عبور از حلقه ي آتش   ـ 3

(از 10اوت 2001 تا 17 سپتامبر 2002)

سه شنبه 27 نوامبر
ديشب تماماً به خر حمالی گذشت، فكر بد نكنيد. به سايتم رسيدگی می‌كردم. بخش «مقاله» را كه ماهها بود همينطور«در دست احداث» باقی مانده بود رونقی دادم. سه مقاله‌ی ديگر را اسكانر كردم و بردم توی سايت: «رمان ايرانی روی پيشخوان كتابفروشی بولينيه يا در كلكسيون پلياد» (در باره‌ی رمان)، «معماری سكوت» (درباره‌ی موسيقی)، و «ما كجای مرگ گلشيری ايستاده‌ايم». هنوز سه مقاله‌ی ديگر هست كه اسم‌شان را در فهرست آورده‌ام اما خودشان را نه. بايد فرصت ديگری پيش بيايد و آن روی حمالی‌ام بالا بيايد تا اين سه مقاله‌ی باقيمانده را هم اضافه كنم. اشكال كار در اين است كه من از اين « انتظارهای الكترونيكی» نفرت دارم. همين دو سه دقيقه‌ای كه طول می‌كشد تا صفحه‌ای اسكانر شود جان مرا به لب می‌آورد. با آسانسور هم همين مشكل را دارم. اگر تنبلی مانع نشود، ترجيح می‌دهم چند دقيقه وقت بگذارم و هفت هشت طبقه را پياده بروم تا اينكه يك دقيقه داخل قفسی به انتظار بايستم. گمان ميكنم اشكال اين پيشرفت‌های تكنولوژيك در اينست كه وضعيت انسان را از حالت عامل به حالت تماشاگر تغيير می‌دهد. سرعت را افزايش می‌دهد، اما امكان تغيير سرعت، و تعيين ريتم حركت را از تو می‌گيرد. علت ديگر تاخير مقاله‌ها هم اينكه بعضی‌هاشان را يا فراموش كرده‌ام كجا چاپ شده‌اند، يا نشريه را پيدا نمی‌كنم. درنتيجه بايد برگردم سراغ اصل مطالب توی همان مكينتاش مدل ده سال پيش كه يك سالی‌ست گوشه‌ای خاك می‌خورد. حالا تغيير سيستم و تغيير كلاويه و حالگيری‌های ناشی از آن يك طرف، مواجه شدن با منظره‌ی غم‌انگيز انبوه كارهای نيمه تمامی كه توی مكينتاش خاك می‌خورند يك طرف: دو نمايشنامه، پنج شش مقاله، دو رمان كه هركدام يكی دو فصل شان نوشته شده؛ دو ترجمه كه فقط منتظر يك بازبينی‌ست... اين منظره‌ی ناخوشايند كه پيامد ناگزير عبور من از سيستم مكينتاش به پی سی است مرا ياد منظره‌ی غم‌انگيز ساختمان‌ها و برج‌های نيمه‌كاره‌ای می‌اندازد كه سالها بعد از انقلاب، هر روز شاهدش بودم. منظره‌ای كه نشانه‌ی توقف زمان بود و استقرار بطالت. 
بگذريم. وسط اين بساط مخروبه چشمم افتاد به مقاله‌ای كه پاك فراموشش كرده بودم: «دست بتهون روی سر فلوبر». بايد همين دو سه سال پيش نوشته باشمش. (تقويم مكينتاش‌ام بعد ازسال دوهزار از كار افتاده و هی سال 1356ميلادی را نشان می‌دهد!) مطلب خوبي شده. حرف‌های اساسی‌ام را در باره‌ی رمان آنجا زده‌ام. فقط جای بعضی رفرانس‌ها خالی‌ست كه حالا می‌فهمم علت نيمه كاره ماندنش هم همين تنبلی در تايپ كردن است. شايد در اين هفته حس خرحمالی‌ام گل كرد و آن يكی دو صفحه رفرانس را به آن اضافه كردم. به هر حال جای خوشحالی‌ست كه مفت و بی زحمت آدم صاحب يك مقاله‌ی خوب بشود؛ مقاله‌ای كه پاك يادت رفته بوده آن را كی و كجا نوشته‌ای.
31

چهارشنبه 28 نوامبر 
تلخم. بدتر از زهر. مدتهاست ديگر نه از غذا لذتی ميبرم، نه از زن، نه از هيچ چيز ديگری. همينطور مثل موش كور نشسته‌ام در خانه. و خودم را با كتاب يا نوشتن سرگرم می‌كنم. نوشتنی كه كشتن وقت است، نه خلاقه. همه‌ی قرارهايم را از اين هفته به هفته‌ی بعد موكول می‌كنم، و هفته‌ی بعد هم به بهانه‌ای منحل. به تلفن‌ها جواب نمی‌دهم. انگار نشسته‌ام به انتظار وقوع معجزه‌ای. به قول مسكوب «دلم می‌خواهد بميرم؛ لااقل برای مدتی». هيچ اتفاق خاصی نيفتاده. شايد اوضاع نااميدكننده‌ی ايران است كه مرا به هرچيز بی‌رغبت كرده. وقت دارد به سرعت تلف می‌شود. و همه با بی‌خردی تمام دارند با آينده‌ی ده‌ها ميليون جوان كشور بازی می‌كنند. اگر اصلاح طلبان عقلی در كله‌شان بود، يا صداقتی در كارشان، دسته جمعی استعفا می‌دادند تا تكليف يكسره شود. آمريكا كه قبلاً يك پايش را گذاشته است توی خليج فارس حالا پای ديگرش را هم گذاشته توی افغانستان تا درست وسط كله‌ی ما(نه، فكرهای بد نكنيد) بمب بريزد. منتظر بهانه است. دست راستی‌ها می‌خواهند مملكت را اداره كنند؟ آنهم با احكامی كه دادگاه ميكونوس برايشان صادر كرده؟ مثل سگ محتاج خاتمی‌اند و او هی كوتاه می‌آيد. ديگر به چه زبانی بگويند كه برای قانون تره هم خورد نمی‌كنند؟ هميشه می‌گفتم خدا نكند حكومت بيفتد دست كاسب جماعت. همان دروغ و تزوير و ريائی را كه در كسب‌شان می‌كنند، در ابعادی بزرگتر در كار مملکت می‌كنند. ميروی كفش بخری اگر تنگ است می‌گويند: «چيزی نيست. يكی دو هفته‌ی ديگر خودش جا باز می‌كند.» اگر گشاد است، می‌گويند: «چيزی نيست. يك كم پنبه بچپان نوك پنجه‌هايش.». با همين دوز و كلك بيست و دو سال است وقت مردم و ثروت مملكت را به باد داده‌اند. و ما كه پيش از انقلاب رؤيای‌مان رسيدن به ژاپن بود، حالا بايد خدا خدا كنيم به پای تركيه برسيم. می‌دانم كه جهان ديگر جهان دوام استبداد نيست. می‌دانم كه همه‌ی جهانيان، با مرگ مسعود، افغانستان را يكسره ازدست رفته می‌ديدند. و می‌دانم كه تا ساعت 9 صبح 11 سپتامبر هيچكس نمی‌توانست تصورش را بكند كه دو ماه بعد كار طالبان يكسره خواهد شد. در رومانی هم وضع بدتر از اين بود. همه چيز به سرعت برق و باد اتفاق افتاد. اينها همه نقطه‌های روشن اميدند. اما هيچكدام تلخی اين روزهای مرا مداوا نمی‌كنند. بروم استكانی بچكانم ته حلق! 
32 

