بهروز شيدا
مینویسم: توقف به فرمانِ نشانهها
گذری از چهاردردِ منیرالدین بیروتی
رمان چهاردرد، نوشتهی منیرالدین بیروتی،
ماجرای یک جستوجو است؛ جستوجوی ریشههای خویش و
دیگران؛ به بهانهی تلاش برای گشایش راز یک قتل.
امیر، دانشجویی که در شهرِ قم تحصیل میکند، ضبطی
در جیب دارد و قلمی در دست تا مصالح یک رمان را
ثبت کند؛ در سخن با اعضای چهار نسل. بگذریم از سخن
آنها؛ از روایت آنها از حوادثی که گذشته است بر
آنها. بگذریم از یک تاریخ. توقف کنیم پشتِ
پارهای از نشانهها. بپرسیم پارهای از نشانههای
جهانِ چهاردرد چهگونه اسطوره میسازند؟
چهگونه اسطوره میشکنند؟ اسطورهای که در
چهاردرد قد میکشد چه میگوید؟ قد خم میکند
که چه بگوید؟ میشکند که چه بگوید؟ چهاردرد
را میخوانیم؛ باز مینویسیم.
نخست از نامها و وابستهگیها بنویسیم.
1
سالها پیش جسدِ گندیدهی عماد را در جادهای بین
کرمان و زاهدان پیدا میکنند. عماد با حمیده
ازدواج کرده است؛ حمیده دختر جلال است؛ از همسر
اولاش سمیرا. سمیرا فوت کرده است؛ پس از مرگ
سمیرا جلال با خواهر او ازدواج کرده است؛ با اکرم
که اینک همه عزیز میخوانندش. هنگام ازدواجِ جلال
و اکرم حمیده کودکی بیش نبوده است. پس از مرگ عماد
حمیده با حاجی ازدواج میکند؛ به عنوان زن دوم.
حاجیه خانم زن اول حاجی است. حاجی فرزندانی نیز
دارد؛ دو پسر و دو دختر: رسول، رشید، ساقی، سیما.
رسول مرده است. زن رسول مونس نام دارد؛ فرزندان
رسول و مونس، منصور و مونا. شوهر سیما رشید نام
دارد. ساقی زن منصور است. منصور پسر عزیز است از
جلال. عزیز سه دختر نیز از جلال دارد: حوری، شمسی،
شهلا. شهلا مادر امیر است. هر سه دختر عزیز ازدواج
کردهاند. شمسی با جابر؛ شهلا با محمود؛ حوری با
پرویز. حمیده از عماد یک پسر و یک دختر دارد:
حمید، مرضیه. دختری نیز از حاجی دارد: سحر؛ که
خانوادهی حاجی او را به عنوان دختر حاجی
نمیپذیرند.
عزیز دختر دیگری نیز داشته است؛ که در دوران کودکی
مرده است؛ همنام با یکی از دختران زندهاش: شهلا.
شمسی دو دختر دارد و یک پسر: فرزانه، ریحانه،
کمال. حوری دو دختر دارد: افسانه، بهاره. شهلا به
جز امیر یک دختر و یک پسر دارد: ریحان و احمد.
کریم برادر جلال است؛ عموی حمیده. سعیده همسر
کریم است؛ آنها یک پسر و یک دختر دارند: سلیم و
فاطمه. اکرم از دوستان عزیز است؛ از همسایهگان
قدیمی؛ همسر اکرم ابراهیم نام دارد؛ فرزندان اکرم
و ابراهیم: الیاس، عبدی، طاهره. مادر عماد، ننه
هاشم است؛ برادراناش هاشم و صالح. صفر، دوستِ
عماد، خواهری دارد به نام سهیلا. حمیده نیز دوستی
داشته است به نام انسی که از آن فاحشههای خوب
بوده است ...
نامها و وابستهگیها نیز آیا نشانهی چیزی
اند؟
2
به روایت ریچاردز پیرس در میان همهی نشانههایی
که ما را احاطه کردهاند؛ سه نوع نشانه مهمترین
اند. شمایل، نمایه، نماد. او خود این سه نشانه را
چنین تعریف میکند؛ از یکدیگر متمایز میکند: «...
