هاروکی
موراکامی
رقصیدن کار تمام فرزندان خداست
ترجمه محمد دارابی
یوشیا به بدترین شکل ممکن از خواب
بیدار شد. پلک چپش از کار افتاده،
شقیقههایش از شدت درد درحال ترکیدن
بود. چشم راستش را به سختی باز کرد.
تمام شب را دندان قروچه کرده بود و پس
مانده آدامس ماسیده در دهانش ترشحی به
جا گذاشته بود که مغزش را از درون
متلاشی می کرد؛ باید از شر جسم بد بو
در دهانش خلاص می شد وگرنه فاتحه ی
مغزش خوانده بود. گرچه آن هم تفاوت
چندانی به حالش نداشت. چند دقیقه خواب
بیشتر در آن لحظه برای یوشیا آرزویی
بود محال. وضعیتش بغرنج تر از آن بود
که بتواند کمی بیشتر بخوابد.
دست برد زیر بالشاش، ساعتش آنجا
نبود. چرا نباید ساعتش آنجا باشد، از
عینکش هم خبری نبود. لابد مثل قبل
جایی پرتشان کرده بود.
باید از جایش بلند میشد، بالاتنهاش
را تکانی داد، ذهناش یاری نکرد و
دوباره در بالشاش فرو رفت. صدای وانت
خریدار جالباسی از خیابان به گوش می
رسید، تعویض جالباسیهای کهنه با
جالباسیهای نو، قیمت ها اما همان
قیمت های بیست سال پیش بود که با صدای
یکنواخت و گوشخراش مردی میانسان روی
سرش هوار میشد.
یکبار دوستی گفته بود بهترین راه
درمان سردردهای ناشی از بدمستی،
تماشای گفتگوهای اول صبح تلویزیون
است. منظورش همان پرگوییها و مزخرفات
شرکت کنندگانی بود که تهوع اش را
شدیدتر میکرد و قطعا کمک میکرد
محتویات مانده در معده اش را یک جا
خالی کند. با این همه، نفس کشیدن در
آن لحظه برای یوشیا ناممکنترین کار
دنیا بود چه برسد به روشن کردن
تلویزیون.
شعاع روشن نوری که با گرد سفید پیش
چشمش ظاهر شد نمای یکنواخت دنیا را
مکرر میکرد. آیا احساس مردن چیزی
شبیه به همین بود؟ با خودش گفت: خدایا
همین یکبار کافی است، دیگر این کار را
با من نکن.
خدا او را یاد مادرش انداخت. مادرش را
صدا کرد تا یک لیوان آب برایش بیاورد،
اما یادش آمد که در خانه تنهاست.
مادرش به اتفاق باقی مومنان سه روز
پیش به شهر کانسایی سفر کرده بود.
راههای ساختن دنیا بسیار است: بندهی
بیقید و شرط خدا، حالا میتوانست
کنار پسرش باشد و او را از خواب بد
اول صبح نجات دهد. یوشیا نمیتوانست
از جایش بلند شود. پلک چپش همچنان
سنگین و بی حرکت، بسته مانده بود. آخر
با کدام آدم احمقی میتوانست این همه
نوشیده باشد؟ با خودش گفت اهمیتی
ندارد بعدا دربارهاش فکر میکنم.
هنوز ظهر نشده بود اما نوری که از
میان پرده به داخل اتاق میتابید
میتوانست به یوشیا بفهماند که ساعت
از یازده گذشته است. اینکه گاهی دیر
به محل کارش در یک دفتر چاپ و نشر
میرسید چندان برای مدیرش مهم نبود.
در عوض شبها تا دیروقت کار میکرد.
اما روزهایی که دل و دماغ کار کردن
نداشت و بعد از ظهر به محل کارش
میرسید دیگر کفر مدیرش را درمیآورد
و جریمههای سنگینی برایش به بار
میآورد. میتوانست قید کارکردن را هم
بزند اما دلش نمیخواست مادر با
ایماناش را که نسبت به کار کردن او
حساس بود آزرده خاطر کند.
حدود ساعت یک بالاخره از خانه بیرون
زد. میشد مثل باقی روزها بهانهای
بتراشد و در خانه بماند اما ویرایش و
چاپ متنی که در دست داشت کاری بود که
تنها از عهدهی خودش برمیآمد.
از خانه ی اجارهای که با مادرش در
آن زندگی میکرد گیج و منگ، خودش را
به ایستگاه قطار رساند و تپههای
قدبرافراشتهی چوا و ایستگاههای
یتسویا، مارونوچی، کازومیگاسکی و
هیبیا را رد کرد. در کامیاچو،
نزدیکترین ایستگاه به محل کارش، از
قطار پیاده شد.
ساعت ده همان شب با دلهره پلههای
ایستگاه کامیاچو را بالا و پایین
میکرد که نگاهش به مردی افتاد که
لالهی یکی از گوشهایش بریده بود و
با فردی آنسوی خط تلفن حرف میزد.
مردی بلند قامت، حدودا پنجاه ساله با
موهای جوگندمی، بدون عینک با پالتوی
رنگ و رو رفتهی مخملی و کیفی در
دست. عمیقا در فکر فرو رفته بود و با
قدمهایی نرم از سکوی انتظار هیبیا به
سمت ایستگاه چییودا میرفت. یوشیا
بیدرنگ دنبال مرد به راه افتاد،
گلویش درست مثل تکه چرمی کهنه خشک شده
بود.
مادر یوشیا زنی چهل و سه ساله بود که
بیش از سی و پنچ سال نشان نمیداد.
پوست شفاف و ظاهر زیبا و دلفریبش را
به لطف غذاهای ساده و پیاده رویهای
صبح و عصر، به خوبی حفظ کرده بود.
مادری که تنها هجده سال با او اختلاف
سنی داشت و بیشتر به نظر میرسید
خواهر بزرگترش باشد.
