آهستگی
ميلان کوندرا

 

۱۷

اين‌که او با ديدن علامت‌هايی که در جا‌های غلط روی حروف اسمش گذاشته شده‌بودند غمگين شد‌، قابل فهم است‌. اما چه عاملی باعث غرور او می‌شد‌؟

نکته اصلی زندگی‌نامه او همين است‌: يک سال بعد از اشغال کشورش توسط روس‌ها (‌در سال ۱۹۶۸‌)‌، او را از انستيتوی حشره‌شناسی اخراج کردند و مجبور شد شغل کارگری ساختمان را پيشه کند و تا پايان دوران اشغال يعنی سال ۱۹۸۹ در اين شغل باقی ماند (‌نزديک بيست سال‌)‌.

آيا صد‌ها و هزار‌ها انسان در آمريکا‌، فرانسه‌، اسپانيا و هر‌جای ديگر کارشان را از دست نمی‌دهند‌؟ آن‌ها از اين بابت لطمه می‌بينند اما دچار غرور نمی‌شوند‌. چرا محقق چک می‌تواند مغرور باشد و آن‌ها نه‌؟ به‌اين دليل که علت اخراج او از کار نه اقتصادی‌، بلکه سياسی بوده‌است‌.

خوب‌، گيريم که اين‌طور باشد‌، باز سوأل ديگری پيش می‌آيد و آن اين‌که چرا حادثه‌ای که دليل اقتصادی دارد بايد ارزش و اهميت کم‌تری داشته‌باشد‌؟ چرا کسی که کارش را به اين دليل از دست می‌دهد که رئيس‌اش از او کينه به دل گرفته‌، بايد شرمنده باشد ولی کسی که کارش را به علت داشتن عقايد سياسی از دست می‌دهد حق دارد افتخار کند‌؟ چرا اين‌طور است‌؟

به‌اين علت که وقتی کسی به دليل اقتصادی از کار اخراج می‌شود خود در اين امر نقش فعالی نداشته و در شيوه برخورد او با مسايل‌، جسارتی وجود ندارد که شايسته تحسين باشد‌.

شايد اين امر خيلی بديهی به‌نظر بيايد‌، اما در‌واقع چنين نيست‌. به اين دليل که وقتی محقق چک در سال ۱۹۶۸‌، زمانی‌که ارتش روس رژيم بسيار نفرت‌انگيزی را در کشور برقرار کرد‌، از کار اخراج شد‌، در‌واقع کاری نکرده بود که بشود آن را به جسارت ربط داد‌. او رئيس يکی‌از بخش‌های انستيتو بود و به هيچ چيز جز پشه علاقه‌ای نداشت‌. يک روز عده‌ای از افراد شناخته‌شده مخالف رژيم به دفتر محل کارش ريختند و از او خواستند سالنی برای برگزاری يک جلسه نيمه‌سری در اختيارشان بگذارد‌. شيوه رفتار آن‌ها بی کم‌و‌کاست جودوی اخلاقی بود‌: آن‌ها بدون هشدار قبلی ناگهان به‌سراغش آمدند و خودشان يک گروه کوچک تماشاچی هم درست کردند‌. اين برخورد پيش‌بينی نشده محقق را در وضعيتی قرار داد که نه راه پس داشت و نه راه پيش‌. پاسخ مثبت به خواست آن‌ها می‌توانست اتفاقات ناگواری به‌دنبال داشته‌باشد‌: شايد کارش را از دست می‌داد و سه فرزندش از امکان تحصيل در دانشگاه محروم می‌شدند‌. در عين‌حال جرأت کافی نداشت که به اين آدم‌های بی‌سر‌و‌پا که پيشاپيش داشتند از زبونی او تفريح می‌کردند‌، پاسخ رد بدهد‌.

دست آخر هم،  با اينکه خودش را به‌خاطر بی‌جربزگی و حماقت و ناتوانی از مقاومت در برابر فشار آن‌ها سرزنش می‌کرد‌، کوتاه آمد و موافقت کرد‌. پس در‌واقع علت اخراج او از کار و محروم شدن فرزندانش از تحصيل بزدلی بود و نه جسارت‌. حالا اگر قضيه از اين قرار بوده‌، پس ديگر چرا اين‌قدر مغرور است‌؟

او با گذشت زمان به‌تدريج بيزاری اوليه خود نسبت به مخالفين رژيم را فراموش کرد و کم‌کم عادت کرد که آن پاسخ مثبت را به حساب يک‌جور آزادگی و يک انگيزه فردی‌، يا شورش عليه قدرتی که مورد انزجارش بود‌، بگذارد‌. به‌اين ترتيب حالا خودش را در زمره کسانی می‌بيند که در صحنه بزرگ تاريخ پا گذاشته‌اند‌. اعتقاد به اين امر باعث می‌شود در او غرور ايجاد شود‌.

در اين صورت آيا می‌شود گفت همه دسته‌های بی‌شماری که در تمام زمان‌ها در درگيری‌های سياسی شرکت داشته‌اند‌، می‌توانند مغرور باشند زيرا که به صحنه تاريخ پا نهاده‌اند‌؟

حالا بايد تز خودم را توضيح بدهم‌: غرور محقق چک از اين واقعيت ناشی می‌شود که پا‌گذاشتن او به صحنه‌، نه در يک زمان بی‌اهميت‌، بلکه درست در زمانی اتفاق افتاد که صحنه ناگهان روشن شد‌. صحنه روشن تاريخ‌، تازه‌ترين‌های تاريخ جهان را عرضه می‌کند‌. در سال ۱۹۶۸ پراگ در پرتو نور‌افکن‌ها و دوربين‌هايی که همه‌جا حضور داشتند‌، تازه‌ترين‌های جهان را (‌از نوع شکوهمند آن‌) عرضه می‌کرد‌. محقق چک هنوز که هنوز است بوسه تاريخ را بر پيشانيش احساس می‌کند و به‌آن می‌بالد‌.

اما در اين دنيا مذاکرات تجاری و جلسات در سطح عالی هم جزو اخبار مهم هستند‌. آن‌ها هم صحنه‌هايی هستند که روشن می‌شوند‌، فيلم‌برداری می‌شوند و در‌باره‌شان صحبت می‌شود‌، پس چرا بازيگران آن‌ها دچار غرور مشابهی نمی‌شوند‌؟

لازم است توضيح مختصر ديگری را هم اضافه کنم‌: تازه‌ترين‌های تاريخ جهان همه از يک نوع نيستند و از قضا درست همان که سهم محقق چک شد از نوع «‌شکوه مند‌»‌(۱) آن بود‌.

يک خبر تازه زمانی «شکوه مند» است که در جلوی صحنه‌، انسانی در‌حال رنج‌کشيدن باشد‌، از پشت صحنه صدای رگبار سلاح آتشين شنيده شود و عزرائيل هم در بالای سر او در پرواز باشد‌. پس می‌توان اين‌طور گفت که محقق چک مغرور است چون می‌داند افتخار سهيم بودن در يک خبر تاريخی و جهانی از نوع «‌شکوهمند‌» نصيبش شده‌است‌. او به‌خوبی می‌داند که چنين افتخاری‌، او را از تمام نروژی‌ها‌، دانمارکی‌ها‌، فرانسوی‌ها و انگليسی‌هايی که در آن سالن حضور دارند متمايز می‌کند‌.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱-‌Sublime‌.




