mercredi, 20 avril 2016
رضا فرخ فال
آه، استانبول
چشمهایش خاكستری بود. از پلكان سه طبقه
ساختمان كه بالا آمده بود در راهرو تنگ دفتر
انتشاراتی كه دیوارهایش را بستههای كتاب تا
زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این
رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم.
حتی صدای او را نشنیده بودم كه از پسرك پادو
نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم كار
خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی
ترجمه یك متن خسته كننده جامعه شناسی كار
میكردم. جمله ها را مینوشتم، پاك میكردم و
دوباره نوشتم، یك لحظه كه سر را از روی كاغذ
برمیدارم، زنی را میبینم با قامتی متوسط،
سراپا در لباسی تیره ـ به رسم این روزها ـ كه
از برابر اتاقم گذشت.
عینكم را برداشتم و با انگشت گوشه حدقههایم
را فشار دادم تا ضربان خون در رگهای
چشم آرام گیرند. چشمها از همان ساعات اول روز
با من راه نمیآمدند. از بیخوابی شب بود. به
ساعتم نگاهی انداختم نیم ساعتی به ظهر مانده
بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده
بود
.
سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیك
پنجره رفتم. آفتاب چشمم را میزد، اما دیگر آن
آفتاب وقیح و خیره كننده تابستان نبود كه یك
فصل تمام راسته كتابفروشیها را میگداخت و
خلوت میكرد.
صدای باز شدن در اتاق و خنده پیرمرد، مدیر
انتشاراتی، را شنیده بودم و با خود فكر كرده
بودم كه باز هم یكی از آشنایان قدیمش به سراغ
او آمده و دوباره مشغول كار خود شده بودم. متن
جامعه شناسی خوب پیش نمیرفت. پسرك پادو آمده
بود و گفته بود، "آقا شما را میخواهد." و پیرمرد،
در میان ابر بنفش رنگی از دود پیپ گرداگرد
صورتش، مرا به آن زن معرفی كرده بود كه "ارباب
، یا به قول امروزیها ویراستار ما!.." و به
دنبال این حرف، یكی از آن خندههای بلند و
كشدارش را سر داده بود كه تنها میتوانست از
سینه آدمهای هم نسل او بیرون بیاید. پوشه زرد
رنگی روی میزش بود و همچنان كه به پیپش پك
میزد، به آن زن گفته بود،
"این
را برایت بگویم كه درآوردن یك كتاب این روزها
مثل درافتادن با یك حیوان وحشی است.
حیوان وقتی از پا در میآید كه خون زیادی از
خود آدم رفته باشد. من كه یك ناشرم...." و این
تكیه كلام همیشگیاش بود. وقتی كه زن پرسیده
بود، "شعر چی؟ چاپ شعر هم توی برنامه كار شما
هست؟" من با خود زمزمه كرده بودم كه او دیگر
كیست و پیرمرد، انگار كه بخواهد به سؤال مشكل
و حزنآوری پاسخ بدهد، نفس عمیقی كشیده بود و
گفته بود، "نه، نه مثل ترجمه رمان یا كتابهای
تاریخی....چاپ شعر این روزها اشكالات زیادی
دارد." پیرمرد پشت سر هم پیپش خاموش میشد و
ناچار صحبتش را قطع میكرد و آن را آتش میزد.
یك هفتهای بیشتر نبود كه سیگار را ترك كرده
بود و به تفنن پیپ میكشید هنگام خداحافظی زن
را تا سر پله ها بدرقه كرده بود.
آن روزها همه جور آدمی به دفتر انتشاراتی میآمد.
از مغازه كتابفروشی در طبقه همكف نشانی دفتر
را میپرسدند و بالا میآمدند. گاهی فضلی آدمهای
پرت و مزاحمی را فقط برای آزار ما بالا میفرستاد.
میتوانست همان جا توی مغازه دست به سرشان
كند.
استعدادهای جوان و دور افتادهای هم بودند كه
كارهایشان را با پست سفارشی از شهرستان میفرستادند.
پیرمرد همه این كارها را به من حواله میداد
كه بخوانم و نظر بدهم. به پشتی صندلیاش تكیه
میداد، با انگشت مرا نشانه میگرفت و میگفت،
" نه، نه... اشتباه نكن، من كه یك ناشرم این
را به تو میگویم كه همیشه بهترین استعدادها
رادرست همان جاهایی میتوانی پیدا كنی كه هیچ
به فكرش نبودهای..." دروغ میگفت. میدانستم
كه تا به حال حتی یك صفحه را هم بیتوصیه و
نظر دوستی یا آشنایی چاپ نكرده است. اما بادی
به غبغبش میانداخت و همچنان كه به تكهای از
آسمان بیرنگ راسته كتابفروشیها در قاب چرك
پنجره نگاه میكرد، میگفت، "توی این حرفه گاهی
وقتها هم هست كه نباید ترسید. باید جرأت داشت
و انتخاب كرد و در یك كلام، باید توپ زد! "
كار روی متن جامعه شناسی خوب پیش نمیرفت.
كارهای دیگری هم بود. آن مرد موقر و آراسته،
آقای مهریاری، هم هرازگاهی می آمد كه ممنوع
الخروج بود و در شصت و پنج سالگی شعرهایی را
از زبان فرانسه ترجمه كرده بود. پیرمرد، مدیر
انتشاراتی، می گفت كه فرانسه و انگلیسی را
عالی میداند. من از بوی ادوكلن گرانقیمت
این مرد واقعاً سرمست میشدم، اما نمیتوانستم
درباره ترجمههایش به او چه بگویم. عصرها پیش
از رفتن به خانه، به فضلی در مغازه كتابفروشی
سرمیزدم، فضلی همیشه تخمه آفتابگردان،
كشمشی، چیزی توی بساطش داشت كه یك مشت آن را
روی پیشخان میریخت و با هم گپ میزدیم. شب كه
خسته و كوفته به خانه میرسیدم زیر دوش آب سرد
میرفتم و چشمانم را میبستم. با خود میگفتم
كه به صدای بارانی یكریز و بیانتها گوش
میدهم و جریان آب انگار لاشه واژهها را نه
از ذهنم كه حتی از روی پوستم میشست و با خود
میبرد. شب اگر جایی نمیرفتم (و كجا میتوانستم
بروم؟) دوباره پشت میزم مینشستم.
كارهای ناتمام خودم را برای این وقت شب گذاشته
بودم. نزدیكیهای ساعت دوازده كه سر از روی
كاغذهایم برمیداشتم، مغزم دیگر كار نمیكرد.
از جا بر می خاستم و با كتابی در دست تلو تلو
خوران به رختخواب میرفتم و همیشه به یاد گفته
آن نقاش معاصر انگلیسی میافتادم كه
"
از "رنج هنر است كه ما بار دیگر در آن میآساییم."
اما ذهن خوابآلود
و
ناامیدم آن را تحریف میكرد و هذیانوار بر
زبانم میآمد كه از رنج هنر است كه ما از پا
درمیآییم و بار دیگر به خواب میرویم...
پیرمرد گفته بود، "عجب پس او این همه مدت
اینجا بوده است؟" آرام آرام به پیپ پك میزد و
به آسمان بیرنگ راسته كتابفروشیها در قاب
پنجره خیره مانده بود. انگار داشت با خودش حرف
میزد، "...همه میروند همه دارند از اینجا
میروند." از این حرف او تعجبی نكرده بودم. پیرمرد
حرف خود را دنبال گرفته بود كه "زن زیبایی
بود. هنوز هم زیباست. من او را از خیلی وقت پیش،
از وقتی دختركی بیست و سه چهار ساله بود، میشناختم...