از آن دست مادرها نبود که چندان به
وظایف مادرانهاش پایبند باشد؛ اگرهم
بود با غیرمعمولترین رفتارها عواطفش
را بروز میداد. دورانی که یوشیا به
مدرسه راهنمایی میرفت و دیگر بالغ
شده بود، مادرش همچنان با لباس زیر در
خانه میچرخید، گاهی پیش میآمد که
تمام روز را عریان باشد. آن ها در
اتاقهایی جدا از هم میخوابیدند اما
شبهایی که مادرش احساس تنهایی میکرد
به اتاق یوشیا میرفت، به آرامی زیر
ملحفهاش میخزید و بی تن پوش، انگار
که بخواهد سگ یا گربهای را بغل کند،
او را در آغوش میکشید. یوشیا لحن
مادرانهی او را حس میکرد اما بازهم
این شرایط عصبیاش میکرد. ناچار بود
تمام شب را طوری در خودش بپیچد که
برانگیختگی جنسیاش آشکار نشود.
وحشتزده از رابطه شومی که شبها با
مادرش داشت خودش را به فاحشهها
میسپرد و هر زمان فاحشهای پیدا
نمیکرد، دست به دامان خودارضایی
میشد. دوران دبیرستان را با کارهای
نیمه وقت میگذراند و با همان دستمزد
اندک مشتری دائمی فیلمهای پورنو شده
بود.
یوشیا میدانست که بهتر است هرچه
زودتر مادرش را ترک کند و برای خودش
زندگی مستقلی بسازد. از زمانی که وارد
دانشگاه شد و بعد با شروع کار، بارها
با خودش کلنجار رفت، بیست و پنج سالش
تمام شده بود و بااین حال هنوز قادر
نبود به تنهایی زندگی کند. نمیدانست
در نبود او چه بلایی بر سر مادرش
خواهد آمد. در تمام این سالها یوشیا
تلاش کرده بود او را از حس
خودویرانگری آزاردهندهاش برهاند،
خودکشی همراه همیشگی مادرش بود. اگر
یکباره خبر میداد که قصد دارد او را
ترک کند معلوم نبود چه فاجعهای پیش
میآمد. مطمئن بود هرگز نمیتواند
مادرش را متقاعد کند که بهتر است جدا
ازهم زندگی کنند. چهره غمگین و
درماندهی مادرش را، زمانی که یوشیا
سیزده سال داشت و تصمیم گرفته بود
خانه را ترک کند، هنوزهم به خوبی به
یاد میآورد. دوهفته تمام شاید هم کمی
بیشتر، مثل سنگ شده بود. نه چیزی
میخورد نه حرفی میزد، نه حمام
میکرد، نه موهایش را شانه می زد و نه
لباسهای زیرش را عوض میکرد. تنها
زمان پریودش بود که اوضاع کمی بهتر
شد. یوشیا تا آن روز هرگز مادرش را
اینچنین بدبو و بی رمق ندیده بود.
حتی فکر کردن به آن روزها ، قلبش را
به درد میآورد.
یوشیا پدر نداشت و از زمان تولد تنها
همراهش مادرش بود. وقتی که بچه بود،
مادرش بارها و بارها به او گفته
بود:"خداوند پدر تو است. جای خدا آن
بالاها در آسمانهاست، در بهشت.
نمیتواند پایین بیاید و روی زمین با
ما زندگی کند. اما همیشه مراقب تو است
و بهترین آرزوها را برایت دارد."
آقای تاباتا که در واقع راهنمای
مذهبی یوشیا به حساب می آمد هم همین
چیزها را درباره پدرش گفته بود: "این
حقیقت داره که تو در این دنیا پدر
نداری اما نباید به دیگران اجازه بدی
به خاطر این مسئله مسخرهات
کنند.متاسفانه چشمهای بیشتر آدمها
قادر به دیدن حقیقت نیست یوشیا.
خداوند، پدر تو، خیلی بزرگ است، به
بزرگی یک دنیا. تو خیلی خوشبختی که
میتوانی در سایهی عشق و محبت او
باشی. باید به خودت افتخار کنی و به
من قول بدی که همیشه با راستی و
درستی زندگی کنی."
حرفهای تکراری آقای تاباتا، یوشیا
را خسته کرده بود.
در یکی از روزهای آغاز مدرسه رو کرد
به آقای تاباتا و گفت: "میدونم،
اما مگه
خدا متعلق به همه آدمها نیست؟ پدرها
ولی فرق دارند.
هر بچهای یه پدر داره که با بقیه فرق
میکنه و یه خدا که مال همه آدماست."
"گوش کن یوشیا٬ یه روز خداوند یعنی
پدر تو٬ خودش رو بهت نشون میده و آن
وقت میفهمی که او فقط متعلق به توست.
یه روزی و یه جایی، وقتی که اصلا
انتظارش را نداری خدا رو میبینی٬ اما
اگه شک کنی یا باورت رو از دست بدی،
از تو ناامید میشه و دیگه خودش رو
بهت نشون نمیده، میفهمی چی میگم؟"
یوشیا گفت: "بله."
"به من قول بده حرفهام رو هیچ وقت
فراموش نکنی."
یوشیا گفت: "چشم آقای تاباتا، هیچ وقت
فراموش نمی کنم."
اما
حرفهای آقای تاباتا برایش معنا و
مفهوم چندانی نداشت. یوشیا نمی توانست
قبول کند که تا این حد آدم متفاوتیست
و میتواند فرزند خدا باشد .او پسر
بچه ای معمولی بود درست مثل بقیه
بچهها و به نظر خودش از معمولی هم یه
چیزی پائینتر.هیچ ویژگی خاصی نداشت
که بتواند او را از بقیه متمایز کند.
دائما خرابکاری میکرد.
تمام دورهی دبستان همینطور بود.
نمرههای نسبتا خوبی میگرفت اما مثلا
وقتی پای ورزش به میان می آمد، یک دست
و پا چلفتی واقعی بود. در بازی
بیسبال تقریبا تمام توپهایی که به
سمتش پاس داده میشد را از دست میداد.
هم تیمیهایش از دستش مینالیدند و
دخترهای هوادار تیم همیشه مسخرهاش
میکردند.
یوشیا هر شب قبل از خواب به درگاه
خداوند، پدرش، دعا میکرد “ خدایا!
قول میدم اگه کمکم کنی توپهائی که
به سمتم میان رو بگیرم٬ به ایمانم پایبند
باشم. این تنها چیزیه که ازت میخوام،
البته فعلا.” اگرخداوند پدر واقعیاش
بود باید میتوانست این خواستهی ناچیز
را برآورده کند. اما دعاهایش هرگز
مستجاب نمیشد و توپهای از دست رفته
بود که هر روز بر تعدادشان افزوده
میشد.