۱۸

سخنران‌ها يکی‌يکی جای خود را به نفر بعدی واگذار می‌کنند‌. او به گفته‌های آن‌ها گوش نمی‌دهد‌. منتظر نوبت خودش است و انگشتانش بی‌اختيار پنج ورق کاغذی را که در جيب دارد و حاوی متن سخنرانی‌اش هستند‌، لمس می کند‌. می‌داند که چيز کمی برای عرضه دارد‌. بعد‌از بيست سال دوری از تحقيق‌، او فقط توانسته‌بود خلاصه کاری را که متعلق به دوره جوانی‌اش بود و به کشف يک گروه ناشناخته پشه‌ها مربوط می‌شد که او آن‌ها را musca pragensis (۱) نام‌گذاری کرده‌بود‌، آماده نمايد‌.

وقتی می‌شنود مسئول اعلام برنامه کلمه‌ای شبيه به نام او بر زبان می آورد‌، بلند می‌شود و به‌طرف جايگاه ويژه سخنران می‌رود‌. حين اين جا‌به‌جايی که بيست ثانيه طول می‌کشد‌، ناگهان به وضع پيش‌بينی نشده‌ای دچار می‌شود‌: احساساتی می‌شود‌. پس‌از آن‌همه سال‌، بار ديگر در ميان کسانی است که مورد تحسين‌اش هستند و آن‌ها هم او را تحسين می‌کنند‌؛ در‌ميان محققينی که با آن‌ها احساس نزديکی می‌کند اما دست سرنوشت او را از آن‌ها جدا کرده‌است‌. وقتی به صندلی سخنران می‌رسد‌، تصميم می‌گيرد ننشيند‌. برای يک بار هم که شده می‌خواهد خود‌جوش و مطابق احساسش رفتار کند و برای هم‌کارانش بگويد که در درونش چه می‌گذرد‌.

«‌خانم‌ها و آقايان‌، از شما پوزش می‌خواهم که نمی‌توانم جلوی احساساتم را بگيرم‌؛ احساساتی که انتظارش را نداشتم و غافل‌گيرم کردند‌. پس‌از بيست سال دور بودن‌، حالا می‌توانم بار ديگر با کسانی حرف بزنم که درست به همان چيز‌هايی می‌انديشند که من می‌انديشم و به دنبال همان شور و اشتياقی می‌روند که من می‌روم‌.

من از کشوری می آيم که در آن انسان صرفاً به‌خاطر بيان عقيده خود به‌صدای بلند‌، ممکن بود از آن‌چه مفهوم و معنای زندگيش بود‌، محروم شود‌. مگر برای يک محقق مفهوم زندگی چيزی به‌جز کار تحقيقی اوست‌؟ همان‌طور که می دانيد ده‌ها هزار نفر‌، يعنی تمام قشر روشنفکر جامعه ما‌، پس‌از تابستان فاجعه‌آميز ۱۹۶۸ مشاغل خود را از دست دادند‌. تا همين شش ماه پيش من يک کارگر ساختمان بودم‌. نه‌اين‌که احساس حقارت کرده‌باشم‌، نه‌! برعکس بسيار چيز‌ها آموختم‌، با انسان‌هايی ساده و دوست‌داشتنی آشنا شدم و فهميدم که ما محقق‌ها آدم‌های خوش‌اقبالی هستيم‌. اين که آدم بتواند در زمينه مورد علاقه‌اش کار کند‌، نوعی خوش‌اقبالی است‌.

دوستان من‌، اين چنين اقبالی را کارگران ساختمانی همکار من نداشته‌اند‌، زيرا به‌دوش کشيدن تير‌آهن کاری نيست که مورد علاقه کسی بوده باشد‌.

بخت و اقبالی که به‌مدت بيست سال از من دريغ شده‌بود‌، امروز بار‌ديگر از آن من است و لذا احساس سر‌مستی می‌کنم‌. دوستان گرامی‌! اميدوارم با اين توضيحات بتوانيد درک کنيد که اين لحظه‌ها برای من‌، مثل لحظاتی از يک جشن هستند‌، هر‌چند که اين جشن برای من کمی هم غم‌انگيز است‌»‌.

وقتی حرف‌هايش تمام می‌شود‌، احساس می‌کند چشم‌هايش پر از اشک شده‌. کمی احساس ناراحتی می‌کند و به‌ياد پدرش می افتد که در پيری مرتب و به‌هر بهانه‌ای متأثر می شد و گريه می‌کرد‌. اما بعد پيش خود فکر می کند چرا برای يک بار هم که شده نگذارد اتفاق‌ها به‌طور طبيعی پيش بروند‌؟ آن‌هايی که در اين سالن نشسته‌اند بايد خيلی هم افتخار کنند که توانسته‌اند در اين احساسات‌، که او همچون هديه‌ای از پراگ به آن‌ها عرضه می‌کند‌، شريک شوند‌.

او اشتباه نکرده‌. جمعيت هم دچار احساسات شده‌اند‌. حرف‌هايش به اين‌جا که می‌رسد‌، يکهو برک از جا بلند می‌شود و شروع به کف‌زدن می‌کند‌. دوربين (‌که در محل آماده است‌) بلافاصله به‌طرف برک بر‌می‌گردد‌. از چهره او‌، دست‌های در‌حال کف‌زدنش و همچنين از محقق چک فيلم‌برداری می شود‌. تمام جمعيت سالن از جا بلند می‌شوند و کند يا تند‌، با لبخند يا قيافه جدی‌، کف می زنند و اين کار برايشان آن‌قدر جالب است که نمی‌دانند کی از آن دست خواهند کشيد‌. محقق چک با قد دراز‌، آن‌قدر دراز که بی‌قواره به‌نظر می آيد‌، در مقابلشان ايستاده‌. بی‌قوارگی هر‌قدر بيش‌تر باشد‌، همان‌قدر هم رقت‌انگيز‌تر است‌. حالا ديگر اشک‌هايش خود‌دارانه در کاسه چشم‌هايش نمی درخشند‌، بلکه با شکوه تمام به‌روی بينی و دهان و چانه‌اش سرازير می‌شوند و همکارانش‌، که سعی می کنند تا جايی که ممکن است بلند‌تر و بلند‌تر کف بزنند‌، آن‌ها را می‌بينند‌.

بالاخره ابراز احساسات فروکش می کند و محقق چک با صدای لرزان می‌گويد‌: «‌دوستان عزيز‌، سپاس‌گزارم‌! از صميم قلب از همه شما تشکر می‌کنم‌»‌، بعد تعظيم می کند و به‌طرف صندلی خودش می‌رود‌. او می‌داند که آن لحظات‌، بزرگ‌ترين لحظات زندگيش هستند‌. لحظات افتخار‌. آری افتخار‌. چرا نبايد گفت‌؟ او خود را بزرگ و زيبا احساس می‌کند‌. او احساس می‌کند مورد تحسين است و آرزو می‌کند که فاصله او تا صندليش آن‌قدر طولانی می‌بود که هرگز تمام نمی شد‌.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱-‌ به ‌معنی «‌پشه پراگی‌» است‌.



۱۹

وقتی‌که به‌جايش برگشت سالن ساکت ساکت بود‌. شايد دقيق‌تر باشد اگر بگويم که بيش‌از يک نوع سکوت در آن‌جا حاکم بود‌. محقق اما فقط متوجه يکی از آن‌ها بود‌: سکوت ناشی از تأثر‌. او متوجه نشد که به‌تدريج‌، همان‌طور که کاهش صدا به‌گونه‌ای نامحسوس‌، سونات را از يک پرده به پرده ي ديگر منتقل می‌کند‌، سکوت ناشی از تأثر‌، به‌نوعی سکوت نامطبوع تبديل شده‌بود‌.

