مژگان صمدی
بگذار خودم باشم
(بخش
هایی از رمان)
1
با صداي فريده از خواب
بيدار شدم: «پا شو تنبلخانم! ساعت
هشت و نيمه.» چشمهايم را باز كردم و
به ديوار روبهروي تخت خيره شدم. قلبم
شروع كرد به تاپتاپكردن؛ كم نبودند
روزهايي كه با همين احساس از خواب
بيدار شده بودم: صبحِ كنكور، روزي كه
قرار بود نتيجهی كنكور را اعلام كنند،
روزهاي امتحان....
درِ اتاق باز شد و اينبار
فريده با يك قوري آب جوش وارد شد.
قوري را گذاشت روي شوفاژ.
پردهی جلوي تخت را
كنار زدم و گفتم: «صبحبهخير خانمبزرگ!
نميشد لطف كني و منو به اين زودي
بيدار نكني؟ مثلاً جمعه است.»
ــ پا شو ببينم، ظهره!
ــ از چايِ من بریز.
ــ هر وقت خودت چاي
درست كردي، از مال خودت بريز.
ــ چاي فروشگاه كوي رو
که نميشه خورد.
ــ بچهسوسول! چاي چايه
ديگه. خوب و بد نداره.
فريده ده سال از من
بزرگتر بود. از وروديهای 58 كه با
آمدن به دانشگاه سياسي شده بود و مدتي
هم آب خنك خورده بود و بعد از سالها
دوري از دانشگاه و درس، با تلاش مادرش
كه به قول خودش تا قم هم رفته بود، به
دانشگاه برگشته بود. جنوبي بود و
خونگرم و اجتماعي. در قالب شوخي و
خنده هرچي دلش ميخواست به آدم
ميگفت. دانشگاهِ قبل از انقلابِ
فرهنگي را ديده بود و نميتوانست در
برابر دانشجوهایی كه نسبت به مسائل
اطرافشان بيتفاوت بودند، سكوت كند.
آن اوایل که با هم آشنا شده بودیم یک
بار که حالش گرفته بود شروع کرد به
غرزدن که: «شماها دانشجو نيستين؛ مثل
گوسفند سرتونو مياندازين پايين و هر
حرفي رو ميپذيرين و اصلاً نميدونين
چي ميخواهين. به جز گرفتن يك مدرك به
چيز ديگهیی فكر نميكنين.»
من هم حسابي جوشآوردم
وگفتم: «آره، راس می گی! اگه اون
روزهايي كه دانشجوها واسه خودشون
احترام و اعتباري داشتن و آدم به حساب
مياومدن، شماها سنجيدهتر عمل
ميكردين، حرمتِ آزادي رو نگه ميداشتن،
اونوقت بهانه نمیدادین دست یه عده
فرصتطلب تا به اسم انقلاب فرهنگي هر
کاری دلشون خواست با دانشگاهها بکنن.»
با اينكه هر دو لجوج
بوديم و اهل جروبحث، ولي اين من بودم
كه به احترام گذشتهاش كوتاه ميآمدم.
برادرش را سال 60 اعدام كرده بودند.
بين بچههاي دانشكده و خوابگاه تنها
من بودم كه اين را ميدانستم و خب هر
وقت فريده به ياد گذشته ميافتاد بايد
یکجوري عقدهاش را خالي ميكرد. من
نزديكترين دوستش بودم. ميگفت: «با
اينكه بچهسوسولي ولي حرف حساب سرت
ميشه.»
درست به یاد دارم وقتي
اولین بار به اتاق 216 فاطمیه 5 آمدم
بهمن 68 بود. در كه زدم يك دختر
قدكوتاه، تُپل و سبزه در را باز كرد.
وقتي فريده گفت شيمي ميخواند، خوشحال
شدم. بچههاي دانشکدهی علوم حتا اگر
نميخواستند، مجبور بودند درس بخوانند.
دربارهی دو هماتاقی دیگر سؤال كردم.
يكي جغرافيا میخواند و آن يكي روانشناسي.
پرسيدم: «پس يعني توي اتاق نميشه درس
خوند؟»
فريده گفت: «بچههاي
خوبي هستن و تقريباً هيچوقت توي اتاق
پيداشون نميشه. بيشتر میرن پيش
دوستاشون.»
واقعاً هم آن ترم
اتاقِ ما عملاً دونفره بود و همين
باعث دوستي من و فريده شد كه 7 ترم
ادامه داشت.
همينطور كه روي تخت
دراز شده بودم گفتم: «فريده دلم شور
ميزنه.»
ــ ساعت چند قرار گذاشتين؟
ــ شش
فريده با تمسخر گفت:
ــ پس ديدار خواستگار
رو به مجلس پرفيض جناب سروش ترجيح
دادي! امشب سخنراني نميري؟
ــ هماتاقيهاي عفت
قراره سخنراني امشب رو ضبط كنن. اگه
كيفيتش خوب نشه، از آقای سمندر ميخرم.
ــ حالا اين پسره هم
مثل خواهرش عفت سروشييه؟
ــ فريده شروع نكن.
سروشی کدومه؟! عفت الهياتیه و سروش هم
استادشه.
ــ پس تو چي؟ تو
واسهی چی از اين دانشكده به اون
دانشكده ميري سر كلاسهاش؟
فريده ميخواست با من
جروبحث كند. از سروش خوشش نميآمد
نسبت به او بدبين بود. ميگفت: «اون
اوايل دستش با مرتجعين يكي بود حالا
يادش رفته، ميخواد اداي شريعتي رو
دربياره.»
من از كلاسهاي سروش
خوشم ميآمد بعد از كلاس نميتوانستم
جلوي خودم را بگيرم و حرفي نزنم.
تعريفهاي من همان و برچسبزدنهاي
فريده همان. و جروبحث شروع ميشد.
سروش روزهاي دوشنبه
بعدازظهر در دانشكده الهيات «بررسي
متون عرفاني» درس ميداد. هر دو ترم،
تفسیر يك دفتر مثنوي را ميگفت. بچههاي
كمي اين واحد را با او ميگرفتند ولي
كلاسش توی آمفيتئاتر برگذار ميشد
چون دانشجويان زيادي از دانشكدههاي
مختلف از اين كلاس استقبال ميكردند.
اصلاً همانجا بود که من با عفت آشنا
شدم.
دو سال پیش، يك روز
دوشنبه با عجله خودم را به دانشكده
الهيات رساندم تا بتوانم همان رديفهاي
جلو، جا پيدا كنم. دخترهاي اين
دانشكده، طبيعتاً همه چادري بودند و
اصلاً هیچ زنی بيچادر اجازه ی ورود
نداشت. من آن روز چادر داشتم ولي كمي
آرايش و بوي عطر باعث شد يكي از
خواهرهاي حراستی دانشكده به من اعتراض
كند. مشغول جروبحث بودم كه دختري آمد
جلو و وساطت كرد و مرا با خودش به
آمفيتئاتر برد. عفت آن ترم با سروش
اين واحد را گرفته بود و كلاً از
علاقهمندان كلاسهاي او بود. اهل
مشهد بود و ساكن خوابگاه. از طريق
عفت بود كه از سخنرانيهاي جمعهشب
سروش خبردار شدم.
براي عفت جالب بود كه
دختري با ظاهر بدحجاب از دانشكدهی
علوم، بيشتر وقتش را در دانشكدهی
ادبيات و الهيات میگذراند و براي من
هم جالب بود كه يك الهياتي اينقدر
نسبت به مسائل واقعبينانه برخورد كند.
هفتهی پيش بود که يك
شب عفت آمد و براي اولينبار از
برادرش محسن حرف زد. قبلاً با خواهرش
مرضيه كه در دانشگاه بهشتي تاريخ ميخواند
آشنا شده بودم ولي نميدانستم كه
برادرشان هم در تهران دانشجو است.
عفت گفت که برادرش در دانشگاه شريف کارشناسی
ارشد فيزيك میخواند. تا چند ماه دیگر
درسش تمام میشود و قصد دارد براي
ادامهی تحصيل به روسيه برود.
اگرچه من و عفت با هم
دوست بوديم ولي آنقدر تفاوت داشتيم
كه از پيشنهادش يكه بخوردم. گفتم:
«عفت جون، من فكر ميكنم ما از دو
خونواده با فرهنگ كاملاً متفاوت هستيم.من
ميدونم خونوادههاي مذهبي براي
ازدواج معيارهاي خاصي دارن. از اينكه
تو نظرت در مورد من تا این حد مثبته
که چنين پيشنهادي كردي، خيلي خوشحالم.
ولي فكر نميكنم من و برادرت مورد
مناسبي براي هم باشيم.»
عفت گفت: «يك جلسهی
كوتاه، اون هم در حضور من و مرضيه
توقع زيادي كه نيست، هست؟»
راستش براي خودم هم
جالب بود برادرش را ببينم. به خود
گفتم «منو كه ببينه و مزخرفاتم رو كه
بشنوه خودش فرار ميكنه.»
خوب بلد بودم خواستگارها
را بپرانم. همين يك ماه پيش بود كه
خانم حيدري، مسئول آزمايشگاه بيوشيمي
يك روز ظهر مرا توي سلف دانشكده كنار
كشيد و كلي از برادرش تعريف كرد كه
بعد از بيست سال از امريكا آمده يك
هفته هم بيشتر به برگشتش نمانده و
ميخواهد با يك دختر خوب ايراني
ازدواج كند و برگردد!
حالا خانم حيدري از
كجا فهميده بود كه من دختر خوبي هستم،
بماند. چون تا آن موقع نه با او
آزمايشگاه داشتم و نه حتی سلاموعليك
و آشنايي ساده. خيلي هم عجله داشت.
شهرستاني بودند و برادرش نميخواست در
تهران مزاحم فاميل شود و فعلاً در هتل
استقلال بود. بعدازظهر همان روز به
خوابگاه زنگ زد و قبل از اين كه من بپرسيم:
«ببخشين، شما آدرس منو از کجا پیدا
کردین؟» با عجله گفت: «فكرهاتو كردي؟»
من بهانهیي آوردم.
ولی وقتي ساعت هشت شب با آن لبخند
مصنوعي و احمقانه جلوي درِ اتاق سبز
شد فهميدم كه واقعاً كنه است و به اين
زودي دستبردار نيست.
فرداي آن شب تا پايم را داخل هتل گذاشتم
جلو آمد و يواشكي گفت: «كلي ازت تعريف
كردم. مراقب باش كارخرابي نكنی».
با تعجب به چشمانش
خيره شدم و پيش خودم فكر كردم: «برادره
20 سال پيش از يكي از دههاي شمال
رفته آمريكا حالا شده افتخار فاميل و
اين بنده خدا لابد حالا فكر ميكنه
هماي سعادت نشسته روی سر من و بايد
مراقب باشم نپره.»
ضمن
صرف شام با هم آشنا شديم. كامپيوتر
خوانده بود و فارسي را با لهجه حرف
ميزد. متولد 37 بود و 13 سال از من
بزرگتر. صحبتهايش نشان ميداد كه از
فضاي بعد از انقلاب كاملاً دور بوده.
هرچه سعي كردم، موضوع مشتركي براي
صحبت پيدا نكردم. از اين كه بعد از 20
سال زندگي در محيطي مثل آمريكا فقط يك
ليسانس كامپيوتر داشت تعجب كردم و با
خنده گفتم: « تو اين مدت ميشد چندتا
دكترا گرفت... آخه ميدونين غرب از
نظر من يعني جايي واسه درس خوندن و کارهای
علمی و الا بقيهی چيزها رو كه خودمون
داريم.»
براي او جالب بود كه
مثلاً من موقع خواب خُرخُر ميكنم يا
نه، چه ماهی به دنیا آمدهام، گیاهخوارم
یا نه، چند کیلو وزن دارم.
به خواهرش گفت: «شما
چهقدر عقب موندهاین. آخه يعني چي كه
من نميتونم با يه خانم به اتاقم برم!
برو يه بار ديگه بپرس. ما كه نميخوايم
كار خاصي بكنيم فقط خانم مانتو رو
دربيارن و راحت باشن. من عادت ندارم
با خانمی كه خودشو زير چنين لباس زشتي
پنهان كرده صحبت كنم.»
وقتي به خوابگاه
برگشتم مطمئن بودم كه بهاندازهیکافي
از مسائل اجتماعي و اعتقادي حرف زدهام
كه ثابت كنم لياقت چنين پرنسي را
ندارم! ولي وقتي ساعت 7 صبح روز بعد
صداي خانم حيدري را از آن طرف گوشي
شنيدم كه مرا براي صرف صبحانه با
برادرش به هتل دعوت ميكرد خشكم زد.