وقتی این موضوع را با آقای تاباتا
درمیان گذاشت او در جوابش گفت: "معنی
کاری که داری میکنی اینه که انگار
داری قدرت خداوند رو آزمایش می کنی.
اینکه از خدا چیزی بخواهی هیچ اشکالی
نداره،اما باید برای چیزهائی
ارزشمندتر از این دعا کنی. اشتباه تو
اینه که از خدا چیز کم ارزشی خواستی و
براش زمان تعیین کردی."
یوشیا هفده ساله بود که مادرش راز
تولدش را با او در میان گذشت٬ به
یوشیا گفته بود:" به اندازه کافی بزرگ
شدی که این مسائل رو بفهمی. نوجوانی
من دورانی بود تاریک و سیاه، روحم
دریایی آشفته و درهم. نور حقیقت در پس
ابرهای تیره ذهنم پنهان بود. آن روزها
مردهای زیادی رو میشناختم بیآنکه
عشقی در کار باشه. حالا دیگه خوب
میدونی منظورم از شناختن چیه، درست
میگم؟"
یوشیا گفت: "آره، میفهمم منظورت چیه."
وقتی پای مسائل جنسی به میان میآمد
مادرش همیشه در لفافه حرف میزد. از
آنجا که یوشیا هم زنهای زیادی را در
غیاب عشق میشناخت حرفهای مادرش را
به خوبی میفهمید.
مادرش ادامه داد: “سال دوم دبیرستان
بودم که برای اولین بار باردار شدم.
آن موقع هیچ درکی از حاملهشدن نداشتم.
یکی از دوستانم دکتری رو معرفی کرد که
بتوانم بچه رو سقط کنم. مرد جوان و
مهربانی بود٬ بعد ازعمل روشهای پیشگیری
از حاملگی رو برایم توضیح داد و گفت
عمل سقط جنین هم از نظر جسمی و هم از
نظر روحی به مادر ضربه میزنه و
همینطور بهم تذکر داد که مراقب بیماریهای
مقاربتی باشم. بعد هم بسته کاندومی به
من داد و سفارش کرد که همیشه از آن
استفاده کنم.
وقتی شنید من همیشه از کاندوم
استفاده میکنم گفت پس احتمالا یکی از
اون مردها درست کاندوم رو استفاده
نکرده. خیلی مسخرهس که فقط عدهی کمی
از مردم میدونن چطور باید ازش
استفاده کنن. اما من احمق نبودم و
خیلی مراقب بودم که باردار نشم. وقتی
لباسهامون رو در میآوردیم همیشه
خودم برای طرف کاندوم میگذاشتم.اصلا
مگه تو همچین مواردی میشه به مردها
اعتماد کرد؟ راستی تو میدونی کاندوم
چیه، مگه نه؟"
یوشیا گفت:"آره، می دونم."
این داستان گذشت و دو ماه بعد دوباره
حامله شدم. باورش برایم خیلی سخت بود،
چون بیشتر از همیشه مراقب بودم. چارهای
نداشتم جر اینکه دوباره برگردم پیش
همان دکتر. وقتی من رو دید با عصبانیت
نگاهم کرد و گفت: مگه بهت نگفتم مراقب
باش؟ معلومه تو کلهی پوکت چی
میگذره؟ نمیتونستم جلوی گریهم رو
بگیرم. بهش توضیح دادم که چقدر موقع
رابطههام حواسم جمع بوده. اما
هیچکدام از حرفهام رو باور نمیکرد.
با خشونت تمام بهم گفت: "اگه درست از
کاندوم استفاده میکردی هرگز این
اتفاق نمیافتاد."
خب سرت رو درد نیارم، حدود شش ماه
بعد، بخاطر اتفاقات عجیب و غریبی که
افتاده بود و آغاز رابطه با همان
دکتر، رابطههام رو با مردهای دیگه
قطع کردم. او سی ساله بود و هنوز با
هیچ زنی نخوابیده بود. راستش گاهی
حوصلهام رو سر میبرد، اما مرد شریف
و دلنشینی بود.
لالهی گوش راستش رو از دست داده
بود. وقتی بچه بوده و یه روز که
داشته از خیابون رد میشده ، یه سگ
سیاه و بزرگ میپره جلو و گوش راستش
رو گاز میگیره، اینطور میشه که
لالهی گوشاش رو برای همیشه از دست
میده.
میگفت خیلی خوش شانس بوده که فقط
لاله گوشش رو از دست داده٬ آدم میتونه
با یه لالهی گوش زندگی کنه، اما مثلا
بدون دماغ زندگی خیلی سخت میشه.
راستش منم باهاش موافق بودم.
رابطهای که باهاش داشتم بهم کمک کرد
تا دوباره خودم رو پیدا کنم. وقتی کنارم
بود به هیچ چیز و هیچکس دیگری فکر
نمیکردم٬ حتی از لالهی گوش نصفه
نیمهاش هم خوشم میآمد. خودش رو
شدیدا وقف کارش میکرد و وقتهایی که
تو رختخواب بودیم سخنرانیهای بلند
بالایی درباره استفاده از کاندوم سر
میداد٬ اینکه چه موقع و چطور باید از
کاندوم استفاده کرد. شاید تو هم فکر
کنی رابطهمون کاملا بیخطر بوده، اما
اشتباه نکن. چون من دوباره حامله شدم.”
مادر یوشیا دوباره به مطب همسرش
میرود و احتمال بارداری اش را با او
درمیان میگذارد. دکتر پس از آزمایش
حاملگی او را تایید میکند اما هرگز
زیربار نمیرود که بچه متعلق به خودش
باشد.
به من گفت: "من متخصص زنانم و مو لای
درز روشهای ضد بارداری من نمیره.
تنها یه امکان وجود داره، اینکه تو به
جز من با مرد دیگهای خوابیده باشی."
حرفهاش به شدت ناراحتم کرد.تمام تنم
میلرزید یوشیا. میتونی درک کنی چقدر
رنجیده بودم مگه نه؟
یوشیا گفت:"آره، درک می کنم."