همه فهميده بودند که اين مرد که تلفظ نامش برای هيچ‌کس ممکن نبود دچار چنان هيجان شديدی شده که فراموش کرده سخنرانی‌اش را در‌باره پشه‌های جديدی که کشف کرده‌بود‌، ايراد کند‌. همه می‌دانستند که بسيار دور‌از ادب خواهد بود اگر بخواهند اين موضوع را گوش‌زد کنند‌. مسئول اعلام برنامه مدتی مردد ماند‌، تا بالاخره صدايش را صاف کرد وگفت‌: «‌من از موسيو چه‌کو‌شی‌پی تشکر می‌کنم (‌به اين‌جا که رسيد مکثی طولانی کرد تا به مهمان فرصت ديگری بدهد‌، تا شايد او يادش بيايد‌)‌... و از سخنران بعدی تقاضا می‌کنم تشريف بياورند‌»‌. صدای خنده خفه‌ای از انتهای سالن برای لحظه‌ای سکوت را شکست‌. محقق چک چنان در افکار خود غرق شده‌است که نه صدای خنده و نه گفته‌های همکار خود را می‌شنود‌. سخنران‌ها يکی‌يکی می‌آيند و می‌روند تا اين‌که نوبت به يک سخنران بلژيکی می‌رسد که مانند خود وی‌، زمينه تخصصی‌اش پشه‌ها هستند‌. ناگهان به‌خود می‌آيد‌: وای خدا‌! يادش رفت نطق‌اش را ايراد کند‌! دستش را توی جيب می‌برد‌. آن پنج ورق کاغذ توی جيبش دليل محکمی است بر اين‌که خواب نمی‌بيند‌.

گونه‌هايش داغ می‌شوند‌. خود را مضحک احساس می‌کند‌. آيا می‌شود چيزی را نجات داد‌؟ نه‌! می‌داند که هيچ‌چيز را نمی‌تواند نجات بدهد‌. لحظاتی احساس شرمندگی می‌کند اما فکر غريبی تسکينش می‌دهد‌: خوب مضحک بوده‌باشد‌! اين‌که هيچ‌چيز منفی يا شرم‌آور يا گستاخانه‌ای نيست‌! ريش‌خندی که او دچارش می‌شود فقط غمی را که جزئی از زندگی اوست تقويت می‌کند و سرنوشت او را غم‌انگيز‌تر و بزرگ‌تر و زيبا‌تر می‌سازد‌! نه‌! غرور هرگز از غمِ محقق چک جدايی پذير نيست‌!

 

 

 

۲۰

همه کنفرانس‌ها تعدادی افراد فراری هم دارند که گيلاس به‌دست در اتاق ديگری جمع می‌شوند‌. ونسان که از شنيدن حرف‌های حشره‌شناس‌ها خسته شده و رفتار عجيب محقق چک هم به‌نظرش چندان جالب نيامده‌، حالا با فراريان ديگر دور ميزی در نزديکی بار نشسته‌است‌.

پس‌از مدتی ساکت نشستن‌، موفق می‌شود با چند نفر غريبه وارد گفتگويی بشود‌.

ـ ‌دوست دخترم از من می‌خواد که خشن باشم‌.

پونتوَن هر‌وقت اين جمله را می‌گويد‌، بعدش مکث کوتاهی می‌کند و آن‌وقت شنونده‌ها همه ساکت می‌شوند و با توجه بيش‌تری به او گوش می‌دهند‌. ونسان هم سعی می‌کند آن مکث را تقليد کند و متوجه می‌شود که همه دارند می‌خندند‌. از ته دل می‌خندند‌. قوت قلب می‌گيرد‌. چشم‌هايش می‌درخشند‌. با دستش علامت می‌دهد که جمعيت آرام بگيرد‌، اما در همان لحظه متوجه می‌شود که همه دارند آن‌طرف ميز را نگاه می‌کنند و از بگو‌مگوی دو‌نفر از آقايان بر سر نام پرنده‌ای تفريح می‌کنند‌. پس‌از چند دقيقه‌ای دو‌باره موفق می‌شود صدايش را به‌گوش‌ها برساند‌:

ـ ‌داشتم می‌گفتم‌، دوست دخترم از من می‌خواد که خشن باشم‌.

حالا همه دارند به‌او گوش می کنند و ونسان اين‌بار اشتباه قبلی را در مورد مکث کردن تکرار نمی‌کند‌، با عجله حرف می زند‌. انگار می‌خواهد خودش را از شر کسی که قصد قطع‌کردن حرفش را دارد‌، خلاص کند‌:

ـ ولی من نمی‌تونم خشن باشم‌. آخه می‌دونيد‌، من زيادی مهربونم‌.

ونسان شروع به خنديدن می‌کند‌، اما وقتی می‌بيند که خنده او ديگران را به خنده نيانداخته‌، با عجله باز‌هم بيش‌تری دنباله حرفش را می‌گيرد‌:

ـ گاهی يه خانم ماشين‌نويس پيش من می‌آد و من برای او ديکته می‌کنم‌...

مردی که يکهو به موضوع علاقمند شده می‌پرسد‌:

ـ ‌اين خانم ماشين‌نويس با کامپيوتر می‌نويسه‌؟

ـ ‌بله‌.

ـ چه مارکی‌؟

ونسان از مارکی اسم می‌برد‌. معلوم می‌شود کامپيوتر مرد از همان مارک نيست‌. مرد موضوع صحبت را به ماجرا‌هايی که با کامپيوترش داشته‌، کامپيوتری که انگار عادت کرده سر‌به‌سر او بگذارد‌، می‌کشاند‌. همه می‌خندند و حتی چند‌بار به قهقهه می‌افتند‌. و ونسان با تأسف‌، نظريه قديمی خودش را به‌ياد می‌آورد‌: همه فکر می‌کنند که اقبال يک فرد کما‌بيش به شکل ظاهری او بستگی دارد‌، به زشتی يا زيبايی چهره‌، به قد‌، به موهايی که دارد يا ندارد‌. اشتباه است‌! صداست که همه چيز را تعيين می‌کند‌. صدای ونسان نازک و بيش‌از اندازه خفه است‌. وقتی شروع به حرف زدن می‌کند‌، توجه کسی جلب نمی‌شود و او مجبور است به صدايش فشار بياورد‌. آن‌وقت همه فکر می‌کنند دارد جيغ می‌کشد‌. پونتوَن برعکس خيلی آرام حرف می زند و صدای بم او آن‌قدر مطبوع‌، زيبا و قوی است که هيچ‌کس به شخصی جز او گوش فرا نمی‌دهد‌.

آه‌! پونتوَن لعنتی‌! او قول داده‌بود با ونسان به سمينار بيايد و باقی اعضای گروه را هم بياورد اما زير قولش زد‌. او طبق معمول بيش‌تر اهل حرف‌های زيباست تا عمل‌. ونسان از يک‌طرف از استادش نااميد شده‌است و از طرف ديگر احساس می‌کند که وظيفه‌ای نسبت به او بر گردن دارد‌، چون قبل‌از عزيمتش پونتوَن به‌او گفت‌: «‌تو بايد نماينده ما باشی‌. من به‌تو اختيار تام می‌دهم که به‌نام همه ما و برای امر مشترک ما عمل کنی‌»‌.

