فرهاد اكبرزاده
در حاشيه اجرای «آپوكاليس ما»ی ليلی
گلهداران در گالری دنا
سايه از بدن ميگريزد، همچون
حيواني كه پناهش داده بوديم.
(ژيل دلوز. فرانسيس بيكن، منطق حس)
گذار از دكترين هملت
پاسخ به اين پرسش كه چرا بايد شعر را
اجرا كرد، چرا بايد شعر را تصوير كرد،
چرا بايد شعر را به كروكی معنا بدل
كرد يا چرا بايد شعر را از بافت كاغذ
گرفت و دوباره به تن كرد، در اين
سالهای پس از انقلاب، در اين سالهای
پس از كنش، در اين سالهای ايده و
سكوت و در نهايت در اين سالهای
«پسا» میتواند يك پاسخ ساده داشته
باشد: ديگر كلمه كافی نيست. كلمه ديگر
توانش رهايیبخش خود را از دست داده.
كلمه از كنش دور شده، از قدرتش برای
ساختن و تغييردادن. مسئله ديگر بر سر
خودارجاعبودن ادبيات و به خصوص شعر
نيست، حتی به علم كردن فرمهای نظری
برای توجيه ضعف تأليف، به ضرب
چندصدايی يا هر مسئلة ديگر هم، مربوط
نيست. ما به دوران حرافیهاي پرطول و
تفصيل رسيدهايم. به دوران بازی بيش
از حد با قيد، به مزه مزه كردن
وسواسآميز ايده، به لفاظی، به
روزگاری كه گفتن نه توان برآشفتن دارد
و نه تسكين، نه موجب كرامت گوينده است
و نه اتصالی پيدا میكند به درد. گفتن
از بودن ما جدا شده و اين صداها كه
دهان و مجموعههایمان را پر كردهاند
اشباحیاند كه نوشتن هر شعری را به
معنای دقيق كلمه بدل به نوعی جنگيری
میكنند.
دو شكل از الاهيات
اجرای «آپوكاليس ما»ی ليلی گلهداران
را نمیتوان در كلمات اين متن احضار
كرد. خصلت فوری، رخدادگونه و جزييات
كار او جای چنداني برای توصيف،
بازسازی شدن، يا هرگونه بازنمايی مجدد
در كلمات، نمی گذارند، با اينحال
میتوان تابلويی نظری را طرح ريخت كه
اجرای او را در چشماندازی كلی قرار
میدهد و امكان انديشيدن به آن را
فراهم میكند. در كلیترين حالت
میتوان دو فرم از الاهيات را متصور
شد، دو شكل از رابطة ميان تن و كلمه.
شكل نخست را میتوان در سادهترين
بيان «الاهيات ايده» ناميد. اين رابطه
دقيقاً همان چيزی است كه ما آن را
تاكنون به عنوان الاهيات میشناختيم،
كه در قابل فهمترين حالت، رابطهای
است ميان كلام (شكلدهنده) و تن يا
گوشت (شكلپذير)؛ همان كلامی كه به
زندگی، به تجربه و به افق زيستن افراد
در چهارچوب مقرر و مقدر هر دين، هر
خدا و هر ايده سروشكل میدهد. در اين
فرم رابطة ميان گوشت و كلمه شبيه
رابطة ميان فهمپذيری
(intelligibility) و حسيتپذيری
(sensibility) است، چيزی از جنس رابطة
فرم و دستمايه، وقتي قرار است كه
صرفا فرم به دستمايه، وزن به كلمه،
امر آشنا به ترسيم و قواعد رياضی به
اصوات تحميل يا بر آن حمل شود.
شكل دوم اين الاهيات يا رابطه ميان
گوشت و كلمه يك فرم درونماندگار
دارد. وسوسه میشوم آن را الاهيات
گوشت بنامم، يعني رابطهای كه در آن
ايده و عمل دقيقا روی هم ميافتند.
