صفحهی نخست
مقاله
داستان
شعر
گفت و گو
نمايشنامه
طنز
مواد خام ادبی
دربارهی دوات
تماس
کتابخانه
دوات

دعوت به مراسم
کتابخوانی |
علی شروقی
از سکه افتاده
برای استراگون مهربان
حالا که سالها از این ماجرا گذشته ، بیشتر مردم
خیال می کنند "ع.تندرپور" اسم سکه ای قدیمی است؛
سکه ای که اسم اش ، دستمایه خیالپردازی های فراوان
شده و حتی نویسندگان زیادی بوده و هستند که این
اسم را به نفع خود مصادره کرده و از آن قصه ها
ساخته اند؛ قصه هایی که در آن ها ، " ع.تندرپور"
نه یک سکه ی قدیمی که یک شخصیت داستانی است که
بسته به سلیقه نویسنده یا کون مردم می گذارد و یا
مردم کونش می گذارند و در مجموع ، آنچه نوشته ها
از سرگذشت این اسم به دست می دهند ، نشانگر آن است
که اسم مذکور ، قابلیت کیر زدن و کیر خوردن را یک
جا در خود جمع کرده و هر بار یکی از این قابلیت ها
را رو می کند و در واقع " ع.تندرپور" برای
نویسندگانی که قائل به تعهد اجتماعی در هنر هستند،
اسمی است که پتانسیل بازنمایی خشونت حاکم بر روابط
اجتماعی را دارد.
اما، تنها نویسنده ای که مثل بیشتر مردم،
"ع.تندرپور" را سکه ای پنداشته، "خورخه لوئیس
بورخس" آرژانتینی است؛ گرچه " بورخس" ، در نوشته ی
خود از "تندرپور" اسمی نبرده بلکه ویژگی های او را
به سکه ای به نام "ظاهر" نسبت داده است و البته
برای این که کسی نگوید، "بورخس" ظاهر را از جیب اش
در آورده، با ارجاع به فرهنگ های مختلف شرقی، هویت
ظاهر را متلاشی کرده وآن را محصول باورهای متنوع
شرقی دانسته و معتقد است "ظاهر" در هر جا به هیاتی
آشکار شده و آنقدر قضیه را پیچ و تاب داده که آدم
واقعا سر در نمی آورد "بورخس" آن را از کجای جیب
اش در آورده یا از کجای جیب یکی دیگر یا یکی دیگر
از کجای جیب بورخس یا.... بورخس در جایی از نوشته
ی خود راجع به "ظاهر"می نویسد : « ظاهر در عربی به
معنی مشهود و آشکار است، به این معنی یکی از نود و
نه نام خداست و مردم ـ در سرزمین های اسلامی ـ این
نام را به موجودات یا اشیایی اطلاق می کنند که
دارای خصیصه ی وحشتناک فراموش ناشدن اند و تصور
آنها سرانجام شخص را دیوانه می کند»، بعد از آن
بورخس اشاره می کند به تذکره ی آتشکده ی آذر و از
قول آن نقل می کند که : « در مدرسه ای در شیراز
اسطرلابی مسی بود به شکلی ساخته شده که هر کس بر
آن نظر می افکند از آن پس قادر به اندیشیدن به چیز
دیگری نبود، از این رو پادشاه فرمان داد تا آن را
به ژرف ترین قسمت دریا اندازند،مبادا مردم ، جهان
را فراموش کنند». خلاصه آقای "بورخس" آن قدر قضیه
را پیچانده و به در و دیوار فرهنگ و افسانه و
خرافه و مذهب کوبیده که همه را گیج کرده، آن قدر
که نوشته های دیگران را در سایه ابهام جادویی
نوشته ی خود محو کرده و در واقع کلیه ی تعهدات
تاریخی ـ اجتماعی سر برون آورده از " ع.تندرپور"
را به پشم اش هم نگرفته و کاری کرده که دیگران هم
آنها را به پشم شان نگیرند و "بورخس" را از همه ی
آن نویسندگان دیگر بهتر بدانند؛ حتی اگر جناب
"بورخس" ، زبان ام لال، این سکه را قلب کرده باشد.
اما از روایت "بورخس" که بگذریم ، دو روایت دیگر
از "ع.تندرپور" به جا مانده که نسبت به روایت های
قبلی ، اولی خیلی متفاوت و دومی کمی متفاوت تر
است:
روایت اول:
این روایت ، روایت دختربچه ای است شیطان و حرف گوش
نکن که مدعی است تمام تخیل دنیا را از عصر پارینه
سنگی تا فردا زندگی کرده و سخت معتقد است
"ع.تندرپور" نه سکه است نه آدم ، بلکه نقشی است که
از روی یک سکه قدیمی افتاده:
« ببخشید....شما یک سکه ی لخت ندیده اید؟!»
این را، دخترک از تمام مردم دنیا پرسده ؛ او، یک
شب برای یافتن سکه از خانه بیرون زده و هنوز باز
نگشته است و البته ظاهرا به خیلی ها گفته یا خیلی
ها این طور معتقدند که دخترک از دست خواستگارهای
طاق و جفت اش گریخته است و اکنون برای گذران زندگی
، خرت و پرت هایی را که از یک گوشه دنیا جمع می
کند ، در گوشه ای دیگر می فروشد و خیلی ها حاضر می
شوند در ازای یک چشمک آتشین دخترک دین ودل وتمام
پول هاشان را به او بدهند و از او جنس بنجل دست
دوم بخرند، تنها به این امید که شب را با دخترک
بگذرانند و شب، برای یافتن نشانی که دخترک به آنها
داده تمام شهر را زیر پا می گذارند و این در حالی
است که دخترک فرسنگ ها دور از آن ها در اسکله یا
فرودگاه یا ایستگاه راه آهن سرزمینی دیگر فرود می
آید و به ریش دلداده ی بد حشری مالباخته می خندد و
البته معمولا مرد هایی که به این نحو ، سرشان کلاه
می رود، توریست های بی اطلاعی هستند که پس کوچه
های شهری که به آن آمده اند را نمی شناسند و دم
صبح لخت و مست و مالباخته گوشه یک دیوار پیدا می
شوند و آلت برخاسته شان، داغ یک هوس ناکام را روی
خود حک کرده است.