البته اين درخواست بيش‌تر جنبه شوخی داشت اما در گروه دوستان کافه گاسکونی‌، همه واقعاً معتقدند که در اين جهان پوچ و بی‌معنی‌، آن‌چه به شوخی مطرح می‌شود‌، بيش‌ترين ارزش را برای فعليت يافتن دارد‌.

ونسان يادش می‌آيد که چطور ماچو در‌کنار پونتوَن زيرک ايستاده‌بود و چاپلوسانه با دهان باز می‌خنديد‌. با ياد‌آوری آن در‌خواست و آن خنده‌، تصميم به عمل می‌گيرد‌. به دور‌و‌برش نظری می‌اندازد و درميان جماعتی که در اطراف بار می‌پلکند‌، زن جوانی توجه‌اش را جلب می‌کند‌.

 

 

 

۲۱

اين حشره‌شناس‌ها هم واقعاً بی‌ملاحظه‌اند‌. آن‌ها نسبت به اين زن جوان که با اشتياق تمام به حرف‌هايشان گوش می دهد‌، به‌موقع می‌خندد و هر‌وقت لازم باشد قيافه جدی به خود می‌گيرد‌، کم‌ترين توجهی ندارند‌.

از قرار معلوم هيچ‌يک از حاضرين را نمی‌شناسد و رفتار محتاطانه او‌، که البته توجه کسی را جلب نمی‌کند‌، برای پنهان کردن نگرانی‌اش است‌.

ونسان از پشت ميز بلند می‌شود‌، به‌طرف گروهی که زن با آن‌ها نشسته می‌رود و با وی حرف می‌زند‌. دقايقی بعد‌، آن‌دو بقيه را ترک می‌کنند و مشغول گفتگويی می‌شوند که از همان ابتدا آسان و پايان‌ناپذير می نمايد‌.

نام زن ژولی است‌، ماشين‌نويس است و برای رئيس انجمن حشره‌شناس‌ها کار کرده‌است‌. از بعد‌از ظهر بيکار بوده و نخواسته اين فرصت استثنايی را برای ديدن آن قصر قديمی و بودن در ميان افرادی که او خود را در مقابلشان بسيار کوچک احساس می‌کند و در‌باره‌شان بسيار کنجکاو است (‌چون تا همين ديروز هيچ‌وقت پيش نيامده‌بود که حشره‌شناس ديده‌باشد‌)‌، از دست بدهد‌.

ونسان احساس می‌کند که در حضور زن راحت است‌: لازم نمی‌بيند صدايش را بلند کند‌، برعکس حتی صدايش را پايين‌تر می‌آورد تا ديگران حرف‌هايشان را نشنوند‌. زن را به‌طرف ميز کوچکی می‌برد‌. آن‌جا رو‌به‌روی هم می‌نشينند و ونسان دستش را روی دست زن می‌گذارد و می‌گويد‌:

ـ ‌می دونی‌! همه‌چيز بستگی داره به اين که صدای آدم چقدر رسا باشه‌. به‌نظر من صدای رسا داشتن اهميتش بيش‌تر از خوش‌قيافه بودنه‌.

ـ تو صدای قشنگی داری‌.

ـ ‌راست می‌گی‌؟

ـ ‌آره‌، راست می‌گم‌.

ـ ولی صدای من نازکه‌.

ـ درست همينه که خوشاينده‌. صدای من زشته‌. جيغ‌جيغو و تيزه‌. مثل صدای خروس پير می‌مونه‌. مگه نه‌؟

ونسان با ملايمت می‌گويد‌: «‌نه‌! من صدای تو رو دوست دارم‌. صدات تحريک کننده است‌. صميمی‌يه‌»‌.

ـ ‌جدی اين‌طور فکر می‌کنی‌؟

ونسان نرم و آهسته می‌گويد‌: «‌صدای تو درست مثل خودته‌! تو هم زود صميمی می‌شی و آدم‌رو تحريک می‌کنی‌!‌»‌.

ژولی از کلمه‌به‌کلمه حرف‌های ونسان لذت می‌برد‌: «‌بله‌. فکر می‌کنم همين‌طوره‌»‌.

ونسان می‌گويد‌: «‌اون‌هايی که اون‌جا هستن‌، همه احمق‌اند‌»‌.

ژولی کاملاً با گفته‌اش موافق است و می‌گويد‌: «‌دقيقاً‌»‌.

ـ از اون‌هايی هستن که دايم بايد خودشونو نشون بدن‌. بورژوا‌های خود‌نما‌! برک رو ديدی‌؟ مرتيکه احمق‌!

زن کاملاً با او هم‌نظر است‌. آن‌ها با زن طوری رفتار کردند که انگار او نامرئی است‌. حالا هر‌نظری که مخالف آن‌ها باشد‌، باعث خوشحالی زن می‌شود و مثل اين است که انتقامش از آن‌ها گرفته می‌شود‌. ونسان به‌نظر او دوست‌داشتنی‌تر می‌آيد‌. يک مرد خوش‌قيافه‌، شاد و سر‌حال که مثل آن‌يکی‌ها مدام به فکر اين نيست که خودی نشان بدهد‌.

ونسان می‌گويد‌:

ـ من دلم می‌خواد اين‌جا رو حسابی به‌هم بريزم‌...

چه خوب‌! مثل اين‌که قرار است شورش کنند‌! ژولی لبخندی می زند و دلش می‌خواهد او را تشويق کند‌.

ونسان می‌گويد‌: «‌می‌رم برات يه ويسکی بيارم‌» و بعد از ميان سالن می‌گذرد و به‌طرف بار می‌رود‌.

 

 

 

۲۲

در همين احوال‌، مسئول اجرای برنامه‌، پايان کنفرانس را اعلام می‌کند‌. حاضران با سر‌و‌صدا از تالار کنفرانس بيرون می‌روند و سالن مجاور ناگهان از جمعيت پر می‌شود‌.

برک به‌سمت محقق چک می رود و می‌گويد‌: «‌من سخت تحت تأثير‌...‌» و عمداً تظاهر به ترديد می کند تا نشان بدهد چقدر يافتن کلمه مناسب برای توصيف چنان سخنرانی که محقق چک ايراد کرد‌، دشوار است‌. «‌... شهادت دادن شما قرار گرفتم‌. ما چقدر زود فراموش می‌کنيم‌. می‌خواهم بگويم آن‌چه در کشور شما اتفاق افتاد مرا عميقاً متأثر کرد‌. شما افتخار اروپا بوديد‌، اروپايی که خود دليلی برای افتخار کردن ندارد‌»‌. محقق چک به دستش حرکت مبهمی حاکی از فروتنی می‌دهد‌.

برک اين‌طور ادامه می دهد‌: « نه‌، شکسته‌نفسی نکنيد‌، جدی می‌گويم‌. شما‌، بله همين شما‌، روشنفکران کشورتان با بيانيه‌هايتان مقاومت پيگيرانه‌ای در برابر فشار کمونيست‌ها از خودتان نشان داديد‌. جسارتی نشان داديد که ما بسياری مواقع فاقدش هستيم‌. شما نشان داديد که تشنه آزادی هستيد و من ابايی ندارم از اين‌که بگويم ما بايد از آزادی‌طلبی نمونه‌وار شما درس بگيريم‌. راستی‌...‌»

با ادای کلمه اخير سعی می‌کند به گفته‌هايش چنان حالت خودمانی بدهد که انگار کاملاً با‌هم توافق دارند‌: «‌بوداپست شهر بی‌نظيری است‌، شهری بسيار زنده و می‌خواهم تأکيد کنم بسيار اروپايی‌»‌.

