mercredi, 20 avril 2016
هاروکی موراکامی
دورنمای یک اتو
ترجمه محمد دارابی
چند دقیقه پیش از نیمه شب، تلفن زنگ خورد.
جونکو داشت تلویزیون تماشا میکرد و کیسوکی
هدفون به گوش کنج اتاق نشسته بود. با چشمهای
نیمه بسته سرش را به عقب و جلو تکان میداد و
انگشتان کشیدهاش سیمهای گیتار الکتریکاش را
نوازش میکرد. سرگرم تمرین یک قطعه با سرعت
بالا بود و اصلا توجهی به زنگ تلفن نداشت.
جونکو گوشی را برداشت.
میاکی با صدای خشدار و لهجه آشنای
اوزاکاییاش پرسید: " بیدارتون کردم؟"
جونکو گفت:" نه، هنوز بیداریم"
" من کنار ساحلم، باید این همه تخته چوب رو
ببینی، این بار میتونیم یه دونه از اون
بزرگاش درست کنیم، میتونی بیای پایین؟"
" آره، حتما، اجازه بدین لباس عوض کنم، ده
دقیقهای خودم رو میرسونم"
شلوارش را روی جوراب شلواری کشید بالا و پلیور
یقه اسکیاش را تن کرد. پاکت سیگاری در جیب کت
چرمیاش گذاشت ، کیف پول، فندک و دسته کلیدش
را برداشت و با پا تلنگری به پشت کیسوکی زد.
کیسوکی هدفون را از گوشاش برداشت.
" دارم میرم لب ساحل آتیش روشن کنم"
کیسوکی با اخم گفت: " بازم میاکی؟ شوخی
میکنی مگه نه؟ الان، تو ماه فوریه، اونم
دوازده شب، میخوای بری آتیشبازی؟
" مجبور نیستی بیای، خودم تنهایی میرم"
کیسوکی آهی کشید و گفت: " نه، منم میام، یه
لحظه صبرکن لباسم رو عوض کنم"
آمپلی فایرش را خاموش کرد، شلوارش را روی
پیجامه بالا کشید. پلیور و کتش را پوشید و زیپ
کت را تا خرخره داد بالا. جونکو شالی دور
گردنش پیچید و کلاه پشمیاش را سر کرد.
در حالی که به سمت ساحل قدم می زدند، کیسوکی
گفت: " شماها دیوونهاید، چه چیز خاصی تو
آتیشبازی هست؟ "
شب سردی بود وهیچ بادی نمیوزید، واژهها از
دهان خارج میشدند تا یخزده در هوا معلق باقی
بمانند.
جونکو جواب داد: " چه چیز خاصی تو پیرل جم
هست؟ جز یه عالمه سر و صدا"
کیسوکی گفت: " پیرل جم تو دنیا بیشتر از ده
میلیون طرفدار داره"
" خب روشن کردن آتیش هم پنجاه هزار ساله که تو
تمام دنیا طرفدار داره"
" خب که چی؟"
" بعد از مرگ پیرل جم، آدما بازم آتیش روشن
میکنن"
" خب چه ربطی داره؟ "
کیسوکی دست راستش را از جیب پالتو درآورد و
دور شانه جونکو حلقه کرد و گفت:" مسئله اینه
که پنجاه هزار سال گذشته و پنجاه هزار سال
آینده هیچ اهمیتی برام نداره، هیچی. صفر صفر.
تنها چیزی که مهمه همین الانه. کی میدونه
دنیا کی به آخر میرسه؟ کی میدونه آینده چه
اتفاقی میافته؟ تنها مسئله مهم اینه که شکمم
رو سیر کنم و خودم رو سرپا نگهدارم، همین
حالا. میفهمی چی میگم؟"
پلههای بارانداز را یکییکی بالا رفتند.
میاکی آن پایین بود، در جای همیشگیاش، کنار
ساحل، خرده چوبهایی با شکلها و اندازههای
مختلف را روی هم تل انبار کرده بود تا یک کپه
درست و حسابی ترتیب دهد. لابد برای آوردن
کندهای به آن بزرگی زحمت زیادی کشیده بود.
نور مهتاب خط ساحل را به شکل تیغه تیز شمشیر
درآورده بود و موجهای زمستانی به طرز غریبی
روی شنها آرام میگرفتند. میاکی تک و تنها در
ساحل حاضر بود.
در حالی که بخار هوا از دهانش خارج میشد،
گفت: " عالیه نه؟"
جونکو گفت:" باور نکردنییه"
" هر از گاهی اینطور میشه، میدونی، آخرین
بار که هوا توفانی شد و موجهای سهمگین
پیداشون شد، میتونستم حدس بزنم که کلی الوار
جمع میکنیم"
کیسوکی در حالی که دستهایش را به هم
میمالید، گفت: " خیلی خب باشه، میدونیم که
چقدر کارت درسته آقای میاکی! حالا یه کاری
بکن که زودتر گرم بشیم، تو این سرما تخمهای
آدم هم یخ میزنه"
" هی آروم باش، هر کاری راهی داره، وقتی طبق
برنامه پیش بری، بدون دردسر کارت راه میافته.