حاضرم قسم بخورم دورانی که با او
رابطه داشتم هیچ مردی از ذهنم
نمیگذشت، اما او همچنان من رو به چشم
یه فاحشه می دید. آخرین باری که دیدمش
همان روز بود. بچهای که در شکم داشتم
رو سقط نکردم. تصمیم داشتم خودکشی
کنم. از مردن هراسی نداشتم، میخواستم
خودم رو از عرشه کشتیای که به اوشیما
میرفت به دریا پرت کنم، اگه این کار
رو میکردم الان تو در کنارم نبودی
یوشیا. آقای تاباتا و باقی مومنان
بودند که به من کمک کردند تا بتونم
پرتو حقیقتی تو وجودم پیدا کنم و تو
رو به دنیا بیارم.
آقای تاباتا به مادر یوشیا گفته بود:
“ دخترم، تو هر کاری از دست آدمی برمی
آمد انجام دادی تا جلو باردار شدنات
را بگیری. اتفاقی که سه بار رخ بدهد
دیگر اتفاق نیست. عدد سه عدد مقدسیست
که خداوند از آن استفاده کرده تا پیامی
را به تو برساند. بچه دار شدن تو چیزی
نیست جز خواست و اراده ی خدا. دوشیزه
اوساکی فرزندی که درون توست٬ فرزندی
از بهشت است، فرزند خداست. پسریست که
من او را یوشیا مینامم."
پیشبینی آقای تاباتا درست از آب
درآمد و پسر بچهای متولد شد و آنها
اسمش را یوشیا گذاشتند. مادر یوشیا هم
خودش را سراسر وقف خداوند کرد و پس
ازآن با هیچ مردی رابطه ای برقرار
نکرد.
یوشیا با تردید از مادرش پرسید:" یعنی
پدر واقعی من پزشک متخصص زنانه که تو
باهاش رابطه داشتی؟"
مادرش درحالیکه چشمانش از حدقه بیرون
زده بود با عصبانیت گفت: "نه! مو لای
درز روشهای ضد بارداری اون دکتر
نمیرفت. آقای تاباتا درست میگفت،
پدر تو خداست. تو حاصل یک شهوت جسمانی
نیستی، تو به خواست و ارادهی خداوند
به دنیا اومدی."
یوشیا میدانست که نظر مادرش هرگز
عوض نمی شود. اما دست کم حالا فهمیده
بود که پدرش یک پزشک متخصص زنان است
که احتمالا یکی از کاندومهایش مشکل
داشته است.
" اون دکتر هیچ وقت خبردار شد که من
رو به دنیا آوردی؟"
مادرش گفت: "گمون نکنم. دیگه ندیدمش،
ارتباطمون به کلی قطع شد. فکر نمیکنم
از وجود تو باخبر باشه"
مرد یک گوش با قطار چیودا به سمت
آبیکو میرفت. یوشیا هم به دنبالش،
سوار همان کابین قطار شد.
ساعت ده و نیم شب بود و مترو چندان
شلوغ نبود. مرد روی یکی از صندلیها
نشسته بود و مجلهای از کیفش بیرون
آورده بود که به نظر تخصصی میآمد.
یوشیا روی صندلی روبروی مرد نشست و
وانمود کرد روزنامه میخواند. مردی چهارشانه
با چهرهای خشک و جدی که راست کار
دکترها بود. سنش با داستان یوشیا جور
درمیآمد و لالهی گوش راست هم که
نداشت، قطعا یک روز سگی ولگرد گازش
گرفته بود.
یوشیا با تمام وجودش حس می کرد مردی
که روبرویش نشسته پدرش است مردی که
احتمالا هرگز نمیدانست پسری هم در
دنیا دارد و امکان نداشت به همین
سادگی قبول کند که یوشیا پسرش باشد.
از همه اینها گذشته او دکتر کارکشتهای
بود که مو لای درز روشهای ضد بارداریاش
نمیرفت.
قطاراز ایستگاههای شین-اوچانومیزو،
سنداگی و ماشیا گذشت. هر بار که در
ایستگاهی توقف میکرد٬ تعداد مسافرهای
کوپه کمتر و کمتر میشد. مرد همچنان
به مجلهاش چشم دوخته بود و به نظر
نمیرسید حالا حالاها خیال پیاده شدن
داشته باشد. یوشیا همانطور که از پشت
روزنامه مرد را زیرنظر گرفته بود
تصاویر مبهمی از شب گذشته به یادش آمد.
شب قبل با یکی از دوستان دوره دانشگاهاش
و دو دختر که از آشنایان دوستش بودند
در کافه روپونگی قرار گذاشته بود و از
آنجا به کلابی رفته بودند. اما یادش
نمی آمد که با کسی خوابیده باشد. نه
مطمئنا با کسی نخوابیده بود. دیشب
آنقدر مست بود که همخوابگی به نظر
غیرممکن میرسید.
روزنامه پر از اخبار مربوط به زلزله
بود. لابد مادرش و باقی افراد خیر
حالا در خوابگاهی که کلیسای ازاکا
برایشان مهیا کرده بود٬ به سر میبردند.
آنها هر روز صبح کوله پشتیهایشان را
از آذوقه و وسایل مورد نیاز زلزله
زدهها پرمیکردند و تا جائی که میشد
با قطار و از آنجا به بعد را پیاده
میرفتند تا به روستای کوبه برسند و
وسائل داخل کولههایشان را میان
زلزلهزدهها قسمت کنند. مادرش٬ تلفنی
به او گفته بود که با کوله پشتیاش
حدود شانزده کیلوگرم آذوقه جابهجا
میکند. یوشیا احساس میکرد فرسنگها
با کوبه فاصله دارد و مردی که روبرویش
نشسته و به مجلهاش خیره مانده بود به
همان اندازه از او دور مینمود.
پیش از آنکه یوشیا دورهی دبستان را
تمام کند، هفته ای یک بار با مادرش در
جلسات مذهبی کلیسا شرکت می کرد. مادرش
در انجام مراسم مذهبی موفقترین فرد
کلیسا بود. زنی بود جوان٬ زیبا و
بسیار موقر که بیشتر آدمها دوستش
داشتند و با پسر بچهی دوست داشتنیاش
کمتر کسی تاب مقاوت در برابر جاذبههای
شگفت انگیزش را داشت. حتی مردمی که
علاقه چندانی به امور مذهبی نداشتند
با رغبت به نصیحتهای او گوش میدادند.
