کریستیان کاریل
فارسی: علی لالهجینی
صوفیی روانگسیخته
بررسیی رمان برف اثر اورهان پاموک
1
قهرمان
داستان آخرین رمان اورهان پاموک کت بلند زغالی
رنگی به تن دارد؛ علاقهای دیوانهوار به
فیلمهای پورنو و اشتیاقی مالیخولیایی به خدای
قرآن. ما هرگز متوجه نمیشویم که آدمی که در اين
رمان «اورهان پاموک» نامیده میشود نیز همین
ویژهگیها را دارد یا نه. اما بهعنوان راوی به
ما میگوید که او و شخصیت اصلیی داستاناش، که
دوست او نیز هست، نقاط مشترک زیادی دارند. هر دو
ترک هستند. و هر دو از خانوادههای بورژوای
ریشهدار استانبول.
هر دو به روشنی سکولار هستند، هر دو ذوق زیباشناسی
ادبی دارند، هردو به نحوِ چشمگیری مزهی دهانشان
در مورد زنان یکی است. هر دو نویسندهی اثری با
عنوان برف هستند.
کار
پاموک رمانی است دستیافتنی، و قصهی آفرینش و
ناپدید شدن کتاب دوم او، یعنی یک جلد کتاب شعر، را
نقل میکند. این شعرها توسط همزاد پاموک که خودش
را کا مینامد، نوشته شده اند. پاموک بسیار تلاش
میکند که این نام را توضیح دهد. این نام در واقع
یک رمز است که از دو حرف اولِ اسمِ رسمی کا
درست شده است: واژهی اختصاری به عنوان اسم
مستعار.1 اما آدمی تصور میکند که
ریشهی واقعیی این نام در یک منطق شاعرانه نهفته
است. کا به زبان ترکی یعنی برف که از آمیزش شگرف
نویسنده و موضوع داستان خبر میدهد. تفاوت ظریفی
که در ترجمه از دست میرود، ولی، همانگونه که
درخواهیم یافت، رابطهی کا و برف بخش زیادی
از بافت یک رمان است؛ نکته ای که، البته، نیاز به
یادآوری ندارد.
پاموک
و کا مقصد مشترکی دارند. شهرستان کارس در
کرانهی شرقیی دورِ ترکیه. آنها جداگانه به
آنجا سفر میکنند؛ اما، هر دو در زمستان؛ به
هنگامی که پستی وبلندیهای تند آنجا زیر برف سنگین
ناپدید میشود. کا، کار، کارس. داستان با ورودِ کا
در حدود نیمهی دههی 1990 آغاز میشود؛ پاموک
چهار سال بعد به این سفر خواهد رفت؛ تا تجربههای
دوستاش را بازآفرينی کند. شهرستانِ کارس محیطِ
مناسبی است برای سفرهایی که انعکاس یک دیگر اند؛
چرا که مثل بسیاری از نواحیی مرزیای که در طول
تاریخ دست به دست شدهاند، نوعی دوگانهگی در خود
دارد. این ناحیه سالهای متمادی بخشی از
امپراطوریی روسیه بوده، اما در سال 1921 به
جمهوری نوپای ترکیه ملحق میشود. پاموک با شور و
هیجان از ویژهگیی اروپاییی بناهای قدیمیی آن
سخن میگوید.
اشارههای پی در پی به این منطقه تبدیل میشود
به یک شوخیی سوقالجیشی. چون نیک بنگریم از کارس
تا شرق بسفور، که مرز بین اروپا و آسیا خوانده
میشود، هفتصدوچهل مایل فاصله هست. کارس
بیتردید هتل آسیای خود را دارد ولی این «بناهای
شیک بالتیکِ» است که در ذهن نویسنده و قهرمانِ
داستانش جا خوش میکنند. بازیی روزگار، یک نفر
به دلِ آسیا سفر میکند تا از اروپا سر در آورد،
بهویژه برای کا روشن است، آدمی که پس از سالهای
طولانیی تبعید دارد از آلمان به ترکیه باز
میگردد. برای اهالیی کارس، آن کت زغالی رنگی که
کا از یک فروشگاه زنجیرهای در فرانکفورت خریده
است، جنبهی «اروپایی»ش را رقم میزند درست مثل
لهحه استانبولی و تعلیم و تربیت سبکِ غربیاش.