يك مانتوي بلند مشكي و
يك مقنعه پوشيدم و رفتم. پيشنهاد كردم
به جاي صبحانهخوردن به پارك ملت
برويم و كمي قدم بزنيم. بعد از سه چهار
ساعت آقاي خواستگار مطمئن شده بود كه
من دختر غیرنرمالی هستم كه اگر پايم
به آمريكا برسد وارد فعاليتهاي سياسي
اجتماعي خواهم شد.
چند روز بعد خانم
حيدري را تصادفاً توی سلف ديدم تا چشمش
به من افتاد پشتش را كرد و خودش را
سرگرم صحبت با دوستانش نشان داد. وقتي
براي فريده تعريف كردم اول خنديد بعد
گفت: «دختر تو كه خيال ازدواج نداري چرا
مردم رو سر کار میذاری؟»
از حرفش عصباني شدم؛
به چیزی اشاره کرده بود که خودم خوب
می دانستم
.
صداي فريده مرا به
خودم آورد: «چاي سرد شد بيا پايين ديگه.»
از بالای پلههاي آهني
تختم پريدم پايين وگفتم: «تو بخور،
منتظر من نباش. ميرم دوش بگيرم.
صبح جمعه بود و خوابگاه
شلوغ و تمام دوشها اشغال. البته به
جز سه چهارتايي كه هميشه خراب بود.
مجتمع فاطميه خوابگاهی
بود متشکل از پنج ساختمان چهارطبقه و
هر طبقه شامل بيستوپنج اتاقِ چهارنفره.
هر طبقه يك آشپزخانه داشت و حدود 10
توالت و همين تعداد دوش كه با
دیوارهایی به ارتفاع حدود 2 متر از هم
جدا میشدند و هميشه چندتايي از آنها
خراب بود.
جمعه شبها نميشد
وارد آشپزخانه شد؛ تا در ورودي، آشغال
جمع ميشد.
زندگي در خوابگاههاي
کوچک با چند اتاق و يك آشپزخانه و
سرويس بهداشتي براي تعداد محدودي دانشجو
خیلی بهتر بود و بسيار آرامتر و
راحتتر. خود ساكنين بهنوبت نظافت را
بر عهده ميگرفتند و احساس مسئوليت
بيشتري هم ميكردند. ولي در فاطميه
از اين خبرها نبود. هر طبقه يك نظافتچي
داشت كه روزهاي شنبه با ديدن كوهي از
آشغال در آشپزخانه نميتوانست غر نزند.
با اين كه از ساخت مجتمع 4-3 سال بيشتر
نميگذشت ولي هر روز جايي از آن خراب
بود. آقای رضایی تأسيساتي خوابگاه
هميشه از اين طبقه به آن طبقه، از این
فاطمیه به آن فاطمیه میرفت و مشغول
تعمير بود و حداقل يك نظر حلال به
همهی دخترها انداخته بود! صداي
دادوبيداد و جيغ دخترها بعد از «ياالله»
گفتن آقاي رضايي ديگر جزء برنامههاي
روزانهی خوابگاهيها شده بود.
ــ ياالله!
ــ آقاي رضايي اين چه
وضع ياالله گفتنه؟ بغل گوش آدم كه
ياالله نميگن. چرا خانم دادرس اعلام
نكرد كه شما دارين ميآيين توی
ساختمون؟
ــ اعلام كرد تو
نشنيدي. حالا كجايي؟
ــ توي دستشويي
ــ بيا برو من پشتمو
ميكنم.
....
ــ اِ آقاي رضايي! خب
يك كم صبر كنين الان حمام من تموم
ميشه مييام بيرون!
ــ چهكار به تو دارم؟
من شير دوش بغلي رو بايد تعمير كنم!
و اين داستان هر روز
ادامه داشت. تعريف حوادثي كه بین
بچهها و آقاي رضايي اتفاق ميافتاد،
از موضوعات خندهدار خوابگاه بود که
مثل جوک بین بچهها ردوبدل میشد.
مثلاً این که چهطور يكي از دخترهاي
خیلی مذهبي وقتي آقاي رضايي را دو
قدمي خودش ميبيند، آنقدر هول ميشود
كه دامنش را روي سرش ميكشد و تا اتاق
ميدود و تنها وقتي هماتاقيهایش با
چشمان گردشده از تعجب به او خیره میشوند،
متوجه وضعيت خودش ميشود....
همهي دوشها پر بود،
صداي همهمه و آواز خواندن دخترها و
شُرشُر آب، فضاي گوشخراشي ايجاد كرده
بود. براي آنكه صدايم به گوش كسي
برسد داد زدم: «بچهها! كدومتون دارين
درميآيين؟» يكي گفت: «من.» نوبت
گرفتم و بيرون آمدم و توی راهرو منتظر
ماندم. از پنجره ی باز چشمم به
ساختمان 7 كوي دانشگاه افتاد که قبلاً
خوابگاه دخترها بود. وقتي فاطميه
ساخته شد كمكم ساختمانهاي كوي را از
دخترها گرفتند، ساختمان 7 را هم به
پسرها دادند. پشت پنجرههاي آن هميشه
تعدادي پسر ديده ميشد با اينكه
فاصله، آنقدر نبود كه بتوان كسي را
تشخيص داد، ولي دخترهاي متعصب خوابگاه
هر وقت ميديدند پنجره باز است و كسي
جلوي آن ايستاده تذكر ميدادند.
بالاخره دوش خالي شد و
در آن حمام زنانه كه دخترهاي شنگول
چند دقيقه هم به فكشان استراحت نمیدادند
و یکریز حوادث دانشكده و غيره را
تندتند و با صداي بلند، از اين دوش به
آن دوش، براي همديگر تعريف ميكردند
و ميخنديدند، خودم را به آب گرم
سپردم تا تسكيني باشد بر اضطراب درونم.
عفت پرسيده بود: «به
خونوادهت خبر ميدي كه جمعه با هم
ميرويم بيرون؟ ميترسم يك وقت خداي
نكرده كميتهیي چيزي....»
گفتم: «مسلمه كه خبر
ميدم!» ولي اطلاع نداده بودم. يعني
لزومي نداشت. بابا و مامان همينطوري
هم نگران من بودند. نميخواستم
ذهنشان را بيشتر مشغول كنم. بههرحال
ميدانستم اين موردي نيست كه بشود
رويش حساب كرد. معلوم بود كه جلسهی
دومي نخواهد بود. با اين نوع آشناييهاي
يكجلسهیي غريبه نبودم. هرچندوقتيكبار
يكي از مسئولين خوابگاه، دانشكده يا
دانشجويان از آدم خواستگاری میکرد.
البته خيلي از اوقات گفتن يك جمله مثل
«من نامزد دارم» يا «فعلاً قصد ازدواج
ندارم» آدم را نجات ميداد. ولي
بعضيها نزديكتر بودند و نميشد بهراحتي
دروغ گفت و مجبور ميشدي قرار بگذاري.
ولي من از اين خواستگاریها چيزي به
بابا و مامان نميگفتم.
انتخاب همسر به نظرم
سختترين انتخاب زندگي بود. راحتترين
حالت اين بود كه خودت را بسپاري به
دست پدر و عمو و دايي یا خالهخانمباجیهای
فامیل تا برايت شوهر پيدا كنند اما پيششرطش
اين بود كه روح و درون و خواستههايت
را با اطمينان و دودستي به آنها بسپاري
تا هر كاري كه خواستند بكنند. ريش و
قيچي دست خودشان. اما من از اين امكان
محروم بودم، پدرم اصفهاني بود. بيستوسه
سال پيش از آن، یعنی وقتی چهلسالش
بود با مادرم كه 15 سال بيشتر نداشت
ازدواج کرده بود. خانوادهی مامان با
عمهمنیرم که آنموقع تهران زندگی
میکرد، همسايه بودند. مادرم دخترِ
بزرگ خانواده بود، قدبلند و زيبا كه
نسبت به سنش بزرگتر به نظر ميرسيد.
پدرم جواني برازنده نبود ولي خوشتيپ
بود و ثروتمند، اما به هر حال بيستوپنج
سال اختلاف سن، کم چیزی نبود؛ مامان
هنوز هم بعد از این همه سال اگر می
خواست در مورد یکی از مردهاي فاميل،
دوست و آشنا، حتا بقال و سبزيفروش
محله حرفی بزند، دور و برش را نگاه می
کرد بابا نشنود.
يك سال پس از
ازدواجشان من به دنيا آمده بودم و
بعد از من، دو دختر ديگر با فاصلهی
2 و 4 سال و حسرت داشتن پسر به دل پدرم
مانده بود.
بابا پسر یکی از ملاکان
بزرگ اصفهان بود و به قول خودش بعد از
دیپلم کتاب را بوسید و گذاشت کنار و
رفت كارمند شهرداري شد. بعد از
بازنشستگي هم رفته بود توی كار ساختوساز
و به تبع كارش با انواع معمار و آهنفروش
و دلال در ارتباط بود كه همه از
دمِبختبودن دخترهایش خبردار بودند.
بابا به ازدواج مثل هر معامله ديگري
نگاه ميكرد: «ازدواج بايد سنجيده و
حسابشده باشه با ريسك پايين.» از نظر
او دو عامل ميتوانست باعث خوشبختي
من و خواهرانم شود: پول و اصلونسب.
نه بيشتر و نه كمتر.
از وقتي پاي اولين
خواستگار به خانهي ما باز شد فهميدم
كه نميتوانم سرنوشتم را با خيال راحت
به بزرگترها بسپارم تا برايم شوهر
انتخاب كنند.
در دانشگاه هم بچهها
معمولاً از روي ظاهر قضاوت ميكردند؛
دخترهاي مذهبي چارچوب سخت و محكمي
داشتند و معمولاً پسرهای مذهبی از روی
ظاهر و حجابشان آنها را انتخاب میکردند.
آنهايي هم كه دنبال چیز خاصی نبودند
و از هيچچيز تعريف خاصي نداشتند و
ترجيح ميدادند مد و شرایط به جاي
آنها تصميم بگيرد، راحت شريك
زندگيشان را پيدا ميكردند.
اما وقتي نه باحجابي
نه بیحجاب، نه مذهبي هستي نه بيتفاوت
نسبت به آن، آن وقت است که مشكلات
شروع ميشود.
فريده داده زد: -
مرجان! چيزي احتياج نداري؟
ــ نه مرسي. الان میام
بيرون.
حمامم که تمام شد،
فريده گفت: عافيت باشه چهقدر طولش
دادي!
ــ كلي منتظر موندم.
تا دوش خالي شد، تا خواستم برم تو، یه
دختره
–
همین درازه که با سوسن لرستانی جوره.
اسمشو نمی دونم. موهاشو شرابی می کنه،
پرید تو. می گم «خانم نوبت دارم!» می
گه: «اِ. ببخشین، نمی دونستم» واقعاً
که بعضی از این دخترا هیچ فرقی با
زنای کوچه بازاری ندارن!
ــ حالا نمی خواد حرص
بخوری. واسه ناهار چيزي درست نكن با
هم ميخوريم.
ــ چه می خوای درست
کنی؟
ــ بوراني بادمجون.
ــ باشه پس من هم يه
املتي درست ميكنم.
سر ظهر ماهيتابه را
از داخل كمد برداشتم با دو تا گوجه و
تخممرغ رفتم آشپزخانه. ظهر جمعه بود
و قابلمهها توي صف گاز. چند دختر
مشغول جروبحث بودند. حوصلهی سروكلهزدن
نداشتم. برگشتم و هيتر برقي را روشن
كردم و املت را توی اتاق درست كردم.
فريده هم از نانوايي داخل محوطه نان
تازه گرفته بود. املت كه درست شد قوري
آب را روي هيتر گذاشتم. با اشتهاي
فراوان نشستيم به خوردن ناهار خوابگاهي.
از شنبه تا چهارشنبه
من و فريده ناهار را توی دانشكده ميخورديم
شام هم از سلف كوي ميگرفتيم با اين
كه كيفيت غذاي دانشگاه پايين بود و ما
بهزور سالاد، بيشتر از نصف آن را
نميتوانستيم بخوريم، ولي روزهاي پنجشنبه
و جمعه كه سلف تعطيل بود عزا میگرفتیم؛2
تا چراغ گاز سهشعله تو هر آشپزخانه
براي روزهاي تعطيل اصلاً كافي نبود.
