؤيای امنيت را بايد به گور ببرد. حمله به افغانستان و تعديل سياست‌های خاورميانه‌ای آمريكا، بويژه در رابطه با فلسطينی‌ها، نشانه‌هايی هستند كه از همين حالا هم قابل رؤيت‌اند. جهان بينهايت كوچك شده است. اگر ديروز جهان سرمايه ناچار شد براي امنيت خويش از پاره‌ای از امتيازات خود صرف نظر كند، امروز هم ناچار است، برای حفظ امنيت خويش، دست از حمايت حكومت‌های خودكامه و فاسد بردارد و برای فقر و بيعدالتی در جهان سوم چاره‌ای بينديشد. آيا جهان پس از 11 سپتامبر بهشت خواهد شد؟ هرگز. جهان هيچگاه بهتر يا بدتر نبوده است. هيچگاه هم بهتر يا بدتر نمی‌شود. جهان فقط تغيير می‌كند. از ياد نبريم كه انسان تنها موجودی‌ست كه همنوع خودش را می‌كشد. آنها كه حسرت ديروز را می‌خورند، فلاكت‌های آن روزگاران را فراموش كرده‌اند. و آنها كه به جهانی بهتر دل خوش كرده‌اند قديمی‌ترين رؤيای بشری را با واقعيت اشتباه می‌گيرند. 
***
شهرام ناظری كه برای اجرای كنسرت به كلن رفته بود، آمده است پاريس. پريشب شام را با هم خورديم. شب خوبی بود. رفاقت بيست ساله‌ی من او هم از آن رفاقت‌هاست. با آنكه از ديدن هم بسيار لذت می‌بريم، پيش می‌آيد كه بيايد پاريس و به دليل گرفتاری‌های او يا من همديگر را نبينيم. اما هيچكدام گله مند نمی‌شويم. پيش می‌آيد كه سر چيزی(اغلب در امور مربوط به كار) از هم برنجيم، اما مثل آب خوردن همديگر را می‌بخشيم. عيب‌هايمان شبيه هم است؛ و بعضی از حسن‌هايمان هم. چيزی كه بيش از همه در او دوست دارم آمادگی شديدش برای پذيرش اشتباه است و معذرت خواهی؛ چيزی كه ميان ما ايرانی‌ها سخت کمياب است. و چيزی كه بيش از همه مرا اذيت می‌كند تاخيرهای اوست( هرچند كه در اين مورد خودم هم دست كمی از او ندارم). اگر قرار باشد امشب جايی برود برای شام، تا راه بيفتد يكسالی طول می‌كشد. توی حال خودش است. اما، برخلاف من، ازاين فس فس كردن‌های خودش حرص نمی‌خورد. خوشا به حالش. شنيده بودم كنسرتهای اخيرش در كاخ نياوران با دردسرهايی همراه بوده است. جريان را پرسيدم. چيزهايی گفت كه جالب بود. از خلال حرف‌ها معلوم شد از جمله چيزهايی كه خوانده است دو تا هم از تصنيف‌های من بوده: « بازآمدم چون عيد نو تا قفل زندان بشكنم» و «سلسله‌ی موی دوست». اين تصنيف آخری را سال 95 برايش ساخته بودم كه همراه با چند تصنيف ديگر در ژنو، زوريخ و استراسبورگ اجرا كرديم؛ «باز آمدم...» را سال 99 كه همراه او و گروه دستان دوره‌ای داشتيم در چند ايالت آمريكا برايش ساختم. از خبری كه داد خوشحال شدم؛ بيشتر از اين بابت كه گويا حضور نسل جوان در اين كنسرت‌ها چشمگير بوده است. نسل بعد از انقلاب، نسلی كه حالا 20 – 30 ساله است، هيچ خاطره‌ای از من ندارد. نه از تآترهايم، نه از آهنگ‌هايم. اين درديست كه همه‌ی هنرمندان هم نسلم به آن گرفتارند؛ چاره‌ای هم برايش نيست. نسل خاكستر؛ نسلی كه در اوج شكوفايی‌اش درو شد؛ و دور افتاد از مخاطبان اصلی‌اش. پاره‌ای از افراد اين نسل يا دق‌مرگ شدند، يا در چنبر مشكلات زندگی درغربت گرفتار آمدند و پوسيدند. تك و توكی هم كه هنوز به كارشان ادامه می‌دهند، هيچ موفقيتی از ياد آنها نبرده است كه بيرحمانه درو شده‌اند. و همه‌ی راه را، اين همه راه را، رفته‌اند اما با پاهايی اره شده(روضه خواندم ، نه؟) 

ديشب كانال 3 تلويزيون فرانسه فيلم مستندی نشان داد از بنادر خليج فارس. يك‌طرف دبی و ابوظبی، يك طرف هم بندرعباس و قشم و كيش. از كيش كه بگذريم (چون آبادانی‌اش مربوط است به پيش از انقلاب)، آن طرف همه‌اش آبادانی و رونق اقتصادي و پيشرفت، اين طرف، سمت ما، همه‌اش خرابی و بيكاری و كثافت و قاچاق. بيست سی سال پيش ما كجا بوديم و آنها كجا، حالا آنها كجايند و ما كجا! انگار اسباب غصه از همه رقم فراهم است. بهتر است امشب ديگر چيزی ننويسم. تلخ شده‌ام. بروم و به توصيه‌ی پزشكم عمل كنم، خواجه حافظ شيرازی دارای دكترا در معالجه‌ی دردهای بی‌درمان از دانشگاه دردشناسي شيراز: «تلخ تند تيز خوشخوار سبك»! 

از فردا مي خواهم هر روز به يكی از نقاط ضعف وبلاگهای فارسی بپردازم. شايد آخر سر، پس از جمع و تفريق اين نكته‌ها، بشود در چند سطر گفت: «چگونه يك وبلاگ خوب بنويسيم» 
17

چهارشنبه 14 نوامبر 
امشب حالش نيست بنويسم. به دعوت ژان مارك بورگ رفته بودم نمايش تازه‌اش «از جات تكون نخور» نوشته‌ی امانوئل دارلی را ديدم. بعد هم به اتفاق گروهش رفتيم به يك رستوران عالی. وقتی پرسيديم چرا قيمت‌ها اينقدر گران است معلوم شد كه غذای هركس را درست به محض سفارش می‌پزند. سي سال است اين كار را می‌كنند و از جمله امتيازهای كارشان هم همين تازگی‌ست. غذا عالی بود و واقعاً می‌ارزيد( من با خودم عهد كرده بودم در يادداشت‌هايم از غذا حرف نزنم. چون بارها پيش آمده كه نصف شب بوده و توی كتابی كه می‌خوانده‌ام طرف از چلوكباب ورجاوندی كه نوش‌جان كرده حرف زده است و شكم من به قار و قور افتاده؛ حالا آن وقت شب چلوكبابی كه باز نبوده هيچ، پيش آمده كه هيچ كوفت و زهرماری هم توی يخچالم نباشد. خلاصه معذرت). بعد هم آنجا چيزهايی به خورد ما دادند(يعنی به نوش ما دادند) كه همه‌ی عالم و آدم را سرحال می‌آورد اما به ما كه می‌رسد خواب آور می‌شود. اينهم از شانس ما. با اين اوصاف، به همين چند خط قناعت می‌كنم. عوضش امشب ديدم سايت تازه‌ای درآمده به نام «روزنامه‌نگاری، ادبيات و هنر ايرانيان در تبعيد». بجنبيد كه آنجا چيزهايی هست كه در ايران به آسانی دستتان بهش نمی‌رسد؛ مثلاً «البعثه الاسلاميه...» صادق هدايت 
18