البته
نه اینکه خدای ناکرده حس اروپایی به او دست داده
باشد. به نظر میرسد کا دوازده سال زندگی در
فرانکفورت را در انزوا گذرانده است؛ تنهای تنها
دور از جماعت دور و برش. جایی لاف میزند که حتا
یک لغت آلمانی بلد نیست. معلوم میشود که حتا با
جهانِ دیگر پناهندهگان سیاسیی ترک مقيم
فرانکفورت بیگانه است. و همین برازندهی تبعیدیی
سیاسیای است که به قول پاموک «هرگز خیلی زیاد
درگیر سیاست نبوده است.» بهعلاوه، تبعید شدن کا
به تشابه اسمی برمیگردد. پاموک توضیح میدهد که
در یکی از دورههای متناوب حکومت نظامیان ترکیه
کا به فرار از وطناش مجبور میشود؛ آن هم بخاطر
یک مقالهی ضدِ حکومتی که از سر اشتباه به او نسبت
میدهند. کوتاه سخن، کا تنها یک آدم لاابالیی
معمولی نیست که دارد برمیگردد. او بیگانهای است
در میانِ بیگانهگان.
با
وجود این، احساس کشش او به کارس تصادفی نیست،
مکانی که حال و هوایی به شدت دوگانه دارد. با خبر
میشویم که در سالهای اولیهی جمهوریی ترکیه
کارس سنگرِ برنامهی مدرنیزاسیون سرسختانهی
غربیی کمال آتاتورک بوده است. گرچه در زمان حضور
کا در کارس این چیزها تنها برای کهنسالان حسرت
آفرین است. شهر به شکلِ مرموزی رو به زوال نهاده
است، سیاستمدارن یک دورِ تمام زدهاند. سکولارها
در حال عقبنشینی هستند، و کارس که به خاطر فقر و
امکانات از دسترفته درب و داغان شده است، در
آستانهی انتخاب نخستین شهردارِ اسلامی است.
(کنایهی دیگری بر شکستِ ایدئولوژیی کمالیست که
در پس زمینه پنهان میشود: شبیخونهای گاه و
بیگاه چریکهای کُرد، نقش ناسیونالیسم ترک در
دولت جدید را برملا می کند.)
کا
مجبور نیست خیلی چیزها را ببیند تا با این تنشها
روبرو شود. آنها سبب شدهاند نخست از کارس دیدن
کند. او از طرف یک روزنامهی استانبولی مامور شده
است به آنجا بیاید و در مورد «دختران محجبه»
تحقیق کند. گروهی از زنانِ جوان مسلمان خودکشی
کردهاند تا از حکم کشف حجاب در ملأ عام سرپیچی
کنند. و این مقولهی قلبِ تناقص میان احیای اسلام
در ترکیهی مدرن امروزین و اصول هنوز پایدارِ
ارثیهی سیاسیی کمالیستی را نشانه می رود که ریشه
در جداییی دین و دولت دارد. کا به سرعت نه تنها
با خانوادههای دختران مرده بلکه با دار و دستهی
اسلامگرايان و مخالفان آنها، آشکار و در خفا
تماس برقرار میکند.
شگفت
آن که کا خیلی زود وارد بحثهایی در مورد ماهیت
هویت ترکها و نوسان آن بین قطبهای خیالیی شرق و
غرب میشود. موضوع برای همهی روشنفکران ترک که در
کشوری زندگی میکنند که هرگز به تمامی بر حسِ
ذاتیی روانگسیختگیی متمدنانه غلبه نکرده روشن
است، اما در کارس، جایی که خشونت سیاسی سالها
معمول بوده است،
بحث چنان داغ است که آرامش ظاهریی این شهر را بر
هم میزند. اتفاقی نیست که اندکی بعد برملا میشود
که شهر از وابستهگیهای بدخیمِ مختلف رنج میبرد.