او با لباسی ساده اما برازنده٬ به
خانههای مردم سر میزد و جزوههای
مذهبی را میانشان پخش میکرد و آنها
را دعوت میکرد که ایمان بیاورند.
به آنها می گفت: "هر وقت ناراحتی و یا
مشکلی برایتان پیش آمد، سراغ ما
بیائید٬ ما شما را مجبور نمیکنیم، ما
فقط مشوق شما هستیم." و بعد با همان
نگاه مهربان و صدای گرمش ادامه می داد:
"قبل از اینکه با مذهب آشنا شوم روحم
در تاریکی و ظلمت گم شده بود. این بچه
را حامله بودم و میخواستم خودم را به
اعماق دریا بیندازم و خودکشی کنم .اما
دستان خداوند من را نجات داد. خداوندی
که خود بهشت است و حالا من و پسرم زیر
سایهی لطف و محبتش زندگی میکنیم"
یوشیا از اینکه همراه مادرش در خانه
غریبه ها را میزد اصلا خجالت نمی
کشید. مادر مهربانی داشت که دستانش
همیشه گرم بود. .البته بیشتر آدم ها
یا در خانه شان را باز نمیکردند و یا
آنها را از خود میراندند. اما وقتهایی
که کسی حرف محبتآمیزی می زد و یا به
حرف آنها گوش میداد٬ یوشیا به شدت
خوشحال میشد و احساس غرور میکرد.
اگر هم موفق میشدند کسی را به مومنین
کلیسا اضافه کنند او گمان میکرد که
احتمالا خداوند٬ پدرش٬ دیگر او را به
فرزندی قبول کرده است.
روزهای آغاز مدرسه راهنمایی بود که
اعتقادات مذهبیاش را از دست داد.
از زمانی که به وجود خودش آگاه تر شد٬
نمی توانست قوانین سفت و سخت مذهبی را
که با معیارهای روزمره زندگی تفاوت
داشت٬ بپذیرد.
اما اولین و اصلی ترین دلیل از دست
دادن اعتقادش موجود بی رحمی بود که به
نام پدر به خوردش داده بودند. پدری
سنگدل که صدایش هرگز شنیده نمی شد و
یوشیا را دلسرد کرده بود.
بی اعتقادی او به مذهب مادرش را به
شدت آزرده خاطر کرد، اما یوشیا دیگر
تصمیمش را گرفته بود.
قطار تقریبا از توکیو خارج شده بود و
یکی دو ایستگاه دیگر مانده بود تا به
آخر خط برسد که مرد مجلهاش را درکیفش
گذاشت، از جایش بلند شد و رفت به سمت
در خروجی کابین. یوشیا هم به دنبال او
راه افتاد. مرد کارتش را روی کارتخوان
خروج کشید و از مترو خارج شد. اما
یوشیا که مسافتی بیشتر از حد معمول را
طی کرده بود، برای بیرون رفتن از مترو
ناچار بود کارتش را شارژ کند. بخت با
او یار بود و درست هنگامی که از مترو
خارج شد مرد را دید که داشت تاکسی می
گرفت. او هم سوار تاکسی بعدی شد.
اسکناسی دههزار ینی از کیفش درآورد و
به راننده گفت: "تاکسی جلوئی رو تعقیب
کن."
راننده با تردید نگاهش را از یوشیا و
اسکناس دههزار ینیاش گذراند و گفت:
"ببنیم، ازمافیا یا دار و دستهای تو
این مایه ها که نیستی، هستی؟"
یوشیا گفت: "نه ،خیالت راحت. فقط
میخوام این مرد رو تعقیب کنم."
راننده پول را گرفت و راه افتاد:
"باشه، قبول.اما من همون کرایه همیشگی
رو حساب میکنم. تاکسیمترم روشنه."
هر دو تاکسی به سرعت از کرکرههای
پائین آمدهی مغازهها، پارکینگهای
تاریک و خلوت، پنجرههای پرنور
بیمارستان و خانههای پر جمعیتِ
فقیرنشین گذشتند و در سوت و کور
خیابانهای خالی شهر تعقیب و گریزشان
چندان پیچیده و هیجانانگیز نبود. با
این همه، رانندهی تاکسی یوشیا مرد
باهوشی بود و فاصلهاش را با ماشین
جلویی به خوبی حفظ کرده بود.
راننده رو کرد به یوشیا و گفت:"
ببینم، با طرف خورده حساب عشقی-عاطفی
داری؟"
یوشیا گفت: "نه، قضیه مربوط به کاره.
دو تا شرکت برای استخدام این بابا
دارن سر و دست میشکنن."
راننده گفت:"شوخی میکنی؟ شنیده بودم
که بعضی شرکتها واسه استخدام آدمای
کله گنده با هم رقابت میکنن،اما فکر
نمیکردم قضیه انقدر جدی باشه."
آنها به جایی رسیده بودند که اطرافشان
هیچ خانهای به چشم نمیآمد. بعد از
مسیری که از کنار رودخانه می گذشت،
دوسوی جاده را انبار و کارخانه پر
کرده بود. دیواری بتونی، تا بینهایت،
کنارههای جاده را احاطه کرده بود و
تیرهای چراغ برق تازه نصب شده، تنها
چیزی بود که خودنمایی میکرد.
تاکسی تحت تعقیب ناگهان از حرکت
بازایستاد و چراغهای ترمزش روشن شد.
راننده ی تاکسی یوشیا هم چندمتر
عقبتر نگهداشت و چراغهای جلو را
خاموش کرد. نور چراغهای وسط جاده بر
آسفالت خیابان کمسوتر شده بود. در آن
برهوت به جز دیواری بتونی٬ که با سیم
های خاردارش انگار دنیا را خط کشی
کرده بود، چیز دیگری پیدا نبود.
کمی بعد درتاکسی جلوئی باز شد و مردی
که فقط یک لاله ی گوش داشت از ماشین
پیاده شد.