این رمان را او ترجمه كرده است." پوشه زرد رنگ
روی میز را به طرف من سُر داده بود، "پیش از
رفتنش میآید اینجا كه جواب ما را بشنود، فكر
میكنم كار جالبی باشد." به صفحات پوشه نگاهی
انداخته بودم. دویست صفحهای میشد با خط ریز
زنانه. اصل كتاب هم بود. پیرمرد گفته بود،
"زن با استعدادی بود. یك وقتی نقاشی میكرد، چندتایی
نمایشگاه هم گذاشت. فكر میكنم شعرهایی هم چاپ
کرد ، اما عجیب است كه این زن هیچ چیز را در
زندگی خودش جدی نگرفت. آن وقتها مشتاقان
زیادی داشت. فكر نمیكنم اسمش را شنیده باشی.
به سن و سالت قد نمیدهد."
روزها،
نیم ساعتی از ظهر گذشته، برای نهار از دفتر
بیرون میرفتم. اگر نمیخواستم در غذای فضلی
كه هر روز با قابلمهای كوچك از خانه میآورد
شریك شوم، به كافه هواگیم میرفتم . هواگیم
ارمنی را از سالها پیش میشناختم . از جلو
كتابفروشیها می-گذشتم. سر اولین تقاطع به
طرف دیگر خیابان میرفتم. همیشه در آن وقت روز
از در باز سینمایی سر راهم هوایی سرد و عفن
توی صورتم میزد كه نفسم را تنگ میكرد. به
خیابان فرعی كه میپیچیدم، نگاهم به نوشتههای
سفیدرنگ روی شیشه یك مغازه لباسشویی میافتاد:
از آلبوم انواع مدلهای پلیسه دیدن نمایید.
چند قدم بالاتر، در پیاده رو آن سوی خیابان،
زیر چتری از شاخ و برگ یك درخت نارون، كافه
هواگیم بود. پوشه زردرنگ ترجمه را با اصل كتاب
همان روز با خود برده بودم كه سر ناهار به آن
نگاهی بیندازم.
در كافه، سر میز نزدیك پنجره نشستم. پوشه را
با دقت روی میز كنار دستم گذاشتم. آن دو
دانشجوی سابق هنرهای تزیینی هم آمده بودند كه
حالا در تعطیلی دانشگاهها كه به درازا كشیده
بود، كم كم داشتند به سی سالگی خود میرسیدند.
سالهای اول انقلاب با دانشجوهای دیگری، دختر
و پسر، اینجا میآمدند، غذاهای خلقی میخوردند
و بحث و جدل سیاسی میكردند. اما حالا تنها
بازماندگان آن جمع بودند. یكی از آنها، همان
كه ریشبزی خرمایی رنگی داشت، غذایش تمام شده
بود و با یك چوب كبریت داشت دندانهایش را
خلال میكرد. نگاه آشنایی به من انداخت.
عادتشان بود كه سر غذا حرفهای حكیمانهای با
هم میزدند و غذایشان كه تمام میشد ساكت به
من چشم میدوختند. گاهی كه حال و حوصلهای
داشتم نگاهشان را بیجواب نمیگذاشتم، اما نگاهم
را نمیتوانستند تاب بیاورند و زود سرشان را پایین
میانداختند. تا هواگیم غذا را بیاورد، سیگاری
آتش زدم و لای پوشه را كه انگار حاوی دستنوشته
كمیاب و گرانقیمتی بود باز كردم. در صفحهای
كه اتفاقی آمده بود خواندم، "كشتی به آبهای
آرام و گرم مدیترانه نزدیك میشد، شفافترین
آبهای دنیا...." جمله آغاز یك فصل بود و بعد
خواندم كه "... او چشم به دیوارهای سفید اتاقك
كشتی گشود، اما با یادآوری اتفاقات شب پیش در
جای خود غلتی زد و بار دیگر خواب لذتبخش صبحگاهی
او را در خود فرو برد." دستم به طرف جیب
پیراهن رفت كه مداد را در بیاورم و همان جا
ضمیر منفصل
"او"
را از سر جمله حذف كنم. اما فكر كردم كه برای
این كارهای جزئی وقت زیادی هست.
همچنان كه لقمههای غذا را با جرعههای آب خنك
فرو میدادم، به اصل كتاب نگاهی انداختم.
نویسندهاش را نمیشناختم. به نظرم از آن
كتابهایی آمد كه به قطع جیبی و با جلدهای
رنگارنگ در فروشگاه هتلها یا فرودگاهها میفروشند.
نام كتاب را آن زن "بازیهای دو گانه" ترجمه
كرده بود . تاریخ چاپ کتاب 1980 ومحل انتشارش
نیویورك، بود. با خود گفتم كه پس كتاب را از
دكههای اینجا نخریده است. مدتها بود كه دكههای
شهر فقط ته مانده كتابهای بنجل فرنگی را میفروختند
كه همه پیش از سال 1979 منتشر شده بودند. به
یاد یكی از كلمات قصار پیرمرد، مدیر انشاراتی،
افتادم كه میگفت، "همیشه نصف كار یك مترجم
انتخاب كردن است!" پیرمرد با حرفهایش حتی هنگام
غذا خوردن هم مرا راحت نمیگذاشت. كتاب را با
تردید بستم و سیگاری آتش زدم. غذایم تمام شده
بود.
همچنان كه از پشت شیشه منظره خیابان را در
آفتاب بعدازظهر تماشا میكردم، به یاد آن زن
افتادم، زنی كه هیچ چیز را در زندگیاش جدی
نگرفته بود و حالا به صرافت ترجمه افتاده بود.
عجیب بود كه صورت او را به یاد نمیآوردم
.تنها
به یاد میآوردم كه چشمهایش رنگ روشنی داشت.
اما آبی بود یا خاكستری؟ سالها می شد، و شاید
از سی سالگی ام، كه این نوع فراموشی مرا
غافلگیر نكرده بود.
با همه كنجكاویم
اما خواندن ترجمه را به تأخیر میانداختم.
سرانجام پوشه زردرنگ را با اصل كتاب به خانه
بردم و یكی دو شب تا دیر وقت آن را در رختخواب
خواندم. ناباوریم با تورق اصل كتاب و پس از
خواندن سی چهل صفحه از متن ترجمه به ناامیدی
بدل شد. ترجمهای بود خشك و ناشیانه و حتی با
اشتباهاتی فاحش. شخصیت اصلی رمان مردی بود
میانسال، متخصص در تاریخ هنر بیزانس كه برای
ادامه تحقیقات خود با كشتی از آمریكا به اروپا
سفر میكرد. در كشتی، یك گروه هنری مجار و در
میان اعضای آن گروه، دختركی جوان، كنجكاوی او
را بر میانگیخت. این استاد تاریخ هنر تا پیش
از آشنایی با دخترك كاری نداشت جز آنكه روزها
بر عرشه و یا شب ها در نوشگاه كشتی میخوارگی
كند و خاطرات آزار دهندهای را از زندگی
زناشویی (زنش او را ترك كرده بود)، روابطش با
معشوقه هایش و جنگ و دعواهایش با مقامات علمی
دانشگاه به یاد آورد. در بهترین سالهای عمر،
آدم دائمالخمر شكاك بدبینی شده بود كه هر آن
خواننده انتظار میكشید خودش را در امواج
خروشان اقیانوس پرتاب كند و یا شبی دیروقت با
خوردن یك دوجین قرص خوابآور به زندگیش پایان
دهد. اما آشنایی با دخترك مجار كه اصلیتی كولی
داشت به عشقی آتشین و همخوابگی میانجامید.
