گرداننده : رضا قاسمی نشريه ادبی

صفحه‌ی نخست

مقاله

داستان

شعر

گفت و گو

نمايشنامه

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

دعوت به مراسم
 کتابخوانی

 

عزيز معتضدی

 جامعه بسته و دوستدارانش
بخش اول
 


می گویند ریشه های هنرمند در خاک بیگانه می خشکد، نیروی آفرینشگریش سترون می شود و روح بی قرارش از تب و تاب در دیار غربت باز می ماند.
"اگر کشورم را ترک کنم ثمری نخواهم داشت. زمانی که یک درخت را از ریشه اش در آورده و به منطقه دیگری منتقل می کنید، دیگر میوه به بار نمی آورد و حتی اگر ثمری داشته باشد، این میوه به خوبی میوه ای نیست که در مکان اصلیش به وجود می آمد. این قانون طبیعت است. اگر کشورم را ترک می کردم، من نیز مانند آن درخت بودم."
اینها سخنان یک فیلمساز بزرگ معاصر ایرانی ست. هنرمندی که راز موفقیتش را صمیمانه برای ما فاش می کند. هنرمندی که کام دوستداران جهانی جامعه بسته خود را با میوه های معطر درخت پر ثمرش شیرین کرده است.
متوجه هستید؟ اگر نیستید دستها و یک پایتان را بالا بگیرید و همان جایی که نیستید آن قدر بایستید تا قانون طبیعت زیر پای دیگرتان سبز شود.
قانون طبیعت! چه خوب بود اگر می توانستیم در سایه سخاوتمند این قانون ازلی غذای روحمان را همواره در خانه خود تامین کنیم.
درختهای زیبا، سخاوتمند، سایه گستر، میوه پرور... اما آخر کجای انسان شبیه این درخت است؟ جز این که، در کمال حسن سلیقه، مصایب هنرمند را در جامعه ای بسته و خرد ستیز به ریشخند بگیریم، تا بعد بتوانیم به میوه های خوب خود مباهات کنیم، و بعد همه چیز را به حد یک قیاس کودکانه ساده تقلیل دهیم؟
و بعد هم زنگ تفریح را بزنیم: حالا بروید در حیاط بازی کنید..!

درختها و میوه ها

اما داستان درختها و میوه ها از اینجا آغاز نشده، و به همین جا هم خاتمه نمی یابد.
صادق هدایت: نویسنده، متولد 1281 در تهران. آشنایی کامل به زبان و ادبیات فرانسه دارد. با زبانهای پهلوی و انگلیسی آشناست. هفت سال از زندگی کوتاهش را در بلژیک، فرانسه، هند، آسیای میانه و بار دیگربا احساس یک تبعیدی کامل در فرانسه می گذراند، و همان جا در 1330 به زندگی خود خاتمه می دهد، آرمیده در گورستان پرلاشز، پاریس، بازپسین منزل برای همیشه...
هنر رمان در ایران با نام او همسان است. همه آثارش را به زبان فارسی نوشته، با این همه میراث بزرگش به مدت نیم قرن توسط پیروانش بر زمین گذاشته می شود تا منتقدانش فرصت کنند هنر رمان ایرانی را به حاشیه برانند.
به فهرست بزرگ دوستدارانش نگاه کنید: از آل احمد تا بعد، همگی او را می ستایند، تنی چند از بزرگان این فهرست بزرگ، در اوج موفقیت، خود را جانشین بلافصل او می خوانند، اما جریان غالب طی چند دهه بعد با گامهای معکوس در اختیار آل احمد و افکار متناقض اوست. ادبیات بومی که به دستاوردهای هدایت ارج می گذارد، از نقد آثار او هم غافل نیست. زیبایی شناسی رمان نو در مکتب هدایت – که کافکا را به حامعه خود معرفی کرده، از قلمرو نقد انحطاط سر درمی آورد. زیبایی شناسی هنر، تا رسیدن به سپیده دم آزادی، موقتا (زمانی نزدیک به نیم قرن) باید به انتظار بماند. در فقدان این یکی، ادبیات ملتزم با ملغمه در هم جوشی از افکار سیاسی - ایدئولوژیک تا مرز مشروعه طلبی پیش می رود. هدایت را به یاد بیاورید: که هنر رمان را وطن خود قرار داد، که گریزش به منزلگاه آخر، پاریس، به هیچ رو تصادفی نیست، که حضورش در وطن، آن همه سال، به هیچ رو شباهتی به حضور این جریان غالب غرب ستیز ادبیات بومی ضد بیگانه و بیگانگان ندارد... نه، او همجنس این جریان نیست. سالهای زندگیش در وطن، همه آن سالها، با احساس یک تبعیدی کامل سپری شد.
اما جریان غالب فعلا به این مساله توجهی ندارد. در اندرون درونش، با آن که از تنوع فکری محدودی برخوردار است، بر سر یک موضوع به توافق اصولی رسیده است: واقعگرایی داستان: التزام. پس بنابراین بحث درباره زیبایی شناسی هنر رمان موکول می شود به سپیده دمان آزادی. روزی که درخت اندیشه های اجتماعی به بار بنشیند.