محقق چک مؤدبانه می‌گويد‌: «‌منظورتان پراگ است‌!‌»‌.

جغرافيا‌! باز‌هم اين جغرافيای لعنتی‌! برک متوجه می‌شود که باز دسته‌گل به آب داده ولی خود را در مقابل بی‌نزاکتی رفيقش نمی‌بازد‌: «‌البته پراگ‌، معلوم است که منظورم پراگ بود‌. ولی منظورم کراکوف‌، صوفيه‌، سن‌پترزبورگ هم هست‌. در‌واقع همه اين شهر‌های شرقی که به‌تازگی از يک بازداشتگاه عظيم رها شده‌اند‌»‌.

ـ ‌لطفاً نگوييد بازداشتگاه‌. درست است که خيلی‌ها مشاغل‌شان را از دست دادند‌، اما ما در بازداشتگاه نبوديم‌.

ـ ‌دوست عزيز‌! هيچ‌يک از شهر‌های شرقی نبود که بازداشتگاه نداشته‌باشد‌، حالا بازداشتگاه واقعی يا بازداشتگاه تمثيلی‌، فرقی نمی‌کند‌!

محقق چک يک‌بار ديگر اعتراض می‌کند و می‌گويد‌:

ـ و لطفاً نگوييد شهر‌های شرقی‌، چون همان‌طور که می‌دانيد پراگ به‌اندازه پاريس غربی است‌. دانشگاه کارل که در قرن چهاردهم توسط آلمانی‌ها تأسيس شد نخستين دانشگاه امپراتوری مقدس رم بود‌. همان‌طور که حتماً خوب می‌دانيد‌، يان هوس که سلف لوتر و اصلاح‌گر کليسا و نيز مبتکر روشی برای املای صحيح بود در آن‌جا تدريس می‌کرد‌.

محقق چک چه‌اش شده‌؟ همه‌اش دارد حرف‌های طرف صحبتش را‌، که ديگر نزديک است از کوره در‌برود‌، تصحيح می‌کند‌. اما برک که به‌هر‌حال موفق می‌شود لحن گرم صدايش را حفظ کند می‌گويد‌: «‌همکار عزيز‌، اين‌که شما از شرق می‌آييد نبايد باعث خجالتتان باشد‌. فرانسه بيش‌ترين احساس هم‌دردی را با شرق دارد‌. شما فقط مهاجرتی را که در قرن نوزده اتفاق افتاد به‌خاطر بياوريد‌»‌.

ـ در قرن نوزده از کشور ما مهاجرتی صورت نگرفت‌.

ـ ‌پس ميکی‌يويچ را فراموش کرده‌ايد‌؟ من واقعاً احساس غرور می‌کنم از اين‌که او فرانسه را به‌عنوان وطن دوم خود انتخاب کرد‌!

محقق چک يک بار ديگر می‌خواهد اعتراض کند‌:

ـ ولی ميکی‌يويچ که‌...

در همان لحظه ايماکولاتا وارد صحنه می‌شود‌. با دست به فيلم‌بردار علامت می‌دهد‌، محقق چک را کنار می‌زند‌، کنار برک می‌نشيند و خطاب به‌او می‌گويد‌:

ـ ‌ژاک آلن برک‌،‌...

فيلم‌بردار‌، دوربين را روی شانه‌اش جا‌به‌جا می‌کند و می‌گويد‌: «‌يک لحظه صبر کنين‌»‌.

ايماکولاتا ساکت می‌شود‌، به فيلم‌بردار نگاهی می‌اندازد و دو‌باره می‌گويد‌:

ـ ‌ژاک آلن برک‌...

 

 

 

۲۳

يک ساعت قبل که چشم برک در سالن کنفرانس به ايماکولاتا و فيلم‌بردارش افتاد‌، کم مانده بود از شدت خشم فرياد بزند‌. اما حالا خشمی که ايماکولاتا سببش شده‌بود در برابر عصبانيتی که محقق چک ايجاد کرد‌، به نظرش بی‌اهميت می‌آيد‌. حتی از اين‌که ايماکولاتا باعث شد بتواند از دست آن بيگانه ايراد‌گير خلاص شود آن‌قدر ممنون است که به زن کما‌بيش لبخند هم می‌زند‌.

ايماکولاتا از برخورد او قوت قلب می‌گيرد و با خوشحالی و حالت خودمانی متظاهرانه‌ای می‌گويد‌:

ـ ‌ژاک آلن برک‌، شما در اين گرد‌همايی حشره‌شناس‌ها‌، خانواده‌ای که از قضا خودتان هم عضوی از آن هستيد‌، لحظات پر‌شور و احساسی را از سر گذرانديد‌...‌، و ضمن حرف زدن ميکروفون را جلوی دهان برک می‌گيرد‌.

برک مثل يک بچه مدرسه‌ای جواب می‌دهد‌:

ـ ‌بله‌. جمع ما افتخار ميزبانی يک حشره‌شناس چک را دارد که به‌جای پرداختن به کار خود‌، مجبور شده تمام عمرش را در زندان بگذراند‌. همه ما از حضور او در اين جمع بسيار متأثر شديم‌.

برای رقاص بودن‌، علاقه خشک‌و‌خالی کافی نيست‌. اين راهی است که وقتی در آن پا گذاشتی‌، ديگر نمی‌توانی به‌آسانی از آن بيرون بيايی‌. وقتی دوبرک پس‌از ناهار با بيماران ايدز باعث تحقير برک شد‌، برک به سومالی رفت‌. انگيزه او در اين کار فقط غرور بيش‌از اندازه نبود بلکه او احساس می‌کرد که بايد قدم غلطی را که در رقص برداشته‌، تصحيح کند‌. حالا هم احساس می‌کند حرف‌هايش خيلی بی‌روح هستند‌. می‌داند که در اين ميان چيزی کم است‌، کمی شور و هيجان‌، چيزی پيش‌بينی نشده يا اتفاقی غير مترقبه‌. درست به‌همين علت به‌جای اين‌که صحبتش را تمام کند‌، همين‌طور به حرف زدن ادامه می دهد تا بالاخره احساس می‌کند فکر جالبی دارد به سراغش می‌آيد‌:

ـ ‌من می‌خواهم با استفاده از اين فرصت‌، پيشنهاد تأسيس اتحاديه حشره‌شناس‌های فرانسوی ‌ـ ‌چک را مطرح کنم‌.

خودش هم از اين‌که يکهو چنين فکری به سرش زده تعجب می‌کند و در‌جا احساس می‌کند حالش خيلی بهتر است‌.

ـ من هم‌اکنون داشتم با همکار چک خودم‌، در اين خصوص صحبت می‌کردم و او از اين‌که اين اتحاديه به‌نام يک شاعر در تبعيد‌، که در قرن گذشته زندگی می‌کرده‌، نام‌گذاری شود استقبال کرد‌. باشد که اين نام‌، سمبل دوستی ابدی ميان دو ملت باشد‌: ميکی‌يويچ‌. آدام ميکی‌يويچ‌. زندگی اين غزل‌سرای بزرگ ياد‌آور اين است که آن‌چه ما انجام می‌دهيم‌، از شعر سرودن گرفته تا فعاليت‌های علمی‌، همه اشکال مختلفی از طغيان است‌.