باید آهسته آتیش رو روشن کنی، عجله تو این کار
جواب نمیده. جوینده صبور همیشه یابندهست"
کیسوکی گفت:" اوهووم، مثل جنده صبور، اونم
همیشه یابنده ست"
میاکی سری تکان داد: " تو برای این شوخیهای
چندش آور هنوز خیلی بچهای"
میاکی تکه جوبهای بزرگ و کوچک را چنان
ماهرانه روی هم چیده بود که کپه چوبیاش شبیه
مجسمههای آنگار به نظر میرسید. چند قدم به
عقب برمیداشت و در جزییات اثرش خیره میماند،
تکه هایی اضافه میکرد، بعد دور آن میچرخید
تا همه زوایایش را خوب زیر نظر بگیرد و این
کار همیشه چندین بار تکرار می شد.
تمام کارش این بود که با چشم دوختن به طرز در
هم تنیدن چوبها، تصویری از بالا آمدن نرم شعله
ها در ذهنش مجسم کند. مانند مجسمهسازی که
شکل و حالت اثرش را در قلب تکه سنگی میبیند و
به آن جان میبخشد.
میاکی با حوصله و دقت تمام آن طور که مطابق
میلش بود، کارش را تمام کرد. بعد سری تکان
داد، انگار با خودش بگوید: "همینه، حالا کامل
شد" بعد چند ورق روزنامه را که با خودش
آورده بود لوله کرد و در سوراخی ته کپه فرو
برد و آنها را با فندکی پلاستیکی آتش زد.
جونکو سیگارش را از جیب درآورد، یک نخ میان
لبهایش گذاشت و به پشت خمیده میاکی و جمجمه
استخوانی او خیره شد.
هیجان انگیزترین قسمت ماجرا همین لحظه بود.
آتش می گرفت یا نه؟ شعلههایی یکدست از آن
بیرون میآمد یا نه؟
هر سه در سکوت به کپه چوبی زل زده بودند، چند
تکه از کاغذهای روزنامه شعله گرفت، شعله نوپا
برای لحظه ای این سو و آن سو جهید، اما فورا
محو و ناپدید شد و اثری از آن باقی نماند.
جونکو با خودش فکرد کرد، نشد، به نتیجه نرسید،
لابد تکههای چوب خیستر از آن بودند که به
نظر میرسیدند.
هیجکس حرفی نمیزد. حتا کیسوکی پرحرف دهانش
را کاملا بسته و دستهایش را در جیب کتش فرو
برده بود، میاکی روی شنها خم شده و جونکو دست
به سینه با سیگاری میان انگشتانش ایستاده بود.
این لحظه همیشه جونکو را یاد داستان "
برپاکردن آتش" از جک لندن میانداخت. ماجرای
سفر مردی تنها به سرزمینهای یخی آلاسکا و
تلاشهای او برای روشن کردن آتش، خورشیدی که
کم کم غروب میکرد و مردی که باید آتش به پا
می کرد وگرنه از سرما یخ میزد و میمرد.
جونکو زیاد اهل خواندن داستان نبود اما این
یکی را از زمانی که معلم اول دبیرستان به
عنوان موضوع برای تعطیلات تابستانش انتخاب
کرده بود، بارها خوانده بود. هر بار صحنههایش
به وضوح در ذهن جونکو مجسم میشد. یاس و امید
مرد را با تمام وجود حس میکرد و ضربان قلب او
را در لحظاتی که به مرگ نزدیک میشد، میشنید.
بالاتر از همه اینکه آن مرد عمیقا در آرزوی
مردن بود. جونکو قادر نبود این حس را توضیح
دهد اما از همان ابتدا کاملا مطمئن بود که
تمامی خواسته آن مرد چیزی نبود جر "مرگ" و
مناسبترین پایان برای ماجرایش همین بود. با
این حال برای زنده ماندن باید با تمام توان با
دشمن اغواگرش میجنگید و همین تضاد عمیق جونکو
را سخت شیفته داستان کرده بود.
معلم یا لحنی تمسخر آمیز گفت: " چه نگاه
تازه ای،عجیب و تا حدودی خاصه"
نیتجه گیری جونکو را برای کلاس خوانده بود و
همه به آن خندیده بودند.
اما جونکو به خوبی میدانست که همه آنها در
اشتباهاند. از این گذشته پایان چنین داستانی
چطور میتوانست تا این حد آرام و دلچسب باشد.
کیسوکی بالاخره جسارت به خرج داد و سکوت را
شکست:" آه آقای میاکی فکر نمیکنی دیگه از
آتیش خبری نیست؟"
" نگران نباش، گرفته الانه که شعله ها بیرون
بزنن، نمی بینی چه دودی کرده؟ حتما شنیدی که
میگن: " هر جا دود هست آتشی هم هست"
" آره خب میدونی، یه قول معروف هم هست که
میگه: " هر جا خون هست، خشونتی هم هست"
" فقط بلدی درباره همین چیزا حرف بزنی؟"
" نه، ولی چطور مطمئنی که سر و کله آتیش پیدا
میشه؟"
"من فقط می دونم که شعلهها تو راهن"
" از کجا اینقدر تو این هنر متبحر شدی، آقای
میاکی؟"
" من این رو هنر نمیدونم، از دوران پیشاهنگی
این کار رو یاد گرفتم میدونی وقتی یه
پیشآهنگی چه بخوای چه نخوای همه فوت و فنهای
روشن کردن آتیش رو یاد میگیری"
کیسوکی گفت:" اوهوووم، میفهمم یه پیشاهنگ"
" البته همهش به اون دوران مربوط نمیشه، خب
کمی هم استعداد دارم. نمیخوام لاف بزنم اما
وقتی پای آتیش روشن کردن وسط باشه، کاری از
من ساختهس که از خیلیها برنمیآد"
" حتما خیلی ازش لذت میبری، اما فکر نکنم پول
زیادی تو این کار باشه"
میاکی با لبخند گفت:" درسته، از پول خبری
نیست"
همانطور که میاکی پیشبینی کرده بود، سوسوی
شعلههایی کوچک با جرقههای خفیف از قلب تل
چوبی آغاز شد. جونکو نفساش را که مدتی طولانی
در سینه حبس کرده بود، بالاخره بیرون داد.
