کامران بهنيا
عارفی در پاريس
فصل سوم
قضيه ماژلان
يک
[اليزابت]
به درستی نمیتوانم بگويم چه چيزی بازسازی وقايع آن
شب را دشوار میکند. گمان میکنم که همه چيز را به
خاطر داشته باشم. لحظهای که سر ميزشان نشستم مانند
يک تابلو نقاشی در ذهنم ثبت شده است. میتوانم
جزئيات آن را يکیيکی ذکر کنم. رنگ لباسها، چين و
چروک چهرهها و حتا آهنگ خرخر دوست به خوابرفتهی
همپيالهی عجيب من. با اينهمه، در قلب اين رويداد
عنصر ناشناسی وجود دارد که از شرکت در حکايت من
سرباز میزند. در هر قدم از روايتم مقاومت سرد و
خاموش آن را حس میکنم. اما برای اينکه بتوانم او
را از مخفیگاه بيرون بکشانم چارهای ندارم جز اينکه
جزئيات را چون درختان جنگلی انبوه يکی پس از ديگری
واژگون کنم.
مردی که پيش رو داشتم ابروها و سبيل پرپشتی داشت.
هنگام حرف زدن در چشمان مخاطبش خيره میشد. کلامش
آکنده از بیپروايی سبکسرانهی کسانی بود که در
کلمات میلولند و آنها را با بیخيالی رسوای
نازپرودگان بهاناشناس خرج میکنند:
«آيا میدانيد که هيچکس نمیداند چرا ما میخوابيم؟
هنوز پاسخ اين سوال که چرا پستانداران و پرندگان بخش
بزرگی از زندگی خود را در خواب بهسر میبرند ناروشن
است. چرا و چگونه صد و سی ميليون سال پيش، انتخاب
طبيعی موجوداتی را طراحی کرد که مجبورند هرچند ساعت
يکبار از کار بيفتند و ناتوان و ايستا شوند؟»
مشت گرهکردهاش را در چند سانتيمتری صورت دوست به
خوابرفتهاش تکان داد و ادامه داد: «چه امتياز
مرموز و گرانبهايی اين آسيبپذيری مهلک را موجه
ساخته؟»
و لبخندزنان ادامه داد: «شايد هيچ معمايی پشت این
داستان پنهان نشده نباشد. شايد اين فقط اشتباهی در
طراحی باشد. مهندس بزرگ اشتباهات شناختهشدهای
مرتکب شدهاست. به شبپرههايی نگاه کنيد که با ديدن
شمع به آن حملهور میشوند و خود را به آتش میزنند.
هيچ میدانيد که اين اشتباه فاحش انتخاب طبيعی در
طراحی گروهی از حشرات شبزندهدار عواقب غير
منتظرهای به همراه داشته؟ من در جوانی تمدنی را
میشناختم که تمام ادبيات عاشقانهاش به گرد عشق
پروانه و شمع حلقه زده بود. تصورش را بکنيد؛ آنچه
به چشم شاعران غزلسرا نمونهی عالی همسايگی
بلاواسطهی عشق و مرگ مینمود، در اصل چيزی نيست جز
حشرهای در برنامهريزی ژنتيک حشرات.»
ساکت شد. سعی کرد در چهرهام بخواند که آيا بازیاش
با کلمهی حشره را دريافتهام يا نه. (bug
که در انگليسی نوعی حشره است، برای اهل فن اشتباهی
است در برنامه کامپيوتری). پس خندهکنان ادامه داد:
«به اين ترتيب برای اولين و شايد آخرين بار در تاريخ
بشريت، مقولهای در برنامهنويسی به انفجاری
مهارناپذير در عرصهی شعر و ادب منجر شد.»
آشکار بود که اين مرد از توقف بر سر موضوعی ثابت در
گفتگو ناتوان است. بر من بود که پا بر ترمز بگذارم و
او را در مسير معينی نگاه دارم.
«من مطمئنم که شما فرضيهی محبوب ديگری در باب
خوابيدن داريد. بگوييد که چه رازی پشت اين مشغوليت
پرطرفدار پنهان شده؟»
لبخند زد. اين لبخند استادی بود که از سوال
هوشمندانه شاگردش خرسند است يا شطرنجبازی که حرکت
به ظاهر غافلگيرکنندهی حريفش را پيشبينی کرده
است.