جمعه 30 نوامبر 2001
كافه‌ی اعماق اجتماع

ديشب رفته بودم كافه‌ی «اعماق اجتماع». اين اسم را من رويش گذاشته‌ام. اسم اصلی‌اش كافه‌ی فيشر است؛ از معدود كافه‌های پاريس كه وقتی وارد می‌شويد همه با شما سلام عليك می‌كنند و حتا دست می‌دهند. يك تلويزيون بزرگ دارد كه بخاطرش، وقتهايی كه مسابقه‌ی فوتبال هست، غلغله می‌شود . آخر، مسابقات باشگاهی را كانالی نشان می‌دهد كه پولی‌ست، بايد مشترك بشويد. صاحب كافه هيكلی لاتی دارد و تمام تنش خالكوب است. زنش هم كه پا به پای او پشت پيشخوان كار می‌كند كمی خل وضع است. پسر 18 ساله‌ی اين زوج هم که خل‌تر از مادر است و تازه چشم‌هايش هم چپ است، مثل يك گربه‌ی يتيم دائم آنجا ولو است. مشتری‌ها اغلب كارگرند؛ بيشتر الجزايری و مراكشی؛ تك و توكی هم فرانسوی. هر وقت به آنجا می‌روم بدترين و كثيف‌ترين لباس‌هايم را می‌پوشم. نه اينكه می‌خواهم همرنگ جماعت شوم، نه. از بس كثيف است آنجا. فرانسوی‌ها نسبت به ديگر غربی‌ها مردمان چندان تميزی نيستند(نسل جوانشان البته كمی آمريكايی شده‌اند، يعنی هر روز دوش می‌گيرند). حالا حساب كنيد وضع اين كافه را. يكی دوتا از مشتری‌ها كاملاً بالاخانه‌شان را اجاره داده‌اند؛ يكی‌شان دائم می‌رود مستراح؛ در را هم كاملاً نمی‌بندد. در مستراح هم توی سالن باز می‌شود. يكی ديگر كه ريش و موهای ژوليده‌ای دارد، مثل مانكن‌ها، دائم طول سالن را طی می‌كند، می‌رود جلوی اكران، ناگهان برمی‌گردد، دستش را می‌زند زير چانه و ملتی را كه زل زده‌اند به تلويزيون تماشا می‌كند. هروقت كه می‌روم به كافه‌ی اعماق اجتماع دوش نمی‌گيرم، موكولش می‌كنم به وقت برگشتن. از بس كثيف است آنجا. همينكه وارد می‌شوم مجبورم با دستمال كاغذی صندلی و ميز را تميز كنم. يك سگ گنده‌ی پير مريض احوال دارد اين صاحب كافه كه دائم دراز می‌كشد وسط راهروی باريك ميان ميزها؛ يعنی درست توی دست و پای ماها. همينطوری تمام هيكلش بو می‌دهد، انگار كافی نيست، هر چند دقيقه يكبار هم، مثل گل شب‌بو، عطری از خودش ول می‌كند كه آدم احساس می‌كند، وقتی برگشت به خانه، روحش را هم بايد شستشو بدهد. يك گربه‌ی چرتی هم دارند كه نمی‌دانم چرا هميشه می‌نشيند روی ميز من. و من بايد دائم مواظب باشم دود سيگارم نرود توی چشم هايش. لابد می‌پرسيد همه‌ی اين زجرها را من چرا به خودم می‌دهم، آنهم درحاليكه اينهمه كافه‌ی تميز در اينجا هست؟ نه اشتباه می‌كنيد. درست است كه اغلب نوشته‌های من داستانش در پاريس می‌گذرد و من ناگزير از شناختن محيط اينجايم. اما فقط برای تماشای فوتبال است که ميروم به اين کافه. البته، به طور طبيعی اين چيزها گاهی توي آثارم سرك می‌كشند. مثلاً كاراكتر و مشخصات ظاهری آن مهتری را كه در رمان «چاه بابل» آورده‌ام دقيقاً از همين ژرار، صاحب كافه، گرفته‌ام. ديشب، پس از يكسالی قهر با تيم محبوبم «المپيك مارسی»، رفته بودم بازی‌اش با پاری سن ژرمن را ببينم. اين تيم و سرپرست قبلی و فعلی‌اش برنار تاپی به نوعی برای من تصوير ژنتيكی فرانسه‌ی دهه‌ی نود هستند. اين را برای توجيه نمی‌گويم. علاقه‌ی ديوانه‌وار من به فوتبال بر می‌گردد به دوران كودكی. سی و پنج سال است كه هيچ جام جانی را از دست نداده‌ام. نكته اينجاست كه تا سال‌های سال مجبور بوده‌ام اين علاقه را از دوستان اديب و هنرمندم پنهان كنم. آخر در آن سال‌ها، و در فضای روشنفكری ايران، روشنفكر و هنرمند مشخصات كليشه‌ای خاصی داشت. و اگرچه من هرگز به اين كليشه‌ها تن نمی‌دادم، اما جرئت ابراز هويت فردی خودم را هم نداشتم. نخستين ضربه‌ی رهايی بخش وقتی فرود آمد، (حدود سالهاي 1353 ) كه دريافتم نمايشنامه نويس اطريشی مورد علاقه‌ام پيتر هانتكه هم ديوانه‌ی فوتبال است. با آمدن به فرانسه متوجه شدم چقدر زياد است تعداد اينگونه هنرمندان. همزمان با جام جهانی 98 كه در فرانسه برگزار شد، تآتر ژرار فليپ با همكاری وزارت فرهنگ و يكی دوجای ديگر تصميم گرفت كه از هر كشور شركت كننده در جام جهانی، يك نمايشنامه را انتخاب كند و به صورت «ميزان اسپاس» توسط هنرپيشگان و كارگردانان فرانسوی روی صحنه بياورد. البته عربستان و چند كشور ديگر كه يا تآتر نداشتند، يا تآتر عقب مانده‌ای داشتند، كنار گذاشته شدند. از ايران پانزده نمايشنامه رسيده بود كه هيات داوران نمايشنامه‌ی «معمای ماهيار معمار» را كه از كارهای شانزده سال پيش اين وبلاگ‌صاحاب است انتخاب كرد. پولش كه خيلی چسبيد. اما باور می‌كنيد اگر بگويم شادی من از اين امر بيشتر جنبه‌ی فوتبالی داشت تا ادبی؟ حس می‌كردم من هم به نوعی در جام جهانی شركت كرده‌ام(آخر، نخستين رويای من اين بود كه فوتباليست بزرگی بشوم، ادبيات آمد و در همان سن چهارده سالگی همه‌ی كاسه كوزه‌هايم را بهم ريخت) . بس است ديگر. بروم دوش بگيرم كه كار از خفه شدن گذشته و بوی درافشانی‌های اين سگ هاف‌هافوی كافه‌ی اعماق اجتماع بدجوری دارد احساس سوسولی‌يت مرا جريحه دار می‌كند. 
34 

سه شنبه ۴ دسامبر ۲۰۰۱
... 
من اگر اين چند روز ننوشتم باعث‌اش تو نبوده‌ای. راستش را بخواهی مدتی بود تصميم داشتم كركره‌ی اين «روزنوشت»ها را بكشم پائين. دنبال بهانه می‌گشتم كه عقب‌نشينی آبرومندانه‌ای بكنم. آخر، اين نوشته‌ها هوو شده‌اند برای رمانم. من هم كه در اين سن و سال... 
من نمی‌دانم شماها چطوری شده‌ايد، اما خودم تغييرات عجيب و غريبی كرده‌ام. دارم تبديل می‌شوم به يك فيلسوف(كه البته برای نويسنده جماعت چيز چندان خوبی نيست). از خواب كه بلند می‌شوم، تا سيگارم را روشن می‌كنم شروع می‌كنم به فكر كردن در باره‌ی سيگار. سرفه كه می‌كنم شروع می‌كنم به فكر كردن در باره‌ی سرفه. سيگارم را كه خاموش می‌كنم توی جاسيگاری شروع می‌كنم به فكر كردن در باره‌ی جاسيگاری. بعد كه به دستشويی میروم... نه، نه. به دستشويی نمی‌روم. بعد كه می‌خواهم به عنوان صبحانه دو عدد تخم مرغ... نه، نه، اين هم خارج از نزاكت است. خلاصه تا شب كه بنشينم پشت كامپيوترم پيشاپيش هزارتا وبلاگ توی كله‌ام نوشته‌ام. شما به اين می‌گوئيد زندگی؟ شما مرا نجات داديد. ..
35