حالا دیگر جایی برای نگرانی نبود، آن ها آتش
به پا کرده بودند. برای مدتی دست هایشان را به
سمت شعلههای آتش دراز کردند و ذره ذره جان
گرفتن شعلهها را تماشا کردند. جونکو با خودش
فکر کرد، پنجاه هزار سال پیش هم وقتی آدمها
دستهایشان را روی شعلههای آتش میگرفتند ،
چنین حسی داشتند.
کیسوکی با صدای بشاش انگار که فکر تازهای به
ذهنش رسیده باشد گفت: " آقای میاکی این طور که
فهمیدم شما اهل کوبه اید، دوست و آشنایی هم تو
زلزله ماه پیش کانزای داشتید؟"
میاکی گفت:" فکر نمیکنم ِ، سالهاست که دیگه
پیوندی با کوبه ندارم"
کیسوکی گفت:" سالهاست؟ مطمئنید؟ هنوز که
لهجهی کانزایی تون رو از دست ندادین!"
" هنوز لهجه دارم؟ خودم که متوجه نمیشم"
کیسوکی با لهجه اغراق شده کانزایی گفت: " اما
من بهتون می گم، حتما دارین شوخی میکنین"
"این مزخرفات رو بس کن کیسوکی، فقط همین مونده
که یه ایبارگی عوضی سعی کنه ادای کانزاییها
رو دربیاره. شما بچه دهاتیهای شرقی فقط بلدید
ترک موتورهاتون ولگردی کنید، کار دیگهای
ازتون برنمیآد"
" اووووه ، انگار واقعا ناراحتتون کردم. به
ظاهر آروم و متین شما نمیآد اینقدر بددهن
باشین! ضمنا اینجا ایباراکییه نه ایباراگی.
شما کانزاییها همیشه آمادهاین که ما "بچه
دهاتی" های شرقی رو با خاک یکسان کنین. من
بیخیال میشم ، اما واقعا کسی رو نمیشناختین
که تو زلزله آسیب دیده باشه؟ حتما آشنایی تو
شهر کوبه دارین. اخبار تلوزیون رو دیدین؟"
میاکی گفت:" بهتره بحث رو عوض کنیم، ویسکی
میخورین؟"
"من هستم"
" جون، تو چی؟ "
جونکو گفت: " فقط یه کم"
میاکی بطری فلزی را از جیب کت چرمیاش بیرون
آورد و داد دست کیسوکی. کیسوکی در آن را باز
کرد و بی آنکه لبهایش با بطری تماس پیدا کند
جرعهای سر کشید و با نفسی عمیق همه را فرو
داد و گفت: " معرکهست، باید یه ویسکی بیست و
یک ساله باشه، جا افتاده با چوب بلوط، فوق
العاده ست. میشه صدای غرش دریا و نفس
فرشتههای اسکاتلندی رو باهاش حس کرد"
میاکی گفت:" کیسوکی یه لحظه صبر کن، این
ارزونترین مشروبیه که میشه خرید"
بعد نوبت جونکو بود، بطری را از کیسوکی گرفت،
کمی ویسکی توی در فلاسک ریخت و چند جرعه رفت
بالا، صورتش از مزه تلخ مشروب درهم شد، اما
همینکه ویسکی از دهان و گلویش گذشت و به
معدهاش رسید، گرمای لذتبخشی در تمام بدنش
پیچید که طعم تلخ مشروب را از یادش برد.
بعد میاکی جرعهای رفت بالا و کیسوکی هم
همراهیاش کرد. در حالی که بطری دست به دست
میگشت، آتش بزرگتر و حجیمتر میشد. اما نه
یکباره که به تدریج و آرام و این ویژگی اصلی
آتشهای میاکی بود. شعلههایی آرام چون
نوازشگری مهربان و صبور که کاری نداشتند جز
گرم کردن قلب آدمها.
جونکو در حضور آتش نه حرفی میزد و نه حرکتی
میکرد. شعلههایی که در سکوت همه چیز را در
آغوش میکشیدند، درکشان میکردند و
میبخشیدند. جونکو فکر کرد، خانواده، یک
خانواده واقعی باید چیزی باشد شبیه به همین
آتش.
جونکو در ماه می، سومین سال دبیرستان، به
منطقه ایباراکی آمد، با مهر و دفترچه حساب
پدرش سی هزار ین از بانک برداشت، تمام
لباسهایش را در یک کیف دستی جا داد و از خانه
فرار کرد. به طور اتفاقی از قطاری به قطار
دیگر منتقل شد و سر از شهر ساحلی ایباراکی
درآورد. جایی که حتی اسمش را هم نشنیده بود.