پنجشنبه 15 نوامبر 
سياوش خان مبارك است 
دوساعتی پس از نوشتن مطلب امروز، نشستم به خواندن وبلاگ‌ها، تا رسيدم به وبلاگ سياوش. گر گرفتم. نامه‌ای را آورده از يك رزمنده كه در جبهه است. خود سياوش نوشته يا از كس ديگری‌ست؟ فرقی نمی‌كند. چقدر زيبا، تكان دهنده و سرشار از حس انسانی‌ست. چقدر خوب خودش را بيان كرده! همين دو ساعت پيش بود كه در مطلبم از «قدرت توصيف» سخن می‌گفتم. وبلاگ سياوش راه خودش را پيدا كرد، و چه راهی! هيچ دلم نمی‌آمد تكه‌ای از مطلب را اينجا بياورم. چون لطمه می‌زد به تماميت آن. چقدر آن تكه‌ی گربه‌ها زيباست! لعنت بر شيطان، اين تكه را می‌آورم تا تحريك شويد و برويد سراغ اصل نامه: «اينجا كارم اين است كه نامه هايی كه ميرسد تقسيم می‌كنم، ليست می‌نويسم و بدست بچه ها ميرسانم. البته به خاطر اينكه اينجا همه منتظر نامه هستند خيلی زود با همه‌شان دوست شده ام.
نامه هاي زيادی هم می‌رسد كه گيرنده ندارد. آن وقت من توی ليست مرخصی رفته‌ها و مجروحين نگاه می‌كنم اگر كه اسمشان بود، نامه را نگه می‌دارم و گرنه با خط قرمز روی پاكت می‌نويسم "شهيد نظر می‌كند به وجه الله" و نامه را می‌گذارم قاطی نامه‌های برگشتی. البته اين روزهای آخر غير از پخش نامه ها كار ديگری هم دارم. قبل از عمليات بچه ها وصيتنامه هاشان را ميآورند تحويل تعاون ميدهند. اگر كه برگشتند دوباره پس ميگيرند وگرنه به آدرسی كه روی پاكت نوشته اند پست می‌شود.» 
درست به دليل همين تحولات، من تصميم گرفته‌ام تغييراتی در ليست نخ‌ها ( لينك) بدهم. وبلاگ‌هايی را كه بيشتر با سليقه‌ام جور است می‌آورم در صدر جدول. به گمانم منطقی‌ست كه همه همين كار را بكنند. چون نيازها، دغدغه‌ها و سليقه‌های هركس فرق می‌كند با ديگری. مگر قرار نيست به فرديت خود احترام بگذاريم؟ بعلاوه، با افزايش روزافزون وبلاگ‌ها، دير يا زود، ناچاريم دست به انتخاب دست بزنيم. 
19

