گوستاو فلوبر میگفت که باید خوب خورد و خوب خوابید و خوب نشست تا خوب اندیشید. نیچه نشستن و مدام زمینگیر بودن را اهانتی بر کار ذهن میدانست. «فقط اندیشههایی که با قدم زدن بدست میآیند به چیزی میارزند.» (شامگاه بتان، اندیشه 34)
من هم حرف آن را باور دارم هم حرف این را، چرا که هم علاقهمند آنم هم دوستدار این. بگمانم آنیکی تمام حرف را نمیگفت و اینیکی در حرف غلو میکرد. گویا فلوبر بخش اعظم مادام بوواری را سر پا زیر درخت باغی نوشت. نیچه آخرین اثر خود اینک انسان را نشسته در اطاقِ تاریکِ شهرِ
تورن و زیر تب و سردردهای جنونآور روی کاغذ آورد... بگذریم، خداوندگارانِ قلم شیوهی طنازِ نرگسِ مست را دارند. من و شما را به حقیقت حریمشان راه نخواهد بود.
در اینکه نیچه پیادهرو قهاری است، که دوست دارد کوههای سرسبز انگادین محبوبش را زیر پا بگذارد، طول و عرض شهرهای جنوبی نیس، مانتون، ژن، و بهویژه تورن را بپیماید، نباید فقط علایق شخصی یک متفکر را دید. برعکس،
این عملِ مداومِ فیلسوف خبر از گسستی میدهد که او میخواست در راه و روشِ جدیدِ اندیشدنِ اهداف اعمال کند. دم زدنِ مدام از عشق قدمزنی یعنی از چیزی خبر دادن، تغییر و تحول ارزشها را به زبان دیگری اعلام کردن. نیچه پیامآور دگرگونیهاست، و خود
اولین پیرو این پیام. کردار او عین گفتار اوست.
اما چرا چنین خشم و شقشقهي شتروار علیه کسانی که نشسته میاندیشند؟ علیه این فلوبر بزرگِ بیچاره، یکی از نوآورترین و نامدارترین نویسندهگان، که فیلسوف ما نیهیلست مبتذلش مینامد؟ نشسته اندیشیدن در یک اتاق دربسته یعنی قاطی اندیشیدن؛ سری که هوای تازه در آن نشود فکر تازه از آن بدر نخواهد
شود. درواقع، پرخاش نیچه بیشتر علیه موضعِ بدنِ ساکنِ شخص است تا خود شخص. تاکید مکرر وی بر ارزش حرکت، یا دقیقتر، بر تفوق اندیشههای یک تنِ در حال حرکت، زمانی بهتر درک میشود که نبرد فیلسوف علیه بینش انکار زندگی را عمیقا دریابیم. از سقراط به اینور، تمام کشیشان و فیلسوفان طرفدار متافیزیک
مبلغ عقیدهای بوده اند که برحسب آن زندگی زمینی به پول سیاهی نمیارزد. این تنفر از زندگی قطعا با تنفر از تن جدا نیست. تن زندان افلاطون است، مسبب لغزش و خطا برای دکارت و پاسکال. تن احساساتی است، تصنعی است، رخنهپذیر و تابع هوسها و سوداها؛ پس سد راهی است برای شناخت و آزادی روح. مریدان تن-
زندان آنرا رازدار و خاموش میخواهند، تا حد امکان در خواب و رخوت، و زنجیرشده زیر پای روحِ پیروز؛ کسانی حتی آنرا مرده میخواهند، در یک کلام.
چنین فیلسوفِ زاهدِ نشسته پشتِ میزِ کارش، جدا و بیخبر از تن خود، نمونهي دقيق تيپی است که ميتواند نیچهی یاغی را از کوره درآورد. برای او این روشنفکر یک نیهیلیست کامل است، منکر زندگی و ارزشهای آن. وی در دنیایی خارج از دنیای واقعی سیر کرده و با زندگی واقعی مخالفت میکند. اما این
دنیای فراحسی او دروغ و کاذب است، افسانه است، امری است ذهنی که از خواست انهدام جهان موجود سرچشمه میگیرد، و یا از ارزش نیستی که به ناحق به پیشانی زندگی چسباندهاند. به ضرب و زور چنین متفکرانی است که تا به امروز ارزش زندگی واقعی زیر نقاب دروغین ارزشهای برتر پوشیده مانده است. گوهر والا، حقیقت
دروغین، خوبی کاذب... آه یک مشت آرزوی تار و غمبار آمده از کینههای ازلی!
نیچه خدایی را طلب میکند که برقصد، پا بکوبد، شادی کند. دیونیزوس او از غم ناپایان دنیا آگاه است، درست، اما شاد از این دانش خود.