«اما فرضيهی محبوب من. اين ماجرا به نياز مرموز
جانوران خونگرم به رويا مربوط است. برخی از
زيستشناسانی که در اين زمينه تحقيق میکنند، گمان
میبرند که خواب ديدن ابزاری برای تصفيه خاطرات است.
از همان زمانی که طبيعت شروع به طراحی موجوداتی کرد
که جهان را درک میکنند، بايد برای دور ريختن خاطرات
اضافی فکری میشد. رويا پاسخ طبيعت به مشکل انباشت
آگاهی از جهان خارج است. در مرحلهی معينی از تحول
مغز، اين آگاهی آنقدر سنگين میشود که باید هر چند
گاه يکبار از آن به دنيای ديگری فرار کرد.»
«اين قطعا امتياز گرانبهايي است.»
لبخند ديگری زد. به نظرم رسيد که ناباوری تمسخرآميز
اين جمله را میپسنديد.
دو
[مجيد]
نيمخندهرو جامی از مايعی آبی رنگ پر کرد و به دست
من داد. هر دو ليوانهامان را سر کشيديم. گلويم آتش
گرفت.
گفت: «دلم میخواهد بدانم چرا تا اين اندازه از هستی
خودت بيزاری.»
پاسخ دادم که دوست داشتم شادتر و بازيگوشتر باشم؛
که آفريدگارم نقشی به من دادهاست افسرده و به گزاف
روشنفکرانه؛ «تصورش را بکن! مجبورم در آغوش دخترها
به جای کامجويی حقيقی، خواب ويتگنشاين را ببينم.»
«لودويگ ويتگنشتاين؟ او را میشناسم. مرد غمگين
لاغری بود که کم حرف میزد. چقدر تحسين مرا
برانگيخت. دلم میخواست میتوانستم به اندازهی او
در برابر کشش حرف زدن و غذا خوردن مقاومت کنم.»
از نيمخندهرو پرسيدم که لودويگ راکجا ملاقات
کردهاست.
«گمان میکنم که در رمان هرگز چاپنشدهی يک
نويسندهی اندونزيايی. تجربهی جالبی بود. جوان بيست
و پنج ساله ويتگنشتاين را در دانشگاه کشف کرده بود،
و مرا در داستانی که ملوانی عرب قرنها پيش در گوش
مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگش زمزمه کردهبود. پنجاه
و هفت صفحهای که در جاکارتا قبل از خودکشی نوشت به
من فرصت داد که با اين فيلسوف غمگين دیدار کنم و با
نظريهی غريبش در مورد بازیها آشنا شوم. لودويگ
برايم توضيح داد که تمام فعاليتهای بشری، از فتوحات
چنگيزخان تا پرورش بز، از سرودن شعر تا اثبات قضايای
رياضی، همه يک مؤلفهی بازيگوشانهی مشترک دارند.
بهعلاوه، بازی، که از آشناترين اهالی دنيای يک کودک
سه ساله است از هیچ تعريفی نمیپذیرد. فقط آدمی به
جديت غمگينانهی لودويک ويتگنشتاين میتوانست چنين
کشف مهمی بکند.»
به نيمخندهرو گفتم: «تعجب میکنم که حرفهایی را
که از زبان مخلوق جوان اندونزيايی شنيدهای به جای
فلسفه ويتگنشتاين میگيری. قطعاً ميان آنچه تو به
زبان آوردی و نظرات فلسفی آدمی که در وين به دنيا
آمد و در کمبريج مرد خويشاوندی دور يا نزديکی وجود
دارد. ولی اگر از من میشنوی، تا زمانی که خيالت را
از بابت کيفيت تدريس فلسفه در دانشگاههای جاکارتا
راحت نکردهای، کمی سختگيرتر باش! من با اينکه
تجربهی حرفهای تو را ندارم، میدانم که گردانی از
مردان قدبلند و لاغر در رمانهای نويسندگان جويای
نام ظاهر میشوند و به نشر روايتهای بومی از فلسفه
ويتگنشتاين میپردازند. جالب اينجاست که اعضای اين
گردان همه آخرين جملهی تراکتوس را از بر هستند. "
در مورد آنچه نمیتوان از آن سخن گفت بهتر است که
خاموش بمانیم." »
نيمخندهرو در من خيره ماند و گفت: «نمیدانی چقدر
مرا ياد پينوکيو میاندازی!»