شمایل نشانهای است که حتا اگر موضوعاش وجود
نداشته باشد؛ ویژهگیی خویش را حفظ میکند. به
عنوان نمونه خط یک مداد که یک خط هندسی را
نمایندهگی میکند. نمایه نشانهای است که اگر
موضوعاش تغییر کند، ویژهگیای که آن را به یک
نشانه تبدیل میکند، از میان میرود، اما اگر
تفسیرکنندهای وجود نداشته باشد، ویژهگیاش تغییر
نمیکند. به عنوان نمونه، یک دیوار گِلی که سوراخ
یک گلوله به نشانهی یک شلیک بر آن است، بدون
شلیک گلوله سوراخ نخواهد بود. اما چه کسی به سوراخ
نسبت جای شلیک بدهد چه نه، سوراخ خواهد بود. نماد
نشانهای است که اگر تفسیرکنندهای وجود نداشته
باشد، ویژهگیی یک نشانه را از دست میدهد. به
عنوان نمونه سخن که تنها هنگامی موجودیت دارد، که
بر چیزی دلالت کند که معنای مورد نظر را داشته
باشد.»1
سخنِ ریچاردز پیرس را به شکل دیگری بنویسیم:
شمایل نشانهای است که با موضوعاش شباهت تام
دارد. بنابراین از یکسو مبتنی بر قرارداد است، از
سوی دیگر در چهارچوب موضوع قابل تأویل است. نمایه
نشانهای است که با موضوعاش ارتباطِ منطقی دارد؛
این ارتباط اما تنها ارتباط ممکن نیست؛ که تأویلِ
گستردهی نمایه ممکن است. نماد نشانهای قراردادی
است که رابطهی ثابت میان یک دال و یک مدلول را
تعیین میکند؛ معنای یک دال را.
رولان بارت مفهومِ نشانهها را گستردهتر
مییابد. از پنجرهی دیگری نگاه میکند. از چشم
رولان بارت ببینیم: « ... شاید مجاز باشیم
سرشتِ نشانههای نشانهشناختی را همچون سرشتِ
نشانههای زبانشناختی ببینیم. نشانهی
نشانهشناختی، همچون الگوهای خود است؛ متشکل از
یک دال و یک مدلول (به عنوان نمونه، بر مبنای
رمزگانِ یک اتوبان، یکی از رنگهای چراغ فرمان
حرکت میدهد). البته بر مبنای چهگونهگیی ذات هر
چیز مسئله فرق میکند. بسیاری از نظامهای
نشانهشناختی (چیزها، ژستها، عکسها) که ذات
بیانیشان در جوهر بر چیزی دلالت نمیکند، اغلب
چیزهای روزمرهای هستند که از طریق استفادهی
فرعیی اجتماع بر چیزی دلالت میکنند. لباس برای
پوشش استفاده میشود، غذا برای تغذیه؛ حتا اگر به
عنوان نشانه هم به کار روند. ما نشانههای
نشانهشناختیای را که در اصل مفید و کارکردی اند،
نشانه
–
کارکرد میخوانیم.»2
به روایت رولان بارت نشانهها سرشتی
زبانشناختی دارند؛ اما گاه پیچیدهتر از آن اند
که بتوان آنها را تنها بر مبنای دوگانهگیی
زبان- گفتار تحلیل کرد؛ پیچیدهتر از آن اند که در
نظریهی فردینان دو سوسور بگنجند؛3
پیچیدهتر از آن اند که بتوان حضورِ بالقوهی
نشانهها را زبان خواند و استفادهی فردی از
نشانهها را گفتار.3 رولان بارت تا درک
خویش از پیچیدهگیی نشانهها را تبیین کند، از
جمله، تلاش میکند نشانههای جهان مد را از نزدیک
بنگرد. رولان بارت زبان مجلههای مد را زبان گروهی
مییابد که در مورد رمزگانهای عمومی تصمیم
میگیرند؛4 اینک دیگر سخن چیزی فردی
نیست؛ که از دریای زبان برگزیده شود. نشانهها در
اینجا زمینهی آفرینش معناهای فردی نیستند، که به
دنبالِ آفرینش مفهومهای جمعی اند؛ به دنبال
آفرینش دلالتهای فرعی.
رولان بارت چنین میبیند: نشانهها، در آن
میان، شمایل، نمایه، نماد، همیشه تنها به یک دلالت
صریح اشاره نمیکنند که دلالتهای فرعیی دیگری را
نیز نشان میدهند: دلالت دوم، دلالتِ سوم، دلالت
بعدی؛ زنجیرهای که میتواند ادامه پیدا کند.