پنجشنبه 6 دسامبر ۲۰۰۱
نگاهی به چند اصطلاح تازه 
پيش از اين می‌گفتيم «خشتك‌اش را روی سرش كشيد». ميزان شناعت اين امر را، با توجه به بالا بودن درصد روستانشينان و پائين بودن درصد بهداشت عمومی و عدم وجود ابزارهای نوين كونشويی، و خلاصه گهی بودن اكثر خشتك‌ها(رجوع كنيد به رمان اقليم باد اثر محمود دولت ابادی) به خوبی می‌توان دريافت. 
حالا می‌گوييم «خشتك‌اش را پرچم كرد». اين امر نشانه‌ی آنست كه: 
ـ ما رفته رفته امر خصوصی را به حيطه‌ی عمومی كشانده‌ايم. 
ـ ما متمدن تر شده‌ايم. به جای آنكه گُه بماليم به سر و روی طرف، ترجيح می‌دهيم فقط شرمنده‌اش كنيم. 
ـ ما نسبت به مردمان قرن‌های پيش انقلابی‌تر شده‌ايم. از پرچم و تظاهرات زيادتر استفاده می‌كنيم. 
ـ ما، از شما چه پنهان ، شاعرتر شده‌ايم. 
پيش از اين می‌گفتيم: «حال گيری كرد». اين امر جنبه‌ی منفعلانه‌ای داشت. 
حالا می‌گوييم: «ضد حال زد». اين امر نشانه‌ی آنست كه: 
ـ ما يك جنگ بزرگ را پشت سر گذاشته، با مفاهيمی مثل ضدهوايی زدن، ضد حمله و غيره آشنا شده‌ايم. 
ـ ما از نظر علم بويژه علم جانورشناسی پيشرفت كرده، با شيوه‌ی عمل خرچسونك بيشتر آشنا شده‌ايم. خلاصه آنكه، از شما چه پنهان، ما از نظر روابط اجتماعی خشن‌تر شده‌ايم. 
پيش از اين می‌گفتيم: «همه را برق می‌گيرد ما را چراغ موشی». 
حالا می‌گوئيم«همه را برق می‌گيرد ما را گوز ننه‌ی اديسون». اين تغيير و تحول نشانه‌ی آنست كه:
ـ ما از عصر حجر و زندگی روستايی فاصله گرفته،دست كم، تا حوالی ننه‌ی اديسون به مدرنيته نزديك شده‌ايم. 
پيش از اين می‌گفتيم «دوزاريش نيفتاد». 
حالا می‌گوييم «در قابلمه‌اش نيفتاد». اين امر نشانه‌ی آنست كه: 
ـ اين توقف 22 ساله بدجوری ما را زمينگير كرده، و در اثر بی‌تحركی، كارمان به لحاظ كاليبر، از پنجزاری و يك تومانی گذشته و به در قابلمه كشيده است. 
ـ ما خودآگاه‌تر شده ايم. اگر گاهی در قابلمه‌ی آدم نمی‌افتد، خيلي متدولوژيك مشكل را بررسی كرده به اين نتيجه‌ی درخشان رسيده‌ايم كه بر سر راه فهم مانع هست. علت نيفتادنِ درِ قابلمه دسته‌ی آنست كه قرار است چيز به درد خوری باشد اما گاهی به عنوان مانع عمل می‌كند. اگر درجه‌ی پيشرفت فرهنگی يك ملت را با ميزان استفاده‌ی آنها از طنز بتوان ربط داد، همين تغييرات زبانی نشان می‌دهد كه در اين 22 سال ما هم عقب رفته‌ايم، هم پيشرفت كرده‌ايم و هم درجا زده‌ايم. و اين يعني گوزپيچ! 
36

شنبه 8 دسامبر ۲۰۰۱ 
پی‌نوشتی بر «نگاهی به چند اصطلاح تازه» 
يكی از خوانندگان اين «الواح شيشه‌ای» كه بانوی فاضلی‌ست از نجيب‌زاده‌گان سويس، نوشته‌اند اصطلاح مورد استفاده‌ی ما(همه را برق می‌گيرد ما را ... ( منظور جيغ و ويغ است) ننه‌ی اديسون) غلط بوده، اصل آن اينست: «همه را برق می‌گيرد ما را دفترچه‌ی خاطرات اديسون». ضمن تشكر از اين بانوی فاضل كه با ارائه‌ی روايت ديگری از اين اصطلاح كار را آسان كرده‌اند بر دانشمندانی كه بعدها می‌خواهند پژوهش كنند در باره‌ی تحولات زبان فارسی در قرن بيست و يكم، ما ناچار از توضيح واضحات در مواردی هستيم كه چندان هم واضح نيستند:
يك ـ از آنجا كه در همه‌ی زمان‌ها( و شايد هم همه ی مكان‌ها) هميشه(يا شايد هم بعضی از اوقات) اشخاصی پيدا می شوند كه ممکن است گير بدهند اين بانوی فاضل و بگويند از كی تا به حال اسم آن شده است « دفترچه‌ی خاطرات»، و به عنوان دليل بی‌ارتباطی آقای گودرزی به آقای شقايقی را مثال بياورند، ما به اينگونه اشخاص با صدای بلند( يا شايد هم آهسته) به همه اعلام می‌كنيم كه در همه‌ی زمان‌ها يا شايد هم در همه‌ی مكانها، روايات گوناگونی وجود دارد از اصطلاحات، متل‌ها و قصه‌های عاميانه؛ و اگر غير از اين بود خداوند باريتعالی آقای انجوی شيرازی رحمه الله عليه را نمی‌آفريد. 
دو ـ از آنجا كه در بعضی از زمان‌ها و شايد هم بعضی از مكانها اشخاصی پيدا می‌شوند كه خداوند باريتعالی آنان را از فرط لطافت طبع بدون سوراخ نهم آفريده، و اين اشخاص ممكن است متعرض ما بشوند كه تا وقتی كلمات شاعرانه و لطيفی مثل «دفترچه‌ی خاطرات» هست چرا ما دست به جعل زده و از داخل شلوار جين‌مان آن روايت مستهجن را بيرون آورده‌ايم، به عرض پژوهشگران آينده می‌رسانيم كه خداوند در خارج از كشور آدم محترمی افريده به نام فريدون تنكابنی. و اين آدم محترم هم در جريده‌ی شريفه‌ی كيهان لندن ستونی آفريده به نام «شوخی نيست». و خداوند هم از صلب اين ستون‌آفرين جريده‌ی كيهان دختری آفريده به غايت محترم. روايتی كه ما مأخذ قرار داديم سوغاتی است كه اين دختر محترم پس از بازگشت از سفری به ايران برای آن پدر محترم آورده. لذا هرگونه تعرضی به آقای تنكابنی و دختر محترم ايشان پيشاپيش محكوم است. چون ايشان برخلاف ما پيشاپيش گفته است که با كسی شوخی ندارد. در پايان ما به خوانندگان گرام و بينندگان عظام اين «الواح شيشه‌ای» كه ممكن است صاحب «طبع لطيف» باشند توصيه می‌كنيم هرگز به تماشای تآترهای شوجی ترايامای ژاپنی(با آنكه مرده است و ديگر نمی‌شود به ديدن تآترهايش رفت) نروند، و كتاب‌های يوكيو ميشيمای ژاپنی را ( با آنكه مرده است و كتابهايش را می‌شود خواند) نخوانند. و اگر به تماشای تلويزيون و ماهواره می‌نشينند كشتی كچ ژاپنی(مخصوصاً بادآفرينی بانوان شان) را تماشا نکنند. و اگر به سينما می‌روند فيلم «شكم‌چرانی» اثر ماركو فرری را، با آنكه يكی از فيلم‌های مهم تاريخ سينماست نبينند. زيرا كه واضح و مبرهن است كه عق‌زدن زلزله‌ای در اندام‌های داخلی می‌اندازد كه ممكن است ضايع كننده‌ی طبع لطيف باشد؛ به مصداق آنكه گرفتگی بعضی از سوراخ‌ها به يك فوت باز می‌شود، و نيز به مصداق آنكه گفته‌اند: «خدا گر ز حكمت ببندد دری ـ ز رحمت گشايد در ديگری».37

دوشنبه10 دسامبر ۲۰۰۱ 
از خيابان رد می‌شوی. يكی سطل آشغالاش را از پنجره‌ی طبقه‌ی ششم ساختمانی خالی می‌كند درست روی سر تو. قصد بدی ندارد؛ حتا قصدش علمی‌ست. می‌خواهد ببيند چقدر زمان می‌برد تا اين آشغال از طبقه‌ی ششم برسد به زمين. اما اين وسط توئی كه سرا پا غرقه‌ی لجن شده‌ای. نمی‌توان ميان آدميان بود و از زير پنجره‌ی كسی عبور نكرد. كاش بيابانی بودم لميده بر بستر هوا.
***
همچون پلنگی تنت را كش بده؛ اما نه برای دهن‌دره، برای پريدن از دره!
38