از بنگاه املاک نزدیک ایستگاه قطار، آپارتمانی
یک خوابه اجاره کرد هفته بعد کاری در یک سوپر
محلی کنار بزرگراه پیدا کرد.
برای مادرش نوشت: " نگرانم نباش و لطفا دنبالم
نگرد، حال من خوبه"
جونکو از مدرسه بیزار بود و دیگر تحمل رفتار
پدرش را نداشت. در کودکی با پدرش رابطه خوبی
داشت. آخر هفتهها و تعطیلات همه جا با هم
بودند و او دست در دست پدر با غرور در کوچهها
قدم میزد. اما در آخرین سالهای مدرسه
راهنمایی با رشد موهای زائد بدنش، شروع عادت
ماهانهاش و بزرگ شدن سینههایش، رفتار پدرش
با او به طرز عجیبی تغییر کرد. وقتی قدش از یک
متر و شصت سانت گذشت، دیگر پدرش به ندرت با او
حرف میزد.
بدتر از همه این که نمرات مدرسهاش چندان جالب
نبود. وقتی وارد مدرسه راهنمایی شد، از
بهترینهای کلاس بود اما در پایان دوره
راهنمایی با نمرات بدی که داشت به سختی ممکن
بود وارد دبیرستان شود. جونکو دختر کم هوشی
نبود تنها نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند،
کارهایی را که شروع میکرد به پایان نمیبرد،
وقتی تمرکز میکرد سرش از درون به شدت درد
میگرفت، نفس کشیدن برایش سخت میشد و قلبش به
طرزی غیرعادی میتپید. حضور در مدرسه برای او
عذابی محض بود.
مدت زیادی از اقامتش در این شهر ساحلی نگذشته
بود که با کیسوکی آشنا شد.کیسوکی دوسال از او
بزرگتر و یک موج سوار حرفهای بود. جوانی بلند
قامت با موهای قهوهای رنگ شده و دندانهای
زیبا و یکدست. این شهر را به خاطر موجهای
بینظیرش انتخاب کرده بود وبا دوستانش یک گروه
موسیقی راک راه انداخته ودر یک کالج خصوصی
درجه دو ثبت نام کرده بود، اما به ندرت به
دانشکده میرفت و تصوری از فارغ التحصیلی
نداشت. پدر مادرش در شهر "می تو" صاحب یک
شیرینی فروشی معتبر بودند و او به عنوان آخرین
گزینه میتوانست شغل خانوادگیاش را انتخاب
کند اما کیسوکی هیج انگیزهای برای کار به
عنوان یک شیرینیفروش نداشت. او تنها دلش
میخواست با رفقایش سوار وانت داتسوناش چرخ
بزند، موج سواری کند و در گروه مویسیقی
آماتورشان گیتار بزند، زندگی سهل انگارانهای
که هر کس به خوبی میدانست چندان ادامه نخواهد
یافت.
جونکو تازه به خانه کیسوکی نقل مکان کرده بود
که با میاکی آشنا شد. میاکی مردی حدودا جهل
ساله کوتاه قد و لاغر بود که عینک میزد و
صورت کشیدهای داشت. هر روز صبح صورتش را
اصلاح میکرد اما چنان ریشهای پرپشتی داشت
که تا غروب سایهای میپوشاند. اغلب
تیشرتهای نخی گشاد و رنگ و رو رفته میپوشید
و هرگز آنها را داخل شلوار کتان گشادش فرو
نمیبرد. همیشه کفش ورزشی سفید کهنهای به پا
داشت. زمستانها کاپشن چرمی چروکی تن میکرد و
گاهی کلاه بیسبال روی سرش میگذاشت. جونکو هیچ
وقت او را با ظاهری غیر از این ندیده بود. با
این حال هر چیزی که میپوشید کاملا تمییز بود.
از آنجا که کسی غیر از میاکی با لهجهی
کانزایی در این شهر کوچک وجود نداشت، او همیشه
در مرکز توجه اهالی ایباراکی بود.
یکی از دخترهای همکار جونکو درباره میاکی گفته
بود: " او همین نزدیکیها توی یه خانهی
اجارهای زندگی میکنه ، نقاشی میکشه اما
گمون نکنم معروف باشه ، کارهاش رو هم تا حالا
ندیدم. اما به نظر نمیآد وضع خوبی داشته باشه
و از پس زندگیش بر می آد. گاهی به توکیو سفر
میکنه و دیروقت با وسایل نقاشی برمیگرده،
حدودا پنج سالی هست که اینجا زندگی میکنه،
اغلب میتونی لب ساحل در حال به پا کردن آتیش
ببینیش. فکر کنم از کار خیلی لذت میبره.
میدونی وقتی داره آتیش روشن میکنه چشمهاش
از شوق برق میزنه. اهل حرف زدن نیست. یه
جورایی عجیب به نظر میرسه، اما آدم بدی نیست"
میاکی روزی لااقل سه بار به فروشگاه میرفت.