پس قدم زدن برای اندیشیدن یعنی آزاد شدن از بند خود، یا از بند خودآگاه؛ یعنی آزاد ساختن تن از فعالیتهای واکنشی خود. سالها پیش از فروید، نیچهی روانشناس بخوبی دریافته بود که فعالیتهای بدن اکثرا ناخودآگاهانهاند. کافی است او را بیدار کنیم، او را از اهمیت فعالیتهای خود آگاه کنیم
تا... «آه! اگر بدانید یک تن صاحب چه قدرتی است، قادر به چه نیرویی است. قدرت او را باید بیوقفه از موانع او آزاد ساخت. به همان دلیلی که جبر از جدول ضرب برتر است، فعالیتهای تن ما از احساسات ما، از خواستهای ما، از ذهن و روش آگاهانهی اندیشدن ما والاتراند.»
پیشاپیش، این خبر خوش را زرتشت بدین شکل داده بود: «تن موجودی ست بس توانا، فرزانهای گمنام که نامش همنام توست. او در درون تو زندگی میکند، در تن تو. او اصلا خود تن توست!» (درباره حقیر شمارندگان تن)
«کمی این کتابهای آلمانی را بخوانید! اینها بکلی فراموش کردهاند که اندیشیدن را بایستی همچو یک رقص، یک رقص ویژه، یاد گرفت. آیا در بین متفکران آلمانی کسی به تجربه از این ارتعاشِ ظریفِ ذهن که بسرعت به تمام عضلات تن پخش میگردد آگاه است...؟ هیچ پرورشِ ظریفِ ذهنی نمیتواند از سود و
نفع انواع متعدد رقص چشم بپوشد: رقصیدن با پاها، رقصیدن با نظریهها، رقصیدن با واژهها. آیا باز هم نیاز است بگویم که با قلم نیز باید رقصید، که نوشتن را باید از نو یاد گرفت؟» (شامگاه بتان)
منظور فیلسوف از ارتعاشِ ظریفِ ذهن و رقصِ قلم مسلما این طرز تفکری است که وی منحصرا نزد اندیشمندان فرانسوی مییافت. برای او پاریس تنها پایتخت ادبیات و فلسفه به حساب میآمد و ولتر تنها روح آزاد عصر. سنگینی و زمختی اندیشهی آلمانی به هیچ عنوان به مزاق فیلسوفِ رقصان خوش نمیآید.
خلاصهوار بگوئیم که نیچهی آلمانی بزرگترین دشمن فلسفهی آلمانی بود: «جنس من از جنسِ نخراشیده نتراشیده شماها سواست. در رگهای من حتی یک قطره خون آلمانی نیز جاری نیست.»
باید بخاطر داشت که آنروزها فلسفهی آلمانی مدعی سنت هلنی بود، ولیکن آموزش یونانی را از یاد برده و به سخنِ هنرِ عظیمِ تراژدیِ کهن پشت مینمود. امر شناخت که تا به حال ابزاری در خدمت زندگی بشمار آمده بود، اکنون ابزاری
برای کسب زندگی بشمار میرفت. (شاعران و فاضلان هرچه بیشتر شعر و فضل میفروختند، بیشتر نام و مقام و ثروت میاندوختند.) با تمام تمايلش به ادامهي سبك نقادي كانت، نیچه دست از پرخاش و شماتت کانت برنمیداشت که چرا وی برای آزادی از متافیزیک راه استدلالی خود را تا انتها نپیموده است. درواقع، اینیکی به امرِ
قدرتِ قضاوت مقام بالاتری بخشیده و به یاری ترازوی دقیقِ دادگاهِ عقل، قانونی بودن قانونگذاریِ استدلال را نجات میداد. اما برای فیلسوفِ راهپیمای ما کار و وظیفهی ذهن قضاوت نیست، خلق ارزشهای جدید است. اندیشیدن یعنی کشف و ابداع ابزار و امکانات نو زندگی. و، البته، این اندیشیدن را باید پیشاپیش
خواست، باید آنرا بدرستی یاد گرفت. سرنوشت متفکران و کاشفان پر است از درس دلاوری و جسارت، خطرناکترین اقدامات در منزویترین حالات. برای «نیک اندیشیدن» باید گوشها را تیز ساخت، حرف و حکایت اندیشمندان بزرگ را شنيد، نوشید، در عمق تن و روح خود دریافت، و سپس... راه افتاد. یادگیری پیاده روی و رقص