« یک سکه لخت بی نقش ندیده اید؟!»
دخترک این را می پرسید و به چشم هایم زل می
زد......
روایت دوم:
این یکی روایت نویسنده ای بی نام و نشان است که می
گویند روزگاری با اسم مستعار "ع.ش" پاورقی های
سکسی و بعضا پورنو می نوشته و گویا چون قهرمانان
پاورقی هایش ، بیشتر شاعران، نویسندگان و هنرمندان
بوده اند ، برخی معتقدند که او مامور بوده تا در
قالب این گونه پاورقی ها، چهره ی روشنفکران را
مخدوش کند و آنها را تنها در حال همخوابگی و جلق
زنی و جنده بازی نشان دهد و این چیزها را عوض صدای
اصیل نسل خودش جا بزند.
اما من که هنوز درست نمی دانم "ع.ش" کیست و چه
کاره است وچرا و با چه هدفی می نوشته ، می نویسد
یا هنوز ننوشته و یک روز می نویسد .... نه هنوز
هیچ چیز از او نمی دانم و آنچه از " ع.ش" برای من
مانده نوشته ای است راجع به "ع.تندرپور" که هر بار
می خوانمش انگار چیزی به آن اضافه یا چیزی از آن
کم می شود و گاهی خیال می کنم عده ای دارند سربه
سرم می گذارند که نتوانم آخرش سر در بیاورم از
آنچه می خواهم از آن سر در آورم و فقط می دانم که
" ع.ش" ، معتقد است که "ع.تندرپور" هم می تواند
نقش یک سکه باشد ، هم یک شخص ـ یا یکی از اینها ـ
؛ اما آنچه روایت "ع.ش" را از روایت های دیگر
متفاوت تر می کند، این است که به روایت "ع.ش" ،"
ع.تندرپور" چه اسم یک شخصیت باشد چه اسم یک سکه و
چه هر دوی اینها ، قابلیت کیر خوردن را دارد و این
را اثبات کرده ، اما قابلیت کیر زدن را ندارد و
فقط می تواند به مردم انگشت کند و "ع.ش" ، نوشته
اش را درست با وصف همین خصلت " ع.تندرپور" آغاز می
کند.
من، متن دستنویس "ع.ش" را از نگهبان یک باغ وحش
گرفتم که او هم آن را از نگهبان پیش از خودگرفته
بود و نگهبان پیش از او هم ....
خواندن دستنویس دشوار بود و مکث روی کلمات بد خط
"ع.ش" فهم آن را دشوارتر می کرد؛گویا خطوط کج و
معوج، ذهنت را در آستانه ی فهم هر جمله می بریدند
و برای همین ،آن را ماشین کردم که نسخه ی ماشین
شده اش را بخوانم. نسخه ی ماشین شده روان است .
آنقدر روان که از زیر دست آدم می لغزد و گاهی آدم
را توی خودش غرق می کند و نعش باد کرده ات را روی
آب می آورد . روی آب روانی که اشیا را معلق نگه می
دارد و هر چند وقت یک بار باید سوراخی را باز کرد
که آب رد شود و باز ، آب روان....باید دوباره
ماشین کنم و با هم بخوانیم روایت روان " ع.ش"را:
انگشت کردن به هر سوراخی برای "ع.تندرپور"، حکم
عادتی عاشقانه را پیدا کرده، عادتی که نمی توان در
برابر وسوسه اش مقاومت کرد و با اینکه این عادت ،
بارها برایش دردسر آفرین شده باز نمی تواند از آن
دست بردارد.دوست دارد به هر سوراخی انگشت کند و
گاهی برایش فرقی نمی کند این سوراخ،سوراخ آدم ها
باشد یا سوراخ موش وگربه و مار و عقرب و جک و
جانورهای دیگری که روی گنج های باد آورده ای
خوابیده اند؛ روی سکه هایی که " ع.تندرپور" زمانی
که راهنمای یک موزه ی تاریخی بود راجع به آنها با
آب وتاب برای بازدید کنندگان توضیح می داد و گاه
بین شرح مفصلی از پیشینه ی سکه های قدیمی ، مجسمه
های مفرغی، ظرفهای سفالی، سربازهای شمشیر به دست و
گاوهای بالدار ، مدام این شاخ و آن شاخ می پرید و
از عصری به عصر دیگر گریز می زد: از عصر میانه تا
عصر کهن و از عصر کهن تا عصر حاضر و از عصر حاضر
تا صبحی که حکم اخراج اش را دستش دادند و "
ع.تندرپور" حکم را گرفت گذاشت توی جیبش و هر کس
پرسید چرا اخراج شدی گفت: « ظاهرا معلومات ما به
نفع بعضی ها نبود و حرف هامان به مذاق شان خوش نمی
آمد ، برای همین عذرمان را خواستند» . بعد ،
لبخندی زد و ژست قهرمان سرکش سرشکسته ی راضی به
سرنوشت را به خود گرفت و بابت همان ژست حق به
جانبی که وقت انگشت رساندن به دخترهای جوان شیفته
ی فرهنگی که با قر و غمره دورش جمع می شدند ، به
خود می گرفت و می گفت؛ « ببخشید، فقط می خواستم
ببینم کون تان آنقدر گشاد هست که بتوانید با من
زندگی کنید» ،این راهم در جواب به آنکه از دلیل
اخراج اش پرسیده بود ، افزود که : « نتوانی جلوی
زبانت را بگیری آخر و عاقبت ات همین است » و : «
به تخم ام » نقطه ، سرخط:
و از هر کس می پرسیدند ، "ع.تندرپور" چرا اخراج
شده می گفت: « ظاهرا به یک زن آمریکایی انگشت
رسانده».