تردید کنندگان بزرگ

آنگاه انقلاب از راه می رسد. جریان غالب با شوق فراوان پا در رکاب می گذارد. اما این انقلاب بسیار گسترده تر از آن است که حتی تصورش را می کردیم. جریان غالب که چند دهه گذشته را چشم به راه سپیده دمان آزادی نشسته بود، با انقلاب بزرگی روبه رو می شود که به طرز غریبی بوی بهشت می دهد! نیروهای چپ و مترقی در اندرون درون جریان نه تحمل استنشاق تمامی این بوی تند عطرآگین انقلابی را دارند و نه فرصتی برای تجدید سازمان و گفتگو با توده های میلیونی – همان کسانی که سپیده دمان آزادی را برایشان آرزو کرده بودیم – که به خیابانها آمده اند، و، البته، دیگر جای درنگ نیست.
آنها خواهران، برادران، پدران، مادران و فرزندان ما و فرزندان خواهران، برادران، پدران، مادران و فرزندان هموطنان استبدادزده ما هستند که با گرایشهای سیاسی و اجتماعی مختلف به میدان آمده اند و چاره کار خود و چشم انداز رهایی را در شعارهای مشترک مذهبی جستار کرده اند ، و باید، به هر تقدیر، در این لحظه خطیر همراهشان شد.
لبخند تاریخ: سنت و مدرنیته در خیابانها به ملاقات هم می روند. به امید گفتگوی آزاد (زنده باد همدلی ها وزنده باد دوستی ها...) در روزهای خوش آینده، به هم لبخند می زنند، در حالی که هر کدام در پس پشت ذهن خود فکر می کنند: چون که صد آید نود هم پیش ماست..!
چند سیاستمدار خوشنام خانه نشین، چند متفکر مستقل، با زمزمه های ناساز، از توده های عظیم خیابانی فاصله گرفته اند. تعدادشان به عدد انگشتهای دست هم نمی رسد، اما تردیدشان بزرگ است: حرفی از جدایی دین و سیاست نیست.
پاسخ رعد آسای خیابان: بله، نیست. اما این یک بحث فرعی ست..!