سوءظن افراد گروه هنری، كه یكی دو نفر مأمور
مخفی هم در میانشان بود، برانگیخته میشد. قتل
مرموزی در كشتی اتفاق میافتاد. یكی از رقصندگان
مرد گروه كه نزدیك ترین دوست دخترك بود،
ظاهراً با قطع رگهای دستش در اتاقك كشتی
خودكشی میکرد. کشتی در بندری در یونان لنگر
میانداخت و استاد تاریخ هنر و دخترک معشوقهاش
به استانبول میگریختند.
ماجراهای آن كتاب در آن شهر تاریخی مرا به خود
جلب كرده بود و اعتراف میكنم كه صفحات آخر
ترجمه را نمیتوانستم زمین بگذارم. قهرمان
كتاب در آن شهر دو عشق واقعی زندگیاش، هنر
بیزانس و دخترك مجار، را یكجا و با هم داشت و
به جای رفتن به آمریكا ترجیح میداد برای
همیشه در استانبول ماندگار شود، اما این
خوشبختی چندان به دراز نمیكشید. یك روز صبح
كه در هتل از خواب بیدار میشد، دخترك او را
ترك كرده بود. آیا دخترك را مأموران مخفی
كشورش ربوده بودند یا آنكه دخترك معاشقه با او
را وسیلهای كرده بود تا با كمك و پول یك
آمریكایی از كشورش بگریزد؟ این پرسشها همه بی
پاسخ میماند و قهرمان كتاب تنها میتوانست در
آن بندر كهنسال دل شكسته و بدبینتر از پیش با
رفتن به میخانهها و كتابخانهها و نوشتن و
بازنوشتن برگههایش همه چیز را به دست فراموشی
بسپارد. تنها چیزی كه از دخترك برای او به جا
مانده بود یك جفت جوراب سبز رنگ در یكی از
كشوهای كمد لباس بود. آیا دخترك به عمد آن
جوراب ها را با خود نبرده بود؟ آیا آن قدر
برای رفتن شتاب داشته كه این جفت جوراب را جا
گذاشته بود؟ (و این سنگدلانهترین جواب مسئله
بود)، و یا آنكه خشونت مأمورانی كه برای دیدن
او آمده بودند چشم آنها را كور كرده بود؟
معمای غم انگیزی بود.
شبی كه بالاخره كتاب را تمام كردم، چشمهایم
از نگاه كردن به آن خط ریز زنانه سیاهی
میرفت. با خود گفتم كه آن زن، با انتخاب چنین
كتابی برای ترجمه، آن هم در این روزها، واقعاً
چه فكر میكرده است؟ رمانی بود كه همه كلیشهها
و چاشنیهای لازم را برای كتابی پر فروش و یا
حتی فیلمی پر فروش داشت: هیجان، رمانس، سكس و
موش و گربه بازیهای مأموران مخفی یك كشور
وابسته به بلوك شرق با قهرمانی آمریكایی. اما
اگر در نوع خود شاهكاری هم بود چاپ آن امكان
نداشت. چراغ را خاموش كردم و پیش از آنكه خواب
پلك هایم را سنگین كند، قیافه پیرمرد، مدیر
انتشاراتی را، پس از آنکه نظرم را درباره
ترجمه این کتاب میشنید، برای خود مجسم كردم.
اعتماد كردن به خاطرههای آدمهای همنسل او
همیشه دلسرد كننده بود. درتنهایی و تاریكی
اتاق قاه قاه به خنده افتادم.
از پسرك پادو سراغ مدیر را گرفتم. صبح اول
وقت آمده بود. پاكت سیگار را برداشتم و رفتم
كه تا كار از كار نگذشته تكلیف آن ترجمه را
روشن كنم. همان آقای مهریاری با ترجمه شعرهای
فرانسوی كه به جانم انداخته بود برای تلف كردن
ساعتها وقت من كافی بود. با تلنگری به در
اتاق مدیر به اتاقش داخل شدم ،اما آقای
مهریاری آنجا بود. پسرك این را به من نگفته
بود. با ورودم به اتاق، صحبت آنها را قطع كرده
بودم. پیرمرد حتماً داشت برای مهریاری از
مشكلات نشر یا اوضاع سیاسی حرف میزد. وانمود
كردم كه دنبال كبریت آمدهام. با لبخند پوزش
خواهانه بر لب با آقای مهریاری دست دادم. مدیر
یك قوطی كبریت نو به من داد. ناشیانه و با ولع
به پیپش پك میزد و همچنان كه از اتاق بیرون
میآمدم، شنیدم كه به آقای مهریاری میگفت، "این
درست همان وضع شیئ است در غیر ماوضع له!"
یكی از آن عبارات عربی بود كه فضل فروشانه گاهی
در بحث میپراند.
تازه گرم كارروی متن جامعه شناسی شده بودم كه
آقای مهریاری یكراست از اتاق مدیر سر وقت من
آمد. آمد و با بوی سرمست كننده ادوكلنش رو به
رویم نشست. گفت، "خب، كار ما در چه وضعی است؟"
تارهای بلند موهای جو گندمیاش را با دقت تا پشت
سر خواب داده بود. چهره استخوانی محكم و لبهای
به هم فشردهای داشت. با آنكه هوا هنوز سرد
نشده بود، كت جناغی قهوهای رنگی پوشیده بود.
دفتر ترجمههای او را از كشو میز بیرون آوردم.
شعرها را با قلم خودنویس و جوهر آبی پاكنویس
كرده بود. مدیر میگفت، "هر بار كه نگاهم به
خط زیبای این مرد میافتد واقعاً از ته دل
افسوس میخورم. باید راه حلی پیدا كرد." و
برای مجاب كردن من تأكید كرده بود، "هیچ چیز
از اول كامل نیست.
"
آقای مهریاری گفت، " دلم می خواهد حرف آخر را
از شما بشنوم. من باید چه كار كنم؟"
انتظار نداشتم به این زودیها كارمان به حرف
آخر بكشد. به او جواب دادم، "همان طور كه به
شما گفته بودم، من خواندن ادبیات معاصر را به
شما توصیه میكنم." جواب داد، "من هم به شما
عرض كرده بودم كه خیلی هم با كار شعرای جدید
بیگانه نیستم..." خواستم بپرسم كه شعر چه
كسانی را خوانده است، اما حرفم را فروخوردم.