جايی كه هيچ رابطهای با غياب درك
نمیشود، هيچ فقدانی وجود ندارد و
لاجرم در آن هيچ آرزويی هم در كار
نيست. ايده و ماده بر هم منطبقاند و
خواست در چهارچوب تن تعريف میشود. پس
در اين رابطه همپوشانی تام و تمامی
وجود دارد ميان ايده فرم و تحقق
دستمايه. اين رابطه را میتوان در
نهايت بازنمايی گوشت جهان در
بیشكلترين فرم آن فهميد. میتوان به
اين رابطة ميان گوشت و كلمه، به اين
شكل از نامعنا، به اين سكوت
نامناپذير، به اين انطباق ميان گوشت
و ايده، به اين شكل از الاهيات تن
نامی هم داد، میشود آن را حيوان
ناميد. حيوان لحظة روی هم افتادن تن و
آرزوست، لحظة يگانگی ايده و كنش.
حيوان نامی است برای مصالحة ناخرسندی
ميان ماده و ايده، نامی برای حل و فصل
امر تراژيك.
شهادت بر امر تراژيك
بالماسكه يك بازی براي پنهان شدن پشت
يك نقاب نيست، بالماسكه لحظة يكی شدن
نقاب با احتمالی سركوبشده است.
بالماسكه پردهبرداری از اجماع صوری
چهرهها و نفوذ به هادس (جهان زيرين)
رانههاست. عيان كردن شكاف بنيادين
ميان گوياي چهره و سكوت عميق گوشت،
شكاف ميان نهاد و من. بالماسكه نامی
است براي نابسندگی همپوشانی من و من،
ترفندی است برای برداشتن درپوش من و
افشای منها. باری، بالماسكه نامی است
بر سكوت يك ناخرسندی، نامی بر به صحنه
بردن ناخرسندی عميق ميان طبيعت انسانی
و طبيعت اجتماعی. بالماسكه نقابی است
بر امر تراژيك. با در نظر گرفتن اين
كه در اينجا امر تراژيك را میتوان
به بهترين شكل در شكاف ميان خانواده و
فرد، ميان قانون و غريزه، ميان خواست
و امكان، ميان آنچه دارم و آنچه
میخواهم، يا در نهايت انسان/حيوان
مكاننگاری كرد. بنابراين، بالماسكه
به صحنه بردن يك شكاف است. و در
اينجا و آنچه به اجرای ليلی
گلهداران باز میگردد، مسئله برسر به
كلمه بدل كردن اين نقاب، برداشتن
نقابِ خودِ نقاب يا به عبارتی
نقابزدايی كردن از نقاب است. مسئله
افشای نارسايی يا نابسندگي چهره، به
مثابه سطح برهمكنشی ميان تن و جامعه،
و در نهايت، مسئله افشای نابسندگی
نمايندگی است.
پس، اجرای (آپوكاليس ما) در اين
چهارچوب بايد رابطهای ايجاد میكرد
ميان كلمه و كنش، ميان درد و دهان
ميان سايه و سايه. اجرای گلهدارن
بايد سايه را برای ابطال سايه به روی
سايه میانداخت، صدا را در گوشت تطهير
میكرد و شهادت میداد به رابطهای
درونی با غیريت صداهايی محبوس در تن.
اجرای او بايد نمايشی میشد از ايستادن، چرا که تن باید بایستد و
شهادت دهد. شهادت دهد بر امکان زایشِ
دهان. شهادت دهد بر ابطال وانموده،
شهادت دهد بر از شكل افتادن تن. شهادت
دهد بر حدوث شعر از مجرای امر تراژیک،
از درنگ ميان صوت و معنا. و مهمتر از
همه شهات دهد بر امر ناگفتنی. بايد
شهادت میداد بر عدم امکان احضار تمام
قد تاریخ، بر نارسایی کلمه. شهادت
میداد بر انتقالناپذیری پاتوس؛ و
شهادت میداد بر شهادتدادن خودش. و
سنگسار میکرد کلمات را در هجوم دهان؛
و غسل تعمید میداد ايده را در گوشت و
تطهير میكرد نام را در سكوت تن؛ و
تطهیر میکرد کلمه را در درد؛ و تطهیر
میکرد زبان را در صدا؛ و سیاستزدایی
میکرد تن را به آوا به سایه به نور.
بايد شهادت میداد بر اختناق نام،
شهادت میداد به سکوت جمعیت. بايد
شهادت میداد به دوپارگی، شهادت
میداد بر ناتوانی شهادت دادن. بايد
شهادت میداد به خون. شهادت میداد به
جنون.