دلالتهای فرعیی نشانهها میتوانند به خیلی
چیزها تبدیل شوند: به نشانههای موقعیت طبقاتی؛
نشانههای قدرت؛ نشانههای تسلط. به روایت رولان
بارت جهان اسطورهها یعنی همهگانی شدن دلالتهای
فرعیی نشانهها. اسطورهها نشانههای تکمعنایی
نیستند؛ نشانههای کاربردی نیستند؛ برآمده از
نظامی نشانهشناختی هستند که چیزها و کنشها را
معنایی دیگر میدهند؛ رازآمیز میکنند؛ مقدس
میکنند: «در اسطوره ما بار دیگر نقشینهای
سهبعدی مییابیم: دال، مدلول، نشانه. اما اسطوره
یک نظام ویژه است که در آن نشانهها بر مبنای
زنجیرهی نشانهشناختیای ساخته میشوند که هم از
پیش وجود داشته است: این یک نظامِ ثانویی
نشانهشناختی است. چیزی که در نظامِ اول یک نشانه
است (یعنی تمامیتِ یک مفهوم وتصویر را تداعی
میکند)، در نظام ثانوی به یک دال ناب تبدیل
میشود. در اینجا باید یادآوری کنیم که مواد سخن
اسطورهای (خودِ زبان، عکس، نقاشی، پوسترها،
آیینها، چیزها و غیره)، هرقدر هم که در آغاز
متفاوت باشند، به محض این که توسط اسطوره به چنگ
آورده شوند، در کارکردِ دلالت ناب فروکاسته
میشوند.»5
سخن اسطورهای اما، در فورم به دلالت ناب
فرو کاسته میشود. این یعنی این که دالی که به
اسطوره اشاره میکند، هم فورم است؛ هم حاملِ
مفهوم؛ دالی که به اسطوره اشاره میکند، اگر به
فورم تبدیل نمیشد؛ تنها معنای اولیهی خود را حمل
میکرد. رولان بارت روندِ تبدیلِ نشانهها به
اسطوره را در کسوت یک ماجرا ترسیم میکند: در
آرایشگاه هستم، شمارهای از روزنامهی پاریماچ را
به من میدهند. بر جلد مجله عکسِ مرد جوان
سیاهپوستی چاپ شده است با اونیفورمِ نظامی؛ که به
پرچم سه رنگ فرانسه سلام داده است. این عکس بر این
نکته دلالت میکند که فرانسه امپراطوریی بزرگی
است که فرزنداناش، فارغ از رنگ پوستشان، به آن
خدمت میکنند. برای پاسخ به این ادعا که فرانسه
کشوری استعماری است، هیچ چیز بهتر از این نیست که
بر خدمت یک سیاهپوست به این امپراطوری انگشت
گذاشته شود. در اینجا نیز من با یک نظام
نشانهشناختیی بزرگتر روبرو هستم. دالی وجود
دارد که از نظامِ قبلی تشکیل شده است: سربازی سلام
نظامی میدهد. مدلولی نیز وجود دارد: آمیختهای
هدفمند از فرانسهگرایی و نظامیگرایی. در تصویر
روی جلدِ مجلهی پاریماچ از طریق حضور یک دال با
حضور یک مدلول روبرو هستیم.6
رولان بارت چنین میبیند: اسطوره، از طریقِ
امکانِ تأویلِ فورم، معنا را به تعویق میاندازد
تا بر یک مفهوم تأکید کند. مفهومِ سلام یک مرد
جوانِ سیاهپوست به پرچم فرانسه این است که هدف
فرانسه استعمارِ آفریقا نیست. تنها بدخواهان
فرانسه چنین میگویند. ما به جلد مجلهی پاریماچ
نگاه میکنیم تا از تصویرِ سرباز سیاهپوست
بگذریم؛ تا به تصویرِ یک شرایط برسیم؛ به مفهوم
نوینی از تاریخ که در اسطوره پیچیده شده است.
اسطوره یعنی تنوع دالها، تکرار مفهوم؛ یعنی تنوع
فورمهایی که تنها یک مفهوم دارند.
ریچاردز پیرس از شمایل، نمایه، نماد میگوید؛
رولان بارت از پیچیدگیی مفهومِ شمایلها،
نمایهها، نمادهایی که گاه به مفهومی اسطورهای
تبدیل میشوند.
به فرمانِ پارهای از نشانههای چهاردرد
توقف کنیم.
3
چهاردرد
در چهار کتاب نوشته شده است؛ سه کتابِ اول
دستنوشتههای امیر است؛ کتاب چهارم، کتاب «م».