جاسوسان و خبرچینان فراوان اند. کارگزاران حکومتی،
به جای پیروی از دستور کارِ رسمی، برنامههای
شخصیی خود را دنبال میکنند. آدمی که برای ملاقات
با یک محفل تروریستی آمده است در حال فرار است.
آدمی اگر هویت واقعیاش روشن نشود، به راحتی کشته
میشود و چنین چیزی در جریان داستان بیش از یک
بار، اتفاق میافتد. و حتا کا، این تماشاگر
بیگناه که تنها ذهنی زیباشناسانه دارد و به صورت
غریزی از طرفِ ضعیف هواداری میکند، ممکن است در
طلب عشق به ورطهی خیانتی خطرناک بغلتد.
2
رمان
برف به خاطر همهی فشردگیی جزئیاتِی که در
جهانِ واقعیاش میگذرد، کتابی است در مورد یک
جستوجو و معجزهای که از آن ناشی میشود.
جستوجوی کا ملهم از سیاست نیست، و رمز و رازش از
مقولهای متفاوت است. گزارش کا دربارهی دختران
محجبه، انگیزهی سفرش به کارس، تنها گزارشی است که
به درد صفحهی اول روزنامه میخورد. دلیل واقعیی
دیدار او از کارس زنی است به نام ئیپک، یک
عشق قدیمی از دوران دانشجویی. ئیپک چندین سال پیش
استانبول را ترک کرده و حالا به زادگاهاش کارس
برگشته و با پدرش زندگی میکند. پدرش از فعالان
سیاسیی چپ بوده و اکنون در اواخر دوران میانسالی
به تنبلی و دلمردهگی «هتل اسنو پالاس» را اداره
میکند.
ئیپکِ
زیبارو از شوهرش مختار طلاق گرفته؛ سر دستهی
میانهروی حزبِ اسلامیی محلی که برای پیروزی در
انتخابات نقشه کشیده است. کا مشتاق است از این
فرصت استفاده کند و ئیپک را به دست آورد. او موفق
است؛ حداقل در آغاز. ئیپک به خواستهای او پاسخ
مثبت میدهد و او خود را مجاب میکند که ئیپک مایل
است به همراه او به فرانکفورت برگشته و در آنجا
با او به شادی زندگی کند. ولی چشمانداز مبهم این
رابطهی ناممکن با اتفاقاتی که در اولین روز دیدار
آنها رخ میدهد، برملا میشود؛ وقتی که وزیر
محلیی آموزش و پرورش به تلافی اجرای سیاستهای
دولت در مورد دختران محجبه، کشته میشود. بهزودی
روشن میشود که هم ئیپک و هم خواهرش کادیفه، که از
هواداران پر و پا قرص خودکشیها هستند؛ هر دو
درگیرِ بحرانهای سیاسی کارس اند. در ابتدا
هیچیک اعتراف نمیکنند؛ نه در مورد عشق، نه در
مورد ایدئولوژی. به محض این که روشن میشود
دشمنان اسلامگرایان برای انتقام آماده میشوند،
نتایج فاجعهبار ماجرا زندهگیی کا و چشمانداز
او برای شادی را پُر میکنند.
در
تمام مدت ریزش برف ادامه دارد؛ برفی سنگین و
خفهکننده. میدانیم کا در طول سالها در
فرانکفورت به تکرار برف دیده است، اما این برفِ
دیگری است؛ برفی که به خانه در ادبیترین معنایش
هجوم میبرد؛ برفِ کارس، برفِ ئیپک و برفِ
جستوجوی پر پیچ و خم مردم محلی برای رستگاری و
رهایی است؛ چه در دین، چه در سیاست. برف خاطرهها
را زنده میکند؛ خاطرهی زمستانهای کودکی در
استانبول؛ یادآور نسیانی که زمان تحمیل میکرد؛
سرشار از مالیخولیا و حسرت؛ سرشار از زیبایی و
ملال. همین برف لحظهای دیگر فوران غیر منتظرهی
میل مذهبی را باعث میشود:
مسعود
با کمی دلخوری پرسید: «منظورت چیه، نمیدونی؟»
«مگه تو هم بی خدا نیستی؟»
کا گفت:
«نمیدونم.»