بیاختيار دستم را به بينیام بردم. اين حرکت من
نيمخندهرو را به قهقههای مهارناپذير دچار کرد. از
پشت ميزش بلند شد و به سوی من آمد. در همان حال که
از شدت نيمخندهی چندشآورش پيچ و تاب میخورد دستش
را روی شانهام گذاشت. از سادهلوحی خودم عصبانی
بودم. اصلا من چه میدانم که پينوکيو برای اين وزير
خيکی چگونه موجودی است؟ شايد او را هم در داستان
درجه سومی ملاقات کرده که نويسندهاش بينی پينوکيو
را از هر کودکی کم تر میشناخته.
«نه. نمیگويم دروغ میگويی، برعکس. تو همانقدر از
داستانی بودن خودت رنج میبری که او از آدمک چوبی
بودنش. میدانی که آرزو داشت يک پسرک واقعی شود؛ و
بالاخره هم شد. با انجام کارهای خوب!»
اين کلمات را بریده بریده و در لابلای قهقههی
مهارناپذيرش به زبان آورد. چند دقيقه طول کشيد تا
زير نگاه خاموش من به خود آيد. دوباره جدی شد، به
دوردست زل زد، و با شمردگی پرطمطراقی اعلام کرد:
«واقعيت سزاوار نگاه پر از تحسين تو و تمنای پررشک
او نيست.»
بعد مشتش را گره کرد و از لابلای دندانهای بهم
فشردهاش گفت: « هر نوع عقدهی حقارت از سوی ما هم
ناموجه است.»
گمان نمیکنم که کسی از ميان خوانندگان بتواند احساس
مرا هنگام شنيدن اين سخنان تصور کند. داوطلبان
میتوانند قدری نوميدی را به مقداری خشم آغشته کنند،
سپس معجونشان را مدتی در بهت بخوابانند و بعد هرچه
پوچی در آشپزخانه دارند روی آن خالی کنند. با
اينحال بعيد است که چنين نسخهای برای بازسازی
مزهای که در آن لحظه باتمام اندامهای هایم
میچشيدم کافی باشد. یادم نبود که از کجا آمده بودم
و نمیدانستم به کجا میروم. آنچه روشن بود پوچی
رسوای هستی مضحکم بود که پس از شنيدن اين دعوت
تهييجی برای پيوستن به اتحاد جهانی شخصيتهای داستان
با گزندگی بیرحمانهای برملا میشد.
سه
[اليزابت]
اينجا بود که چرخش مهمی در گفتگوی ما صورت گرفت.
میدانم که اين گردنهی خطرناکی در روايت من است.
میدانم که در اين نقطه است که محمولهام میتواند
به ژرفای مضحکه سقوط کند؛ محمولهای که از هويت
نهايياش بیخبرم.
به دخترم که منظرهای از دريا و پرندگان را نقاشی
میکند نگاه میکنم و لبخند میزنم.
«مامان، پرندگان دريايی کجا میخوابند؟»
خانمها و آقايان، خوانندگان عزيز، راوی با شما سخن
میگويد. کمربندهای خود را ببنديد. ما هماکنون بر
فراز اقيانوس بیکران مضحکه پرواز میکنيم. بديهیست
که همهی تلاشها صورت خواهد گرفت تا از سقوط
جلوگیری شود. اما لطفاً در صورت شکست مهر خود را از
ما دريغ نکنيد و در آينده باز هم با ما مسافرت کنيد.
چهره مخاطب من ناگهان جدیتر شد. گفت: «بايد برايتان
حادثهی مهمی را از زندگیام بازگو کنم که معلوم شود
چرا برای من انتخاب طبيعی مقولهی مهمی محسوب
میشود.»
گفتم: «بگوييد. قطعا شنيدنيست. تاکنون داستانهای
بسياری از بحرانهای عارفانه شنيدهام که به ايمان
مذهبی انجاميده است. اما اين بار اولي است که
داستانی در باب ايمان آوردن به انتخاب طبيعی
میشنوم. آيا در مورد شما هم ماجرا به يک بحران
عارفانه مربوط است؟»
برای نخستين بار در نگاهی که به من خيره شده بود
چيزی شبيه تعجب حقيقی ديدم.
