نوشته ا ـ پوريا
برگذشتن از روايتي پاروديك
(تاملي در روشنفكري مكرر)
«من فقط يك سودا در سر دارم، سوداي وضوح و روشنايي، به نام بشريتي كه اين همه رنج برده است و حق دارد كه خوشبخت شود...اعتراض آتشين من، فرياد روح من است.»(من متهم مي كنم،اميل زولا). رجعتي تاريخي به سرآغازي نمادين، سرآغاز زدايش فاصله اي كه در پيمايش رفته رفته آشكار و در
مقصد به ناگه انكار مي شود، تا در اين برهه نشاني باشد از كوري و ملال. تجريد محض انسان در غياب «انسان»، مادام كه «انسان بودگي» را فرا گيرد، ترسيم گر مرزي خواهد شد ميان كوري درون و ملال بيرون. «فاصله» بر آمده از ناديالكتيك حاكم بر دو سوي مرز است...واكنش هايدگر نسبت به دستگيري همكارانش در 1933،
با جزييات بي اهميت مزاحم من نشويد! (به نقل از هايدگر،كوندرا و ديكنز... ريچارد رورتي)... مرز، مبين تماسي است دال بر وازدگي. بنابراين عبور از آن و يا امحاي آن به منزله مانع آميختگي معنايي ندارد. بايد نحوه آميزش را ديگر گونه ساخت تا از تاريكي كوري و سكون ملال بر گذشت...«روشنفكر از كوه يا منبر
بالا نمي رود تا از فراز آنها سخنوري كند،صداي روشنفكر تنها اما پرطنين است. آن هم فقط به اين دليل كه خودش را آزادانه با واقعيت جنبشي، با آرزوهاي ملتي و با جستجوي همگاني آرماني مشترك پيوند مي دهد.»(نشانه هاي روشنفكران، ادوارد سعيد)...
براي پرهيز از باز تكرار غايات هستي شناختي پديده روشنفكري كه زمينه اي ثابت را در محدوده رواداري نسبيت، تشكيل مي دهند، آن ها را چون پيش فرض هايي غير شناخت شناسانه دال بر مسيوليتي در جهت تحمل پذير نمودن حيات انساني فارغ از خواست عينيتي پديدارشناختي مي پذيريم. بنابراين روشنفكري نه به مثابه
پديدار(فنومن) بلكه به عنوان كنشي اخلاقي مطرح مي گردد كه در راستاي رهايي از استيصال شناخت شناسانه گام بر مي دارد. اندكي بازنگري تاريخي عدم انطباق تاريخ بشر و تاريخ فلسفه را آشكار مي سازد. اما نكته قابل تعمق اين است كه معناي امروزين تاريخ در بطن روايتي فلسفي زاده شد. به عبارت ديگر تاريخ از
روشنگري تا به امروز در قالبي فلسفي و به ياري عناصر شناختيِ فلسفه رخ نموده است. پرسش از الزام تداوم چنين رويكردي مشروعيت فلسفه را به عنوان يگانه بستر محق روايت گري مورد شبهه قرار مي دهد. اكنون فلسفه موجوديتي دو پاره و نا همسان يافته است. از سويي به حوزه آكادميك و محافل وابسته بدان رانده شده
كه آن را فلسفه آشكار مي خوانيم، و از سويي ديگر در تمامي گرايشات انديشه ورز رسوخ نموده و بنياني تحليلي را در اختيار آنها قرار داده است. مي توان اين حضور بي نام را فلسفه پنهان نام نهاد. التزام فلسفي روشنفكر در رويه مفهومي دوم قابل دفاع است زيرا كنش روشنفكري در صورت عدم يافتن روزنی جهت
بازنموني پراگماتيك و محدود ماندن به محافلي بسته و نامتعامل كه در سطحي عام حداكثر به چند گردهمايي و سخنراني بسنده مي شود و بازخوردي جز ارضايي آكادميك ندارد در حقيقت به سلب اعتبار خويش به مثابه «كنشي» روشنفكري پرداخته است،( برگذاري فستيوال تابستانه پلي تكنيك به عنوان مهمترين اجتماع روشنفكري