«پس اینو
بهم بگو: ایمان داری یا نداری که پروردگار بزرگ
این جهان و هرچه در او است را خلق کرده، حتا برفی
که از آسمان با پیچ و تاب پایین میریزه؟»
کا گفت:
«برف منو یاد خدا میندازه.»
مسعود با
سماجت گفت: «آره، ولی تو که باور نداری که خدا
برفو خلق کرده؟»
و سکوت
شد.....
این
رویارویی مثل دیاپازون همه جا میپیچد. و در چند
پاراگراف بعد، وقتیکه یک عالم جزئیات از گذشتهاش
بر بستر برف به هم نزدیک میشوند، کا میشنود:
ندایی از
ته دل: ندایی که تنها در لحظات الهام میشنید،
تنها صدایی که به او آرامش میبخشید، صدای
خلاقیتِ شعری. پس از چهار سال برای نخستین بار
شعری به او الهام میشد؛ اگرچه هنوز مجبور بود
واژهها را بشنود، میدانست که شعر هم از پیش
نوشته شده اند. شعر حتا آن هنگام که در
نهانخانهاش منتظر بوده است، بذر قدرت و زیبایی
سرنوشت را افشانده بوده است.
کا به
اتاقش در هتل برمیگردد و به سرعت شعر را در
«دفترچهی سبز رنگی که با خود از فرانکفورت آورده
بود» مینویسد.
اسم
شعر را میگذارد «برف،»؛ پیش درآمد مجموعه شعرش؛
نوزده شعر. با این شعر دفترچه پر میشود. ما هرگز
به فهرست مطالب نگاه نمیکنیم؛ به دلایلی که بعد
روشن میشود، شعرها تنها پدید آمدهاند؛ هر چند که
پر از تصویر و درونمایه اند. عنوان شعرها، از
جمله «ستارهگان و دوستاناش،» «شطرنج،» و «جعبهی
شکلات»، یک تمامیت مرموز را شکل میدهند. بعدها کا
«قادر میشود» ببیند (آنگونه که پاموک میگوید)
که این شعرها را میشود بر نموداری به شکل یک
دانهی برف، طبق محورهایی برآمده از آثار کلاسیک
درخت دانش فرانسیس بیکن، نشان داد. در نگاه اول به
نظر میرسد که این کار نوعی مهارت پسامدرنی است
که باید از پیروان فرمالیسم بورخس و نابکوف انتظار
داشت. اما به سادهگی میشود آنرا معمایی شفاف در
میان سنتهای پر شکوه عرفان صوفیانه دانست. (
امروزه یک مسلمان کا را «درویش مدرن» مینامد.)
یکی از تکان دهندهترین صحنههای کتاب مربوط به
ملاقات کا با یک شیخ - صوفیی محلی است :
شیخ گفت:
«باشد که خداوند به خاطر قبول دعوت من شما را
بیامرزد.» «من شما را در خواب دیدم. برف
میبارید.»
کا گفت:
«من حضرت عالی را در خواب دیدم.» «من برای یافتن
شادی بدین جا آمدهام.»
کا
تناقض خویش را برای شیخ توضیح میدهد: او سخت
مشتاق ایمان است، اما پذیرش ممنوعیتها و واپس
ماندهگیهای اسلام را ناممکن مییابد. «میخواهم
به خدای تو اعتقاد داشته باشم. میخواهم مثل شما
باشم، اما از آنجا که یک غربی درون من است، سر در
گم ام.» شیخ بهنرمی او را دلداری میدهد. یک جا
به شوخی میگوید: «آیا اروپاییها خدای متفاوتی
دارند؟» و طولی نمیکشد که «کا در درون خویش احساس
آرامش میکند.» شعری که بعد از این رویارویی نوشته
میشود عنوانِ «تقارنِ نهفته» را به خود خواهد
گرفت؛ عبارتی که به تأملات اولیه گریز میزند:
پس از
مدتهای زیاد فکر کرد چهگونه این شعر را
نوشته است؛ از دانهی برف بینشی داشته؛ این دانهی
برف در زندهگیاش دیده میشده است. این شعر
معنای زندگیاش را گشوده و حال در کانون آن نشسته
بود. اما، درست مثل خود شعر که به سادهگی تن به
توضیح نمیداد، نمیتوان گفت که او در آن لحظه چه
اندازه تصمیم گرفت یا چه اندازه زندهگیی او به
وسیلهی تقارنهای نهفته رقم خورده بود. این کتاب
به دنبال روشن کردن این چیزها است.