فرعیات و شرعیات

در گیر و دار این جدال نابرابر میان فرعیات و شرعیات است که قطار تاریخ وارد ایستگاه انقلاب می شود. مقصد آینده است: استقلال، آزادی و جمهوریت. مسافران همه سوار می شوند، توده های مردم، زنان و مردان، روشنفکران، تردید کنندگان بزرگ...
اما دیری نمی گذرد که مسافران در می یابند قطاردر جهت عکس مسیر تاریخ حرکت می کند. نه، این انقلاب شبیه هیچ یک از انقلابهای تاریخ انقلابها نیست. جدال میان فرعیات و شرعیات، گرچه باریک اندیشهای اهل فرع را مثل کاه در باد از صحنه بیرون برد، اما الصاق یک پسوند را هم به جمهوریت انقلاب الزامی کرد: اسلامی.
قطار تاریخ: هیولایی که دست چپ و راستش را نمی شناسد. در تاریکی شبانه همچون اژدهای دوسر آتش می بارد و می گذرد، شهرها را پشت سر می گذارد، هر جا که دلش می خواهد مسیرش را تغییر می دهد، از خط بیرون می رود و دوباره بر می گردد و دوباره بیرون می رود. می گوید دارد به جلو می رود و در همان حال خس خس کنان با گامهای معکوس کج و کول ستبر سنگینش پس پسکی به عقب می رود و با هر تکان تنه لش زبر لزجش تندبادی از خاک و خاشاک را به این سو و آن سو می پراکند.
آینده همان گذشته است! مسافران با شور انقلابی از پنجره ها به بیرون نگاه می کنند. در خیابانها و میدانهای مین گذاری شده شهرهای سر راه تخته های شلاق و چوبه های دار برپا کرده اند. مسافران اکنون می توانند همه آنچه را که با وحشت در کلاسهای درس تاریخ خوانده اند، از نزدیک تماشا کنند: چهره های مسخ شده، ساقهای در هم پیچیده زنها و مردها و کودکان مجروح، گاوان و خران با چشمهای هراسان و زبانهای بیرون زده، مادیانهای پهلو شکافته، گمشده ها، فراریان، خانه های ویران، چراغهای خاموش ، شمعهای واژگون.. گرنیکا! گرنیکایی عظیم به گستردگی افقهای دوردست، افقهایی که قرار بود مسافران در آستانه اش سپیده دمان آزادی را جشن بگیرند: زنده باد مرگ..!
غریزه مرگ بر شور زندگی پیروز می شود.
می توان هزار بار مرد،
می توان، حتی از مردن تو، ای وطن، رنج برد
می توان در سپیده دمان، هر روز،
زندگی را انکار کرد
اما جوانه ها،
پچ پچ کنان، در زیر نور آفتاب،
بار دیگر،
می شکفند...