جمعه 16  نوامبر 
نگاهی به پديده‌ی وبلاگنويسی 
چند روز پيش گفته بودم كه می‌خواهم نگاهی كنم به وبلاگ‌های موجود؛ به راهی كه تا همينجا طی شده؛ به دستاوردهاش و به كم و كاستی‌هاش. بلافاصله يكی دو نفر از دوستان ايميل زدند و ضمن استقبال از اين امر، خواستند كه: « اگر خواستيد توي ذوق من بزنيد لطفاً يواش‌تر». اتفاقاً نويسندگان اين ايميل‌ها كسانی بودند كه من نكات بسيار مثبتی در كارشان ديده بودم. متاثر شدم و از خودم بدم آمد. انگار هنوز خيلی بايد راه بروم تا صراحتم طعم خشونت ندهد. رفقا! من غلط می‌كنم توی ذوق كسی بزنم. من خودم توي دهن اين خودم ميزنم كه توی ذوق كسي بزنم! يك وقت اينطور نباشد كه... 
نگاهي گذرا به همين وبلاگ‌های موجود، دسته بندی زير را نشان می‌دهد: 
يک ـ ‌ وبلاگ‌هايی كه فقط اطلاعات می‌دهند. 
دو ـ  وبلاگ‌هايی كه فقط حاوی نوعی ديد و تفكرند. 
سه ـ وبلاگ‌هايی كه فقط جنبه‌ی طنز دارند. 
چهار ـ  وبلاگ‌هايی كه، با درصدهايی متفاوت، تركيبی هستند از ويژگی‌های گفته شده در بالا. 
پنج ـ ‌ وبلاگ‌های تخصصی. 
شش ـ ‌ وبلاگ‌هايی كه به احوالات شخصی می‌پردازند. 
هفت ـ  وبلاگ‌های سرگردان. 
من وارد جزئيات نمی‌شوم. هركس با نگاهی به دسته بندی بالا به آسانی می‌تواند بفهمد جای خودش كجاست. جز مورد هفتم، ما به همه‌ی انواع وبلاگ‌های موجود احتياج داريم. طبعاً يك وبلاگ تك‌وجهی، يا تخصصی، نمی‌تواند خوانندگان زيادی داشته باشد، اما اين به هيچوجه عيب نيست. هركس بايد همان كاری را بكند كه از عهده‌اش برمی‌آيد. ناگفته پيداست كه موفق‌ترين وبلاگنويسان هم همانهايی هستند كه در رديف چهارم قرار دارند. من به وبلاگنويسان رديف 7 همان توصيه‌ای را می‌كنم كه به «خورشيد خانوم» كردم. وقتی ديدم سرگردان است و از ديگران می‌خواهد بگويند چه بنويسد، برايش نوشتم: «عزيز من! از خودت بنويس؛ از فكرهات، از حسهات؛ اگر بخواهی به ميل اين و آن بنويسی، صنار نمی‌ارزد. اگر آن جامعه زن‌ستيز است، برای آنست كه ما از چيزهايی كه در ذهن زن می‌گذرد هيچ نمی‌دانيم. اگر می‌خواهی تو را بفهمند، پس امكانش را فراهم كن كه تو را بشناسند؛ نه تو را، ذهن تو را!» من همين‌ها را می‌خواهم، با تأكيد بيشتری، به وبلاگنويسان رديف 6 توصيه كنم. لازم نيست آدم حرف‌های گنده گنده بزند. همينكه بتوانيم حسها، فكرها و مسائل روزمره‌مان را خوب توصيف كنيم، خودش اتفاق مهمی‌ست. سلمان رشدی به درستی گفته است كه راز قدرت غرب در اينست كه می‌تواند همه چيز را خوب توصيف كند. تا آنجا كه به مشكلات اساسی ما شرقی‌ها مربوط است، من تا به حال سخنی دردشناسانه‌تر و هوشمندانه‌تر از اين نشنيده‌ام. از يك تجربه‌ی شخصی بگويم. من اين شانس را داشته‌ام كه طرف مشورت جوانهای همسن و سال پسرم( اغلب فرزندان دوست و آشنا، و گاهي هم شاگردانم) قرار بگيرم. بعضي وقت‌ها، در مواردی كه ربط داشته است به مشكلات عاطفی، پيش آمده است كه از من بخواهند نامه‌ی طرف مربوطه را( دختر يا پسر فرانسوی) بخوانم. هر بار، بدون استثناء، حيرت كرده‌ام ازاينكه اينها چقدر خوب حسها و فكرهايشان را بيان می‌كنند. بخشی از اين قدرت برمی‌گردد به شيوه‌ی تعليم و تربيت‌شان در مدارس؛ بخشی از آن هم برمی‌گردد به سابقه‌ی درخشانشان در تفكر. اگر در اين دو مورد، عجالتاً، كار زيادی از دست ما برنمی‌آيد، در عوض، وبلاگنويسی می‌تواند بخشی از علاج فوری درد باشد. اينها عادت كرده‌اند به بيان كردن خود. از همان بچگی به نظر و عقيده‌ی آنها گوش داده شده و احترام گذاشته شده(برخلاف ما كه هی توی ذوق‌مان زده‌اند. تا دهن باز كرده‌ايم گفته‌اند: «تو ديگه چی ميگی بچه؟»). جرات داريد به يك بچه‌ی 5ـ 6 ساله‌ی فرانسوی، به همان شيوه‌ی خودمان، با لحنی بچه‌گانه بگوئيد: «چطوری گوگولی مگولی». چنان با تحقير نگاهتان می‌كند كه انگار يك گاو بی شاخ و دم ديده. بگذريم. جنبش وبلاگنويسی اگر همين يك مورد را، يعني «قدرت توصيف» را در ما تقويت كند، خودش خيلي است. از اين كه بگذريم، دو ويژگی هست كه اگر در وبلاگهای موجود پر رنگ بشوند و همه‌گير، آنگاه می‌توان از آن به عنوان جنبشی ياد كرد كه نقشی اجتماعی بازی كرده است: ۱ ـ رشد هويت فردي. ۲ ـ ارتقاء سطح دانش، از طريق گردش سريع اطلاعات. 
هدف دوم به آسانی عملی‌ست. همدستی وبلاگنويسان فقط بايد به همين درد بخورد. وگرنه اين هم می‌شود نوعی فرقه‌بازی كه مثل همه‌ی فرقه‌بازيهای ديگر نبودنش به از بودن. 
هدف اول، اما، يك چالش بزرگ است. كافی‌ست به ياد بياوريم كه آزادی و دموكراسی فقط در زمينی ميوه می‌دهد كه «هويت فردی» به اندازه‌ی كافی رشد كرده باشد. وبلاگنويسی بايد به ما كمك كند تا، بی هيچ ترس از قضاوت اين و آن، خود را بيان كنيم؛ بايد ياد بگيريم كه حماقت هم يك حق انسانی‌ست. ترس، ضعف، حتا رذالت، بخشی از وجود انسان است. مبارزه‌ی با رذائل خويش البته چيز زيبايی‌ست. اما هيچ رذالتی بالاتر از پنهان كردن معايب خويش نيست. بايد بياموزيم بخش مهمی از آن چيزها كه عيب می‌دانيم‌شان، هيچ نيستند مگر ارزش‌های تحميل شده از سوی جامعه، يا سنت‌هايی بازمانده از دوران قبيله و عشيره. به كسی چه مربوط است كه من مويم را بلند كنم يا از ته بتراشم؟ دليل من برای اين كار هرچه كه باشد، برآمده از ويژگی‌های فردی من است. من نبايد نقاب بزنم و ويژگی‌های فردی خود را انكار كنم. برای آنكه جامعه‌ی ما فاصله بگيرد از قضاوت‌های ارزشی، نخست بايد خودمان اجتناب كنيم از قضاوت کردن ديگران، بعد هم ياد بگيريم ذره‌ای براي قضاوت ديگران ارزش قائل نشويم. نوشتن از فكرها و حس‌های خود، اگر با شكستن اين سدها صورت بگيرد، آنگاه می‌توان اميد داشت كه وبلاگنويسی، در كنار كوشش‌های ديگری كه دارد صورت می‌گيرد، نقشي بازی كند در رهايی «خود» و «ديگری». بدون دست يابي به اين دو هدف، اين وبلاگنويسی هم تبی خواهد بود كه زود به عرق می‌نشيند. در اين باره باز هم صحبت خواهيم كرد. 
20

شنبه 17 نوامبر 2001 
پايان يك خريت
ديشبم دستم نرفت كه بنويسم؛ از بس افسرده بودم. دلايلش حتماً يكی دوتا نيست. اما مهمترينش را می‌دانم چيست. سرشب، چندان بد نبودم. خيال داشتم نامه‌ی سياوش را تحليل كنم تا روشن شود كه زيبائيش از چيست، و تا به كجاست. خريت كردم و اول رفتم سری زدم به اخبار روزنامه‌ها و سايت «گويا». باز چشمم افتاد به مطلبی از امير محبيان: «آموزه‌های يك بازی غلط»؛ و خشمناك شدم از اينهمه رذالت. مطلبی‌ست پر از نقل قول‌های زيبا و عميق از اين يا آن متفكر غربی(طبق معمول). آسمان و ريسمان را به هم دوخته تا توجيه كند آنهمه زندان انفرادی كشيدن يك عده مبارز ملی مذهبی بيگناه هفتاد هشتاد ساله را؛ تا تبرئه كند اين دادگاه مسخره‌ی غير قانونی را كه حالا ، به شكلی غيرقانونی‌تر(در غياب هيأت منصفه و به شكلی غيرعلنی)، دارد اين بيچاره‌ها را محاكمه می‌كند! آنهم به اتهام مسخره‌ی «براندازی قانونی»! مطلب قبلی مرا در باره‌ی محبيان که يادتان هست؟ «برادرزاده‌های رامو در جمهوری اسلامی»؟ بله، اين آقا، همان آقايی‌ست كه همين يكی دو هفته پيش، به اصلاح طلبان نصيحت ميكرد كه: «لطفا! پرنسيپ‌های سياسی را فراموش نكنيد»! حالا بماند كه حمله به كسی كه در زندان است، و امكان دفاع ندارد، تا چه حد مناسبت دارد با جوانمردی يا «پرنسيپ‌های سياسی» يا آموزه‌های اسلامی كه ايشان مدعی داشتن آنند. ممكن است بگوئيد بيخود خونت را كثيف نكن، كجای اين مملكت خالی از ظلم است؟». حق با شماست. 
21

