شادی دانا
نامه ای به حاج
گابریل آقا گارسیا مارکز
حضور برادر اهل قلم و ارزشی، حاج
گابریل آقا مارکز
برادرم!
شنیدم که در تدارک سفری هستی به
میهن بلبلستان ما ایران. خبرش را در خبرگزاری مهر
خواندم. می بینی ما همه چیزمان مهرورزانه است.
برادر متعهدم، سید گابوی عزیز!
برخود واجب دیدم نکاتی چند را پیش
از تشریف فرمایی آن اسوه قلم و مبارز نستوه
یادآوری کنم.
حاجی جان! اول از همه باید از وقت
شناسیت تشکر کنم که چه زمان مناسبی را برای تشریف
فرمایی انتخاب کردی. ایران اسلامی الحق و الانصاف
اکنون در اوج قله ادبیات جهانی ایستاده است. می
گویی نع؟ برو یک سری به لیست کتاب هایی که منتظر
مجوز چاپ هستند بزن. برادرم باید از سفر به موقع
حضرتعالی تقدیر کنم و به خصوص از شرکت شما در
برنامه هایی که احتمالن از سوی وزارت محترم ارشاد
برای پاگشای عمو گابو در تالار وحدت و استادیوم
شونصد هزار نفری آزادی و حسینیه زنجانی های مقیم
مرکز برگزار می شود.
آخ آخ نمی دانی با این کارت چه
حالی می گیری از یک مشت نویسنده کون نشوری که کتاب
هاشان سانسور می شود و مجوز نشر نمی گیرد. حالا هی
بروند ماتحت دریده خودشان را بیشتر جر بدهند که
این جا اِل است و بل است. مارکز جان نمی دانی چه
قدر در این لحظه که همه به سیاست های فرهنگی رییس
جمهور عظیم الشنگ ما گیر سه پیچ داده اند، آمدنت
عین جاری شدن شاش بعد از یک شاش بند شدید یا رهایی
از یبوست فرهنگی است.
به هر حال در کلکسیون ما، یک
برنده جایزه نوبل ادبی نبود که آن هم دارد جور می
شود. بیا و آب توبه بر سر بریز و ختنه شو و مثل
عمو فیدل بیرق اسلام را بر دوش بکش.
حاجی جان فقط وقتی پایت به این جا
رسید مبادا یک وقت دلت بخواهد کتابهای خودت را که
چاپ بعد از انقلاب هستند ببینی ها. قول بده گابو
جان. به هر حال می دانی چون تو کمی شعورت کمتر از
بازرس های وزارت ارشاد ماست و در دیکته و انشاء
غلط های زیادی داری، این است که برادران ما برای
آن که آبروی خودت نرود بعضی از قسمت های داستان
هايت را ریختند جلو سگه که بخوردشان. آخه خودت
انصاف بده مثلن می شود داستان "ارندیرای ساده دل و
مادربزرگ سنگدلش" را همین طوری چاپ کرد؟ یا مثلن
آن صحنه یکی از داستان هایت را که طرف در فاحشه
خانه ها، آلت تناسلی بزرگش را برای فاحشه ها به
نمایش می گذارد؟ حاجی جان الان کلمه "فاحشه" در
داستان ها و ترجمه ها سانسور می شود چه برسد به
وصف و توصیف این جور صحنه های قبیح. آخر می دانی
ما ایرانی ها نه اندام جنسی داریم و نه نر ها و
ماده هایمان عادت دارند وقتی حرارتشان زد بالا
بپرند روی هم. این ها اخلاقیات شما آمریکای جنوبی
های بدبخت است که هنوز در عهد سرخپوست ها زندگی می
کنید. تولید مثل ما ایرانی ها از طریق رد و بدل
کردن "گل واژه" یا همان "چیز شعر" است و برای
معاشقه هم از دیوان حافظ استفاده می کنیم. البته
فکر بد نکنی ها. کسی دیوان حافظ را به فلان جایش
فرو نمی کند یا نمی مالد. منظور این است که عشق ما
فولاطونی است. می دانم که حاجی شعورت به این چیزها
نمی رسد. اگر می رسید که عشق سال های وبا را نمی
نوشتی.
سید جان! حالا بگذار کمی از
برنامه هایی که این جا خواهی داشت برایت بگویم.
اول از همه می برندت هتل هما یا استقلال و بعد هی
دعوت این ور و آن ور و آن قدر بهت چلوکباب و دوغ و
پیاز و جوجه کباب و شله زرد می دهند که به امید حق
شکمبه ات می ترکد و سقط می شوی. مارکز جان دیده ای
هر کس که به ایران می آید اول از همه و آخر از همه
از خوراکی ها و مهمان نوازی ما تشکر می کند و این
که:" بابا مردم از بس خوردم". خب من اول خوشحال می
شدم که در جهان این همه مایه مباهات هستیم اما
حالا به این نتیجه رسیدم که جز این که در حلق
مهمان کباب کوبیده و آش رشته و زولبیا بامیه
سرازیر کنیم کار دیگری نمی کنیم.