ايران، تورق مجله اي فكاهي كه در فراغتي كاناليزه بردگي روزمره را گردن مي گذارد). اين گونه است كه حتي در مقياسي جهاني به جاي كنشي بيروني شاهد واكنشي دروني و مرگ دلالي روشنفكري هستيم. اگر قايل به تفكيك ساحت خصوصي و گستره عمومي باشيم و اگر بپذيريم كه مفهوم روشنفكري آن گونه كه در ترمنولوژي سياسي
ـ اجتماعي معنا می شود ، بايد داراي كاركردي متمايل به حوزه دوم باشد، واقعيت موجود خلاف اين را اثبات خواهد كرد. اگر از چند خيزش مقطعي چشم پوشي كنيم، جريان اكنون جامعه بر فقدان كنشي ممتد گواهي مي دهد كه روشنفكر دروني و واكنش گر را تنها به سوگ امر محتوم و پيشاپيش پذيرفته شده نشانده است...«مايوس
از اينكه جايي ستم فرمان مي راند و هيچ شورشي نبود...برشت». نظريه و عمل در حقيقت وجوه درون ساختاري كليتي واحدند كه در هياتي انتزاعي و غير متجسد متجلي مي شود.آنچه نظريه را در خود فرو مانده مي سازد ابقاي رويكردي سلبي با الصاق تصويري اتوپيايي به خويش است كه جريانات فكري معاصر آن را نيز در ظاهر
به كناري نهاده اند! بنابراين چيزی که در عمل حضور خود را تداوم مي بخشد، همزماني انكاري دروني(رواني ـ مدرسي) و پذيرشي بيروني(اجتماعي)است كه فضايي شيزوييد اما تاناتوسي را آشكار مي كند. زيرا انكار در سايه پذيرش در معرض محو شدن تدريجي و همگرايي با مجموعه هنجاري غالب قرار مي گيرد و به تاييد
سوگوارانه حقيقت بدل مي شود. رسوخ ناپذيري فضاي پيرامون روشنفكر سبب جهش هايي پناه جويانه و تمنا هايي ملتمسانه به اكناف عرصه گفتمان مشروع از جانب او مي گردد تا زوال هويت تاناتوسي خود را به تاخير اندازد. بي دليل نيست كه فلسفه و به طور مشخص گرايشات اگزيستانسياليستيِ ذيل آن از اقبالي قابل توجه بر
خوردار مي گردد، كه بر انفعالي متزايد نسبت به مفهوم اعتراض تا ناپديدي كامل آن دلالت مي كند. بازچاپ كتب ماركسيستي نيز كه بخشي مجزا را در هر كتابخانه از آنِ آنها نموده است، حاصل لاي روبي رسوبات نوستالژيك نسلي دوپاره است كه خواهان لذت جويي از مشاهده سرمايه در مجلدي زركوب در ويترين خنثي سرمايه
داري است! طرفه آنكه شاهد هيچ تلاشي در راستاي روزآمد نمودن ماركسيسم با توجه به انديشه هاي انتقادي متاخر نيستيم. رضايت حكومت از چاپ تقريبا گسترده متون كلاسيك ماركسيستي در هاله تاريك مضامين انقلابي نشانه آگاهي از بيهودگي كاركردي آنها و نمايشي از زهرخند قدرتي است كه صداي ديگري را در موازين
ايجابي خود مستحيل نموده است. قدرت متضمن مقاوت است اما انطباق قدرت تحليلي به مثابه امري فراگير و گريز ناپذير كه به معناي محو شناختيِ آن است، با شرايط عيني فاقد مولفه هاي مقاومت، ناسازه اي منطقي را جامه سازه اي واقعي پوشانده است. گويي الگوي قدرت ـ مقاومت همزمان از حيطه تبيين اجتماعي به بيرون
رانده شده اند.