«میتوانيد آن را چنين بخوانيد.»
نگاهش را از من برداشت و به نقطهی نامعلومی در
بالای پيشخوان خيره شد.
«بايد از آخر شروع کنم. آخرين صفحهی داستانی طولانی
که ابتدای آن ربطی به گفتگوی ما ندارد. مکان يک
کتابخانه. کتابخانهی عريض و طويلی در يک دانشگاه در
آمريکای شمالی. کسی به هوشمندی شما میداند که در
چنين گورستان خاموشی هيچ واقعهی محيرالعقولی
نمیتواند روی دهد؛ که لابلای اجساد تلنبارشدهی
افکار و احساسات ديگران فقط میتوان کشفيات دست دوم
کرد؛ که زندگی جای ديگري است!»
خاموش شد و پس از نوشيدن جرعهای شراب اضافه کرد:
«اجازه بدهيد متحيرتان کنم.»
گواهی میکنم که آهنگ اين چهار کلمه و گستاخی
مؤدبانهی آن از ورای سالها همانقدر در گوش من
تازه مانده که پرتو کهکشانی دوردست هنگام اصابت به
زمين پس از قرنها دربهدری.
«برای يافتن کتابی خاص به اين کتابخانه رفتهبودم.
پیش از آن چند کتابخانهی ديگر را در دانشگاههای
شهری که در آن زندگی میکردم قبلا بدون موفقيت زير
پا گذاشته بودم. اما سرانجام این جا کتاب را صحيح و
سالم در جايی که میبايد پيدا کردم. کنار دانشجويی
که درس آناتومیاش را حاضر میکرد نشستم و در کتابی
که برای بار اول کامل و بینقص میديدم غرق شدم.
هنوز عصانيت مشاهدهی نسخهی مثلهشدهی کتاب در
کتابخانه قبلی را به خاطر داشتم. آنجا به جای صفحات
غايب ورقهی ضميمهای نشسته بود که میگفت در تاريخ
فلان شورای مديريت کتابخانه با اکثريت آرا تصميم
گرفته که بيست و دو صفحه از کتاب را نابود کند.
کتابخانههای ديگر، که به محض ممنوع شدن کتاب آن را
از ميان کتابهايشان برداشته بودند، حداقل به چنين
قصابی زشتی دست نزده بودند. تصورش را بکنيد! مثله
کردن کتابی با قيچی! مگر کتابدارها چيزی شبيه
سوگندنامهی بقراط ندارند؟»
ساکت شد. برای چند ثانيه به چشمهايم خيره شد: «به
نظر میرسد که نمیخواهيد بپرسيد که نام اين کتاب چه
بود. عيبی ندارد. اين سرپيچی از اجرای نقش شنونده
کنجکاو را به حساب بیعلاقگی به چند و چون داستان
نخواهم گذاشت. خودم تمام بار پرسش و پاسخ را به عهده
خواهم گرفت.»
به دوستش که در خواب لبخند میزد خيره شد و گفت:
«چند سالی بود که مقيم کانادا شده بودم. هنگامی که
به فکر اجرای پروژه مهمی افتادم، بهخاطر آوردم که
دستورالعملی برای اين پروژه سالها پيش در فرانسه
منتشر شده بود. اين کتاب جنجالی را در پاريس هرگز
نديده بودم و از وجود آن تنها زمانی باخبر شدم که
روزنامهها خبر از توقيف آن دادند. اما هيچ قانونی
آن را در خاک کانادا ممنوع نکرده بود. کنجکاو بودم
بدانم که در غيبت چنين ممنوعيتی کتابخانههای
کانادايی با اين کتاب چه معاملهای کردهاند.»
«اين پروژه چه بود؟»
هنوز اين پرسش را تمام نکرده بودم که خودم پاسخ آن
را يافتم. مخاطب من در نگاه من خواند که نيازی به
پاسخ دادن ندارد. لبخندی زد که به نظرم نابهجا
رسيد. يکباره وقاحت بازيگوشانهاش را چندشآور
يافتم.