اگرچه
او هرگز نمیتواند خدا را بیابد، اما با تقارنهای
اطرافاش در کارس روبهرو میشود و به خاستگاه
آنجهانی شعرهای الهامبخش ایمان میآورد. او
اشاره میکند که الهام چیزی است که از بیرون
میآید؛ بی آن که خود بخواهد: «بعد، به سرعتِ این
الهام اشاره میکند و این دلیلی میشود برای این
شعر و همهی شعرهایی که به دنبال آن آمدهاند و
گویی شبیه خود جهان اند نه شبیه کار خلاقهی خود
او.» در جایی دیگر او یادداشت سرفصل «شعر غنایی
بلندِ» کولریج را به یاد میآورد و نتیجه میگیرد:
«شعر باشکوهی را تصور کن که خود را آفریده
است؛ بی آنکه از انرژیی روانی شاعر بهره گرفته
باشد!» با وجود این شعرها نیرو نمیبخشند و راه
نجات تدارک نمیبینند. «او امیدوار بود که شعر
برای تسلی و ایجاد امیدواری فرستاده شده باشد. اما
بعد از این ماجرا، هنوز درد کشندهای در تمام
تناش احساس میکرد، به همین خاطر با اندوه سالن
تآتر ملی را ترک کرد.» هنر امر فرارونده را عرضه
میکند؛ چنان نزدیک به ایمان که کا سرانجام ان را
به دست خواهد آورد. اما ایمان نجاتاش نخواهد داد.
عشق هم نجاتش نخواهد داد.
3
هنوز هم
در مارپیچِ روایت دلایلی برای این کنش کا نهفته
است. کشف میشود که برف نقشِ اینجهانیتری بازی
میکند. پس از ورود کا به شهر طولی نمیکشد که
بارش برف به کولاک تبدیل میشود و ارتباط کارس با
دنیای بیرون قطع میشود. شخصیتِ جالبی به نام
سونای زعیم، بازیگر دورهگرد، از فرصت استفاده
کرده و به همراه گروه تاتر آوانگارد خود وارد
کارس میشود. او قصد دارد نمایشی را به صحنه ببرد
که به دههی 1930، دوران تبلیغات کمالیستی، اشاره
میکند. عنوان این نمایش سرزمینی پدریی من یا
روسریی من است. نمایش، که شرح پیروزیی
مدرنسازان بر عقبماندهگیی اسلام است، قصد
دارد هوادارانِ سیاستِ مذهبی را تحریک کند.
اما
طولی نمیکشد که معلوم میشود این نمایش هم برای
صفحهی اول روزنامهها است. در حقیقت آنچه سونای
در سر میپروراند چیزی کمتر ازیک کودتای موقتی
نیست. او میخواهد خود را در رأس امور قرار دهد،
تهدید اسلامگرایان را خنثا کند، تبدیل به قهرمانی
سکولار شود. (اگرچه سابقهی او هیچگاه به صراحت
ذکر نمیشود، اما هم طرحها و هم ذوق والای
زیباشناختی مدرن او از بسیاری جهات مرهونِ
نویسندهی ایتالیایی گابریله دانونتزیو است که
پایهگذار دولتِ کوچکِ فاشیستی در فیومهی بعد از
جنگ اول جهانی است.) سونای، با انتساب «روحیهی
ژاکوبنی» به خود، متحدین زیادی پیدا میکند؛ از
میان نظامیان محلی و نیز دو نفر از تندروهای
شورشیی راست. همهی آنها با خوشحالی فرصت را
غنیمت میشمرند تا از گروههای مذهبی انتقام
بگیرند. یکی از کسانی که مشخصاً هدفِ خشم آنها
آدمی است به نام بلو، یک توطئهگر افراطیی اسلامی
که بهخاطر همدردی با دخترانِ محجبه در کارس به
سر میبرد. سرانجام آنها پیروز خواهند شد؛ اما نه
قبل از کشیده شدن پای کا به هر دو طرف دعوا.