رخ نمون انحراف از موضع پراگماتيك در همسويي با قواعد قدرت را مي توان در مباحثاتي كه حول مفهوم روشنفكري در گردش اند مشاهده نمود. شايد جدل نامه روشنفكري ديني و روشنفكري سكولار از مهمترين و دامنه دار ترين اين انحرافات باشد كه نشان از تقلايی بيهوده در غرقابي انتزاعي و آكنده از هيچ دارد. آيا در
ايران امروز پرسش از روشنفكري به امكان يا عدم امكان تقسيم آن به گونه هاي ديني و سكولار باز مي گردد؟! آيا اين تفكيك منوط به پيش فرض هايي بنيادين اما نا موجود در جامعه اي چون جامعه ايران نيست؟ حقيقت مسکوت، سيطره قدرتي توتاليتر و سركوب گر است كه روشنفكر به اصطلاح ديني را به تيوريسيني ايديولوژيك
و خادم بدل مي سازد و روشنفكر اپوزيسيون را يا در كنج زندان ها مي پوساند و يا در آرامشِ خانه مي خواباند. اگر به زعم برخی متفکرين با امكان حضور روشنفكر ديني در جامعه موافق باشيم، نبايد از ياد ببريم كه چنين كسي براي بهره مندي از چنين امكاني به منزله « روشنفكر» يا نياز به فضايي دموكراتيك و آزاد
دارد ويا بر اوست که برای حصول آن مبارزه کند. مي توان تا ابد به بحثي انتولوژيك در باب روشنفكري ديني يا به ارايه فاكت هاي تاريخي پرداخت و تکرار تناقض نمايي آن را پايان کار دانست. آنچه سبب انفعال اين گفتار ها مي شود و آن ها را در دوري باطل محبوس مي كند بافت انضمامي ناديده اما هماره حاضري است
كه صحنه اي را مهياي نمايش عروسكاني پوشالي مي كند. به عبارت ديگر روابط مولفه هاي ساختار اجتماعي ـ سياسي با ايجاد اين صحنه موازنه نيرو ها و سكون ساختار را تثبيت مي نمايد.
روشنفكري ديني آن گونه كه در طرح موافقان آن تعين يافته است، تنها در جامعه اي سكولار كه در آن مدرنيته سياسي حداقل به گونه اي نسبي محقق گشته است، مي تواند نمود بيابد. حتي در اين صورت نيز كاركرد صفت ديني روشن نيست. آيا به معناي رجعت به احكام شرع و ياري گرفتن از آن براي مواجهه با مسايل جامعه
است؟! از سوي ديگر در نظام تيوكراتيكي چون رزيم ايران كه فاقد مولفه هاي مدرنيته سياسي است، صحبت از روشنفكري سكولار اساسا بي معنا خواهد بود، چه در تعارض كامل با دولت توتاليتر بوده و وجود آن پيشاپيش منتفي است. تناقض حاكم بر بحث روشنفكري بسي ژرف تر از تركيبي پارادوكسيكال به نام روشنفكري ديني است
كه برخي ارايه مي دهند. در اينجا تعارض ميان حوزه اي انتقادي و غير دولتي و دولت ديني با استلزاماتي آشكار است كه مختصات ماهوي آن مانع ظهور كنشي نقادانه مي گردد. هنگامي كه دين وظيفه مشروعيت بخشي به نظام را از آن خود نمود، روشنفكر منتسب به دين نيز كه داراي ارتباطي ناگسستني و انكار ناپذير با ركن
اصلي حكومت است ناگزير مويد ماهيت حكومت و بسياري از لايه هاي آشكار و پنهان قدرت خواهد بود ، اگر چه در الگوي ايدآل اين ارتباطي انتقادي و اصلاح گر است، اما سويه اين حركت نقادانه بسي پرسش بر انگيز است. تركيب روشنفكر ديني به معناي منشي سكولار از جانب فردي دين دار نيست بلكه در بر دارنده كنش دينيِ
روشنفكرانه ايست كه سويه اي جز اصلاح مذهبي ساختار قانوني نظام ندارد. بنابراين مي توان در بستر تاويلي امر ديني از اجماعي روشنفكرانه نيز سخن به ميان آورد يا با اندكي تسامح اجتهادي روشنفكرانه! بر خلاف تاريخ روشنفكري غربي اجماع روشنفكران ديني راديكال نخواهد بود زيرا به از ميان رفتن فاصله
