ساقي قهرمان

شش شعر

 

1

بغض

ول شوم تا ته آن راه که ته این دره ست بی آنکه آویخته باشم از طنابی که نفس را قیچی می کند و بقچه ای بمانم رنگین که ته این دره را نشانه می کند که خالی است پر از بقچه های رنگی که نبض ندارند مثل من که سر قایم داریم توی بغضی که سوزن می زند به گلو که باید ورم کرده باشد تا حالا که ته این دره در سکوتِ سقوط هوهو می کند عو عو که سر بالا می کنم هو هو دندان می زنم به استخوان پایی که خم مانده زیر بقچه ای که منم ته این دره لای بقچه های بغض کرده که سر بالا نمی کنند و شاهدم با اعتماد کامل. کامل. که آرزوی نجیبی است آرزوی عجیبی نیست وقتی می خواهم پر بکشم تا سر این دره قار قار و سر فرو کنم منقار قار جیک جیک جیک بر خاک بمالم منقار که خاک خاک می شود آن ته که ته دره است و آروزی نجیبی است آرزوی عجیبی نیست اگر به راه بیفتم آرام و با اعتماد و بع بع بع تا تیغه ای یککاره ( و این تمام آرزو می بود اگر..) که یکباره بمالد که یککاره تا ته بریزد بیرون و تمام. بع

 

2

 خارق پوست

کاسه باید مسی باشد ، یا چینی. صورت باید رنگ پریده باشد، یا گر گرفته. و درهر کدام از این احوال، باید مات
باشد، یا مبهوت. چشمها خون گرفته باشند، یا به زردی نشسته. فراخ گشوده باشند، یا پلک بالا فرو افتاده باشد تا نزدیکیهای پلک پایین. کاسه روی زانو باشد، محفوظ بین دو دست، یا بالا آمده باشد، روی دو دست، تا حوالی چانه. اشک ها باید بلغزند، از برآمدگی گونه، تا انحنای چانه، و فرو بیفتند درون کاسه، یکی یکی، یا به هم پیوسته.
و پیوسته را ه بگیرند از چشمخانه تا کاسه.
کاسه که لب به لب شد کاسه صبر لبریز است. چشم به هم زنی، دست به هم می کوبی. سر به عقب می خمانی، به جلو بر می گردانی. جرنگ جرنگ جرنگ... از حوالی دست ها و پاها.... که دست می سایند و تیپا می زنند... بر می خیزد صدا به هوا. از دیوار بیرون می زنی.. دوان دوان.. پر می زنی تا ته آن راه که پیچ خورده زیر یک طبق آسمان. نفس تازه می کنی، پشت به دیوار یا به درخت، می نشینی گوشه اتاق، یا گوشه مبل گوشه اتاق. سر باید خمیده باشد روی سینه، یا کج روی شانه. چشمها دوخته باشد به روبرو، که از پس پشت حافظه راه کشیده تا مقابل چشم. گاهی صدایی از سینه بیرون بیاید، یا نفسی بلند. باید که ببینی یا بشنوی، یا ببینی و بشنوی. کاسه را بالا بیاوری تا حوالی چانه. اشک ها قطره قطره.. کاسه که پر شد کاسه صبر پر است. کاسه را به دیوار می کوبی. از جا می‌جهی.

 

3
 

ساقی امسال نشسته است
چشمهایش از لب هایش درشت تر
لب هایش از دستهایش درشت تر
دست هایش از دلش درشت تر
و سنگ بر میدارد

از دهانه چاه پایین می رود بالا می خزد

دامنش را دور دست می پیچد بالا می کشد
کمر، خم می شود. شکم، ول می شود. چاک، چین می خورد
چین، چاک می خورد
انگشت، چنگک می شود، چنگ می شود لای لایه ها
دامن، ول می شود خیمه می زند روی سر زانو
گوشت، روی پوست، لقمه لقمه خیس می خورد
پا ها را به هم می چسباند از هم وا می کند
دامن را دور دست می پیچد بالا می کشد
نگاه می کند به زخماب که مثل شیر تازه می غلتد
زمین ادامه خط است در ادامه افق
خم نمی شود
ساقی خم می شود از چاه بیرون می خزد
با کلاغی روی شانه از درخت بالا می رود بالا می رود
کاسه سرش را نشانه می گیرد تا برای شما سلامی بفرستد:
ساقی کاسه سرش را نشانه می گیرد:

 

4
 

شناسنامه

من صندلی ام
کشیده اندم تا میان اتاق،
ایستاده اند روی من، سر بیرون کرده اند از حلقه طناب،
با تیپا مرا از زیر پا پس زده اند
من صندلی ام
نشسته اند روی من
نگاه کرده اند به روبرو، به آنچه از طناب آویزان است،
برخاسته اند، کشانده اندم تا ته اتاق، تا پای پنجره، ایستاده اند روی من
خم شده اند از پنجره بیرون
ول شده اند،
چسبیده اند به سنگفرش
من صندلی ام
کشیده اندم تا توی خیابان، نشسته اند روی من، نگاه کرده اند به سنگفرش، نگاه کرده اند به بالا
برخاسته اند، از خیابان گذشته اند، تا میان موج رفته اند، از موج گذشته اند، زیر آب رفته اند
من صندلی ام
ایستاده اند روی من


 

5

فاحشه بابل


در يکی از عکس‌ها پای پنجره‌ام پنجره نيمه وا
در يکی از عکس‌هايم نماز می‌خوانم

در يکی از عکس‌ها غروب در زمينه من پيداست
نشسته‌ام سرم به جانبی که صدا می‌آمد

در يکی از عکس‌ها خواهم خنديد
و يک قطار مرا از هوای تهران خواهد کند
اما هنوز دلهره از ..
من يک نظر نگاه کنم ؟..