آیا غریزه مرگ، سوگواری و شهادت ریشه در فرهنگ ایرانی دارد؟ پاسخ هدایت به این سوال منفی ست. پژوهشهای ژرف او در آثار غیر داستانیش و در زیبایی شناسی داستانهایش پرده از یک وضعیت دوگانه بسیار تامل انگیز برمی دارد: هویت فرهنگ ایرانی از دوران باستان تا به امروز هویتی یکدست، ستایشگر زندگی، شادی، مهر و مدارای با همسایگان و اقوام بیگانه است. در حالی که هویت مذهبی او بعد از شکست تاریخی از اعراب و سلطه مهاجمان طی چند قرن بعد مبدل به هویتی سوگوار، منفعل، شهادت طلب و مرگ پرست می شود. این ویژگیهای ثانویه (هر قدر هم که تاثیر فرهنگ غنی ایرانیان بر اعراب در این قرنهای همزیستی فراوان باشد) در هویت مذهبی کنونی ایرانی انکار ناپذیراند.
غریزه مرگ چیست؟ چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان، و دست در برابر دزدی...
غریزه مرگ است که وقتی دست بی گناهی را اشتباها به جرم دزدی می برد، دست بر شانه او می گذارد و می گوید: غمگین نباش برادر! دست بی گناه از دست رفته ات اکنون در بهشت انتظار تو را می کشد!
غریزه مرگ است که وقتی بی گناهی را اشتباها به جوخه مرگ می سپرد، لبخند زنان می گوید: آسوده خاطر از این جهان فانی رفت تا در دیار باقی با حوری و غلمان دمساز شود!
غریزه مرگ است که نارنجک به خود می بندد و به صف کافران می زند تا آنها را در یک چشم به هم زدن تحویل نگهبانان دوزخ دهد و خود برای استراحت ابدی راهی بهشت شود.

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد ومی تراشد...
آری غریزه مرگ زخمی ست التیام ناپذیر که روح هنرمند را چون خوره در انزوا می خورد، و هدایت هنرمندی بود دوستدار زندگی، ستایشگر شادی، طا لب لذتهای زمینی و متنفر از مرگ و آئینهای سوگواری، که ناخواسته اسیر فرهنگی سوگوار در جامعه ای بسته شده بود. خودکشی اش، که منتقدان کج فهم طی چند دهه می کوشیدند ریشه های آن را در هنر انحطاط پیدا کنند (همچنان که در هنر کافکا و مکتب تئاتر ابسورد پیدا می کردند) نه از سر تنفر از زندگی و نسل بشر، بلکه از سر همین کج فهمیها بود، و مرگی بود در حسرت فهم درست، و مرگی بود که غریزه مرگ‌پرست جامعه بر او تحمیل کرد، و او دیگر یارای زیستن نداشت. یارای آنچه که در پیش روی جامعه ای بسته بود، و کسی را جز او یارای دیدن آن نبود: انقلابی سهمناک، سوگوار، مرگ طلب، که غریزه مرگ را بر فرهنگ بالنده کشوری باستانی تحمیل کرد تا بلکه از آن راه بتواند رویای نابودی جهان را تحقق بخشد.
اما این هم خیال خامی بیش نیست. طنز هدایت، طنز ایرانی، طنز سعدی، حافظ، خیام، و عبید جوانه های شکوفا شونده جاودانی اند.
سوزهای سرد زمستانهای سیاسی قرن گذشته را به یاد بیاورید: رویا کنندگان نابودی جهان ردیفهای افقی جدول کلمات متقاطع هستی را با واژه های دلخواه خود می نوشتند. پاسخ تاریخ در ستونهای عمودی مرگ خودشان را رقم می زد.