اما، هنوز کسی جرات نکرده، صحت این ماجرا را از
خود "ع.تندرپور" جویا شود و "ع.تندرپور" هیچ وقت
خودش راجع به این عادت عاشقانه ی انگشت کردن به
سوراخ دیگران حرفی نمی زند و فقط خاطره ای مبهم از
هزاران خاطره ای که از این عادت ، به یادش مانده
را گاه و بی گاه نقل می کند که آن هم مربوط می شود
به سوراخی که مار داشته و مار انگشتش را گزیده یا
می خواسته بگزد معلوم نیست ، اما " ع.تندرپور" این
خاطره را تا حد نبرد با یک شتر گاو پلنگ بی شاخ
ودم وسعت می دهد؛ هر چند به وجود این جانوران
اعتقادی ندارد و همیشه به بازدیدکنندگان موزه گفته
است که این جانوران زاده ی باورهای اساطیری مردم
هستند و هر تکه از تن آنها نمادی است از باورها
،رویاها، آرزوها واعتقادات یک ملت و وقتی این ها
را به زبان انگلیسی برای زن آمریکایی ، توضیح می
دهد ، زن، روی کتیبه خم می شود که نقش جانوران را
بهتر ببیند و " ع.تندرپور"، هم، زیر چشمی اطراف را
می پاید و وقتی از دور شدن همراهان پر سر و صدای
زن و تک افتادن او پای کتیبه ، مطمئن می شود ،
انگشتش را به ماتحت زن نزدیک می کند و....«
ببخشید، فقط می خواستم ببینم....» و گاهی که هیچ
کس پیدا نمی شود ،" ع.تندرپور" ، به خودش انگشت می
کند و همین جمله را می گوید ؛ گاهی و مخصوصا توی
حمام و مخصوصا هر وقت از کار بی کارش می کنند و
کاری ندارد جز اینکه برود ساعت ها، کف حمام دراز
بکشد و دوش آب داغ را روی خودش باز کند و به آواز
دوردست زنی گوش بدهد؛ آوازی که انگار از ته چاه در
می آید و اگر " ع.تندرپور" خیالاتی بود خیال می
کرد جن، توی حمام است. یا مثلا قبل ترها ، زنی را
توی این حمام کشته اند و آواز روحش هنوز در حمام
می پیچد؛ اما،"ع.تندرپور" راجع به این آواز هیچ
فکر عجیب و غریبی نمی کند، چون معتقد است چیزی که
اتفاق می افتد، حتما می توانسته اتفاق بیفتد. ضمن
اینکه او ، از این آواز دور مبهم زیاد هم بدش نمی
آید و ترجیح می دهد عوض اینکه دنبال منشا آن
بگردد، آن را بشنود و هم زمان ، فشار آب داغ را
روی تن اش حس کند و بغلتد، دمر شود ، اعماق خود را
بکاود به دنبال یکی کون گشادتر از خودش ، بکاود آب
را در اعماقش جاری کند ، برواند، روانی آبگون متنی
را که از سر انگشتهایم سرازیر می شود ، نمی ماند،
یک جا بند نمی شود ، بند نمی شوم با آن و ماشین
تایپ انگشتهایم را می بلعد، متن، باز مثل اول اش ،
کج و معوج روی کاغذ می ریزد و حجم کاغذ را می گیرد
و تکه های معلق روی متن ، روی آب، مثل همین الان
که " ع.تندرپور" ...."ع.ش" ، می نویسد، نوشته ام
مثل همین الان که "ع.تندرپور" دراز کشیده کف حمام
و آب را روی خودش باز کرده و همین که داغی تیز و
پر فشار آب می آید از پوستش رد شود و به تن اش
برود ، برواند در اعماق اش ، چیزی به شست پایش می
خورد و ترسخورده از جا می پرد؛ آخر، او همیشه از
اینکه لخت و عور خفت اش کنند می ترسد و به خود می
گوید:« همان یک بار برای هفت پشتم بس است». همان
یک بار، که توی راه پله ی پشت بام خانه ی پدری ،
لخت و عور با دختر همسایه خفت اش کرده بودند و آن
هم درست همان شبی که برای دختر خواستگار آمده بود
و دختر، در پشت بام را باز کرده بود که برای همیشه
برود ، خودش را خلاص کند ، قرار بود با"
ع.تندرپور" با هم فرار کنند؛ "ع.تندرپور" دم آخر
ترسیده بود ؛ دختر هم بیشتر لج کرده بود، گفته بود
خودم می روم . "ع.تندرپور" آمده بود دم در پشت بام
شاید بتواند دختر را پشیمان کند که همان جا مشغول
شده بودند و کارشان هنوز تمام نشده بود که صدای
پاها را شنیدند و "ع.تندرپور" زود بیرون کشید و
معامله اش از ترس کوچک شد ، لای تخم هایش گم شد و
دیگر به حال و روز اولش بر نگشت و از آن به بعد،
انگشتش را معامله می کرد، فرو می کرد به این و آن.
اما، دختر همسایه، فرز ، رخت هایش را جمع کرد و از
راه پشت بام در رفت و دیگر هیچ وقت پیدایش نشد
و"ع.تندرپور" آن قدر دست دست کرد که پدر و
برادرهای دختر، سر رسیدند و گیرش انداختند و از آن
به بعد ، حتی توی خواب هم نتوانسته کسی را بکند و
همیشه سر بزنگاه یکی سر رسیده و معامله ی"
ع.تندرپور" عقب نشسته و آن قدر نا کام از خواب
پریده که معامله اش در بیداری هم به این راحتی
بلند نمی شود و همیشه در تنهایی هم وقتی لباس تن
اش نیست می ترسد یکی وارد شود و او را در آن وضعیت
ببیند و بر او همان رود که آن شب رفت و برای همین
است که وقتی توی حمام می آید ، صد بار دستگیره ی
در را بالا و پایین می کند که مطمئن شود در قفل
است و حالا که آن چیز به پایش خورده در فاصله ی
برخورد آن ـ که بعدا می فهمد دمپایی حمام بوده ـ
با شست پا و بعداز آن ترسخورده از جا پریدنش ،
فکرش هزار راه رفته که شاهراه آن البته همان فکر
همیشگی است: اینکه یادش رفته در حمام را قفل کند و
زنش در را باز کرده آمده تو و الان است که تن
گوشتی چاق و چله اش را روی او بیندازد و پستانش را
به زور توی دهانش بچپاند؛ مثل آن شب..... بله،
درست مثل آن شب که طرح مهیب برادر بزرگتر دختر
همسایه با هیکل گنده اش به" ع.تندرپور" نزدیک می
شد و "ع.تندرپور" حرکت دست را به طور مبهم می دید
و صدای زیپی که پایین کشیده می شدو خش خش و برادر
بزرگتر حالا، روبه روی " ع.تندرپور" ایستاده بود و
دو برادر دیگر "ع.تندرپور" را سفت نگه داشته بودند
. برادر بزرگتر، فندک زد و معامله اش را در
کاروانسرای مخروبه ی قدیمی بیرون شهر، پیش چشم
"ع.تندرپور" ، تکان تکان داد و سایه بزرگ معامله ی
کت و کلفتش مثل ماری که از بساط مرتاض های هندی
بیرون آمده باشد ، روی دیوار کاروانسرا، می رقصید
و پیچ و تاب می خورد ، کاروانسرایی که می گفتند
گنج در سوراخ و سمبه هایش مدفون است و چند مار سمی
همیشه روی گنج ها خوابیده اند و کسی از ترس مارها
جرات نمی کرد به گنج ها نزدیک شود. گنجی که افسانه
می گفت، قرن ها پیش چند راهزن در سوراخ های
ناپیدای کاروانسرا پنهانش کرده اند و این گنج گویا
صندوقی بود پر از سکه های طلا و روایتی هم بود که
این سکه ها را به دختری کولی نسبت می داد که در
تمام شهر های دنیا می گشت و سر تاجران کارکشته ی
بد حشری را کلاه می گذاشت و با وعده ی دروغین بغل
خوابی، سکه ها را از چنگ تاجران سودایی در می آورد
و جنس های بنجل اش را به آنها قالب می کرد و وقتی
سکه ی گمشده اش را بین آنها نمی یافت ، سکه ها را
به راهزن ها می داد.