شك نداشتم كه جواب بیربطی خواهد داد. آقای
مهریاری عاشق سفرنامهها، كتابهای روان شناسی
و داستان پلیسی بود و همه را هم به زبان اصلی
میخواند. گفتم، "مقصودم ادبیات به طور كلی
است، شعر، رمان.... میدانید، زبان فارسی
ظرفیتهای تازهای برای بیان شاعرانه پیدا
كرده، فوت و فنهای كلامی، واژههای تازه... "
آقای مهریاری سكوت كرده بود، اما من حرفم را
دنبال گرفتم كه "ترجمه شما، اگر فرض بگیریم سی
چهل سال پیش به فارسی درمیآمد، خب در زمان
خودش، ترجمه خوبی هم بود..." آقای مهریاری نگذاشت
که حرفم را تمام کنم، گفت، "پس به نظر شما این
این ترجمه به صورت فعلی مناسب چاپ نیست؟"
گفتم،" به کار بیشتری احتیاج دارد. شاید ناشر
دیگری به همین صورت هم از شما قبول کند و چاپش
کند، اما حیف است، واقعاً حیف است." آقای
مهریاری بار دیگر در سكوت فرو رفت. خاكستر سیگارش
را كه در زیر سیگاری روی میز میتكاند، نگاهم
به ساعت رولكس طلایش افتاد. برق ماتی داشت كه
به سرخی میزد. سكوتش كم كم داشت مرا كلافه
میكرد. اما سرانجام گفت،"خب، دست كم میتوانم
این دفتر را به همین صورت به دوستانم بدهم كه
بخوانند." لبخندی زد و ادامه داد، "شاید هم به
یك نفر هدیه دادم." من ناچار در جواب او
گفتم،" فكر بدی نیست." دفتر و كتابهایش را از
روی میز برداشت. با خونسردی آنها را در یك پاكت
بزرگ كه به او دادم گذاشت. خداحافظی كرد و از
اتاق بیرون رفت. چه كار دیگری برای او از دست
من برمیآمد؟
از جا برخاستم و كنار پنجره رفتم. آنجا رو
برویم بر دیوار پیادهرو آن سوی خیابان صورتهایی
را خامدستانه با رنگهایی تند نقاشی كرده
بودند با شعاری به این مضمون كه به هنگام هجوم
همه جانبه دشمن همه باید همچون كل یكپارچهای
بپاخیزیم. هر بار نگاهم به آن كلمات میافتاد،
در خود احساس بیپناهی میكردم. حوصله وررفتن
با متن جامعهشناسی را نداشتم. دراتاق شروع به
قدمزدن كردم. بوی ادوكلن آقای مهریاری هنوز
میآمد. از دست او خلاص شده بودم. اما حال كسی
را داشتم كه انگار با دست خودش سر یك حیوان
كمیاب را گوش تا گوش بریده است. آقای مهریاری
عاشق شكار هم بود.
پسرك پادو آمد و گفت، "اقا، با شما
کار دارد."
به اتاق مدیر كه وارد شدم پرسید،"ها؟ با
مهریاری كارت به كجا كشید؟"
نتوانستم
جلو خودم را بگیرم و با یكی از كنایههای فضل
فروشانه خاص خودش جواب دادم که "قضیه اصحاب
كهف را كه شنیدهای؟"
قاه قاه به خنده افتاد و گفت:" میدانستم، میدانستم...
" پیپاش را روشن كرد و با قیافهای جدی گفت،"
تا یادم نرفته بگویم كه آن خانوم دوست من، ما
را فردا عصر ساعت پنج به خانهاش دعوت كرده.
امكان دارد كه من كمی دیرتر بیایم. اما خواهش
میكنم شما حتماً سر وقت بروید." همیشه هر وقت
میخواست مطلبی را جدی با من در میان بگذارد
ضمیر "شما" به كار میبرد. پرسید، "ترجمه را
كه خواندهای؟" گفتم: "نه، تمامش نكرده ام.
چند فصلی هنوز مانده...." به او دروغ گفته
بودم.
آن روز حتی یك صفحه هم نتوانستم متن جامعهشناسی
را جلوتر ببرم. از دفتر كه بیرون آمدم، دلم
میخواست با كسی حرف بزنم و فكر كردم سراغ
فضلی در كتابفروشی بروم. با اینكه هوا هنوز
روشن بود، اما فضلی همه چراغهای كتابفروشی را
روشن كرده بود. با دست به ویترین معازه اشاره
كرد و گفت، "نگاه كن، عین برهوت!" یك مشت
كشمش را روی پیشخان ریخت. از پستو استكانی چای
داغ و پر رنگ آورد. گفت، "سابق سر شب تازه اول
فروش ما بود..." صورت چاقش با آن پیشانی بلند
زیر نور چراغها میدرخشید. نه انگار كه یك
روز تمام و سالهای زیادی را از صبح تا شب پشت
آن پیشخان كتابفروشی گذرانده بود. قیافهاش با
پانزده سال پیش كه او را دیده بودم هیچ فرقی
نداشت. تنها موهای كوتاه و مجعدش در جلو سر
ریخته بود. نمونههای چاپی را با نظم و دقت
كنار دستش روی پیشخان چیده بود. غلط گیری و
صفحهبندی كتابها را فضلی میكرد. چشمهایش
برای غلط گیری حرف نداشت.
گفت،"توی این راسته من آخرین نفرم كه در مغازه
را پایین میكشم."
جرعهای از چای نوشیدم
و
گفتم، "این نشان میدهد كه كتابفروش با وجدانی
هستی."
گفت: "آن وقتها، در مغازه را كه میبستیم،
تازه اول شب بود. حالا یك ساعت دیگر توی این
خیابانها آدم وحشتش میگیرد."
گفتم،"آدم گندهای مثل تو چرا باید وحشتش
بگیرد؟"
گفت، "یعنی تو وحشتت نمیگیره؟.. من كه دست
خودم نیست. توی خانه هم كه هستم مثل مرغ
سركندهام. سر شب باید یك جایی رفت. هیچ جا هم
كه آدم نرود باید یك جاهایی باشد و آدم بداند
كه باز هستند. آن وقت توی خانه هم كه باشی دلت
آرام و قرار می گیرد. من كه این طوری هستم."
گفتم: "من این روزها آن قدر كار دارم كه شب
دلم می خواهد یكراست بروم خانه و تخت بگیرم
بخوابم."
گفت، "نه، من نمیتونم. از سر شب میشینم پای
این رادیوها و اخبار گوش میكنم. بعد هم با
ایستگاههای عربی ورمیرم."
گفتم، " فضلی جان، این كارها فایدهای نداره.
توی جات دراز بكش، چشمهات را ببند و با خودت
فكر كن كه چه جاهایی الان توی این دنیا باز
است."
كشمشها را تند و با صدا میجوید. گفت، "این چیزها
از سن و سال من گذشته، مرد! از سن و سال تو هم
گذشته..."
از این حرف او به خنده افتادم. پشت شیشههای
نورانی كتابفروشی، اشباح سر به توی عابران در
تاریكی شتابان می گذشتند. چند بار وسوسه شدم
كه صحبت را با فضلی به آن زن بكشانم. فضلی همه
آدمهای هنری و ادبی شهررا با اسم و رسم و از
نزدیك میشناخت. حتی نعشهای فراموش شده ادبی
را هم میشناخت. اما احساس میكردم كه تنها یك
اشاره كافی است تا مشتم جلو این كتابفروش كهنه
كار باز شود. از مغازه كه بیرون آمدم، فكر
كردم تا خانه پیاده بروم. پیادهروی برای حالم
خوب بود. پشت سرم صدای فضلی را میشنیدم كه
بلند بلند میگفت، " یك شب باید بیایی خانه
ما، زنم هر غذایی خواستی برایت میپزد، خودم
هر بساطی خواستی برایت جور میكنم..."
شب بیخوابی به سرم زده بود. فصلنامهها و
ماهنامههای ادبی را كه برایم باقی مانده بود،
ورق میزدم. چند دوره آنها را در بیپولی
وحشتناك سال پس از انقلاب به فضلی داده بودم
كه آنها را جلد كرد و با قیمت خیلی خوب برایم
فروخت. هیچ نشانی از آن زن و شعرهایش در آنها
نبود. میدانستم كه نیست. صفحاتشان بوی كاغد
كهنه كاهی میداد. پوشه زرد رنگ ترجمه را
برداشتم و به رختخواب رفتم. به یاد فضلی
افتادم كه حالا، ساعتی پس از نیمه شب، با
رادیو موج كوتاهش كه به لاله گوش چسبانده بود،
در حال شنیدن موسیقی (از یك ایستگاه عربی) به
خواب رفته بود. برای آخرین بار به تكههایی از
ترجمه بازیهای دوگانه نگاهی انداختم. رمانی
بود كه حتی خواننده خردهگیری مثل مرا هم
سرگرم میكرد. اما آیا من بیشتر شیفته زمینه
ماجراهای آن نشده بودم؟ و آیا دلیل این شیفتگی
سواركردن تخیلات خودم بر یك داستان پیش پا
افتاده جاسوسی ـ عشقی نبود؟ به یاد آوردم كه
حتی در نازلترین آثار ادبی هم در نهایت
میتوان استعارهای یا مضمونی به كهنگی خود
ادبیات پیدا كرد. چراغ را خاموش كردم كه
بخوابم. اما خواب به چشمانم نمیآمد. در حالتی
میان خواب و بیداری چشمانداز بندری را میدیدم،
در شب، با روشنی چراغهایش در آب، و بیاختیار
بر زبانم آمد كه آنجا، در نزدیكی دریا، هیچ
سرنوشتی محتوم نیست. خودم را میدیدم كه پشت
میز كارم در دفتر انتشاراتی نشستهام و ساعتهاست
كه با آن زن بر سر یك جمله كلنجار میروم.