بچهها قابلمههاي ديگران را از روي
شعله برميداشتند تا مثلاً كتريشان
را جوش بياورند يا يك نيمرويي چيزي
درست كنند. بعد يا فراموش ميكردند
قابلمه را دوباره روي شعله بگذارند يا
شعله را تنظيم نميكردند نتيجه آن كه
يا قابلمه تا وقتي ميرفتي سر بزني
همان كنار افتاده يا محتوياتش جزغاله
شده بود. البته اگر شانس آورده بودی
و به مواد غذاييات داخل یخچالهای
مشترک دستبرد نزده بودند. به همین
دلیل من و فریده غذاهاي ساده را كه
سريع و بيدردسر درست ميشد ترجيح ميداديم.
به ساعت كه نگاه كردم
پنج و نيم بود. من و فريده ساعتها
صحبت كرده بوديم بی آن كه متوجه گذشت
زمان شده باشیم. چاي خوردن و گپزدن
از عادتهاي لاينفك زندگي خوابگاهي
بود.
با عجله شروع كردم به
آمادهشدن. فريده كه عادت داشت در
همهی كارهاي من دخالت كند گفت: «خط
چشم نكش»
ــ دوست دارم، می کشم.
قرار نيست حالا که مذهبیه واسه اش
فيلم بازي كنم.
37
کلاس زبان که تمام شد،
فکر کردم سری به رامان بزنم اما بعد
دیدم اصلاً حوصله ندارم. از دانشگاه
بیرون آمدم و پیاده به طرف مترو راه
افتادم. آخرهای بهار بود و هوای مسکو
عالی. اما من سرحال نبودم. به خودم
خندیدم «لابد ناراحتی که یه سال دیگه
رفته روی سنات» بعد یادم آمد که سال
پیش روز تولدم چهقدر با محسن خوش
گذشته بود.
کمی خرید کردم. اول
فکر کردم باقالی پلو با مرغ درست کنم
اما بعد به خودم گفتم: «انگار تولد
خودته، ها!» «خب پس چی بپزیم؟» دلم
هیچی نمیخواست. فقط میخواستم ایران
باشم، پیش خانوادهام.
آن روز صبح مامان و
بابا زنگ زده بودند عزیز و بابا جون
هم همینطور «شاید شنیدن صدای اونها
باعث شده دلم بیشتر تنگ بشه». حوصله
نداشتم اما فکر کردم «نباید محسن
متوجه دلتنگیام بشه. باید نشون بدم
خوشحالم. باید غذای خوشمزه درست کنم.»
محسن زودتر آمد خانه.
با ساکی بزرگ و یک دستهگل.
هدیههای تولد بود که
خانوادهام و آقای فرخی فرستاده
بودند، با مقداری مواد غذایی که همیشه
برایمان خوشآیند بود. همراه با
نامههایی از خانواده و دوستان که
همیشه مرا به گریه میانداخت. محسن سر
شام پرسید:
ــ سر حال نیستی یا
امروز اتفاق جالبی نیفتاده که
اینطوری ساکتی؟
سؤال محسن مرا به یاد
کلاس آن روز انداخت.
ــ چرا اتفاقی افتاده
که خیلی هم دلم میخواد تعریف کنم اما
میترسم منو نفهمی
محسن خندید و با لهجه
مشهدی گفت: «حاجخانم تو آخه اول
تعریف برو، ببینم جریان چیه، بعد.»
کمی مکث کردم بعد دل
به دریا زدم و گفتم:
ــ محسن یادته هفتهی
پیش سوتلانا ولادیمیرونا گفته بود در
مورد یکی از قدسین مذهبمون انشاء
بنویسیم؟
ــ آره. یادمه تو
میخواستی در مورد حضرت علی بنویسی.
همینطور که سرم پایین
بود و با غذایم بازی میکردم گفتم:
ــ آره نوشتم. امروز
هم خوندمش
سکوت کردم. محسن مشغول
خوردن بود. سرم را بلند کردم و به
چشمانش خیره شدم
محسن با دهان پر گفت:
ــ خب بعدش...
ــ قول میدی...
ــ بابا تو که جون به
سرم کردی. مگه چی شده؟ صفر بهت داد؟
لبخند زدم و دوباره
سرم را پایین انداختم.
ــ نه موضوع یه چیز
دیگه است... من که رسیدم کلاس شروع
شده بود. خُزِی، همون بچه اسپانیاییه
که زنش روسه، داشت انشاء میخوند.
بعدش مَگی دختر ژاپنیه خوند، بعدش هم
پسر چینیه. خلاصه همه خوندن. من آخرین
کسی بودم که انشامو میخوندم. تو که
میدونی چند روز ذهنم مشغول بود که چی
بنویسم. یادته با تو هم مشورت کردم؟
به نظرم میاومد که انشام واسه همه
جالب باشه. اما میدونی...
به صندلی تکیه دادم.
سرم را بلند کردم. از پنجره بیرون را
نگاه کردم و به خط نارنجی در دل آسمان
چشم دوختم.
ــ میدونی وقتی داشتم
میخوندم هی به خودم میگفتم: «خب که
چی؟» حرفام اصلاً جذاب نبود. کلمات
زیبا بود گرامر درست بود اما احساس
میکردم چیزی جالبتر از اون چه
بچههای دیگه خوندن، توی انشام نبود.
به محسن چشم دوختم که
هنوز دهانش میجنبید. محسن گفت:
ــ خب بعدش؟
ــ بعدش؟ بعد نداره.
میخوام بگم برای اولین بار احساس
کردم. هیچ چیزِ برتر و بالاتر در دین
من نیست، احساس کردم حضرت علی یک
شخصیتی بوده مثل شخصیهای دینی دیگه،
نه برتر.... میفهمی؟ و این برام
دردناک بود. دردناک بود که چرا تا
حالا نمیدونستم. دردناک بود انگار حس
کردم تا حالا منو گول زدن. تموم اون
چیزهایی که پای روضهها شنیده بودم،
حتا چیزهایی که تویی کتابهای شریعتی
میخوندم و حظ میکردم، درواقع خاص
حضرت علی نبوده؟ قدیسان دیگه هم داشتن.
حالا داشتم میفهمیدم
چرا آن روز سرحال نبودم. به نگاه محسن
پناه بردم. میخواستم کمکم کند آن
مشکل را حل کنم. نیاز داشتم کسی با من
همدردی کند.
محسن بشقاب غذا را
کنار زد، با دو آرنج به میز تکیه داد
صورتش را با دو دست پوشاند. نفس عمیقی
کشید و بعد در سکوت چند لحظه به من
خیره شد. من ادامه دادم:
ــ محسن نمیدونم
چهطور منظورم رو برسونم؟
ــ مرجان راستش من
میخواستم بعد از امتحاناتم، یعنی
وقتی رفتیم ایران، سر فرصت در این
مورد باهات صحبت کنم. اما خب ظاهراً
مجبورم الان شروع کنم
با دقت به محسن نگاه
کردم.
ــ مرجان، تو خیلی عوض
شدی... چهطوری بگم محیط اینجا خیلی
روی تو تأثیر گذاشته. متوجهی چی
میگم؟
ــ نه.
ــ تو خیلی اینا رو
جدی میگیری، خیلی دقت میکنی، خیلی
با خودمون، با فرهنگ و خصوصیات خودمون
مقایسه میکنی.
ــ خب، آره.
ــ همینه دیگه. تو
مرتب باهاشون در ارتباطی، بهشون فکر
میکنی، مقایسه میکنی. اما واسه چی؟
من و تو قراره سه سال اینجا بمونیم
بعدش هم برمی گردیم. واسه چی اینقد
انرژی میذاری؟
ــ چون این مردم با
فرهنگشون، با طرز تفکرشون واسه من
جالبن. این روابط باعث میشه من از
بیرون به خودم، به افکارم، به
اعتقاداتم نگاه کنم. به نگاهم نسبت به
زندگی، خلاصه به همهچی. یعنی این
جالب نیست؟
ــ اما تو تحت تأثیر
قرار میگیری. یه نگاهی به خودت بکن.
یه لحظه به همین حرفهایی که الان زدی
فکر کن. خب معنیاش اینه که تو شک
میکنی به چیزیی که خودت داری.
ــ دقیقاً همینطوره
محسن به تندی گفت:
ــ ولی من نمیخوام
با تعجب به او نگاه
کردم. محسن ادامه داد:
ــ من نمیخوام تو تحت
تأثیر قرار بگیری. تو یه زن ایرونی
مسلمونی که اومدی اینجا چند سالی
بمونی و برگردی. من نمیخوام این حرفا
رو بشنوم. چرا بچههای کلاس وقتی
انشاء دیگرون رو شنیدن همین احساس
بهشون دست نداد؟ چرا اونا به
اعتقاداتشون شک نکردن؟
ــ محسن من البته
نمیدونم اونا چی فکر میکردن چون با
هم صحبت نکردیم اما اگه اینطوره که
تو میگی خب چون اونا در جامعهیی
زندگی میکنن که حکومتش دینی نیست. در
اونجاها دین حکومت نمیکنه. دین حکم
قانون رو نداره. تو اگه در جامعه
قانون میذاری باید قادر باشی ازش
بهطورمنطقی دفاع کنی. و الا آدما حق
دارن برن قوانینشون رو با جوامع دیگه
مقایسه کنن بعد بیان بازخواستت کنن.
من دلم میسوزه چرا در کشورم بهم گفتن
دین تو، قوانین برگرفته از دین تو،
شخصیتهای دینی تو، از همه برترن.
بینقصان. چرا من از بیرون که نگاه
میکنم میبینم...
محسن نگذاشت حرفم تمام
شود:
ــ من نمیدونم.
رشتهام فلسفه و تاریخ ادیان نیست که
برات توضیح بدم. اما فقط بدون این
وحشتناکه که یه آدم توی این سنوسال
هنوز مثل دختربچههای سیزده ـ چهارده
ساله حرف بزنه.
صدایم را بالا آوردم:
ــ حتا اگه من مثل
دختربچههای سیزدهساله حرف میزنم
تقصیر خودم نیست، گناه کساییه که
نمیذارن ما جوونی کنیم. نمیذارن رشد
کنیم، ببینیم، مقایسه کنیم، انتخاب
کنیم. تا در دوازده ـ سیزدهسالگی
نمونیم!
محسن داد زد:
ــ چرا این مشکل باید
واسه تو پیش بیاد؟ این همه زن ایرانی
دوروبرت میبینی که دارن مثل آدم
زندگیشونو میکنن، کنار شوهراشون. نه
با حجاب مشکل دارن، نه روش زندگیشون
تغییر کرده. من از تو میپرسم چرا
واسه تو مشکل به وجود میآد نه واسهی
بقیه؟
محسن این را گفت و بی
آنکه منتظر جواب بماند به اتاقش رفت
و در را محکم بست.
واکنش محسن شوکهام
کرد. بههیچوجه انتظار چنین برخوردی
را نداشتم. «یعنی محسن منو با زنای
دیگه مقایسه میکنه؟ یعنی میخواد من
مثل اونا باشم؟»
همان ماههای اول که
به مسکو آمده بودم و حسابی حوصلهام
سر میرفت چند بار محسن گفته بود:
«خوبه با زنای ایرانی که شوهراشون
اینجا درس میخونن در ارتباط باشی.
فکر کنم کلی هم برای خودشون برنامه
دارن»
قضیه برایم جالب شد.
یکی از دانشجویان سهمیه که سال آخر
بود یک شب ما را مهمان کرد. در
خوابگاه زندگی میکردند. دو تا اتاق
داشتند که کف یکی را فرش انداخته
بودند و دورتادور پشتی گذاشته بودند.
کفشمان را درآوردیم و داخل شدیم.
باغرور گفت: «یهوقت دوستای روسمون
که میآن اینجا، بنده خداها نمیدونن
چهطور بشینن؛ هی از اینپا به اونپا
میکنن.» و خودش قاهقاه خندید.
چند دانشجوی دیگر را
هم با خانمهایشان دعوت کرده بود. با
یکی از خانمها آشنا درآمدم. او هم
قبلاً دانشجوی دانشگاه تهران بود و
در خوابگاه زندگی میکرد. از آنهایی
که از راه نرسیده شده بود جزء خواهران
حراستی و بچههای خوابگاه را زیر نظر
داشت. با یکی از بچههای جبههرفتهی
دانشکده که بورس گرفته بود ازدواج
کرده بود و حالا هم داشت فوق لیسانس
میخواند.
سلام و احوالپرسی که
کردیم. نگاهی به سراپایم انداخت.