"ع.تندرپور" تمام این روایات و افسانه ها را از بر
بود ، اما آن شب با دیدن معامله ی برادر بزرگتر که
به صورتش مالیده می شد ، هیچ کدام از آنها را به
یاد نیاورد و بعد ها بود که با کنار هم چسباندن آن
افسانه ها قصه ی مار گزیدگی را سر هم کرد و وسعت
داد و قصه، سال به سال وسیع تر می شد ، مثل سوراخ
" ع.تندرپور" در آن شب که انگشت یکی از برادر ها
در آن می چرخید ، می چرخید و می چرخید تا راه را
برای دخول، باز کند و بعد از آن بود که
"ع.تندرپور" را روی خاک کاروانسرا خواباندند
و"ع.تندرپور" همینطور که ترتیب اش داده می شد ،
بوی مبهم عطری زنانه را از خاک می شنید که انگار
از تن رقاصه ای کولی بر می خاست که از سر تا پایش
سکه های جور واجور آویخته بود و با هر تکان اش سکه
ها جنگ جنگ می کردند و جنگ جنگ شان به موسیقی داغ
عاشقانه ی هوسناکی بدل می شد و آن شب " ع.تندرپور"
به منشا آن بوها و صداها فکر نکرد و هیچ قصه و
افسانه ای را به یاد نیاورد و همه ی آنچه حس می
کرد، تن گنده ی برادر بزرگتر بود که رویش تلنبه می
زد و انگشتش در سوراخ ، مثل انگشت چاق و چله ی زنش
که به زور می خواهد از لای لب های فشرده ی "
ع.تندرپور" عبور کند که دهان "ع.تندرپور" باز شود
، زن، پستان گنده اش را توی دهان او بچپاند، بگوید
« بخور، بخور.... بخور دیگه.... می دم جناب سرهنگ
بخوره ها!». می داد، "جناب سرهنگ" بخورد . « بدهد
، به تخم ام!». نقطه سر خط:
و این "جناب سرهنگ"، سرهنگ بازنشسته ی سابق و مدیر
ساختمان و راننده تاکسی فعلی است و "ع.تندرپور" یک
وقتی فکر می کرد چون "جناب سرهنگ" پستان زنش را می
خورد ، از او بدش می آید،اما بعدا فکر کرد، دید
وقتی خودش اشتهای خوردن مالش را ندارد ، دلیلی
ندارد از کس دیگری که آن را برایش می خورد متنفر
باشد؛ پس دنبال دلیل دیگری گشت و با خودش گفت شاید
بیشتر به این خاطر از "جناب سرهنگ" بدش می آید که
هر وقت توی راه پله ، شق و رق از کنارش رد می شود
راجع به دیر پرداخت کردن پول شارژ ساختمان متلکی
بارش می کند و بعد ، مثل حاکمی که همین الان از
مراسم گردن زنی محکوم فارغ شده باشد ، به راهش
ادامه می دهد و "ع.تندرپور" ، گاهی همین طور که
گردنش را می مالد، با خودش می گوید اگر "جناب
سرهنگ" همین طور به خوردن پستان زنش ادامه دهد
دیگر خیلی وقت نمی کند دهانش را باز کند و دم به
دقیقه متلک بگوید و یک روز هم شاید این پستان گنده
، جناب سرهنگ را خفه کند و جناب سرهنگ تا ابد
خفقان بگیرد بی آنکه توانسته باشد حتی یک زن
خیابانی را هم، آن طور که دلش می خواهد ، توی حمام
خفه کند ، آخر، او معتقد است هیچ راهی برای پاک
کردن گند این عوضی ها وجود ندارد ؛ این را یک بار
که " ع.تندرپور" را سوار کرده و می خواهد او را تا
جایی برساند می گوید و بعد ، طرح کشتن زن های
خیابانی در حمام و شیوه ی اجرای این طرح را مثل یک
فیلم سینمایی، برای" ع.تندرپور" تعریف می کند و به
روی مبارک هم نمی آورد که شیوه ی قتل را از فیلم
"روانی" آلفرد هیچکاک کش رفته و حالا آن را به
عنوان ایده ی خودش به خورد" ع.تندرپور" می دهد و
خودش را هم گذاشته جای "آنتونی پرکینز" و زن
خیابانی را جای "جنت لی" و"ع.تندرپور" همان لحظه
فکر می کند او بیشتر شبیه "جان وین" ای است که
همیشه عوضِ ششلول یا قبض های آب و برق توی دستش
باشد یا یک پیچ گوشتی که معتقد است با آن می شود
هر پیچی را باز کرد و پیچ گوشتی ، مثل شمشیر " جان
وین" در فیلمی که در آن نقش "چنگیز خان" را بازی
کرده بود، یک آن می درخشد و با یک حرکت برق آسا ،
سر " ع.تندرپور" را از تن اش جدا می کند:
« توی فیلم، شمشیر زنی چنگیز را هم نشان داد دیگر
....نه؟!»