مثل
پاموک و کا، سونای و بلو هم از یک جنس هستند (حتا
اگر از زاویهی ایدئولوژیکی با هم مخالف باشند).
هر دو تندروهای پرجذبهی سیاسیای هستند که
میخواهند جهان را تغییر دهند؛ هر دو فرهنگ را
سلاحی سیاسی میدانند. سونای، مثل بسیاری از
پیشینیان فاشیست خود، سیاست را کارِ هنری میداند
نه برعکس؛ سونای در قسمتی از بازی، بازیی رشوهی
سیاسی، خواهر ئیپک را وادار میکند در بخشی از
نمایشنامه، روی صحنه روسری از سر بردارد؛ حرکتی
نمادین برای تخریب آرمانهای مخالفین. تا آنجا که
به بلو مربوط میشود، قبل از هر چیز به خاطر
تهدیداتاش علیه رفتار «غیر اسلامی» مجریی صحنه
(کا) بدنام میشود. او از طریق داد و هوار در مورد
اهمیتِ شاهنامهی فردوسی و ادبیات کلاسیک
هزار سالهی ایران، با کا برخورد میکند.
نشانههای اندکی دال بر اسلامی بودن اثر وجود
دارد، ولی به نظر میرسد بلو نکتهای را برجسته
میکند که حمایت از سنتهای فرهنگیی «خودِ آدمی»
را حکایت میکند. او کا را به چالش میگیرد تا
بداند که «این داستان آنقدر زیبا است که آدمی
میتواند به خاطرش آدم بکشد.»
هر دوی
آنها به رغم ادا و اصولهایشان به شدت جدی هستند.
هم سونای و هم بلو هنرمند هستند؛ هر کدام به سیاق
خویش. اما برخلاف کای عارف هر دو معتقد اند که
میدانند چگونه باید راز و رمز سکولار را گشود. در
تقابل با کا، که برف دانههای خیالی او نازل
میشوند تا مثالی باشند بر «یکتایی» تجربهی فردی،
هم بلو و هم سونای بهشدت پیرو دیدگاهی هستند که
جای اندکی برای بیگناهان باقی میگذارد. هیچ یک
از آنها، بهویژه، نگران نیستند کسی اذیت شود. هر
دوی آنها میخواهند در پایان قصه جزء قربانیان
باشند.
مهارت
بزرگ پاموک در این رمان این است که اجازه
میدهدکه این نیروها یکدیگر را به دنبال خود
بکشند. به نظر میرسد پاموک همانند داستایفسکی، یک
سلف ادبی که روحاش به شکل بسیار ملموسی این کتاب
را تسخیر میکند، در میان سایر چیزها، برای سیاست
به عنوان فرصتی بزرگ ارزش قائل است؛ ابزاری که سبب
میشود شخصیتهایش انواع روشهای خلاق را با
طمطراق اجراء کنند.2 سادهگی و انسجام
ایدئولوژیها وسوسهانگیز اند، ولی اصولی که در
چنته دارند به سختی در مقابل واقعیتِ اجتماعی تاب
میآورند. بهجای آنها با کولاکی از انگیزهها
پذیرایی میشویم. در یکی از فصلهای دلخواه من با
میزبانِ رادیکالهای سیاسیی شهر برای
سازماندهیی یک «میتینگ سری» (همهی حرفهای
آنها توسط دولت کنترل میشود) دربارهی نحوهی
برخورد با کودتا تماس برقرار میشود. بحثِ
پرطمطراق آنها دربارهی مسایل نگرانکنندهی
جهانی به دشمنیها و دعواهای شخصی، گفتوگوهای
مختصر و کمیک و شایعات درونی آلوده میشود. یکی
از «سوسیالیستهای کهنهکار» خبر این متینگ را به
مراجع مربوطه گزارش میکند:
قصد او
مغرضانه نبود؛ او این کار را بهخاطر کمک به رئیس
انجمنها کرده بود تا از گزند آزار پلیس در امان
بمانند. او هر فعالیتی را که دوست نداشت به دولت
گزارش میداد. اکثر این گزارشها، پس از بررسی،
غیرضروری به نظر آمدند. اما تهِ دلاش به خود
میبالید که شورشیانی وجود دارند و آن بیرون برای
دلیلی میجنگند، در واقع آنقدر به خود میبالید
که دربارهی تیراندازیها، آدمرباییها،
کتکزدنها، بمبگذاریها و آدمکشیها برای کسی
که میخواست گوش بدهد لاف میزد.