حالتی شبیه به پوزخند در صورتش نمایان
شد و با لحنی سبک گفت:
ــ ماشاله هم خوشگلتر
شدی هم خوشپوشتر.
در جوابش گفت:
ــ ایران هم همینطور
میپوشیدم منتها توی خوابگاه مجبور
بودیم نقش بازی کنیم که دچار درد سر
نشیم
آخر شب وقتی از
خوابگاه بیرون میرفتیم محسن گفت:
ــ بچههای بدی نبودن،
نه؟
بعد از مکثی نسبتاً
طولانی گفتم:
ــ زمان دانشجویی
حسابی فرصت داشتم با اینجور تیپها
آشنا بشم. حرف تازهیی واسهام ندارن.
بااینحال چند باری با
همان بچههایی که در مهمانی دیده بودم
دوره گذاشتیم. اما دریغ از یک سؤال یا
یک موضوع که توجهشان را جلب کرده
باشد. دریغ از تمایل برای دیدن و
شناختن. هرچه بود بدگویی و بدبینی
بود. مرتب از زنهای روس بد میگفتند.
از بیاخلاقی، بداخلاقی، لامذهبی.
خیانت... من تعجب میکردم اینها که
اکثراً حتا زبان روسی را درست صحبت
نمیکردند و نمیفهمیدند و تقریباً با
روسها هیچ ارتباط مستقیمی نداشتند.
اهل تئاتر و سینما هم نبودند. از کجا
اینهمه اطلاعات به دست آورده بودند؟
با لذت تعریف میکردند
که چهطور با زرنگی چند کیلو بیشتر
سبزی سرخشده و خشکشده و حبوبات
توانسته بودند با خود وارد هواپیما
کنند یا اینکه مواد غذایی اینجا
اشکال شرعی داره و خوردن نداره و...
دورهها فرصتی بود
برای پختن و خوردن و ردوبدل دستور پخت
غذا و شیرینی و گوشهکنایهها و
شوخیهای سکسی به سبک زنان مذهبی.
گویی عدهیی دور خودشان حصار کشیده
بودند و تمام تلاششان این بود که آن
جامعه در حصارشان نفوذ نکند، تأثیر
نگذارد تا درس شوهرانشان تمام شود و
صحیح و سالم به کشورشان برگردند. برای
گرفتن پست و مقام و حقوق بهتر.
البته بچههای دیگری
هم بودند که خودشان برای ادامهی
تحصیل آمده بودند اما ما با آنها در
ارتباط نبودیم. بعضی را که محسن
میشناخت و تمایلی به رفتوآمد نداشت.
من با دختری دوست شده بودم که
فوقلیسانس فیزیک میخواند. با روسها
روابط نزدیکی داشت. اگر چه دوست صمیمی
من نبود اما اراده و تلاشش برایم
قابلتحسین بود. گهگاهی به من سر
میزد. بعضی اوقات هم من بعد از کلاس
زبان سری به خوابگاهش میزدم که نزدیک
دانشکدهی علوم بود. یک روز محسن
بیمقدمه، رکوراست گفت: «این دختره
دیگه نباید پاشو توی این خونه بذاره.»
تا دهانم را باز کردم
که بگویم «چرا؟»، با صدای بلند تری
گفت: «همین که شنیدی... پشت سرش حرف
میزنن»
میدانستم لابد آن
خانمهای از ما بهتران برایش حرف
درآوردهاند. این بود که اگرچه
ارتباطم را با آن دختر محدود کردم اما
تمایلی نداشتم با بچههای سهمیه هم
رفتوآمدی داشته باشم.
و حالا محسن داشت
آنها را به رخ من میکشید.
قسمتی از فصل 39
میشا یکی از
دانشجویان بیولوژی و نورچشمی یلنا
باریسونا بود. روزی که میخواست از تز
کارشناسی ارشدش دفاع کند، یلنا
باریسونا بسیار نگران و عصبی بود. بعد
از دفاع از خوشحالی اشک میریخت.
انگار پسر خودش به آن خوبی دفاع کرده
بود. میشا دانشجوی باهوش و
باارادهیی بود که از تواناییهای
خودش بهخوبی خبر داشت. بسیار فعال
بود. هنوز از تز کارشناسی ارشد دفاع
نکرده بود که از دانشگاهی در
کالیفرنیا پذیرش گرفت. همهی اساتید
افسوس میخوردند که داشت از دانشکده
میرفت. یلنا باریسونا میگفت: «یه
روزی محقق بزرگی میشه. خیلی حرف برای
گفتن داره.»
یک روز با رامان و
نینا در بوفه نشسته بودیم که میشا آمد
و گفت:
ــ فردا شب بیاین
خونهی ما، قبل از رفتن دور هم جمع
بشیم.
رامان پرسید:
ــ دیگه کیا هستن؟
میشا اسم چند تا از
بچههای میکروبیولوژی و فیزیک و شیمی
را گفت.
وقتی میشا رفت رامان
از من پرسید:
ــ مرجان میآی؟
ــ نمیدونم... باید
با محسن صحبت کنم
ــ اگه میخوای، تنها
بیا، بدون محسن.
ــ چرا؟
ــ بچههایی که میشا
دعوت کرده معمولاً زیاد مینوشن،
ممکنه محسن خوشش نیاد.
نینا گفت:
ــ من هم راستش با این
بچهها زیاد راحت نیستم اما بالاخره
میشا داره میره. باید دور هم جمع
بشیم.
میشا با مادر و برادرش
زندگی میکرد. شنیده بودم پدرش، که در
زمینهی زیستشناسی صاحب نام بود،
سالها پیش آنها را ترک کرده و به
آلمان رفته بود. راستش کمتر کسی را
میتوانستی ببینی که در خانوادهیی
نرمال یعنی در کنار پدر و مادرش بزرگ
شده باشد. اکثراً یا با مادرشان زندگی
میکردند یا با مادربزرگ.
مادر میشا پرفسور بود
در رشتهی شیمی که همهی اساتید
بااحترام از او یاد میکردند. شب
مهمانی نبود. میشا گفت: «آخرین بار
فکر کنم سه هفته پیش بود دیدمش. طبق
معمول با کارهاش مشغوله.»
من و نینا با هم
رفتیم. وقتی رسیدیم هنوز کسی نیامده
بود. نینا گفته بود زودتر بریم کمی
کمک کنیم.
دو تا سگ بزرگ باسرعت
به طرفمان آمدند. میشا با فریاد آنها
را آرام کرد. نگاهی به اطراف کردم.
آپارتمان میشا کثیفترین و
نامرتبترین خانهیی بود که در عمرم
دیده بودم. بوی سگها همهجا پیچیده
بود. میشا سر برادرش داد زد: «باز
یادت رفته اینا رو ببری بیرون، ببین
چه بویی راه انداختن!»
پارکت پُر از گُلههای
چربی بود و به سیاهی میزد. ظرفهای
نشسته با غذاهای کپکزده و پوست
میوهی خشک شده روی کتابخانه، زیر
میز، کنار مبل دیده میشد. پردههای
کثیف و رنگورورفتهیی که معلوم نبود
چند سال حتا تکانده نشده با یکی دو
گیره به میلهی پرده آویزان بودند.
مبلهای کثیف و پُر از لک بودند.
انگار سالها کسی در آن خانه زندگی
نکرده است. میشا درِ یکی از
کابینتهای آشپزخانه را باز کرد. چهار
پنج جلد کتاب قطور روی سرش ریخت.
کتابها را با زور جا داد و در را
بست. خندید و گفت:
ــ ماما تقریباً
هیچوقت خونه نیست. وقتی هم هست یا
خوابه یا داره مینویسه. تا مادربزرگم
زنده بود بهمون میرسید. وقتی مرد من
مجبور بودم هم شکم خودم رو سیر کنم هم
این دو رو.
دوباره خندید و گفت:
ــ ماما آخر شب میآد
خونه و میگه: «میشا شام چی داریم؟
بیار که دارم از گشنگی میمیرم».
من و نینا وسائل و
آشغال روی میز بزرگ را برداشتیم و آن
را تمیز کردیم و برای دوازده نفر
چیدیم. در این فاصله مهمانان میشا هم
یکییکی رسیدند.
زویا از بچههای شیمی،
دامن بسیار کوتاهی پوشیده بود با یک
تاپ. دو بطری ودکا را روی میز گذاشت و
باعشوه گفت: «من کجا بشینم.»
پیتا و ماکسیم که نیم
ساعت پیش رسیده بودند و فرصت کرده
بودند حسابی بنوشند بین خودشان یک
صندلی گذاشتند و زویا آنجا نشست.
میشا پرسید:
ــ زویا چی واسهات
بریزم؟
ــ فقط ودکا
میشا با احتیاط پرسید:
ــ مطمئنی؟ شراب هم...
زویا نگذاشت حرف میشا
تمام شود. با عشوه گفت:
ــ امشب اومدم حال کنم.
زویا را میشناختم. از
بچههای مقطع دکترا بود. چند وقت بود
کسی از شوهرش خبر نداشت. شایع بود که
روی پروژهیی محرمانه در زمینهی
تولید یک نوع سلاح کار میکرده. معلوم
نبود چه بر سرش آمده بود.
دوستان زویا هر کاری
که میتوانستند میکردند تا او احساس
دلتنگی نکند
یک ساعت بعد تقریباً
همه بچهها کماکان مست بودند. ماکسیم
که حالا حسابی مست بود با زویا ور
میرفت. وانیا پیشنهاد کرد چهطور است
کمی برقصیم.
ماکسیم داد زد:
ــ مگه اومدی عروسی؟
میشا داره میره، اونوقت تو میخوای
برقصی. نامرد!
وانیا گفت:
ــ نامرد تویی که با
زن دوستت داری حال میکنی. بیشرف.
زویا چشمان مستش را
تنگ کرد و گفت:
ــ به تو چه. بهت زور
داره محلت نمیذارم.
بعد صورت ماکسیم را
بین دو دست گرفت و بوسهیی طولانی از
او گرفت.
حرکت زویا باعث شد
برای چند لحظهیی همه سکوت کنند.
ماکسیم لبانش را روی گردن زویا گذاشت
و شروع به بوسیدن کرد.
میشا جلو رفت به لباس
ماکسیم چنگ زد و او را عقب کشید.
ماکسیم تعادلش به هم خورد و روی زمین
ولو شد. میشا کمکش کرد بلند شود و
دوستانه گفت:
ــ رفیق بریم بیرون یه
سیگار بکشیم، کلهات باد بخوره.
پیتا، که بهسختی
میتوانست چشمانش را باز نگه دارد،
لحظهیی به من خیره شد، اخم کرد و به
رامان گفت:
ــ اینو امشب واسه چی
آوردی اینجا؟
رامان قبلاً برایم
گفته بود پیتا و میشا از دوران مدرسه
با هم دوست هستند و خیلیها فکر
میکنند برادرند. آن شب، پیتا از وقتی
که آمده بود داشت مینوشید.
رامان گفت:
ــ گیر نده پیتا. یه
چیزی هم بخور حوصلهی جنازهکشی ندارم
امشب.
پیتا که بهسختی
میتوانست زبانش را کنترل کند،
درحالیکه کلمات را میکشید، گفت:
ــ نه، من میخوام
بدونم اینو کی دعوت کرده؟ مشروب که
نمیخوره. هی زُل میزنه به آدم.
رامان به من گفت:
ــ محلش نذار.
زیادهروی کرده
پیتا دستبردار نبود
ادامه داد:
ــ تو اصلاً توی این
کشور چیکار میکنی، ها؟ اومدی نابودی
ما رو ببینی؟.. خب ببین... روسیه داره
دستوپا میزنه... خوشت میآد؟.
دخترای ما میرن اروپا خودشونو
میفروشن... دانشمندای ما هم میرن...
خودشونو میفروشن به آمریکاییها...
همهچی رو میشه فروخت...
همه سکوت کرده بودند.
پیتا با چشمان مست که از اشک پر شده
بود به من خیره شده بود. با صدایی
لرزان گفت:
ــ ما همهچی رو
میفروشم... اااااای حراجِ...
چند لحظه سکوت کرد و
دوباره ادامه داد:
ــ تو اصلاً میدونی
میشا واسه من از یه برادر هم عزیزتره؟
تو اصلاً این چیزا رو میفهمی؟
نمیدانستم چه بگویم
تا آن زمان در چنین جمعی نبودم. دلم
میخواست زودتر آنجا را ترک کنم.