مجتهد(در جايگاه قدرت) و مصلح(در جايگاه ناقد قدرت) و نفي حركت روشنفكري مي انجامد. بنابراين روشنفكر ديني گزيري جز تقرب تدريجي به الگويي سكولار از كنش روشنفكري و دين زدايي ضمني از آن نخواهد داشت. از اين رو روشنفكري ديني مفهومي است كه به محض تولد در معرض نابودي قرار مي گيرد، تركيبي نا همگون، نا
متجانس و فروپاشنده در بافت تيوكراتيك قدرت. اين پارادوكسي متني است، بدين معنا كه روشنفكري ديني نه تناقضي در خود بلكه تناقضي در متن انضمامي پهنه اي به نام ايران است. در غياب چنين دريافتي تنها شاهد متفكريني خواهيم بود كه در باب روشنفكري به نظرورزي مشغولند و از آن به مثابه ماده خامي جهت مباحث
تيوريك و مجادلات ژورناليستي تغذيه مي كنند. اين امر پيامد زيستن در نظامي توتاليتر است كه همگان(متفكرين) را در نقطه اي كور گرد آورده است، «ترس جان»، سركوبي نهادينه شده، در مسير ايجاب انظباطي مبتني بر انگيزاسيون. هر چند تماميت خواهي فرهنگي امري ديرين است كه پي جويي تبار تاريخي اش در گفتار و
نوشتار بر مونيسمي يك سويه و غير ديالكتيك دلالت مي كند. به اين دليل احتمال فرآوری خلق الساعه ديالوگی دموکراتيک به واسطه منطقی غير گفتگويی در زيست جهانی که مولفه بنيادين آن درحيطه کنش انتقادی « خفقان» است، نه تنها بعيد که ناموجه می نمايد. ناگزير موجودی موهوم و نظری پا به عرصه می گذارد که فاقد
هر گونه ما به ازای بيرونی است. عدم کسب شم تشخيص اولويت ها همراه با تاملی پيامد شناختی و انضمامی نزد متفکرين ايران، سبب سرگردانی آنان در متغيرهايی ايستا و بی جان گشته است. ناسازه ای که از پرتاب «تغيير» به بيرون از حيات فکری - سياسی ايجاد می شود. نيرويي كه در قهريت ناپوشيده فضاي سياسي
ارگانيسم خردورزي را خرد مي كند و آن را از همبسته تاريخي اش يعني شور و نويد امر آتي مي گسلد، سبب ساز رويه هايي مفرد بر پيش گاه يادمان هاي حكاكي شده بر ديوار بن بستي ياس آور است. سير بازگردنده نسوج ناخودآگاهِ اين ياس اشتياقي معكوس را در خلسه اي كاذب پديد مي آورد كه در تعارض مطلق با ميل به
بازانديشي تاريخي در جهت مقاومتي آينده نگر است. اما ديوار در سكون قدسيش پابرجا باقي مي ماند تا بن بست هم ساختار تيوريك را مشروع سازد و هم برانگيزندگي خود را حفظ كند.
شايد ده سال زيستن در ايران از لحاظ تجربه تزلزل سياسی و اجتماعی برابر با يک قرن زندگی در کشوری مانند سويد باشد.کافيست نموداری ذهنی از وقايع ده سال اخير با نقاطي از آغازها ، فرجام ها ، پيوست ها ، گسست ها و حرکت ها رسم كنيم. سکون و سکوت اکنون به معنای تبديل نمودار به خطی صاف نيست زيرا شتاب
عميق شدن شکاف ها به گونه ای ياس آور رو به افزايش است. سکون نه تبدل که استحاله است، در تمامی آنچه نسبت به روشنفکری در جايگاهی سلبی قرار می گيرد. کدام يک از اين نقاط مرتعش از آن روشنفکران است؟ در کجايند؟ اوج ، حضيض و يا شايد در پيرامون نمودار خيالی به گشت و گذار مشغولند! هيچ رجحان گرايی ناشی
از خلط حوزه های گوناگون عمل و انديشه در کار نيست. تنها تدقيق در يک مفهوم که عدم تعين آن محاط در دايره نظرورزی عاری از کنش مندی گشته است. و شگفتا که يگانه نقطه مشترک تمام اين روايت های متداخل پراکسيس است...تابلوی انديشه ورزی ما منقش به ريشخندی است که يارای پوشاندنش را نداريم!