یکبار صبح برای خرید شیر، نان و روزنامه،
یکبار ظهر برای خرید ناهار و عصرها هم برای یک
بطری خنک مشروب و اسنک. این برنامه هر روزش
بود. بهجز گفت وگوهای روزمره بین او و جونکو
حرفی رد و بدل نمی شد اما جونکو کم کم خودش را
به او نزدیک حس میکرد. یک روز صبح وقتی با هم
در فروشگاه تنها بودند، جونکو دلش را به دریا
زد و از میاکی پرسید چرا به جای اینکه روزی سه
بار خرید کند، شیر و مشروب جند روزش را یکجا
نمیخرد و در یخجال نگهداری نمیکند؟ این طوری
منطقی تر نيست؟ و البته این سوال همه کارمندان
فروشگاه بود.
میاکی جواب داد: " آره درست میگی، بهتره همه
رو یکجا بخرم، اما نمیتونم "
جونکو پرسید: " چرا نمیتونین؟"
" خب قضیه اینه که نمیتونم، فقط همین!"
جونکو گفت:" نمیخواستم اذیتتون کنم، لطفا از
من دلخور نباشین، همیشه همینطوریام وقتی
سئوالی تو ذهنم باشه نمیتونم جلو خودم رو
بگیرم، ازتون عذرمیخوام"
میاکی مکثی کرد، سرش را خاراند و به سختی
گفت:" واقعیتش اینه که من یخچال ندارم،
درحقیقت از یخچال خوشم نمیآد"
جونکو لبخند زد و گفت:" من هم از یخچال خوشم
نمیآد، اما یه دونه دارم، این که آدم اصلا
یخچال نداشته باشه یه جورایی نامعقول به نظر
نمیآد؟ "
" چرا اما من ازش بدم می آد، چی کار می تونم
بکنم؟ شب ها اگه یخچالی دور و برم باشه خوابم
نمیبره"
جونکو با خودش فکر کرد، چه موجود عجیبی، حالا
میاکی برایش جذابتر از قبل شده بود.
غروب چند روز بعد وقتی جونکو داشت کنار ساحل
قدم میزد، میاکی را تنها کنار ساحل دید که یک
تنه آتش جمع جوری ترتیب داده بود. با اشاره سر
به او نزدیک شد. وقتی کنار میاکی ایستاده بود
چند سانتی متر بلندتر ازاو به نظر میرسید.
بعد از سلام و احوالپرسی معمول هر دو در سکوت
به آتش خیره شدند.
این اولین باری بود که جونکو با نگاه کردن به
شعلههای آتش "چیز خاصی" را حس میکرد. چیزی
از اعماق درون. چیزی مثل یک حس کهنه، حسی
غریبتر و سنگینتر از آن که بتوان آن را یک
رویا نامید. حسی که در سراسر اندامش پیچید و
ناپدید شد و از آن تنها غمی زیبا و لرزشی در
سینهاش به جا ماند.
" آقای میاکی شما هم وقتی به رقص شعلهها نگاه
میکنین، حس عجیبی بهتون دست میده؟"
" چه جور حسی؟"
" نمیدونم یه حس ناگهانی، یه جور هوشیاری،
چیزی که تو زندگی روزمره بهش برنمیخوریم.
نمیتونم درست به زبون بیارم، من اونقدرا
باهوش نیستم، اما الان که به آتیش نگاه
میکردم یه آرامش عمیقی رو احساس کردم"
میاکی مدتی در فکر فرو رفت و گفت: " میدونی
جون، آتیش هر شکلی که دلش بخواد میتونه به
خودش بگیره، چون رهاست. میتونه شبیه هر چیزی
بشه فقط بستگی به درون کسی داره که به اون
نگاه میکنه. اگه تو با نگاه کردن به آتیش به
یه آرامش درونی رسیدی، علتش اینه که این آرامش
عمیق در تو وجود داره و آتیش داره اون رو به
خودت نشون میده. متوجه منظورم میشی؟"
" اوهوووم"
" اما این اتفاق با هر آتیشی نمیافته. برای
همچین ارتباطی آتیش باید اول خودش رها باشه.
با آتیش گاز و شعله فندک نمیشه. با یه آتیش
معمولی هم این اتفاق نمیافته. برای این که
آتیش رها باشه باید جای درستی روشن بشه و شکل
بگیره. این خیلی کار سادهای نیست و هر کسی از
عهدهش برنمیآد"
" اما شما میتونید این کار رو انجام بدید
آقای میاکی"
" بعضی وقتا میتونم، بعضی وقتا هم نه. اکثر
اوقات اما موفق میشم. اگه با تمام وجود این
کار رو انجام بدم از پسش برمیآم"
" شما از روشن کردن آتیش لذت میبرین درسته؟ "
میاکی با سر تایید کرد و گفت: " برای من یه
جور اعتیاده. فکر میکنی چرا این شهر
دورافتاده رو برای زندگی انتخاب کردم؟ برای
اینکه تو ساحل این منطقه بیشتر از هر جای
دیگهای خرده چوب پیدا میشه. تنها دلیلش
همینه. این همه راه به اینجا اومدم که فقط
آتیش روشن کنم، بی معنییه مگه نه؟"
جونکو بعد از آن هر بار که فرصتی پیدا میکرد
برای روشن کردن آتش به میاکی ملحق میشد.
میاکی تمام سال کنار ساحل بود و آتش روشن
میکرد، بجز اواسط تابستان که مردم از همه جا
به ساحل میآمدند و تا آخر شب ساحل شلوغ بود.