کلمه «‌طغيان‌» باعث می‌شود حسابی سر‌حال بيايد و سپس چنين ادامه می دهد‌: «‌زيرا انسان همواره در حال طغيان است‌»‌. ديگر واقعاً حالت با‌شکوهی پيدا کرده و خودش هم اين نکته را می‌داند‌. رو به محقق چک می‌کند (‌برای لحظاتی تصوير محقق چک در کادر دوربين ديده می‌شود که سرش را تکان می‌دهد و انگار که دارد تأييد می‌کند‌) و می‌گويد‌: «‌اين‌طور نيست دوست من‌؟‌» و ادامه می‌دهد‌: «‌شما اين را با زندگی خود ثابت کرديد‌. با از‌خود‌گذشتگی‌ها و رنج‌هايتان‌. بله‌. شما بار ديگر نشان داديد که انسانی که شايسته نام انسان است‌، همواره بايد طغيان کند‌. بايد عليه ستم طغيان کند و اگر زمانی رسيد که ديگر در جهان ستمی باقی نبود‌...‌» مکث طولانی می کند‌، مکثی آن‌قدر طولانی و آن‌قدر مؤثر که تنها پونتوَن می‌تواند در اين زمينه حريفش بشود‌. سپس با صدای آهسته می‌گويد‌: «‌آن‌گاه بايد عليه شرايط انسانی‌ای که خود انتخابشان نکرده‌، طغيان کند‌»‌.

طغيان عليه شرايط انسانی‌ای که خود انتخابشان نکرده‌ايم‌. اين کلمات اخير‌، که اوج سخنرانی فی‌البداهه‌اش بودند خود او را هم به تعجب انداختند‌. واقعاً کلمات زيبايی بودند‌. کلماتی که وی را از سطح سخنران سياسی به سطحی ارتقاء می‌دادند که متعلق به بزرگ‌ترين سخنوران کشور بود‌: تنها کامو‌، مالرو يا سارتر قادر بودند چنين چيز‌هايی بنويسند‌.

ايماکولاتا راضی است‌. به فيلم‌بردار اشاره‌ای می‌کند و فيلم‌برداری را متوقف می‌کند‌. در اين موقع محقق چک به‌طرف برک می‌رود و می‌گويد‌:

ـ ‌حرف‌هايتان بسيار زيبا بود‌، واقعاً زيبا‌، اما من فقط می‌خواستم تذکر بدم که ميکی‌يويچ‌...

برک هميشه بعد‌از سخنرانی‌هايش حالتی شبيه به مستی دارد‌. او که خوب می‌دانست چه می‌خواسته بگويد‌، حرف محقق چک را قطع می‌کند‌، با لحن نيش‌دار و با صدای بلند می‌گويد‌:

ـ ‌دوست عزيز‌، من هم مثل شما خوب می‌دانم که ميکی‌يويچ حشره‌شناس نبود‌. در‌واقع خيلی به‌ندرت ممکن است پيش بيايد که يک شاعر‌، حشره‌شناس هم باشد‌. در‌هر‌حال‌، علی‌رغم چنين نقصی‌، شاعر باعث افتخار بشريت است‌. همچنين اگر شما اجازه بفرماييد‌، حشره‌شناس ها هم و از‌جمله خود جناب‌عالی موجب افتخار بشريت‌اند‌.

صدای انفجار خنده‌ای شديد‌، همه را خلاص می‌کند‌. درست مثل وقتی که فشار يک‌باره برداشته می‌شود و بخار متراکم سرانجام می‌تواند آزاد شود‌. در‌واقع از همان موقع که حشره‌شناس‌ها مطمئن شدند که اين مرد‌، در اثر هيجان شديد فراموش کرده سخنرانی کند‌، داشتند از زور خنده می‌مردند‌. حرف‌های موذيانه برک آن‌ها را از محظور اخلاقی که دچارش بودند خلاص کرد و حالا همه سرخوش و آزاد می‌خندند‌.

محقق چک احساس می‌کند که نه راه پس دارد و نه راه پيش‌. پس آن احترامی که همکارانش تا همين دو دقيقه پيش به او نشان می‌دادند چه شد‌؟ حالا برای چه می‌خندند‌؟ چطور به خودشان اجازه می‌دهند که بخندند‌؟ آيا فاصله تحسين و تحقير تا اين اندازه کم است‌؟ (‌اوه بله‌، دوست عزيز‌، بله‌)‌. آيا حس هم‌دردی انسان تا اين حد ضعيف و غير قابل اعتماد است‌؟ (‌البته‌، دوست عزيز‌، البته‌)‌.

در همين موقع ايماکولاتا به‌طرف برک می‌آيد‌. با دهان باز می‌خندد و به‌نظر کمی مست می‌آيد‌:

ـ ‌برک‌! برک‌! تو فوق‌العاده‌ای‌! مثل هميشه‌! اوه‌! من عاشق طنز تو هستم‌. البته اين طنز رو در مورد من هم به‌کار برده‌ای‌! مدرسه رو يادت می‌آد‌؟ برک‌، برک‌، يادت می‌آد که منو ايماکولاتا صدا می‌زدی‌؟ پرنده شب که نمی‌ذاشت بخوابی‌! که خوابت رو آشفته می‌کرد‌! ما بايد دو‌تايی يه فيلم درست کنيم‌، برای معرفی تو‌. مطمئنم تو کاملاً تصديق می‌کنی که فقط من حق درست کردن چنين فيلمی رو دارم‌.

صدای خنده حشره‌شناس‌ها‌، خنده‌ای که به‌برکت در‌گيری برک با محقق چک ممکن شد‌، در گوش برک طنين می‌اندازد و سرش به دوران می‌افتد‌. در چنين حالتی او از شدت خود‌پسندی‌، دور‌انديشی را فراموش می‌کند و می تواند به کار‌هايی دست بزند که حتی خودش هم از آن‌ها به وحشت می‌افتد‌. پس بياييد ما پيشاپيش او را به‌خاطر کاری که حالا نيت انجام دادنش را دارد ببخشيم‌. بازوی ايماکولاتا را می‌گيرد و او را به‌جايی دور‌از چشم ديگران می‌برد که گوش‌های فضول نتوانند حرف‌هايش را بشنوند‌. آن‌وقت يواش در گوش او می‌گويد‌: پتياره‌! برو گم‌شو با اون همسايه‌های ديوونه‌ات‌. گم‌شو پرنده شب‌، شبح‌، کابوس‌، خاطره حماقت‌های من‌، تجسم ساده‌لوحی من‌، آشغال خاطرات من‌، شاش متعفن جوانی من‌...

زن گوش می‌کند و آن‌چه را که می‌شنود نمی‌خواهد باور کند‌. فکر می‌کند اين چيز‌های وحشتناکی که دارد می‌شنود نه خطاب به‌او‌، بلکه خطاب به شخص ديگری گفته می‌شود و مرد فقط می‌خواهد رد گم کند‌، می‌خواهد حاضرين را گول بزند‌. فکر می‌کند آن‌چه مرد به‌زبان می‌آورد‌، چيزی نيست جز فهرست کلماتی که او از درکشان عاجز است‌، لذا معصومانه و توأم با احتياط می‌گويد‌:

ـ برای چی اين حرف‌ها رو داری به‌من می‌زنی‌؟ برای چی‌؟ من اين‌ها رو چطور معنی کنم‌؟

ـ درست همون جور که من می‌گم معنی‌شون کن‌. دقيقاً همون جور‌. دقيقاً‌. پتياره رو پتياره‌، کابوس رو کابوس‌، آشغال رو آشغال و شاش رو شاش‌...