« یادم نیست».
"ع.تندرپور" گاهی خیال می کند راجع به آنچه در
خیالش گذشته به طرف مقابلش هم حرفی زده یا مثلا
طرف مقابلش هم در این خیال با او سهیم بوده. برای
همین بی مقدمه شروع می کند راجع به "چنگیز" حرف
زدن و "جناب سرهنگ" از شنیدن نام "چنگیز" باز یاد
همان دو لطیفه ای می افتد که از شنیدن هر چیز
دیگری هم یادشان می افتد و سال هاست آن دو لطیفه
را ، فقط همین دو لطیفه را، برای عالم و آدم تعریف
می کند؛ گرچه " ع.تندرپور" تا الان این لطیفه ها
را نشنیده بوده و با شنیدن آن ها می فهمد زنش
"جناب سرهنگ" را خوب می شناخته که می گفته: «
نخوری می دم جناب سرهنگ بخوره ها !» و "
ع.تندرپور" می بیند، لطیفه ها به نوعی زندگی او و
جناب سرهنگ را به هم مرتبط می کنند . چون گویا ،
جناب سرهنگ به پستان خوردن علاقه ی وافری دارد .
"ع.تندرپور" بعد از پیاده شدن از ماشین جناب سرهنگ
و حساب کردن کرایه ، انگشت شق کرده اش را نشان
جناب سرهنگ می دهد ، می پرسد :
« راستی بره بیاد چند در میاد جناب؟!».
و اما لطیفه اول جناب سرهنگ:
« یه روز یه خانومی از این لباسای دکولته پوشیده
بوده و سر خیابون منتظر تاکسی بوده. از قضا تاکسی
می رسه و خانومه دولا می شه می پرسه : شاه عباس می
خوره؟! راننده هه ، یه نگا به پسونای حاج خانوم می
ندازه می گه: شاه عباس چرا بخوره همشیره، خودم می
خورم؟!».
بعد، چون "ع.تندرپور" آن وقت ها را خوب به خاطر
ندارد ، "جناب سرهنگ" برایش توضیح می دهد که "شاه
عباس" اسم قدیم کدام خیابان بوده و بعد هم می رود
سراغ لطیفه ی دوم و لطیفه ی دوم را که می گوید "
ع.تندرپور" مطمئن می شود زنش خیلی قبل تر از آنکه
او را با "نخوری می دم جناب سرهنگ بخوره" تهدید
کند، این حرف را یک جورهایی از خود "جناب سرهنگ"
یاد گرفته؛ " ع.تندرپور" با خودش فکر می کند با
این حساب چه بخوره و چه نخوره ، قبل از او،"جناب
سرهنگ" یک کون لق شاه عباس گفته و خودش مشغول
خوردن شده و"ع.تندرپور" این را که می فهمد ، فکرمی
کند بهتر است عوض این که عصبانی شود و به سبک "شاه
عباس" چشم جناب سرهنگ را در آورد و کونش را پاره
کند و عرق بخورد و عربده بکشد، بهتر است برود توی
حمام، جلوی آینه بایستد و سبیل های شاه عباسی اش
را بتراشد و بخوابد کف حمام و مثل همیشه آب را روی
خودش باز کند و خدا را شکر کند که جناب سرهنگی هست
که جور کم کاری اش را بکشد ؛ چون خودش هیچ وقت اگر
خفت شدن روی کار را هم در نظر نمی گرفت باز هم
رغبت نمی کرد با زن چاق و چله اش بخوابد و بگذارد
زنش وقت و بی وقت بیاید روی شکم اش بنشیند،
پستانهایش را به زور مثل برادر بزرگتر که"
ع.تندرپور" بعدا فهمید چه با خواهر کوچکش خفت می
شد چه نمی شد ،قصد داشت این کار را با او بکند این
کار را با"ع.تندرپور" که کونش از قدیم و ندیم
برادر بزرگتر،هر چه برادر بزرگتر است را حالی به
حالی می کرده،زن، حالی به حالی شده انگشت می کند
توی دهان "ع.تندرپور" ،"ع.تندرپور" فکر می کند هیچ
وقت تا این حد ....تا کدام حد؟! "ع.تندرپور" به
حدود،زیاد، اعتقاد ندارد و این را به تمام بازدید
کنندگان موزه گفته است و می گوید و نقشه ی کشور را
در دوره های مختلف تاریخی بررسی می کند و می پرسد
به گربه ای که در عین نفرت از آب ناچار است دریا
را روی پشتش نگه دارد و گربه نمی تواند از زیر این
بار شانه خالی کند، ببر شود، ببری که ظاهر است .