راههای آزادی – نوزایی رمان


قرن بیستم تنها تاریخ علوم را دگرگون نکرد، هنر رمان هم از چالش با تجربه های جسورانه عصر نوین غافل نماند.
ازرا پاوند می گفت: "قرن تازه نیاز به هنر تازه دارد، در شعر، در داستان، در موسیقی..."
پاوند، شاعری نگونبخت که در سیاست به راه خطا رفت، توصیه هایش در عرصه هنر مورد توجه الیوت، جویس، استاین، همینگوی و دیگر نویسندگان پیشرو قرار می گیرد. چنین اشتیاق عظیمی برای نوآوری، پس از دوران شکوفایی اندیشه و هنر یونانی و رنسانس اروپا بی سابقه است.
انقلاب در فیزیک: ماکس پلانک در آخرین روزهای نخستین سال قرن نظریه کوانتوم را ارائه می دهد. به رغم ناباوری محافظه کارانه دانشمندان و مقاومتهای رقیبانه اعضای آکادمی علوم، نظریه او از بوته آزمایش سر بلند بیرون می آید. با این حال هنوز زمان لازم است تا نتایج عملی دستاوردهای او در مناسبات اجتماعی عصر جدید معلوم شود. در زوریخ اما جوانی که به تازگی از دانشگاه این شهر فارغ التحصیل شده، با شوقی پنهان، به دور از هیاهوی مشاهیر علوم، نظریه را دنبال می کند. او کسی جز انیشتین نیست. مردی که عصر طلایی فیزیک را سالها بعد با طرح نظریه نسبیت و زمان ریاضی اعلام می کند. انیشتین، به منزله نخستین حامی، در این زمان ماکس پلانک را در کنار خود دارد. دنیای فیزیک، یک شبه، با گامی بلند بیش از تمامی قرن گذشته به پیش می رود. دورنمای زندگی مدزن به رغم دو جنگ جهانی و فاجعه های تاریخی آن صورت دیگری از روابط انسانی و مناسبات اجتماعی را ترسیم می کند. تاریخ تمدن، پس از داروین و انقلاب صنعتی بار دیگر نیازمند چالشی بنیادین با ساختارهای تطبیقی تازه می شود. دنیای هنر میدان دیگری ست که طرفداران سنت و مدرنیته را رو در روی هم قرار می دهد. الیوت، که خود با منظومه بلند سرزمین هرز در عرصه شعر مبدل به مرکزی برای این بحثها شده، پس از خواندن اولیس جنجال برانگیز جویس می گوید:"با تولد این اثر، من پایان قرن نوزدهم را رسما اعلام می کنم." در پاریس، یک موسیقی باله، پرستش بهار، جنجال دیگری بر پا می کند. سازنده این اثر جوان سی و یک ساله روسی ایگور استراوینسکی ست. کامی سن سان آخرین بازمانده نسل آهنگسازان بزرگ قرن نوزدهم، هنگام اجرای این اثر در تئاتر شانزه لیزه حضور دارد. دقایق اولیه در سکوت و آرامشی تردید آمیز سپری می شود. نغمه های نامانوس از راه می رسند و زمزمه های اعتراض آمیز از گوشه و کنار آنها را بدرقه می کنند. با اوج گرفتن سازهای بادی، خروش ناموزون و خشم آلود باسونها، سن سان به نشانه اعتراض، سالن را ترک می کند. در هنر نقاشی چالشها از این هم فراتر می روند. سالنهای نمایش آثار مدرن محل دیدارهای مجادله آمیز، و حتی زد و خورد میان سنت پرستان و نو آوران می شود. پیکاسو که برای نخستین بار در تاریخ این هنر به خود اجازه داده تا ذهن را به تصویر بکشد، آماج حملات بی امان آکادمیستهای دولتی و عوامل با نفوذ آنها در اداره نمایشگاهها و بازار خرید و فروش آثار هنری ست.
ریشه های اصلی این جنجالها در کجاست؟ قرن بیستم، همچنین قرن تبعیدهای بزرگ است. پیکاسو، استراوینسکی، جویس، الیوت، استاین، و همه آن نویسندگان امریکایی میان دو جنگ، و نقاشها و آهنگسازهایی که این آخری نسل گمشده شان می خواند، مصداقهایی از تعاریف مختلف هنرمند تبعیدی هستند. قرن بیستم، قرن جابه جائیهای بزرگ، فصل نوینی را در پدیده تبعید باز گشود. امواج تبعید در مشرق زمین، از هند تا خاورمیانه و خاور دور، و در کشورهای امریکای لاتین در زیر سلطه دیکتاتوریهای محلی، از نیمه دوم قرن، با اوج گرفتن بحرانهای دوران جنگ سرد، روندی گسترده و شتاب آلوده تر از گذشته به خود می گیرد.
در برابر این وضعیت ناگزیر، اما دوستداران جامعه بسته هم بی کار نیستند. قرار گرفتن هنرمند در وضعیت تبعید، چه اجباری، چه خود خواسته، گناهی ست نابخشودنی که در قلمرو جامعه های بسته مبدل به ادعانامه علیه آنان در پیشگاه تاریخ می شود. تبعیدیها چه کسانی هستند؟ هنرمندان و روشنفکرانی که هویت ملی خود را انکار کرده اند، از ریشه های خود بریده اند و به دنبال هوای نفس ومنافع شخصی به سرزمین مادری خود پشت کرده اند. نظریه پردازان و دوستداران جامعه بسته چنین می اندیشند.
آیا ما حق داریم کشور خود را در روزهای سخت تنها بگذاریم؟ پاسخ نظریه پردازان و دوستداران جامعه بسته در حالی که نقش انکار ناپذیر خود را در شبکه های ساختاری این نوع جامعه، چه مستقیم و چه غیر مستقیم، بسیار کمرنگ تراز آنچه در واقع هست جلوه می دهند، کاملا منفی ست.