میاکی هفتهای دوبار آتش روشن میکرد و گاهی
هم میشد که در ماه یکبار هم سرو کله اش پیدا
نمیشد. وقتی برای روشن کردن آتش مصمم میشد
که ساحل از تکه چوب های کوچک و بزرگ پر میشد.
این جور وقت ها همیشه جونکو را هم خبر میکرد.
کیسوکی آدم حسودی بود و با وجود اینکه برای
میاکی استثنا قائل شده بود، با طعنه او را
"رفیق آتیش بازی" جونکو مینامید.
شعلههای آتش سرانجام به بزرگترین کنده رسیده
بودند و حالا آتش حسابی گر گرفته بود. جونکو
روی شنهای ساحل لم داده بود و با دهان بسته
به شعلهها چشم دوخته بود. میاکی با دقت زیاد
گر گرفتن آتش را زیر نظر داشت، با یک شاخه
بلند کندهها را جابهجا میکرد تا همه
یکنواخت بسوزند و گهگاه تکه چوبی از ذخیره
الوارش به آتش اضافه میکرد.
کیسوکی اعلام کرد دلش درد گرفته و گفت: "
احتمالا سرمازده شدم. فکر کنم بهتره معدهم رو
خالی کنم"
جونکو گفت: " جرا نمیری خونه استراحت کنی؟"
کیسوکی در حالی که بیشتر نگران خودش بود گفت:
" آره بهتره همین کار رو بکنم ، تو چی؟"
میاکی گفت: " نگران جون نباش، من تا خونه
میرسونمش، مراقبشم"
کیسوکی گفت: " باشه ممنونم" و ساحل را ترک
کرد.
جونکو سرش را تکانی داد و گفت: " عجب احمقیه،
زود از کوره در میره، کلی هم مشروب میخوره"
" میفهمم جون. اما وقتی جوان هستی، اگه همیشه
بخوای منطقی باشی از زندگی لذت نمیبری.
کیسوکی هم حتما دلایل خودش رو داره"
" ممکنه، اما برای هیچ کاری مغزش رو به کار
نمیاندازه"
میاکی گفت:" در مورد بعضی چیزا مغز آدم خیلی
نمیتونه کمکی بکنه، جوان بودن ساده نیست جون"
هر دو در سکوت برای مدتی به آتش نگاه کردند.
غرق در افکار به زمان فرصت دادند که در
ذهنشان جاری شود.
بعد جونکو پرسید: " می دونید آقای میاکی، یه
چیزی هست که ذهنم رو مشغول کرده ، اشکال نداره
ازتون بپرسم؟"
" چه جور چیزی؟"
" یه سوال شخصی"
میاکی صورت زبرش را خاراند و گفت: " خب نمی
دونم، اما گمونم اشکالی نداشته باشه"
" داشتم فکر میکردم که شاید شما جایی همسری
داشته باشین"
میاکی بطری مشروب را از جیب کاپشن چرمش
درآرود، در بطری را باز کرد و یک قلب پر سر
کشید، در قوطی را بست و سر جایش گذاشت و به
جونکو خیره شد.
" چی شد که اتفاقی این سوال به ذهنت رسید؟"
" اتفاقی نبود، قبلا هم بهش فکر کرده بودم.
وقتی کیسوکی از زلزله میگفت، به حالت
صورتتون دقیق شدم. یادتون میآد یه بار
درباره صداقت چشمهای آدم وقتی داره به آتیش
نگاه میکنه حرف زدین؟"
" من همچین چیزی گفتم؟"
" بچههم دارین، نه؟"
"اوهوووم، دوتا"
" تو کوبه، درسته؟"
" آره ما اونجا زندگی میکردیم، فکر کنم هنوزم
همونجا باشن"
" کجای کوبه؟"
" در منطقهی هیگاشی نادا. بالای تپهها. آسیب
زیادی به اونجا نرسیده"
میاکی چشمهایش را نازک کرد و سرش را بالا
گرفت و به تاریکی دریا خیره شد. بعد دوباره
نگاهش را از دریا گرفت به آتش چشم دوخت.
و گفت: به خاطر همینه که کیسوکی رو سرزنش
نمیکنم. اون رو احمق نمیدونم. من حق این کار
رو ندارم. من بیشتر از اون از مغزم استفاده
نمیکنم. خودم سردستهی احمقهام. فکر کنم
میفهمی چی میگم"
" دلتون میخواد بیشتر تعریف کنین؟"
میاکی گفت:" نه، واقعا نمیخوام "
" باشه، پس منم تمومش میکنم، فقط میخوام
اینو بگم که به نظر من شما آدم خوبی هستین"
میاکی سری تکان داد و گفت: " مسئله این نیست"
.
بعد با شاخهای که در دست داشت طرحی روی
شنهای ساحل کشید و گفت:" بگو ببینم جون تا
بهحال به این فکر کردی که چطوری قراره
بمیری؟"
جونکو اندکی فکر کرد و بعد سرش را به نشانه
نفی تکان داد.
میاکی گفت:" خب ، من همیشه به این موضوع فکر
میکنم"
" خب چطوری قراره بمیرین؟"
میاکی گفت:" حبس شده توی یخچال! میدونی این
کابوس همیشه از ذهنم میگذره، بچهای داره با
یخچالی که یه نفر دور انداخته بازی میکنه،
بعد یه دفعه میافته توی یخچال. در یخچال بسته
میشه و بچه که گیر افتاده همونجا خفه میشه.