«ظاهر در گجرات نزدیک به پایان قرن هیجدهم یک ببر
بود» ، بله، آقایان، خانم ها، یک ببر که گربه نمی
تواند بشود ببری که حدود را به هم بریزد برود هر
جا دلش می خواهد ،اصلا گربه ی کوری بشود باز مثل
همان ظاهر آقای بورخس که « در جاوه مرد کوری بود
از مسجد سوراکاتا که مومنان سنگسارش می کردند» او
هم گربه ی کوری بشود ، هیچ چیز را نبیند ، برود
بنشیند پشت پنجره ی بخار پوش حمام و من ، نگاهش
کنم ، گربه خود را به شیشه بکوبد ،مویه کند، آواز
بخواند بگوید:«اصلا نمی خواهم» مادرش می گوید:«
توی بچه های من این ذلیل شده از همه دله تره، ظرفش
هر چقدر پر باشه باز هم راضی نیست»؛ " ع.تندرپور"
نگاه می کند به به زنش که با وزنی معادل صد و
پنجاه کیلو این ور و آن ور می رود ، مادر می گوید:
« به صد و پنجاه کیلو گوشت هم راضی نیستی؟!» گربه
دستش به گوشت هم برسد پیف پیف می کند ، گوش تان با
من است آقایان ، خانم ها، با شما هستم؟! می گوید،
پنجه می کشد به قفس ، غمگین از درک حقیقت حرف مادر
که صدو پنجاه صدوپنجاه کیلو گوشت که در تاریکی
خرابه ی بیرون شهر درش فرو می رود، مثل مار به خود
می پیچد به جنگ جنگ رقاصه ی کولی و او که پنجه می
کشد به زمین ، زمین را می کند تا ته ، ته آنجا که
سکه و عقرب و مار است و سکه که بی مار و عقرب ظاهر
نمی شود ، ساعت به عقربه می چرخد ، حالا دمر
بخواب..... هان می خوابد،دراز می کشد که داغی سوزن
سوزن آب درش فرو برود، هنوز آب به خورد پوستش
نرفته، زن تازه آوازش را شروع کرده، زنش که هیچ
وقت آواز نمی خواند ، دفتر شعری دارد از دوران
دبیرستان گاهی همان شعر ها را زمزمه می کند اما
آواز نمی خواند که او صدایش را از توی حمام بشنود
انگار از ته چاه و داغی سوزن سوزن آب هنوز به خورد
پوستش نرفته که دمپایی به انگشت شست پایش
....نه....: اول، احساس بی وزنی می کند ؛ بعد،
دمپایی به انگشت شست پایش می خورد و ترسخورده از
جا می پرد و، با دیدن دمپایی معلق روی آب، خیالش
راحت می شود که کسی نیامده تو و بار دیگر از قفل
بودن در حمام مطمئن می شود ؛ باز هم ، حتما پشم و
مو های زائد او و زنش ، توی چاچه ی حمام گیر کرده
، راه آب را بسته اند . در چاچه را بر می دارد
ببیند چه خبر است. بله، دهانه ی چاچه را کرک و پشم
و مو و سبیل های شاه عباسی خیس خورده ی لجن شده ،
پوشانده اند؛ خیلی بیشتر از همیشه ، " ع.تندرپور"
توی چاچه انگشت می کند و یک آن انگشتش را با لذت
توی موهای خیس خورده و گرد دهانه ی تنگ چاچه می
چرخاند. یکی از برادرها می گوید:« خوب گشادش
کن»انگشت برادر دیگر مثل کرم توی کون " ع.تندرپور"
می لولد که راه را برای دخول مار تک چشم گردن
کلفتی که "ع. تندرپور" او را یک آن در نور فندک
دیده ، باز کند. پشم خیس خورده را با انگشت، قلفتی
بیرون می کشد . آب باز هم پایین نمی رود. دستش را
بیشتر در گلوی چاچه فرو می کند و دستش هر چه فرو
تر می رود، چاچه گشاد تر می شود؛ مار،آرام و تنبل
وار از روی سکه ها بلند می شود . دختر کولی جنگ
جنگ کنان پیچ و تاب می خوردو عطر غریبی را در
کاروانسرای مخروبه پخش می کند. دختر،ناگهان در جا
خشکش می زند و به مار برخاسته زل می زند ، انگار
مار، خشکش کرده باشد. برادر بزرگتر انگشتش را
بیرون می کشد، معامله اش را فرو می کند. "
ع.تندرپور" خاک را دندان می زند دهانش پر خاک می
شود، عق می زند ، دستش را پایین تر می برد و آواز
زن واضح تر می شود ، آن قدر که انگار واژگان
آهنگین تصنیفی قدیمی ، دست" ع.تندرپور" را نوازش
می کنند. "ع.تندرپور" دست و پا می زند چنگ می زند
توی یک دسته موی سیاه می خواهد آن را هم بیرون
بکشد که آواز زن جیغ می شود و یک جفت چشم خیس
درشت" ع.تندرپور" را نگاه می کنند؛"ع.تندرپور"،
مات و مبهوت، به چشم ها زل می زند که چشم هایی
دخترانه هستند و صدایی که به سن چشم ها نمی خورد و
به نسبت چشم ها سن و سال دار تر به نظر می رسد ،
به " ع.تندرپور" سلام می کند و "ع.تندرپور" همچنان
که سعی می کند مثل همیشه امر واقع شده را واقعی
تلقی کند سلام را جواب می دهد و این واقعیت را می
پذیرد که چاچه ی حمام می تواند آدمی در این قد و
قواره را در خود جای دهد و بعد، فکر می کند و این،
شاید اولین بار باشد که " ع.تندرپور" هوس می کند
این طور فکر کند که شاید هم این موجود یکی از همان
فرشته هایی باشد که زنش معتقد است،اشیاء خانه را
می دزدند و زن ، همیشه دشمن خونی این فرشته های
کوچک شیطان است و هر چیزش که گم می شود، تقصیر
آنها می اندازد و چون همیشه وردی که مادرش برای
پیدا شدن شیء ربوده شده می خواند را فراموش می
کند، گمشده هایش هیچ وقت پیدا نمی شوند و زن روز
به روز با فرشته ها دشمن تر می شود و " ع.تندرپور"
فکر می کند بعید نیست زنش، یکی از این فرشته ها را
که لابد همین دخترک بوده ، توی حمام ، در حین
دزدیدن تیغ ، صابون، شامپو، واجبی و و چیزهایی از
این دست ، گیر انداخته باشد و او را برای تنبیه ،
چپانده باشد توی چاچه و این که زن، فرشته ی کوچک
موذی را اینجا زندانی کرده،" ع.تندرپور" را بیشتر
به نجات دختر تحریک می کند؛ برای همین می پرسد:
« می خوای بیارمت بیرون؟!»
دخترک، سرش را تکان می دهد، می گوید:
« اوهوم».
"ع.تندرپور" ، دست می اندازد زیر بغل دخترک،
بیرونش می کشد و آب جمع شده در حمام گرداب می شود
و پایین می رود. یک بار دیگر توی چشم های دختر زل
می زند و این بار جا می خورد و بی اختیار فریاد می
زند:
« تویی خانم کوچولو؟!».
دخترک، انگشتش را روی لب هایش می گذارد ، می گوید:
« هیس…آره بابا خودم ام».
"ع.تندرپور" سراپای دختر را برانداز می کند ببیند
چقدر از " خانم کوچولو"،از همان دختر همسایه ی آن
وقت ها ، در تن دخترک مانده است. تن دخترک را چرک
و پشم و مو ، لجن مال کرده؛ دخترک به تنش اشاره می
کند می گوید:
« منو می شوری؟!»