يکشنبه 18 نوامبر 2001

محض اطلاع
کانال۳ تلويزيون فرانسه گفتگويی داشت با چند تن كارشناس امور جاسوسی و يكی دو تن از وابستگان انتليجنت سرويس. معلوم شد تاريخچه‌ی بنيادگرايی اسلامي ، نه به 22 سال پيش، كه برمی‌گردد به دهه‌ی 60 ميلادی! پس از روی كار آمدن سرهنگ قذافی در ليبی و ملی شدن نفت توسط او، انگلستان تصميم می‌گيرد از طريق راه انداختن يك جنبش بنيادگرايی قذافی را سرنگون كند، پس با گروه اسلامگرايان«المقاتلين» شروع می‌كند و سپس، با تار و مار شدن اين گروه ، بن لادن را علم می‌كند ؛ كه دومين سوء قصد به قذافی را هم همين گروه بن لادن انجام می‌دهد! من اهل تئوری‌ توطئه نيستم، اما گمان نمی‌كنيد اين خبر دست اول تكليف خيلی چيزها را روشن می‌كند؟ 
22

دوشنبه 19 نوامبر 2001 

دو كلمه با وبلاگنويسان
مطلب «نگاهی به پديده وبلاگنويسی» برای چند تن از وبلاگنويسان مسئله ايجاد كرد. لازم می‌دانم، ضمن قدردانی از دوستانی كه به اين مطلب با نظر لطف نگاه كردند، پاره‌ای از سوء تفاهم‌ها را برطرف كنم. يكی از دوستان نوشته است: «اولاً كه منظور از "ما" در جملهء قبل چه كسی‌ست؟ چه كسی به اين وبلاگ‌ها “احتياج“ داره؟» 
دوست عزيز! «ما» يعنی من، تو، شما، ايشان. از شما می‌پرسم، آيا شما به وبلاگی احتياج داريد كه هر روز فقط يك خط می‌نويسد، آن يك خط هم چيزيست در اين حدود: 
«سه شنبه: آخيش سه روز مانده به بازی ايران و ايرلند. 
چهارشنبه: واخيش، دو روز مانده به بازی ايران و ايرلند. 
پنجشنبه : ای داد، يك روز مانده به بازی ايران و ايرلند. 
جمعه: ای بيداد ده دقيقه مانده ...» 
قطعاً صاحب چنين وبلاگی به آن نياز دارد. اما خود شما واقعاً به چنين وبلاگی احتياج داريد؟ من ترديدی ندارم كه صاحب چنين وبلاگی خيلی حرف‌ها دارد برای گفتن. و غرض ما هم جز اين نيست كه به چنين افرادی كمك كنيم تا راه بيان كردن خود را پيدا كنند. اميدوارم نپرسيد اين «ما» كيست كه می‌خواهد كمك كند. اين «ما» هم، باز، خود شمائيد. 
نوشته است: «ثانياً كسانی كه نه روحيهء طنز پردازانه دارند،نه دارای طرز تفكر و تخصص و ديدگاه خاصی هستند، حق بلاگيدن ندارند؟
ثالثاً،افرادی مثل من كه اصلاً ذاتاً سرگردانند و نوشته هاشون هم مثل خودشونه تكليفشون چيه؟» 
هملاگ جان! خب، درباره‌ی سرگردانی‌ات بنويس! شايد ما هم از سرگردانی درآمديم. می‌دانی چقدر همدرد پيدا خواهی كرد؟ اوليش خود من. در مورد «كسانی كه نه روحيهء طنز پردازانه دارند،نه دارای طرز تفكر و تخصص و ديدگاه خاصی هستند» ما قبلاً در همان نوشته راه حلی كه به عقلمان رسيده(اين ما يعنی خود من، ها!) نوشته‌ايم: « لازم نيست آدم حرف‌های گُنده گُنده بزند. همينكه بتوانيم حس‌ها، فكرها و مسائل روزمره‌مان را خوب توصيف كنيم، خودش اتفاق مهمی است». در مورد حق لاگيدن يا به قول شما «بلاگيدن» هم بايد بگويم اين حق را فقط يك نفر ميتواند بگيرد: خدا و «شورای انقلاب فرهنگی» با مصوبه‌هايی مثل اين مصوبه‌ی اخيرش! 
نوشته است: « حالا باز هم افرادی مثل من كه بيان الكنی دارند و نمی‌توانند مثل فرانسوی‌ها همه چيز را خوب توصيف كنند(يك بار هم كه موفق به اين كار بشن Blogger.com خراب باشه و كامپيوترشون هم هنگ كنه و نوشته هاشون شهيد بشه)، تكليفشون چيه؟ 
هملاگ جان! در مورد خراب شدن كامپيوترت بنويس! در مورد «بيان الكن» هم، اگر شكسته نفسی نباشد، بايد گفت فقط به يك طريق برطرف ميشود: بيان كردن خود! اگرهم نشد(كه بنده مسئول آن نخواهم بود!)، آنوقت در باره‌ی لكنت بيان بنويس. خواهی ديد كه همه‌ی ما به همين درد مبتلا هستيم و در اين مورد شما تنها نيستيد. 
اما مهمترين بند اعتراض خشماگين اين دوست( كه يكي دو نفر ديگر هم با او هم صدا شده اند) اينست: «در همين جا هر گونه دسته بندی وبلاگ‌صاحاب‌ها به وبلاگ‌صاحاب درجهء اول و وبلاگ‌صاحاب درجهء دوم و غيره را شديداً محكوم می‌كنم.(هودرخان از اين قضيه مستثناء هستن).» 
ما هم (اين «ما» هم يعني خود من) با اين دوست عزيز و ساير دوستان همصدا شده ، در همين جا، يا بيرون در، يا هرجا كه رفقا تصميم بگيرند «هر گونه دسته بندی وبلاگ‌صاحاب‌ها به وبلاگ‌صاحاب درجه‌ی اول و درجه‌ی دوم و غيره را شديداً محكوم می‌كنيم». و در اين راه حاضريم روی در و ديوار هم شعار نويسی كنيم. منتها همينجا بگويم كه من اگر قرار باشد اعتراض بكنم «اعتراض طبقاتی» نمی‌كنم ها! خون كه جلوی چشمانم را بگيرد، ديگر هودرخان مودرخان سرم نمی‌شود. بدون استثناء عمل می‌كنم. تا جايی كه نه فقط درجه بندی را، كه هرنوع «دسته بندی» را هم، كه ابتدائی‌ترين اصل شناخت پديده‌هاست، محكوم ميكنم! به من چه كه، برای شناخت عناصر، مندليف جدول درست كرده، يا آن يكی آمده و حيوانات را به پستانداران و مهره داران و آبزيان و كوفت و زهرمار تقسيم كرده؟ می‌بينيد رفقا من برای همبستگی حاضرم توی دهن هرنوع شيوه‌ی علمی و حتا غير علمی هم بزنم. اما شما را به جدتان ايراد نگيريد كه چرا ترتيب لينك هملاگسايه ها را عوض كرده‌ام. آخر اشكال من اين است كه عشق اولم ادبيات است. همسر صيغه‌ايم هم تفكر است، يك كنيز مطبخی هم دارم كه اسمش طنز است. خب اينها را آورده‌ام بالا كه دم دست‌تر باشند. بعد هم، حالا كه كار برجسازی به وبلاگ‌های ايرانی هم سرايت كرده، من قاطی می‌كنم كدام به كدام است. بعضی از رفقا هرچه كليك می‌كنيم می‌بينيم كنترشان به روز می‌شود اما وبلاگ‌شان نه! خب اينها را من برده‌ام ته جدول كه دو سه روز يكبار نگاه كنم. تازه، يك نگاهی به بخش لينك رفقا بكنيد، بينيد چند نفرشان قبلاً تكليف خودشان را با برجسازی روشن كرده‌اند. من با جوان نازنينی مثل نيما افشار نادری، كه در بيست سالگی سايت موفقی مثل پندار را راه انداخته، پدركشتگي كه ندارم. برده امش ته جدول تا خدای ناكرده يك وقت فحش نخورد. آخر چقدر كليك كنيم و ببينيم هی نوشته است: «اعتراف می‌كنم در اين زمينه بدقولي كرده‌ام.» ؟ 
خلاصه رفقا اگر قرار تظاهرات گذاشتيد ما را هم خبر كنيد؛ هم پنجه بكس داريم هم زنجير! 
23