عنوان کتابها را بخوانیم: کتاب اول: غریب
آشنای کوچه کوچة شک، کتاب دوم: تاریک ماهِ
انتظار، کتاب سوم: آخرین گامهای شمردة
ققنوس، کتاب «م»: چهار درد هبوط. کتاب
«م» تنها در یک واژه نوشته شده است: مینویسم.
چیزی که «م» میخواهد بنویسد، اما، پیش از این در
سه کتاب نخست نوشته شده است. عنوان کتاب «م» را
بار دیگر بخوانیم: چهار درد هبوط.
میپرسیم: چهار درد هبوط چیست؟ پاسخ
میدهیم: مرگ، شهوت، رقابت، تنهایی. پیرامون پاسخِ
خود باز هم سخن خواهیم گفت؛ پیرامونِ «م» نیز.
حالا بگذارید پشتِ سه نشانه از سه کتابِ نخست
توقف کنیم.
نشانهی نخست: شمایل
–
نمایهی پرانتز.
4
بخش بزرگی از روایتِ عزیز در پرانتز بیان شده است؛
بخشی که توسطِ امیر ضبط شده است. تکهای از روایتِ
عزیز را بخوانیم؛ در پرانتز: «(والله نمیدانم
از چی. اما انگار یک جوری همیشه خسته بود خدا
بیامرز عماد، خب حمیده هم همچین که میافتاد سرِ
لج دیگه اصلاً کسی را نمیشناخت، یک دفعهای یادمه
عماد، دور از حالا، بهش گفته بود میبرمت نمیدانم
بازار کجا میخواست یک چیزی بخره، خب این بیچاره
آمده بود از سرِ کارش طول کشیده بود نمیدانم
خوابش برده بود، حمیده هم خب کارهاش را کرده بود.
این مرضیه را عوضش کرده بود. رخت و لباس نو تنش
کرده بود، هِی میشینه میبینه عماد نیامد، تا
دیگه دمدمای نصفشبی پیداش میشه، خب این هم
میره تو اتاق و در را هم میبنده. لام تا کام هم
حرف نمیزنه، خودِ، دور از حالا، عماد آمد گفت،
گفت قَد ده روز اصلاً انگار نه انگار من آدم
باشم، دور از جان، نه پخت و پزی نه بشوری نه بخری،
میگفت میرم تو خانه میبینم نشسته داره با مرضیه
بازی میکنه همین که صِِدام را میشنوه زوری بچه
را میگذاره رو پاهاش تکان تکانش میده، میخواد
بخواباندش، خب دور از حالا هر چی حرف میزده بگو
اصلاً با دیوار حرف بزنه این حمیده یک کلمه حرف
نمیزده، خب آخه مرد چقدر مگه صبر داره چقدر طاقت
مییاره؟)»7 میدانیم که پرانتز
گاه ظرفِ سخن معترضه است؛ پس نخستین مفهومِ فورمِ
پرانتز این است: سخن زن معترضه است. اینجا اما،
سخن شفاهیی عزیز در پرانتز است. پس دومین مفهومِ
فورمِ پرانتز این است: سخن تا شفاهی است معترضه
است.
از نشانهی نخست بگذریم: پشتِ نشانهی دوم توقف
کنیم: شمایل- نمایهی تکرارِ نامها.
5
در چهاردرد گاه دو شخصیت یک نام دارند: دو
اکرم داریم. دو رشید داریم؛ دو منصور داریم؛ دو
شهلا داریم. اکرمِ نخست، همان عزیز است؛ زن جلال؛
مادربزرگ امیر؛ اکرمِ دوم زن ابراهیم است؛ مادر
عبدی. رشیدِ نخست پسر حاجی است؛ برادر ساقی و
سیما؛ رشیدِ دوم شوهر سیما است؛ داماد حاجی.
منصورِ نخست داییی امیر است؛ همسرِ ساقی. منصورِ
دوم پسر رسول است؛ برادرزادهی ساقی. شهلای اول
کودکخالهی مردهی امیر است؛ شهلای دوم خواهر
شهلای اول است؛ مادر امیر. تکرار نامها را
چهگونه بخوانیم؟ نشانهی چه بدانیم؟ زنانی که
نامشان در یکدیگر تکرار میشود؛ از یک نسل اند؛
دو اکرم از یک نسل؛ دو شهلا از یک نسل. دو تن از
مردانی که نامشان در یکدیگر تکرار میشود از یک
نسل اند؛ دو تن از دو نسل. دو رشید از یک نسل
اند؛ دو منصور از دو نسل. همنسلیی نامهای مشترک
را نشانهی چه بدانیم؟ نشانهی سرشت و سرنوشتِ
مشترک اعضای یک نسل.