نینا مقداری سالاد در
ظرف پیتا ریخت و لیوانی نوشابه کنارش
گذاشت. پیتا از من چشم برداشت و به
نینا نگاه کرد. لبخند زد. سرش را به
علامت تشکر کمی پایین آورد و گفت:
ــ نینا زن من میشی؟
نینا آهی کشید و گفت:
ــ پیتا جون بخور.
اینقد خودت رو اذیت نکن. میشا که
واسهی همیشه نمیره. دکتراشو که گرفت
برمیگرده
پیتا لرزید. صورتش سرخ
شد. اشک که در چشمانش حلقه زده بود،
آرام روی گونهاش ریخت.
میشا و ماکسیم
برگشتند. میشا سکوت بچهها را دید و
متوجه حال پیتا شد. همانطورکه
ایستاده بود سر پیتا را بغل کرد. حالا
پیتا با صدای بلند گریه میکرد
میشا سعی میکرد او را
آرام کند:
ــ آروم باش برادر،
آروم باش! مرد روس سرنوشتش همینه.
همیشه آواره و گرسنه بوده. اما تسلیم
نشده. راه خودش رو پیدا کرده.
پیتا به میز تکیه داد
و صورتش را در دستانش پوشاند. نینا
چند دستمال کاغذی به او داد. پیتا
صورتش را پاک کرد. آهی کشید و گفت:
ــ میشا به خدا اگه تو
دیگه برگردی... به خدا همونجا
میمونی. برادر، من میدونم تو میری
میشی نوکر اون آمریکاییهای احمق.
ماکسیم و زویا از پشت
میز بلند شدند.
میشا با بیحوصلگی داد
زد:
ــ میگی چیکار کنم؟
بمونم توی این خرابشده، بپوسم؟ برم
دم مترو کالباس بفروشم؟ یا برم توی
بازار واسهی این قفقازیهای بوگندو
فروشندهگی؟ کو کار؟ تو بگو چی کار
کنم؟..پیتا حواست کجاست؟ یلنا
واسیلونا رو ببین، چهار ماهه یه کوپک
حقوق نگرفته. اگه دلارهایی که دخترش
از آمریکا میفرسته نبود لابد تا حالا
از گرسنگی مرده بود. مادرم شش ماهه
حقوق نمیگیره. اما مثل اسب میدوه و
کار میکنه. ولی من نمیتونم.
نمیخوام. مگه ما روسا از بقیه چی کم
داریم که نباید مثل آدم زندگی کنیم؟
پیتا گفت:
ــ میشا، میشا تو چرا
اینطوری شدی؟ نمیشناسمت برادر. پس
کو اون روح روسیات. کو غیرتت. کو
وطنپرستی؟
میشا دوباره داد زد:
ــ پیت! از خواب بیدار
شو. هفتاد سال شعار دادیم و نتیجه این
شد که میبینی. نامرد مگه من میخوام
وطنم رو بفروشم؟
ــ خودت رو
میفروشی... به اون آمریکاییهای
پدرسگ!
میشا ناگهان متوجه جای
خالی ماکسیم و زویا شد با عجله بیرون
رفت. درِ اتاق روبهرویی را که بسته
بود به سرعت باز کرد. ماکسیم و زویا
روی کاناپه نشسته بودند. زویا سرش
راکه روی شانه ماکسیم بود بلند کرد
چند لحظه به میشا خیره شد بغضش ترکید:
ــ میشا... میشا من
شوهرم رو میخوام... میشا یورا
کجاست؟.. میشا من... من بدون یورا چی
کار کنم؟
گریه امان نمیداد حرف
بزند. میشا همانجا روی زمین نشست. به
دیوار تکیه داد. سرش را به زانو تکیه
داد. شانههایش میلرزید.
فصل 40
دهم ماه مه بود و
هوا حسابي گرم درختها كه تازه
برگهايشان باز شده بود رنگ سبز روشني
داشتند، مسكو يكپارچه سبزپوش بود.
روز شنبه بود، لنا از چند روز قبل ما
را براي تولدش دعوت كرده بود، محسن
گفته بود حوصله ندارد و نميخواهد روز
تعطيلش را بيخودي تلف كند. من هم
اصرار نکرده بودم. محسن هنوز از
رفتوآمد با روسها ابا داشت من دیگر
عادت کرده بودم که تنهایی به مهمانی
بروم.
لنا براي ساعت 5 دعوت
كرده بود اما من به بهانهی كمككردن
ساعت 4 زنگ آپارتمانشان را زدم.
نيكولاي با قيافهی
زمخت و چشمان مهربانش در را باز كرد.
لنا پيراهن سادهی قهوهيیرنگي به تن
داشت و هنوز بيگوديهایش را باز نكرده
بود. هديه و دستهگل را جلویش گرفتم،
شرمي كودكانه در چشمانش موج زد،
صميمانه و بيريا مرا بوسيد.
از آن زن و شوهر خوشم
ميآمد و در كنارشان واقعاً احساس
خوبي داشتم. خودم هم نمیدانستم چرا.
در حركاتشان، در نگاهشان به همديگر
و در لحن صدايشان آرامشي بود كه از
هارموني زندگي مشتركشان ميگفت. هر
چند كه به نظر ميرسيد نيكولاي از
اينهمه خوبي لنا در عذاب است؛ لنا با
بزرگمنشي ذاتي كه داشت و به خاطر
عشقش به نيكولاي و شايد به خاطر حسي
كه خودش هم نميدانست چيست ضعفهاي
نيكولاي را تحمل ميكرد و
بادهنوشیهای افراطی و بيعرضگيهای
خاص مرد روشنفكر روسي را ناديده
ميگرفت و اين چيزي نبود كه روح لطیف
نقاش بتواند بهراحتی از كنارش بگذرد
و بيتفاوت باشد. ميدانستم كه خرج
خانه با لنا است و ميدانستم آن روزها
حقوق يك كارمند دانشگاه حتا اگر دكترا
هم داشته باشد آنقدر نبود كه زندگي
دو نفر را تأمين كند.
لنا صادقانه و با
سادهگي خاص يك روس با قيافهیي
شرمگين از حس قدرداني نسبت به شوهرش
برايم تعريف كرد كه: «نيكولاي چند جلد
از كتاباي كميابشو فروخته تا واسه
من جشن بگيره، پذیرایی امشب هديهی
اونه.»
نيكولاي كه لابد
انتظار نداشت لنا با آنچنان لحن
قدرشناسانهیي از او تعريف كند از
خجالت سرخ شد و با لحني تند گفت:
ــ لنا! چي داري
ميگي؟ من به اون كتابا احتياجي
نداشتم فقط توي خونه بيخودي جامونو
تنگ كرده بودن.
آپارتمان نيكولاي و
لنا كمتر از چهل متر بود: يك اتاق
حدوداً بيست متري، يك آشپزخانهی كوچك
7-8 متري، يك كوريدور كه اتاق و
آشپزخانه و سرويس بهداشتي را به هم
مربوط میكرد.
خیلی وقت بود که
میدانستم با معیارهای روسی من و محسن
در آن آپارتمان زندگی شاهانه داریم.
ميدانستم كه اين زن و
شوهر اكثر روزها غذاي سير نمیخورند
اما بيريا و از سر محبت چنين ميزي
چيده بودند؛ لنا سنگ تمام گذاشته بود؛
چند نوع سالاد با گوشت و مرغ، چند نوع
ماهي شور، خاويار، زبان. براي غذاي
اصلي هم ران خوك در فر در حال
سرخشدن بود. انواع مشروبات الكلي كه
جز لاينفك ميزهاي روسي است در
بطريهاي جورواجور سر ميز بود.
ساعت پنج همهي
مهمانها سر ميز جمع بودند. نيكولاي
براي همه به جز نينا ودكا ريخت. نينا
گفت شراب قرمز میخورد. نيكولاي با
احتياط از من سؤال كرد: «مرجان چي
برات بريزم؟» گفتم: «كمي شراب.» دومين
سالي بود كه در مسكو زندگي میكردم.
بارها من و محسن بر سر حجاب و رفتار و
برخودهاي من با روسها جروبحث كرده
بوديم. من دامن كوتاه و پیراهن
آستينكوتاه نمیپوشيدم، لباسهايم
هميشه بلند و پوشیده بود اما حجابي
نبود كه محسن بپسندد. از همان روزهاي
اول متوجه شدم كه داشتن ظاهري مذهبي و
رعايت حجاب به شكل دلخواه محسن از من
آدمي متظاهر میسازد. من مذهبي نبودم.
اگر مردي غريبه در شهر مسكو كه زنان
براي نشاندادن جذابيتهاي جنسي و جذب
مردان به رقابتي وحشتناك دست میزدند
مرا در بلوز و شلوار يا دامن بلند
میديد هيچ جذابيت جنسي حس نمیكرد و
اصلاً متوجه نوع لباسم نمیشد. ديدن
موي بيآرايش براي آنان بيحجابي و
تحريككننده نبود. اگر رعايت حجاب
اسلامي را میكردم معنياش اين بود كه
من زني مسلمان و مذهبي هستم و بايد
رفتار، حركات و صحبتهايم مطابق
شئونات اسلامي میبود. بايد مدافع
اسلام میشدم، بايد نمايندهی اسلام
میشدم. از من هزارويك سؤال میشد كه
در آن صورت بايد نه از جانب خودم بلكه
به عنوان زن مسلمان معتقد جواب
میدادم. برايم سخت بود. نه اطلاعاتش
را داشتم و نه توانايي رياكردن. من
مذهبي نبودم. خودم هم بعضي مسائل دینی
را نمیفهميدم یا قبول نداشتم. سؤالات
زیادی داشتم. بنابراين اگر از من
میپرسيدند چرا حجاب اسلامي ندارم
میگفتم چون مذهبي نيستم و در آن صورت
من فقط خودم بودم. فقط به عنوان مرجان
محمدي اظهار نظر میكردم نه به عنوان
يك زن مسلمان. كسي ضعفهای مرا به
حساب دين نمیگذاشت. نمیخواستم مرتب
عذاب وجدان داشته باشم كه اگر من
اولين زن مسلمان ايراني هستم كه
اطرافیانم میبينند، پس بايد خیلی
مراقب رفتارم باشم، يا به عبارتي خودم
نباشم و رفتارم مصنوعي و ساختگي باشد.
خلاصه نمیتوانستم و نمیخواستم
نمايندهیي از ايران در روسیه باشم آن
هم در اوايل سالهای نود كه زنان
ايراني هنوز در اين كشور بسيار اندك
بودند. اما میتوانستم به عنوان زني
كه براي خودش ارزش قائل است و
چارچوبهای خودش را دارد دوستان خوبی
داشته باشم و تعریف منطقی از زن
ایرانی در ذهن اطرافیان باقی بگذارم.
همه میدانستند كه من مشروب نمیخورم.
به احترام صاحب جشن هر بار گيلاسم را
بلند میكردم، قطرهیی مینوشيدم و
دوباره آن را روي ميز میگذاشتم.
معمولاً دوستانم میخنديدند: «تو كه
مشروبخور نيستي چرا ادا درميآري؟»
.
دلايل من براي محسن
قابلپذیرش نبود. میدانستم كه
نمیتواند مرا بفهمد، به او حق
میدادم. حتا دلم برایش میسوخت كه تا
آن حد اختلاف نظر داشتیم. اما چهكار
میتوانستم بكنم؟ نمیتوانستم طوري
رفتار كنم كه اعتقاد ندارم. میدانستم
كه رفتار و برخوردهايم از بسياري از
مذهبيهای رياكار و دورو درستتر و
حتا اسلاميتر بود. ولي حاضر به تظاهر
ديني نبودم حالم به هم میخورد.
اولين موضوع جالب برای
کسانی که در آن مهمانی مرا
نمیشناختند حضور يك زن ايراني بود كه
اتفاقاً ظاهر و برخوردش با ذهنيت
آنها از زنان ايراني منطبق نبود. بعد
از آنكه ميخائيل ميخائيلويچ شوهر
يلنا باریسونا، كه او هم از
پروفسورهاي دانشكدهی علوم و رشتهاش
فيزيك بود، به عنوان مسنترين مهمان
از جا بلند شد و در وصف لنا جملاتي
گفت كه حقيقتاً حقش بود، مهماني شروع
شد و صداي كارد و چنگالها و گفتوگو
بالا گرفت.