یوشیا علاوه بر اسکناس ده هزار ینی که
اول داده بود٬ دو اسکناس هزار ینی هم
به راننده داد.
راننده به یوشیا گفت: "اینموقع شب
اینجا تاکسی گیرت نمی آد، اگه بخوای
می تونم منتظر بمونم"
یوشیا گفت: "مهم نیست" و پیاده شد.
مرد بی آنکه نگاهی به اطرافش بیندازد٬
به همان آهستگی که در ایستگاه مترو
راه میرفت، در امتداد دیوار بتونی،
درست مثل عروسکی کوکی که جذب آهنربایی
شده باشد٬ قدم برمیداشت. یوشیا یقه ی
کتش را بالا کشید و دنبال مرد راه
افتاد. گاهگاهی نفس عمیقی میکشید و
بخار سفید رنگی در هوا ایجاد میکرد٬
مراقب بود فاصلهاش را
به خوبی
حفظ کند تا مرد متوجه حضورش نشود.
صدای برخورد پاشنه کفش چرمی مرد با
آسفالت خیابان تنها آوایی بود که در
فضا میپیچید و یوشیا در کوره راهی که
کوچکترین نشانهای از حیات انسانی
درآن دیده نمی شد با کفشهای کهنه و پلاستیکیاش
بیصدا حرکت میکرد.
انتهای دیوار به قبرستان ماشینها میرسید.
مثل تکهای از رویایی وهم آلود، تپهی
ماشینهای از کار افتاده روی هم
تلنبار شده و حصاری آهنی آنها را
احاطه کرده بود. نور چراغهای خیابان٬
بدنه ی زنگ زده ماشینها را برق میانداخت
و مرد همچنان راست و مستقیم پیش
میرفت.
هر از گاهی بادی سرد از پشت سر
میوزید و شلاقزنان آسفالت خیابان را
رد میکرد. یوشیا اصلا سردر نمیآورد،
چرا باید کسی درآن برهوت از تاکسی پیاده
شود؟ لابد به خانهاش میرفت، شاید هم
میخواست کمی پیاده روی کند، اما شب
های فوریه وقت مناسبی برای پیاده روی
نبود.
بعد از اینکه از قبرستان ماشینها گذشتند٬
دیوار زمخت بتونی دوباره آغاز شد٫ کمی
جلوتر شکاف میان دیوار، دهانهی راهی
تنگ و باریک بود. مرد که انگار منطقه
را مثل کف دست میشناخت، بیدرنگ وارد
راه باریک شد؛ راهی بیانتها که درونش
سیاهی محض بود. یوشیا لحظهای مردد
ماند، اما کمی بعد به دنبال مرد راه
افتاد. حالا که آنهمه راه را طی کرده
بود، نباید تسلیم ترس میشد.
دو دیوار بلند کنارهها، راه را چنان
باریک کرده بودند که به سختی دو نفر
می توانستند از کنار هم بگذرند. راهی
به ظلمت شبهای دریا. یوشیا تنها صدای
کفشهای مرد را دنبال میکرد که با
همان
ریتم
یکنواخت همچنان به گوش میرسید.
صدا ناگهان قطع شد.
آیا مرد فهمیده بود که کسی تعقیبش می
کند و آرام در جایی پنهان شده بود؟
یوشیا چشم و گوش تیز کرد تا ببیند کسی
پشت سرش است یا نه. قلبش از شدت ترس
دیگر نمیتپید و نفسش بنده آمده بود.
با خودش گفت: به جهنم٬ اگه یهو فریاد
کشید که چرا دنبالم میکنی، بیمقدمه
حقیقت رو بهش می گم.
کمی آرامتر شد و دوباره شروع کرد به
راه رفتن. اما جلوتر راه بسته میشد و
ادامه مسیر ممکن نبود.
حصاری فلزی میان دیوار بود. کمی طول
کشید تا یوشیا خودش را به بریدگی
آنسوی حصار برساند. بریدگی آنقدر
باریک بود که یوشیا ناچار شد کتش را
محکم دور خودش بپیچد تا بتواند از آن
رد شود.
راه تنگ
بعد از حصار به محوطه بزرگی ختم می
شد، جایی شبیه زمین بیس بال، که چیزی
درآن پیدا نبود.
یوشیا همانجا ایستاد٬ تلاش کرد در
روشنایی مهتاب چیزهای بیشتری ببیند.
اما همه چیز در تاریکی فرو رفته و مرد
یکباره غیب شده بود.
یوشیا وسط زمین بیسبال
،
میان انبوهی از سبزه و علف، ایستاده
بود. جایگاه پرتاب توپ٬ قسمت خاکی
زمین٬ مثل زخمی کهنه گود افتاده بود.
حصار انتهای زمین شبیه به دو بال سیاه
خودنمایی میکرد. دیوارهای بلند و
فلزی دورتا دور زمین را پوشانده بود
و بادی که از روی سبزهها میگذشت
پاکت خالی چیپس را با خود به جایی
نامعلوم میبرد.
دستهایش را در جیب کتش فرو برد٬ نفسش
را در سینه حبس کرد و منتظر ماند مگر
اتفاقی بیافتد. اما هیچ اتفاقی رخ
نداد. به هر سمتی نگاه میکرد خاموشی
محض بود٬ سمت راست٬ سمت چپ٬ جایگاه پرتاب
توپ ٬ زیر پایش و بعد هم آسمان. چند
تکه ابر در آسمان بود. ماه کم کم پشت
ابرها پنهان میشد، آسمان رنگ عجیبی
به خودش گرفته بود. بوی تعفنآور
مدفوع سگ و عطر سبزه ها در هم آمیخته
و آن مرد بیهیچ رد پایی ناپدید شده
بود. اگر آقای تاباتا آنجا بود بدون
شک می گفت: "می بینی یوشیا٬ خداوند
خودش رو درست در جائی که فکرش رو
نمیکنیم و وقتیهایی که انتظارش
رونداریم به ما نشون میده."