 

 

 

۲۴

ونسان همان‌طور که کنار بار ايستاده‌، شخص مورد تنفرش را زير نظر دارد‌. تمام آن ماجرا در فاصله ده‌متری او اتفاق افتاد اما او از آن بگو‌مگو چيزی نفهميد‌. با وجود اين ونسان از يک چيز مطمئن بود و آن اين‌که برک دقيقاً همان‌طور بود که پونتوَن هميشه توصيفش می‌کرد‌: دلقک رسانه‌های جمعی‌، آدمی عوضی‌، کسی که دائم بايد ديده شود‌، يک رقاص‌. فقط به‌خاطر حضور او در اين جمع بود که ناگهان يک گروه گزارش‌گر تلويزيونی به حشره‌شناس‌ها علاقمند شده‌بودند‌. صرفاً به همين دليل‌. ونسان مراقب او و شيوه رقصش بود‌. می‌ديد که چطور تمام مدت نگاهش به دوربين است‌، مراقب است که هميشه جلو‌تر از ديگران بايستد و حرکاتش آن‌قدر موزون باشند که توجه همه به او جلب شود‌. وقتی برک بازوی ايماکولاتا را می‌گيرد‌، ونسان ديگر طاقتش به‌سر می‌رسد و فرياد  می‌زند‌: «‌نگاه کنين‌! تنها آدم جالب برای اون همين خانمی‌يه که از طرف تلويزيون اومده‌! بازوی همکار خارجيش رو نگرفت‌، اصلاً برای همکاراش تره هم خورد نمی‌کنه‌، مخصوصاً اگه خارجی باشن‌. تنها ارباب اون تلويزيونه‌: تنها معشوقه‌اش‌، تنها همسرش‌. من شرط می‌بندم که همسر ديگه‌ای نداره‌، شرط می‌بندم‌. توی دنيا آدمی بی‌عرضه‌تر از اون وجود نداره‌!‌»‌. عجيب است که اين‌بار صدای ضعيف و زشت او بر صدا‌های ديگر غلبه می‌کند و همه آن را می‌شنوند‌. در‌واقع گاه اتفاق می‌افتد که حتی ضعيف‌ترين صدا هم شنيده شود و آن زمانی است که کلمات نيش‌دار ادا می‌شوند‌. ونسان نظراتش را تشريح می‌کند‌. به‌هيجان می‌آيد‌، نيش می‌زند‌، در‌باره رقاص و پيمان او با فرشته حرف می‌زند و راضی از فصاحت کلامش‌، دم‌به‌دم بر اغراق می‌افزايد‌، طوری‌که انگار دارد با نردبانی به‌سمت آسمان بالا می‌رود‌. جوانی عينکی که کت‌و‌شلوار به تن دارد‌، صبورانه به او گوش می‌دهد و مثل شکارچی که در کمين نشسته باشد‌، او را با دقت زير نظر دارد‌. وقتی ونسان زبان‌آوريش ته می‌کشد‌، او می‌گويد‌:

ـ آقای عزيز‌، ما نمی‌تونيم زمانی رو که در اون زندگی می‌کنيم خودمون انتخاب کنيم‌. همه ما زير نگاه دوربين تلويزيون زندگی می‌کنيم‌. از‌اين‌پس اين ديگه جزو شرايط زندگی انسانه‌. حتی وقتی در حال جنگيم‌، در برابر چشم‌های دوربين می‌جنگيم‌. وقتی می‌خوايم به اتفاق‌هايی که می‌افته اعتراض کنيم‌، به دوربين تلويزيون احتياج داريم تا ديگران صدامونو بشنون‌. با اون تعريفی که شما ارائه کردين‌، در‌واقع همه ما رقاص هستيم‌. من حتی می‌خوام اين‌طور بگم که همه ما يا رقاص هستيم‌، يا فراری از جنگ‌. آقای عزيز اميدوارم منو ببخشين ولی انگار شما از اين‌که زمان به پيش می‌ره متأسفين‌. پس به گذشته برگردين‌. مثلاً به قرن دوازدهم‌. ولی لابد اون موقع هم به وجود کليسا‌ها اعتراض می‌کنين و اون‌ها رو به بربريت نو نسبت می‌دين‌. به گذشته دور‌تر از اون برگردين‌! به دوران عنتر‌ها‌! اون‌جا ديگه کم‌ترين چيز نوی وجود نداره که شما رو تهديد کنه‌، اون‌جا شما بين هم‌نوعان مقلدتون هستين‌، توی بهشت برين عنتر‌ها‌.

هيچ‌چيز تحقير‌آميز‌تر از اين نيست که آدم نتواند پاسخی تند‌و‌تيز برای حمله‌ای چنين تند‌و‌تيز پيدا کند‌. ونسان جوابی ندارد که بدهد و در مقابل ريش‌خند‌ها‌، بز‌دلانه از ميدان در می‌رود‌. نمی‌داند به کجا فرار کند اما ناگهان يادش می‌آيد که ژولی منتظرش است‌. محتوی گيلاسی را که در دست دارد و اصلاً به آن لب نزده‌، سر می‌کشد و گيلاس را روی پيشخوان می‌گذارد و دو گيلاس ويسکی ديگر می‌گيرد‌، يکی برای خودش و يکی برای ژولی‌.

 

 

 

 

۲۵


تصوير مردی که کت‌و‌شلوار به‌تن داشت مانند خاری در روحش خليده و او از دست آن تصوير خلاصی ندارد‌. اين‌که در چنين وضعيتی قرار است يک زن را هم اغوا کند‌، بيش‌تر مايه عذابش می‌شود‌. راستی با اين خاری که آزارش می‌دهد‌، چطور می‌تواند از عهده اغوا کردن زن بر‌بيايد‌؟

زن متوجه حالت او می‌شود و می‌پرسد‌: کجا رفتی‌؟ فکر کردم ديگه بر‌نمی‌گردی و منو اين‌جا تنها می‌گذاری‌.

ونسان متوجه می‌شود که زن به‌او علاقمند شده‌. خار ديگر چندان آزار‌دهنده نيست‌. سعی می‌کند خوش‌رو باشد اما زن هم‌چنان مشکوک است‌:

ـ ‌بس کن ديگه‌! تو مثل چند دقيقه قبل نيستی‌. با آشنايی برخورد کردی‌؟

ـ ‌نه‌! نه‌!

ـ ‌چرا‌! چرا‌! زنی رو ديدی‌! اگه می‌خوای پيش اون بری کاملاً آزادی که اين کار رو بکنی‌. من که تا همين نيم ساعت پيش اصلاً تو رو نمی‌شناختم‌، می‌تونم بعد‌از اين هم با تو کاری نداشته‌باشم‌.

به‌نظر می‌آيد بسيار غمگين است و برای يک مرد هيچ مرهمی به‌اندازه غمی که او در يک زن بر‌انگيخته‌، شفا‌بخش نيست‌.

ـ نه باور کن‌، پای زنی در ميون نيس‌. يه نفر بود که دلش می‌خواست دعوا کنه‌. يه احمق غير‌قابل تحمل که با‌هاش حرفم شد‌. همين بود و بس‌.

پس‌از گفتن اين جملات گونه ژولی را با چنان محبت و صداقتی نوازش می‌کند که شک او از بين می‌رود‌.

ـ ‌ولی ونسان‌، با اين‌حال تو يه جور ديگه هستی‌.