نمیتوانستم او را مجاب كنم و بدتر اینكه
احساس میكردم همه آنچه درباره نوشتن یك سطر
درست و روشن میدانم چه اندك است، چه بیهوده
است... زن از روی صندلی برخاسته بود و با
تمسخر مرا نگاه میكرد. چشم هایش هیچ رنگی
نداشت.
بیست دقیقهای از ساعت پنج گذشته بود كه زنگ
در ساختمان را فشار دادم. از پلهها بالا
رفتم، در طبقه سوم، میزبان در آستانه یكی از
درها، شماره دوازده، به استقابلم آمده بود.
باور نمیكردم این همان زنی است كه چهرهاش را
از یاد برده بودم. چهرهاش عجیب آشنا مینمود.
انگار در گذشته بارها او را دیده بودم. با
صمیمیتی كه برایم نامنتظر بود، به من خوشامد
گفت و مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی كرد.
"همهاش فكر میكردم كه راه را گم كرده باشید."
در جوابش گفتم كه از اتفاق نشانی سراستی بوده
است و با احتیاط روی یك مبل نشستم. نفس راحتی
كشیدم. میدانست مدیر دیرتر میآید و گفت، "
من ترجیح میدادم شماها را برای شام دعوت كنم.
اما با این وضع آشفته من در اینجا، پیش از
رفتن... " نگذاشتم كه حرفش تمام بشود و از او
تشكر كردم. در فرصتی كه به آشپزخانه رفته بود،
به دور و بر خودم نگاهی انداختم. آپارتمان كوچكی
بود با دیوارهای لخت سفید و پنجره های دلباز و
حال و هوای همه خانههایی را داشت كه صاحبشان
ناگهان از آن دل میكند و قصد رفتن دارد: قفسههای
خالی كتاب و كارتنها، لایهای غبار نامرئی
كه روی همه اسبابها و خرده ریزهای جا به جا
شده نشسته بود و آنها را از جلا انداخته بود.
بر دیوار رو برویم، جای دو تابلو بزرگ به چشم
میخورد كه آنها را پشت در بستهبندی كرده
بودند. به نظر میآمد كه مبلها را صاحبخانه
برای پذیرایی از ما موقتاً مرتب كرده است. روی
میز، در گلدانی سفالین، یك دسته گل داودی
زردرنگ گذاشته بود. با خود فكر كردم كه این
خانه و اشیای آن در موقعیتی دیگر چه مكان خیال
انگیزی میتوانست باشد.
میزبان میگفت كه خانه را با همه اثاث آن،
حتی ظرفهای آشپزخانه، به زوجی از آشنایانش
اجاره داده است. با دو فنجان قهوه از آشپزخانه
بازگشته بود. میگفت با این كار خودش را از شر
سر و كلهزدن با سمسارها راحت كرده است . اما
هنوز كارهایی مانده بود. خرده ریزهای شخصی را
بایست جمع و جور میكرد یا دور میریخت.
كتابها و نقاشیهایی بود كه نمیتوانست از
آنها دل بكند. آنها را با خود میبرد. سیگاری
آتش زد و گفت، "من همیشه از اسباب كشی متنفر
بودهام. حتی فكر كارهایی كه در این مدت كردهام
یا باید در این یكی دو روز آخر بكنم، حالم را
به هم میزند. همین یك دلیل كافی بود كه دراین
سالها هیچ وقت به فكر رفتن نیفتم. حالا هم
نمیدانم... به نظرم همه چیز، موقتی است. رفتن
به هر جا هم كه باشد موقتی است، اما انگار كه
دیگر چارهای نیست." پاكت سیگار را روی میز گذاشت
و در برابر من نشست.
"خب حالا شما حرف بزنید. شما بگویید كه چه
میكنید؟"
سیگار را لای دو انگشتش به گوشه دهان برد و
لبخند زد. در جوابش گفتم،"هیچ كار بخصوصی
نمیكنم..." و به دنبال این حرف فشرده و سرسری
درباره كارهای دفتر انتشاراتی با او صحبت
كردم. گفت كه مدیرانتشاراتی از من تعریف زیادی
كرده است. بلافاصله در جوابش گفتم كه او عادت
دارد درباره همه چیز غلو كند. با صدای بلند
خندید و گفت، " بله، من او را خوب میشناسم.
سالهاست كه میشناسمش. اما فكر نمیكنم
درباره شما غلو كرده باشد. نه اصلاً این طور
نیست." هنگام صحبت، هرازگاهی نگاهش به یكی از
اشیای اتاق میافتاد و روی آن درنگ میكرد.
آیا بیاختیار به فكرکارهایی میافتاد كه
بایست تا پیش رفتن انجام میداد یا این عادت
او بود كه با اعتماد به نفس كامل نیمرخ
زیبایش را با آن كوژ مختصر استخوان بینی نشان
دهد؟ یك بار كه در این حالت سر برگرداند و
خیره نگاهم كرد، به وضوح در چشمهایش رنگشان
را میدیدم كه رنگ خاكستری بود و هم میتوانست
طیفی از رنگ را از كبود تا آبی در شفافیت
گویای مردمكها بازتاباند. با خود گفتم كه
هرچه بوده از همین چشمها بوده است. نگاهش روح
داشت. اجزای دیگر صورت را میشد به آسانی
نادیده گرفت، حتی آن چند تار سفید را كه در
لابهلای بافهای از مو از روی پیشانی كوچك و
رنگ پریدهاش كنار رفته بود. آن تارهای سفید
مو را پنهان نكرده بود. من در آن لحظه تنها
میتوانستم طرحی از صورتش را كه حالا آشكار و
ملموس میدیدم برای همیشه به خاطر بسپارم. صورتش
هیچ سن و سالی را نشان نمیداد. دست لرزانم به
طرف فنجان روی میزرفت و آخرین جرعه قهوه را
نوشیدم. سرد و تلخ بود. میزبان سرانجام سكوت
را شكست. گفت، "رمان را خواندید؟" و بیآنكه
منتظر پاسخ من بماند از جا برخاست و به طرف دیگر
اتاق رفت. صفحهای را با دقت پاك كرد و آن را
روی گرامافون گذاشت و لبخندزنان به طرف من
بازگشت. یك كوارتت سازهای زهی بود و من به
یاد آوردم كه مدتها بود موسیقی گوش نكرده
بودم. گفتم، "بله ، خواندهام."