سه شنبه 11 دسامبر۲۰۰۱
جنگ اعراب و اسرائيل پشت در آپارتمان من(۱) 
ديروز رفته بودم به جلسه‌ی صاحبخانه‌ها. آخر ما هم يك جای بخواب نميری داريم كه داشتن‌اش بيش از آنكه نشانه‌ی غنا باشد علامت فقر است. داستان هم از اين قرار كه وقتی كار با عزيزی به متاركه كشيد، مجبور شدم برای يازدهمين بار طی يازده سال اقامتم در فرانسه جا عوض كنم(يا به قول افغان‌ها جاكشی كنم). شرايط عوض شده بود. هر دفعه هم كه آدم شانس نمی‌آورد. اين بار مجبور بودم با واقعيت اين جامعه رو در رو شوم. واقعيت هم عبارت از اين‌ست كه برای اجاره‌ی يك آپارتمان، شما مجبوريد از راه ارائه‌ی يك سری مدارك ثابت كنيد كه اولاً حقوق بگير هستيد(من از راه تدريس آزاد موسيقي زندگی می‌كنم، چه حقوقی؟). ثانياً حقوق‌تان حد اقل سه برابر اجاره خانه است. ثالثاً يك نفر ديگر كه همين شرايط را دارد ضمانت شما را بكند. البته همه چيز بستگی دارد به صاحبخانه. اگر به شما( ظاهرتان خيلی مهم است) اعتماد كند ممكن است از شرط آخر صرفنظر كند، و به حقوق دو برابر هم رضايت بدهد. يا حتا اگر حقوق بگير نيستيد به همان ضامن شما(اگر آدم معتبری باشد) رضايت دهد. دوستی دارم فرانسوی كه يك پزشك چهار ستاره است. يعنی چارتا تخصص مختلف دارد، تازگی‌ها هم شده است پزشك تيم ملی دوچرخه سواری فرانسه. بار آخر كه به او متوسل شدم تا ضمانتم را بكند بيچاره با كمال ميل پذيرفت، اما من اينقدر شرمنده شدم كه عهد كردم هرگز از كسی نخواهم ضامنم بشود. آخر ليستی بلند بالا به او داده بودند از مداركی كه بايد فراهم می‌كرد. از ماليات سه سال اخير بگير تا هزار كوفت و زهرمار ديگر كه اين بيچاره بايد يك هفته مطبش را و درس‌های دانشگاهش را تعطيل می‌كرد تا بتواند همه‌ی آنها را فراهم كند. كه كرد. اين بار بايد با واقعيت روبرو می‌شدم. بايد روی پای خودم می‌ايستادم. اما چطور؟ سال نخست كه آمدم فرانسه، مثل همه بايد در بانكی برای خودم حساب باز می‌كردم. كردم. هر از گاهی از طرف بانکم احظار می شدم. من كه نمی‌دانستم داستان چيست، زبان هم كه نمی‌دانستم(تا كی می‌شد از رفقا بخواهم بی مزد و منت نقش مترجم مرا به عهده بگيرند؟) پس، تنها می‌رفتم. از آنجايی كه در زندگی‌ام ياد نگرفته‌ام بگويم نه، هرچه كارمند بانك می‌پرسيد می‌گفتم بله. بعد هم كاغذی‌ را می‌گذاشت جلويم كه امضاء كنم. من هم با ترس و لرز امضاء می‌كردم. هرچه بود، خيالم راحت بود كه حكم اعدامم نيست. بعدها فهميدم كه يكی از اين بله‌ها و امضای متعاقبش مربوط بوده است به اين سوال: آيا مايليد يك حساب پس‌انداز مسكن باز كنيد؟ اين شايد تنها بله‌ای بود در زندگی من كه بلای جانم نشد. از چند سال پيش به اين طرف، هربار كه بانك‌ام مرا دعوت می‌كرد به يك ملاقات(حالا ديگر از آن حال و هوای ايران بيرون آمده بودم، زبانم هم پيشرفت كرده بود. در نتيجه می‌دانستم كه اينها احضاريه نيست، دعوت است. و اگر دلم نخواهد بروم می‌توانم محل سگ هم به آنها نگذارم) پرسش كارمند مربوطه اين بود: شما مهلت چهارساله‌ی پس اندازتان بسر رسيده، نمی‌خواهيد وامی بگيريد و خانه‌ای بخريد؟ من از مقروض بودن نفرت دارم. از گشتن دنبال خانه هم نفرت دارم. هميشه اولين جايی كه سر راهم قرار گرفته انتخاب كرده‌ام. يك شب همينطور كه به قول مولانا چون كشتی بی‌لنگر كژ و مژ می‌آمدم، ديدم اين بنگاه معاملات ملكی كه نزديك خانه‌ی من است يك كامپيوتری كار گذاشته كه شما هر ساعت شبانه روز بخواهيد می‌توانيد روی كلاويه‌اش بزنيد تا آدرس و مشخصات خانه‌های فروشی را به شما بدهد. زدم. همان اولين آدرس، چيزی بود كه با پول من جور در می‌آمد و چندان زير بار قرض نمی‌رفتم. فرداش رفتم و خريدمش. حالا، من صاحبخانه سالی يك بار(بعضي وقت‌ها دو تا سه بار) بايد بروم به پارلمان كورو كچل‌ها. چون شده‌ام رهبر انقلابی آنها، و چون توی رودربايستی گير كرده‌ام، برغم نفرتم از اينجور جلسات مجبورم بروم و نقش انقلابی خودم را تا آخر بازی كنم. داستان از اين قرار است كه هر ساختمانی، برای اداره كردن خودش، بايد به يك نفر پول بدهد. اين شخص كه «سنديك» نام دارد و معمولاً كارمند يكی از اين شركت‌هايی‌ست كه كارشان همين جور چيزهاست، همه‌ی هزينه‌های تعمير، نگهداری، نظافت وآب و برق ساختمان را می‌پردازد و به نسبت مساحت آپارتمان ها تقسيم می‌كند و هر سه ماه يكبار، بوسيله‌ی نامه سهم شما را از اين هزينه‌ها اعلام و پول آن را مطالبه می‌كند. اين سنديك كه( معمولا فرانسوی‌ست) حقوق بگير شماست و قاعدتاً بايد قاتق نان‌تان باشد، اما اگر مثل من بدشانسی بياوريد، می‌شود قاتل جانتان. 
تا همينجا نوشته بودم كه اكبر سردوزآمی آمد روی صفحه‌ی من. بقيه‌اش می‌ماند برای بعد. 
39