چهار
[اليزابت]
در سخن گفتن از خودکشی، کجسليقگی زنندهای هست که
من هرگز نبخشیدهام. در اين مورد ذوق من در
طول سالها هيچ تغييری نکرده است. گمان میکنم که
درهای برخی از اتاقهای خانهی هستی را بايد برای
هميشه بر روی کلمات بست. و در اين باب - مثل هر مبحث
ديگر زيبايی شناسی- هر استدلالی به بيراهه میرود.
سخن از سليقه است.
رسوايی کتاب "دستور خودکشی" را بهخاطر داشتم.
نويسندگان کتاب نسخههايی برای خودکشی بیدرد معرفی
کرده بودند تا کسانی را که به هر دليلی از زندگی
سير شده بودند در رسيدن به مقصد راهنمايی کنند.
گفتگو در اينباره برايم مشمئزکننده بود. از همينرو
هيچوقت نخواستم بدانم که آيا اين کتاب چکيدهی فکر
آرمانخواهانی بود که قصد داشتند به آخرين تابوهای
جامعه پساصنعتی حمله کنند، يا سودجويانی که قلمروی
دست نخوردهای در بازار یافته اند ؟ به دلايلی که به
ذوق من مربوط میشد، پاسخ به اين سوال از حوزهی
کنجکاويام خارج بود.
من که پيراهن خالدار توصيف ناپذير مخاطبم را بر او
بخشيده بودم، اکنون ديگر نمیتوانستم از تحقير او
خودداری کنم. روايت خودکشی برای يک ناشناس! آنهم
برای به اثبات رساندن نظريهای در باب انتخاب طبيعی!
پنج
[مجيد]
نيمخندهرو ناگهان تپانچهای از کشو ميزش بيرون
کشید و مرا با آن تهديد کرد.
«دستها بالا!»
خاموش اطاعت کردم. درست نمیفهميدم که چه اتفاقی
دارد میافتد.
با لحنی خشک اضافه کرد: «بايد به جرم خيانت محاکمه
شوی. ولی خيالت راحت باشد. محاکمهات عادلانه خواهد
بود و میتوانی آزادنه از خودت دفاع کنی.»
بیاختيار گفتم: «تو مثل اينکه تعادل روانی نداری!»
نيمخندهرو با تعجب تکرار کرد: «تعادل روانی؟» و
خنديد. همان قهقههی مهارناپذيری که مرا سخت خشمگين
میکرد.
چند بار ديگر تکرار کرد: «تعادل روانی...» و هر بار
بر شدت خندهاش افزود. با نفرت به پيچ و تابش نگاه
میکردم. دريافتم که تپانچه ديگر به سوی من نشانه
نرفته است. تصميم گرفتم از غفلتش استفاده کنم. به
رويش پريدم. در هم غلتيديم. سعی کردم تپانچه را از
دستش دربياورم، اما مقاومت میکرد و پرزور بود.
تِيری از تپانچه خالی شد. اما به جای آنکه صدای
گوشخراشی با اين شليک همراه باشد، آوای موسيقی
آشنايی فضای اتاق را پر کرد. آنقدر متعجب شدم که دست
از تقلا کشيدم. نيمخندهرو خود را از دست من خلاص
کرد. برخاست و لباسهايش را مرتب کرد.
از جا که بلند شدم ديدم کلمات ترانهی "زيردريايی
زرد" بيتلها مشغول رقصيدن در اتاق هستند. از همه سو
صدای جان لنون و رفقايش میآمد. پس اين تپانچه کلمه
شليک میکرد، نه گلوله.
نيمخندهرو در برابر حيرت من توضيح داد: «اين آلت
تحفهی ميهمان ديگریست که پيش از تو نزد ما
آمدهبود.»
در اين هنگام مرد ديگری وارد اتاق شد. از لباس و سر
و رويش پيدا بود که تازه از خواب بيدار شده است.
لباس خواب فاخری به تن داشت و نگاه مغروری بر چهره!
تازه وارد پرسيد: «اينجا چه خبر است؟»
و نگاه پرسشگرانهاش را از من به سوی نيمخندهرو
چرخاند.