شباهت دو اکرم، شباهتِ سرنوشتها به یکدیگر
است؛ نشانهی سرشتها هم؛ زنی که تازیانه میخورد،
خود تازیانه خوردن زنان را سنت میپندارد. باور به
سنتِ سرکوب در سخن یکی از اکرمها پیدا است؛ در
سخنِ عزیز: «(... خب آدم چی خبر داره از
همسایههاش؟ شبی، نصف شبی دعا مینویسند
میاندازند تو خانه، تو اتاق چال میکنند یک جایی
توی باغچه، عتبة در، خب نصیب نشه مرد باشه زن باشه
چل میشه دیگه! دلش سرد میشه به مردش، زنش!! من
که نبودم، یک دفعهای که خدا بیامرز عماد آمده
بوده، مادرت میگفت حمیده پا شده چادر سر کرده،
خب عماد هم بِهش برمیخوره سیلی میزنه تو صورتش،
بِهش گفتم مَردت زده غریبه که نزده عزا بگیری.)»8
تکرار نامها در نسلهای متفاوت را نشانهی چه
بدانیم؟ جهان این است که هست؟ همیشه؟ زبانی که به
شماتت گشوده میشود؛ دستی که به خشونت بلند
میشود؛ بیقدریی تن؛ گذر زمان که نادیده
میماند تا دمِ واپسین؟ اگر چنین نیست چرا نامِ
کودک مردهای به طفلِ زندهای داده میشود؟ چرا
نامِ منصور «وارسته» به فرزندِ رسولِ زنباره داده
میشود؟ چرا؟
پشتِ نشانهی سوم بیشتر توقف کنیم: شمایل
–
نمایهی زمان مضارع.
6
بخشی بزرگی از چهاردرد را در زمان ماضی
میخوانیم؛ بخش کوچکی را در زمان مضارع. در زمان
ماضی روایتِ یک راوی را میخوانیم؛ در زمان مضارع
صحنهای نزدیک به آن روایت را. زمان مضارع نشانهی
چیست؟ پاسخ در واژهای از عبارت پیشین هست: صحنه.
زمان مضارع رویدادهای ماضی را به صحنه میآورد.
گذشته را به امروز احضار میکند؛ اکنون را شبیه
گذشته. گذشته اکنون است. چیزی تغییر نکرده است.
چیزی تغییر نمیکند. چه چیز تغییر نمیکند؟
همان چهاردرد هبوط: مرگ، شهوت، رقابت، تنهایی.
بینیم:
نخست درد اول: مرگ بر صحنه: «بوی آب مانده
توی حوض، با وزة باد پخش میشود و عماد برمیگردد
و چشم میدوزد به آب راکدی که لایهای لجنی روی آن
را پوشانده. سیگار را میگذارد گوشة لبها و دو
دست را ستون بدن میکند، لبة حوض. پا روی پا
میاندازد و خیرة ماه میشود و رقصرقص برگها.
دور سروصورتش هالهای آبیرنگ از دود تشکیل
میشود و عماد چند ثانیهای چشمهاش را میبندد.
از روی شست پایش چیزی رد میشود و چشمها را باز
میکند و مارمولک کوچکی را میبیند که سر بالا
گرفته و سبک واایستاده به تماشاش انگار.»9
سپس دردِ دوم: شهوت بر صحنه: «رسول تکیه
داده به درختی تکیده واایستاده و نگاه زنی میکند
که چادرش پس رفته و موهای طلاییاش تار تار
بازیبازیکنانِ صورتش شده. قوس زیر سینهها از
روی چادر پیداست. چادر را تنگ چسبان تنش میکند.
رسول بی حواس و همه چشم قدمی به سمت زن بر میدارد.»10
سپس درد سوم: رقابت بر صحنه: «عماد با کفش پا
روی گلیمِ ایوان میگذارد و زانو میزند و سیلی
محکمی حوالة حمیده میکند. حمیده سرش را پس میکشد
و دست عماد میخورد توی دندانهای حمیده. دردش
میگیرد و عصبانیتر میشود. با پشت دست
میخواباند توی صورت حمیده. عزیز جستی میزند و
شانههای عماد را میچسبد.»11
سپس درد چهارم: تنهایی بر صحنه: «جلال با
صدایی خِلطی داد میزند: کجایی، کجایی زن؟
دراز کشیده روی رختخوابی که پُرِ لکههای زرد است
و دستهاش را کُفری به هم میکوبد. تقلاکنان سرش
را به دو سمت تکان میدهد و دست پشت دست میکوبد.