چهارشنبه 12 دسامبر ۲۰۰۱ 
جنگ اعراب و اسرائيل پشت در آپارتمان من (بخش دوم) 
تمام ساكنان ساختمانی كه در آن زندگی می‌كنم خارجی هستند؛ اغلب مراكشی، الجزايری و چندتايی هم پرتقالی. ببينيد چه خبر است كه تنها فرانسوی اين ساختمان منم! همه از دم كارگرند. كارگران عرب هم مثل دهاتی‌های خودمان هستند. اگر بگويی بن ژور جواب نمی‌دهند اما بگو سلام عليكم با شما دست هم می دهند. همه‌شان هم يك چشم‌شان كور است يا چپ. اگر هم سالم باشد نمی‌دانم چه سری‌ست كه يك چشم‌شان را اغلب می‌بندند. خب اينها، بعضی‌هايشان صاحبخانه شده اند. اما اصلاً به حقوق خودشان آشنا نيستند. با سنديك طوری رفتار می‌كنند كه انگار ارباب است. سنديك قبلی هم يك دزد تمام عيار! نزديك به نصف اين ساختمان متعلق است به يك يهودی پر فيس و افاده كه سابقاً خودش نقش سنديك را ايفا می‌كرده. بعد كه به دليل بالا بودن هزينه‌ی شارژ، با اعتراضات روبرو شده كار را واگذار كرده به يك سنديك ديگر و شده شريك دزد و رفيق قافله. وقتی آمدم به اين ساختمان متوجه شدم هزينه‌ی شارژ اين ساختمان چهار برابر جاهای ديگر است. نشستم به خواندن قوانين. وقتی متوجه‌ی حقوق خودم شدم شروع كردم به بررسی فاكتورها. ديدم عجب دزد بازار است. تصميم گرفتم سنديك را عوض كنم. اما تنهايی كه نمی‌شد. بايد اكثريت رای می‌دادند. آن يهوديه كه مالك نزديك به نصف آپارتمان‌های اينجاست هميشه در جلسات پارلمان شركت می‌كرد. اما از اين طرف، بجز من و يكی دوتا از عرب‌ها هيچ كس ديگری نمی‌آمد. پس اول از همه بايد اينها را با حقوقشان آشنا می‌كردم بعد هم اين عرب‌هايی را كه به قول خودشان در تنها چيزی كه متحد می‌شوند تفرقه است، بايد پشت سر خودم راه می‌انداختم تا اكثريت آرا را بدست بياوريم. كافی بود يك نفر نيايد تا آرا مساوی بشود و كار بكشد به جلسه‌ی سال بعد. اين چنين شد كه ما كه هرگز كمونيست نبوديم مجبور شديم همانكارهايی را بكنيم كه بعضی از كمونيست‌های كشورمان می‌كردند و البته نتيجه‌ای هم نمی‌گرفتند؛ يعنی كار در ميان توده‌ها! و اينطور بود كه من در ساختمان خودمان شدم رهبر معظم انقلاب محرومان عليه آن سرمايه دار يهودی و آن سنديك فاسد. حالا بگذريم كه برای اين «توده‌های تحت ستم» من موجودی عجيب و غريبم و دائم مشغول پچ‌پچه پشت سرم هستند: 
ـ اينكه هيچوقت از خونه‌ش بيرون نمی‌ره، از كجا می‌خوره؟ 
- چقدر آدمای شيك و پيك به خونه‌ش رفت و آمد می‌كنن. 
- مثه اينكه درس موسيقی می‌ده. 
- ما نفهميديم اين موسيقيدانه يا نويسنده‌ست. 
- خونه‌ش كه پر از كتابه. 
- ما كه نفهميديم اين چيكاره‌س، شب تا صبح بيداره و هی راه می‌ره. 
حالا، چند روز پيش، جلسه‌ی پارلمان كور و كچلای اين ساختمان بود با سنديك جديد. «ديو چو بيرون رود فرشته درآيد.». اداره‌ی يك ساختمان در اينجا مدل كوچكی‌ست از اداره‌ی كل جامعه. اول از همه بايد يك رئيس جلسه تعيين بشود. بعد هم دستور جلسه است كه عبارت باشد از تصميمات مختلف براي تعيين بودجه و نحوه‌ی اداره‌ی اين ساختمان طی سال آينده. همه به اتفاق رای می‌دهند كه من رئيس جلسه باشم؛ جز آن سرمايه دار يهودی كه به من به چشم عنصری نامطلوب و خلاصه بن لادن اين ساختمان نگاه می‌كند. بقيه را هم كه آدم حساب نمی‌كند. در واقع رابطه‌ی اين سرمايه‌دار يهودی با عرب‌های اين ساختمان ادامه‌ی همان جنگ اعراب است با اسرائيل. از آنجا كه پس از انقلاب طفرنمون ما اين يهوديه در اقليت است، من رای می‌آورم، اما ترجيح می‌دهم به همان «مقام معظم رهبری» قناعت کنم و در عوض سرايدار ساختمان را به رياست جلسه پيشنهاد می‌كنم. سرايدار كه يك مراكشی قد بلند است و هميشه او را در حال حمل آشغال‌ها به بيرون ديده‌ام بادی به غبغب می‌اندازد. معلوم است از اينكه برای اولين بار در عمرش رئيس شده توی ماتحتش عروسی‌ست. اما عده‌ای مخالفت می‌كنند. از بس دزد و مادر قحبه است اين سرايدار. من هم به همين نيت او را پيشنهاد كردم تا بفهمد جايگاهش كجاست. يك دختر زيبای عرب هم هست كه خيلی سر و زبان دار است. او را پيشنهاد می‌كنم. قبول نمی‌كند. چون زيباست اصرار می‌كنم و سرانجام راضی می‌شود. طبق معمول يهوديه مخالف است. اما اكثريت آرا با ماست. و اما دستور جلسه: در ساختمان بايد عوض شود چون قديمی‌ست و فرسوده. همه رای می‌دهند جز آن يهودی. آخر او فقط به فكر گرفتن اجاره خانه است و اصلاً مسئله‌اش نيست كه ساكنان اين ساختمان در چه وضعی زندگی كنند. در مسير «سازندگي» چند طرح و لايحه‌ی ديگر هم تصويب می‌شود تا می‌رسيم به يك طرح عجيب و غريب: « طبق قانون مصوبه سال 2000 مجلس ملی فرانسه، سنديك موظف است كه به نام هر ساختمانی كه اداره‌اش را به عهده دارد يك حساب بانكی باز كند.» . ما هر چيزی را كه معايب يا مزايايش را نمی‌فهميم معمولاً رای منفی می‌دهيم. سنديك می‌گويد اين قانون است و ما مجبوريم آن را جزو دستور جلسه قرار بدهيم. می‌گويم اگر قانون است و بايد اجرا بشود ديگر چه معنی دارد كه ما رای بدهيم يا نه؟ می‌گويد به هر حال بايد رای بدهيد. ياد جلسه‌ی پارسال می‌افتم كه بايد به مورد مشابهی رای می‌داديم: بايد تصويب می‌كرديم كه اگر پليس در تعقيب جنايتكاری بود و آن جنايتكار داخل ساختمان ما شده بود، پليس حق دارد برای دستگيری‌ او وارد ساختمان ما بشود! گفتم: پليس، اگر اجازه داشته باشد از قاضی، به هرجايی می‌تواند وارد بشود، چه معنی دارد كه ما رای بدهيم يا نه. گفتند به هر حال شما هم بايد به اين مصوبه رای مثبت يا منفی بدهيد. نه در آن مورد نه در اين مورد هيچ توضيح قابل فهمی وجود نداشت. و من فهميدم كه فقط در جهت زير پا گذاشتن حقوق شهروندان نيست كه قوانين می‌توانند تا حد بی‌معنايی پيش بروند(مثل كشور خودمان و اين قوانين اخيرش)، در جهت حفظ حقوق شهروندان هم قوانين می‌توانند به طرزی ابلهانه پوچ و بی‌معنی باشند. مثل همين قانونی كه حالا ما كور و كچل‌های انقلابی بايد به آن رای می‌داديم. 
40 

پنجشنبه 13 دسامبر ۲۰۰۱
شعری در خواب
آيا ميان جهان خواب و جهان داستان رابطه‌ای هست؟ از نظر منطق شايد. اما آن دقايق زيبائی شناسيك كه از پس سال‌ها مرارت بدست می‌آيند، و سلطه‌ی خودشان را، به صورت آگاهانه يا نااگاهانه بر نوشته اعمال می‌كنند، آيا در جهان خواب هم اقتدار خود را حفظ می‌كنند؟ بسيار پيش آمده است كه در خواب داستانی بنويسم، و در همان عالم خواب احساس كنم شاهكاری‌ست بی‌نظير. آيا اينگونه خواب‌ها هم از جنس همان خواب يافتن گنج است؟ و به همان اندازه عبث و تهی از حقيقت؟ يكی دو سال پيش، فرصتی پيش آمد تا درست پس از چنين خوابی بيدار شوم، و برخلاف هميشه تمامی خواب را به ياد بياورم و براي نخستين بار تنبلی را كنار بگذارم، قلم و كاغذ را بردارم، و بنويسمش. نتيجه؟ يكي دو نفر گفتند بهترين چيزی‌ست كه تا به حال نوشته‌ام. يكی دو تن هم گفتند مزخرف است. من راه حل هميشگی را پيش گرفتم: گذاشتمش توی كشو تا خاك بخورد. می‌دانم دو سه سال بعد خودم بهترين و عادل‌ترين داورش خواهم بود. چون به تجربه آموخته‌ام دغدغه‌های زيبائی‌شناسيك هركس، هرچقدر هم آدم فرهيخته‌ای باشد، هميشه فقط به درد داوری كارهای خودش می‌خورد. 
حالا، ديشب برای اولين بار، بجای داستان، شعری به خوابم آمد. از بيست و دو سالگی شعر گفته‌ام. ولي اغلب اجتناب كرده‌ام از رو كردنش. سال پيش هم كه مجموعه‌ی شعرهايم با نام «لكنت» منتشر شد سر و صدايش را درنياوردم. آخر با آنكه شناخت نسبتاً خوبی از شعر دارم اما به اندازه‌ی تآتر، موسيقی يا ادبيات جان نكنده‌ام برای شعر. خوش‌تر دارم در حاشيه بماند. چون در حقيقت هم هميشه در حاشيه‌ی كارهای ديگرم بوده. به هر حال، شعر ديشب هم از همان قاعده‌يی پيروی می‌كند كه داستانهايی كه در خواب الهام می‌شوند. خوب و بدش متعلق به عالم خواب است، نه من. 

نه اينکه اينجا
در اين مهتاب
همينجا، از همين فاصله هم 
مي توانم 
كرم شبتاب روزهای خود باشم. 