پاسخ داد: «قربانت گردم. ميهمان داريم و الحق که
ميهمان امروز ما موجودی يگانه است.» و مرا معرفی
کرد: «مجيد که به شغل شريف قهرمانی داستان مشغول است
انديشهای باريکبين دارد و سينهای پرشور.»
بعد همانطور که مچ دستش را میماليد، به من چشمکی
زد و اضافه کرد: «و پنجههايی پرزور.»
پادشاه به من خيره شد و گفت: «به نزد ما خوش آمديد.
مطمئنم که حضورتان اينجا برای کارزار ما در به دام
انداختن حقيقت مغتنم خواهد بود.»
نيمخندهرو بی آنکه پاسخی به نگاه پرسشآميز من
دهد، به ساعتش نگاه کرد و گفت: «در خاطر مبارک هست
که تا دقايقی ديگر مجلس مهمی در باب اين کارزار
برپاست. اجازه بفرماييد که ميهمان عزيزمان را به اين
مجلس هدايت کنیم.»
پادشاه گفت: «برويد! شما را آنجا خواهم ديد.»
هاج و واج دنبال نيمخندهرو به راه افتادم. از هيچ
چيز سر در نمیآوردم. با عبور از يک دالان تنگ وارد
اتاق بزرگی شديم که در آن چند نفر دور ميز عريض و
طويلی نشسته بودند. اتاق پر از همهمه بود.
نيمخندهرو پس از رد و بدل کردن سلام و عليک با
برخی از حاضران، مرا در صدر مجلس در کنار خود نشاند
و در گوشم زمزمه کرد: «پادشاه محبوب ما هر چند گاه
يکبار چنين جلسهای تشکيل میدهد. از هيچ بازی
ديگری بيشتر از اين پرحرفیها لذت نمیبرد.»
پرسيدم: «موضوع اين جلسات چيست؟»
دست کرد در جيبهايش. دنبال چيزی گشت: «عنوان
سخنرانی امروز را فراموش کردهام.»
سرانجام ورق کاغذی بيرون آورد و از روی آن خواند:
«قضيه ماژلان، ملاحظاتی در باب توپولوژی هستی.»
دقيقهای بعد که پادشاه وارد شد، همه ساکت شدند، و
او در گوشهای بر تخت خود نشست. نيمخندهرو به سخن
درآمد: «بر هيچ يک از شما پوشيده نيست که درخت
کهنسال پيکار مقدس ما با افکار بکر و خيالهای نو
آبياری میشود. امروز ما گرد آمدهايم تا به نظريه
متهورانهی يکی از همرزمان جوان مان گوش فرا دهيم.
بيش از اين پرگويی نمیکنم و رشتهی کلام را به او
میسپارم.»
همرزم مربوطه جوان ژوليدهمويی بود که پس از نگاهی
به دور و بر، بیمقدمه شروع به قرائت متن پيش رويش
کرد.
شش
[مجيد]
« نيمنگاهی به کلام رايج در کارزار ما بيندازيد تا
دو آبشخور بزرگ برايش بيابيد.
گاه ما به عاشقی میمانيم که سر به دنبال معشوقی
پرناز نهاده است. سخن از فريفتن دلبندی سنگدل است و
واژههامان طنين دلبرانه دارد. گاه اما، آهنگ کلام
ما در خشونت به سرود سردار جنگی میماند. اينبار
سخن از محصور کردن و از پای درآوردن دشمنی زيرک و
نستوه است. در اين معرکه رزم و بزم چه جايی برای
هندسه میماند؟
قدری دور شويد و خوب به اين کشاکش بنگريد. خواهيد
ديد که ما سرداران عاشق به واقع هندسهآموزانی
ناپختهايم. مگر نه اينکه موضوع تکاپوی ما يافتن
جادهای به قلب دوست يا دشمن است؟ اگر انتهای اين
کارزار ناپيداست هم از آن روست که بیقراری جاويد او
نقشههای کند و پرحوصلهی ما را پيوسته کهنه و باطل
میکند.
جان سخن من اينکه جادهای هست که هرگز
نيازمودهايم. شگفت اين جاست که از ديرباز، بارها
اهل درون از اين راه نامتعارف، که در هيچ نقشهای از
هستی ترسيم نشده، سربسته سخن گفتهاند.