دوشنبه 19 نوامبر
ريش‌ها و تصويرهای ژنتيكی 
از جمله فرمان‌هايی كه طالبان، مثل شمر ذی‌الجوشن، يكی پس از ديگری صادر كردند، يكی هم اين بود: «ريش از مشت كم نزند». يعنی طول ريش از اندازه‌ی مشت كمتر نباشد. اين عبارت، به دليل شدت جباريت مستتر در كلام، و هم به دليل فشردگی آن، از حد يك «فرمان حكومتی» درگذشت و خيلي زود جنبه‌ای استعاری يافت و برای هميشه وارد زبان پارسی شد. من نمی‌دانم كسانی كه در ايرانند، تا چه حد در جريان عكس‌العمل افغان‌ها به هنگام فرار طالبان از كابل قرار گرفته‌اند. از آن صحنه‌ی انفجار قرهای منجمد شده در كمر و پخش بلند موسيقی در خيابان‌ها، آن هجوم مردم برای نصب آنتن ماهواره‌ها و، مهمتر از همه، تصوير صف بستن مردم جلوی سلمانی‌ها برای تراشيدن ريش، هيچكدام‌شان از تلويزيون ايران پخش شده است؟ به هر حال، از ميان اين تصاوير كه مردم آزاده‌ی جهان را به وجد آورد، تصوير هجوم مردم برای بالا بردن آنتن‌های ماهواره‌ای، برای ما ايرانيان كه اين روزها گرفتار حركتی در جهت عكس آن هستيم، شايد از همه مهمتر باشد. اما تصوير صف بستن افغان‌ها مقابل مغازه‌های سلمانی، تصويری‌ست ژنتيكی. اگر بگذريم از تراكم آرزوهای فروخورده، و اميدهای شعله‌ور كه مستتر است در آن، اين تصوير حامل معمايی درباره‌ی ساختار تصويرهای ژنتيكی‌ست. آن ريش‌ها كه با سقوط طالبان به باد رفت همانقدر افشاگرند كه پنهانگر. آن روز، فقط مردم به جان آمده نبودند كه با تراش ريش ظلم طالبان را افشا می‌كردند، آن روز، بعضی كسان هم كه عمله‌ی ظلم بودند ريش خود را به باد دادند تا پنهان بمانند از انتقام. تصويرهای ژنتيكی، از اين نظر ساختاری دارند شبيه زبان. همانقدر پنهانگرند كه افشاگر .
24

سه شنبه 20 نوامبر 
وقتي كسی ليوانی را برمی‌دارد آب بخورد، توی آن را نگاه می‌كند. اما هيچكس وقت گذاشتن ليوان، نيم نگاهی هم به آن نمی‌كند. يك ظرف چينی خيلی گران قيمت را همه با احتياط برمی‌دارند و با همان احتياط هم سر جايش می‌گذارند. توي آن چيزی نيست، اما هيچكس فكر نمی‌كند خالی‌ست؛ چون ظرف چينی گران قيمت همان چيزيست كه بيرون آنست؛ درست مثل يك اثر هنری. 

معلق زدن جزئی جدايی ناپذير از صحنه است. وقتی كسی از تاريكی پا می‌نهد به روشنا، بايد به پاره شدن شلوار هم بينديشد. 
تشويق هزاران تماشاگر، هيچ نيست مگر باد كردن يك بادكنك. يك اعتراض كوچك همان كاری را می‌كند كه يك سوزن. 
صحنه جای كرگدن است. اگر نرم‌تنی، بمان در لاك! 
25

چهارشنبه 21 نوامبر 
پست مدرنيسم و پرت و پلا 
از مصيبت‌های جوامع بسته‌ای مثل ايران اينست كه مجراهای ورود دستاوردهای فرهنگی سخت وابسته به چيزهای عجيب و غريبی‌ست كه ربط چندانی به فرهنگ ندارند. در غرب نظريه پردازی امريست دانشگاهی. و پديدآورندگان نظريه‌ها هم فيلسوفان، متفكران و نظريه پردازانی هستند كه اغلب جزء اساتيد دانشگاه‌اند. اينجا، به ندرت چيزی بدل می‌شود به نظريه‌ی مسلط. اگر هم، مثل مورد ساختارگرايی، نظريه‌ای براي مدتی قبول عام پيدا كرد، باز هميشه كسانی هستند كه نظر متفاوتی را ارائه كنند. چيز ديگری هم كه اينجا خيلی جا افتاده است پذيرش اين امر است كه نظريه‌ها ابطال‌پذيرند. در اين جوشش سرسام‌آور تفكر، اگر چيزی مورد قبول همگان است اين نكته است كه ما، دائم، ناگزير از تعريف و توصيف دوباره‌ی پديده‌ها هستيم. پست مدرنيسم، بيست سال پيش اينجا گرد و خاكی به پا كرد. اما در اين سال‌ها كه تب آن در ايران بالا گرفته است كسي اينجا حرفی از آن نمی‌زند. نكته‌ی مهمتر اينكه، اينجا در غرب، نظريه‌پردازان دستاوردهای ادبی و هنری را پايه‌ی كارشان قرار ميدهند و در ايران، دوستان، اغلب شيپور را از سر گشادش می‌نوازند. يادشان می‌رود كه،مثلاً، اين باختين است كه بر اساس آثار داستايوسكی نظريه‌ی «ادبيات چند صدايی» را طرح می‌كند، و نه برعكس. 
آن مجراهای عجيب و غريب هم كه در آغاز مطلب به آن اشاره كردم، اينست كه ما چون وارد كننده‌ی تفكر هستيم و نه توليد كننده‌ی آن، همه چيز بستگی پيدا می‌كند به اينكه وارد كننده كيست، سليقه‌اش چيست، تا چه حد به دستاوردهای متفاوت يا متضادی كه درآن زمينه وجود دارد آگاه است. و چون بازار هر مطلب تازه‌ای (حتا اگر تاريخ مصرفش در كشور توليدكننده گذشته باشد) نزد ما ايرانيان به سرعت داغ می‌شود، كدام وارد كننده می‌آيد، به فرض آگاهی، جنسی را وارد كند كه توی سر كالای قبلی بزند؟ جالب اينست كه ديگران هم وقتی می‌بينند بازار كالايی داغ است آنها هم شروع می‌كنند به وارد كردن همان کالا. نمونه‌ی چنين اخلاقی را، در زمينه‌ای ديگر(امرارمعاش) می‌توان نزد هموطنان خارج از كشور پيدا كرد. همينكه يكی كار و كاسبی يی راه می‌اندازد و با توفيق روبرو می‌شود بلافاصله همه رو می‌كنند به همان كار. زمانی باز كردن مغازهی‌ لباسشويی مد بود، زمانی مغازه‌ی عكاسی، اين اواخر گل فروشی... 
اين امر البته مطلق نيست. و خوشبختانه تك و توكی هم هستند كه مخالف جريان شنا می‌كنند. ايراد به وجه عمومی اين خلقيات ما ايرانی‌هاست. من يكی دو بار مطلبی از فوكو را به فارسی دست گرفتم. ديدم هيچ نمی‌فهمم. از خودم سؤال می‌كردم چطور هموطنان به چنين مطالب گنگ و نا مفهومی علاقه نشان می‌دهند؟ بعد كه رفتم سراغ اصل مطلب به زبان فرانسه حيرت كردم از اينهمه وضوح و روشنی مطلب. نمی‌خواهم كاسه‌كوزه‌ها را سر مترجمان بشكنم. بحث بر سر بار مفاهيم است و دشواری انتقال‌شان از يك زبان به زبان ديگر. من نمی‌دانم چرا گاهی بعضی از مطالب روزنامه‌ها كه با الهام از «پست مدرنيسم» نوشته شده اند، آنهم در زمينه‌ی مسائل سياسی روز، مرا ياد خطبه‌های حسنی می‌اندازد! آنچه در اين ميان جالب است كاربرد اين واژه، آنهم به صورت فحش، نزد كساني است كه اگر از آنها بپرسی پست مدرنيسم يعنی چه هيچ جوابی ندارند بدهند. اين كه اين اصطلاح نزد بعضی‌ها معنای «پرت و پلا » را پيدا كرده البته امری طبيعی‌ست و مربوط به غيرقابل فهم بودن مطالبی كه بعضی از حضرات مدعی پست مدرنيسم می‌نويسند. اما اينكه هر مطلبی را كه نمی‌فهميم برچسب «پست مدرن» به آن بزنيم نشانه‌ی پرت و پلا بودن خود ما نيست؟ 
26

