سودابه اشرفی
او
تا نگاهش از روی میز
و فنجان قهوه بلند شود و برود برسد به
آن طرف اتاق به پنجره و باران، آنقدر
طول میکشد که فکر میکنم هرگز
نمیرسد. یکسال
پیرتر شده
ایم از آخرین باری که دیدمشان. با او
و همسرش پشت میز شام نشستهایم و
ساکت، قهوه می نوشیم. تقتقتقتقتق،
میکوبد روی شیشهها. صدای ما را گاه
و بیگاه کوتاه میکند.
میگوید: "سخت
میباره ها!"
میگویم: "سخت!" و حس
میکنم فقط گفت تا جای خالی چیزی را
پر یا پنهان کند. رنگ چشمهایش...فکر
میکنم چشمها اول از همه میروند.
همسرش میگوید:
"بارون بهاری محشره." و من دو سه بار
در کلهام میگویم: محشر و با خودم
فکر میکنم محشر چه کلمهی شادیست.
بعد از شام و پیش از آن که قهوه
بیاورند، میگویم از آنها ممنونم که
دعوتم کردهاند. او یادش نمیآید چرا
باید تشکر میکردم. با نوک انگشتانم
روی دست استخوانیاش را که روی میز،
ساکن و بیحرکت مانده، نوازش میکنم.
وقتی میپرسد:
"ممنون برای چی؟" به
کیک اسفنجی کوچک، روی میز اشاره
میکنم: "ممنون واسه این پذیراییها!"
"اوهوم"، که میگوید
از خودم میپرسم یعنی که یادش آمده؟
نگاه همسرش گرم است. بعد از این همه
سال که از جدایی ما و ازدواج آنها
گذشته، با هم دوست شده ایم و دیگر با
حضور گاهگاهی من در جاهای مشترک،
شانههایش را جمع نمیکند و مضطرب
نمیشود.
او فنجان قهوه را با
دست راست روی میز هل میدهد و دوباره
عقب میکشد—عادتی قدیمی. از غروب تا
به حال سه بار اسمم را پرسیده. هر سه
بار، گویی که اولین بار، جوابش را
دادهام و خواستهام بلافاصله بپرسم،
یادت نمیآید؟! مثل وقتی که دیگران با
ما پیرها صحبت میکنند—انگار با
بچهها. فنجان توی نعلبکی میلرزد.
لبخند میزنم و آهسته تکرار میکنم--
فقط اسمم را. دست خشکمانده را مشت
میکند، کمی از روی میز میبرد بالا:
"نوک زبونم بود، ها!"
میگویم: "تولد هشتاد
و دوسالگیمه. مال تو سال پیش بود،
مال من امساله."
همسرش میگوید: "درست
پشت سرته."
سرش را به علامت
تائید تکان میدهد.
میپرسد: "من بزرگتر
بودم؟"
بلند به او میخندم:
"هنوزم هستی."
"اوهوم..." تندتند
مژه میزند. مژه که ندارد دیگر، پلک
خالی میزند. چشمهایش- کدرند. فکش
میلرزد و لبهایش نازک تر از همیشه
به نظر میرسند: "اوهوم..."
بیفایدهی دیگری میگوید.
"اشکالی نداره. آدم
فراموش میکنه دیگه. مهم اینه که امشب
خیلی خوش گذشت، نگذشت؟" سی چهل ثانیه
طول میکشد تا سرش را آهسته به علامت
تایید به بالا و پایین تکان دهد، آب
دهانش را قورت دهد و نیم نگاهی به
همسرش بیاندازد-- انگار که برای درک
چیزی از او کمک خواسته باشد. همسر
لبخند میزند و سرش را کج میکند و
میگوید: "خوبیش اینه که فردا آسمون
کاملن صاف میشه!"
"اوهوم."
دستمال سفید مچالهام
را میگذارم کنار فنجان قهوهام و
بلند میشوم:
"خب دیگه دیر وقت شده..."
همسرش میگوید:
"من تاکسی
خبر میکنم." حرف او را قطع میکند:
"تاکسی؟!"
همسر اشاره میکند
که ساکت باشد تا تلفنش تمام شود. او
بر میگردد و پنجره را نگاه میکند:
"امشب نمیتونیم
بریم بیرون، بارون شدیده!"
همسرش گوشی را
میگذارد و میگوید: "واسه مهمونمون
تاکسی خبر کردم."
او نگاه مانده را
به طرف من که حالا ایستادهام کنار
میز بلند میکند، به هوای بلند شدن
روی صندلی جابهجا میشود. میروم
دستانم را از پشت سر میگذارم روی
شانههایش و مانع میشوم:
"نمیخواد بلند
شی. راهمو بلدم." سرم را میبرم پایین
و از کنار شانه به صورتش میخندم. میخواهم
بگویم: "چند سال اینجا زندگی کردم
قبلنا، یادت نمیآد؟!" نه، هیچ چیز
نمیخواهم بگویم... حرفهای زیادی آخر
شب. فراموش میکنم.
”متاسفانه یادم...اسمت..."
لبخندش پاک شده. شانهاش را آرام فشار
میدهم. زیرچشمی دستم را نگاه میکند.
"به هرحال ممنون
از هردو که تولد من یادتون بود،
انتظار نداشتم!" اگر هم چیزی در جوابم
دارد، منتظر نمیشوم و میروم به طرف
راهرو و همسرش که بارانیم را آماده
گرفته و با لبخند منتظر است. بارانی
را که میاندازد روی شانههایم، زمزمه
میکند: "هر روز از روز پیش کمتر..."
با نگاه حرفش را قطع میکنم یعنی که
حواسم هست. صدای بوق تاکسی فضایمان را
میشکند. بر میگردم نگاهی به او میاندازم.
دکمههای بارانیم را میبندم و
میچرخم به طرف ورودی. در را که باز
میکنم، صدای او میآید که با
هوفففففففففففففففففففِ باران روی
صورتم آب میشود: "...من اما،
فکر
کنم یه
روزی عاشقت بودهام!"