اتاق از نور نارنجی لامپ صدی روشنایی مردهای
دارد.
- آخه کجا شدی زن؟ کجایی؟ دارم میمیرم.»12
چهار درد هبوط بر صحنه است؛ اما در سه
کتاب نخست؛ زمانی که کتابِ «م» نوشته نشده است؛
زمانی که ما هنوز نمیدانیم؛ آن چیز که نوشته
خواهد شد، آن چیز که بر صحنه است؛ آن چیز که
راویان میگویند، چهار درد هبوط است.
راویان چه میگویند؟
7
راویان هم از چهار درد هبوط
میگویند. مرگ دیگری را مرثیه میخوانند؛ تنهایی
خویش را. شهوتِ دیگری را تکفیر میکنند؛ حس رقابتِ
رقیبان را. انگار مرگ تصادفی است که تنها دیگری را
شکار میکند؛ انگار تنها من زخمیی تنهاییام.
انگار شهوت زانوی من را خم نکرده است. انگار من
کسی را از صحنهی رقابت حذف نکردهام. انگار دردِ
همه از یک جنس نیست. راویان چه میگویند؟
نخست روایت عزیز از مرگِ جلال:
«... عین هر روز رفتم بالا سرش، اولش به خیالم
هنوز خوابیده، اما یکهو دیدم یک چشمش وازه، این
دهنش هم، نصیب نشه الهی، همین شکل وازمانده بود،
خب این پاهام شُل شد، دیگه نشد وابایستم، نشستم
پهلوش و دستم خورد به پاهاش دیدم دور از جان دور
از جان یخ کرده، عین یک تیکه یخ شده بود!»13
دوم روایتِ عزیز از شهوتِ سیما و پسر همسایه؛ در
دفاع از حسِ شهوتِ پسر خویش: «(ما همه
عزا گرفته بودیم، داشتیم میمردیم که زبانم لال
این پسره یک طوریش نشه یک وقت، آن وقت ساقی خانم
رفت نشست به همه گفت شوهرم مرد نیست! ... زنیکة بی
چشم و رو...
آخه مگه بی آبرویی خوبه آخه؟ همین شمسی شنفته
بود این سیما خانم که حالا افتادهاند تو پول
همچین که دیگه کسی را نمیشناسند، میگفت نمیدانم
از کی شنفته که یک دفعهای همین حاجی تو پشت بام
گیرش میاندازه با پسرِ همسایهشان، میگفت با
شیلنگ تا الاهِ صبح زده بودش! خوب خوبه این حرفها
را نو بکنیم؟»14
سوم
روایت شمسی از رقابتِ دو خانواده: «حالا فردا
پس فردا اگه گفتن این بچه اصلاً بچة بابای ما نیست
چی؟ ها؟ دِ آخه این قوم بدتر از شمر را که شماها
نمیشناسید، همین حاج خانم خیال میکنی آرام
مینشینه؟ ندیدی تا حاجی سرش را گذاشت زمین یکی زد
درِ کون حمیده و بیرونش کرد؟ بمیرم برا آبجیم که
تا قیام قیامت بایست بلرزه تو قبر.»15
چهارم روایتِ عزیز از روایت سعیده از روایتِ،
کریم، همسرش، از تنهایی:
«میگفت کریم مریض شده، میگفت افتاده گوشة
خانه، تن و بدنش انگار درد میکنه، میگفت گفته
آخرش میمیرم و کسی نمییاد یک سری بِهم بزنه،
لااله الا الله.»16
راویان از چهار درد هبوط گفتهاند. و
چون خود نمیدانستهاند از چهار درد هبوط
میگویند، اسطورهای ساختهاند از نشانهها در
کسوتِ ماجراها.
خلاصهی کوچکی هم از بعضی ماجراها بخوانیم.
8
ماجراهای جاری در چهاردرد یک دورانِ طولانی
را در بر میگیرند؛ دوران محمدرضاشاه، انقلاب
اسلامی، جنگ ایران و عراق، اعدامهای خیابانی؛ در
پسزمینهی خشمها، خشونتها، تباهیها؛ همه در
شهرِ قم. جسد عماد را در جادهی کرمان
–
زاهدان پیدا کردهاند؛ سینهکش کوه. امیر، نوهی
عزیز، به دنبال کشفِ چراییی مرگ او است. منصور،
داییی امیر، که مردی است درویش مسلک، اهل مطالعه
و گریزان از روزمرهگی با همسرش، ساقی، رابطهای
بحرانی دارد. امیر به مرضیه گوشه چشمی دارد؛ مرضیه
به امیر. منصور ساقی را رها میکند و ناپدید
میشود. امیر به ساقی کشش دارد؛ ساقی به امیر.