سیگار دیگری آتش زد. به من هم تعارف كرد و با
اشتیاق گفت،" خب، میدانم كه حتماً ترجمه من
اشكالاتی دارد، اما رمان به نظر شما چطور
بود؟" جوابهایی را آماده داشتم، اما با تمجمج
گفتم،"....من یك بار از اول تا آخر متن ترجمه
را خواندهام و حتی تكههایی از آن را چند بار
...نویسندهاش را نمیشناسم." وانمود میكرد
كه سراپا گوش در برابرم نشسته است. ادامه دادم
كه
"
حالا كه فكر میكنم میبینم كه توصیف عینی
نویسنده از مکانهای داستان، یا بهتر است
بگویم محیط داستان، برای من كشش زیادی داشت..."
دورخیزی برای یك بحث فاضلانه بود و لحظهای
احساس كردم كه در نقش ادیب جوانی ظاهر شدهام
كه برای دختركی هم سن و سال داد سخن داده است.
اما ناچار حرفم را دنبال گرفتم كه" مثلاً برای
من توصیف شبهای اقیانوس و آن نوشگاه كشتی با
مشتریهای عجیب و غریبش خیلی جالب بود. البته
این میتواند فقط سلیقه شخصی باشد.
راستش سالهاست، از زمان كودكیام، كه من
آرزوی سفر با یك كشتی را داشتهام... سوای
اینها، شهر استانبول كه زمینه بخش مهمی از
وقایع داستان است..."
حرفم را قطع كرد و گفت، "آه بله، خود من هم
اول بار كه رمان را خواندم، همین احساس را
داشتم."
گفتم، " این رمان مرا به یاد فیلمی میاندازد.
اسمش را یادم نیست. فناناپذیر، مرگ ناپذیر از
آلن رب گریه... ماجراهای آن فیلم هم در
استانبول میگذشت. فیلم سیاه و سفید بسیار
زیبایی بود. "
چهرهاش یكباره غرق در شگفتی و لبخند شد. گفت،
" شما هم آن فیلم را دیدهاید؟"
یاد آوری آن فیلم موهبتی بود. میتوانستم تا
آمدن پیرمرد به آن گریز بزنم و از نظر دادن
درباره رمان ترجمه او طفره بروم.
گفتم، "سال ها پیش، در یك انجمن فیلم
دانشجویی ... بادیدن این فیلم بود كه فهمیدم
شهر استانبول عجب شهر زیبایی است."
گفت، "من هم آن فیلم را دیدهام، در پاریس.
استانبول را هم دیدهام و حالا سر راهم آنجا
چند روزی میمانم."
از
جا بلند شد. به آشپزخانه رفت و بار دیگر با دو
فنجان قهوه داغ و عطرناك به اتاق پذیرایی برگشت.
گفت: "من در استانبول جایتان را خالی میكنم."
از او تشكر كردم و گفتم، "البته نمیدانم كه
اگر آن فیلم را حالا ببینم چه احساسی خواهم
داشت. بعضی فیلمها هست كه نباید دوباره دید.
بهتر است خاطره آن دستنخورده برای آدم باقی
بماند." همچنان كه به جایی در اتاق نگاه
میكرد، گفت، "با نظر شما كاملاً موافقم. بعضی
جاها و بعضی آدمها را هم..."
گفتم، "بله، مثلاً همین شهر استانبول...شاید
حالا با بودن هموطنان آواره ما در آنجا چندان
جای دلپذیری برای سیر و سیاحت نباشد، اما به
هر حال یك بندر همیشه یك بندر است و بودن
دریایی آزاد در فاصله چند قدمی همیشه به آدم
قوت قلب میدهد. "
خودم را به دست منطق پیش بینی ناپذیر گفتگو
داده بودم. هر چه باداباد. هوا تاریك شده
بود. میزبانم چراغها را روشن كرد و شال بنفش
رنگی روی شانههایش انداخت. گفت، "آه، مدتها
بود كه دلم هوای یك گپزدن حسابی را كرده بود.
این روزها هر چه شنیدهام همهاش مزخرفات
سیاسی بوده و اینكه بالاخره كی همه چیز از هم
میپاشد..." زنگ در به صدا درآمد و مدیر با
دستهای گل رز وارد شد. بهترین لباسهایش را
پوشیده بود. با پیشدرآمدی از خندههایش برای
میزبان توضیح داد كه "....من آدم آدابدانی
نیستم. مدتها در خیابانها سرگردان بودم تا
اینكه بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و این دسته
گل را خریدم. به عقلم نمیرسید كه برای تو چه
باید بكنم.
من پیر شدهام و راستش دیگر تحمل وداع ندارم.
فكر كردم كه اصلاً موضوع رفتنت را فراموش
كنم."
میزبان گلهای رُز را در گلدانی كه از آشپزخانه
آورد جا داد و آنها را روی میز تحریر كوچكی
نزدیك پنجره گذاشت.
مدیر گفت، "این طور كه پیداست بحث گرمی داشتهاید."
زن در جوابش گفت، "بله، من و این آقا متوجه
شدیم كه سلیقههایمان با هم خیلی جور است."
مدیر نگاه ماتی به من انداخت و نشست. وقتی با
من دست میداد، متوجه شدم كه با احتیاط دستم
را فشار داده است. به شدت سر حال به نظر میرسید.
جرعهای از قهوهاش را نوشید. پیپ را آتش زد و
با یك صدای "هوم" فروخورده به نشانه رضایت
كامل دود را از سینه بیرون داد. گفت" "این آقا،
همین دیروز یكی از دوستان من را بكلی ناامید
كرد." میزبان كنجكاوانه سر برگرداند و به من
نگاهی انداخت. لبخند زد. پیرمرد گفت، "فكرش را
بكن یك آدم تقریباً هم سن و سال من در این
دوران وانفسا به فكر ترجمه میافتد. یك روز هم
بلند میشود و به دفتر ما میآید با یك دفتر
از شعرهای سمبولیستهای فرانسوی یا، به قول
این آقایان، نمادگرایان...." پیرمرد به من
اشاره كرد و قاه قاه خندید. چشمهایش برق
موذیانهای میزد و در میان پیلههای آویختهاش
به صورت خطی آبناك درآمده بود. به من نگاه
نمیكرد.
پیرمرد در جای خودش لم داد و گفت، "من و این
جوان مدتهاست كه با هم سر كلمات تازه كه
خودمانیم، اغلب هم مندرآوردی و نامفهوم هستند،
جر و بحث داریم." آهی كشید و ادامه داد، "خب
شاید من پیر شدهام و محافظهكار، اما من هم
به هر حال معتقدم كه زبان ما تغییرات زیادی
كرده... و این را هم میدانم كه اصولاً ترجمه
شعر امری است محال!
" در پاسخش گفتم: "این حكمی كلی است،
استثناهایی هم دارد." مدیر گفت،" بله، بله،
البته ، و به نظر من كار یک مترجم وارد هم
درست پیدا كردن همان استثناهاست." لحظهای
سكوت كرد. به پیپ خاموش با صدا پك میزد. خطاب
به میزبان گفت، "اما برای من جالب این بود كه
آن آدم بخصوص در این روزها به فكر ترجمه شعر
افتاده بود. شعرها را دادم به این آقا که
بخواند و نظر بدهد. آن وقت میدانی چه نظر داد؟
آمد پیش من و گفت که فلانی، قضیه اصحاب كهف را
شنیدهای؟" پیرمرد دوباره قاه قاه خندهاش را
سر داد. میزبان گفت، "به نظر من، این طور
برخوردهای صریح با یك كار خلاقه خیلی هم خوب
است." آنچنان با سادگی و اطمینان این حرف را
بر زبان آورده بود كه من دلم یكباره فروریخت.
پیرمرد بلافاصله حرف او را دنبال گرفت كه
"قبول دارم. حرف كاملاً درستی است. آن دوست ما
البته آدم با فرهنگ و كتابخواندهای است، این
درست، اما در جریان كار نبوده است.