"ع.تندرپور" ، دوش را باز می کند ، سر و تن " خانم
کوچولو" را می شوید و باز نگاهش می کند. " خانم
کوچولو" می خندد و دست می اندازد دور گردن
"ع.تندرپور" و آهسته توی گوش اش می گوید:
« به کسی نگی من این جام؟!»
"ع.تندرپور"، می گوید:
« نه….. خیالت راحت، ولی بعد از این همه سال چطوری
از اینجا سر درآوردی ؟!»
« داشتم از دست خواستگارهام در می رفتم سر از این
جا در آوردم و گیر افتادم. بابا عجب زن قلچماقی
داری؟!».
" ع.تندرپور" می پرسد:
« حالا می خوای کجا بری ؟!»
« هر جا دلم خواست».
« باید تا شب صبر کنی».
«تو نمی یای؟!»
«بیام؟!»
« بیا!»
"ع.تندرپور"، دوباره خوب خانم کوچولو را نگاه می
کند؛ می بیند انگار دختر دختر هم نیست ؛ یک تن
کوچولو است با چشم هایی مثل دختر بچه ها و نگاهی
مثل نگاه یک زن سی ساله و پستان های دختری بیست
ساله؛ " ع.تندرپور" فکر می کند نکند واقعا یک
فرشته ی کوچک باشد، اما موهای زائد دخترک را که می
بیند ، یادش می آید فرشته ها از این جور چیز ها
ندارند، اما از کجا معلوم شاید هم داشته باشند ،
اصلا احتمالا زنش دخترک را در حین دزدیدن واجبی
گیر انداخته و توی چاچه حبس کرده ، باز به موهای
زائد دخترک نگاه می کند، فکر می کند "احتمالا
واجبی" و به موهای خیس زیر بغل دخترک که دست می
کشد، با خود می گوید :« کسی چه می داند شاید هم
تیغ!» و دخترک، همان خانم کوچولوی آن سال ها را می
خواباند کف حمام، سرش را می کند لای پستان هایش ،
لای پستان ها را بو می کشد و بوی عطر کهن میان
پستان ها گیج اش می کند، باز بو می کشد، بو، انگار
از اعماق تن دختر ، از اعماق روح اش می آید ، از
اعماق روح و تن تاریخی اش و " ع.تندرپور"، انگار
این بو را نسل به نسل از مادرهایش شنیده باشد، باز
با ولع بو می کشد و یکی از اجداد راهزن اش را می
بیند که در کاروانسرایی کمین کرده، در همان
کاروانسرایی که یکی از برادران "شرلی" سر راه در
آن اطراق کرده و قرار است صبح، آفتاب نزده، به
راهش ادامه دهد و خدمت شاه عباس برسد، عطری فرنگی
را تقدیم شاه کند، اما جد راهزن " ع.تندرپور" ،
شبانه ، جهانگرد انگلیسی را لخت می کند؛ و پایش را
می بندد و بعد از آنکه سه دور ، ترتیب اش را می
دهد او را توی بیابان رها می کند و صبح ،که دست و
پای جهانگرد انگلیسی را باز می کنند، راهزن ،
فرسنگ ها از آنجا دور شده و جهانگرد انگلیسی تصمیم
می گیرد این ماجرا را در دفتر خاطراتش ننویسد و
بعد با شاه زد و بند می کند و شاه دستور می دهد
تمام کسانی راکه صبح ، دست و پای جهانگرد انگلیسی
را باز کرده اند ، گردن بزنند و " ع.تندرپور" یاد
بعضی نانوشته ها می افتد گریز می زند به آنها،
همیشه گریز می زند، سکه ای را نشان توریست های
خارجی می دهد می گوید این من ام ، بیایید نزدیک تر
، آهان ..... ببخشید فقط می خواستم ببینم کون تان
.... صبح روز بعد اخراج می شوم ، غروب جد راهزنم
رسیده به کاروانسرایی دیگر ، غروب ، را دوباره می
خوانم، از نو ماشین می کنم، از نو نوشته است که
اموال ربوده شده را یک جای نشان دار خاک می کند تا
بعدا سروقت شان بیاید و فقط مشتی از سکه ها را
برمی دارد می گذارد پر شالش ، تصمیم می گیرد هر
وقت خواست برود پیش معشوقه اش ، آن عطر فرنگی را
بردارد ببرد به معشوقه اش تقدیم کند، اما تا او
بار دیگر برگردد، عطر از شیشه پریده ، رفته به
خورد خاک ، به خورد زمین ، به خورد زیر خاکی های
سفالی و مفرغی و سکه ها و جام ها و دست به دست
چرخیده تا این جا، لای دو پستان بیست ساله که"
ع.تندرپور" نمی داند چند سال است،سرش را لای شان
گذاشته، عطر را بو می کشد و خانم کوچولو، مثل
امانتداری مطمئن ، عطر را از خواستگارهایش قایم
کرده و لای پستان هایش نگه داشته که به"ع.تندرپور"
بدهد و حالا،هر دو کف حمام ، تنگ هم خوابیده اند و
به خود که می آیند، می بینند همان طور ، تنگ هم ،
سرتا کونی بین زمین و هوا آویزان اند و مچ پای هر
دو تاشان توی مشت "جناب سرهنگ" است وهمسایه ها
گردشان حلقه زده اند و " ع.تندرپور" همچنان خانم
کوچولو را سفت توی بغل اش فشار می دهد و نمی تواند
ولش کند و "جناب سرهنگ" همان طور ، قفل شده توی
هم، در هوا نگه شان داشته و" ع.تندرپور" در حین
بوسیدن و بوییدن خانم کوچولو، فکر می کند الان
همسایه ها راجع به مردی که در این سن وسال ، توی
حمام خانه ی خودش ، با دختری خفت شده و از کارش هم
خجالت هم نمی کشد ، چه فکری می کنند؛ زیر چشمی
همسایه ها را نگاه می کند، می بیند همسایه ها اصلا
حواس شان به او نیست و همه، چهار چشمی گرم تماشای
دختری هستند که تن اش در تن" ع.تندرپور" ، قفل شده
و تن "ع.تندرپور" ، توی تن دختر و مرد های همسایه
سعی می کنند هر چه از تن دختر که از
بغل"ع.تندرپور" بیرون مانده را خوب دید بزنند و آن