آقای تاباتا اما سهسال پیش بر اثر
سرطان پروستات از دنیا رفته بود. سه
ماه آخر زندگی اش چنان وضعیتی پیدا
کرده بود که حتا دیدنش را عذاب آور
میکرد. یعنی در تمام آن سالها برای
یک بار هم که شده خدا را آزمایش نکرده
بود؟ اصلا شده بود به درگاه خداوند
دعایی بخواند و از او بخواهد ذرهای
از درد و رنجش کم کند؟ یوشیا با خودش
فکر میکرد اگر خدا میتواند بندههایش
را آزمایش کند٬ چرا بندههایش حق
ندارند همین کار را با او بکنند؟
آقای تاباتا اعتقادات خشک و پرتعصبی
داشت که خاص خودش بود. ارتباطش با خدا
طوری بود که تنها عده کمی از مردم در
زمان و شرایط ویژهای قادرند مانند
او نیایش کنند.
یوشیا سرگیجه داشت. نمی دانست سرگیجه
اش از بدمستی دیشب بود یا چیز دیگری.
دستهایش را از جیب کتش درآورد و با گامهایی
بلند به نرمی روی زمین بیسبال حرکت
کرد. تا همین چند دقیقه پیش، تعقیب
مردی که ممکن بود پدرش باشد، به مهم
ترین دغدغه زندگی اش بدل شده بود٬
تعقیبی که او را به محله ای کشانده
بود که پیش از آن هرگز نمی شناخت.
حالا که مرد غریبه ناپدید شده بود٬
هرچه فکر میکرد نمیدانست چرا دنبال
آن مرد تا اینجا آمده است. کاری که
کرده بود، مانند از دست دادن توپهای
بیس بال در کودکی، برایش خالی از معنا
شده بود. انگار چیزی درونش رنگ باخته
بود که هرگز مثل قبل نمی شد.
سرش را تکان داد و با خودش گفت: "آخه
به چی می خواستی برسی؟ فکر کردی معنای
زندگیت رو میتونی اینجا پیدا کنی؟
فکر میکردی اینجا یه نقش جدید بهت
میدن و تو زندگیت آدم تازهای
میشی؟ نه هیچ کدوم از اینها نبود. چیزی
که به دنبالش اومدم تاریکی درونم بود.
یکدفعه با این تاریکی رو در رو شدم،
دنبالش راه افتادم و اینجا رهاش کردم
که بتونه بره و از من دور بشه. مطمئنم
که دیگه هیچوقت نمیبینمش."
حالا یوشیا با آرامش و اطمینانی عجیب
ایستاده بود. آن مرد هرکسی که بود، پدرش،
خدا و یا غریبهای که اتفاقی لاله گوش
راستش را از دست داده بود٬ دیگر برایش
هیچ اهمیتی نداشت. همین میتوانست
نشانه ای الهی باشد. با خودش فکر کرد
شاید بهتر باشد دعای شکرگزاری را آغاز
کند!
به سمت جایگاه پرتاب توپ رفت و همانجا
روی زمین خاکی ایستاد. تا جایی که میتوانست
کش و قوسی به بدنش داد. انگشتانش را
به هم قلاب کرد٬ بازوانش را به نرمی
تکان داد و سینه اش را با هوای سرد
زمستانی پر کرد. بار دیگر به آسمان نگاه
کرد. محو تماشای عظمت آسمان، در این
فکر فرو رفت که چرا ماه گاهی خیلی
بزرگ و گاهی خیلی کوچک میشود.
همانطور که در جایگاه پرتاب توپ
ایستاده بود٬ شروع کرد به چرخاندن
بازوهایش٬ دستهایش را در شعاعی بزرگ
حرکت می داد٬ همزمان نیز پاهایش به
جلو و بغل حرکت می کردند. با ادامه
این حرکت رقصگون بدنش گرم شد و کم کم
اجزای بدنش را احساس میکرد. از
سردردش هم دیگر خبری نبود.
دوست دختر یوشیا تمام دوران دانشگاه
او را وزغ چاق صدا میکرد. وقتی که
میرقصید به وزغ غولپیکری میمانست
که به سختی خودش را تکان می دهد. دوست
دخترش شیفتهی رقصیدن بود و اغلب
یوشیا را همراه خودش به کلاب می برد و
می گفت: "نگاش کن. عاشق وقتیام که
اون دست و پاهای تپلت رو مثل یه وزغ
چاق بارون خورده تکون می دی"
اولین
باری که یوشیا این جملهها را میشنید
خیلی ناراحت شد اما به مرور زمان که
بیشتر باهم آشنا شدند، کم کم از
رقصیدن خوشش آمد. وقتی میرقصید بدنش
را به موسیقی میسپرد٬ حس میکرد در
وجودش آهنگی نواخته می شود٬ آهنگی
همگون با طبیعت دنیا، آهنگ جزر و مد
دریا٬ رقص باد در میان درختان٬ و رقص
ستارهها در آسمان. مطمئن بود که
هیچکدام از آنها بیارتباط با او رخ
نمیدهند.
هنگامی که دوست دخترش آلت او را لمس
کرده بود،اعتراف کرده بود که هرگز
آلتی به آن بزرگی ندیده است. به یوشیا
گفته بود: "ببینم موقع رقصیدن مزاحمت
نمیشه؟" یوشیا هم جواب داده بود که:
"نه، هیچوقت موقع رقصیدن اذیتم نمیکنه."
حق با دوست دخترش بود، حتی وقتی پسر
بچه کوچکی بود، آلت بزرگی داشت. خیلی
بزرگ. این امر ویژگی چندان مثبتی به
حساب نمیآمد٬ در واقع دخترهای
بیشماری به خاطر آلت بدقواره اش از
همخوابگی با او پرهیز می کردند٬. آلت
زمختی که مسخره به نظر میرسید و
یوشیا همیشه سعی میکرد پنهانش کند.
مادرش با اعتقادی راسخ به او می گفت:
"آلت بزرگ تو یکی از نشانههای خدا
است و ثابت میکند که فرزند او هستی."
یوشیا هم باور می کرد. اما از این
قضیه خوشحال نبود. آلت بزرگ به چه
دردش می خورد؟ تنها چیزی که آن زمان
از خداوند میخواست گرفتن توپهایی بود
که در بازی بیس بال سمتش میآمدند و
او نمیتوانست مهارشان کند. با خودش
فکر میکرد دنیایی که تنها بخشش خدایش،
آلتی کت و کلفت باشد واقعا دنیای
مسخره ای ست.