41

جمعه 14 دسامبر 
ما هم مردمانيم 
ديروز نامه‌ای داشتم از يكی از دوستان. اظهار شرمندگی كرده بود بابت كم لطفی‌يی كه چند وقت پيش در وبلاگ‌اش نسبت به من كرده بود. ضمن تشكر از بزرگ‌منشی اين دوست، می‌خواهم همين را بهانه كنم تا از دردی بگويم كه امثال من می‌كشند؛ دردی بس بزرگ‌تر از درد شنيدن توهين يا قضاوت ناروا. نسل پيش از من، بر اساس ساختار پدرسلارانه‌ی اجدادی، حتا روشنفكر و هنرمندش هم پدر سالار می‌شد؛ خرقه می‌گرفت و خرقه می‌بخشيد. بزرگترين رؤيايش هم رسيدن به مقام عظمای ولايت بود در زمينه‌ی هنر و ادبيات. نمونه‌های تيپيك اين نسل از نويسندگان آل احمد و شاملو بودند. خدا نكند كسی گير می‌داد به اينها. نه اينكه ابزار كارشان زبان بود، اگر به تريج قبای‌شان برمی‌خورد چنان شمشيری می‌ساختند از قلم كه طرف ديگر كمر راست نكند. تقصيری هم نداشتند. در جامعه‌ای كه هنر را به چيزی نمی‌گيرد، برای هنرمند جماعت هم، مثل بقيه، تنازع بقا می‌شود يك اصل. حال اگر به مقام ولايت عظما هم رسيده باشند كه ديگر كو كسی كه طعم قدرت ببيند و لذت انتقام را نچشد؟ 
درد من و بعضی از افراد نسل من اينست كه از همان آغاز نه پشت سر كسی نماز خوانديم، نه طالبيم كسي اقتدا كند به ما؛ و درحالی كه اين بيرون گود ايستادن آسيب پذيرتر و بی‌دفاع‌ترمان كرده بايد مراقب باشيم كه قلم را شمشير و دشنه نكنيم. آخر آموخته‌ايم كه نقد كردن ملازمه دارد با نقدپذير بودن. اين را هم آموخته‌ايم كه در فضای نقد ای‌بسا نيزه‌ها هست كه می‌نشيند بر تن بی‌آنكه قصد نيزه‌باز زخم زدن باشد. ما هم پرورده‌ی همان خاكيم. استبداد جامه نيست كه به يك حركت از تن بيرونش كنی. درد ما اينست كه وقت زخم خوردن، بجای تبعيت از احساسات، بايد خرد را چراغ راه كنيم، و به جای خيره شدن به زخم خويشتن، بايد مراقبت كنيم مبادا طرف را زخم بزنيم. و اين، البته، هميشه‌ هم ميسر نيست؛ آخر به قول شاعر «ما هم مردمانيم»، آن هم از نوع ايرانی‌اش. 
42

يكشنبه ۱۶ دسامبر ۲۰۰۱
داستان من و همزادم 
چقدر از اين آدمك «همراه» برنامه‌ی «ورد» خوشم می‌آيد. يك گيره‌ی فلزی كه برايش دو چشم و دو ابرو گذاشته‌اند. نشسته است روی يك فرش حصيری زرد رنگ. كلی هم قميش می‌آيد. اگر اشتباه كنی سرش را می‌خاراند كه: اين مرتيكه‌ی دهاتی كامپيوتر نفهم ديگر كيست. اگر كارت را درست انجام بدهی شروع می‌كند به چرت زدن. مثل حالا. خوشم می‌آيد اذيتش كنم. يك كليك می‌كنم روی صورتش. از جا می‌پرد و می‌گويد( يعنی می‌نويسد) چه می‌خواهی؟ بعد هم می‌گويد اگر فلان كار را می‌خواهی بكنی برو توی فلانجا! بعد اضافه می‌كند: سؤالت را اينجا بنويس و برو توی «جستجو» تا جوابش را بدهم. اين كارش مثل دعانويس‌هاست. معشوقت تركت كرده؟ اين دعا را روی استخوان سگ بنويس و در جايی كه كسي نشاشيده باشد چال كن، تا يك هفته‌ی ديگر برمی‌گردد. همينطور كج نشسته. مثل مادر بزرگ‌ها. حس می‌كنم همين الآن است كه چشم باز كند و بگويد: چای می‌خوريد برايتان بريزم، آقا رضا؟ نمی‌دانم چرا مرا ياد مادرزن سابقم می‌اندازد(خدا بيامرزدش). همانقدر مهربان؛ همانقدر خانم و همانقدر مراقب حال من. اينها را كه می‌نويسم، پدر سوخته چشمانش را باز می‌كند و با يك حجب و حيايی به من نگاه می‌كند. انگار می‌گويد: اختيار داريد، خجالت‌مان ندهيد. 
كی ساخته اين آدمک «همراه» را؟ بيل گيت؟ لابد يكی از همكارانش. ولی به گمان من جذاب‌ترين ابداع در قلمرو كامپيوتر همين آدمک«همراه» است. كمك‌هايش به جای خود، همين حضور خاموشش به آدم اعتماد به نفس می‌دهد. انگار كسی كه ترا دوست دارد نشسته است محو تماشای نوشتن تو. اينطوری، به تو می‌گويد تو داری كار مهمی می‌كنی. نمی‌دانم اين جمله را كه نوشتم چرا سرش را خاراند! لابد توی دلش می‌گوبد: آره، ارواح عمه‌ات! ولی چيزی كه بيش از همه مرا جذب می‌كند جنبه‌ی ديگری‌ست از اين آدمک «همراه». می‌گويند نويسنده، وقت نوشتن، بايد برای يك مخاطبی بنويسد.( پدر سوخته دارد نقل مكان می‌كند و می‌رود به سمت چپ صفحه. دارم كم كم عاشقش می‌شوم) اين مخاطبی كه می‌گويند البته نه آن مخاطبی‌ست كه طی چند دهه پدر صاحاب ادبيات ما را درآورد. اين، مخاطبی‌ست بی‌چهره. هست فقط برای آنكه تو داستانت را طوری بگويی كه شنونده‌ای كه در جريان نيست از كم و كيف ماجرا سر دربياورد. و گرنه نويسنده كه خودش می‌داند ماجرا چيست(بگذريم كه من خودم هم اغلب نمی‌دانم ماجرا چيست، و اصلاً می‌نويسم تا از كم و كيف آن سر دربياورم). بهر حال اين «همراه خانوم نازنين» برای من همان مخاطب بی‌چهره است. برای اوست كه می‌نويسم. و اين ارزشمندترين جنبه‌ی وجود اوست. پدر سوخته عشوه‌ای می‌آيد كه يعنی، اختيار دارين، آقای قاسمی! آخ كه اگر گاهی ماچ هم می‌داد من ديگر غمی نداشتم! حتماً ورسيون‌های بعديش ماچ كه هيچ ( فكر بد نكنيد) چايی هم به آدم می‌دهد. 
43

سه شنبه 18 دسامبر۲۰۰۱
«تماشاكنان بستان»
امروز برای بار دوم رفتم به دادگاه. كاخ دادگستری فرانسه بزرگترين عمارت موجود در پاريس است و يكی از ديدنی‌ترين جاها. توريست‌ها برای ديدنش صف می‌كشند، اما من هر وقت پا به آنجا می‌گذارم نمی‌دانم چرا ياد قصر كافكا می‌افتم، و خودم را مساح كا حس می‌كنم. امروز رای را صادر كردند. پايان 15 سال زندگی مشترك كه برای خيلی‌ها حسرت بود؛ و پايان ده سالجدايی همراه با كشاكش(عاطفی، نه فيزيكی). خدا كند با هم دوست بمانيم. اما آسان نيست. از بس عاطفی‌ست اين زن. يكجور بغض، يك جور حالت دلخوری توی چهره‌اش بود. من هم دلخورم از شكستن اين زندگی. اما كاريش نمی‌شود كرد. ازدواج ظرف فلزی نيست كه طوريش نشود. ظرف چينی‌ست. بايد مواظب بود ضربه‌ای نخورد. اگر ترك برداشت دائم چشمت به آن ترك است؛ تا روزی كه يا ظرف خودش را از شر شما خلاص كند يا شما خودتان را از شر ظرف. خدا كند كه يك آدم درست و حسابی و چيز فهم نصيبش شود. من شوهر خوبی نبودم. دست خودم هم نبود. با كارم ازدواج كرده‌ام. امثال من فقط برای كسانی قابل تحمل‌اند كه سرشان درد می‌كند برای پرورش دادن گياه؛ عشق می‌كنند ببينند باليدنش را، به بار نشستن‌اش را. همان كه سعدی گفت: «تماشا كنان بستان». تازه، بستان هم كه نبوده‌ام، خار بوده‌ام آنهم از نوع مغيلانش. يعنی می‌شود بفهمد كه اين جدايی ظلم نيست؟ كه ما گاه ظالميم بی‌آنكه ظلمی كرده باشيم؟ يعنی می‌شود كه بفهمد برای من همان سعيده‌يی‌ست كه بود؟ چه زير يك سقف چه زير دو سقف؟ 
44

چهارشنبه 19 دسامبر۲۰۰۱ 
بدون شرح
(در باره‌‌ی حكم محكوميت عبدالله رمضان زاده) 
علی اصغر تشكری، معاون رئيس كل دادگستری استان تهران، در خصوص علت صدور حكم توسط دادرس گفت: «دادرس» هم قاضی است و روز دادگاه، چون آقای دقيقی (رئيس دادگاه) كاری برايشان پيش آمده بود و نتوانستند در دادگاه حاضر شوند، حكم توسط آقای بناكار (دادرس) صادر شد. 
روزنامه نوروز، چهارشنبه 19 دسامبر
45