چیزی شبیه به این."
یک کنده بزرگ جرقه زنان از روی آتش پایین
افتاد، میاکی تنها نگاه میکرد. سایهی عجیبی
از شعله آتش روی صورتش بود.
بعد ادامه داد: " تو یه فضای تنگ و تاریک حبس
شدم و کم کم دارم میمیرم. شاید اگه زودتر خفه
بشم اوضاغ بهتر باشه. اما اینطور نیست. از یه
شکاف باریک کمی هوا وارد می شه و زمان مرگ رو
به عقب میاندازه. من فریاد میزنم و هیچکس
صدای من رو نمیشنوه. کسی عدم حضورم رو درک
نمیکنه. فضا به قدری تنگه که به سختی میتونم
غلت بزنم. خودم رو پیچ و تاپ میدم و به
اطراف فشار میآرم اما در باز نمیشه."
جونکو ساکت مانده بود.
" این یه کابوسه که دائم سراغم میآد. نصفه شب
وسط این اوضاع، در حالی که خیس عرق شدم، از
هزارتوی تاریک خواب بیرون میپرم. با این که
از خواب بیدار شدم اما کابوس هنوز ادامه داره
و این ترسناکترین قسمت ماجراست.چشمهام رو
باز میکنم، گلوم خشک شده، به آشپزخونه میرم
و در یخچال رو بازمیکنم، من که یخچالی ندارم،
پس میفهمم که هنوز دارم خواب میبینم اما
مطمئن نیستم. حس میکنم اتفاق عجیبی قراره
بیفته. توی یخچال با یه حفره تاریک روبرو
میشم. چراغ یخچال روشن نمیشه، فکر میکنم
شاید برق رفته، سرم رو میبرم توی یخچال.
ناگهان دو تا دست از تاریکی بیرون میان و
گردنم رو محکم فشار میدن. دستهایی به سردی
دست مردهها. به شدت قوی هستن و سعی میکنن من
رو به داخل بکشن. با صدای بلند فریاد میکشم و
این بار واقعا از خواب میپرم. این داستان
دائما تکرار میشه و هر بار وحشتناکتر از
قبل، با تمام جزییات."
میاکی با شاخهای که در دست گرفته بود، به
کندهای که روی زمین افتاده بود ضربهای زد و
آن را به جای قبلیاش برگرداند.
" این کابوس به قدری واقعییه که انگار هزار
مرتبه تا امروز مردهام"
جونکو گفت: " چند وقته که این کابوس رو
میبینید؟"
" از زمان های خیلی دور، اونقدر دور که اصلا
یادم نمیآد. وقتهایی بوده که راحتم گذاشته.
یک سال... نه شاید دوسالی میشد که دیگه این
کابوس رو نمیدیدم. اما درست وقتی حس میکردم
بهتر شدم و از دستش نجات پیدا کردم دوباره
سراغم اومد. زمانی که پیداش میشه دیگه کاری
از دستم بر نمی آد.
میاکی سر تکان داد وگفت: " من رو ببخش جون،
نباید این داستانهای مایوس کننده رو برات
تعریف میکردم"
جون گفت: " چرا خوب شد که گفتین" . بعد سیگاری
دردهان گذاشت و با فندکش آن را روشن کرد.
پک عمیقی زد و گفت: " ادامه بدین"
آتش داشت به آخر میرسید. دیگر از کپه عظیم با
آن همه چوب چیز زیادی نمانده بود. میاکی تمام
تکه چوبهای باقی مانده را انداخت داخل آتش.
جونکو حس کرد صدای دریا بلندتر شده، یا شاید
تنها یک خیال بود.
میاکی شروع کرد: " یه نویسنده آمریکایی هست به
نام جک لندن"
" بله، همون که داستانی درباره آتیش داره"
" آره خودشه، تا مدتها فکر میکرد توی دریا
غرق میشه و میمیره. کاملا مطمئن بود که مرگ
اینطوری سراغش میآد. یک شب کنار ساحل
اقیانوسی سر میخوره و بدون اینکه کسی متوجه
بشه در آب فرو میره"
" واقعا جک لندن اینطوری مرده؟"
میاکی سرش را تکان داد و گفت:" نه، با مورفین
خودکشی کرد"
" پس پیشگوییش درست از آب در نیومد، شایدم
مخصوصا کاری کرده که اون اتفاق براش نیفته"
میاکی مکثی کرد و گفت: " این طور به نظر
میآد، اما در واقع همونطوری مرد که فکر
میکرد. تنها بود و تو تاریکی غرق شد، الکلی
شده بود. بدنش در ناامیدی فرو رفته بود با رنج
و درد تمام جان داد و مرد. گاهی پیشگوییها
معنای دیگه دارن. مفهومی که یه پیشگو بهش
اشاره میکنه میتونه خیلی پیچیدهتر از چیزی
باشه که تو واقعیت به نظر میآد. منظورم
روشنه؟
جونکو کمی فکر کرد اما چندان سر درنمیآورد.