جلال زنبارهای بوده است که بر دل عزیز جز حسرت
و زخم به جای نگذاشته است. عبدی همهی چشم به
دنبال زنان دارد. ابراهیم کارمندِ ادارهی ثبت
احوال بوده است؛ سوهانِ روحِ همسرش، اکرم. عبدی
چشم به افسانه، دختر حوری، دارد. رسول مزاحم زنی
شده است، تا حد مرگ از بستهگان زن کتک خورده است،
حواس از دست داده است، در بستر مرده است. عبدی
خاطرخواه افسانه است. عزیز معتقد است، صمد عماد را
کشته است. عزیز خود اما، پیش از این که بتواند
ادعایش را ثابت کند، نیمهشبی میمیرد. امیر در یک
شورش دانشجویی دستگیر شده است، دو ماه حبس کشیده
است، یک سال هم از دانشگاه محروم شده است. با
اینهمه از این اتفاق راضی است؛ چه با «م» آشنا
شده است؛ نویسندهی آنارشیستی که یک گلوله
انرژی است.
انگار بخش بزرگی از ماجراها هم گردِ چهاردرد
هبوط رخ میدهند.
«م» در دلِ این ماجراها چه میکند؟ چه میگوید؟
9
«م» مقالهای نوشته است زیرِ عنوانِ «این روزها
فقط به مرگ فکر میکنم.» که در نشریهی
آیینه چاپ شده است.17 «م» در جایی
از چهاردرد خطاب به امیر، در مورد سحر،
چنین میگوید: «این دختر بزرگ بشود پدرِ
پدرسوختة پدرش را در میآورد. همچین دختری زود از
باباش متنفر میشود.
چشمهام گِرد شد.
- چطور؟
قاشق را به طرفم گرفت و تکان تکان داد.
- رقابت پسر، رقابت، این اصلِ اساسیِ
زندگی، هیچی هم حالیش نیست نه مادر نه پدر نه دختر
نه خواهر، هیچی.»18
«م» هم از دو درد از چهار درد هبوط
میگوید: مرگ، رقابت. «م» چرا چنین میگوید؟
میخواهد زمینههای تعارض با اسطورههای سه کتاب
نخستِ چهاردرد را فراهم کند؟ کدام
اسطورهها؟ چهگونه؟
10
رولان بارت، جایی، در مورد رابطهی مفهوم و فورم
نشانههای اسطورهای چنین نوشته است: «رابطهای
که مفهوم اسطوره را با معنای آن یگانه میکند، در
جوهر رابطهای فورمزدا است. ما اینجا، بار دیگر،
نوعی شباهت فورمی با یک نظام نشانهشناختیی
پیچیده را پیدا میکنیم، درست شبیه تیپهای متنوع
روانشناسیی تحلیلی. درست همانگونه که برای فروید
معنای متجلیی یک رفتار توسط معنای پنهان آن تحریف
شده است، معنای اسطوره توسط مفهوم تحریف شده است.
این تحریف، البته، تنها از اینرو ممکن است که
فورمِ اسطوره هم از پیش توسط معنایی زبانشناختی
به رسمیت شناخته شده است.»19
به نوشتهی رولان بارت نگاه میکنیم و بر مبنای
وجود شمایل–
نمایهی پرانتز، شمایل
–
نمایهی تکرار نامها، شمایل
–
نمایهی زمان مضارع، مفاهیم اسطورهایی سه کتابِ
نخست چهاردرد را، در دل روایتها و
ماجراها، چنین میخوانیم: سخن زنان معترضه است،
انسانهای گناهکار از شهوت و رقابت پر اند، مرگ
حادثهای است که گناهکاران را به سزای اعمالشان
میرساند، تنهایی را دیگران به ما هدیه میکنند؛
همهی اینها به تکرار.
عنوانهای کتابهای چهاردرد این
اسطورهها را میشکنند؛ به یاریی حضورِ یک
رسالهی قدیمی؛ به یاریی تکواژهی کتاب «م»:
مینویسم.