شنبه 22 دسامبر۲۰۰۱ 
جوك‌ها، ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات زبان را چه كسی می‌سازد؟ آيا تا به حال ديده ايد كسی ادعا كند اين يا آن جوك را او ساخته؟ تصور غالب اين است كه جوك‌ها ساخته‌ی آدم‌های اهل طنز است. دوستی داشتم به نام هوشنگ رحيمی(روانش شاد) طنز وحشتناكی داشت. يك بار از او پرسيدم هيچ پيش آمده جوك بسازی؟ انكار كرد. از چند نفر ديگر هم همين را پرسيدم. پاسخ منفی بود. پاسخ را بعدها فهميدم. طنز يك نوع نگاه است. اين نوع نگاه از هر چيزي می‌تواند يك شوخی بيافريند. به همين دليل اهل طنز كمتر سراغ شوخی های پيش ساخته می‌روند. قاعدتاً شيوه‌ی پديد آمدن يك جوك بايد از همان منطقی پيروی كند كه پيدايش افسانه‌ها و قصه‌های عاميانه. يعنی آفرينش جمعی. يعني تراش خوردن و جلا آمدن يك ماجرای ساده از طريق يك كلاغ چهل كلاغ. البته نه هر ماجرايی. قاعدتاً ماجرای اوليه بايد در خود نطفه‌ی تحولات بعدی را داشته باشد. 
در مورد اصطلاحات و ضرب‌المثل‌های قديمی البته نكته‌ی ناروشنی وجود ندارد. اصل آنها را می‌توان در ديوان بسياری از شعرا و نويسندگان پيدا كرد. مثلاً «كلوخ انداز را پاداش سنگ است» كه از نظامی‌ست. يا«گر تو قرآن بدين نمط خوانی‌ ـ ببری رونق مسلمانی» كه از سعدی‌ست. نكته‌ی حيرت آور اينكه تعداد زيادی از ضرب‌المثل‌های هنوز رايج كار شاعری‌ست كه، برخلاف فردوسی و حافظ و سعدی، كمتر مورد توجه مردم ما قرار گرفته است؛ يعنی نظامی؛ شاعر بزرگی كه مايكل بری به درستی او را چكيده‌ی فرهنگ ايرانی می‌داند و معتقد است كه او با فرهنگ ايرانی همان كاری را كرده است كه شكسپير و دانته كرده اند با فرهنگ غربی. 
اصطلاحات رايج در زبان كوچه و بازار اما بايد كار من و شما باشد. حدود بيست و شش هفت سال پيش روزی كه به محل كارم(كارگاه نمايش) داخل شدم عباس نعلبنديان(يادش گرامی باد) از من پرسيد چرا امروز تو همی؟ (و اين مصادف بود با روزهايی كه تازه فهميده بودم غالب زن‌ها وقتی رگل می‌شوند اخلاق‌شان سگی می‌شود و بهتر است در چنين مواقعی درك‌شان كرد و بداخلاقی‌شان را جدی نگرفت). داشتم می‌رفتم از وضع بد روحی‌ام گله كنم كه در نيمه راه منصرف شدم. شايد علتش حضور چند تن از بازيگران و كارگردانان در اتاق بود. در نيمه راه حرفم را فرو خوردم. ناگهان، انگار كانال را عوض كرده باشی، با خنده چيزی گفتم كه همه را به خنده واداشت. گفتم: رگلم! خنده و تمسخر كه تمام شد، توضيحات روان‌شناسانه و من درآوردی من شروع شد. طولی نكشيد كه همه انگار نكته‌ی جالبی كشف كرده باشند گفتند: راست ميگی‌ها! حالا، در همين هفته، از دهان دو نفر شنيدم كه همين اصطلاح را بكار می‌بردند: حسين درخشان و يكی ديگر از وبلاگنويسان. اين امر مرا به فكر انداخت تا يكی دو اصطلاح ديگر را كه اين اواخر، به همين شيوه‌ی بالبداهه، از دهنم پريده اينجا بنويسم. احتمال می‌دهم اينها هم جا بيفتند: 
ـ يكی دو ماه پيش ايميلی داشتم از ساقی قهرمان؛ حال مرا می‌پرسيد. حال خوشی نداشتم. تجربه به من نشان داده بود كه در اينگونه موارد افتادن روی دنده‌ی شوخی برای خود آدم هم مفيدتر است، تا ناله. بجای آنكه بگويم وقتم را به بطالت می‌گذرانم، برايش نوشتم:«همينطور مثل مرغ كرچ نشسته‌ام روی تخم‌هايم». البته اين شاعر خوش ذوق هم در جوابم نوشت: «اگر كاری برايت پيش آمد حاظرم يكی دو روزی به جايت بنشينم روي تخم‌هايت». 
ـ چند روز پيش، ايميلی داشتم از يكی از دوستان. نتوانستم بازش كنم. ديروز جريان را به او اطلاع دادم. ايميل ديگری فرستاد: « اين هم از بخت بد منه. اين ايميلی كه ميگی مثلاً قرار بود كارت تبريك شب يلدا باشه». برايش جوابی نوشتم كه گمانم به عنوان اصطلاح جا بيفتد: «ای بابا! من ديگه سال‌هاست نمی‌دونم كی يلداست كی چارشنبه». ساخته شدن اين يكی هم تصادفی بود و بالبداهه. من از نوشتن نامه با خط لاتين نفرت دارم. هی بايد دنبال حروف بگردم. در واقع می‌خواستم بنويسم «من ديگه نمی‌دونم كي يلداست كی چهارشنبه سوری». اما تنبلی و نفرت از نوشتن نامه به خط لاتين دست به دست هم داد و يكدفعه احساس كردم، اين جمله همينطوری كه هست قشنگ تر است. به همين شكل پست‌اش كردم. 
46 

يكشنبه23 دسامبر ۲۰۰۱
روزی كه آشنايی ما با مقوله‌های فكری و فلسفی و اجتماعی از حد نقل قول‌های عميق و زيبا درگذرد، و بتوانيم همين مقوله‌ها را با امور جزئی و روزمره بيان كنيم، شايد بسياری از مشكلات فرهنگی و مدنی ما حل شود. يكی از همين مقوله‌ها فرديت است. خدا نكند در ايران يكی چپ دست به دنيا بيايد. از همان ابتدا، پدر و مادر روزگار را به خود و بچه‌شان سياه می‌كنند بلكه او را به راه «راست» هدايت كنند: « بچه قاشق را با دست راستت بگير!» «با دست راستت بنويس، الاغ!» در حالی كه اينجا، در غرب، چپ دست بودن يك پديده جالب است. اگرطرف فوتباليست است همه بايد از قدرت پای چپ‌اش بترسند، اگر تنيس باز است از ضربه‌های دست چپ‌اش. زجرها، توهين و تحقيرهايی كه پدر و مادر ايرانی به فرزند چپ‌دست می‌دهند يك طرف، رنج‌هايی كه خودشان می‌كشند از اين بابت، و اشك‌هايی كه در خفا می‌ريزند، يك طرف. آيا قدرت‌های يك چپ دست را در زندگی نديده‌اند؟ چرا. همه‌ی اين مصيبت‌ها از اينجاست كه از انگشت‌نما شدن می‌ترسند. غصه می‌خورند چرا فرزندشان يكی مثل بقيه نشده. آخر، در جامعه‌ای كه «همرنگ جماعت شدن» منزلت است، متفاوت بودن چيزی نيست جز فاجعه. 
همه‌ی اين مزخرفات را گفتم تا به بعضی از اين دوستان وبلاگ‌نويس بگويم من راست دستم. اين دوستان، اگر چپ دست نيستند، لطف كنند و اين «چيز» صفحه شان را مثل همه(!) بگذارند سمت راست. من جانم به لب می‌رسد هروقت می‌خواهم صفحه‌ی اين دوستان را ببرم بالا. 
(راستی، می‌دانيد كه بارتز، دروازه‌بان بزرگ تيم ملی فرانسه، يك چپ دست «عوضی» است؟ موقع شوت كردن توپ را با پای چپ‌اش می‌زند و موقع پرتاب كردن با دست راست) 
47 

