![]() |
|
گرداننده : رضا قاسمی | نشريه ادبی |
دعوت به مراسم کتابخوانی
|
|
کم محکم میگرفتيمش، و میگذاشتيم کوسه برای خودش جولان دهد، اما طناب را نمیبايست شل میکرديم. آن وقت عصر بود و آب کم کم داشت برقش را از دست میداد و تيره میشد و صاف، و آدمها هم کم کم داشتند میآمدند لب شط به گردش، و مخصوصا در آن قسمت که دلتا بود میایستادند، چون دکههای جگرکی و قهوه خانهها پراکنده بودند در هر جا، و از مشتریها پذيرایی میکردند، تند تند. کم کم مردم آمدند پيش ما و حتی يکی دوتا شان میخواستند به من و آبزرگ کمک کنند، که آبزرگ نهيب زد، و آنها با عجله رفتند و گوشه ای به تماشا ايستادند، و گاه «ها، بارک الله»ی میگفتند، «علی يارت»، «ماشالله»ی، و تشويق مان میکردند، اما آبزرگ به اين حرفها کاری نداشت و به کار خودش مشغول بود. دو متری کوسه بود، و حتی وقتی که کله اش از آب درآمد باز ول کن نبود؛ حتی وقتی که دمش هم از آب در آمد و رو ساحل گلی شلپ شلپ کرد، باز ول کن نبود و تقلا میکرد، آنقدر تقلا میکرد که آبزرگ جرأت نکرد چماق را بر دارد و برود بسراغش و روی کله اش بکوبد؛ و وقتی که من میخواستم اين کار را بکنم، به من نهيب زد و گفت: «صبر کن، بچه!»، و من سر جايم ميخکوب شدم، انگار که وسط آب بودم، با کوسه ای که داشت پوزه اش را به تنم میماليد. اما مادرقحبه را کشيديم و از روی علف و گل و شيشههای شکسته عرق و آبجو به وسط نخلهای ساحل برديم، اما، مادرقحبه، دست بردار نبود و میپريد، تا حتی اوج نخلها، و میديديم که به سعفهای دراز و آويخته نخلها میخورد و پائين میآمد و رطبها را هم با خودش پائين میآورد بر خاک، و میافتاد، با صدای خفه بر خاک افتادن، میافتاد و باز میپريد. حالا ديگر آبزرگ کاری نمیکرد و به نخلی تکيه داده بود و سيگارش را سفت میکشيد و با پشت دست عرق پيشانيش را تند تند میگرفت و تماشا میکرد. اما مردم، چرا، با چوب و چماق کوسه را دوره کرده بودند، اگرچه وقتی میپريد به بالا، از ترس میپريدند به اطراف، فرار میکردند، و منتظر میماندند که باز بيفتد بر خاک، و تا میافتاد میآمدند تا بکوبندش با چوب و چماق و ديلم، محکم ؛ به جانش میافتادند، اما وقتی که کوسه زورش میآمد از آنهمه نامردی و با هرچه زور که هنوز داشت برمیخاست، میافتادند، دستپاچه. اختيار کوسه مان از دستمان رفته بود، ديگر؛ و کسی هم نمیگفت که کوسه را من و آبزرگ گرفته بوديم و ما بوديم که از آب بيرونش کشيده بوديم و به ميان نخلها برده بوديم، و آن کسی که رفته بود و به تنه پله پله ای نخل تکيه داده بود و اسمش آبزرگ بود، طراح اصلی اين شکار بود و بقيه هيچکاره بودند. هيچکس اين را نمیگفت و آبزرگ هم اصلا توی اين فکر نبود که بگويد من کوسه را گرفته ام، چون آبزرگ کيف شکار را برده بود و برای او همين بس بود و کوسه بر ساحل، ديگر، مال او نبود، چنانکه کوسه در آب هم مال اين جماعت نبود، و آنچه که مهم بود اين بود که کوسه در آب مال خودش بود، و آنچه که به حساب میآمد جنگ من و آبزرگ بود، بيشتر آبزرگ، البته، نه اينها، که آبزرگ میگفت بزدل و بی گناهند وجگرش را ندارند که تنها بجنگند. اما آنها کاری به جنگ نداشتند و حالا که کوسه مال خودش نبود و آبزرگ هم نمیگفت که مال او است، همه ريخته بودند سرش و میزدندش و من، راستش هم زورم آمده بود و هم يک کمیدلم سوخته بود برای کوسه، اما نمیگفتم. مردم کوسه را از ميان نخلها و خاک داغ کشيدند و بردند روی آسفالت نرم داغ که ديگر داشت سرد و سفت میشد. وقتی که رسيدند به محل ايستگاه کاميونها و هيجده چرخها، يکی رفت و به يکی از رانندهها گفت سوار هجده چرخش بشود و آن را از روی کوسه رد کند، له اش کند؛ که راننده گفته بود: «برو بابا»، اما چند نفر از جماعت دوره اش کردند و گفتند که به خاطر آنها بايد برود و آن کار را بکند و راننده ساکت بود و کمیمیترسيد؛ میترسيد بگويد که خب، مثلا برای او چه نفعی داشت آن کار؛ اما نگفت، چون آنها چند تا بودند. دست آخر فقط درآمده بود و گفته بود که خوابش میآيد و حوصله اين کارها را ندارد و بهتر است بروند سراغ يکی ديگر، و آنها هم گفتند که يکی ديگر هم همين حرف را خواهد زد، پس بهتر است خودش، راننده، برود و آن کار را بکند. راننده گفت اصلا حالا چرا میخواهند آن کار را بکنند، حالا که کوسه مرده است؛ و آنها گفتند که معلوم