ونسان می‌گويد‌: «‌بيا‌» و از زن می‌خواهد که با‌هم به کنار بار بروند‌. او می‌خواهد به‌کمک ويسکیِ فراوان‌، خار را از روحش بيرون بکشد‌. آقای شيک‌پوش با آن کت‌و‌شلوار و جليقه‌اش‌، هنوز آن‌جاست و چند نفر ديگر هم همراهش هستند‌. دور‌و‌بر او هيچ زنی نيست‌. حضور ژولی‌، که رفته‌رفته ونسان را دوست‌داشتنی‌تر می‌يابد‌، به‌سود ونسان است‌. دو گيلاس ويسکی ديگر سفارش می‌دهد‌. يکی را به ژولی می‌دهد و ديگری را لاجرعه سر می‌کشد‌. بعد به‌طرف زن خم می‌شود و می‌گويد‌: «‌اون‌جاست‌! اون احمق عينکی که کت‌و‌شلوار و جليقه پوشيده‌»‌.

ـ اون‌؟ ولی ونسان‌، اين مرتيکه ارزشش‌رو نداره که محل سگ هم بهش بذاری‌!

ـ ‌راست می‌گی‌، اونو بد‌جوری کونش گذاشتن‌. مرتيکه بی‌کير‌، خايه تو تنبونش نداره‌!

ونسان پيش خودش فکر می‌کند که حضور ژولی بار شکستش را سبک‌تر می‌کند‌. پيروزی واقعی‌، آن چيزی که واقعاً بشود اسمش را پيروزی گذاشت‌، اين است که آدم در اين جمع حشره‌شناس‌ها‌، که به‌طور فاجعه‌آميزی عاری از اروتيسم است‌، بتواند زود زنی را تور کند‌.

ژولی بار‌ديگر می‌گويد‌: «‌يه آدم مزخرف‌، مزخرف‌، مزخرف‌. تموم شد و رفت‌»‌.

ـ راست می‌گی‌. اگه من هم بيش‌تر از اين براش وقت تلف کنم‌، مثل اون خُل هستم‌.

پس‌از گفتن اين حرف‌ها ونسان همان‌جا در کنار بار‌، جلوی چشم همه‌، لب‌های ژولی را می‌بوسد‌.

اين اولين بوسه آن‌ها است‌.

آن‌دو سالن را ترک می‌کنند و به پارک می‌روند‌، دوری می‌زنند‌، می‌ايستند و دو‌باره يک‌ديگر را می‌بوسند‌. به نيمکتی در ميان چمن‌ها می‌رسند و روی آن می‌نشينند‌. از دور صدای غرش امواج می‌آيد‌. هر‌دو مجذوب شده‌اند اما نمی‌دانند مجذوب چه‌چيز‌. من می‌دانم‌: رودخانه مادام «‌ت‌»‌، رودخانه شب‌های عاشقانه او‌. از قعر زمان‌، سده لذت‌ها برای ونسان پيامی خردمندانه دارد‌. انگار او پيام را دريافته است که می‌گويد‌:

ـ ‌قديم‌ها‌، توی قصر‌هايی مثل اين‌، مجالس عشق‌بازی گروهی ترتيب می‌دادن‌. منظورم قرن هژدهه‌. زمان مارکی دو‌ساد‌. «‌فلسفه در اتاق پذيرايی زنان‌»‌(۱) رو خوندی‌؟

ـ ‌نه‌.

ـ حتماً بايد بخونی‌. کتاب رو به تو امانت می‌دم‌. دو مرد و دو زن حين عشق‌بازی گروهی با‌هم صحبت می‌کنن‌.

ـ عجب‌!

ـ ‌هر چهار نفر لخت هستن و همه هم‌زمان با‌هم عشق‌بازی می‌کنن‌.

ـ ‌عجب‌!

ـ خوشت می‌آد‌، مگه نه‌؟

ـ ‌نمی‌دونم‌.

وقتی او می‌گويد «‌نمی‌دونم‌»‌، در‌واقع نمی‌گويد «‌نه‌»‌. چنين جوابی‌، نمونه بسيار خوبی از رک‌گويی قابل تحسين‌، توأم با حجبی دوست‌داشتنی است‌.

بيرون کشيدن خار کار چندان آسانی نيست‌. می‌توان به درد غلبه کرد‌، آن را پس‌زد‌، يا نا‌ديده‌اش گرفت‌، اما اين شيوه‌ها را به‌کار بستن خود محتاج رنج و تلاش بسيار است‌. اين‌که ونسان اين‌قدر با شور‌و‌اشتياق در‌باره ساد و مجالس عشق‌بازی گروهی او حرف می‌زند بيش‌تر به‌نيت فراموش کردن توهين آن مرد عوضی است و کم‌تر به‌منظور کشاندن ژولی به ماجرا‌های خطرناک‌.

ـ ‌چرا‌! خيلی هم خوب می‌دونی‌!

ونسان بعد‌از گفتن اين حرف‌ها ژولی را در آغوش می‌گيرد و می‌بوسد‌.

ـ ‌خوب می‌دونی که خوشت می‌آد‌!

ونسان دلش می‌خواهد جمله‌ها و صحنه‌های بسياری از کتاب بی‌نظير «‌فلسفه در اتاق پذيرايی زنان‌» را نقل کند‌.

از جا بلند می‌شوند و به قدم زدن ادامه می‌دهند‌. قرص کامل ماه از لابلای شاخ‌و‌برگ درختان خود‌نمايی می‌کند‌. ونسان به ژولی نگاه می‌کند و ناگهان سخت مسحور می‌شود‌: در نور رنگ‌پريده‌، زن جوان زيبايی افسانه‌ای پيدا کرده‌است‌. مرد از زيبايی او حيرت‌زده می‌شود‌. اين نوع ديگری از زيبايی است که او ابتدا متوجه‌اش نشده‌ بود‌. نوعی زيبايی ويژه‌، شکننده‌، دست‌نخورده و دست‌نايافتنی‌. در همان لحظه‌، و حتی خودش هم نمی‌داند چرا‌، سوراخ کون ژولی را در برابر چشم‌هايش می‌بيند‌. اين تصوير ناگهان از هيچ شکل می‌گيرد و ونسان نمی‌تواند از آن خلاص بشود‌. سوراخ کون نجات‌بخش‌! به برکت آن بالاخره (‌آه بالاخره‌!‌)‌، مرد عوضی که کت‌و‌شلوار به‌تن داشت برای هميشه از ذهنش زدوده می‌شود‌. کاری را که آن‌همه گيلاس ويسکی از عهده‌اش بر‌نيامده بود‌، يک سوراخ کون در يک چشم به‌هم زدن انجام می‌دهد‌. ونسان ژولی را در آغوش می‌کشد‌، او را می‌بوسد‌، پستان‌هايش را نوازش می‌کند‌، زيبايی ناب و افسانه‌ای او را تحسين می‌کند و در عين‌حال در تمام مدت‌، تصوير ثابت سوراخ کون او را در مقابل خود می‌بيند‌. بيش‌از هر‌چيز دلش می‌خواهد به او بگويد‌: «‌من پستون تو رو نوازش می‌کنم اما به سوراخ کونت فکر می‌کنم‌»‌. ولی نمی‌تواند بگويد‌. قادر نيست آن را به زبان بياورد‌. هر‌چه بيش‌تر به سوراخ کون فکر می‌کند‌، همان قدر ژولی را پريده‌رنگ‌تر‌، شفاف‌تر و پری‌وش‌تر می‌بيند ولی هنوز نمی‌تواند آن‌چه را در سر دارد‌، به‌صدای بلند بگويد‌.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1- La Philosophie dans le boudoir.

ادامه

 نقل مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به منبع آن لينک بدهيد

برگشت