پنجشنبه 22 نوامبر 
قتل سيد خليل و تصويرهای ژنتيكی 
سيد خليل عالی نژاد را، به گزارش راديوی بين المللی فرانسه، با انفجار بمبی در محل كلاس موسيقی‌اش كشتند. صدای طنبور او را همچنان، روی نوار «صدای سخن عشق» شهرام ناظزی می‌توان شنيد، اما آن چهره‌ی محجوب، زيبا و پر از صلابت ديگر در ميان ما نيست. هفده سال پيش، برای اولين و آخرين بار او را در منزل شهرام ناظری ديدم. تنها نشسته بود و سه تار می‌زد. ظاهراً، ا ز ميان ميهمانان آن شب، من اولين نفر بودم كه می‌رسيدم. می‌دانستم ساز تخصصی‌اش طنبور است، اما نمی‌دانستم سه تار هم ميزند؛ آنهم اينطور دلنشين! سيد به ديدن من سه تار را زمين نهاد؛ از بس فروتن بود؛ محجوب و بی ادعا. هرچه اصرار كردم ادامه نداد. درويش «اهل حق» بود و تربيتش اجازه نمی‌داد. در تمام طول شب هم يك كلام از دهان اين مرد محجوب شنيده نشد. سال پيش من و عباس معروفی دعوتی داشتيم براي چند سخنرانی در سوئد. ميزبانمان در شهر يوتوبوری(گوتنبرگ) برادری داشت به نام رضا شريفی كه ضرب نواز است. وقتی ديدم سه تار هم می‌زند پرسيدم پيش كی كار می‌كند، گفت: سيد خليل عالی نژاد! دهانم از تعجب بازماند. درويش «اهل حق» را به اقامت در سوئد چه كار؟ به دنبال كدام معنويت يكي از صنعتی‌ترين كشورهای اروپا را ترجيح داده است به كرمانشاه؟ می‌دانستم دراويش «اهل حق»‌ی كه مركزشان در كردستان است هيچ ربطی ندارند به «اهل حق»ی كه رهبرشان آقاي الهی‌ست و مركزشان آنوقت‌ها در تهران بود. می‌دانستم كه اينها عرفانشان هيچ ربطی ندارد به اسلام، حتا الهی را نفرين می‌كردند كه با مخلوط كردن اين آئين قديمی به اسلام، خيانت كرده‌ است به اهل حق. رهبرشان را هم يكبار در تهران تصادفاً در مجلسی ديده بودم. می‌دانستم يكی از فرزندانش را گرو گرفته‌اند كه دست از پا خطا نكند. اما هيچكدام اينها دليل نمی‌شد تا سيد خليل را بجای كرمانشاه در سوئد ببينم. معلوم شد حكم اعدام برايش بريده‌اند و او هم گريخته. حالا ، خبر راديو می‌گفت آن سيمای زيبا و مهربان جزغاله شده است. و من به اين می‌انديشم كه ترور حجاريان وتصوير پيكر مجروحش روي تخت آيا تصويری ژنتيكی نبوده است كه نقطه‌ی از سرگيری قتل‌های زنجيره‌ای را در خود حمل می‌كرده؟ حالا. دو سالی پس از ترور حجاريان، و در حاليكه «پروژه‌ی به صفر رساندن اطلاح طلبان» كه آقای محبيان، استراتژيست جناح راست، طرحش را ريخت، به نقطه‌ی نهايی خود رسيده است، آيا قتل سيد خليل عالی‌نژاد را بايد نشانه‌ی بازگشت به «روزهای خوش قتل‌های زنجيره‌ای» بدانيم؟ اگر بازی با ورق‌های رو امكان ناپذير است، بازی با كارت سوخته‌ی قتل‌های زنجيره‌ای آيا، به نوبه‌ی خود، تصوير ژنتيكی‌ چيز ديگری نيست كه در راه است؟ 27

جمعه 23 نوامبر 
اسم صفحه‌ام را عوض كردم، گذاشتم «الواح شيشه‌ای» . خر همان خر است، حالا هی پالانش را عوض كن. 
يك صدای فيلسوفانه از دور: روزگار را چه ديده‌ای عمو؟ شايد خرش هم عوض شد. 
28