آنتون پاولويچ بعد از
چند بار كه اسم مرا تكرار كرد بالاخره
پرسيد:
ــ مِرجَن! لابد بعد
از زندگي بسته و محدودي كه در ايران
داشتين، در مسكو خيلي احساس آزادي و
راحتي میكنين؟
آنتون پاولويچ مردي
بود همسنوسال لنا اما حداقل ده سال
بزرگتر به نظر میرسيد. از ظاهر و
لباسپوشيدنش پيدا بود كه خيلي وقت
است توجهي به خودش ندارد و البته از
آنجايي كه دكتراي تاريخ داشت و استاد
دانشگاه بود، اگر هم میخواست
نمیتوانست مرتب و شيك لباس بپوشد،
لنا قبل از اينكه مهمانها دور ميز
جمع شوند در مورد آنتوان پاولويچ گفته
بود كه با هم در يك مدرسه درس
میخواندند و او عشق اولش بوده اما
بعد هر كدام در يك داشكده قبول
میشوند و سرنوشتشان جدا میشود.
آنتون پاولویچ همان سالهای اول
دانشگاه ازدواج میكند و صاحب دو بچه
میشود. با اينكه درس و تأمين
خانواده با هم برايش بسيار مشكل بوده
اما دانشكده را ادامه میدهد. لنا
گفته بود: «خب زنه جورش رو میكشيد.
بعد از اينكه ليسانسشون رو گرفتن
زود رفت سر كار تا شوهرش بتونه درسش
رو ادامه بده» چند سال پيش، با آغاز
پروستريكا و بازشدن درهاي شوروي به
روي اروپا، زنش كه تبار يهودي داشته
از آنهمه كار و مسئوليت به تنگ
میآید و از آلمان پناهندهگي اجتماعي
میگيرد. بعد هم بچهها را با خودش
میبرد و خيلي هم به آنتون پاولويچ
اصرار میكند که برود اما او قبول
نمیکند. حالا هم در خوابگاه دانشگاه
زندگي میكرد. «آدم بسيار باهوش و
باسواديه اما اصلاً به خودش نمیرسه
حسابي هم مینوشه بعضي وقتا كه دعوتش
میكنم و غذاي درستوحسابي جلوش
ميذارم با ولع حمله میكنه. ازش
میپرسم آخرين بار كي غذا خوردي؟ كمي
فكر میكنه و میگه: يادش نيست.
اونقدر سرگرم كاراشه كه حتا فراموش
میكنه بره سلف دانشكده غذا بخوره. يه
تكه نوني چيزي با ماست میخوره.»
به بهانهی جويدن غذا
چند ثانيهیی فكر كردم كه چه جوابي
بدهم:
ــ اول بايد ديد منظور
شما از زندگي بسته و محدود در ايران
چيه؟ و آزادي و راحتي در مسكو چه
معنايي داره.
یلنا باریسونا خنده
ريزي كرد. مرا خوب میشناخت، منصف بود
و خوشبين.
چشمان آنتون پاولويچ
برق زد و لبخندي روي لبش نشست
نمیدانستم از حرف من بود يا تأثير
ودكا روي شكم خالي. گفت:
ــ خب، محدوديتهای
اجتماعي، نوع لباسپوشيدن. فكر میكنم
براي يك زن اين خيلي اهميت داره كه
زيباييهاشو ديگران ببينن. اما اينجا
زنها كاملاً آزادين هرطور كه میخوان
لباس بپوشن، هر كاري كه خواستن بكنن.
كسي كاري به كارشون نداره. در كشور
اسلامي مرد آقا و سرور زنشه. حق طلاق
فقط با اوست. زن رو میخره، بابتش
هزينه میكنه و زن به مالكيت شوهرش
درميآد. زنها هم سعي میكنن تا
اونجا كه ممكنه گرونتر فروخته بشن.
اينجا زن اگه نخواد با شوهرش زندگي
كنه میتونه بهراحتي جدا بشه. اون
مثل يك مرد در جامعه كار میكنه،
بنابراين میتونه بدون نياز به شوهرش
بچههاشو بزرگ كنه.
نميدانستم چه جوابي
بدهم. از طرفي حق با او بود. بله.
تمام مواردي كه او میگفت از
واقعيتهای انكارناپذیر جامعهی ايران
بود. اما نمیخواستم بپذيرم.
نمیخواستم يك روس خودش را با یک
ايراني مقايسه كند و احساس برتري و
متمدنبودن بکند. آنقدر با تاريخ و
مسائل اجتماعي روسيه آشنا شده بودم كه
بدانم زن روس در قرن بيستم، خصوصاً
بعد از جنگ جهاني دوم، جزء بدبختترين
زنان دنيا بوده و باري بر دوش كشيده
كه احتمالاً براي هيچ زن ايراني
قابلدرك نيست. چرا كه اگر زن مسلمان
ايراني از امتيازاتي كه زن متمدن
امروزي برخوردار است، محروم است درعوض
دين وظايفي بر دوش شوهر مسلمان
میگذارد كه اگر رعايت شود از
مترقيترين جوامع هم جلوتر خواهد
افتاد. اما من در آن لحظه به جاي بحث
منطقي، روي نقاط ضعف خودشان دست
گذاشتم:
ــ صحبت شما درسته،
اما من به عنوان كسي كه با زندگي زن
روس لااقل در قرن بيستم آشنايي دارم،
میخوام صادقانه به شما بگم كه زن
ايراني در خونه و خونواده خوشبختتر
از زن روسه. طبق اسلام زن هيچ
وظيفهیی در زندگي مشترك نداره، به جز
تمكين (البته معادل اين كلمه را در
روسي نمیدانستم و از فعل خوابيدن
استفاده كردم). مرد بايد او را تأمين
كنه، آن هم طوري كه از زندگي قبلياش
در خونهی پدر راحتتر باشه. زن حتا
اگه نخواد میتونه به بچه شير نده،
غذا درست نكنه توي خونه هيچ كاري
نكنه... مرد وظيفه داره براش پرستار و
مستخدم بگيره.
همه در سكوت گوش
میدادند، ميخاييل ميخايلويچ با
احتياط پرسيد:
ــ ببخشين كه كنجكاوي
میكنم؛ پدر شما چند تا زن داره؟
ــ خب معلومه، يكي.
ببينين شما زن ايراني رو نمیشناسين.
اصلاً موضوع اينه كه تصور شما از
ايران چيزي شبيه دوران شورويه. یعنی
جامعهی یهشكل، که همهچی درش یا
سیاهه یا سفید. با نظر رسمي دولت در
تمام زمینهها كه مورد قبول همهی
مردم است. آیا فكر میكنين اگه اسلام
به مرد اجازه داده چهار تا زن داشته
باشه، پس مردها هيچ فكري ندارن جز
اينكه چهار با ازدواج کنن؟ و زنها
هم مثل گوسفند، چون دين اجازه داده،
راحت میپذيرن؟ شما فكر میكنين يك
تعريف مشخص از مرد مسلمان و يك تعريف
واحد و تغييرناپذير از زن مسلمان وجود
داره و اتفاقاً اين همونه كه در كتب
تاريخي شما نوشته شده؟
آنقدر زبانم خوب نبود
كه بتوانم بهراحتي در همهی موارد
صحبت كنم. میدانستم دارم با اشتباهات
گرامري حرف میزنم اما به هيجان آمده
بودم. عجيب بود از يك طرف با محسن
جروبحث میكردم كه «نمیخوام ريا كنم
و خودم رو يك زن مذهبي جا بزنم» اما
از طرف ديگر كه در اين جمع روسي
نمیتوانستم بپذيرم كه در مورد مرد و
زن ايراني مسلمان برداشت
غيرمنصفانهیی وجود داشته باشد.
مارينا واسيلونا يكي
از مهمانان لنا كه در گروه بيولوژي
كار میكرد، ازدواج نكرده بود و همه
میدانستند اخلاق تندي دارد و زودرنج
و عصبي است، با حالتي تهاجمي كه جزئي
از شخصيتش بود پرسيد:
ــ يعني اگه پدر شما
زن دیگهیی داشت، مادرتون باهاش زندگي
نمیكرد؟
ــ احتمالاً نه.
ــ طلاق میگرفت؟
ــ راستش مطمئنم نه
پدرم و نه مادرم هيچكدام تا بحال به
اين موضوع فكر نكردن. اما احتمالاً
طلاق میگرفت.
ــ مادر شما كار
میكنه؟
ــ نه.
ــ تحصيلات عالي داره؟
ــ نه.
ــ مطمئن باشين طلاق
نمیگرفت.
سكوت كردم. واقعاً كه
نگاه از درون با نگاه از بيرون
هيچوقت قابل جمعشدن نيست. چهقدر
سخت است وقتي میخواهي خودت و
جامعهات را آنطوركه میبيني و باور
داری معرفي كني. خيلي مشكل است چون
قبل از تو انواع و اقسام نظرات ذهن
شنوندهگان تو را اشغال كرده. با خودم
فکر کردم: «شايد هم حق با نينا
الكساندرونا باشه. اگه مثلاً مامان
مجبور میشد طلاق بگيره و اگه لطف
بابا نباشه كه تأمينش كنه چیكار
میكرد؟»
لنا با محبت لبخند زد
و آرام گفت:
ــ خودت رو ناراحت
نكن. به اين ويژهگي روسي كمكم عادت
میكني كه بايد از هر موضوعي حرف
بزنيم و همهچي رو در ذهن خودمون و
ديگران بپيچونيم. فقط اون وقته كه
آروم میگيريم.
براي مدتي وجود من سر
ميز فراموش شد. اما آنتون پاولويچ با
خوردن چند گيلاس ودكا حسابي ريلكس شده
بود با صداي بلند رو به من گفت:
ــ من چيزاي ضد و
نقيضي در مورد جمهوري اسلامي شنيدم
اما يك چيز هست كه حس احترام منو
برميانگيزه و اون تنفر مردم شما از
آمريكاست.
من پوزخند زدم. یلنا
باریسونا كه انگار اصلاً صداي آنتون
پاولويچ را نشنيده رو به لنا هيجان
زده گفت:
ــ لنا جون براتون
گفتم ناناشا و سرگي دارن برميگردن؟
ميدانستم كه ناشاشا
دختر یلنا باریسونا با شوهرش سرگي، كه
هر دو در دانشگاه دولتي مسكو شيمي
خوانده بودند، براي ادامهی تحصيل و
پيداكردن كاري مناسب چند سال پيش به
آمريكا مهاجرت كرده بودند.
لنا با تعجب پرسيد:
ــ جدي؟ اما شما كه
گفته بودين كار خوبي در يك مركز
تحقيقاتي پيدا كردن، حقوق خوبي هم
میگيرن.
ــ آره هر دوشون با هم
كار میكنن، آپارتمان خوب و خيلي
بزرگي هم اجاره كردن. انگار 100 متره.
بهش میگم دختر آخه صد متر آپارتمان
رو میخواي چيكار؟ اصلاً چهطور
تميزش میكني؟ برگشته میگه: «ماما
اينجا صد متر اصلاً متراژ زيادي
نيست!» يه ماشين خيلي شيكي هم
خريدن... ميشا اسمش چي بود؟
ميخاييل ميخايلويچ كه
با بغل دستياش مشغول صحبت بود رو به
یلنا باریسونا كرد اما او سؤالش را
تكرار نكرد و ادامه داد:
ــ البته قسطي، اونجا
همهچي قسطيه. اما سرگي میگه
نمیتونه آمريكاييها رو تحمل كنه؛
ميگه خيلي ابتداييان.
ميخاييل ميخاييلويچ كه
فهميد موضوع دربارهی ناتاشا و
سرگيست با غروري آشكار در تأييد
حرفهاي زنش سر تكان داد:
ــ روح روسي رو فقط
اين سرزمين میتونه اغناء كنه. جاي
روس توي خونهشه.
آنتون پاولويچ كه گويي
تحت تأثير حرفهاي او قرار گرفته بود،
گيلاسش را برداشت و با صدايي بلند كه
ديگران را ناخودآگاه به سكوت واداشت،
گفت:
ــ براوو، ميخاييل
ميخاييلويچ! پيشنهاد میكنم بنوشيم به
اميد روسيهی فردا. به اميد روزي كه
اين دوران تاريك و زشت بگذره. روسيه
هميشه راه خودش رو رفته و از اين به
بعد هم راه خودش رو پيدا خواهد كرد.
نه فرهنگ اروپايي و نه آمريكايي
نمیتونه انسان روس رو راضي كنه. به
اميد برگشت روزهاي پرافتخار به اين
سرزمين!
گيلاس را بالا انداخت.
در كنار نيكولاي مردي
همسنوسال او نشسته بود به نام پاول.
لنا قبلاً چند بار در موردش صحبت كرده
بود: «او هم مثل نيكولاي نقاشه اما
نمیتونه دست به کار دیگهیی بزنه.