یعنی جدا شدن از جادههای پیش ساختهی معلوم، یعنی تسریعِ تدریجی حرکتِ کندِ پا، یعنی سبک ساختن خود از بارِ سنگینِ جهان. سرنگون ساختن بتها و ابطال دروغهای کلیسایی، نفسِ سالم و ذهنِ خلاق میخواهد. برای حفظ دمِ خلاقِ خود، باید نفس کشیدن صحیح را یاد گرفت. جایگاه اندیشههای بزرگ هرگز ساکن و ثابت
نیست بلکه مدام در تغییر و تحول است. فقط با یک راه پیمایی مدام و بیوقفه میتوان به آنها دست یافت. راه رفتن کمی به موسیقی نواختن میماند، گاهی آلگرو گاهی پرستو. (
Alégro قطعه موسيقی آرام که معمولاَ در آغاز
سمفونی جا می گيرد، Presto يعنی قطعه تند. م)
برای بار اول در طول تاریخ تفکر فلسفی، نیچه تصویر و تصور جدیدی از اندیشه پیشنهاد میداد. میگفت که عمل اندیشه هیچوقت با خود و به تنهایی اتفاق نمیافتد، بلکه همیشه
در ارتباط با نیرو و قدرتهای پیرامون خود صورت میگیرد. در ساعتِ تسخیرِ نیروهای واکنشی کینه، فعالیت اندیشهی شما نتیجهی دیگری جز فلج و انفعال نخواهد بود. در این لحظه او نه میتواند گام بردارد نه پیش برود. اندیشه نه قدرت است نه اختیار، و نه حتی نوعی قدرت اختیار، پیشامدی است که اتفاق
میافتد، و یا نمیافتد. مسیحیت و دولت و حماقت، که بسا از حماقت خودماناند، میتوانند به راحتی نیروی اندیشه را مهار سازند. کار اندیشه اجباراَ تائید مسیر نیست، رقصِ شادابِ اعلامِ ناقوس دشمنی علیه زمان است. متفکر باید اندیشیدنِ علیه عصر خود را یاد بگیرد. فیلسوف یا ویرانگر ارزشهاست یا فیلسوف
نیست. ارزشهایی را که او بنا میسازد نه تاریخی خواهند بود و نه ابدی، بلکه نامعاصر و نابهنگام. این ارزشهای تازهی نابهنگام ربطی به حسن نیت متفکر ندارند، به چیزی که متفکر را وادار به اندیشیدن ساخته است مربوطاند.
«اندیشههایی موجودند که عوام و نیمه عوام بودن صاحبانشان را فاش میسازند، رفتار و کردار و سستی جای پای آنها را لو میدهند. این اندیشمندان قدم زدن بلد نیستند. هیچ چیزی خندهدارتر ازاین نویسندهگان نیست که میخواهند با سر و صدای فراوان در دور و بر خود
نمایش هنری راه بیاندازند: امیدوارند پاهای خود را پنهان کنند!» (دانش طربناک، قطعه 282)
هر ذهن و اندیشه، هر چند بالابلند و عالیمقام، نیازمند نیرو و قدرتی است تا او را به اندیشیدن وادارد، او را در راهِ فعالِ شوندگی سوق دهد؛ راه رفتن را، اندیشیدنِ علیه
عصر خود را نمیتوان به تنهایی یاد گرفت. زرتشتِ نیچه، این مربی بزرگ که با قلمش پتک میزد و بت میشکست، صاحب چنین قدرتی بود. که خوانندهی من اجازه دهد تکیه کلام پرمعنای این پیادهرو قهار را یکبار دیگر اینجا تکرار کنم: « فقط اندیشههایی که از قدم زدن بدست میآیند به چیزی میارزند. سری که
در آن هوای تازه نشود، فکر تازه از آن بدر نخواهد شد.»
فردریش ویلهلم نیچه، پسرِ مرتدِ یک کشیشِ واعظ، تا آخر عمرش گمان برد که معنی اسم پیامبر محبوبش زرتشت، Zarathoustra،
« ستارهی طلایی» است (zar یعنی طلا. astre =
ستاره در زبان لاتین) او اشتباه میکرد. در زبان اوستایی، زرتشت یعنی « مالک شتر پیر». اما این خطای کوچک و شاعرانهی مرد بزرگ را که به ما اندیشهی جدید و راه جدید اندیشیدن را آموخت، نباید بحساب آورد. در دنیای دروغینی که شاعر و نویسنده وعارفش یک مشت دجال کاذب و دروغگویند، گاهگاهی مردان
نادری ظاهر میشوند همچو شقشقهی خشم دهان شتر... و سپس فرو میریزند.
آخر کلام، اول درد.