بعععله. خلاصه هی می خوری و هی
خیکت بالا می آید. بعد هم برایت در تهران جلسه
عمومی می گذارند مثلن در خانه هنرمندان یا یک سالن
دیگر. روز جلسه انقدر آدم می آید آنقدر آدم می آید
که صدا به صدا نمی رسد. مطمئن باش هشتاد و سه درصد
سئوالاتی که از تو می پرسند این است که: "من چه
طور نویسنده بشوم" و یا این که "من هم یکی از
داستان های شما را ترجمه کرده ام، آیا آن را
خوانده اید؟"
البته مارکز جان خیلی حیف شد که
تو شعور فلسفه نداری و فرانسوی هم نیستی به خصوص.
خب می دانی اگر اهل فلسفه به خصوص از نوع پست مدرن
اش بودی دولت مجبور می شد تهران را یک روز تعطیل
کند تا مردم بتوانند برای دیدن "باغ وحشی به نام
مارکز" صف ببندند. ما اصولن خیلی دوست داریم به
مفاخر فرهنگی احترام بگذاریم بنابراین وقتی یکی از
آنها به ایران می آید چنان رفتار می کنیم که انگار
مرحوم مرلین مونرو از قبر آمده بیرون و قرار است
در کافه "شکوفه نو" استریپ تیز کند. باورت نمی شود
برو از کسانی که همین یک ماه پیش در جلسه سخنرانی
"تزوتان تودورف" شرکت کردند بپرس.
الان همه روی گوشی های موبایل
هایشان عکس تودورف دارند و به جای زنگ موبایل هم
تئوری ادبیات تودورف پخش می شود. تازه اگر بروی
چهار راه استانبول سی دی تودورف در حال زنا با
خانم هنرپیشه را می فروشند صد و پنجاه تومان. ما
اینیم حاجی! ما همه چیزمان به همه چیزمان می رود.
بععله بعد هم بعد از جلسات رسمی
دو سری جلسه غیر رسمی داری: جلسه غیر رسمی با
دولتی ها و جلسه غیر رسمی با غیر دولتی ها و ضد
دولتی ها.
در جلسه غیر رسمی با دولتی ها چند
نفری از این بچه باحال های حزب اللهی سابق که الان
دیگه موهاشان را ژل می زنند و ساعت سوآچ به دست
دارند و کتاب های سهراب سپهری را هم خوانده اند با
ماشین پاجیرو می آیند دنبالت دم در هتل که: حاجی
بریم صفا. بعد از یک گشت تر تمیز در جردن و
میرداماد و پاسداران بحث به قیمت فواحش تهران می
رسد و این که: " گابویی، شما که حالا مظنه دست
اومد، بوگو بینیم تو کلمبیا اوضاع چه طوره؟"
بعد هم می برنت به یک ویلا با
استخر که یک حاج آقای کمی محترم تر آنجا با کت
شلوار سورمه ای از شما پذیرایی می کند و بعد از
صرف شام راهنمایی می شوی به اتاق بغلی و بعد از
پوشیدن پيژامه به تو می گویند:" خب بععله، لبی هم
به این متاع داخله بچسبانید. جنسش درجه یک است. از
خراسان آمده. مقایسه بفرمایید با محصولات خودتان.
این شیشه ها چیست این جوانان مصرف می کنند"
از طرف دیگر در بخش ملاقات های
غیر رسمی با روشنفکران غیر دولتی وطنی، بیچاره ها
با هزار مکافات از دست حاجی ماجی های ارشاد و
اطلاعات تو را خلاص می کنند و با یک پراید سفید
تصادفی می برندت به خانه ای مثلن در آریا شهر یا
حالا هرجای دیگر، و تا بیایی به خودت بجنبی سه
لیتر عرق سگی راهی معده ات کرده اند و بعد گوشت را
می چسبند که: " جان گابو یک شعر نوشتم همه اش
متفاوط. دقت کردی. همون چیزی که دریدا می گفت. شما
ها با فراشالوده زدایی سوژه و پسا استعمارگرایی
فرا قاره ای چه طور برخورد کردید؟ متنیت ادبیت
شعریت ایرانیت رو گابو چه طور تاویل شناسی ساختاری
می کنی؟" و تو مجبور می شوی دست و پایت را جلو اجل
اشرف فلاسفه شرق جمع کنی.
خب حاج سید آقا مارکز کلمبیایی
باز هم برایت بنویسم یا کافیست.
به امید زیارت آن اختر تابناک
آسمان ادبیات زیر آسمان ایران.