مهم این است كه آدم در جریان كار باشد. من در
هر حال با نظر این جناب ویراستار موافقم. برای
آن آدم كاری نمیشد كرد. آن شعرها غیر قابل
چاپ بود و برای من كه یك ناشرم..."
احساس كردم كه رجز خوانیهای حرفهای پیرمرد
شروع شده است. در لحظهای مناسب به بهانه تورق
كتابهایی كه كف اتاق پذیرایی روی هم تلنبار
شده بود، از جا برخاستم. كتاب ها درست همانهایی
بود كه آدم انتظار داشت در آن خانه پیدا كند:
رمان، شعر، چند متن كهن عرفانی خوانده و
ناخوانده و كتابهای نفیس نقاشی. چندتایی كتاب
راهنمای گلكاری در آپارتمان هم بود و یك جزوه
كوچك خودآموز یوگا برای پرورش روح و جسم با
عكسهای رنگی. آن شب قرار شد كه مدیر، كتابهای
نقاشی را بفروشد و پولش را به هر طریقی كه
صلاح میداند برای میزبان حواله كند. به
تماشای آنها مشغول شدم. میزبان از جا برخاست و
صفحه دیگری را، باز هم یك كوارتت سازهای زهی،
روی گرامافون گذاشت. به خواهش من بود. با صدای
بلند خطاب به پیرمرد گفت: "میبینی كه ما با
هم چقدر هم سلیقه هستیم؟" و لحظهای در برابر
گلهای رز ایستاد. سرش را خم كرد و آنها را
بویید و گفت، "من عاشق عطر رز هستم، هم هست و
هم نیست..." پیرمرد را بایست با خاطرات گذشتهاش
تنها میگذاشتم. بار دیگر كه زن كنار او نشست،
پیرمرد به پدری میمانست كه با دختر جوانش
گفتگوی خودمانی و سربستهای دارد.
روی میز تحریر سیاه رنگ تنها یك كیف چرمی
زنانه بود با بستهای كلید و ته سیگارهایی كه
توی جاسیگاری له شده بودند. سرم بیاختیار خم
شد تا من هم آن گلهای رز پیرمرد را بو كرده
باشم و در آن حال نگاهم به نقاشیهایی افتاد
كه در قابهای كوچك چوبی بر دیوار نصب شده
بودند. كارهایی با آبرنگ از طبیعت بود. صدای
میزبان را شنیدم كه گفت،" به آن نقاشیها نگاه
نكنید. مال خیلی وقت پیش است. هنوز فرصت نكردهام
آنها را بردارم." آنجا یك عكس دسته جمعی هم
بود. آرایش موها و لباسها نشان میداد كه دست
كم بیست سالی پیش گرفته شده است
.
چهره آن زن را در میان چهرههای دیگر شناختم.
با خود فكر كردم كه او چه تجسم كاملی بوده است
از همه آن زیبایی روشنفكرانهای كه در بیست و
پنج سالگی آدم میتوانست برای خود تخیل كند:
دختركی با گونههای استخوانی و موهای كوتاه كه
بلوز گشاد چهارخانهای را روی شلوار جین
انداخته بود و ناگهان برای همه خیالپردازیهای
معصومانه خودم در آن سالها دلم گرفت. در قاب
دیگری، تك چهره سیاه و سفید مردی دیده می شد
كه در كمال زیبایی مردانه حالت قربانی ساده و
فراموش شدهای را داشت.
در میان صدای نرم و پر طنین ویولنها جسته و گریخته
حرفهای پیرمرد را میشنیدم كه میگفت، " با
همه اینها من ناامید نیستم..." او هیچ وقت
ناامید نبود. آدمهایی مثل او انگار صد سالی
را خوش و دانسته زندگی میكردند. میگفت،
"درست در یك چنین اوضاع و احوالی است كه چهرههای
تازهای از راه میرسند، نویسندههای تازه،
مترجمها و ناشران تازه نفس....چه اشكالی دارد،
بگذار این جوانها ما را از میدان بیرون كنند.
" بار دیگر كه سر میز نشستم، پیرمرد دیگر آن
قدرها هم امیدوار نبود. میگفت، " چه میدانم،
بیشتر به یك مسابقه نفس میماند، همه نفسهایمان
را توی سینه حبس كردهایم. آن وقت، یكی زودتر
یكی دیرتر نفسش میبُرد. فقط همین. به هیچكس
هم نمیشود خردهای گرفت. اما برای آدمی مثل
من، رفتن از اینجا یعنی شروع یك زندگی تازه كه
خیلی دیر است." زن گفت، "خود من هم هیچ وقت
فكرش را نمیكردم كه روزی مجبور شوم برای
همیشه از اینجا بروم. اما اینجا روز به روز
آدم تنهاتر میشود. سال پیش مادرم مرد.
برادرهایم هیچ كدام اینجا نیستند و دوستان
نزدیكم هم همه رفتهاند. حتی كسانی را كه آدم
سال تا سال نمیبیند، فقط، اسمی هستند توی
دفترچه تلفن یا روی زنگ در همسایه كه هر روز
نگاهت به آن
میافتد. آن وقت یك روز بالاخره مجبور میشوی
آن اسم را از توی دفترچه تلفن خط بزنی یا
میبینی كه آن اسم آشنا از روی زنگ در پاك
شده... یك قطره است، اما انگار به اقیانوسی از
تنهایی میریزد." و به دنبال این حرف از جا
برخاست و در حالی كه به طرف آشپزخانه میرفت،
گفت، "اما دیگر حرفش را هم نزنیم. شرایط به
اندازه كافی غمانگیز است." سه فنجان قهوه روی
میز گذاشت. آخرین فنجانهای قهوه بود كه مینوشیدیم.
پاكت سیگارم تمام شده بود. برای تغییر ذائقه،
پیپ پیرمرد را گرفته بودم و میكشیدم. میزبان
گفت، "حالا بگویید و دلم میخواهد صریح بگویید
كتابی را كه من ترجمه كردهام چطور است؟ قابل
چاپ هست؟ چیز به درد بخوری هست؟" پیرمرد سرش
را پایین انداخته بود. میدانستم كه با شنیدن
این حرف نفسش را در سینه حبس كرده است. در
جواب سؤالی كه از من شده بود، تنها گفتم،
"عالی است، خانم ، عالی است!" پیرمرد آشكارا
نفس راحتی كشید. چشمهایش برق میزد و دوباره
به حرف افتاده بود.
هنگام خداحافظی، میزبان برای بدرقه ما از
پلهها پایین آمده بود. در نور چراغهای شورلت
كهنه پیرمرد که عقب عقب میرفت، زن تنهایی را
میدیدم كه در انتهای كوچهای مشجر جلو در
ساختمان ایستاده بود. سگی از پشت دیوار خانهای
پارس میكرد. پیرمرد خیابان فرعی را با سرعت پشت
سر گذاشت و در بزرگراهی پیچید كه از میان تپههای
تاریك به طرف شهر میرفت. مرا تا خانه میرساند.
شعری را زیر لب با خود زمزمه میكرد و من
كلماتی از آن را میشنیدم. باد خنك شب پاییز
از پنجره باز ماشین توی صورتم میخورد.
گاهی روزها هست كه نه تنها چشمها كه ذهن تیز
با آدم راه نمیآید. از همان ساعات اول صبح
خوابآلود است، پراكنده است. دوباره پشت میز
نشستم. آن پوشه زردرنگ روی میز بود. مدادها را
از پیش تراشیده بودم. با خود گفتم كه تنها مگر
با كار كردن روی متن دشوار جامعهشناسی است كه
میتوانم ذهنم را جمع و جور كنم. اما تلاش
بیهودهای بود. سیگاری که در دست داشتم به ته
رسیده و خاکستر شده بود.