یوشیا عینکش را از چشمش برداشت و
داخل جاعینکی اش گذاشت. به خودش گفت:
“ با یه کم رقص چطوری؟ بد فکری نیست.
خیلی هم خوبه." چشمهایش را بست، نور
سفید رنگ ماه را روی پوستش احساس کرد.
و تنهای تنها شروع کرد به رقصیدن. با
نفسی عمیق هوا را داخل ریههایش کشید
و با نفسی عمیقتر بیرون داد. ملودی
خاصی که با حال و هوای آن لحظه اش سازگار
باشد به خاطر نمیآورد. پس با ملودی
ابرها و سبزه ها پر شد از رقصیدن.
چند لحظه بعد حس کرد کسی در جایی او
را دید میزند٬ با تمام وجود نگاه کسی
را روی بدنش احساس میکرد. با خودش
گفت: “ خوب که چی؟ بذار هرچقدر می
خواد نگاه کنه٬ همه فرزندان خدا میتونن
برقصن.”
پاهایش را به زمین می کوبید و
بازوهایش را به اطراف حرکت می داد٬ با
هر حرکت ناخودآگاه حرکت دلپذیر و
هماهنگ بعدی پدیدار می شد و دنیای
پیچیده اطرافش را کشف می کرد. خودش را
در جنگلی پر از حیوانات وحشی که بعضیهایشان
را هرگز به چشم ندیده بود تصور کرد٬
جنگلی که باید از آن میگذشت و دیگر
ترسی از عبور نداشت. یوشیا در جنگل
درون، حیوانات وحشی را رام کرده بود،
جنگلی که یوشیا را به خوبی ساخته و پرداخته
بود.
یوشیا دقیقا متوجه نشد چقدر٬ اما
آنقدر رقصیده بود که سرتاسر بدنش خیس
عرق شده بود. ناگهان به فکر تمام چیزهایی
افتاد که اکنون میتوانست درزمینی که
زیرپایش بود دفن شده باشد: سیاهی
مطلق٬ رودخانههایی سرشار از آرزوهای
خاموش، موجودات کوچکی که در دل خاک
میخزند، زلزله ای که هر لحظه آماده
است تا شهری را با خاک یکسان کند و
تمام چیزهایی که در کنار هم آهنگ زمین
را کامل میکنند. از رقصیدن دست کشید٬
نفسش به شماره افتاده بود. به زمین
زیر پایش، همچون حفرهای بیانتها،
خیره ماند.
یاد مادرش افتاد که دور از او در شهری
ویران به سرمیبرد. دلش می خواست به گذشته
برگردد و و با مادر جوانش، زنی زیبا
غرق تاریکی و تباهی، رودررو شود. بدون
شک هردو را به خاطر رابطهی بیشرمانهشان،
همچون دیوانههای زنجیری که شایسته
عذاب کشیدن در تیمارستان اند، مجازات
میکردند. یوشیا با خودش گفت: خب، که
چی؟ چه مجازاتی بالاتر ازاین؟ این شهر
مدتهاست که تو دلم نابود شده.
وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدند،
دوست دخترش به او پیشنهاد ازدواج داده
بود. گفته بود: "وزغ چاق من، میخوام
باهات ازدواج کنم. دوست دارم با تو
زندگی کنم و ازت بچهدار بشم. یه پسر
با یه چیز گنده عین مال خودت."
یوشیا گفته بود: "نمی تونم باهات
ازدواج کنم. می دونم که باید قبلا بهت
میگفتم، اما من پسر خداوندم و نمیتونم
با کسی ازدواج کنم."
" اینها رو داری جدی میگی؟"
"آره جدی میگم، متاسفم"
یوشیا روی زمین زانو زد٬ مشت هایش را
از خاک پر کرد و انگشتهایش را آرام
به هم مالید، خاک از شیارانگشتهایش
به زمین مینشست. این کار را چندین
بار تکرار کرد، حس سرد و غریب خاک او
را به یاد آخرین باری انداخت که دست
لاغر آقای تاباتا را در دستهایش گرفته
بود.
آقای تاباتا با صدای لرزان و گرفتهای
گفته بود: "دیگه چیزی تا آخر عمرم
نمونده." یوشیا بیقراری کرده بود اما
آقای تاباتا به نرمی دستی روی سرش
کشیده و ادامه داده بود:
"یوشیا٬ زندگی چیزی جز رویایی کوتاه و
دردناک نیست. اگر لطف خدا نبود، همین
چند سال رو هم نمیتونستم دوام بیارم.
دوست دارم قبل از اینکه بمیرم چیزی رو
بهت بگم که از گفتنش شرمسارم، اما چارهای
ندارم. سالهای سال به مادرت نظر داشتم.
می دونی که خانوادهای دارم که از
صمیم قلب عاشقشونم و مادر تو زنی خوش
قلب و پاکه، اما هربار با دیدنش به
شدت تحریک می شدم و هیچوقت نتونستم
این حس رو درون خودم سرکوب کنم. یوشیا
بهت التماس می کنم من رو ببخشی."
"آقای تاباتا،اصلا نیازی به عذرخواهی
نیست. شما تنها کسی نیستید که نسبت به
مادرم این احساس رو داره. حتی من که پسرشم..."
یوشیا میخواست هر چه در دلش مانده
بود را به او بگوید اما میدانست آقای
تاباتا را بیشتر ناراحت میکند. دست
آقای تاباتا را برای مدتی طولانی در
دستانش نگه داشت. امیدوار بود که حرفهای
ناگفتهاش را از راه دستهایش به آقای
تاباتا منتقل کند. قلب آدمی از سنگ
نیست. با گذشت زمان فرو نمیریزد و
تغیر شکل نمیدهد. پاک سرشت و بد
طینت، فرقی نمیکند، همیشه راهی برای
گفتگوی دوقلب هست. رقصیدن کار تمام
فرزندان خداست.
روز بعد آقای تاباتا از دنیا رفت.
یوشیا همانطور که روی خاک زانو زده
بود، خودش را به دست زمان سپرد. صدای
ضعیف آژیری از دوردست به گوش میرسید.
برگها و علفها در آغوش باد میرقصیدند.
یوشیا با صدای بلند گفت:" خدایا متشکرم."