کا
قادر است با دلسوزی به نمایندهگانِ افراطیترین
نظرها گوش دهد؛ هر چند که هیچ توهمی نسبت به سیاست
و پیامدهای آن ندارد:
تا سی
سالهگیاش خیلی از دوستان و همکلاسیهایش را
دیده بود که بهخاطر داشتن اصول احمقانه و حتا
مغرضانه شکنجه شده بودند، آدمهایی که به هنگام
سرقت مسلحانه از بانکها کشته شده بودند یا کسانی
که موقع ساختن بمب، بمب در دستشان منفجر شده
بود. ویرانیی آرمانهای با شکوهاش او را وارد
عمل کرد. کا آگاهانه از آنها فاصله گرفت.
اگر
معتقدیم فعالیت سیاسی میتواند جهان را تغییر دهد؛
اگر معتقدیم همیشه میتوانیم پیامدهای اعمالمان را
پیشبینی کنیم ما هنوز در اشتباهیم (مثل
گلولههایی که بیهدف داخل تماشاچیان سالن کمانه
میکردند وقتی که سونای کودتایش را روی صحنه
میبرد). تصور میکنیم علت و معلول را میفهمیم،
ولی رابطههای واقعی شاید ناشناخته باشند. وقتی کا
وارد کارس میشود او را در جریان قتل شهردار سابق
میگذارند، تا پایانِ داستان سه روایت متفاوت از
مرگ شهردار خواهد شنید، و این معما، واژهی دلخواه
پاموک، هرگز گشوده نمیشود.
اعتقادات بشری تنها سرشار از چندگانهگی نیستند؛
در جهانِ داستانهای پاموک آنها مدام در حال
تغییر اند. بعضی از اسلامگرایان رمان، مثل همسر
سابق ئیپک، با مارکسیستها شروع کرده است؛ چنین
نوسانی در مورد چند دست راستی نیز صادق است. تا
پایان داستان چند تن از رادیکالهای اسلامگرا به
کلی فعالیت سیاسی را کنار میگذارند. بهعلاوه،
برچسبهای ایدئولوژیکیای که نخست روشن بهنظر
میرسند پس از یک بررسیی دقیق مبهم جلوه میکنند.
تقابل دوتاییی شرق و غرب ذهن شخصیتهای پاموک را
به خود مشغول میکند، برای نمونه، آنها هرچه
بیشتر خودِ این انگاره را دستِ کم میگیرند.
غربگراها بههیچ وجه همگی «آتئیست» نیستند. بلو
از بچهگی نه تنها با قرآن و نظریهپرداز رادیکال
اسلامگرای قرن بیستم، سید قطب، بلکه تا
اندازهای با سنتهای منسوخ غربی، ایدئولوژیهای
رهاییبخش جهانِ سوم و فیلمهای هالیودی نیز مأنوس
بوده است. در طول «میتینگ سری» کاشف بهعمل میآید
که او تنها اروپا دیدهی آن جمع است.