" هیچوقت به این که چطوری قراره بمیرم فکر
نکرده بودم، انگار نمیتونم بهش فکر کنم، من
حتا نمیدونم چطوری قراره زندگی کنم"
میاکی یا سر تایید کرد و گفت:" میدونم چی
میخوای بگی، اما یه تئوری هست که میگه نحوه
مردن هر آدمی، راه زندگیش رو مشخص میکنه"
" و شما فکر میکنین زندگیتون بر این اساس
پیش میره؟"
" گمون کنم، گاهی اوقات اینطوری به نظر
میرسه"
میاکی کنار جونکو نشست. کمی پیرتر و خستهتر
از همیشه به نظر میرسید. موهای اطراف
گوشهایش به هم ریخته و پریشان بود.
جونکو پرسید: " شما چه جور نقاشیهایی می
کشین؟"
" توضیحش کمی سخته"
" خب بهتره اینجوری بپرسم، آخرین کاری که
کشیدین چی بود؟"
" اسمش رو گذاشتم دورنمای یک اتو. سه روزه که
تمومش کردم. تصویر یه اتو توی یه اتاقه"
" خب چرا میگین توضیحش سخته؟"
" برای اینکه این یه اتوی واقعی نیست"
جونکو نگاهی به میاکی انداخت: " اتویی که
کشیدین واقعی نیست؟"
" دقیقا"
" به مفهوم دیگهای اشاره داره؟"
" احتمالا"
" یعنی منظورتون اینه که به جای اتو هر چیز
دیگهای میتونستین بکشین؟"
میاکی در سکوت با سر تایید کرد.
جونکو به آسمان نگاه کرد. ستارههای بیشتری در
آسمان بود و ماه فضای زیادی را پر کرده بود.
میاکی آخرین تکه چوب، همان شاخه بلند در دستش
را در آتش انداخت. جونکو به او تکیه کرد، طوری
که شانههای یکدیگر را لمس میکردند. میاکی با
نفسی عمیق، بوی دودی را که در کاپشن اش رخنه
کرده بود در سینه فرو داد.
جونکو گفت: " می دونین چیه؟"
" چی؟"
" احساس تهی بودن میکنم"
" جدی؟"
" آره"
جونکو چشمهایش را بست و بیآنکه خودش بداند،
قطرههای اشک از گونههایش جاری شد. با دست
زانوی میاکی را از روی شلوار کتانیاش محکم
فشرد. سرمای خفیفی در بدنش پیچید. میاکی
بازویش را دور شانههای جونکو انداخت و او را
به خودش نزدیکتر کرد. قطرههای اشک همجنان از
گونههای جونکو جاری بود.
کمی بعد جونکو با صدای گرفته گفت: " واقعا
انگار هیچی درونم نیست، حس میکنم خالی خالی
شدم"
میاکی گفت: " میفهمم چی میگی"
" واقعا؟ "
" آره ، من این حس رو خیلی خوب میشناسم"
" چی کار باید بکنم؟ "
" یه خواب آروم شبانه حالت رو بهتر میکنه "
" حالی که من دارم به راحتی بهتر نمیشه "
" بهت حق میدم، کار خیلی سادهای نیست"
قطرههای آبی که در چوب مانده بود جلز ولز
کنان بخار میشد. میاکی چشمهایش را باریک کرد
و برای مدتی به آتش خیره ماند.
جونکو گفت: " خب حالا چی کار میتونم بکنم؟ "
" نمیدونم، میتونیم دوتایی با هم بمیریم،
نظرت چیه؟"
" فکر خوبیه"
" جدی میگی؟"
" آره، جدی میگم"
بازوی میاکی هنوز دور شانههای جونکو بود. کمی
سکوت کرد. جونکو صورتش را در کاپشن چرمی نرم و
رنگ و رو رفته او فرو برد.
میاکی گفت: " به هر حال بهتره تا سوختن کامل
آتیش صبر کنیم، خودمون ساختیمش، خودمون هم
باید تا آخر باهاش بمونیم. وقتی کاملا خاکستر
شد و همه جا تاریک شد. اونموقع ما هم میتونیم
بمیریم."
" خوبه، اما چطوری؟"
"براش یه فکری میکنم"
" قبوله"
جونکو،غرق در بوی آتش، چشمانش را بست. بازوی
میاکی دور شانههایش بود و برای مردی به آن سن
و سال کمی کوچک به نظر میرسید. با خودش فکر
کرد: هرگز نمیتونم با این مرد زندگی کنم،
هیچوقت نمیتونم به قلبش راهی پیدا کنم. ولی
شاید بتونم همراهش بمیرم.
احساس خواب آلودگی میکرد. لابد به خاطر ویسکی
بود. بیشتر تکههای چوب به خاکستر بدل شده و
از بین رفته بودند، اما بزرگترین تکه هنوز به
رنگ نارنجی میدرخشید و جونکو گرمای دلنشین آن
را روی پوستش حس میکرد. تا خاکستر شدنش زمانی
طول میکشید.
جونکو گفت: " اشکالی نداره یه کم بخوابم؟"
" حتما، چرا که نه"
" وقتی آتیش کاملا خاکستر شد بیدارم میکنین؟"
" نگران نباش، وقتی آتیش تموم بشه، سرما درتو
نفوذ میکنه و خود به خود بیدار میشی"
جونکو واژهها را در ذهنش تکرار کرد:
" وقتی آتیش تموم بشه، سرما در تو نفوذ می کنه
و خود به خود بیدار میشی"
بعد در آغوش میاکی مچاله شد و در خواب فرو
رفت، خوابی عمیق.