را به حافظه بسپارند که شب با خیالش ، زن هاشان را
بغل کنند یا اگر احیانا زن هاشان پشت به آنها
خوابیدند، آنها خودشان را با خیال تن این دختر
ارضا کنند و بعضی ها هم عاشق دختر می شوند و فکر
می کنند وضعیت که عادی شد ، چطور می توانند سر حرف
را با او باز کنند و" ع.تندرپور" دلش می خواهد
تمام تن خانم کوچولو را توی تن اش قایم کند که هیچ
کس نتواند ببیندش؛ مردها، نزدیکتر می شوند و
تعدادشان بیشتر می شود و مدام از پشت سر هم سرک می
کشندو جلویی ها ، چهار زانو نشسته اند و همه با هم
همهمه می کنند ، تا این که سخنان "جناب سرهنگ" که
سبیل های شاه عباسی " ع.تندرپور" را از کف حمام
برداشته و پشت لبش چسبانده، وجدان مردهای همسایه
را بیدار می کند [ع.تندرپور در این لحظه فکر می
کند لابد جناب سرهنگ این سبیل ها را برای گول زدن
زنش ، پشت لب خودش چسبانده و خواسته زنش، جناب
سرهنگ را با شاه عباس یکی بگیرد؛ آخر بعضی زن ها
شاید اصرار داشته باشند که شخص شاه عباس بخورد]؛
بله، شخص شخیص شاه عباس.... این را" ع.تندرپور" به
یاد بازدید کنندگان می آورد و بعضی از
بازدیدکنندگان که حافظه ی بهتری دارند یادشان هست
که "جناب سرهنگ"، با صدایی که در آن لحظه شبیه
صدای یک مرد تاریخی در مقطعی حساس از تاریخ جهان
بود، به سخن در آمده ، می گفت:
« این جانورها را که خیال می کنند همه جا باغ وحش
است و هر جا می رسند روی هم می افتند ، باید تحویل
همان باغ وحش ها داد تا آدم شوند».
[حضار کف زدند و شاه عباس، مجرمین را میان جمعیت
رها کرد و جمعیت،"ع.تندرپور" و خانم کوچولورا وسط
زمین و هوا قاپیدند و بعد از تجاوز به آن دو ، هر
دوتاشان را تحویل باغ وحش دادند].
....و در باغ وحش حوصله ی"ع.تندرپور" کمتر از خانه
سر می رود. خیلی ها سراغش می آیند و او برای شان
آسمان و ریسمان می بافد؛ اما، بااین که سرش اینجا
گرم است ، دل اش برای خانم کوچولو تنگ می شود. این
را نه فقط به من که به همه ی نگهبان های باغ وحش
گفته ولی چون آنها اهل نوشتن نیستند، بعد ها شاید
همه فکر کنند این را فقط به یکی از نگهبان ها که
من باشم می گفته ، اما من همین جا می گویم به بقیه
هم می گفته چون نمی خواهم بعدا خیال کنند، دلیل
خاصی داشته که فقط به من می گفته.
خانم کوچولو را برده اند بخش جانوران ماده . آخر،
انگار از وقتی یک منحرف جنسی به باغ وحش می آمده و
از تماشای شیر ماده تحریک شده و توی کس شیر انگشت
کرده، نر و ماده ها را از هم جدا کرده اند و گفته
اند مردها حق ندارند جانوران ماده را ببینند و "
ع.تندرپور"، می گوید، گاهی حرص اش می گیرد که یک
انگشت رساندن به شیر ماده ، به این جدایی منجر شده
است. او، دلش می خواهد با خانم کوچولو ، توی یک
قفس باشد و حالا ، برای جبران این دوری ، همیشه
چند تار موی خانم کوچولو را پشت لب بالایش می
گذارد که عطر خانم کوچولو را بشنود.
به من گفته اند نگذارم بازدیدکنندگان زیاد به قفس
"ع.تندرپور" نزدیک شوند چون او عادت دارد به همه
انگشت کند.
"ع.تندرپور" حتی به خودش هم انگشت می کند و یک روز
که انگشتش توی کون من است، می گوید که من نقش سکه
ای هستم که سال ها قبل در زیر زمین چالش کرده
بودند وحالا گم شده. می گوید شبی که سکه را چال می
کردند و رویش خاک می ریختند ، من از روی سکه
افتادم.
این را به همه می گوید و دختر بچه ای چشم درشت ،
حرفش را باور می کند، او را بر می دارد می گذارد
توی جیب اش ، دور دنیا را می گردد:
« یک سکه ی لخت بی نقش ندیده اید؟!»
دخترک این را می پرسد و به چشم های من زل می زند.
به چشم های من که « دیگر من آن ماجرا نیستم، اما
هنوز برایم میسراست که ما وقع را به یاد بیاورم،
شاید حتی بتوانم آن را بازگو کنم. با این همه هنوز
به طور ناقص اندکی از بورخس در من مانده است». در
من که با آلت برخاسته با نغوظ دائم به بار ننشسته
ای ، در کوچه های شهری که نمی دانم ، مست توی جوب
افتاده ام ، مست و کور از عرقی که چوب کشمش توی
کونش مانده بوده، مست و معلق در جوب، شاید بیرون
افتاده از جیب دخترکی که اکنون، دنبال نقش و سکه ،
باهم می گردد و من کف دستم را می گذارم روی دماغم،
هر چه از عطر میان پستان های دختر روی دستم مانده
را لاجرعه سر می کشم و یاد لطیفه ی دوم جناب سرهنگ
می افتم، لطیفه را همان جا، باصدای جناب سرهنگ،
بالا می آورم:
« یه روز یه زنه نشسته بوده روی نیمکت یه پارک و
پسوناشو انداخته بود بیرون به بچه ش شیر بده و بچه
هه پسون نمی گرفته و هی عر می زده. آخرش زنه
عصبانی می شه اشاره می کنه به آقایی که اون ورتر
روی همون نیمکت نشسته بوده، می گه: اگه نخوری می
دم آقا بخوره ها؟!».
بچه هه پسون نمی گرفته و هی عر می زده ،عر می زده،
عر می زده، عرعرعر...
دی ماه 1384
|