بنده خدا واسهی نون شب معطله ولی هر
روز میره بساطشو جلوی پارك فرهنگ پهن
میكنه و نقاشي میكشیه. اما فروشی
نداره. با اينكه خیلی هم با
استعداده، كسي اين روزها به نقاشي بها
نميده.» نيكولاي هم میگفت: «از من
بيعرضهتره! لااقل من رفتم توي كار
عكاسي اما اين عرضهی همين رو نداشت.
البته شوخي میكنم پاول يه انسان
واقعيه، نمیتونه بر خلاف اعتقادش عمل
كنه. اما بدشانسه. نمیدونم چرا عاشق
اين زن سبكسر شد؛ زنه مثل خوره
افتاده به جونش و آرامش رو ازش گرفته.
ماريا خوردش كرده. اصلاً واسهی هنرش
ارزش قائل نيست. تنها چيزي كه ازش
میخواد پوله. پاول هم كه اهل پول
درآوردن نيست. اينه كه زنه صبح تا شب
تحقيرش میكنه. جنوبيهای چه میدونم
ميوهفروش و مغازهدار رو به رخش
میكشه. واسهی پول توي بغل هر كسي
میخوابه. فقط كافيه پول بهش نشون
بدي، هر كاري بخواي واسهات حاضره
بكنه.»
پاول از اول كه سر ميز
نشسته بود بي آنكه وارد بحث ديگران
شود با ولع فقط مینوشيد.
ماريا زن پاول با
آرايشي بسيار غليظ و زننده و لباسي كه
معمولاً بر تن زنان روسپي منتظر مشتري
آخر شب درِ كابارههای ارزان قيمت
میتوانستي ببينمي در جواب صحبتهای
احساساتي آنتون پاولويچ پشت چشمش را
نازك كرد و گفت:
ــ هي شعار، هي
حرفهاي آنچناني! منظورتون كدوم
روزهاست؟ اون روزهايي كه مادر و
مادربزرگ من واسهي چه میدونم... (با
لحني تمسخرآميز) برقراري حكومت
كمونيستي توي اين خرابشده پوسيدن
بدون اينكه بفهمن زنبودن يعني چي؟
لذتبردن از زندگي يعني چي؟ هي كار هي
حرف مفت!... نتيجه چي شد؟ مثل سگ مردن
بدون اونكه يك روز مثل آدم زندگي
كرده باشن!
معلوم بود كه ناتاشا
در نوشيدن زيادهروي كرده است، در آن
جمع كسي انتظار چنين حرفها و لحنی را
نداشت. اصلاً از وقتي وارد شد معلوم
بود در ميان آن افراد روشنفكر وصلهی
ناجوري است. همه سكوت كرده بودند.
لبخند روی لبهاي یلنا باریسونا خشكيد
زير لب غر زد كه:
ــ حالا دوره زمونه
عوض شده، مطمئن باشين مادر و
مادربزرگتون مثل شما فكر نمیكردن...
ما همهچي يادمونه؛ هم قحطي و گرسنگي
زمان جنگ؛ هم شيريني و سختي بعد از
اون. خب درسته، ما هم آدم بوديم، زن
بوديم. مگه دلمون نمیخواست خوب
بخوريم و خوب بپوشيم؟ اما به خودمون
میگفتيم همهچي كه در خوردن و پوشيدن
خلاصه نميشه. پس وظيفهی ما نسبت به
وطن و نسبت به نسلهای آينده چي
ميشه؟ نه اينكه از تحمل اون وضع لذت
ببريم. نه! اما از فكركردن به نتيجهی
سختيها بود كه میتونستيم خيلي چيزا
رو به خودمون بقبولونيم. اما حالا
جوونا ايدهالهاشون رو فراموش كردن...
نينا كه تا آن موقع
كنار رامان آرام نشسته بود، مؤدبانه
گفت:
ــ ولي یلنا باریسونا
باور كنين خيلي از جوونا كه از
فروپاشي شوروی خوشحالن، به خاطر غذاي
بهتر و لباس شيكتر نيست، اونا
میخوان در كشور آزادي زندگي كنن،
جايي كه بين حرفها و واقعيات فاصله
نباشه. جايي كه انسان بتونه حرفش و
نظرش رو بدون ترس بگه، بنويسه. خيلي
از جوونا الان میدونن كه رشتههای
علوم پايه آينده نداره، ادبيات نون
توش نيست اما به خاطر احترام به
خودشون و استعدادهاشون نمیرن
حسابداري، اقتصاد و حقوق رو انتخاب
كنن چون پول توشه. ما میخوايم به
خودمون، كشورمون و به قول شما به
نسلهای بعدي فكر كنيم. مگه چهقدر
ميشه واسهی فلان كشور آفريقايي يا
آمريكاي لاتيني گريه كنيم يا هورا
بكشيم؟ این روسيه است که به ما احتياج
داره نه تمام مردم دنيا. ما میخوايم
كشورمون رو بسازيم اما بر اساس اصول
عقلي و منطقي و نه ايدهآلهای ذهني و
دستنيافتني. میخوايم با غرب روابط
دوستانه وجود داشته باشه، نه اينكه
دور كشور ديواري آهني كشيده بشه...
یلنا باریسونا كه گويي
از حرفهاي نينا كمي آرام شده بود
ادامه داد:
ــ آره نينا جون تو
درست ميگي، اما فكر میكني چند درصد
مثل تو فكر میكنن؟ حالا میبيني ده
سال ديگه فرهنگ آمريكايي چهطور همهی
اون چيزايي رو كه در 70 سال شوروي به
دست آورديم از اين مردم میگيره و
مصرفگرايي و شكم و معذرت میخوام سكس
رو به عنوان تنها هدف زندگي بهشون
القاء میكنه.
نيكولاي با هيجان گفت:
ــ وقتي كليساها رو
خراب میكردن بايد به فكر اين روزها
میبودن! پناهگاه مردم چي بود؟ كليسا
و تزار. دو واقعيت تاريخي كه از اين
مردم گرفتن. حالا چي دارن که
جايگزينش كنن؟ مردم دور چي و كي بايد
جمع بشن؟ دنياي توخالي كاپيتاليسم!
اين شد اون نتيجهیی كه رفقاي بلشويك
بعد از اونهمه قربونيگرفتن، واسهی
اين ملت به ارث گذاشتن. مردم اونقدر
قربوني دادن كه ديگه حوصلهی فكركردن
به هيچچي رو ندارن. ميشه دركشون
كرد. مردم خستهان؛ از شعارها، از
ايدهآلهای دستنيافتني، از
قربونيدادن و قربونيشدن به خاطر اون
چيزايي كه هيچوقت تحقق پيدا نمیكنه.
مردم میگن ما چی كمتر از اروپا و
آمريكا داریم؟ اين مردم هم حق زندگي
دارن. آره، واقعاً اگه بخوان خوب
بپوشن يا خوب بخورن مگه گناهه؟ اما اي
كاش موضوع در اين خلاصه میشد...
ميخاييل ميخايلويچ گفت:
ــ كسي با خوبخوردن و
خوبپوشيدن مخالف نيست. طرز تفکر و
نگاه روسي از ما داره گرفته ميشه.
نگاه پراگماتي داره ما رو مغلوب
میكنه. روش سادهانگارانهي آمريكايي
داره در سيستم آموزش و پرورش ما
طرفدار پيدا میكنه. بچهها تنبل شدن.
میخوان كم كار كنن و زود هم به نتيجه
برسن. رشتههای علوم پايه پرزحمت و
كمدرآمد محسوب ميشه. ميرن رشتههای
اقتصاد و حسابداري چون همهجا بهشون
نياز هست. من میگم اگه همه برن اين
رشتهها پس چه بلايي سر علم كشور
ميآد؟ اين اون چيزيه كه شوروي به ما
داد و حالا بايد حفظش كنیم. شما
ببينين سيستم آموزشي كدوم كشور به پاي
شوروي میرسيد؟ فارغالتحصيلای مدارس
ما از دانشگاهرفتههای آمريكايي سطح
سواد و معلوماتشون خيلي بالاتره. اين
اون چيزيه كه داره بهش حمله ميشه.
این اون چیزیه که باید نگرانش بود.
زمزمهاش هست كه كتابهای درسي سخته،
بچهها نمیكشن، رفقا! من اينو يه
توطعه میدونم براي نابودي تمام
دستآوردهاي مثبت و بسيار باارزش
شوروي!
یلنا باریسونا در
تأييد حرفهاي شوهرش باهيجان ادامه
داد:
ــ معلومه كه توطعه
است. قبل از فروپاشي واسهی همه
فارغالتحصيلای دانشگاه كار بود اما
حالا كسي احساس امنيت نمیكنه. حقوق
نمیدن. بچههای ما مجبور ميشن
استعدادها و معلوماتشون رو ببرن
واسهی غربيها صرف كنن. از وطن و
خونواده دور بشن. زمان شوروي اينطور
نبود. آدم به روسبودن خودش حقيقتاً
افتخار میكرد. همه راضي بودن. واسهی
همه كار بود...
ماريا با لحني
تحقيرآميز وسط صحبتهای یلنا باریسونا
پريد:
ــ راضي بودن چون
نمیدونستن دنيا دست كيه. نون و ماست
میخوردن و بدهكار هم بودن. لابد شما
توي آپارتمان مشترك زندگي نكردين؟
لابد مجبور نبودين با يه غريبه
هماتاق باشين. واسهی گرفتن 200 گرم
كالباس و 100 گرم پنير چند ساعت توي
صف از سرما نلرزیدین. واسهی خريدن يه
دامن و چه میدونم يه جفت جوراب
بهدردبخور توي بازار سياه كلي پول
ندادين...
یلنا باریسونا كه
ظاهراً تحمل حرفهاي ماريا برايش
دشوار بود با حالتي عصباني گفت:
ــ من سن مادر شما
هستم و مطمئن باشين مشكلات زندگي در
شوروي رو خيلي بيشتر از شما چشيدم
اما نسل ما وطن و ايدهآلهاشو واسهی
دو دست لباس و سيركردن شكمش
نمیفروخت. توي اين دوره زمونه زناني
میبيني كه معذرت میخوام حاضرن
خودشون واسهی دامن و جوراب بفروشن...
ماريا قاهقاه خنديد:
ــ خودفروشي يعني چي؟
زمان، زمان عشق آزاده. اخلاق
كمونيستي، خانواده در شوروي،
وفاداري... همه، حرفهای بيخودي بود.
زن هم آدمه. قرار نيست تا آخر عمر در
حسرت چيزهايي كه آرزوشونو داره بپوسه...
پاول با چشماني
نيمهباز وسط حرفهای زنش پريد:
ــ راس ميگي، بهتره
خودش رو به هر ميوهفروش كثافتي
بفروشه تا ماتيك بخره، جين چسبان بخره
تا همه خوووووب اندامش رو ديد بزنن.
خودش رو بفروشه تا بره دنيا رو بگرده،
جا نمونه. تف به اين روزگار! ملت
هولكرده با سر داره میافته توي
كثافت و لجن سرمايهداري.
نيكولاي زير بغل پاول
را گرفت و به بهانهی سيگاركشيدن او
را بيرون برد تا هوايي بخورد. مدتي
سكوت برقرار شد. لنا بشقابها را عوض
كرد و ميز را براي پذیرایی با غذاي
گرم آماده كرد.
رامان شروع كرد به
صحبت:
ــ چه توقعي ميشه
داشت. به نظر من كه تمام اين
عكسالعملها طبيعيه، دوران فعلي
انتقاليه. بهزودي تموم ميشه. روح
روسي وسيعتر از اين حرفهاست. بايد
واقع بين بود. 70 سال، با شعار، مردم
رو به مهرههايي براي ساختن ماشين
عظيم شوروي و جامعهی كمونيستي تبديل
كرده بودن. مردم احساس میكنن كه
سرشون كلاه رفته، ازشون سوءاستفاده
شده. از طرفي هم درهاي كشور به روي
دنيا باز شده. بايد صبر كرد تا حرص و
طمع ناشي از محدوديتهای 70 ساله
فروكش كنه. مردم بايد خودشون طعم
واقعي نظام سرمايهداري رو بچشن تا
متوجه بشن. اون وقته كه روسيه راه
خودش رو پيدا میكنه. ولي لنا من
میخواستم با اين مقدمه برسم به
مناسبت امروز...