صدايم انگار از زير حوض می‌آيد
در يکی از عکس‌ها موج تا کنار قدم‌هايم می‌آيد
و يک قطار
و من نمی‌دانم

خانم پ دست‌هايش را شست
لکه‌های گردن و بازو را شست
دست برد آن تو توها را شست
و من هنوز نمی‌دانم

خانم پ پای پنجره تيغی دست خانم پ
دستت را به راست به چپ از راست تا ادامه چپ
با قدرت قدرت با قدرت قدرت
هوا چه جان سختی دارد
نفس ندارم

خانم پ تيغه خونی را ماليد روی دامن
فرو کن در آب سه بار چاربار نه سه بار نه بيرون بکش
غلاف کن توی گلو لای پا زير پوست
و همچنان از تمام حجم گلويم صدای گريه می‌آيد

اين تلخ را بشوی
و اين شکوفه ها که بيخبر
اين بهار خيابان است ؟ در جوی آب سبز؟
صدا هميشه دگمه‌های پيراهن مرا وا می‌کند
گلی از خطوط پيراهنم روی گونه‌ای می‌ماسد
خون از کنار چانه دور می‌زند دور گلو
گلو وا می‌شود روی يک نفس هوا
پلک می‌زنم
تهران کجای خيابانست ..

يکبار از خم کوچه پيچيد پشت در در چرخيد من لای پرده
من لای پرده پيچيده من پيچيده من هنوز نمی‌دانم
خانم پ پنجه خشکش را فرو _ توی کيسه‌ای که بوی زن و گربه خونی _
چه آشنا _ سرم نزديک سينه‌اش همين _ همين همين بو بود
خانم پ پنجه خشکش را فرو توی کيسه‌ای که بوی زن و گربه خونی
چه آشنا سرم نزديک سينه‌اش همين بو بود
خانم پ پنجه خشکش را فرو توی کيسه‌ای که بوی زن و گربه خونی
.....
هميشه در همين جاهای خاطره خوابم می‌برد
خانم پ پنجه خشکش را کنار گونه‌اش به هوا می‌برد
خراش می‌خورم از لای لب‌هايم هق هق صدا می‌آيد
قدم نفس قدم نفس نفس از بغض حادثه بالا
قدم نفس قدم قدم از بهت اظطراب سرازير
تهران به خواب من نمی‌آيد
و اين طناب که از آسمان گردگرفته تا پشت پنجره آويزانست ..
آگست ۹۹

 

6


پنجره را وا می‌کنيم
هوای سرد تو می‌ريزد
عزيزی که مرده‌است پلک‌ می زند
هوای سرد اتاق را پر کرده
می‌لرزيم
عزيزی که مرده‌است بر بستری دراز شده در گوشه‌ای که از گوشه‌های پرت اتاق است
پيراهنی سفيد تنش کرده‌ايم
ملافه‌ای سفيد تا زير چانه‌اش کشيده‌ايم
پاهايش از سرما می‌لرزد
موهايش را بافته‌ايم دو ور صورتش روی بالش انداخته‌ايم
پنجره روبرو را هم وا می‌کنيم
سرما در سرما می‌آويزد
عزيزی که مرده است اندک اندک کبود می‌شود
ملافه را اندکی بالا می‌زنيم
پيراهن را اندکی بالا می‌کشيم
پاهايش را از هم وا می‌کنيم دخول می‌کنيم
برمی‌خيزيم
پيراهن را صاف می‌کنيم
ملافه را صاف می‌کنيم
می‌نشينيم
عزيزی که مرده‌است اندک اندک ورم می‌کند
ملافه اندکی بالا اندکی بالاتر می‌آيد




پاهايش را از هم وا می‌کنيم
کودکانمان را بيرون می‌کشيم
پاهايش را صاف می‌کنيم
ملافه را پايين می‌کشيم
عزيزی که مرده از سرما می‌لرزد
کودکان می‌لرزند از سرما
ما چای می‌خوريم
پنجره را می‌بنديم
پنجره را وا می‌کنيم
کودکان را رها می‌کنيم در آغوش ازدحام خيابان
چای می‌خوريم
عزيزی که مرده‌ است
عزيز عزيزی است
می‌رويم به سويش
ملافه را اندکی بالا می‌زنيم
پيراهن را اندکی بالا می‌کشيم
پاهايش را اندکی از هم وا می‌کنيم دخول می‌کنيم
عزيزی که مرده است ورم می‌کند
پنجره را اندکی وا می‌کنيم

*

برای خواندن پرونده ويژه شعر اينجا را کليک کنيد

صفحه‌ی نخست

داستان

شعر

مقاله

نمايشنامه

گفت و گو

طنز

مواد خام ادبی

درباره‌ی دوات

تماس

 

 

 

شعرهايی از دفتر لکنت

بازچاپ مطالب دوات ممنوع است؛ مگر آنکه به دوات لينک بدهيد.

برگشت