شنبه 24 نوامبر 
زبان برهنه، از صراحت تا فحاشی و ركاكت. 
زبان برهنه، تا آنجا كه من سراغ دارم، قدمتش برمی‌گرد به تورات: « مثل اسب و قاطر بی‌فهم مباشيـد» (مزامير داود، مزمور سی و دوم). يا «دو پستانت مثل دو بچه‌ی توام آهو می‌باشد» ( غزل غزل‌های سليمان). در غرب، قديمی‌ترين نمونه، كمدی‌های آريستوفان است. بی‌گمان نمونه‌های كمتر شناخته اما قديمی‌تر هم هست. اما برای منظور ما همين سابقه‌ی دوهزار و پانصد ساله كافی‌ست تا نشان بدهد زبان برهنه پاسخی‌ست به يك نياز اساسی. در ايران، نخستين نمونه‌های زبان برهنه را بايد در عطار جست: (ما ز قرآن مغز را برداشتيم ـ پوست را بهر خران بگذاشتيم)؛ يا در مولوی(رو دمب خری كون خری گير و رو). يا در خاقانی، آنجا كه در وصف همجنسگرايی زنان بغداد می‌گويد: «بغداد را زنان بينی ـ طبقات طبق زنان بيني» ( اصطلاح طبق زدن را كه می‌دانيد، نه؟) اوج اين برهنگی زبانی اما ديوان عبيد است( از خاتونی كه بنگ كشد و ويس و رامين خواند كون‌درستی توقع مدار)، همچنين رستم التواريخ، و ديوان ايرج ميرزا( ای خايه ز دست تو اسيرم...). 
اگر تمثيل و استعاره (بويژه در شعر)‌ ساحت لاهوتی زبان است و صراحت ساحت ناسوتی آن، فحاشی و ركاكت ساحت دوزخی زبان است؛ اسفل السافلين. ميان دو ساحت لاهوتی و ناسوتی زبان، اين لايه‌ها قابل شناسايی‌ست: 
ـ زبان فاخر رسمی و درباری 
ـ زبان نزاكت و ادب 
ـ زبان تعارف و مجامله 
ـ زبان چرب و شيرين( می‌گويند اين افراد مار را با زبانشان از سوراخ بيرون می‌كشند). 
ـ زبان تملق 
ـ زبان روزمره 
ـ زبان خلوت 
ـ زبان فحش 
آنچه ساحت‌های گوناگون زبان را از هم جدا می‌كند ميزان فاصله‌ايست كه زبان ميان گوينده و مخاطب ايجاد می‌كند. به عبارت ديگر، زبان شعر بيشترين فاصله را با مخاطب ايجاد می‌كند و فحاشی كمترين فاصله را. رمز گزنده بودن فحش هم در همين شكستن فاصله است؛ تجاوز به امن‌ترين حريم شخصی. 
به جز شعر، همه‌ی ساحت‌های زبان می‌توانند با سطح دوزخی زبان، يعنی فحش، تماس و تداخل داشته باشند. زبان خلوت كه زبان كمترين فاصله است، زبانی‌ست به شدت نرم و بی‌آزار حتا در صورت تماس با سطح دوزخی زبان يعنی فحش! بارزترين مثال، رابطه‌ی عاشقانه‌ی يك مازوخيست است با يك ساديك. 
بيشترين فاصله را با مخاطب، زبان نزاكت و ادب ايجاد ميكند. 
همه‌ی ساحت های زبان، بجز شعر و فحش، می‌توانند به شدت آلوده‌ی ريا و فريبكاری باشند. 
همه‌ی ساحت‌های زبان می‌توانند به درجاتي متفاوت با صراحت توام باشند. از شعر كه بگذريم، كمترين حد صراحت متعلق به زبان رسمی است، و بيشترين حد متعلق به فحاشی. ميان استفاده از ساحت‌های مختلف زبان رابطه‌ی مستقيمی هست با جايگاه افراد در ساختار اجتماعی. فرودست‌ترين افراد جامعه بيشتر با فحاشی و ركاكت سر و كار دارند، و طبقات ممتاز با ادب و نزاكت. با اين حال، ساده‌دلی‌ست اگر گمان كنيم پادشاهان هيچ فحش نمی‌دهند. در واقع، قدرت همانقدر به فحاشی تمايل دارد، كه طردشدگان از قدرت(طبقات فرودست). اما مهم‌ترين نكته اينست كه همه‌ی ما ، با درصدهای متفاوتی، ساحت‌های مختلف زبانی را در زندگی روزمره به كار می‌بريم: 
در برابر فرودست اهل صراحتيم. 
در برابر فرادست چاپلوسيم. 
به هنگام نياز، با نزاكتيم. 
به هنگام ريا، اهل تعارف و مجامله‌ايم. 
به هنگام خشم، فحاشيم. 
اهل نزاكت، با محيط اطراف خود در صلح‌اند. كمتر حقيقت را از دهانشان می‌شنويد. بيشترين نقاب از آن اينان است. 
اهل صراحت، دشمن تراشند. كمتر دروغ را از دهان‌شان می‌شنويد. معمولاً بدون نقابند. با اين حال، صراحت نيز می‌تواند نوعی نقاب باشد؛ نقاب قديس! 
اهل فحاشی، ديگر كارشان از دوستی و دشمنی گذشته. در جنگند! 
با نزاكت‌ترين افراد، طی يك مشاجره‌ی لفظی منتهي به مشت و لگد، می‌توانند ظرف چند دقيقه، از لاهوتی‌ترين ساحت زبان سقوط كنند به ساحت دوزخی آن، يعني فحش، درست مثل افتادن از نردبان.
*
گفتگو آغاز شده است. اگر گاهی همراه با رگ‌های برآمده‌ی گردن است نرنجيم. وحشت هم نكنيم. شكاف‌های هولناكی ميان ماست. شكاف ميان نسلی كه، در وجه غالب‌اش، همه چيز را، به غلط، از دريچه‌ی سياست می‌ديد، و نسلی كه در وجه غالب‌اش، بی‌اعتناست به سياست. شكاف ميان ما كه در بيرون كشوريم و آنها كه در درون كشورند. يكی از ديگری تباه شدن دوران شكوفائی‌اش را طلبكاری می‌كند و ديگری، دوره‌ی تباه شده‌‌ی كودكی و نوجوانی‌اش را. يكی گله می‌كند كه تو و امثال تو نسل مرا به اين روز انداخته و رفته‌ايد. يكی‌هم گله می‌كند كه تو و امثال تو در لباس بسيجی يا لباس شخصی مانع تحقق آزادی شده‌ايد. اشتباه هر نسل، تا حد زيادی ناشی از اشتباهات نسل پيش است. به اين دليل ساده كه قرن‌هاست، بجای عمل، ما فقط عكس‌العمل نشان داده‌ايم. به اين دليل كه «ما»‌ی ما جمع تفاوت‌های ما نبوده است؛ جمع تشابهات بوده. گله بوده‌ايم؛ قبيله و عشيره. فرد نبوده‌ايم. طلبكاری از جمع، يادگار خونخواهی قبيله است؛ يادگار «ثار». حتماً بسياری ازما، چه در اينسو چه در آنسو، دستی در هيچ جنايتی نداشته‌ايم. اما تا وقتی مسئوليت را به عهده‌ی جمع می‌نهيم راه را سد می‌كنيم برای رسيدن به فرديت. نسلی كه همه چيز را در سياست می‌ديد همانقدر مسئول است كه نسلی كه (شايد به همين دليل) هيچ مسؤليتی احساس نمی‌كند. من اگر در هيچ جنايتی شريك نبوده‌ام به همان اندازه كه در برابر جنايت بی‌تفاوت بوده‌ام مسئولم. ما، بپسنديم يا نه، در بخشی از سياره‌ی زمين زندگی می‌كنيم كه اگر هم ما به سياست كاری نداشته باشيم سياست كار دارد با ما. در اين ميان، بخش‌های مهمی از هر دو نسل، دست در دست نسل ميانه، به خودآگاهی ژرفی رسيده است. چشم انداز آينده را ارتباط درست اين سه نسل رقم ميزند.
29