رامان با آرامش خاص
خودش جملاتي در وصف لنا میگفت كه من
گوش نمیدادم فقط به اين پسر
چشموابرو مشكي نگاه میكردم كه يك
روز به او گفته بودم: «تو خيلي شبيه
مردهاي ايراني هستي!» آنقدر از حرفم
رنجيده بود كه من دستوپایم را گم
كرده بودم. امروز سر اين ميز میديدم
كه اگر چه ظاهرش کاملاً شبیه مردهای
ایرانی بود اما قلبش براي روسيه
میتپید. در دلم گفتم: «حيف رامان،
حيف! كاش ايران رو میشناختي، به
ايرانيبودنت هم افتخار میكردي و
برای کشورت بههمیناندازه نگران بودي...»
چهقدر دلم میخواست
محسن آنجا بود و با اين روسها آشنا
میشد. حتماً نظرش نسبت به آنها
تغيير میكرد. «يعني گرفتن يه مدرك
دكترا اونقدر با ارزشه كه آدم خودشو
از شناخت واقعيت زندگي این مردم محروم
كنه؟»
قسمتی از فصل 57
به نوشهر که رسیدیم،
خورشید دیگر داشت غروب میکرد.
سرایدار ویلای آقای فرخی آمد و در را
باز کرد. محوطه، مثل بار قبل که آمده
بودیم، پُر از گل بود. سکوت خانهی
خالی در غروب خورشید با صدای آرام
امواج دریا حس خاصی در من بیدار کرد.
رو به دریا و پشت به خانه روی صندلی
نشستم. صدای محسن از داخل خانه به
گوشم میرسید که از تعمیر شیروانی
میپرسید و اینکه همهی شیرها را عوض
کردهاند یا نه. زن ماشااله آمد و
احوالپرسی گرمی کرد. برایمان هندوانه
آورده بود. روی میز گذاشت و پرسید شب
میمانیم. گفتم نه. هندوانهی شیرینی
بود که خنکیاش به دل مینشست. محسن
هنوز داشت با سرایدار صحبت میکرد.
صدایش طلبکارانه بود. هم مزاحم
آرامشم بود هم دوست نداشتم جلوی من با
سرایدار اینطور طلبکارانه حرف بزند.
به محسن گفتم: «تا تو کارت تموم میشه
من میرم کنار دریا کمی قدم بزنم.»
احساس کردم دلم گرفته. چشمانم را
بستم. به چه فکر میکردم؟ مثل همیشه
بودم وقتی کنار دریا میآمدم. حس
غریبی بود. چیزی از جنس آرامش و غم با
هم. انگار یک دنیا حرف داری که به
دریا بزنی اما حرفت نمیآید. انگار
دریا یک دنیا حرف میزند که حسش میکن
اما بلد نیستی جوابش را بدهی. و این
احساس نزدیکی و دوری با هم جمعپذیر
نیست. یه جوری درونت را به هم میریزد...
روی تخته سنگی نشستم و
چشم دوختم به آخرین خطوط نارنجی که از
خورشید در دل آسمان به جا مانده بود.
هوا داشت تاریک میشد.
بالاخره رکوراست به
خودم گفتم نباید میآمدم. تمام خاطرات
اولین باری که با محسن به آنجا آمده
بودم زنده شده بود. به محسن فکر کردم
«یعنی این همونه که من چهار سال پیش
بیشتر از هر کسی در این دنیا دوستش
داشتم؟» «مرجان سخت میگیری.» «سخت
میگیرم؟ چه بیغیرت شدی!» یادم آمد
غیرت صفت مردانه است «خب بیخیال شدی
چه میدونم بیرگ. بیتفاوت. هرچه که
هست وحشتناکه چهطور میشه آدم پا
بذاره روی اصولی که اگه نباشه دیگه
زندگی زناشویی معنا نمیده.» «تو که
نمیدونی جریان چی بوده.» «آره
نمیدونم جریان چی بوده اما چرا
میخوای سر خودت شیره بمالی دختر؟ تو
دوستش نداری خودت هم خوب میدونی.»
«اون یه پدر بامسئولیته، یه دوست خوب،
یه همخانهیی مناسب...» «خودت خری
دختر. مگه میشه تا آخر عمر اینطوری
زندگی کرد؟» «تا آخر عمر نه، فقط تا
وقتی مریم از آبوگِل دربیاد.» «خره،
خب این که یه عمره! حداقل هجده سال.
میفهمی؟» از دست خودم کلافه شدم.
بلند شدم کمی قدم زدم. چرا باید بهش
فکر میکردم؟ «چون مهمه، چون اینطوری
نمیشه ادامه داد.» «یعنی بگو
خودفروشی کنم دیگه» «چرا مزخرف
میگی؟» «خودت مزخرف میگی. من احساسی
بهش ندارم.» «فکر میکنی. تو فقط از
دستش عصبانی هستی، رنجیدی... مرجان
سخت نگیر. بزرگ باش. اینقدر
ایدهآلیست نباش. چیزی بوده که تموم
شده. کی اشتباه نمیکنه؟ اصلاً خریت
کرده. تو که میبینی دوستت داره.»
«یعنی واقعاً دوستم داره؟» «دیگه
چهطوری باید بهت ثابت کنه؟» از این
جروبحث درونم خسته شدم. بارها آرزو
میکردم بتوانم با کسی درددل کنم اما
از یک طرف غرورم اجازه نمیداد از این
موضوع با کسی صحبت کنم. از طرف دیگر
میدانستم این یک موضوع کاملاً شخصی
است و نمیتوان نسخهی کلی برای همه
پیچید. «مگه سر جریان ازدواج تنهایی
تصمیم نگرفتی، حالا هم خوت باید
مشکلتو حل کنی» در این چند ماه بارها
با خودم در این مورد صحبت کرده بودم.
ولی هر بار بینتیجه رهایش میکردم.
وقتی برگشتم کاپوت
ماشین بالا بود و محسن روی آن خم شده
بود و با چیزی ور میرفت. پرسیدم:
ــ چی شده؟
ــ نمیدونم، روشن
نمیشه. خواستم از جلوی در جابهجاش
کنم، هر چی استارت زدم روشن نشد.
ــ این کارشه، بعضی
اوقات من مجبور میشم بارها استارت
بزنم. صبر کن من بشینم
ــ خندهداره. شش ماه
نیست داریم ازش استفاده میکنیم.
چند تا استارت زدم
فایده نداشت. سرایدار رفته بود دنبال
مکانیک. من فکر میکردم حالا باید توی
تاریکی شب برگردیم. همیشه مسافرت در
شب مرا عصبی میکرد.
بازرسیهای محسن و
سرایدار بینتیجه بود. مکانیکی هم گفت:
ــ آقای مهندس این کار
داره، ایشااله فردا اول وقت ماشین
میآرم بوکسلش میکنیم، میبریم
تعمیرگاه واسهات درستش میکنم.
مامان چند بار زنگ زد
اما مرتب قطع میشد. بالاخره رفتم از
خانهی سرایدر زنگ زدم و گفتم ماشین
خراب شده. معلوم نیست امشب برگردیم یا
نه. میخواستم از زن ماشااله خداحافظی
کنم که دیدم با یک سینی غذا از
آشپزخانه بیرون آمد. نمیدانم کی فرصت
کرده بود با آن سرعت شام بپزد: دو تا
ماهی خوب سرخشده با پلو و سیر ترشی و
ماست. سینی را گرفتم و تشکر کردم. با
خودم فکر کردم «چهقدر بد شد سوغاتی
چیزی براشون نیاوریم. باید فردا قبل
از رفتن بهش پول بدم. میگم
نمیدونستم چی دوست داری برات بگیرم...»
سینی را روی پله ورودی
خانه گذاشتم. محسن غذا را که دید
لبخند زد و با لهجه مشهدی گفت:
ــ حاجخانم گرسنه
نرفتن؟ والله مو که خیلی گرسنه رفتم.
خندیدم. هم به لهجهی
شیرینش و هم به ظاهر خستهاش با آن
لکههای سیاه روی صورتش. محسن که
خندهام را دید با احتیاط گفت:
ــ میگم خیلی هم بد
نشد، ها؟
چیزی در نگاهش بود؛
حالتی از ترس، احتیاط، نگرانی و
هیجان. دلم برایش سوخت، دلم سوخت برای
همهی آن احساس زیبایی که یک روز وجود
داشت و به قلبم تا آن حد گرما میداد.
به او نزدیک شدم. صورتش را با دستمال
پاک کردم. نگاهمان گره خورد. صورتم را
به سینهاش فشردم. نمیخواستم گریه
کنم. اشکم سرازیر شد. اما بیصدا،
بیصدا. محسن بغلم کرد، با تردید.
انگار منتظر بود مخالفت کنم. مرا به
خود فشرد، محکمتر. سرم را میبوسید.
بوسههایی محکم، ناشیانه، باشتاب مثل
وقتی مریم را غرق بوسه میکرد. هر
چهقدر که میبوسید دلم بیشتر برایش
میسوخت...
»چهکار
کردی مرجان؟» چه کار کرده بودم؟ خب
میشد گفت توی این بازی محسن برنده
شده بود. «یعنی بخشیدمش؟ یعنی همهچی
تموم شده؟ پس چرا اون خلاءِ درونم
هنوز هست. چرا چیزی عوض نشده؟ چرا
خودم رو با محسن یکی احساس نمیکنم؟»
به محسن نگاه کردم که روی تخت کنارم
خوابیده بود و آرام نفس میکشید. هنوز
غریبه بود. مثل چند ساعت قبل، مثل
روزهای قبل. چیزی عوض نشده بود. آرام
از جا بلند شدم.
دوش را باز کردم.
چشمانم را بستم و خودم را به گرمای آب
سپردم که همیشه آرامبخش بود. چشمانم
را باز کردم. هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
یخ احساسم نسبت به محسن آب نشده بود.
روی آن تخت غریبهیی بود که برای
دقایقی گرسنگیام را رفع کرده بود.
«آره خوشآیند بود.» «همین؟» «...»
جوابی نداشتم. «وحشتناکه! زندگی با یه
غریبه؟... گیرم یه غریبهی مهربون...»
نمیخواستم به احساسم
زور بگویم. هیچوقت کتمانش نکرده
بودم. همیشه با آن صادق بودم. اگرچه
پای عمل که به میان میآمد ممکن بود
نشانش ندهم. اما هیچوقت سرکوب
نمیشد. هرچه که بود رکوراست در
درونم برای خودش جولان میداد. «از
حالا به بعد محسن کیه؟»... ترس برم
داشت «فکر کنم از این به بعد
زندگیمون چیز جدیدی میشه...» «خجالت
نکش مرجان خانم. سرکار به رابطهی
جدیدی رسیدی: سکس از سر غریزه، نه به
خاطر عشق. درسته؟» «خب حرفی نیست این
یه راهحله. قبول. اما خره، اگه اون
خواست و تو نخواستی چی؟ اگه اون بخواد
نیروی عشق هم نباشه که احساسی در تو
بیدار بشه، اونوقت چی؟» «مزخرف
میگی!» «نخیر خانم عینِ عینِ
واقعیته. میدونی بهش چی میشه گفت؟
خودفروشی از سر تعهد، منطق، چه
میدونم وظیفه» «دلم براش میسوزه...
دلم برای خودم میسوزه... آخه چرا
اینطوری شد؟...»
به اتاق که برگشتم از
اینکه بعد از مدتها باید دوباره با
محسن در یک بستر بخوابم احساس غریبی
داشتم. محسن غلت زد دستش به من خورد.
دوباره دست زد. وقتی مطمئن شد کسی
کنارش خوابیده، سرش را برای چند لحظه
از روی بالش بلند کرد، گویی همهچیز
را به یاد آورد. مرا محکم بغل کرد،
بوسید و در گوشم زمزمه کرد: «خیلی
دوستت دارم.»
بغض گلویم را فشرد.
نمیدانستم بیشتر برای خودم گریه
میکردم یا محسن.
یاد قوری بزرگ و قدیمی
بیبی افتادم که از وقتی به یاد داشتم
همیشه روی تاقچهی اتاق پذیراییاش
بود. بیبی گفته بود: «این از مادر
آقابزرگ خدابیامرز واسهام مونده،
جوون که بودم یهوقتهایی که مهمونی
مفصلی داشتیم میانداختمش جلوی دست.»
بالاخره قوری یک روز ترک خورده بود.
بیبی داده بود بستش بزنن. از اون روز
به بعد قوری تاقچهنشین شده بود. اگر
از دور نگاهش میکردی بستش پیدا نبود
به شرطی که کسی هوس نمیکرد از نزدیک
خوب براندازش کند.