پنجشنبه 27 دسامبر۲۰۰۱ 
وقتی كسی می‌ميرد احساس می‌كنيم به سفر دورو درازی رفته. مخصوصاً اگر در مراسم تشييع جنازه و ختمش حضور نداشته باشيم. ممكن است وقتی هم كسی به سفری دور و دراز رفته احساس كنيم مرده؟ مثل من كه حالا شانزده سال است در سفرم و لابد برای پدر، مادر و همه‌ی آن هشت خواهر و برادرم مرده‌ام، و خانواده‌ام هم برای من؟ اين همان احساس دردناكی نيست كه تبعيد يا مهاجرت را به يك زخم غيرقابل علاج بدل می‌كند؟ 
*** 
رفتم پيش سرمايه داری عزيز. گفتم: آقا، عزيز، مهرم حلال جانم آزاد. گفت: نمی‌شود. گفتم اين ويروس‌ها مرا به روز سياه نشانده‌اند. گفت: بكش پائين. يكی از آن آخرين محصولاتش را تا دسته به ما فروخت( در بعضی از نسخه‌ها: سپوخت).گفت بكش بالا. حالا كامپيوترم مثل فشفشه كار می‌كند. خدا رحمتت كند آقای ماركس. من حالم خوب است، حال شما چطور است؟ 
48 

جمعه 28 دسامبر 
من و فرشته‌ی نگهبانم 
بلوندين زنگ می‌زند. اين صدای زنانه‌ی بم پرحجم مهربان. تنها صدايی كه مضطربم نمی‌كند. بلوندين تنها كسی‌ست كه وقتی زنگ می‌زند می‌دانم چيزی از من نمی‌خواهد. تلفن‌هايش كوتاه است. فقط برای دادن خبرهای خوب است که زنگ می‌زند. يك جور فرشته‌ی نگهبان. اما اين بار صدايش مضطربم می‌كند: «چهارم ژانويه، ايو سيمون از طرف راديو فرانس كولتور می‌خواهد با تو مصاحبه كند، وقت داری؟» 
معلوم است كه وقت دارم. خيال كرده خبرنگاران جلوی در خانه‌ام صف كشيده‌اند. اما به جای پاسخ، سكوت می‌كنم. بلوندين، اين زن شصت ساله، شش ماهی‌است وارد زندگی من شده. اول باری كه زنگ زد، يكی دو هفته پيش از انتشار رمانم بود: «من بلوندين هستم؛ وابسته‌ی مطبوعاتی شما.» 
وابسته‌ی مطبوعاتی من؟ بی‌اختيار بلند شدم و پشت سرم را نگاه كردم. نه، كس ديگری غير از من در اتاق نبود. ناگهان وحشتم گرفت. نكند حالا بايد ماهی هف هشت ده هزار فرانك هم به اين خانم حقوق بدهم؟ تازه، كی و كجا او را استخدام كرده‌ام؟ وقتی بلوندين اضافه می‌كند: «از انتشارات فبوس زنگ ميزنم» در قابلمه‌ام می‌افتد. حالا، بعد از امضای چندين قرارداد برای كتاب و سی دی، آنقدر دستم آمده كه بدانم وقتی اثری را فروختی، سرنوشت اثر از اين به بعد دست ناشر است. اگر كسی بخواهد اثر تو را در كشور ديگری ترجمه و منتشر كند، بايد با ناشرت تماس بگيرد. هرگونه استفاده‌ی سينمايی راديويی يا تلويزوني هم همينطور. پول را هم به ناشر می‌دهند تا او، طبق قرارداد، سهم تو را هم بدهد. هم او است كه بايد فكر تبليغ و پخش درست اثر باشد. برای اين كار هم ناشران معتبر كسانی را دارند كه به آنها وابسته‌ی مطبوعاتی می‌گويند. 
بلوندين سكوت مرا كه می‌بيند می‌گويد: «اگر بتوانی مصاحبه كنی خيلی خوب است». و من نمی‌دانم چه بگويم. دفعه‌های قبل كه زنگ می‌زد می‌خواست خبر انتشار اين يا آن نقدی را بدهد كه در جايی چاپ شده‌ است. فتوكپی‌اش را هم يكی دو روز بعد با پست برايم می‌فرستاد. يكی دو بار هم زنگ زده بود كه فلان عكاس می‌خواهد عكس بگيرد. اما اين بار... مضطربم می‌كند. آخر من بايد چه چيزی را در اين مصاحبه بگويم؟ بارها مصاحبه‌ی با نويسندگان را در راديو يا تلويزيون ديده‌ام. اغلب مثل شاگرد دبستانی تند تند شروع می‌كنند به تعريف كردن خلاصه‌ی رمان‌شان. اينطور مصاحبه‌ها، طبق قراری نانوشته، فرصتی‌ست برای معرفی و تبليغ اثر. اگر خوب از عهده‌اش بر نيايی تبليغ منفی است برای كتابت. اما من چه طور می‌توانم از عهده‌اش برآيم؟ كسی قادر است رمانش را خلاصه كند كه از همان ابتدا، با نوشتن يك خلاصه‌ی داستان، رمانش را آغاز كند. من، كه نفرت دارم ازاين شيوه، چطور می‌توانم خلاصه كنم كارم را؟ می‌دانم اين رسمی‌ست كه خيلی از بزرگان هم مراعاتش كرده‌اند. داستايوفسكی، برای يك رمان هشتصد صفحه‌ای، چهارصد صفحه يادداشت می‌نوشت. تا همه‌ی جزئيات برای خودش روشن نبود قلم را روی كاغذ نمی‌گذاشت. لابد راه درستش همين است. اما من با طبيعت خودم چه كنم؟ من اگر بدانم ماجرا چيست ديگر هيچ انگيزه‌ای ندارم برای نوشتنش. اگر برای ديگران «نوشتن» اختراع چيزی‌ست كه وجود ندارد، برای من «نوشتن» كشف چيزی‌ست كه هست اما به چشم نمی‌آيد. دارم راه را عوضی می‌روم؟ آن بزرگان جايشان روی سر من. اما من كه نمی‌توانم به طبيعت خودم خيانت كنم يا ادای راه و رسم رايج را در بياورم! مجبورم همان كاری را بكنم كه، درست يا غلط، طبيعت به من داده. مسؤل بد و خوبش هم همان طبيعت است. 
گفتم: « بلوندين، فكر می‌كنی اين كار به صلاح است؟» 
می‌خواستم چيز ديگری بگويم، نتوانستم. وقتی بچه بودم پدرم مرا برد به بيمارستانی تا لوزه‌هايم را عمل كنند. دكتر گفت: «نگران نشوی ها! يكی دو روزی نمی‌توانی حرف بزنی. اگر چيزی خواستی بايد بنويسی.» آن دو روز شد چهل و دو سال! انگار همراه آن لوزه‌ها چيز ديگری را هم از اعماق وجودم بيرون كشيدند. می خواستم بگويم بلوندين من آدم كتبی هستم نه شفاهی، نمی‌بينی كلمه‌ها از من گريزانند؟ نمی‌بينی چقدر جان می‌كنم تا حرفم را بزنم؟ گفتم: «بسيار خوب». و فكر كردم همه‌ی اينها را به بلوندين گفته‌ام. 
49

يكشنبه 30 دسامبر
زبان و سياست 
رابطه‌ی ما با زبان، رابطه‌ايست دو طرفه. در همان حال كه ما، برای پنهان كردن حقيقت، بر زبان اعمال قدرت می‌كنيم، زبان هم، به نوبه‌ی خود، برای آشكار كردن حقيقت، قدرتش را بر ما اعمال می‌كند. از منظر روانشناسی «اشتباهات لپی» برملا كننده‌ی نيات پنهانی گوينده‌اند. از منظر نشانه شناسی، به گمان من، نيازی به «استباه لپی» نيست. نيات هميشه در پشت كلمات حاضرند. برای ديدن وجه افشاگرانه‌ی زبان بايد پشت و پهلوی كلمه‌ها را نگاه كرد. 
امير محبيان، عضو شورای سردبيری روزنامه‌ی رسالت، در مقاله‌ی «سخنی با رئيس قوه‌ی قضائيه» می‌نويسد: «جناح منتقد بی‌گمان وظيفه دارد با نگاهی انتقادی حتا به قوه قضائيه از ايجاد اين شبهه كه دفاع از قوه قضائيه، سياسی و نه عدالتخواهانه است، بپرهيزد.» 
كلمه‌ی «حتا» در اين جمله، تمام كوشش نويسنده را برای مستقل نشان دادن قوه‌ی قضائيه از جناح راست به باد می‌دهد . بی‌گمان نويسنده از اين «حتا» می‌خواهد چيزی را مراد كند كه در مقدمه‌ی مقاله‌اش گفته. اما ذات معنا آفرين زبان از اين «حتا» چيزی را به ذهن خواننده منتقل می‌كند كه نويسنده قصد پنهان كردنش را داشته. اين وجه اساسی زبان اگر در يك متن ادبی امری‌ست مطلوب، در يك متن سياسی فقط بازكننده‌ی مشت است. آيا ما به زمانه‌ای وارد شده‌ايم كه همه‌ی راه‌ها به نشانه‌شناسی و زبانشناسی ختم می‌شود؟ 
50 

ادامه

برگشت