هنر هفتم

قرن بیستم، قرن پیدایش هنر سینما نیز هست. این هنر که به مقتضای امکانات خود در تعاملی شگرف با هنرهای دیگر قرار می گیرد، همچون رویایی که به تحقق پیوسته، هر جا که می رود، قلبها را تسخیر می کند. نویسندگان، نقاشها، بازیگران تئاتر، نوازندگان و آهنگسازها، سازندگان دکور، طراحان صحنه، گروههای فنی و صنعتگران، ناگهان خود را در ضیافتی بزرگ از امکانات آفرینشگری می یابند. هنر سینما در عین جذب همه این گروههای آفرینشگر به نحوی بی سابقه مورد توجه تاجران و سرمایه گذاران در عرصه اقتصاد هم هست. در کشورهای سرمایه داری تاجران به سوی هنر- صنعت جدید هجوم می برند. اما در جامعه های بسته که – از بزرگ تا کوچک – منابع مالی تولیدهای فرهنگی در انحصاردولت است، شرایط به اشکال بی ثبات و گونه های دگر در دیگری رقم می خورد.
سینمای اتحاد جماهیر شوروی در اولین دهه انقلاب اکتبر با ایزنشتاین و پودوفکین به اعتبار فرهنگی بزرگی در جهان دست می یابد. این دو بعدتر به اتفاق ژیگاورتوف و داوژنکو جایگاه بلندی در تاریخ هنر هفتم پیدا می کنند، در حالی که درخشش اولیه شان همراه با سرکوب روزافزون آزادیهای فردی در خود اتحاد جماهیر شوروی به تدریج کمرنگ می شود. در این سالها یک واژه کلیدی به منزله ارزش و ضد ارزش به طور مکرر در رابطه میان هنرمند و دولت در رفت و برگشت است. استالین نام این واژه را فرمالیسم گذاشته است.
هنرمندان، از جمله سینماگران و در راُ س آنها ایزنشتاین موظف می شوند که فرمالیسم را محکوم و گرایشهای پیدا و پنهان خود را به این پدیده منحط جامعه های بورژوازی تقبیح کنند. دیمیتری شوستاکوویچ آهنگساز بزرگ، سازنده سنفونی لنینگراد به دستور استالین برای دهها فیلم پر خرج فرمایشی درباره جنگ بزرگ میهنی موسیقی می سازد، و در برابر دوربینهای فیلمبرداری و خبرنگاران به گرایشهای فرمالیستی منحط خود در بعضی از آثار کلاسیک گذشته اش اعتراف می کند و ضمن تقاضای عفو، پاره ای از بهترین ساخته های خود را بی ارزش می خواند.
از دهه پنجاه به بعد، با خالی شدن صحنه از هنرمندان بزرگ، اتحاد جماهیر شوروی وظیفه دفاع از دستاوردهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خود را به دست هنرمندان متوسطی می سپارد که هرگز نمی توانند جای بزرگان گذشته را بگیرند. به این ترتیب سینمای شوروی طی دهه های بعد دوستداران جهانی خود را ناخشنود بر جا می گذارد.
اینک نوبت به سینمای مجارستان، چکسلواکی و لهستان رسیده است تا بار دیگر در دهه هفتاد بذر امید را در بازار دادوستد فرهنگی جهان بپاشند. سینمای چین در دهه هشتاد و سینمای ایران در دهه نود با همان ویژگیهای کمابیش مشابه یکدیگر وارد صحنه می شوند. در این چارچوب، باز هم اگر کمی به عقب برگردیم شاهد ظهور و سقوط فیلمسازهایی مثل پابست، مورنائو و فریتس لانگ در صنعت سینمای آلمان دهه بیست هستیم که با تنگ شدن دایره بسته جامعه زیر سلطه روز افزون حزب نازی جای خود را به خانم لنی ریفنشتال سازنده پیروزی اراده می دهند.
دشمنان جامعه باز، به تعبیر پوپر، رابطه فرد با اندیشه آزاد را تبدیل به رابطه فرد با دولت مقتدر می کنند. در چنین حالتی هنرمند موظف است نیروی خلاقه خود را تنها در قالب اندیشه های از پیش پرداخته دولتی به کار اندازد. هنرمندانی که من به نام دوستداران جامعه بسته از آنها یاد می کنم، الزاما کسانی نیستند که با مراکز تصمیم گیری و سیاستگذاریهای فرهنگی دولت مقتدر رابطه مستقیم برقرار می کنند. هر چند که به تعداد، از این گروه هم در میان آنها باشد، دوستداران جامعه بسته به طور اعم با یک لحن انتقادی محدود، هم از حمایت مادی و معنوی دست کم بخشهایی از حاکمیت (بخشهای موثر) دولت مقتدر برخوردار می شوند و هم از بختی بلند برای کسب اعتبار محافل فرهنگی برون مرزی سود می برند.
سینمای ایران اعتبار جهانی خود را در عین ویژگیهای مشترک با نمونه های تاریخی مشابه جستجو می کند. اما همین وجوه مشترک، پرسشی بنیادین را پیش می کشد: آیا این اعتبار اصالتا فرهنگی و ماندگار است؟
در این سینما نقش فرد در مقابل دولت مقتدر با استفاده از یک واژه کلیدی به منزله ضد ارزش، برای همیشه حنثی شده است. واژه کلیدی ضد ارزش در سینمای ایران (همچنان که در کل جامعه کنونی کشور) لیبرالیسم است. این واژه که درهمه سطوح جامعه به منزله نماد ضد ارزش تعمیم داده شده، در سینما،که محبوب ترین و مردمی ترین هنرها شناخته می شود، با قدرت کامل و نظارت بیشتری عمل می کند. اگر در سینمای اتحاد جماهیر شوروی، فرمالیسم به منزله گرایش هنرمند به اندیشه های آزاد و مستقل از رهنمودهای دولت مقتدر تلقی می شد، در سینمای ایران نیز واژه لیبرالیسم با همان بار معنی و پیامدهای مخاطره آمیزش مورد استفاده قرار می گیرد.

   

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ به مطالب دوات فقط می توانید لینک بدهید.

برگشت