هم نيست. گفت خوب اگر هم نمرده باشد يک ساعت ديگر میمیرد، و اصلا نمیفهمد آنها برای چه میخواهند هيجده چرخش را از روی او رد کند و آنها فقط گفتند کارش به اين حرفها نباشد؛ فقط يکيشان که معلوم نبود کی بود، از ميان جمع گفت چون کيف دارد، و بقيه هم با سکوتشان، در واقع گفتند راست میگويد، کيف دارد. بعد که راننده همينطور مردد مانده بود، يکی دسته در اتاقک راننده را گرفت که در را باز کند و بالا برود که راننده گفت باشد، چون میدانست اگر نگويد باشد، آن يکی میرفت و گند میزد و هجده چرخ را میچرخاند در جاده يا وسط جمعيت، يا به مجسمه میزد، که حالا بيا و درستش کن و ثابت کن که سياسی نيستی و قصدی نداشتی، نه خوبش را، نه بدش را، يا حتی شايد هجده چرخ را توی شط میانداخت؛ و حالا هم که همه از آن مردک پشتيبانی میکردند و او نمیتوانست کاری بکند. مردم کوسه را گذاشتند وسط جاده و آنطرف دوتا پاسبان بود که معلوم نبود چرا هيچ نمیگفتند، چون مردم داشتند راه را بند میآوردند و اين، خوب، کار درستی نبود، چون ماشينها همينطور میآمدند و میخواستند از جاده بروند و بعد از روی پل و بعد يک جای ديگر، اما پاسبانها معلوم نبود چرا هيچ نمیگفتند، اما، میگويم، شايد میترسيدند، شايد میترسيدند کار بالا بگيرد، که اگر بالا میگرفت بد میشد، اگر چه اگر بالا نمیگرفت شايد ترفيع میگرفتند برای حفظ نظم، اما از کجا معلوم که کار بالا نمیگرفت، چون آنها ديده بودند که در اين مملکت تا تق و توقی بشود، کار، زود بالا میگيرد. نه، حوصله داری؛ اصلا گور پدر ترفيع، همين که بود خوب بود، تا بعدش خدا چه بخواهد، يا جز او. کوسه را بر پهنای جاده گذاشتند و راننده اول آمد پيش کوسه ايستاد و نگاهش کرد و ديد که جم نمیخورد و، خوب، معلوم بود چرا؛ و راننده گفته بود: «اين که مرده!»، اما مردم گفتند مرده که مرده، بهتر است سوار شود واز روی او رد شود و لهش کند. راننده سوار شد و عقب جلو کرد و هجده چرخ را وسط جاده برد و رفت بطرف کوسه و کوسه را زير گرفت، اما چرخ از روی کوسه رد شد، لامسب. مردم اول عقب زدند، بعد يواش يواش آمدند جلو و نگاه کردند به کوسه و ديدند له نشده است، اما معلوم بود که مرده است، ديگر. دهانش باز بود و دو سه رديف تيغ تيز معلوم بود، اما معلوم هم بود که مرده است، اگرچه کسی جرأت نکرد حسابی به او نزديک شود. تا اينکه کسی نزديک شد و دستش را گذاشت روی بدن کوسه، اما تندی عقب کشيد، انگار که به چيز داغی دست زده باشد، اما اين نبود، و علتش اين بود که حس کرد انگار زير انگشتهاش، يا نه، زير پوست کوسه، میلرزد، عين زلزله میلرزد، و ترسيد، و بعد که نگاه کرد و ديد که لرزش تا مرز پوست است و خود کوسه افتاده است و هيچ نمیلرزد، باز دستش را گذاشت و اين بار همانجا نگه داشت؛ و بعد، بی آنکه رو بگرداند، و خيره به کوسه، گفت: «مرده»، اما مردم ول کن نبودند، و حالا ديگر خود راننده هم ول کن نبود، چون جلو پريد و باز هجده چرخ را عقب برد و به کوسه فحش داد و دندان برهم سائيد. بعد هجده چرخ را آورد و از روی کوسه گذراند، و کوسه له نشد و راننده داشت از غضب ديوانه میشد؛ اما بعد چند بار باز هجده چرخ غول را عقب و جلو برد و از روی کوسه گذراند و خوب، معلوم است که کوسه بيچاره له میشد، و شد، و آنقدر عقب و جلو رفت که خود مردم در آمدند و گفتند ديگر بس است، چون کوسه له شده بود و حال ا فکهايش حسابی از هم باز بودند و رديفهای تيغههاش معلوم بودند. مردم به طرف کوسه هجوم آوردند و دوره اش کردند و يکيشان پابرهنه بود و به کوسه خيلی نزديک شده بود و يک هو پايش رفت بين دو فک کوسه و يک هو نعره کشيد از درد و مردم يک هو پرررر فرار کردند از ترس و همينطور که فرار میکردند میگفتند کوسه نمرده است، کوسه نمرده است، کوسه نمیميرد، نمیميرد، اما کوسه مرده بود و از پای مردک پابرهنه خون میآمد و میلرزيد و مردک فکر میکرد کوسه هنوز زنده است، اما کوسه مرده بود. اشاره : اين متن از روی سايت بی بی سی کپی شده است؛ اما تغييراتی در آن داده شده تا دقيقاَ مثل متن اصلی باشد. کارهای عدنان غريفی را می توانيد از طريق تماس با آدرس زير بدست آوريد: Adnan.Ghoreifi@sayyedadnan.demon.nl 1- برای خرمشهر امضا جمع می کنم (شعر)
|
|
بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط میتوانید لینک بدهید.