تا آنجا
که به کا مربوط میشود، او میگوید: «میخواستم یک
غربی باشم و یک معتقد.» البته این شدنی
نیست، چرا که در واقع کا نمیتواند پایبندِ هیچ یک
از آنها باشد. عشق هم داروی همهی دردها نیست؛
اعتقادی است با مارک دیگر؛ مبتنی بر اعتماد میانِ
دو نفر که هرگز نمیتوانند دربارهی یکدیگر همه
چیز را بدانند. وقتی که هواداران سونای سعی دارند
کا را جلب کنند تا به همراه آنها در جستوجوی بلو
باشد، در طول راه این نکته را افشا میکنند که
ئیپک زمانی با کسی که ادعا می کرده است که مغز
متفکر تروریستها است سروسری داشته است. در عوض کا
به بلو خیانت میکند و در نتیجه ئیپک را برای
همیشه از دست میدهد. کودتاچیها کا را از کارس
بیرون میکنند، او به آلمان باز میگردد و چند سال
آنجا به تنهایی زندهگی میکند تا این که توسط
آدمکشی به قتل میرسد؛ در ظاهر به تلافیی لو
دادن رهبر اسلامگرایان. البته ما هرگز از جزییات
دقیق موضوع با اطلاع نمیشویم. ولی یک چیز
بهتمامی روشن است. اینجا نیز کا در یافتن ایمان
شکست میخورد.
ولی
شاید کا بتواند پس از مرگ رستگار شود، به نوعی، در
هنر؛ از طریق وحدت عرفانی، بدون مذهب؛ او رستگاری
را در کتاب برف یافته است. در انتهای رمان
پاموک در جستوجوی خاص خود وارد کارس میشود تا
حداقل چیزی از اثر دوست مردهاش بیابد، و کتابی در
گرامیداشت خاطرهی آن اثر بنویسد. پاموک پیشاپیش
در فرانکفورت همهی مایملک کا را زیر و رو کرده و
نشانی از آن دفترچهی شعر سبز رنگ نیافته است؛
دفترچهای که یا برای همیشه گم شده است یا توسط
قاتل به سرقت رفته است. در کارس پاموک امیدوار است
خاستگاه شعرها را بازسازی کند و شاید نوار صدای
شعرخوانیی او را در آرشیو تلویزیون محلی بیابد.
او از جاهایی سر در میآورد که کا به آنجا قدم
گذاشته است، صحنهها و رویدادهایی را میبیند که
ما از آنها به خوبی با خبریم.
در این
ماجرا با خیلی از همان جزئیات طلسمگونه مواجه
میشود که روزی روزگاری کا را تحت تاثیر قرار داده
بوده اند: سگِ سیاه، پوستری که اخطار میدهد که
خودکشی خلاف اسلام است و چرخهای کوچکِ «پنیر
معروفِ کارس.»
پاموک
مینویسد: «صبح آن روز، وقتی داشتم در خیابانهای
کارس قدم میزدم، با همان آدمهایی صحبت میکردم
که کا صحبت کرده بود، در همان قهوهخانههایی
نشستم که او نشسته بود، لحظات زیادی پیش میآمد که
حس میکردم کا هستم.» درست مثل کا، او برای
اولین بار در کافه «نیو لایف» موقع خوردن شیرینی
گردویی با ئیپک برخورد میکند. پاموک نیز «در
برابر زیباییی او عنان از کف میدهد» و عاشق
میشود؛ عشقی به همان بیسرانجامی. او با قطار
کارس را ترک میکند، درست همانگونه که پیشینیان
کرده بودند البته نه پیش از این که مردم محل فرصت
کنند و به ما خوانندهگان اخطار کنند که به توصیف
نویسنده از آنها اعتماد نکنیم.
وقتی خود را میبینیم که ردِ قدم های کا را
گرفتهایم کم و بیش بهطور معکوس، در مییابیم که
در میان آینههای شفاف قرینه هستیم؛ تقارنی پنهان
اما یگانه. ما شاید ندانیم که بر کدام محور
دانهی برف گام میگذاریم. اما کماکان حس می
کنیم که وحدت عرفانیای که کا جستوجو کرد و
پاموک پی گرفت علیرغم مرگ شاعر و فقدان شعرهایش
به حیات خود ادامه می دهد.
پاموکِ
رماننویس،
با تخیلی ژرف بینانه ما را با هویت سردرگم کشورش،
و بحرانِ اعتماد بین اسلام و غرب آشنا می کند
برگرفته
از :
The New York Review of Books Volume LII,
Number 8