دوشنبه 26 نوامبر
ديشب آمدم بنويسم، گفتم يك نگاهی بكنم ببينم چند صفحه شده است مزخرفات اين چند ماهه. وحشتم گرفت! چقدر ور زده‌ام در اين چهار ماه! تازه، اين وسط يك ماهی هم غيبت داشته‌ام! خوب شد ولی فقيه نشدم، و گرنه بيچاره می‌شد اين ملت. البته اگر ولی فقيه كوبا می‌شدم شايد ملت نفسی می‌كشيد. می‌دانيد ركورد طولانی‌ترين سخنرانی كه متعلق است به فيدل كاسترو چقدر است؟ 8 ساعت! خدا رحم كرد كوبائی نشديم!

 
*** 
بازهم درباره‌ی پست مدرنيسم و پرت و پلا 
خورشيد خانوم در نامه‌ی محبت آميزی، ضمن اشاره به روزنوشت 21 نوامبر من در باره‌ی «پست مدرنيسم و پرت و پلا» خواسته است، به دليل فقر منابع در آنجا، بيشتر در باره‌ی اينجور چيزها صحبت كنم. 
خورشيد خانومی! ممنون از نظر لطفی كه به من داريد. اما باور كنيد من چيزي در باره‌ی «پست مدرنيسم» نمی‌دانم. تعارف نيست. حقيقتش را بخواهيد، من نه پژوهشگرم نه مدرس. در نتيجه مطالب نظری را فقط برای پاسخ به كنجكاوی‌های شخصی خودم می‌خوانم. اعتقاد شخصی‌ام هم اينست كه مطالب نظری برای پژوهشگران هنر است، نه هنرمندان. من نويسنده‌ام. هميشه گفته‌ام اين مطالب را بايد خواند، اما برای آنكه فراموششان كنيم، نه آنكه مطابق الگويشان چيز بنويسيم. آفرينش هنری جستجوی مدام شكل‌های تازه‌ی بيانی‌ست. هيچكس حرف تازه‌ای نمی‌زند. مسائل اساسی بشر همواره همانهاست كه بوده. جلوه‌های اين مسائل در زندگی روزمره همواره تغيير می‌كند، چطور ممكن است شكل بيانی‌شان همانی باشد كه پيشتر بوده؟ تولستوی يا داستايوفسكی يا فلوبر اوج رئاليسم‌اند. اما تكرار راه آنها همواره در حد چيزی دست دوم يا سوم باقی خواهد ماند. اگر كيارستمي در سطح جهانی جای پای محكمی برای خود ساخته به خاطر آنست كه راه خودش را رفته. وقت آفرينش فقط به ندای درونی خودش گوش داده. تاثير البته هميشه هست. برای همه هست. كيارستمی از شهيد ثالث و پرويز كيمياوی تاثير پذيرفته. اما به بيان شخصی خودش رسيده. دور نيفتيم از مطلب. خوشبختانه در ايران به اندازه‌ی كافی در باره‌ی پست مدرنيسم منابع هست. نفس ترجمه‌ی اين كتاب‌ها امر خجسته‌ايست. اشكالی اگرهست، كه هست، در نوع برخورد ماست با پديده‌های فكری. پست مدرنيسم، به عنوان نوعی رويكرد به آثار كلاسيك، نخستين بار در معماری طرح می‌شود؛ آنهم به عنوان واكنشی نسبت به آوانگارديسم! (حالا شما وضع مضحك دوستانی را ببينيد كه برای آنكه بگويند خيلی آوانگارد هستند می‌گويند پست مدرن‌اند). نكته‌ی ديگر اينكه پست مدرنيسم در وجه اساسی‌اش عبارت است از نقد مدرنيته. نقد مدرنيته هم چيز تازه‌ای نيست، با نيچه شروع شده. حالا وضع ما، كه يك قرن است می‌دويم(يا بهتر بگويم، دور خودمان می‌چرخيم) و هنوز پشت دروازه‌ی مدرنيته ايستاده‌ايم، تماشايی نيست؟ 
مهمترين نكته اما دانستن علت استقبال از پست مدرنيسم در ايران است. پاره‌ای از دلايل را در مطلب قبلی گفته‌ام. تكرار نمی‌كنم. به يكی دو نكته‌ی ديگر اشاره می‌كنم. عامل اصلي شيوع پست مدرنيسم در ايران مذهبی‌ها و ماركسيست‌ها هستند! هركدام بنا به دلايلی. مذهبی‌ها كه همواره با مدرنيسم مشكل داشته‌اند، ناگهان در ميان نظريات پست مدرن آن «اسلحه‌ی جادويی» گمشده را پيدا كردند. حالا می‌توانستند مدرنيته را به باد انتقاد بگيرند بی‌آنكه به عقب ماندگی متهم شوند. از آن بالاتر، حتا خودشان را «آوانگارد» معرفی كنند. ماركسيستها اما دلايل متفاوتی داشتند. در برابر سيستمی توتالير و مطلق گرا كه، با تقدس بخشيدن به همه چيز، نقد را ناممكن می‌كرد، پاره‌ای نظريه‌ها مثل«نسبيت گرايی» و «تعدد قرائت‌ها» اسلحه‌ای بود كارا. من مذهبی‌ها و ماركسيست‌ها را در دو سر طيف قرار دادم تا اين تقسيم‌بندی را مطلق نكنم. بی‌گمان ميان دو سر اين طيف رنگ‌ها و تركيبات متعددی هست كه گاه مرز ميان ماركسيست و مذهبی را درهم می‌ريزد. می‌بينيد؟ در قلمرو فرهنگ، هنوز سياست است كه حرف اول را می‌زند. درد اينجاست! پريروز بود كه نوشتم ما قرن‌هاست عمل نكرده‌ايم؛ فقط عكس‌العمل نشان داده‌ايم. 
اگر فرصت شد، روزی به تاريخچه‌ی پيدايش و مرگ نظريه‌ها در غرب، و مقايسه‌ی آن با تاريخ ورود و خروج همان نظريه‌ها در ايران خواهم پرداخت. نمودار جالبی‌ست كه به خوبی فاصله‌ی فرهنگی‌ ما را با غرب نشان می‌دهد. دلم می‌خواهد يك وقتی‌ هم به «ادبيات چند صدايی» بپردازم تا معلوم شود آنجاهم بيماری مزمن سياست‌زدگی در قلمرو فرهنگ چطور كار دست ما داده. 
30

ادامه

برگشت