سیگار دیگری روشن كردم. میدانستم كه زیاده
روی است. شب پیش نزدیكیهای صبح در خواب
كلماتی را به یاد آورده بودم كه موزون و سیال
در كنار هم مینشست و شكل مصراع شعری را به
خود میگرفت: چشمهایی كه همچون زنجرهای خود
را به رنگ پیرامونشان در میآوردند... در
بیداری چه تشبیه پوك و دور از ذهنی بود.
پسرك پادو آمد و گفت: "آقا تلفن كرد و گفت تا
بعدازظهر نمیآید."
نیم ساعتی از ظهر گذشته، مثل همیشه به كافه
هواگیم رفتم.
سرجای
خود كنار پنجره نشستم. این لعنتی، این هواگیم
هم، چند شاخه گل داودی زرد را در لیوانی آب
روی پیشخان گذاشته بود. دانشجوهای سابق هنرهای
تزئینی پیش از من غذایشان را شروع كرده بودند.
قیافههایشان روز به روز چركمرده و ژولیدهتر
میشد. یكی از آنها همان كه ریش بزی خرماییرنگی
داشت، به رفیقش گفت، "جداً بگویم، دوست عزیز
كه امروز حالم عجیب عالی است. " و رفیقش به او
جواب داد، "حق دارید، دوست عزیز، واقعاً كه
حالی دارد...." من لقمه غذا از گلویم پایین
نمیرفت. بیطعم بود و انگار پس از یك بیماری
طولانی لب به غذا میزدم. در آفتاب بعدازظهر پاییز
كه از پشت شیشهها به درون كافه میتابید، در
صندلی خود فرورفته بودم. انگار هر لحظه امكان
داشت كه آن زن از پشت شیشهها بگذرد و مرا
تنها در حالی كه لقمه غذایی را به دهان فرو
برده بودم (و چه حركت لغوی مینمود!) غافلگیر
كند.
ساعتی در خیابان پرسه زدم و بار دیگر كه به
دفتر بازگشتم و پشت میز نشستم، به خود تلقین
كردم كه گاهی كار كردن عین فراموشی است. اما
متن جامعهشناسی با جملههای دراز و پیچ در
پیچش یك صفحه هم جلو نمیرفت. در همان صفحات
اول اعتمادم را به مترجم آن از دست داده بودم
و ناچار هر جمله را با متن اصلی مقابله
میكردم. از سروصدای توی راهرو متوجه شدم كه
مدیر آمده است. مثل همیشه به پسرك پادو امر و
نهی میكرد. مرا که دید، برخلاف رسم و عادتی
كه میان ما بود، با من دست داد. به پسرك گفت
كه چای بیاورد و رو به من كرد و گفت، «تا این
آدم كار یاد بگیرد، جان من به لب میرسد.»
با هم به دفتر او رفتیم.
بیهیچ مقدمهای موضوع ترجمه آن زن را پیش
كشیدم. پیرمرد پیپش را آتش زد و دود را با
سرفهای از سینه بیرون داد و پرسید، "آهاه
....اسم كتاب چی بود؟"
"بازیهای دوگانه. "
از جا بلند شد و كنار پنجره رفت. بیرون را نگاه
میكرد، آن چنان كه انگار عبور آشنایی را از
عرض خیابان زیر نظر گرفته باشد. از استكانی چای
كه پسرك آورد ، جرعهای نوشیدم و با تردید
گفتم،"فكر نمیكنم قابل چاپ باشد، جاهایی دارد
كه..."
"خب، آنجاها را حذف كن، جرح و تعدیلش كن."
"اشكال فقط آنجاها نیست. خود رمان یك رمان
جاسوسی ـ عشقی بازاری است."
پیرمرد سرش را برگرداند و گفت، "پس بایگانیاش
میكنیم." شاید تعجب و سؤال را در صورتم
خوانده بود كه به طرف من آمد، و بیآنكه در
چشمهایم نگاه كند، به حرفش ادامه داد که "مهم
فقط یك كار نیست. كار آدمها تك تك ممكن است
اشتباهاتی داشته باشد، ناقص باشد، اما آدمها
وقتی كه در جریان كار قرار بگیرند، خود به خود
اشتباهاتشان را تصحیح میكنند. مهم كل این
جریان است و اینكه باید تداوم داشته باشد. ما
نباید آن دوست مشتركمان را ناامید میكردیم. تنها
در این صورت است كه او به فكر ادامه كار
میافتد. بگذار فكر كند كه ترجمهاش را چاپ
میكنیم."
"اما آخر..."
"اما آخر چی؟"
"اگر روزی برگشت یا نامه نوشت و سراغ كتابش را
گرفت، آن وقت چی؟"
پیرمرد بالای سر من ایستاد. دستش را روی شانهام
گذاشت و گفت، "خوشم میآید. از این روحیه تو
خوشم میآید كه دست آخر همه چیز این قدر برایت
جدی است. اما یادت باشد كه توی این حرفه هر
حرفی آدم میزند كه لزوماَ نباید به آن عمل
كند..."
احساس كردم كه هنوز چیزهایی هست كه از این پیرمرد
لعنتی باید یاد بگیرم.
سرم را كه از روی متن جامعهشناسی برداشتم، دیگر
غروب شده بود. از دفتر بیرون رفتم. حوصله سر
زدن به فضلی را نداشتم و حوصله رفتن به خانه
را هم نداشتم.
از روی جوی خشك و لجنگرفته پیاده رو پریدم و
قدم بر آسفالت خیایان گذاشتم. به پشت سر كه نگاهی
انداختم، فضلی را نه در یك كتابفروشی در وسط
شهر كه انگار در دكهای با تنها چراغ روشن بر
كناره بیابانی تاریك و درندشت تنها گذاشته
بودم. ته رنگ سرخ مردهای در آسمان غروب دیده
میشد، اما پیادهروها، تك درختهای خشك و
سوخته و دیوارها و شعارها در تاریكی دود آلودی
فرو رفته بودند. ماشینها پر صدا و با چراغهای
روشن از جلو پایم میگذشتند.
آنجا ایستاده بودم و نمیتوانستم قدم از قدم
بردارم. آن زن فردا در تاریك و روشن هوا برای
پرواز به فرودگاه میرفت. در استانبول چند
روزی توقف داشت.
شب پیش، در آخرین لحظه، گفته بود كه از آنجا
كارت پستالی را به نشانی كتابفروشی برای من
میفرستد. من روزهای دیگری را روی آن متن
جامعهشناسی كار میكردم. ظهرهای دیگری را در
كافه هواگیم ناهار میخوردم و عصرهای دیگری را
سراغ فضلی میرفتم و با هم گپ میزدیم و گاهی
در خیابانهای سوت و كور شهر تا خانه قدم میزدم.
به یاد آوردم كه زمانی در جایی خوانده بودم
نادان كسی كه بخواهد رؤیاهای یك دوره عمر را
به دوره دیگر ببرد و با خود گفتم كه پس نادانتر
آن كسی است كه بخواهد رؤیاهای زمانهای را به
زمانه دیگر ببرد. احساس كردم كه روح خبیث پیرمرد،
مدیر انتشاراتی، با آن کلمات قصارش، به مرور
زمان در من حلول كرده است. به راه افتادم و
همچنان كه نفس تنگ شدهام را از سینه بیرون
میدادم، بیاختیار بر زبانم آمد كه آه، ای
بعیدالعهد... اینها دیگر خود كلمات كهنه و
متروك پیرمرد بود.