کريستف کلمب ايتاليايی از دوران جوانی رويای غريبی
در سر داشت. هم قارهایهايش از ديرباز برای رفتن به
هندوستان به سوی مشرق زمين میرفتند. اما او يقين
داشت که میتوان پشت به هند کرد رو به مغرب کشتی
راند و به هندوستان رسيد. سرانجام در راه به ثمر
رساندن اين رويا دنيای تازهای بر سر راهش سبز شد.
دانشمندآلمانی، ککوله [Kekulé]، سالها در جستجوی
ساختار مولکول بنزن بود. سرانجام شبی در خواب ماری
ديد که دمش را به دهان گرفتهبود. سراسيمه از خواب
بپاخاست و دريافت که شش اتم کربن در بنزن حلقهوار
بههم پيوستهاند. بعدها هنگام گزارش اين اکتشاف به
همکاران شيميدانش گفت که برای دستيبابی به حقيقت
بايد به سمت رويا رفت.
جهان ما گرد است.
به خاطر بسپاريم که هربار که در فراز و نشيب اين جنگ
و گريز معشوق را پيش رو میبينيم، راهی از راهها به
قلب او از پشت سر ما آغاز میشود. بیایيد اين
گزارهی رياضی در باب ساختار هستی را قضيهی ماژلان
بخوانيم. »
هفت
[مجيد]
از سخنان اسرارآميز نظريهپرداز ژوليدهمو چيز زيادی
سر در نمیآوردم. اما افسونی که نزد حضار میديدم
مرا بیتفاوت نمیگذاشت. اين چه فرقهای بود و موضوع
اين پيکار چه بود؟ میدانستم که پاسخ به اين پرسشها
چندان مهم نبود. مواقعی هست که جنبش همه چيز میشود
و هدف نهايی هيچ چيز. در چهرههايی که هيچيک به
ناآرامی معذب من اعتنا نمیکرد خشکمغزی عاشقان،
مؤمنين و انقلابيون موج میزد. در عطر اين افيون
لطافتی بود که بر بیاعتناترين ناظران بیاثر نبود.
حتا نيمخندهرو که سرش را پايين انداخته بود و روی
ورق پارهای تصوير جغدی خندان را سرسری ترسيم
میکرد، در اين همنوايی مرموز شريک بود. آهنگ
رقصيدن مداد بر کاغذ همدستی خفايش را برملا میکرد.
توصيف رويدادی که در عرض چند دقيقه کوتاه اين آرامش
سنگين را به پایان رساند کار مشکلی است. يکی از
شنوندگان ناگهان با انگشت چيزی را بر سقف نشان داد و
فرياد نامفهومی زد. در يک آن جلسه بههم ريخت.
گروهی از حاضران از جمله نيمخندهرو هفتتيرهای
کذايی خود را بيرون کشيدند و به شليک کلمه پرداختند.
از مشاهدهی موجودی که هدف اين گلولههای کلامی بود
ناتوان بودم. تنها از سمت و سوی نگاه هفتتيرکشان
میتوانستم مسير آماج نامرئيشان را در خيال تصوير
کنم. با نگرانی دريافتم که تپانچهها بيشتر و
بيشتر به سمت من نشانه میروند. چند عبارت نامفهوم
به بدنم خورد. يکيشان را شناختم. مصرعی بود از
ماياکوفسکی.
ناگهان نيمخندهرو فرياد زد: «مجيد دهنت را ببند!»
با کمی تأخير فرمانش را اطاعت کردم. يکی از حاضرين
فريادزنان اعلام کرد: «وارد دهانش شد!»
و دريافتم که دير کردهام. جملهی احمقانهای که از
هفتتيری خارج شدهبود به صورتم سيلی زد. تپانچهها
يکباره خاموش شدند. سکوت نگرانکنندهای بر جمع
حاکم شد.
همه به من مینگريستند. نگاه نيمخندهرو آنقدر
مبهوت بود که جديت ناآشنای چهرهاش مرا متعجب
میکرد.
پس از دقيقهای سکوت پادشاه قدمی جلو گذاشت و گفت: «
ميهمان عزيز! خونسردی خود را حفظ کنيد. هيچ جايی
برای نگرانی نیست. در ابعاد اهميت حضور شما در نزد
ما ديگر نمیتوان مبالغه کرد.»