«م» چهاردرد را چهگونه مینویسد؟
11
عنوان کتابها را یک بار دیگر بخوانیم: کتاب اول:
غریب آشنای کوچه کوچة شک، کتاب دوم:
تاریک ماهِ انتظار، کتاب سوم: آخرین
گامهای شمردة ققنوس، کتاب «م»: چهار درد
هبوط. عنوانهای سه کتاب نخست نماد چیستند؟ سه
منزل تا چهاردرد؛ سه منزل تا شکست جهان اسطورهای:
منزل اول: جرأت تردید، منزل دوم: تحمل تاریکی،
منزل سوم: پذیرش آتش. منزل چهارم منزل باور به
چهار درد هبوط است؛ باور به تقدیری مکرر: مرگ،
شهوت، رقابت، تنهایی همزاد انسان اند: انسان
طعمهی مرگ است، مغلوب شهوت، درگیر رقابت با
دیگری، تنها و تنهاییساز. دردهای همهگانی؛
گناهان همهگانی. تکواژهی کتاب «م» بر
چهاردرد هبوط صحه میگذارد؛ بر چهار درد
تقدیری: مینویسم: که اسطوره چون نوشته شد
میشکند. «م» چهار درد هبوط را نوشته است.
این نخستین بار نیست اما، که یک «م» از «هبوط»
نوشته است. پیش از این رسالهای وجود داشته است،
که در تاریخ گم وگور شده بوده است؛ رسالة
هبوطیه، نوشتة خواجه محمد سدیدالدین
نامی؛ موضوع پروژهی امیر: «بالاخره باید
پروژهام را که تحقیقی بود در بارة رسالة هبوطیه
نوشتة خواجه محمد سدیدالدین نامی که توی تاریخ گم
و گور شده بود، تحویل میدادم. استاد راهنمام گفته
بود که در این رساله ریشههای افکار نیچة آلمانی
هست و هیچ بعید نیست، که فیلسوف آلمانی که آن همه
شیفتة شرق بود، به این رساله دسترسی داشته یا از
آن جایی چیزی خوانده.»20 امیر
میخواهد در مورد رسالهی نویسندهای به نامِ
خواجه محمد تحقیق کند: محمد؛ یک «م» دیگر.
رسالهی خواجه محمد نیز اسطوره شکسته است. کدام
اسطوره را؟ اسطورهی تاریخ را. اگر چنین نیست پس
چرا در تاریخ گم و گور شده است؟ چرا ریشههای
افکار نیچه در آن هست؟ مگر نه آن است که نیچه مرگ
سوژه، مرگِ اسطورهی تاریخ را اعلام کرده است؟
مرگ رستگاری را؟ مرگ تقسیم جهان به گناهکاران و
رستگاران را؟ رسالة هبوطیه،
نوشتة خواجه محمد سدیدالدین نامی، را نیز نماد
شکستِ مفاهیم اسطورهای مییابیم؛ دستکارِ سایهی
»م»؛ آخرین نشانهای که به ما فرمانِ توقف میدهد.
میمانند نشانههای دیگر و فرمانِ چشمِ شما.
12
اسطوره میشکند چون نوشته شود. چهاردرد از
نشانهها و روایتها مفاهیم اسطورهای ساخته است
تا با پادرمیانیی «م» خود را بشکند. «م»
چهاردرد را چنین نوشته است: گناهِ
مشترک گناه نیست. درد است، درد است، درد است، درد
است. مینویسم مگر سبک
شود.
فروردینماه 1386
پینوشتها:
1-
Hoopes, James. (1991), Peirce On Signs:
Writing on Semiotic By Charles
Sanders
Peirce,
North Carolina, pp.
239- 240
2-Barthes, Ronald. (1997), Elements of
Semiology, Translated by Annette Lavers and
Colin
Smith,
New York, p. 41
3- دو
سوسور، فردینان.
(1378)،
دورة زبان شناسی عمومی، ترجمة کوروش صفوی،
تهران، صص 30- 27
4-
Barthes (1997), pp. 25-27
5-
Barhhes, Roland. (1993), Mythologies,
Selected and Translated from French by Annette
Lavers, London, p.114
6- Ibid.
P.116
7- بیروتی، منیرالدین. (1384)، چهاردرد،
تهران، صص 157-156
8- همانجا، صص 129- 128
9- همانجا، ص 350
10- همانجا، ص 16
11- همانجا، ص 380
12- همانجا، ص 408
13- همانجا، ص 414
14- همانجا، صص 295- 294
15- همانجا، ص 470
16- همانجا، ص 557
17- همانجا، ص 596
18- همانجا، ص 540
19-
Barthes (1993), p. 122
20- بیروتی (1384)، ص 451